خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

کمی حرف ساده از طرز برخورد دیگران

هععععییی بابا. چی بگم. از کجا بگم. بعضی وقت ها اصلا دستم به تایپ نمیره. حسابی تو فکر میرم و کز می کنم تو خودم. واقعا خوش به حال اونایی که همکارای خوبی توی محل کارشون دارن.
راستی سلام. خوبین؟ سلامتین؟ خوشین؟ امیدوارم که باشین.

یادم میاد وقتی عصا رو انتخاب کردم که همیشه همیار و همراهم باشه خانواده می ترسیدن من تنها برم بیرون. می دونستن از پس خودم برمیام ولی نگرانی ها مجبورم می کرد دست به عصاتر عمل کنم. چند ماهی طول کشید که باور کنند می تونم. اما هنوز نگرانم. ولی هیچوقت بهشون نگفتم چرا عصا به دست میرم و به هیچ کس نمیگم کجا میرم. آخه مثلا برای یک خرید ساده با چند نفر باید هماهنگ می کردم که فلان چیزو بگیر بیار و هر کدوم یک بهونه بیارن. البته دلیل منطقی برای اونا ولی چون من به اون خرید نیاز داشتم بهونه حساب می شد برای من. ولی وقتی دیدن راحت خودم میرم نیاز هامو برطرف می کنم هم اون ها راحت شدن و هم من.
ولی اینجا فرق می کنه. اینجا یعنی محل کارم.
اینجا دو نگهبان داره. یکیشون وقتی من اومدم به این شرکت تا مدتی همراهی ام می کرد. با اینکه بهش می گفتم نیازی به کمکش ندارم ولی موقع تعطیلی شرکت تا آن سوی خیابان منو راهنمایی می کرد. با گذر زمان خسته شد و متوجه شدم هم نگران است و هم حوصله ندارد همراهی کند. بارها به او گفته ام خودم می تونم برم ولی هر وقت از آسانسور میام طبقه همکف که برم جلوی منو می گیره. از هر دری حرفی می زنه به بهونه اینکه از واحدهای دیگه ساختمان یکی بیاد بیرون و منو تا آنسوی خیابان ببره. از اینکارش خوشم نمیاد. یکجورایی حس بدی بهم دست میده. ولی گوش نمیده. حدود 70 سالشه. و دلمم نمیاد تند باهاش صحبت کنم. با اینکه بارها بهش گفتم که خودم می تونم ولی گاهی فکر می کنم کی بازنشسته میشه راحت بشم. صبح ها که اولین نفر می رسم شرکت میام تو راهروی طبقه همکف سلام می کنم. می دونم اونجاست ولی هیچی نمیگه. سکوت کرده و وقتی آروم به سمت آسانسور میرم صدای خندشو می شنوم و آروم میگه سلام آقا. مجبور میشم بایستم و چند لحظه ای باهاش صحبت کنم و همین کار موجب میشه ده دقیقه منو علاف کنه. از هر دری حرف می زنه ولی از سکوت اولش هم خوشم نمیاد. گاهی هم که پشت میزم نشستم آروم و بی سر و صدا میاد و می زنه روی شونم و به اصطلاح خودش یک شوخی ای می کنه و با لبخند الکی جواب شوخیشو میدم. اما واقعا بهم بر می خوره. چون نمی بینم این کارها رو می کنه و شاید لذت می بره. از طریق چند همکار خواستم که این اخلاقش رو بهش تذکر بدن که فلانی از این کارت ناراحت میشه. یک هفته ای همه چی خوب میشه ولی باز شروع می کنه. الان سه سال است در این شرکت کار می کنم. روزهایی که ایشون نگهبان است واقعا روحم اذیت میشه. گاهی برای کاری به اتاقی دیگر می روم که یکهو مثل جن جلویم ظاهر می شود و با اینکه آرام راه می روم ولی به هم برخورد می کنیم و با خنده می گوید: کجا؟
چند بار جدی تذکر دادم که جلوی من این کار را نکند ولی گوش نمی دهد. امروز هم از اون روزهاست که چند بار این کار رو کرده و کاملا به هم ریختم.
اما آن یکی نگهبان, 180 درجه برعکس. صبح که منو عصا بدست آن سوی خیابان می بیند از پشت میزش برمی خیزد و سریع به سمتم می آید. کلی گرم می گیرد. یک کارگر ساده بوده و حدود 50 سالشِ. تا دم آسانسور راهنمایی ام می کنه و وقتی هم تعطیل می شویم هر کاری داشته باشد رها می کند و تا آن سوی خیابان منو می بره. با اینکه بارها گفته ام خودم می توانم می گوید هر وقت من نبودم خودت کار هات رو بکن و این سو و آن سو برو. نه مزاحم می شود و گاهی هم برایم درددل می کند و راهنمایی می خواهد. هه. اگر در راهرو برای کاری به اتاق دیگری بخواهم بروم و من را ببیند چنان صحبت می کند که انگار تازه من را دیده و اگر برگه ای بخواهم ببرم یا بیاورم او می گیرد و می برد.
از این ها بگذریم
امروز می خواستم برگه مرخصی بنویسم و ببرم مسؤول مربوطه امضا کنه. نزدیک اتاق که رفتم شنیدم
.
.
شنیدم راننده شرکت با یکی از همکارای دیگه در مورد من صحبت می کنن. اینکه راحت نشسته و من باید بکوب برم این طرف و اون طرف. اینکه حقوقش با من یکیِ و این عدالت نیست. اینکه حرفای ما رو میره به مهندس میگه. اینکه راحت طلبِ و …
به بقیهش گوش ندادم. شاید حدود بیست ثانیه ایستادم و به سمت اتاقم برگشتم. حسم رو نمی دونستم چه جوری بنویسم. پریسا در انتقال این حالات و درونیات تبحر خاصی داره. ولی فقط می تونم بگم اشک هام به جای چشمهام تو سینم می ریخت. نمی دونم آرزو کنم کاش یک روز, نه یک ساعت, نه چند دقیقه به جای من بود. او چشم هاشو می داد به من و من چشم هامو می دادم به او. حسادت تا این حد؟ البته طی این سه سال از لحن و صحبتش متوجه شده بودم که حسادت خاصی نسبت به من دارد. ولی سعی می کردم باهاش صمیمی باشم. یعنی همکاریم. این ها به کنار.

