خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

هوای باران!

آدم، هوای باران که به سرش بزند، فرقی نمیکند کجا باشد
مشغول قدم زدن در خیابان،
یا غرق در تنهایی خودش!
هر کجای دنیا که باشد
باید ببارد!…
دیشب، هوای من بارانی بود
مثل لحظه به لحظه ی تمام این سالها
دلتنگت بودم و این بار
دلم باران میخواست!
میدانی؟
این روزها کمتر برایت میبارم
و اگر هم بارانی باشد
از هق هق و زار زدن خبری نیست
فقط دلتنگی ام را
زیر گوش باران زمزمه میکنم!…
گوشه ای خلوت در لاک تنهایی ام فرو رفتم و…
باران گرفت!
حال خوشی بود،
من،
باران،
و خیالت که پروانه ای شده بود و دور سرم میچرخید…
چشمهایم را بستم،
ناگهان…
احساس کردم در تاریکی مطلق احاطه شدم!
همه چیز محو بود، انگار هیچ چیز وجود نداشت!
بی وزن و سر در گم، بین زمین و آسمان معلق بودم!
احساس کردم تنها موجود زنده ی جهان هستم و جز من، همه چیز پوچ است!
وحشت کردم!
خواستم فریاد بزنم… ولی…
صدایم در نمیآمد!
ناگهان…
سنگینی 2 دست را
روی شانه هایم احساس کردم!
از ترس، چشمهایم را بسته بودم و محکم فشار میدادم.
کم کم دنیا روشن و روشنتر میشد
و من به زمین نزدیک و نزدیکتر میشدم،
دیگر نمیترسیدم
چشمهایم را باز کردم،
من!
جهانی پر از نور،
و باغی سرسبز و بی انتها!
هنوز سنگینی دستهای روی شانه ام حس میشد،
پشت سرم را نگاه کردم و…
خودت بودی!
با همان مهربانی همیشگی که از حضورت به وجودم تزریق میشد!
دیدم!
جز به جز صورتت را
و تمام آن باغ بی انتها را!
آری! همه چیز را دیدم
حتی لبخندت که در رگهایم جاری میشد!
با هم قدم زدیم
جهان
پر شده بود از خلوت حضور آدمها،
و خاموشی هر صدایی!
سکوت بود و سکوت!
و تویی
که کنار من قدم میزدی.
صدایت کردم،
ولی جوابی نشنیدم!
بار دوم کمی بلندتر!
باز هم
چیزی به جز پژواک صدای خودم به گوش نرسید!
خواستم نامت را فریاد بزنم…
اما!
دیگر احساست نکردم!
یک آن از دنیای من محو شدی،
گویا هرگز نیامده بودی…
دوباره وجودم را وحشت فرا گرفت،
باز چشمهایم را محکم بستم،
همان تاریکی مطلق!
همان بی وزنی!
همان جهان بدون حضور هیچ کس!
این بار دستهایی که شانه هایم را نوازش کند نبود! هر چقدر انتظار کشیدم،
نه خبری از باغ شد
و نه از روشنایی!
لحظه به لحظه
بیشتر به کام این کابوس وحشتناک کشیده میشدم!
ناگهان فریاد زدم:
باران!
و باز خودم را کنج تنهایی ام
در هوایی بارانی پیدا کردم.
دیگر خبری از تاریکی شب نبود،
و من
خیس از باران شبانه ی خیال تو
باز
چشم به صبحی دیگر
در جهان بی حضور تو گشوده بودم!

۴۸ دیدگاه دربارهٔ «هوای باران!»

درود غزل نازنین. شعر قشنگ و پر محتواست. یادم هست در یکی از شعرهایت که نمیدونم کدوم یکیست بخاطر واقع نگریت تحسینت کردم. شاعر حق داره مطابق حال و هوا آلام و آرزوها خواستها و نیازها آرمان و مرام خود شعر بگوید و خواننده هم حق داره آن را باز مطابق همین ملاکها مطابق با حال و هوای خودش تفسیر و تعبیر کند تا اینجای کار سخن و حرفی نیست ولی بعنوان یک خواست و توصیه دوستانه میخواهم که واقعیت نگری را همواره سرلوحه کار و فعالیتهای هنریت قرار دهی. مسائل واقعی و عینی و به روز زیادی هستند که هنرمندان میتونند به آنهاا بپردازند تا نیازی به احیانا خیالپردازی و توهمزدگی نباشد.
به هر حال که از خواندن شعر زیبایت حظ وافر بردم غزل همیشه فرزانه.
مهرت جاودانه مهردخت مهربان.

