سلام بر ما. آیا برم، آیا نرم؟
رکود فکری اینجا هم خودش رو نشون داده و تصمیمگیری را مختل کرده.
گرمِ، حسش نیست، شنیدم یکیُ از بیمارستان مرخص کردند و قرارِ دو تا گوسفند بکشند.
دوست دارم برم جگر و گوشت بخورم، تب کریمه کنگو هم در انتظارمِ.
ماه رمضانِ، همه جا را بستند. برای امثال ما که نمیتوانیم روزه باشیم، خوردن کمی تا اندکی سخت، همراه با دشواریست.
آیا بروم یا نروم؟
دوستان عزیز، شما تا فردا میتوانید نظراتتان را ارسال کنید تا به جمعبندی کلی برسم که آیا برم، آیا نرم؟
از محلی که مستقر هستیم، کندن، بریدن و پای در راه نهادن عذابیست غیر قابل انکار.
قرارِ برم قزوین، فکر نکنید خونه عمه میرم، حقیقتش باهامون لج افتادن و ما هم فرمودیم، به درک!
چرا دنیا عوض شده؟ یاد قدیما بخیر، هیچی نداشتیم اما زندگی میکردیم.
الآن چیزی داریم اما زندگی، بیخیال از خودتون بگید.
کسی حال نداره انگار، فکر کنم روحتون داغون شده.
از کامبیز هیچی باقی نمونده جز یک مشت خاطرات گنگ و نامفهوم.
یادمه وقتی ۶ سالم بود، رفتیم تهران خونه داییم یک سال مستاجر بودیم، آخرش ما رو انداخت بیرون گفت گم شید.
دارم فکر میکنم که آیا من همان کامبیز هستم؟ فکر میکنم مغز و روانم در وجود یکی دیگه بوده.
یک بچه که به هر کجا میخواست میپرید، میخندید، بازی میکرد و از این که بگن کولی ها آمدن میترسید.
خیلی فاصله افتاده بین شخصیت بچگی و بزرگسالیم. جوانمرد دانا بیا حس من را تشریح کن.
وقتی توده های یخ فراموشی را از روی کوه ذهن به ظور کنار میزنی، چیزهایی ظاهر میشوند که با حس کردنشان، میگی خدایا این من بودم؟
به خیالم بابام من رو میبرد بیمارستان فارابی تا چشمام رو خوب کنه، یک بیسکویت بزرگ موزی هم دستم میداد و با قدمهای بلند و سریع راه میرفت و من خیلی اذیت میشدم.
یکی میامد، بهش برخورد میکردم و نصف بیسکویت رو میشکست و می افتاد، با افتادن اون نصف بیسکویت، دل من هم میافتاد.
مزه تلخ قطره ای که توی چشمام میریختن و از سوراخ های گوش و حلق و بینیم وارد دهنم میشد بعد از ۲۴ سال هنوز یادمِ.
فکر کنم اسم دکتری که منو پیشش میبرد تهرانی بود.
بله به خبری که هماکنون دستمان رسیده گوش بدید. بابام میگه میای بیا نمیای به جهنم.
ادامه فرمایشاتم را بگوشید، یادمه قبل از این که بریم تهران، همسایه ها همه گریه میکردند و تا ترمینال ما رو بدرقه کردند.
وقتی هم که برگشتیم کلی خوشحال شدند.
الآن همسایه ها بخاطر این که بهشون تذکر میدم که شلوغ نکنن میگن کور هست، عقلش رو هم از دست داده.
خبر جدیدتری که به دست ما رسیده اینطوریاست که رییس اجازه مرخصی بدون امضای برگه را نداد و فکر کنم آیا نمیرم؟
دوران دانش آموزیم هم دیمی گذشت و هر چی فشار میارم به مخ نداشته ام، چیز قابل گفتنی توی دوران ابتدایی پیدا نمیکنم.
یه مولتی معلول هم همکلاسم بود که هم کم بینا بود هم کم توان ذهنی.
مثل الاغ میخندید، من رو هم میخندوند و معلم هم که همانند شمع میسوخت، با کمربند و لگد، ما را مورد عنایت استادانه خود قرار میداد.
همکلاسیم ۳ سال شایدم بیشتر از من بزرگتر بود و وقتی من رفتم دانشگاه، شنیدم کلاس ۷ رو با موفقیت قبول شده.
