خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

هدیه ی شیرین فصل سوم

سلام و درود بر تمامی اهالی محل
امیدوارم خوب و سر حال باشید!!
خوب برامون یه نفر که نخواست اسمش فاش بشه کلی آب زرشک ناب آورده که از کسایی که دوست دارن میخوام بیان سهم خودشونو بگیرن. کسایی هم که دوست ندارن شرمنده امید که اون شخص مورد نظر دفعات بعدی فکری هم برای اونا بکنه.!!
سریع آب زرشک تونو میل کنید که میخوایم بریم سراغ ماجرا.
قبلش خلاصه ای از دو فصل پیش!!!
در دو فصل پیش با رضا که یه نابیناست که تو بوکان زندگی میکنه و دانشجویِ سال اول حقوقه آشنا شدیم همچنین فهمیدیم که اون با دو دانشجویِ حقوق همکلاسی خودش به نام های دیاکُ و بهروز طرح دوستی ریخت.
بعد با خانواده ی رضا آشنا شدیم که دو برادر به نام های صادق و یاسین داشت و پدرشون بر اثر سقوط از ساختمان فُوت کرده و شخص مهربانی به اسم عمو محمد اونا رو زیر پَر و بال خودش میگیره و یاسین رو که سنی نداشته به شاگردی مغازش میپذیره.!!!
خوب بریم سراغ ادامش.!

با صدای تلفن همراهم از خواب بیدار میشم
من «ها چیه!!»
دیاکُ «دِ تو هنوز خوابی!!»
من «پس چی نکنه انتظار داشتی وسط حیات برقصم!!»
دیاکُ «برو بابا رقص اونم کی نه تو.!!! تو الآن باید آماده ی رفتن به دانشگاه باشی اون وقت هنوز کپیدی!!»
من «مگه ساعت چنده!!!»
دیاکُ شستم رو بنده»!!
من اگه خشک شد زنگ بزن فعلا خدا حافظ.!!!
دیاکُ هی خره پاشو ساعت هفته!!
من چیییی ساعت چنده!! ما ساعت ده کلاس داریم اون وقت تو ساعت هفت زنگ زدی مَنو از خواب ناز بیدار کردی!! درد بگیری!!
دیاکُ امروز چند شنبَست!!
کمی فکر میکنم و دادم درمیاد!!
من دیاکُ نکبت امروز جمعَست!!
دیاکُ و دیشب تو مهمانی قرار بود چکار کنیم!!!
من قرار بود بریم روستای شما پیش دایت که چوپانه!!!
دیاکُ خوب خبرت پاشو دیگه برو آقای دکتر و صادق رو هم بیدار کن منم برم به بهروز زنگ بزنم.!!
من بابا حالا که زوده!!
دیاکُ زود کجا بود تا برسیم ساعت نُه تا سری به غار سهولان بزنیم و کمی قایق رانی کنیمو این چیزا شده ظهر.!!
من آخه کدوم آدمی پا میشه تو رمضان بره غار سهولان!!!
دیاکُ خوب من.!!
من بله دیگه چون جناب عالی آدم نیستی.!!
دیاکُ اگه چرت و پرتات تموم شده پاشو باید آماده شیم من ساعت نُه صبح با ماشین عزیزم میام دنبالتون. فعلا خداحافظ!
بعد بی اینکه اجازه بده من جواب خداحافظی شو بدم قطع میکنه.!!
بلند میشم که صادق صداش درمیاد
صادق رضا یعنی باید بیدار بشیم!!
من ظاهرا که بله.!!
صادق یعنی باطنا اینطور نیست!!!
من برو بابا دلت خوشه.!!
دیشب مهمانی خونه ی عمو محمد به خوبی برگزار شد همه با هم آشنا شدن. صادق و دیاکُ حسابی با هم جور شدن بهروز هم که تقریبا اخلاقاش شبیه یاسینه با اون جور شد!!
دیاکُ یه برادر بزرگتر از خودش به اسم کیان داره که با یه دختر کرمانی ازدواج کرده. و بخاطر پدر و مادر زنش که جز الهام خانم بچه ی دیگه ای ندارن تو کرمان ساکن شدن و زندگی میکنن و یه دختر دو ساله هم دارن!!
حالا چطور کیان سر از کرمان در آورده خودش یه داستان داره که قراره امروز دیاکُ تو اون سفر برامون تعریف کنه.!!
بهروز هم یه خواهر کوچیکتر از خودش داره که سال سوم دبیرستانه.!
میرم اتاق یاسین. من و صادق یه اتاق داریم البته به خواست خودمون ما هنوزم کنار هم میخوابیم هرچی یاسین میگه دیگه بهتره اتاق هاتونو جدا کنید ما قبول نمیکنیم. خونه ی ما قدیمیه یه حیات پنجاه شصت متری داریم که یه طرفش یه چیزی شبیه باغچست که چند درخت سیب زردآلو گردو مُو و آلوچه هست که آلوچه های این بیچاره هیچوقت نمیرسن. !! چون تا میان به خودشون بیان یا مادر جلوگیری کنه به دست من و صادق چیته میشه و بعد از اینکه با چاقو هستَشو درمیاریم کلی نمک میزنیم و میافتیم به جونش!!!

