خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

هدیه ی شیرین فصل پنجم

سلام بر همه ی دوستان
امروز قرار بود بریم بیرون که انداختنش بعد از ظهر تا نمیدونم کی
منم اومدم یه پست دیگه از هدیه ی شیرینو تقدیمتون کنم تا امتحانات که من ازشون متنفرم و اونا دارن آروم آروم و بیسر و صدا به طرفم میان تا یهو مَنو میان خودشون بگیرن و اجازه ی تکون خوردن بهم ندن تموم بشه!!!
چند روزی از رفتن ما به سهولان گذشته و شَبه همه تو ایوان نشستیم و مامان داره با خاله نازنین در باره ی پخت کُلِرَ و بِرساق روز بیست و هفتم ماه رمضان که پس فردا باشه تلفنی حرف میزنن. !!!
(توضیح حاشیه.!
در کُردستان رسمه که روز بیست شیشم یا بیست هفتم کُلِرَ و بِرساق که دو نان محلی هستن درست میکنن البته بعضی ها هردو بعضی ها هم هرکدوم که خواستن. در باره ی این رسم و طرز پخت این نان ها در پست رسوم ماه رمضان بیشتر حرف خواهیم زد!
پایان توضیح حاشیه)
بعد از تلفن مامان میاد و کنار ما میشینه
مامان خوب یاسین جان فکر نمیکنی دیگه وقتشه که برات آستین بالا بزنم!!!
یاسین عین همیشه جدی میگه نه مامان الآن وقت این حرفا نیست من هنوز کلی کار دارم بعدش هنوز زندگی خودم معلوم نیست چی به چیه حالا دست دختر مردمو بگیرم بیارم تو زندگی در همم که چی بشه!!!
لطفا دیگه فعلا در باره ی این چیزا حرف نزنید!!
مامان باشه پسرم هرطور که تو بخوایی!
من نمیخواستم ناراحتت کنم ولی آقا محمد به نازنین خانم گفته بود که بهت بگیم !!
یاسین شما همه به من لطف دارید ولی فعلا وقت اینا نیست!!!
صادق خوب منم یه چیزی میخوام بگم اجازه هست!!!!
مامان بگو پسرم چی شده!!!
صادق گلوشو صاف میکنه و میگه!!
راستش تصمیم دارم دیگه ادامه تحصیل ندم!!!
یاسین چی باعث این تصمیم شده!!!
صادق خوب دیگه میدونم مُخَم نمیکشه پس بهتره برم دنبال کار!!!
یاسین اون وقت کدوم کار!!!
صادق میان مغازه!!
یاسین بهتره کمی بیشتر در بارَش فکر کنی نمیشه که فقط گفت مُخَم نمیکشه و بیخیال درس شد!!!
صادق خوب درس رو دوست ندارم بعدش وقتی میدونم حتی اگه لیسانس که هیچ فوق هم بگیرم باز باید بیام تو مغازه کار کنم حالا که من پارسال قبول نشدم دانشگاه دیگه الآن هرچی هم میخونم تو کلم فرو نمیره!!!
یاسین بازم روش فکر کن!!! شب بخیر مامان شب بخیر بچه ها خیلی خَستَم باید بعد از سحر هم برم تبریز فردا کلاس دارم!!!
هر سه بهش شب بخیر میگیم و اون میره بخوابه!!!
دلم خیلی برای یاسین میسوزه بیچاره به دلیل بزرگتر بودن تمام بار زندگی رو به دوش خودش گرفته و اعتراضی هم نداره!!
صبح عین همه ی دوشنبه ها به دانشگاه میرم بهروز قبل از من رسیده حسابی خوابم میاد میریم داخل کلاس میگم بهروز استاد اومد صِدام بزن و سرمو میزارم روی میز چند لحظه نگذشته که دیاکُ با سر و صدا پیداش میشه!!!
سلام بر علامه های دهر من موندم که شما چرا اینقدر زود میایید دانشگاه!!!
من علیک عشق به دانش و یادگیری ما رو به اینجا میکشه!!!
دیاکُ تمسخر بار میخنده هههه عشق به یادگیری اونم کی تو باز این بهروز خرخون رو بگی یه چیزی ولی تو تنها چیزی که نداری عشق به یادگیری دانش و این چیزاست!!!
من هرهرهرهرهرهر اگه اینطوریِ که میگی پس خود نکبتت الآن اینجا چه غلطی میکنی!!!
دیاکُ من میام تا تو تنها نباشی.!!
بعد میاد کنارم بشینه عین همیشه که میخواد بشینه مدتی قیژ قیژ صندلی ها رو درمیاره!!