سه چهار روز از ۲۱ رمضان میگذشت که مثل سگ کتکم زد، گریه کردم که مدیر اومد و گفت چرا گریه میکنی؟ منم گفتم بخاطر شهادت حضرت علیست.
نخواستم غرورم شکسته بشه. بماند که ناشنوایان و عقبمانده های ذهنی هم با ما بودند و وقتی زنگ تفریح به صدا درمیآمد، با سنگ توی کله ام میزدند، کیک تغذیه توی دهنم بود، بغض میکردم و به دنبال هدف نامعلومی میدویدم.
دستشویی که میرفتم، بوی گند حالمو به هم میزد و با کفش هام میرفتم توی نقطهچین.
یه فراش مدرسه داشتیم که دختر نوجوانی داشت، زنگ تفریح با دوست کندذهنتر از خودم درباره اش حرف میزدیم و با خیال و توهمی که داشتیم خوش بودیم.
با مینیبوس ما رو به مدرسه میبردند، خالی میکردند و پس از کسب تحصیل، بار مینیبوس میکردند و ایستگاه نزدیک به محله میانداختند پایین.
پدر یا برادرام من رو تحویل میگرفتند و میبردند خونه.
بعضی اوقات دیر میکردند یا مینیبوس دیر میرسید که به شدت گریه میکردم و فکر میکردم گم شدم.
یه پیرمرد هم که خدایش بیامرزد اونجا نظافتچی بود که در مینیبوس هم ما رو همراهی میکرد. به من میگفت تکرار کن عزیزم، ۳ خر و سه گاو و سه گوساله! نوچ خرو نوچ گاو و نوچ گوساله!
با هربار گفتن این جمله، روحم شاد میشد و خر کیف میکردم.
وقتی برامون تغذیه میآورد، با شنیدن صدای خش خش بسته های کیک، انگار تمام دنیا رو بهم میدادند.
یک بار سیلی محکمی به صورتم زد، محکمتر از سیلیِ مامور شهرداری بر صورت زن کاسب و دردناکتر از حس اسحاق جهانگیری.
یه پسر هم با ما بود که فقط یک چشش کور بود، یک دستش هم قطع بود. خیلی دوست داشتیم باهاش بازی کنیم. اونم قیافه میگرفت و برامون ناز می کرد.
این عادل پرویزی کتاب های قرآن رو برای من و همکلاسی های دیگه میآورد، مال برادر مرحومش بود.
به من میگفت امروز برای تو قرآن مجید رو آوردم برای حامد قرآن کریم.
منم میگفتم قرآن کریم رو به من بده قرآن مجید رو بده حامد.
قرآن رو میخوندم و فکر کنم سوره انفطار رو کامل حفظ کردم.
تغذیه هم متنوع بود. از کیک تا آدامس، سیب لبنانی تا شیر سه گوش و لوبیای مزخرف.
کیک رو باز میکردم میگرفتم زیر شیر آب، وقتی کامل خیس میشد کوفت میکردم.
با سر لوبیا، قاشق درست میکردم و به بچه هایی که نمیتونستن خودشون درست حسابی بخورند، لوبیا رو میخوراندم.
یک همکلاسی خوبی داشتیم اسمش منیره بود.
تومور مغزی داشت و در نوجوانی، دار فانی را وداع گفت.
وقتی بهش لوبیا رو دادم، از سر پاک نیتیش و برای قدردانی، منو بوسید
بعضی اوقات ناهار نگهمون میداشتند و از موسسات خیریه برامون پلو میآوردند که هنوز بوی لذتبخشش در مشامم مانده.
یاد برنج آمریکایی بخیر، فکر کنم اون زمانا کامل به شیطان کبیر پشت نکرده بودیم و از روی شونه، کیسه کیسه برنج وارد کشور میکردند.
دکتر محمدی همکلاسیم بود، تازه به جمع ما روشندلان پیوسته، قبل از اون یک کوردل خطرناک بود.
بخش اول به سر رسید، کلاغه به خونشم رسید
۷۱ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات کامبیز، بخش اول»
جالب بود خخ چه غم انگیز اگه طنزش نکرده باشید البته!
مرسی. طنز هم غم انگیزناکِ
راستی نظر درباره رفتنتون پیش میکنم برید گرچه رمضان ممنوع الخوردنید ولی خوبه
به احتمال زیاد برم!
