خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

وقتی دماغ و چشم و دندونام داغون شد

سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان بزرگوارم
برم سر اصل مطلب
شنبه نزدیکی های غروب, این پسر فسقلی ما گیر داد که بابایی بیا بازی. منم حوصله نداشتم و خسته بودم. نیم ساعتی بود به خانه رسیده و نهار و شام یکی شده بود. دیدین وقتی یک غذای حسابی می خورین سنگین میشین و خواب میاد سراغتون؟ دقیقا همونجوری شده بودم. منتظر بودم اذان بشه, نماز بخونم و بیفتم تو رختخواب و تا صبح یک دنده خروپف کنم. خخخ
اما این فسقلی برنامه امو ریخت بهم. حسابی گیر داده بود بابایی بیا بازی. رو مبل نشسته بودم و بهانه میاوردم که امشب نه. بذار برای فردا. ولی گوشش بدهکار نبود. اومد روی مبل و در حین غر زدن روی گردنم سوار شد و دستور فرمودند پاشو ماشین بازی. دستهامو گرفته بود و به عنوان دنده به سمت بالا می کشید که یعنی بلند شو. ولی میگفتم نعععع.
یکهو بهم گفت: امروز تولدتِ باید بیشتر باهام بازی کنی؟
خندم گرفت و گفتم: باشه. اول کادوشو بده.
گفت: چی میخوای؟
گفتم کلتو بیار جلو تا بگم.
همونطوری که روی گردنم نشسته بود خم شد و منم میگفتم جلوتر جلوتر و دو تا ماچ آبدار از لپهای خوشگلش گرفتم. بعد گفت: خب پاشو حالا.
مستاصل برخواستم. دستهایم را مثل دنده جلو می برد یعنی برو جلو. عقب می کشید یعنی ترمز. چپ و راستم که معلومِ. تا گردنم درد گرفت و به بهانه آن روی مبل نشستم و پایین آمد. اما گیر داد که گردنت خسته شده خودت که خسته نشدی. بیا کشتی بازی.
این کشتی بازی یک جورایی برای بچه های شیطون خیلی خب و برای بزرگترها خطرناکِ. چون بچه های شیطون و پر جنب و جوش دوست دارن در حین کشتی گرفتن مشت و لگد هم بزنن. منم که میدونستم این فسقلی چجوری کشتی میگیره بهش گفتم حرکات ضد ورزشی ممنوع.
که
که
.
.
وزیر جنگ گفت بذار یه بار راحت کشتی بگیره. حداقل امروز بهش گیر نده و روز تولدت بذار آزاد باشه. من نمی تونم بزنمت بذار اون بزندت. و خندان به پسر شش ساله آماده رزم گفت هر جوری می خوای کشتی بگیر.
ای بابا. خدا روز بد نصیب هیچ کدومتون نکنه. خوب حرف مامانشو تلافی کرد. سعی میکردم دستهاش رو کنترل کنم ولی از شدت هیجان و خوشحالی چنان بالا و پایین می پرید که گاهی قابل کنترل نبود و من هم که قول داده بودم مشتی ناجور خوردم سکوت کنم.
خب مثل سالمها نمی بینیم که بخوایم جاخالی بدیم. در نتیجه اکثر مشت هایش به ثمر می رسید و با اینکه چند باری می خواستم بگویم به سر و صورت نزن ولی منصرف شدم. بذار حال کند که ناقلا یک مشت محکم حواله فکم کرد. با این سنش محکم میزدها. خخخ
اما سکوت کردم و او با هیجان بیشتر تقلا میکرد که مقلوبم کند. برای هم رجز می خواندیم؟ الان میزنمت.
نخیر. من میکشمت
الان سرت رو میکوبم تو دیوار
زرنگی! خودم میزنم میکشمت.
تا اینکه الکی خودم را به زمین خواباندم یعنی پیروز شده و مبارزه تمام شود. دستهایش را هم گرفته بودم و تقلا می کرد رهایشان کند و رجز می خواند: دیدی برنده شدم. حالا کی زورش بیشترِ