به آبدارچی شرکت گفتم یک لیوان آبجوش بی زحمت برام بیارید. از آبدارچی چی بگم. لحن و رفتار صحبتش با من به گونه ای است که انگار با فرومایه ترین شخص دنیا صحبت می کنه. انگار ارث باباشو از من می خواد. جلوی همه متواضع ولی برای من سرکش. هر وقت چیزی می خواهم یا نمی آورد یا آنقدر دیر می آورد که خودمم فراموش می کنم. و امروز هم با همان لحن همیشگی گفت: باااشععع.
انگار گفت: بشین تا بیارم. بقیه همکاران معمولی هستند. منم همین معمولی بودن رو دوست دارم. به خاطر این شرایط دوباری نزد مدیر شرکت رفتم و درخواست استعفا نمودم. ولی ایشون واقعا مدیرِ. با اینکه هیچ توضیحی بهش نمیدم بهم میگه فکر نکن جاهای دیگه جو خوبی برقراره. همه جا خوب و بد هست. تو خانواده داری. خرج داری و فکر نکن راحت جای دیگه کار پیدا میشه. و با حرفاش منصرفم می کنه. پسرش هم مدیر آزادراهِ و هوای منو واقعا تو شرکت داره. ولی اذیت هایی که به خاطر بینایی می کشم نقاط مثبت و انرژی های مثبت رو کمرنگ می کنه برام. یعنی مستقلم ولی این مستقلی بخوره تو سرم.