وقتی توده های یخ فراموشی را از روی کوه ذهن به ظور کنار میزنی، چیزهایی ظاهر میشوند که با حس کردنشان، میگی خدایا این من بودم؟
درود. این تیکش عالی بود. آفرین
درود. قربانت. خودت عالی خوندی
نرو اگه دیگه شغلتو هم از دست بدی حتی قرص هم چارهسازت نخواهد بود!
خیلی دلم می خواست از زمان هایی که از ترس جا موندن گریه می کردی صدای ضبط شده داشتی می گوشیدم
بعضی وقتا آن گونه که ما میخواهیم اتفاق نمیافته.
بترکی
سلام بر شما
جالب بود کمی تلخ و غم انگیز و خنده هایی که به روش خودتون تلخی را برای خواننده میزدود و برای خودتون همچنان تلخ حس میشد.
خوبه بازم بنویسید خاطره خوندنو دوست دارم.
رفتنتونم که انگار کنسل شده پس نظری نمیدم ولی شغلتونو در هر شرایطی حفظ کنید.
خوب و خوش باشید.
سلام. لطف دارید و کامنت خوبی نوشتید.
متشکرم
چه قد قاتی پاتی بود خخخ.
میگم تو همون در انتهای گوش کن رو تموم میکردی بعد میرفتی سراغ از هر دری سخنی.
فکر کردی ما یادمون رفته؟!؟! در کل عالی بود مثل همیشه
سلام. یه گونی خرس و مروغ خخخخ.
اون هم نوشته میشه. عجله نکن.
مثل همیشه تشکر
سلام بر شما از پستتون متشکرم
امیدوارم موفق باشید
سلام عزیزم. دوستت دارم
سلام. بوی هوای ابتداییم رو حس کردم. اسکلت هاشون در کل از۱جنس هستن. نرو. بیخیالش بشو به دردسرش نمی ارزه. من هم به خاطر جا موندن ها گریه زیاد کردم. بچه بودم نمی فهمیدم واسه چی گریهم می گرفت. الان بزرگ شدم می فهمم. هنوز واسه جا موندن ها گریه می کنم. اون زمان بلند و آزاد، الان یواش و یواشکی و اگر کسی مُچَم رو بگیره و این یواشکی هام رو ببینه، پشت پرده های رنگارنگ۱۰۰۰بهانه.
موفق باشی!
سلام پریسا. من زیاد از ابتدایی خوشم نمیآمد.
خیلی خوب که گذشت خخخ.
سپاسگزارم.
راستی توی خیلی از خبرگزاری ها مینویسن سپاسگذار
سلام کامی جون
حقیقتا یاد بچگی بخیر
وای که چه روزایی بود
دوران ابتدایی به نظر خودم قشنگ بود خیلی زیاد
تو مدرسه ما هم همه قاتی پاتی بودن دختر و پسر نابینا و ناشنوا و کلا
یه دختر بود اسمش سمیه بود وقتی میدید من گریه میکنم برای خونمون مینشست کنارم اونم گریه میکرد بینا بود میگفتن کم توان ذهنی
بعد فرداش مامانشو میآورد مدرسه تا نزاره من گریه کنم
خدایی مامانشم مهربان بود چه روزا که نرفتم خونه ی اونا تغذیه ی ما هم پسته ی خام بیسکویت نوپانی کیک و کولوچه بسته های خرما و اینا بود
یادش بخیر اون موقع ها وقتی روزایی که برامون شیر های شیشه ای میآوردن و میگفتن از سنندجه چقدر دوست داشتم با اون ماشین که فکر میکردم از سنندج اومده میرفتم سنندج برای مسابقات زیادی رفتم اونجا ولی هیچوقت از اونجا سیر نمیشدم
اول راهنمایی هم با رامین پسر سرایدار خوابگاه تو مدرسه ی عادی بودم
هم خوشحال بودم که با رامین هستم هم ناراحت بودم از سمیه دور شدم آخه اون تو همون مدرسه موند
الآن خیلی بهشون فکر میکنم
آرزومه یه بار دیگه رامینو پیدا کنم
پسر عالی بود و شیطون عین خودم
ولی وقتی خوابگاه بیجار جمع شد اونم با خانوادش برگشتن سنندج اهل اونجا بودن
ehh این که شد یه پست پاشم برم
مرسی کامی جون
در ضمن شغلتو ول نکن
رفتن رو هم نظر نمیدم دوستت دارم
سلام ابراهیم. خاطراتت شیرین بود.