سلام عمو. بله خاطرم هست، شعر باران و عطر یاس. اما این متن اصلا نه شعر هست و نه ساخته و پرداخته ی ذهنم. همونطور که توی دسته بندی خاطره گذاشتمش، این متن مربوط به خاطره ای نه چندان دورم هست که یه کم به زبان ادبی نوشته شده.
ممنونم از حضور عزیز و نظر مفیدتون

ایول که یادت بود آفریییین بر تو و عطر و باران یاس ات. راستشو بگو رفتی گشتی پیداش کردی یا تو خاطرت مونده بود اگه دومی باشه که باید خععلی ذوق مرگ بشم که یک حرفم این همه وقت تو خاطرت مونده باشه. اگرم رفتی و پیداش کردی که بازم جای تشکر و ذوق کردن داره که اینقدر برات ارزش داشته که بخودت زحمت گشتن و جُستن دادی. خلاصه که بسیار بسیار ارادت دارم از بالندگی و شکوفا شدن استعدادهای شما جوانان عزیزم بسیار خوشحالم و کاش میشد مستقیمتر و بی‌پردهتر با یکدیگر تبادل اندیشه و نظر میکردیم موضوعی که ما به آن بسیار نیازمندیم منظورم از «ما» همه مردم و جامعه هست.
بازم تشکر از بذل توجهت فرزان گرانمایه.

سلاااام و درووود بر آبجی فرزااانه
خوبی یا چطوری آیا
خوب میگذره یا نه
وااای عجب متن پر از احساسی و عجب مطلب زیبایی
خععععلییی زیبا نوشته بودی
منم که از خوندنش لذت بردم
امیدوارم که لحظه لحظه ی زندگیت بهااارییی و پر طراوت بااااشه
روزت خوش ایام به کام و شیرین کام باشی هم چو تعم بستنی فرانسوی و خدا نگهدار

سلام غزل.
خاطره خوبی بود که ادبی نوشته بودی. آفرین بر قلمت.
چند بار بگم دست از سر بارونی بودن بردااااااار! زیر بارون باش، قدم بزن، حالشو ببر ولی خودت بارونی نبااااااااش. این هزار دفعهههههه.
من دفعه دیگه این جور ساکت نیستماااااااا! خخخخخخخخخخخخخخخ.
مرسی از بابت پستت.
شاد باشی.

سلام خدای خوبم. ازت ممنونم که بارانت را بر سر ما فرود آوردی. خدایا ازت ممنونم که دوستانی مثل خانم عظیمی اینقدر زیبا در باره باران مینویسند و دیگر حرفی برای گفتن برای ما باقی نمیگذارند. خدایا به خاطر همه خوبیهای این دنیا ازت ممنونم.

سلام غزل. میگم من الان اومدم نق هم بزنم ایراد که نداره داره آیا؟ شکلک آماده فرار با تمام توان! غزل من آخرین دفعه ای که دلم تنگ شد شبیه آدم ننشستم۱گوشه ببارم. به جان خودم راست میگم حرصی بودم آتیش گرفته بودم دلم می خواست جهان رو تیکه پاره کنم من دلم تنگ شده بود دستم به جایی نمی رسید آخه واسه چی؟ جهان در جوابم سکوت کرده بود و من از حرص شعله می کشیدم. خاطرم هست شب بود و به جای باریدن با تمام زورم۱عربده از بند دل کشیدم. جیغ نبود عربده بود. با هرچی زور داشتم عربده زدم. بخند بیخیال ولی اگر اون خشم مسخره رو تخلیه نمی کردم احتمالا۱دفعه جدی ازم آتیش بلند می شد. تا همین دیروز گلوم تیر می کشید خخخ! شکلک دیوونه! ولی تو از این کار ها نکن! فقط بنویس و اگر بارونی میشی یواش ببار. من هم زد به سرم باید مواظب باشم تکرار نشه. اگر۳دفعه دیگه از این مدل تخلیه روان ها داشته باشم فاتحه حنجرهم رو باید بخونم خخخ! خوب دیگه حسابی نق زدم آخجون من رفتم فراااآاااآاااآآاااآااار بهاری باشی و شاد دوست من!

دیدگاهتان را بنویسید