و وقتی دید دستهایش را نمی تواند آزاد کند با کمی فکر دادم را بالا برد. با سرش محکم به دهانم کوباند و دندانهایم درد گرفت که می خواستم داد بزنم. ولی قولم یادم اومد. پس مبارزه ادامه یافت. به فسقلی گفتم ببین خون میاد؟
دید و گفت نه.
گفتم منو میزنی. حالا دمار از روزگارت در میارم. مجدد درگیر شدیم و چند باری گرفتم و خواباندمش روی زمین. جریمه وقتی روی زمین می خواباندمش این بود که باید بهم بوس بدهد. بوس های آبدار که اون هم سعی میکرد از زیر این بوس ها فرار کند.
مبارزه ادامه داشت که ناگهان سوزشی شدید در موهایم حس کردم. نگو برای غلبه بر من بر شنیع ترین کارها اصرار میکرد. موهایم را کشید و ناخودآگاه فریاد زدم که نکن بچه. ولی رها نمی کرد. وزیر جنگ هم روی مبل خندان میگفت: هااان. حقتِ. بذار خوب بزنتت.
با هر نیرنگی بود موهایم را رها کردم و مبارزه دیگر به اوج خود رسیده بود. پدر و پسر روبروی هم دندانها را تیز کرده و با چنگالهای برنده آماده غلبه بر یکدیگر. در هم درآمیختیم و از تقلایش برای مسلط شدن بر من خنده ام میگرفت و میگفت: به من میخندی. حالا صبر کن.
بیشتر سعی میکردم کنترلش کنم ولی گاهی نمیشد. کاملا آزاد بود و نمی خواستم در این لحظات محدودش کنم. فقط میگفتم: با هیچکس اینجوری کشتی نگیریا. فقط با من اونم روز تولدم. خب؟
و او هم میگفت: خب
که ناگهان حس کردم دماغم له شد. سوزشی شدید که بر اثر اصابت مشت او به دماغم پیش آمده بود. دماغم را گرفتم و از او فاصله گرفتم. گرمی خاصی کف دستم حس کردم و فریاد هیجان پسر کوچولو: وااای مامانی. دماغ بابایی خون میاد. داره میریزه رو پیرنش.
سریع به دستشویی دویدم. کلافه دستها و دماغم را میشستم: بیا ! ببین میگی آزادش بذار. اینم نتیجش
وزیر جنگ: هووو. چیزی نشده حالا. خوب میشه.
دستمال داخل سوراخ ها گذاشتم و روی مبل نشستم. پسر جنگجویم می خواست با من حرف بزند ولی جوابش را نمی دادم. مرتب میگفت: چی شد بابایی؟ بیا بقیش رو بازی کنیم.
ولی با سکوت من همراه بود. نفس عمیق میکشیدم و گاهی دماغ یا لب و دندانم را فشار میدادم. البته زیر یکی از چشمهایم هم کمی درد میکرد. تا اینکه آرام آمد کنارم و گفت: بابایی ببخشین.
یک لحظه دلم براش آب رفت. با چنان سوزی گفت که بی اختیار در آغوش گرفتمش و مجدد چند ماچ آبدار گرفتم و نصیحت گونه باهاش حرف میزدم که دیگه اینجوری نکن بدِ. مواظب باش با کسی اینجوری درگیر نشیا. یک وقت هوس نکنی کسی رو بزنیا و این حرفا که گفت: دیدی زورم بیشتر و ازت بردم.
از حرفش خندم گرفت.واقعا چه عالمی دارن این بچه ها
الان که فکرش رو میکنم چقدر اون لحظات لذتبخش و شیرین بود. با اینکه خشن بود ولی حس زندگی رو الان که خاطره شده بیشتر حس میکنم. حس نشاط و هیجان. نمیدونم آیا خاطره خوبی هم برای پسرم خواهد بود یا نه. و آیا وقتی بزرگ شد اصلا یادش میمونه یا نه. در هر صورت الان از اون روز شادم.
در پناه خداوند متعال, همگی شاد و موفق باشید