اون کمتوان ذهنی نبود، خودشون کمتوان ذهنی بودند.
سنندج بیا باهم حالشو ببریم.
منتظرم
سلام
یادمه سال های اول مدرسم از اینکه سرویسم رو پیدا نکنم یا جا بمونم خیلی گریه میکردم. بمانه که یکی دو بار هم جا موندم. یه بار هم سرویس رو اشتباه سوار شدم. راستش فکر میکردم همۀ ماشینها مسیرشون یکیه. از خونه تا مدرسه حدود یک ساعتی تو راه بودم. نصف راه رو سرویس منو میرسوند. بقیۀ راهو پدرم باید میومد دنبالم و با یه ماشین دیگه خونه میومدیم. این بود که منم به اشتباه فکر میکردم همۀ ماشینها مسیرشون یکیه. اسم رانندمو نمیدونستم. یه بار که اشتباه سوار شدم، بمانه که رانندۀ اون سرویس هم بد اخلاق بود، پدرم هم مجبور شدند تا مدرسه بیاند و اون روز دیرتر خونه رسیدیم، خب فامیل راننده رو بهم گفتند. یه نکته خنده دار دیگه هم اینکه وقتی میگفتم راننده فلانی، درست هم تلفظ نمیکردم خخخخ، ازم می پرسیدند مینیبوس یا اتوبوس؟ وااااای حالا بیا درستش کن. مینیبوس کدومه اتوبوس کدومه؟ بمانه که الآن دیگه بچه ها اسم خیلی ماشینها رو میدونند. خخخخ. اول نوشته هم قدری برام مبهمه. امیدوارم هرچی هست، خیر باشه. موفق باشید.
سلام نازنین. احتمال زیاد راننده مهدی ترخانه بوده.
حذفش کن از سایت.
از بچگی هم شیطون بودی.
درود. چه خنده ی غم انگیزی بودا.
مرسی از پستت. امیدوارم در راه آدم شدن قدم گذاشته باشی.
سلام عزیزم. همین که تو آدمی برای کل جامعه بشریت کافیِ.
ارادت
به همین خیال باش
یه دل میگه برم برم، یه دلم میگه نرم نرم.
ولی تو نرو، چون که کم میشی و همآغوش غم میشی!
یادش بخیر ماجرایی داشتیم با این سرویس و جا موندن و استرسش!
یادمه کلاس اول ابتدایی بودم و شیفت بعد از ظهرم بود. زیپ کیفم خراب شده بود و منم گیر داده بودم تا کیف بسته نشه از کلاس نرم بیرون. احساس کردم همه جا سکوت داره میشه و چراغای کلاسا یکی یکی خاموش میشن، یه ترس کوچولویی هم گرفته بودم ولی باز اهمیت ندادم تا اینکه فراش مدرسه به کلاس ما که آخرین کلاس بود رسید که نظافتش کنه و چراغاش رو خاموش کنه. یک دفعه منو دید و متعجب شد و گفت عروسکم تو اینجا چیکار میکنی؟ همه رفتن هیچکس تو مدرسه نیست!
منم که انگار منتظر کوچیکترین حرفی بوده باشم زدم زیر گریه.
ولی فراش مهربون منو برد خونشون و به خونمون زنگ زد و نهایتا ساعت ۹ شب که بابام از سر کار میومد اومد دنبالم.
آخه زمستون بود و خونه ما دور و همه جا تاریک، مامانم که نمیشد بیاد!
ولی بعد از این ماجرا تا زمانی که سرویس داشتم این ترس باهام بود و اولین نفر سوار سرویس میشدم
عروسک کاش اون سرویس زیرت میگرفت تا ازت راحت بشیم خخخخ.