بعد آشپزخونست که صادق بهش میگه پناهگاهِ مامان راست میگه مامان اکثر اوقاتشو اونجا میگذرونه و خودشم میگه که اونجا رو بیشتر از تمام خونه دوست داره.! بعد چند پله میخوره که به ایوان میرسه و اونم چند متری هست تابستونا اونجا شام میخوریم. بعد داخل خونست که یه راه رو که دو طرفش اتاقه بعد از پزیرایی هم یه در کوچیکه که به حیات خلوت ختم میشه حمام و سرویس بهداشتی اونجاست یه طرفشم یه تنور که تابستونا مامان روش رُب درست میکنه که تا تموم بشه صادق نق میزنه که مامان ما هم بیکاره این همه رُب تو بازاره حالا چه کاریه که مامان این بو رو تو خونه راه بندازه مامان میگه هیچی رُب خانگی نمیشه البته تنها رُب نیست آب قوره آب لیمو اینا هم به نظر مامان هیچکدومشون خونگی نمیشن.!! این خونه ارث پدری مامانه!!
میرم یاسین رو هم بیدار میکنم برمیگردم تا آماده بشم.!!
دقیق سر ساعت نُه دیاکُ میرسه. گاهی بدجوری از این منظم بودن دیاکُ حرصم میگیره.
آروم از خونه خارج میشیم تا مزاحم استراحت مامان نشیم.!!
بعد از احوال پرسی به طرف سهولان راه میافتیم.!!
وقتی به غار میرسیم پر از جمعیته که اکثرا هم مسافرن. !!
دیاکُ با مسخرگی رو به من میگه کدوم آدمی تو رمضان میره غار هاا!!!
من با لحن طلب کاری میگم خوب من چی میدونم.!! من تا حالا بوکان نبودم تو این ماه تا بدونم چی به چیه.!!
دیاکُ بچه ها بیاید بریم سوار قایق بشین.!!
بعد از کلی قایق سواری به طرف صحرا و پیش دایی دیاکُ که چوپانه راه می افتیم.!!
دیاکُ دیشب برامون گفت که دایش چنان شِمشال هایی میزنه که آدم رو به خَلسِ میبره. (توضیح حاشیه شِمشال نوعی نی محلی کُردی. پایان توضیح حاشیه )همچنین گفت که دایش شکست عشقی خورده و دیگه هم هیچوقت ازدواج نکرده.!! بیشتر نگفت ما هم نپرسیدیم.!!
بالاخره دایی دیاکُ و گوسفنداشو پیدا میکنیم.!
از دیدن ما شدیدا ابراز خوشحالی میکنه مدتی از هر دری حرف میزنیم بعد از نماز کمی زیر درخت های اونجا استراحت میکنیم بعد دیاکُ از دایش میخواد که کمی برامون شِمشال بزنه و اونم با کمال میل میپذیره و شروع میکنه!!
الحق که دیاکُ راست میگفت اینقدر زیبا بود که آدم جذب میشد.!!!
شِمشال داشت با صدای بلند غمهای درونی کسی که در اون میدمید رو حکایت میکرد و چه خوب هم از پس این کار بر می اومَد.! صدای شِمشال در صحرا میپیچید و برمیگشت. نفهمیدم که چقدر گذشت که تموم شد یاسین خم شد و دست دایی دیاکُ رو بوسید.
دایی دیاکُ گفت این کار رو نکن پسرم!!
یاسین دایی شما خیلی زیبا شِمشال میزنید.!!
دایی دیاکُ آهی میکشه و میگه این رو خیلیا میگن پسرم ولی چه فایده این شِمشال هم دیگه از دستم خسته شده ولی ناچاره که داره تحملم میکنه اگه اونم پا داشت خیلی وقت پیش تنهام میذاشت.!!!
از روزی که گَلاوِژ رفته این ساز تنها همدم منه.!!
دیاکُ دایی جان چرا هیچوقت بهم نگفتید گَلاوِژ کی بود و کجا رفت.!!!
دایی دیاکُ آخه چی بهت میگفتم پسرم چی داشتم که بهت بگم!!
ولی باشه حالا که دوست داری براتون میگم اگه خسته نشید!!
همه نشون دادیم که خواهان شنیدنیم.
دایی علی شروع کرد. پنجاه سال پیش بود ما اهل اطراف پیرانشهر بودیم و همونجا هم زندگی میکردیم.!! من گوسفند های خان رو میچروندم به خانوادم هم میرسیدم خان یه دختر زیبا داشت زیبایی دختر خان زبان زد بود.!!
کمتر جوانی بود تو روستا که دل به عشق گلاوِژ نداده بود اما گلاوِژ به هیچ کس روی خوش نشون نمیداد و کسی رو تحویل نمیگرفت. !!
یه روز با اسبش اومد پیشم تو صحرا و خودش از عشقی که به من داشت پرده برداشت و گفت که دوستم داره!! اون وقتا تو آسمونا سیر میکردم خدا هیچکس رو به درد عشق دچار نکنه که دردی سخت و عین سرطان نا علاجه !!
بذار خُلاصش کنم روزها میگذشتن تا یه روز خبری شنیدم که پشتمو لرزوند.! یکی از دوستام که حقیقتا دوست به معنای واقعی بود خبر آورد که برای گلاوِژ خواستگار اومده. !!
غروب برگشتم خونه و به دیدار خان رفتم با پدرم وقتی خان شنید که من چی میخوام چنان عصبانی شد و داد زد که چهار ستون بدنم لرزید پدرم قبل از رفتن خیلی ازم خواست دست بر دارم ولی من جوان بودم و عاشق نه کبوتر حالیم بود نه باز میگفتم باید این مَثَل مسخره رو من به بازی بگیرم باید نشون بدم که گاهی کبوتر و باز هم میتونن با هم ازدواج کنن. من میخواستم با طبیعت بجنگم صِلاح من فقط عشق بود ولی اون دستش پر بود خلاصه خان دستور داد که من و پدرمو بِزَنَن نوکرای خان هم میزَدن اونم چه زدنی ازشون دلگیر نیستم چون اونا هم اختیاری نداشتن نمیزدن خودشونم کتک میخوردن.
پدرم پیر بود و زیر همون کتکافُوت کرد!!
یه لحظه سرمو بلند کردم جنازه ی خونیشو دیدم از اون بدترم گلاوِژ رو پشت در خون سرد دیدم که ایستاده بود و نگاه میکرد اینقدر زدنم تا از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم کنارم مادرم شیرین مادرت (اینجا منظور دایی دیاکُ مادر دیاکُ بود) و شیدا رو دیدم که نشستن و گریه میکنن.!! پرسیدم کجا هستم مادرم مدتی نِفرینم کرد بعد گفت که بیرون روستا گفت که خان ما رو از روستا بیرون انداخته
چند روز بعد حالم کمی بهتر بود مادر و خواهرامو برداشتم و اومدیم اینجا مادرم حتی سر مرگ هم مَنو نبخشید.
حق هم داشت پیرزنه بیچاره من خمه ی زندگیشو نابود کرده بودم شوهرشو ازش گرفتم!!
و بعد های های زد زیر گریه بعد از مدتی باز نعره ی شِمشال به هوا رفت.!!
تا نزدیک غروب پیش دایی دیاکُ موندیم بعد به طرف بوکان به راه افتادیم. کسی حرفی نمیزد هرکس تو خیال خودش بود و همه ی این افکار دور دایی دیاکُ و بی وفای زمانه میچرخید.!
وسط راه بودیم که اذان گفتن دیاکُ بهمون پنیر خرما و قُطاب داد و گفت سوغات کرمانه که کیان و الهام که یکی دو ماه قبل اومدن بوکان با خودشون آوردن. البته تو اینکه پنیر خرما سوغات کرمان هست یا نه شک داشت به هر حال چه بود چه نبود حسابی خوش مزه بود و چسپید.