۴۱ دیدگاه دربارهٔ «وقتی دماغ و چشم و دندونام داغون شد»

اوخی الهی وای من مث شما نیستم خخخخ خیلی بازی میکنم با بچها اماا وااای روی سر صورتم بشدت حساسم دیگههه وااای بیچاره پسرتون که من از بوسیدن ییش بدم میاد ههههههههه
خوبه که خاطره شده واستون انشالله همیشه خوش باشید با عزیزانتون

سلااااااام بر مهدی!
چطوریایی؟
خوبی آیا؟
منم قبلا خیلی با بچه ها بازی میکردم که خودمم بچه بودم دیگه خخخخخ! اما الآن دیگه حوسلم نمیکشد!
ببینم این فیلمنامهنویسی قسمت دومش کی میاد آیا؟
شکلک انتظار زیااااااد.
رااسی ممنون!
اما منم مثل اکثر نابینایان رو سر و سورتم حساسم فراااوون!

سلام و عرض ادب خدمت علی اکبر خودم
خوبی یا خوشی؟
حالا یک مدت دیگه که بگذره حوصلت میاد و دوباره با بچه ها بازی مازی میکنی. خخخ
قسمت دوم هم نمیذارم دیگه. خخخ. آخه قرار بود بچه های علاقه مند تکلیف انجام بدن و بفرستند تا ببینم اصلا گوش میدن یا نه. ولی هیچکس تکلیفشو انجام نداده. تو انجام بده تا قسمت دومش رو برات بفرستم. شکلک استاد چوب بدست. خخخ
موفق و شاد باشید

سلام و عرض ادب خدمت ابراهیم عزیز
خیییلی کار خوبی میکنی دوست خوبم. همشون باید خاطرات خوب از بزرگترها داشته باشن. حتی اون خیلی شیطوناشونم یا به قول بعضیا بیش فعالاشونم میشه کنترل کرد. بارها امتحان کردم. موفق و پیروز باشید

سلام و عرض ادب
واقعا انرژی شون خیلی زیاده و بعضی وقتها فکر میکنم این همه انرژی از کجا میارن. یک کیسه بکس براش گرفتم و آویزون کردم به اتاقش. یک میله بارفیکسم براش گرفتم و به چارچوب در پیچش کردم. حسابیب با این دو تا وسیله خوش میگذرونه. اسباب بازیاش به کنار و این دو تا به کنار. فکر کنم چون خوب میتونه با اینا انرژی خالی کنه
ممنون از حضورتون. موفق و شاد باشید

سلام آقا مهدی عزیز.
واقعا دنیای شیرینی دارند این بچه ها. راستی ما هم چهار تا از این فسقلی ها داریماااا. پسرتون هم بازی نمی خواد؟ خخخخخخخخخخخخخخ
پسرتون رو هم از طرف من یه بوووووس آبدار بکنین و لپشو بکشین.
مرسی از پست خوبتون.
شاد باشین.

سلام و عرض ادب خدمت وحید عزیز
خدا ببخشه بهتون و حفظشون کنه. چرا هم بازی میخواد و اتفاقا سریع هم ارتباط برقرار میکنه و تو سه سوت چنان جور میشه با بچه ها که از مهارتش حیرت میکنم. یکی از بچه ها رو بفرستین خونه ما. خخخ
چشم حتما از طرف شما یک بوس آبدار میگیرم. موفق و شاد باشید

شلالالااااامی,که خوبی مهدی,میگم من عاااشق بازی بازی با بچهها هستم,اماااااا نه از نوع خشونت آمیزش,خدای من وقتی پست رو میخوندم و توصیفش میکردم هم لذتبخش بود و همم حس عصبی شدن به آدم دست میداد,بازی قشنگه نه اما از نوع خشنش,خدا واست حفظش کنه,

سلام و عرض ادب خدمت نو عروس محله
خخخ. بعضی وقتا آدم مجبوره آوانس بده. ۳۶۴ روز و ۲۳ ساعت کنترل و یک ساعت در سال آزاد. تو همین یک ساعت دمار از روزگار درمیارن. خخخ
اما خیلی شیرینن. به تجربه دیدم بچه ها در کودکی تا نوجوانی هر چه شیطونتر باشند بعد از ۱۴ الی ۱۵ سالگی آروم و منطقی تر از بقیه بچه ها هستند. خدا چند تا شیطونش رو نصیبتون کنه که از سر و کولتون بالا برن. خخخ
موفق و پیروز باشید

سلام بر آقای بهرامی. جالب بود و جالب نوشتید. تبریک می‌گم صبر و حوصله سرشارتون رو. قابل ستایشه واقعا. ان‌شاء‌الله پسرتون هم مثل خودتون موفق و صبور باشه.
ولی حسابی تخلیه شداااا! دیگه بزرگ شد نمی‌ره تو جامعه با مردم کشتی بگیره خخخ.
تولدتون هم مجدد مبارک. پیروز باشید.

سلام و عرض ادب خدمت جناب ایزدی بزرگوار
آره حسابی تخلیه شد. تا خواستم بخوابونمش هنوز قصه رو نگفته بودم خوابش برد. همیشه صبر میکرد قصه تموم بشه و از نوادر بود که قبل از قصه خوابش برد.
مجدد ممنون از تبریکات شما. در سایه الطاف حضرت رضا علیه السلام موفق و خوشبخت باشید

سلام آقا مهدی. شکلک کمپوت به دست اومدم عیادت خخخ! من واسه جنگ بازی اسلحه بی خطر تری سراغ دارم. قلقلک! به جان خودم مرد افکنی هست واسه خودش! خطرات این مدلی هم نداره! پسرتون رو تشویق کنید از این مدل سلاح استفاده کنه و خودتون هم امتحانش کنید خخخ!