راستی سرویس یادم رفت
هروقت از خوابگاه از سرویس جا میموندم چنان جشنی واسه خودم میگرفتم اون سرش ناپیدا
فرداش اگه معلم دعوام میکرد که چرا دیروز نرفتم میزدم زیر گریه که سرویس زود اومد و از این حرفا
ولی از مدرسه هیچوقت جا نموندم چون همیشه جزوه اولین نفرای بودم که سوار میشدم
جام هم همیشه محفوظ بود کنار دست راننده آی چه کَیفی میداد وقتی راننده با دست من دنده زو عوض میکرد
تو هم مثل نازنین فکر میکردی تمام سرویس های جهان مسیرشون یکیِ؟
یادش بخیر جوونی
متفاوت با بقیه نوشته هات بودش.
متفاوت خوندی جیگرم
تا همین چند سالِ پیش که جوان تر بودم، خودم را شبیهِ هیچ کس نمیدیدم. تصویرِ من از خودم ، شخصی بود با ویژ گیهای خاصِ خودش. کسی که شبیهِ هیچ کس نبود , شبیهِ هیچ کس جز خودش.
حالا که آن سالهای سر به هوایی و روزهای خوش سبکبالی را پشتِ سر گذشته ام، می بینم از آن آدم خاص ، فرسنگها فاصله گرفته ام. حالا شبیهِ نگرانیهای مادرم هستم ، شبیهِ خستگیهای پدرم، شبیهِ لکنتِ زبانِ زنِ همسایه، شبیهِ خمیدگی رنج آورِ ستونِ فقراتِ مادربزرگ ، شبیهِ حرکات عصبی آقای راننده ، شبیهِ بی حوصلگیهای معلم مدرسه ی پسرم، شبیهِ هوای دم کرده ی شهری، که میداند، خاطرات، در امتداد زندگی، محکوم به فراموشی اند . که انسانها با همه ی ویژگیهای خاصشان روی به فراموشی اند…
بچهها ی محله زیر باران بازی میکنند و من با حسرتِ بیمار گونهای فکر میکنم … چرا شبیهِ یکی از آنها نیستم
خیلی جالب بود ای پدر.
از کوجا کپی کردی؟
از ی جایی
پاسخ حکیمانه ای بود یا شیخ
کامی پسرم تو هم مثل پدر خونده ات مشوش و سر درگم توی هیچستانی . انگار توی توفانی از خاکستر و شن گیر کردی . تورو نمیدونم ولی حاال من مدتهاست که خیال خوب شدن نداره
مگر مرگ حال جفتمون رو خوب کنه.
تو بمیر ای پدر، من پشتسرت میام
من خیلی وقته که مردم ههههه تو هم بیا ای پسرم . پرواز هم باخودت بیار . این طرف عجب حالی میده خخخ
شوخی کردم من نمیام. جام خوبه
میگم یه سؤال:
شما که دارید میرید چطور مهمون دعوت میکنید؟
قبل از مدرسه یه کم شیطون بودم. البته شیطون که نه، بیشتر شیطنتم کنجکاوی بود. اتفاقا همین که وارد مدرسه شدم، به مرور زمان سر به زیر و منزوی شدم. تو مدرسه بیشتر بلا سرم میومد تا اینکه کسی رو اذیت کنم. هرچند یادم نمیاد از قصد و عمدا کسی رو اذیت کرده باشم. یادم میاد اذیت کردنم فقط درس نخونده سر کلاس رفتن بود اونم نه از روی لجبازی بلکه از روی تنبلی خخخخخ.
من نباشم خونه که هست. کلیدو بهش میدم.
فردا باید برم نازنین.حسش نیست
درست متوجه نشدم. برای همیشه از سنندج میخوایید کوچ کنید؟ چرا؟ بعدشم حس چی نیست؟ بازم میگم امیدوارم هرچی هست خیر باشه.
میرم مسافرت برمیگردم سنندج.
حس رفتن رو ندارم
سلام بازم مثل همیشه هیچی از نوشته های شما دستگیرم نشد فقط اینقدر فهمیدم که حقیقت تلخ بود و…
سلام. یعنی چی متوجه نشدی من چی نوشتم؟
میخوای از اول تعریف کنم خخخ.
روزی بود روزی نبود. آقا کامبیز یک پسر بسیار خوب و عالی بود.
خدا رحمتش کنه
سلام مرسی جالب بود
جالب البته و غم انگیز
خب راستش من مثل بقیه خاطره ای از سرویس ندارم که بگم
همیشه ددی جونم منو میبرده مدرسه
شاد باشین
سلام. اوه اوه! ددی جون!