۱۶ دیدگاه دربارهٔ «هدیه ی شیرین فصل سوم»

سلام پریسا خوب اون آب زرشک رو که خودت بهمون دادی!!! آخ یادم رفت قرار بود اسمت فاش نشه ولی خوب حالا که شد!!
پریسا شِمشال اگه به دست اهلش زده بشه که چنان صدایی داره که آدم میخ صداش میشه.!!
بعدی نداره تموم شد!! شکلک ازیت کردن پریسا چه حالی داره!
شاد باشی پریسا

سلام لایک به وجود مهربانت دوست من
ازت ممنونم.
شِمشال یه بار یه جا پیش یه چوپان شنیدم حقیقتا الآنم که الآنه یادم نرفته و صداشو حس میکنم. شِمشال زیاد شنیدم ولی اون یه چیز دیگه بود.
راستی استاد شِمشال یه نفر بود اهل بوکان شهر ما
اون آدم عجیبی بود خدا رحمتش کنه
تو فقر زندگی میکرد و با فروش شِمشال زندگی میکرد خیلیا ازش خواستن از ایران بره و تو کُردستان عراق ساکن بشه و در ناز و نعمت زندگی کنه ولی اون نپذیرفت و گفت زندگی میان مردم با فقر رو ترجیح میدم به زندگی دور از وطن و گوشه نشینی!!!
به نظرم این جور آدما استادای واقعی هستن. سال فکر کنم ۸۸ فُوت کرد و کنار استاد معروف ترانه ماموستا حسن زیرک خاکش کردن.
همه ساله هم کلی مسافر از ایران و سایر نوقاط جهان بخاطر دیدن از مزار اونا بخصوص حسن زیرک میان بوکان
شاد باشی دوست مهربان من

دیدگاهتان را بنویسید