۵۵ دیدگاه دربارهٔ «کمی حرف ساده از طرز برخورد دیگران»

مهدی جان فقط میگم متاسفم. بنظرم نباید بذاری این نگهبان به رفتاراش ادامه بده حالا چه جوری نمیدونم، باید خودت راهشو پیدا کنی. حتی اگه لازم شده به خشونت متوسل بشو بعضی وقتا میطلبه که قاطع و خشن باشی. ما در دوران راهنمایی با دو سه نفر از دوستان از محل زندگیمون که مدرسه ابابصیر تو خیابون مسجد سید بود میرفتیم تو یه مدرسه بینایی بنام سرهنگ زاهدی تو خیابون باغ شاه. یه آقا پسری بود که تو این مسیر در یه مغازه ای کار میکرد این پسر خوشش میومد که سر راه ما بشینه که ما بریم بیفتیم روش. البته یکی از دوستانمون کمبینا بود و وقتی مرسیدیم بهش تغییر مسیر میدادیم تا اینکه یه روز که دوباره میخواست این کارو بکنه از دور شنیدیم که داره به دوستش میگه ببین من حالا میشینم جلو اینا و اینا میخورند بهم یا میفتند روم. ما هم عزممون رو جزم کردیم که این بار تغییر مسیر ندیم و بریم سراغش به خدمتش برسیم آقا تا رسیدیم بهش هر ۴نفرمون گرفتیمش به لگد و مشت و فحش و هرچی که لیاقتش بود خلاصه کتک دبشی نوشجون کرد ولی دیگه تموم شد و دیگه کارمون نداشت. خلاصه که تو هم اگه میبینی که دستبردار نیست بخصوص تو راهرو که می ایسته که باش برخورد کنی باید یه روز یه برخورد جانانه بکنی یعنی همچین تنه بش بزن که مثل پشکل پخش زمین بشه تا دیگه یادش بره که این جلف بازیا را دربیاره.
خلاصه که همهمون یه جورایی دلمون خونه ولی چه باید کرد که باید الکی سر خودمون رو گرم کنیم و الکی خوش باشیم.
با این حال مهدی جان برات آرزوی توفیقات روز افزون دارم راستی اگه اشکال نداره آدرس شرکتتو بده تا سری بهت بزنم. نمیدونم شمارمو داری یا نه اگه نداری بگو تا بگم. تو پست از هر چند دری سخنی هم در کامنتها گذاشته ام.

سلام و عرض ادب
چند بار تصمیم گرفتم باهاش با لحن تندی صحبت کنم. فقط بخاطر سن و سالش که جای پدرمو داره تند باهاش حرف نزدم. اما واقعا نمیفهمه که با این کارهاش اذیت میشیم؟ شمارتونو دیدم. حتما تماس میگیرم خدمتتون. موفق و پیروز باشید

سلام مهدی جان این یک اخلاق زشت جهان سومی هستش که هرکسی به خودش اجازه میده هر جور دلش می خواد با دیگران رفتار کنه. مثلا آش داغتر از کاسه میشه و یا حد خودشو نمی دونه.
یک روز در اداره یکی از همکاران بود که مثلا می خواست شوخی کنه مثل همین نگهبان شما حدش را نمی دونست من دوست داشتم بدونم با دیگران چه رفتاری داره که فهمیدم خیلی آدم نُرمی نیست. پس یک روز با یکی از دوستان در حضور اون نمایش بازی کردیم. دوستم پرسید: تو از چه شوخی هایی خوشت مییاد؟ من هم گفتم هرکس به اندازه درک و شخصیتش شوخی می کنه. خوشبختانه رفتارش اصلاح شد.

سلام و عرض ادب
واقعا نمیدونم با کسی که با زبان دوستانه و همکارانه باهاش صحبت میکنی و درخواستت رو محترمانه میگی و نمی فهمه چکار کنم. باید یه نمایش هم جلوی ایشون بازی کنیم. خخخ
ممنون از حضور خوبتون. موفق و شاد باشید

سلام
شاغل نیستم. ولی به هر حال در جامعه بودم و تا حدودی میتونم بفهمم و درک کنم شما چی باعث رنجشتون شده و میشه.
احترام سن و سال اون نگهبان جای خود، ولی معتقدم ایشون و امثال ایشون بزرگتری و بزرگتر بودنشون رو باید در رفتارشون نشون بدند و ثابت کنند. یه بار هم که شده، یه خودی نشون بدید و به ایشون بفهمونید که این کارها و رفتار درست نیست.
در مورد حسادت هم چی بگم که ……
موفق باشید.