چقدر شما با کلاس هستی!
خوش به حالت.
بابام وقت نمیکرد منو ببره مدرسه.
تشکر
سلام یار دبستانی من
راست راستی که یاد آن روزها به خیر
یاد کلاس استاد حسن کلهر معلم مهربان و دوست داشتنی
یاد آن روزهایی که ساندویچهای کالباس و تخم مرغهایمان را که معلوم نبود چه طعمی داشتند, در زنگ های تعریح با لذت فراوان سق می زدیم
یاد آن روزها که تو به علت داشتن کمی بینایی در دویدن دور مدرسه ,از من جلو می زدی و من در فکر چاره ای که سر تو را شیره بمالم و با کلکی تو را جا بزارم.
و یاد آن روزی به خیر که از طرف مدرسه ما را بردند سینما و در داخل سرویس مدرسه که یک مینیبوس آویکو بود من دوباره با کمال, پسر ناشنوا درگیر شدم و آنقدر آستین ژاکتش را کشیدم که از ته و از رویه کتفش کنده شد.
واقعا چقدر زود دیر شد.
کامی تو را سپاس که من را نیز به ایام خوشی بردی که جزء غم بازی و دیدن دوستان غم دیگری نداشتیم.
این شعر هم از رهی معیری تقدیم به تو و سایر دوستانی که روزگاری ایام خوشی داشته اند.
ضمنا این شعر در آواز ابو اتا با صدای داوودی استاد شجریان خوانده شده و بسیار هم دلانگیز و روح نواز است.
که من متاسفانه بلد نیستم آن را برایتان آپ کنم
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم.
در ضمن هیچ آدم عاقلی در ماه رمضان پای به سفر پرمخاطره ای مانند سفر تو که ممکن است با تب کریمه به دیار باقی رهسپار شوی, نخواهد گذاشت, چه برسد به شما که علامه ی دهر و فرظانه ی شهر هستید و چشم امید ملتی که تو را کامبیزشاه خوانند.
قبلا هم در این خصوص توصیه های همایونی و ملوکمعابانه را به حضور تقدیم داشته ام
در پناه خاطره ها شاد زی
سلام دکتر. با قدوم مبارکت، خاطرات من را روشنتر ساختی.
خیلی دوست دارم با هم روزی بشینیم و از دوران کودکی بگیم.
یعنی میخواستی سر من رو کلاه بذاری؟
بذار خاطرات دانشگاه شروع بشه، باید به همه بگم چقدر کلاه سرم گذاشتی
بالاخره نفهمیدم یعنی نمیدونم الآن رفتید یا نرفتید؟
اگه از محل کارتون بهتون مرخصی دادند که انشا الله مشکلی نیست. به هر حال امیدوارم هرجا هستید، بهتون خوش بگذره و به قول جناب خادمی لذت ببرید از زندگی. برای من هم زیاد پیش اومده که حس سفر نداشته باشم.
ای خدا تو چرا متوجه نمیشی. قرار بود پنجشنبه برم ولی بهم اجازه ندادند.
راستی تو هم مثل من قرص می خوری؟
امروز رفتم و الان مسافرتم.
سلام به عزیز دلم حالت چطوره خوبی؟ من وقتی پستی از شما میبینم خیلی خوش حال میشم و شادی عجیبی بهم دست میده و کنجکاو از اینکه شادی آور محله چی نوشته . اون لحظه غذا دادنت به معلولین دیگه و اون بوسه خیلی زیبا بود و به نظر من یک بوسه پُر از صداقتی که همراه تشکر فراوان و از صمیم قلب برای فداکاری شما بود
کامبیز جان خیلی خیلی در قلب من جا داری و عزیز و دوست داشتنی هستی زنده باد رفیقم
سلام عزیز دلم. تو از بهترین های محله و دوست خوش قلب خودم هستی.
من از دوستی با تو به خودم افتخار می کنم.
سلام عزیزم.
مثل همیشه عالی نوشتی. طنز تلخی بود.
سفر هم اگه رفتی خوش بگذره.
شاد باشی.
سلام عزیز دلم.
فدات بشم تو خیلی ماهی.
سفر هم جات خالی بید گوساله خوردیم دلت بسوزه خخخخخخخخ.
خیلی می خوامت
اولا تو نه شما عه!