من اه دِ بتمرگ دیگه اینقده صدای این بی صاحب ها رو درنیار!!!
بهروز نُچ نُچ نُچ خجالت بکشید هردوتون من موندم شما فردا چطور وکیلی میشید!!!
دیاکُ با بیخیالی به قول معروف چو فردا شَوَد فکر فردا کنیم!! در ضمن کیان اینا برای عید میان بوکان دوست دارن شما طُرفه ها رو هم ببینم!!!
بهروز ما رو برای چی ببینم!!!
دیاکُ از بس قشنگی دیگه!!!
بهروز شد من یه بار سؤالی از تو بپرسم تو عین آدم جواب بدی!!!
دیاکُ بله که شده اولین روز یادت رفته که ازم پرسیدی کلاس دیگه دارم جواب دادم!!! جناب یوسفی بدونه زُلیخایی!!!
دیاکُ میدونه که بهروز از این بدش میاد اونم دقیقا همینو میگه!!
بهروز دیاکُ بلند شم همچین میزنم تو دهنت صدای سگ بدی!!!
دیاکُ آها الآن یعنی صدای سگ دوست داری خوب تعارف نکن داداش من عین آدم بگو هوس شنیدن صدای سگ کردم خودم نزده در خدمتم و بعد صداشو صاف میکنه و چند لحظه صدای خُر خُر سگ درمیاره و بعد شروع میکنه به پارس کردن بهروز از جا میپره و با دست جلو دهن دیاکُ رو میبنده من که از خنده قش کردم خدای چنان با حال ادای سگ درآورد که انگار سالها سگ بوده و به تازگی آدم شده از زور خنده دل درد میگیرم!!!
دیاکُ جون من حال کردی بهروز!!!
بهروز کلافه برمیگرده سر جاش میشینه و هیچی نمیگه
من دیاکُ خیلی با حال بود!!
دیاکُ نوکرمی مگه میشه دوستم چیزی بخواد و من ازش دریغ کنم!!
من حالا که اینطوره یه کم ار ار کن و یه شیهه هم بکش که ما هم فیز بریم!!!
دیاکُ تو چیز خوردی با فیزت!!!
بهروز یه کم مُراعات هم نکنید به جهنم که اینجا دانشگاهه و هر لحظه احتمال داره بیان ببرنمون واسمون پرونده درست کنن!!!
دیاکُ بیخیال بابا اینقده حرص نخور پیر میشی کچل میشی و
بهروز میپره وس حرفش خیلی خوب دیگه بسه بقیه اومدن ساکت باشید!!!
دیاکُ چشم قربان شما دستور بدید!
من کیه که انجام بده!!!
دیاکُ خوب خره من خودم میتونستم اینو بگم ولی نگفتم تا این دلش خوش باشه!!!
این ساعت اولین جلسه ی فارسی عمومی داریم!!!
چند دقیقه بعد استاد میاد بعد از سلام میپرسه این آقای روشن دل با شماست!!!
دیاکُ بله این آقای نابینا با ماست!!!
بعد آروم ادامه میده من نمیدونم این کلمه ی مزخرف چیه افتاده تو دهن اینا.!!!
من بدبخت حسود یه روشن دلی هم به ما ندیدی!!!
دیاکُ همینطور آروم میگه آخه اگه حقیقت داشت که دلم نمیسوخت دلم از این میسوزه که دل تو عین شب سیاهه اون وقت میگن روشن دل !!!
به زور جلو خودمو میگیرم تا نزنم زیر خنده!!!
من درد بگیری دیاکُ که هرچی بگن یه چیزی تو آستینت داری!!!
دیاکُ خوب اگه اینطور که میگی باشه پس چرا نمیگی قربونت برم!!!!
من نمیگم چون تو قبلا قربونم رفتی حالا هم خفه شو دیگه بهروز با آرنجای واموندش تو پهلوم یه چاله ی بزرگ درست کرد!!!
دیگه تا بعد از کلاس هیچکدوم حرفی نمیزنیم!!
کلاس که تموم میشه دیاکُ میگه بچه ها بیایید بریم خونه ما کمی استراحت کنیم تا کلاسای بعد از ظهر!!
قبول میکنیم و میریم خونه ی اونا!!
خاله کژال مادرِ دیاکُ به گرمی ازمون استقبال میکنه!!!
خوب دیگه یه ساعته دارم براتون قصه میگم گلوم خشک شد این انصافه از آدم کار بکشن یه چیکه آب هم بهش ندن!!!
آهااااااآاااااای حقوقی ها مدافعان حقوق بشر وکیلا شما ها کجا هستید!!!
خوب این جَن جالو راه انداختم تا بگمپاشید برید خونه هاتون نهار بخورید بعد برگردید تا منم برم نهار بخورم!!!
پس قرار ما بعد از نهار همینجا!!!