سلام و عرض ادب
واقعا باید بعضی رفتارها اصلاح بشن. من هر کاری بکنم نمی تونم با یک نفر که بزرگتر از خودمِ تندی کنم. این بدِ ولی دست خودم نیست. الحمدلله چهار ماه دیگه بازنشسته میشه. ولی واقعا دوست دارم بدونه که از برخی رفتارهاش اذیت میشم. حتما امروز برای آخرین بار جدی باهاش حرف میزنم. اگر نتیجه نداد به فکر تندی می افتم. ممنون که پیام دادید. موفق و پیروز باشید. هان راستی با این کامبیز باید جدیییی و با خشووونت تمام عمل کنین. و گرنه محله رو منفجر میکنه. خخخ

عرض کنم که در خصوص حسادت سعی کن نقطه ضعف نشان ندی که وضعت خراب میشه در هیچ جا سعی نکن نقطه ضعف نشان بدی
چون نشان دادن نقطه ضعف همانا و فشار دیگران و دست گذاشتن رو نقطه ضعف هم همانا
پس اول نقطه ضعف از خودت نشان نده یعنی سعی کن نشان بدی برات مهم نیست

نکته ی دیگه محیط های کسب و کار این مشکلات را داره زیاد جدی نگیر
کمی رو اقتدارت فکر کن و کمی مقتدرتر عمل کن
تحمل این مشکلات برای شما در آن دنیا ارج های فراوانی داره
و اگر شما کمی انعطاف نشان بدی قطعا بهتر از عصبانیت هست متشکرم

مجدد سلام
من که حرف ندارم. ماهم. یک دونه ام. دوردونه ام. خخخ
با مطالبی که نوشتی موافقم. اینجایی که کار میکنم ۶ بار کارمند نمونه شناخته شده ام. با همه میگم و میخندم. و شاید این خوش برخوردی به بقیه جرات میده که بعضی وقتها شوخی ها یا رفتارهای بد انجام بدند. طی این سه سال تحمل کردم و زیر سبیلی رد کردم و واقعا خیلی وقتها هم برام مهم نیست. اما دیروز خیلی حس بد و غریبی داشتم. از اون حس هایی که دوست داری دیگه همه چی تموم بشه و اجلت بیاد.
موفق و شاد باشی

سلام جناب بهرامی راد. خب یکی دوتا تجربه خدمتت میگم بعد هم یه جمع بندی از عرایضم. عرض شود که توی جایی که سابقا کار می کردم آبدارچی جلفی بود که خیلی شوخی های ناجوری با من می کرد. مثلا می اومد در دستشویی وامیستاد وقتی می خواستم برم داخل با صدای بلند عین مسئول تشریفات تعارف می کرد. خلاصه یکی دو باری این جور شد و من هم به قول کرمونی ها مونده بودم حِیرون که چی به سرش بیارم. خلاصه یه روز که رسیدم به در دستشویی، مجددا جلوم سبز شد و با لحنی کاملا رسمی بهم گفت: «بفرمایید داخل قربان، دم در خوب نیست.» یه لحظه قاطی کردم برگشتم گفتم «مرسی عزیزم ایشالا مستقل بشی خونه خودت بیایم.» خب منظورم مشخص بود که توالت خونه کی هست. این بنده خدا رفت و رفت و رفت و به روایتی هنوزم داره میره.
اما تجربه دوم: یه نگهبان خیلی مهربون توی محل کارمون هست حدودا هفتادساله. مرد بسیار نجیبیه و همیشه به من لطف داره. یه وقتایی می اومد منو برسونه به اتاقم یا این چیزا. خلاصه دردسرت ندم، یکی دو بار وقت گذاشتم و باهاش به نرمی حرف زدم. اولش باور نمی کرد که من بتونم، اما بعد مدتی خودش کمکمک فهمید دنیا دست کیه و حالا باهام برخورد کاملا عادی داره.
توی محیط کار هم حسادت همکاران چیز تازه ای نیست. توصیه می کنم به حرف مدیرتون گوش کنید و از جاتون جنب نخورید. واقعا پشیمون میشید و همه جا هم آسمون خدا یه رنگه. فقط سعی کنید کاری که بهتون محول شده به بهترین شکل انجام بدید و حتما حتما هم به شکلی عمل کنید که بدون ایجاد شائبه تملق، مدیران و مافوق هاتون از کم و کیف کارهاتون مطلع باشند. به اون آبدارچی هم اگر یکی دو بار برگردی حساب کار دستش میاد. نخواستی هم راه و چاه آبدارخونه رو یاد بگیر خودت برو آب و چای واسه خودت بیار. دیگه چیزی که ارزش گفتن داشته باشه به ذهنم نمیاد، اما مشترک کامنت ها هستم و کمکی بود در خدمتم.