سلام و عرض ادب خدمت پریسا خانم
آآآخ جووون. کمپوت. کمپوت گلابی و گیلاس خعععیییلی دوس دارم. دستتون درد نکنه. خنک بود و حسابی چسبید.
آره موافقم. قلقلک رو هم امتحان کردم ولی اونروز جواب نداد. فقط به فکر حمله بود. اتفاقا اینقدر قلقلی هستش که دست نزده خندش میگیره. ممنون که اومدین عیادت. موفق و سربلند باشید

سلام
با نظر پریسا یعنی قلقلک موافقم، البته اگه آقا پسرتون مثل خواهرزادم قلقلکی باشه خخخ.
وای من اگه بودم حتما دعواش میکردم. یه وقتایی پیش میاد خواهرزادمو دعواش میکنم. این صبر و حوصلتون ستودنیه.
ممنون که این خاطره رو با هممحله ایها به اشتراک گذاشتید.
موفق باشید.

سلام و عرض ادب
آره قلقلکیِ و خیلی هم زیاااد. ولی اون یک بار رو عمدا تحمل کردم و گرنه روزهای دیگه اگر اینجوری کشتی بگیره دعواش میکنم و خودش هم حواسش هست. دیشب میگفت بابایی اجازه میدی مثل اونروز با هم کشتی بگیریم. هاج و واج موندم چی بگم. گفتم: نع. سال دیگه موقع تولدم یک ربع وقت داریم اونجوری کشتی بگیریم دوباره. و قبول کرد و رفتیم لگو بازی.
موفق و پیروز باشید

تولدتون مبارک هم چنین شکست ناباورانه تون. خخخخ.
راستی: میگم من همش این فیلم نامه و بد قولیم میاد تو ذهنم.
باور کنید اینقدر ذهنم مشغوله که نشده سر صبر بشینم بنویسم.
به خصوص که رعایت این قواعدی هم که گذاشتین قضیه رو واسم سختش کرده انگار.

سلام و عرض ادب
بهبه خانم ورزشکار محله. خوبین خوشین؟
بابا از همشهریامون بیشتر انتظار داشتیم. خخخ. نگران نباشید هیچکی هنوز تکلیف نفرستاده. اگه واقعا دوست دارید شروع کنین میتونین تماس بگیرید تا راهنمایی کنم. شکلک غرور و متکبر بودن. خخخ
داستانی رو که دوست دارید بنویسید تو سه خط خلاصش رو بنویسید و برام ایمیل کنید. بهتون میگم بقیش رو چکار کنید. ولی اگر چند تا خلاصه داستان بفرستید شاید یکی اش خیلی خوب دربیاد. پس منتظرما.
هان راستی چه شرایطی گذاشتم؟ برم پستهای قبلیمو بخونم ببینم چی نوشتم. خخخ
ممنون از تبریکتون. شما هم موفق و پیروز باشید

درود. خیلی جالب بود. یاد بچگی های دو قلو های خودمون افتادم.
دو قلو های ما هم هم این اندازه شیطون بودن و بازی هاشون تقریبا همیشه همین شکلی بود. با این تفاوط که اونا دخترن و بچه شما پسر.
خدا براتون حفظش کنه.
تولدتون هم مبارک باشه. امیدوارم که در کنار خانم و پسرتون سال ها با خوش بختی زندگی کنید.

درود بر شما جناب راد.
من اصابت محکم سر یه بچه شیطون رو با دندونم تجربه کردم. خیلی درد ناکه.
بچه ای که بعد از دیدن خون باز هم شما رو به ادامه بازی دعوت کنه این قدرت رو نداره که وقتی بهش می گید با کسی این چنین شوخی نکن، از روی درک و شناخت به شما پاسخ مثبت بده. بنابرین باز هم منتظر چنین پیشنهادی از طرف اون باشید. از طرفی هم نادیده گرفتن این همه انرژی هم راه حل این مسئله نیست. پیشنهاد می کنم ایشون رو در یک کلاس اخلاق مدار رزمی متناسب با گروه سِنی خودش ثبت نام کنید. این طوری خودتون هم در امان خواهید بود.

سلام و عرض ادب خدمت معلم محله
بله با شما موافقم. دوره پیش دبستانی اش آخر اردیبهشت تموم میشه و از الان کلاس ژیمناستیک ثبت نامش کردیم. خودش با دیدن چند کلاس ورزشی ژیمناستیک رو انتخاب کرد.
و واقعا هم دندون و دهان درد میگیره ها. خخخ
ممنون از حضورتون. موفق و پیروز باشید

سلام مهدی جان بابا ای وَل به شما
برای خودتان رستم و ،سهراب و، تهمینه راه انداخته بودین
ولی سعی کن تا میشه از این جور شوخی ها حتی برای یک بار هم که شده باشه دوری کن
خودت هم عنوان کردی به علت ضعف بینایی ممکن هست آسیب جبران نا پذیری وارد بشه که اون وقت ارزش نداره جانم

ولی در کل شما پدر خیلی خیلی خیلی خوب و با منطقی هستین و من بهتون تبریک میگم خدا نگه دار شما و خانواده ات باشه

دیدگاهتان را بنویسید