خوب من برگشتم با کلی انرژی که از اومدن باران اینجا گرفتن بچه ها اینجا داره بارون میاد و من شدیدا شادم!!!
خوب بریم سر ادامه داستانمون!!!
تا کجا براتون گفتم!!!
آها هیچی دیگه جونم براتون بگه که رفتیم داخل!!!
ولی چه داخل رفتنی!!!
یهو صدای یه خانم پیر توجهمو به خودش جلب میکنه!!
سلام حاجآقا خوش اومدید خیر به خونمون آوردید قدمتون سر چشم!!
دیاکُ محکم دستمو فشار میداد!!!
تعجب کردم که دیاکُ چرا دستنو اینجوری فشار میده!!!
بهروز آروم ایستاده بود!!
بِسمِ اللع الرحمان رحیم وای خدا نکنه ما با خودمون جن آوردیم!!! یا نکنه جن ما رو به شکل مردای پیر درآورده!!!
یا نکنه اون خونه جن داره!!!
به افکار خودم خندم میگیره که باز صدای اون خانم پیر در میاد!!
خانم پیر بفرمایید چرا اونجا ایستادید!!!
دیاکُ چرا حاج آقا رو اونجا نگه داشتی مادر!!! نمیگی خسته بشن نفرینت کنن بیچاره میشی !!!
میشینیم دیاکُ عین گراز تند و تند نَفَس میکشه!!!
خانم پیر قربون دستت حاج آقا برای پسرم یه دعا بکن تا از راه بد که داره میره برگرده!!!
یهو با داد دیاکُ از جا میپرم!!!
دیاکُ مادربزرگ این آقا دوست منِ نه بلده دعا کنه نه هیچ!!! بعدشم اون پسر شما که عمویِ من باشه اگه این پسر که هیچ هزار نابینایِ دیگه هم بشینن شب و روز دعا کنن از راه که انتخاب کرده برنمیگرده!!
این رو مطمئن باشید که نفرینِ من و خیلی از مردم بدبخت پشت سرشِ و آخر روزی دامنشئو میگیره من برادرزادش بودم بهم رحم نکرد. من ازش نمیگذرم امیدوارم همین حالا تیری از قلب بیاد و بشینه وسط سینش ولی نه نه حیفه به این راحتی بمیره آرزو میکنم هر روز صد بار بمیره و زنده بشه و آرزوی یه لحظه آرامش به دل سنگش بمونه!!!
خاله کژال با گریه دیاکُ مادر بسه تو رو خدا بس کن ادامه نده.!!!
دیاکُ مادرِ من تا کی خفه شم اینقده خفه شدم که دیگه بعد ادامه نمیده