سلام و عرض ادب خدمت امید عزیز
ممنون از تجربیات خوبتون. واقعا جالب و خوب بود. اما تجربه آبدارچی و جملتون خیلی قابل تاملِ. باید فکر کنم و چند تا جمله آبدار و نیش دار پیدا کنم تا در موقع مناسب استفاده کنم تا نتیجه ببینم. آره این خیلی خوبِ. باز هم سپاس. موفق و پیروز باشید

سلام آقا مهدی. می فهمم. قشنگ نیست ولی متأسفانه این همه جاییه. با رفتن شما چیزی عوض نمیشه. فقط شما کار خودتون رو از دست میدید. هر جای دیگه هم برید از این مدل هاش هست. حس توضیح در مورد دردسر های مشابه در اطراف خودم نیست وگرنه چند تاش رو می گفتم. اما همه رو نمیشه عوض کرد. نه اینکه اجازه بدیم هر مدلی دلشون بخواد باهامون رفتار کنن. ولی من خودم در این طور موارد میگم بذار اول خودم رو قوی تر کنم و بعد اگر شد خدمت عامل مزاحم برسم اگر هم نشد من قوی شدم اون هم یا خسته میشه یا ضربه میشه! درضمن شما به من لطف دارید. من فقط می نویسم. اون قدر ها هم نوشتنم۲۰نیست اما دلم می خواد که بشه! ای کاش۱زمانی بتونم عالی بنویسم!
پیروز باشید!

سلام و عرض ادب خدمت پریسا خانم
دیروز اونقدر حالم بد بود که هم حوصله نوشتن نداشتم و هم وقتی می خواستم بنویسم کلمات را گم میکردم. دلم می خواست قشنگ توصیفش کنم اما نمی تونستم. ولی امروز خیلی قوی ترم. قوی و قدرتمند. باطری ها شارژ و با کامنت های خوبِ دوستان شارژ شارژ شدم. مشکلات هست و مدتهاست دارم سعی میکنم به اون یک پنجم پرِ لیوان نگاه کنم. چون برای ماها چهار پنجم لیوان خالیِ. البته این نظر منه ها. موفق و سربلند باشید

خب آقای بهرامی سلام مجدد. نکتۀ دیگری به ذهنم اومد که صلاح دونستم مطرح کنم. اما قبلش بگم که من ابدا شناختی از شما ندارم و قضاوتی هم نمی کنم. اما چون قرارم در اول نوشتن این بود که به شما حداکثر کمک رو بکنم، این مطلب رو هم میذارم و دلم نمیخواد غیر از قصد کمک حمل بر چیز دیگری بشه.
با تحلیل حرف های راننده درمورد شما متوجه شدم که یکی از گلایه های ایشون اینه که شما حرف های این ها رو واسه مدیر شرکت می برید و به اصطلاح توی شرکت آنتن هستید. اگر اینطوره، متوقف کنید که داشتن همکارای خوب خیلی بهتر از داشتن مدیریه که در ازای چنین چیزهایی به آدم گوشه چشمی داشته باشه. اما اگر اینطور نیست، شاید دلیل ایجاد چنین تصوری از شما این باشه که بیشتر از سایر همکاران نزد مدیر تشریف می برید. اگر اینطوره، این رو هم اصلاح بفرمایید و جز به ضرورت به مدیر، هرچند هم خوب و مهربون باشه نزدیک نشید. حالت سوم هم اینه که هیچ کدوم از اینها نیست و در این صورت، مسئله تنها ناشی از حسادت راننده شرکت هست و از دست شما و هیچ کس دیگه هم کاری ساخته نیست. ضمنا ضرورتی نداره اینجا بخواید جواب منو بدید که چنین هست و چنان نیست، چون من در مقامی نیستم که از شما پاسخی مطالبه کنم. منتها اگر حالات اول یا دوم صادقه، خودتون اصلاح بفرمایید و نتیجه رو هم ببینید. باز هم تکرار می کنم که شناختی از شما ندارم، اما صرفا جهت کمک به شما مطالبی رو که به ذهنم می رسه بدون رودربایستی می نویسم.
پیروز باشید.