یج شدم مثلا ما اومدیم مدتی استراحت کنیم این ماجرا دیگه چیه!!!
اون خانم پیر که حالا فهمیدم مادربزرگ دیاکُست میگه مادر این طوری حرف نزن تو هنوز بخاطر اون دختر گیس بریده از عموت کینه به دل داری!!
دیاکُ با مشت به دیوار میکوبه و داد میزنه آره چون اون دختر به قول شما گیس بریده همه چیزم بود زندگیم بود نَفَسم بود لعنتی لعنتی بهروز بلند میشه و دستای دیاکُ رو که میکوبید به دیوار میگیره و سعی میکنه آرومش کنه!!!
مادربزرگ دیاکُ از در دلجویی وارد میشه.!!!
دیاکُ جان قربونت برم من مگه من چی گفتم که تو اینجوری میکنی!!!
دیاکُ چی گفتی!! شما میدونید اون دشمن منِ اون وقت برمیگردید جلو من از بهترین دوستم میخواید براش دعا کنه!!!
بهروز دستمو میگیره و هر سه بی هیچ حرفی از خونه خارج میشیم!!
مدتی تو خیابونا میچرخیم با ماشین بعد به طرف دانشگاه میریم برای کلاس های بعد از ظهر مون!!!
دیاکُ رضا مُردی که هیچی نمیگی!!!
من نه منتظر جنازه ی تو هستم!!!
دیاکُ بگو زبونم لال!!!
من بشین تا بگم!!!
دیاکُ وای من خوابم میاد حالا چه خاکی تو سرم بریزم سر کلاس حقوق اساسی!!!
من خاک که زیاده ولی من خاک رس رو برات تجویز میکنم!!!
دیاکُ اونو واسه داداش دو قولوت تجویز کن!!!
من تو نگران اون نباش برای اونم تجویز کردم!!!
دیاکُ بلند میخنده!!!
خدایا این دیاکُ خوش خنده کجا اون دیاکُ عصبانی که با مشت میخواست دیوار رو خراب کنه رو سرمون و جوون مرگمون کنه کجا!!!
چی تو دل مهربون دوستمه که باعث شد که این دیاکُ یِ مهربان و خوش خنده ی ما تبدیل به یه شیر زخمی با یه کینه ی شتری بشه!!!

۳۳ دیدگاه دربارهٔ «هدیه ی شیرین فصل پنجم»

سلام شادمهر جونم آخ جون پس صبر کن من برم یه چمدان کوچیک سفری جمع کنم راه بیافتم بهبهان احتمالا شیرینی خوریه این سوپرایز شادمهر تا نرسیدم شیرینی به کسی ندی هااااا!!
فدات داداشی منتظر هستم امیدوارم به هرچی حس قشنگه به سراغت بیاد و غم و حس های بد راه دل مهربانتو گم کنن

سلام ممنونم از شما چشم حتما!
ولی راستی این واسم شد سؤال صبح جواب پریسا و شادمهر رو دادم کامنت شما رو ندیدم.!!!
نکنه اینجا جن اومده تو پستم خوابیده و کامنتا رو برمیداره!!!
نازنین خانم کجا هستید!!!
بیایید این جن رو بیرون کنید!!!
موفق باشید دوست من

سلام ابراهیم. خدا بگم چیکارشون نکنه این۳تا رو. سر صبحی ترکیدم از خنده. آخ که من چه قدر از این کلمه روشندل بدم میاد! به خدا بدم میاد آخه۱کسی بفهمه من بدم میاد خدا بدم میاد ای خداااا بدم میاد! وایی اون مادربزرگه خیلی خخخ!
ابراهیم از این دیاکوی داستانت خیلی خوشم میاد به نظرم از اون مدل هایی باشه که میشه داخل۱داستان بیشتر از نقش اصلی دوستشون داشت. بعدش هم ببین! فشردهش کنی وسط دیوار های سالن اجتماعات محله پرس می کنمت. گفته باشم من باقیش رو می خوام کاملش رو هم می خوام! آهایی خوب شد اینجا گیرت آوردم من در به در داخل اینترنت دنبال موزیک های رقص کردی می چرخم چون اسم و رسم آهنگ و آهنگ ساز و آهنگ خون ندارم اینترنت به جای موزیک شاد کردی کاغذ باطله تحویلم میده و ترافیکم و حالم رو با هم می گیره اون وقت تو۱عالمه دیویدی موزیک رقص کردی داری؟ آخه این انصافه؟ نه! این انصافه؟ بطری خالی آب زرشک بزنم بهت آخ بگی؟ شکلک خشم. من برم آب زرشک بنوشم حالم جا بیاد الان داره از موتور پمپم دود بلند میشه ابراهیم من رفتم ولی بپر بیا بگو بعدش چی شد!