مجدد سلام امید عزیز
این راننده فامیل آقای مدیرِ و قبل از اینکه من بیام اینجا سعی داشت برادرشو اینجا مشغول به کار کنه که نشد. یادمه اوایل همه فکر میکردن من آنتن مدیرم ولی به مرور فهمیدن اینجوری نیست. جالب اینکه شاید در ماه یک بار هم مدیر رو نبینم. ولی این شایع شده بود که فلانی چقدر به مدیر نزدیکِ که برادر فامیلشو نیاورد. چند ماهِ فهمیدم منشا اون شایعات همین راننده بوده. و به جز صبر کار دیگه ای به ذهنم نمیاد. ممنون از حضور سبزتون

سلااام به مهدی,ببین با اون نگهبان ۷۰ ساله اینطوری رفتار کن که صبح که میری و میبینی جز اون کس دیگه ای نیست اصن بهش سلام نده,یعنی کلا مثلا تو شاهد حضورش نبودی,بعد قطعا اون میاد بهت سلام میده,تو هم به طور کاملا رسمی جواب سلامشو بده و بگو با اجازه و برو,صبر نکن که اون جوابتو بده یا نده,کلا به راهت ادامه بده و برو اتاقت,کلا سر سنگین و رسمی باهاش رفتار کن,یعد از یه مدت خودش حساب کار میاد دستش,بعد اینکه اشتباه منو تکرار نکن,استعفا نهههههه,نهههه,نه,منم چند سال پیش تو شهرداری کارمند بودم,یه همکاری داشتم که باهام هم اتاق بود,خععععلی اذیت بودم و از اونجایی که من سوسول تشریف داشتم نتونستم تاقت بیارم و کلا اومدم بیرون,کسی نبود که منو نصیحتم کنه که تحمل کن و از این حرفا,خلاصه جونم واست بگه که قضیه بسی بسیااااار طولانی هست که تو کامنت نمیشه گفت,بازم میگم نه,استعفا نههههـههههههـهههههه,

سلام و عرض ادب
با,آ,آ,آ,آ,آ,آ,آ,آ,آشه. استعفا,آ,آ,آ,آ نمیدم.
یقین دارم که با هر کس باید با شخصیت خودش رفتار کرد. اما دست خودم نیست بعد از چند لحظه باهاش خودمونی میشم و دوست دارم با همه مثل داداش باشم. ولی بعضیا انگار لیاقت ندارن. به حرفتون گوش میدم و مدتی باهاش رسمی و جدی میشم.
وااای شما چرااا از شهرداری اومدین بیرون؟ ناراحت شدم و امیدوارم در جایی بهتر مشغول به کار بشید. موفق و پیروز باشید

سلام عزیزم.
این حرف ها قلبمو به درد آورد.
انگار به صورت من سیلی زدن! ببخش این با حرفهای اسحاق جهانگیری قاتی شد خخخ. من با تمام همکارهام توی کتابخونه دوست هستیم.
امروز با مسیول دعوا کردم رفتیم پیش رییس به رییس گفت آقای اسدی بی ادبِ.
گفت خب توضیح بده.
من داشتم میخندیدم اون عصبانی بود. بعد که توضیح داد رییس گفت خب کجا بی ادبی کرده؟ خخخ
آخرش حق رو به من دادن و مسیول هم عذر خواست من هم گفتم منم عذر میخوام تا فکر نکنن کار سختیست عذر خواستن.
برای نگهبانی که همراهیت میکنه دو روش داری.
یکی این که حساس نباشی و بذاری همچنان کمکت کنه
دوم این که عصا را بین دو کفش مبارکش قرار بدی تا کله پا بشه خخخ.
و اما نگهبان دوم. این رو نمیشه عمومی بهت بگم ولی با اشاره میگم.
اگر اون میاد اتاقت و با دست میزنه رو شونه ات تو هم باید یه ضربه بزنی…
ضربه ای بزن که دردش بگیره.
فکر نکنم بگیری چی میگم.
اون همکارت هم که حرف مفت زده من بودم با خنده تمسخر میکردم و میگفتم بابای تو که حقوقمو نمیده.
بهترین راه داشتن آرامش و اندیشیدن برای پیدا کردن بهترین پاسخ است

سلام مهدی جون داداش گلم آخ که با بند بند وجودم درد هات رو حس کردم و سوختم

لعنت به این کم شعوری و بی فرهنگی که در حق ما میشه
خیلی دوست داشتم پیشت بودم و برادرانه به عاغوشت می کشیدم
ولی امید داشته باش شاید یکم حرفم کلیشه ای باشه ولی من اطمینان دارم که آفتاب ما هم طلوع می کنه بالاخره و به این امید زهر های تلخی رو این روز ها به خورد قلب و روحم میدم از برخورد ها و نامردی های زمانه
با مدیرت هم کاملا هم عقیده هستم
پدر مهربان

درود داش مهدی. میدونم چی میگی. حدود یه ماهی میشه که تو مغازه رفیقم مشغول تعمیرات و کار خدمات کامپیوتری هستیم.
خلاصه هرکی میاد یه چیزی میگه.
ولی من کار خودمو انجام میدم و کاری هم به کار کسی ندارم.
کلاً هرکی از در مغازه رد میشه, یه چند دقیقه ای توقف میکنه و خلاصه یه بساطی هست که بیا و ببین خَخ.
یه چیزیو به تجربه متوجه شدم, و اونم اینه که هرکی هر مشکلی داره, اونو ناشی از ضعفی که داره میدونه. حالا یکی محدودیت, یکی عدم بضاعت مالی, و خلاصه هرکی به طریقی.
بنظرم اگه ما ضعفمون یعنی همون معلولیتمونو عامل همه ی مشکلاتمون ندونیم, ایجوری هم انعطافپذیرتر میشیم, و هم درک متقابل نسبت به بقیه پیدا میکنیم.
یکی از راههای انعطافپذیرتر شدن هم اینه که بپذیریم جامعه تشکیل شده از آدما با علایق, سلایق و عقاید و فرهنگهای مختلف و گاهاً هم متضاد.
و بدونیم که جامعه و محل کار خونه ی ما نیست.
بعدشم هموجوری که ما انتظار داریم بیناها ما رو درک کنند و مثلاً موقعه رفتن بگند که داریم میریم, خب ما هم باید اونا رو درک کنیم دیگه.
من که خودم از اونجایی که آدمیم شوخ طبع, با نگهبان پاساژ رفیق شدم و واقعاً برخورد پدر و فرزندی داریم.
کلاً روشم در برخورد با مردم ایجوریه که اول اجازه میدم بهم نزدیک بشند و احساس امنیت و راحتی کنند, و بعدش با رفتار و برخورد درستم میپردازم به اصلاح رفتارهای غلط و نادرستشون.
البته بگما. من فقط تجربیات خودمو گفتم و قصد جسارت ندارما.
به هر حال نه زیاد سخت بگیر, و نه هم زیاد آسون.
و اینو هم بدون که من قصد نصیحت ندارم, چرا که هیچ فایده ای هم ندارد خَخ.