سلام پریسا چییییی اول صبحی و آب زرشک!!!!
خوب اولا من چی بدونم تو دنبال آهنگ کُردی میگردی!!! دوما تو بیا بگو دنبال چطوریاش میگردی تا بهت بگم!!!
سوما مرسی از حضورت چشم حتما ادامش میدیم باید هرچی سریعتر تموم بشه

سلام مجدد هیوا جان
اول اینکه خوش آمدی عزیزم ولی خبرم اون چیزی که شما فکر کردی نیستش عزیزم
ولی خوب به هر مناسبتی هم میشه نوشابه باز کرد و شیرینی هم خورد مثلا به افتخار پیدا کردن دوست خوبی مثل هیوا جان خودم
راستی منم بسیار زیاد نیازمند آهنگ های کُردی هستم و به همراه آموزش بیانشون توسط خودت چون از بعد از ماه رمضان هم باید خوانندگی کنم و هم نوازندگی تو جشن های عروسی
و در آخر هم انشا الاه عروسی خودت داداشم

سلام دوست بزرگوار من شما اختیار داری این چه حرفیه اگه از شوخی من ناراحت شدی ببخش.
ولی اگه قول ندی که کامنت بزاری دیگه هیچ ها!
من منتظر جواب ت میمونم
ما کسایی داریم که اگه الآن بگم دیگه هدیه ی شیرین منتشر نمیشه میان تحسُن میکنن
باور نداری صبر کن تا پریسا بیاد این ورا!!
تازه من یه سوتی هم دادم که کسی چیزی بهم نگفت باید اینجا اعتراف کنم که به جای هدیه ی شیرین فصل چهار فصل پنج رو زدم!!
حالا هی من بگرد فصل چهار نیست که نیست تازه وقتی جواب وحید رو دادم متوجه شدم!!!
امان از دانشمند بودن

هیوا جان واقعا از سخاوتت نسبت به من سپاس گذارم
ای بابا پریسا جان رو ناراحت نکنی ها واقعا من به عنوان یه انسان هنرمند خوب و باحال بهشون احترام ویژه میزارم و حتی حاضرم از سهم صیدی های خودم بگذرم
ولی جدا از این حرف ها مرامت رو عشقه داداش گلم به وقتش باهات هماهنگ می کنم
در ضمن دارم نگران نبود کامبیز جان میشم واقعا خبری نیست ازش

شاد مهر جان نگران نباش پریسا با این چیزا ناراحت نمیشه
اگه بخواد میرم تمام خواننده ها رو میبرم پیشش براش بخونن تا راضی بشه!!!
آره حق با توه دیروز چند لحظه اومده یه کامنت تو پست آقا شهروز گذاشته و باز بیخبر شده من که شمارشو ندارم کاش یکی که داره ازش یه خبری بگیره به ما هم اطلاع بده

سلام داداش شاهو ممنونم از شما بله حتما بزارید ممنون میشم.!!
در باره ی هیوا هم بعدا تلفنی حرف میزنیم!!
راستی اگه در باره ی رسمایی که نوشتم نظری دارید یا اینجا بگید یا بعدا به خودم بگید چون شدید به راهنمایی استادی چون شما نیاز مندم
پیروز و سربلند باشید

سلام دوباره لطفا نازنین خانم شما یه خبری از آقا کامبیز به ما بدین
یا نکنه می خواسته جناب عدسی رو برگردونه و بعد خودش بره
بعد من تا زمانی که سعادت داشته باشم که تو این سایت حضور داشته باشم به تو دوست خوب کُردم میگم هیوا

دیدگاهتان را بنویسید