سلام آقا مهدی
چرا ناراحتی؟
ما هم با همین مشکلات شما درگیر هستیم ولی خب هیچوقت برای خودمون بزرگش نمیکنیم, که هیچ؛ تازه سعی میکنیم بی خیال هم باشیم.
من چند وقت بود که با همکاران به پیادهروی قبل از کار میرفتم
یکی از همکارها که همیشه با من میومد یه روز وقتی دوستش را دید, پیش من با کمال ناباوری بهش گفت بیا تا باهم بریم کمی راه بریم اصلا هم به من توجهی نکرد
خیلی بهم برخورد خیلی ناراحت شدم
از اون روز به بعد تصمیم گرفتم خودم تنهایی برم تو محوطه ی مجتمع اداری و با این دستگاهها ورزش کنم
خب این مجتمع محیطش جوریه که واقعا یه نابینا تنهایی نمیتونه راه بره
اما خب روی دستگاهها ورزش که میتونم انجام بدم,
دیگه سعی کردم هر روز برم این کار را انجام بدم تا کمتر محتاج به همکاران بشم
آقا مهدی میدونم؛ و درک میکنم که خیلی سخته ولی باور کنید که اولش سخته بعد کم کم به این طرز برخوردشون عادت میکنید
صبور باشید و اصلا فکر استعفا نباشید
اصلا هیچوقت این فکر را بهشون منتقل نکنید.
توکل به خدا داشته باشید و به این آدم های از خود راضی اهمیت ندید
میخواند شما را اونقدر اذیت کنند تا شما خسته بشید بعد آشنا های خودشون را بیارند مشغول کار کنند
اشک برای چی؟
چرا روحیه ی خودتون را بهم میریزید؟
خب اونا همین را میخواند,
نه, نه؛
اشک دیگه نه,
هرگز خودتون را زعیف تصور نکنید.
خیلی حرف ها دارم که وقت زیاد میخواد و منم بلد نیستم جمله ها را کنار هم بیارم پس دیگه حرف هام را کوتاه میکنم
فقط ازتون میخوام که بیشتر فکر کنید و زود تصمیم نگیرید
موفق باشید.

سلام و عرض ادب خدمت خانم کاظمیان
حرفهاتون رو قبول دارم و همش لایک. بعضی وقتها همه چی از همه جا انرژی منفی به آدم وارد میکنه و روحیه آدم خراب میشه. اما حرفهای شما و سایر دوستان تمام باطری هامو شارژ کرده و خوشحالم روحیم با انرژی های مثبت شما بازسازی شد. این رو قبول دارم که آینده روزگار سختتری پیش روم داره و باید قوی و قوی شوم. موفق و سربلند باشید

سلام آقا مهدی عزیز.
درسته که ایشان بزرگتره و احترامش واجبه ولی دلیل نمیشه بخواد هر غلطی که عشقش کشید بکنه. من خودم شخصا اگه چنین آدمایی به پشتم بخورن جوری باهاش رفتار می کنم که تا آخر عمرش یادش نره. به نظرم شما بیش از حد داری بهش رو میدی و از این به بعد سعی کن مثل خودش باهاش رفتار کنی.
اون همکارتون رو هم بزار اون قدر حسودی کنه که بترکه. شما محکم باشین و استعفا بی استعفا.
اصلا اگه خواستی آدرس بده خودم میام یه حالی بهشون میدم که کیف کنن خخخخخخخخخ.
شاد باشین.

سلام و عرض ادب خدمت وحید عزیز
امروز نوبت نگهبان اولی بود. اومدم تو راهرو و مثل همیشه سکوتش رو حس کردم. منم بدون اینکه سلام کنم رفتم طرف آسانسور. دکمه رو زدم. خواستم داخل شوم که صداش اومد: سلاااام. ولی وارد شده و دکمه طبقه چهار رو زدم. یک ساعت بعد که اومده بود بالا گفت چرا جواب ندادی. گفتم فکر کردم نیستی. و دیگه ادامه ندادم. باهاش جدی و رسمی صحبت کردم و جواب شوخی هاشنم ندادم. متوجه شد و رفت. باید همینگونه رفتار کنم باهاش. شاد و پیروز باشید

سلام متاسفم بخاطر این رفتارهای بی ادبانه
آیا این افراد فکر میکنند همیشه سالم میمونند که اینقدر راحت باعث آزار و اذیت ما میشند ونمیدونند که هرلحظه ممکنه با یه تصادف همه چیز برگرده و خودشون این اتفاقات رو تجربه کنند؟؟؟
!!!خدای من پس مهر و محبت تواین دنیا کجا رفته

سلام و عرض ادب
ممنون از همدردی و حضورتون دوست عزیز. با اینکه خیلی وقتها از دست این افراد خعععیییلی ناراحت میشم اما دوست ندارم لحظه ای جای من باشند. یا بلایی سرشون بیاد. ولی این رو هم باید مد نظر قرار بدن که ممکنه چنین بلایی یا بدتر از این سرشون بیاد و آیا دوست دارند کسی با اونها اینجوری رفتار کنه. در هر حال سپاس که سر زدید. موفق و پیروز باشید

دیدگاهتان را بنویسید