بعدشم الکی واسه چی قرص بخورم؟
مشکل از گیرنده نیست بلکه از فرستنده ست خخخخ. بازم امیدوارم بهتون خوش بگذره.
سلام نازنین خانم من به دلایلی از طریق اینترنت قادر به پرداخت حق عضویتم نیستم امکانش هست که شماره کارت به من بدین ؟
شماره حساب محله دست من نیست. اگه دلیلی غیر از دلیل فنی باشه، و اینجا نمیتونید بگید، از طریق ایمیل بهم بگید یا تلفنی با خود جناب خادمی در میون بذارید. به هر حال یه راه حلی برای این قضیه پیدا میکنیم. یا میکنید. منظورم از دلیل فنی همین حل کردن کدهای امنیتی و مانند اینها هستش.
ایمیل من هست: fm.4814@yahoo.com موفق باشید.
اگر بگی که آیا من میخواستم مسافرت برم یا نه جایزه داری.
سلامی دوباره من هم امیدوارم لیاقت دوستی با همیه شما خوبان رو داشته باشم
کامبیز جان حتما بعد از به پایان رسیدن گرمای شدید خوزستان تلاشم بر این هست که در یه وقت مناسب شرایطی رو به وجود بیارم تا بتونم از نزدیک با هم دیداری داشته باشیم و با هم بیشتر آشنا بشیم رفیق عزیزم
وقت کردی بیا سنندج من در گرمای پنجاه درجه اونجا نمیتونم زنده بمونم.
حقیقتش من کمی زود میمیرم
درود بر صداقتت کامبیز. دوستت دارم.
بدون شک تو یکی از دوستان عزیز خودمی. باور نداری؟
به جهنم خخخ.
عشقمی، نفس
سلام
خاطراتتون برام طعم غم و شرمندگی داره, ناراحت کننده هست این همه درد که اکثرا هم سبک نیستند برای یه پسربچه یا دختربچه خیییلی و می دونید من کودکی خیییلی قشنگی داشتم پر رنگ صورتی و اصلا بی خیال از همه دنیا و غم هاش و نمی دونم وقتی جدیدا خاطرات کودکی بچه ها رو می خونم یه کم شرمنده میشم ……
قبلا هم گفتم از صمیم قلب آرزو می کنم همه بچه ها کودکی قشنگی داشته باشند
سلام بانو. ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
سعی میکنم به گذشته برگردم و سیاهی را پاک کنم.
دشمنت شرمنده.
سلام کامبیز.
منو بردی به خاطرات دوران مدرسه.
سبد تغذیه ای که فراش مدرسه سر کلاس میاورد و مینیبوس هایی که سرویس مدرسه بودن و ما رو تا نزدیک محل سکونتمون میبردن.
چه خاطره هایی که از اون دوران داریم.
دمت گرم کلی روز های تلخ و شیرین واسم زنده شد.
سلام امیر. تو عزیزمی، مگه نه؟
من که دوست ندارم باز به اون دوران برگردم.
مخلصتیم
وای خدا ما چقدر بدبخت بودیم.
منم خیلی مظلوم بودم یه دوست نابینا داشتم یا وسیله هامو میدزدید یا لباسامو کثیف میکرد.
الان که یاد اون دوران می افتم کلی غمگین میشم.
یه روز به اتفاق همین دوستم رفته بودم آب بخورم متوجه شدم که دوست نامردم فرار کرد! یهویی یه عقبمانده ذهنی چنان بهم حمله کرد که هنوز گاهی اوقات کابوسشو میبینم.
کلا دوران ابتدایی مزخرف و حال به هم زنی داشتم.
خدایی خیلی زیبا مینویسی آفرین.
منتظر ادامه اش هستم.
شاد باشی
سلام فرشته. دوستت نامرد نبوده خیلی هم مرد بوده که فرار کرده.
لطف داری. چشم حتما ادامه اش رو مینویسم.
چرا تو بدبخت باشی؟ همسایهتون بدبخت باشه خخخ
سلام عزیز دلم دما ۵۰درجه دمایی هستش که دماسنج هواشناسی تو سایه سنجیده و تو آفتاب همین چند روز پیش در اهواز به ۶۸درجه رسیده بود
اولا خدا نکنه که شما خار تو پات بره و امیدوارم عمری طولانی و مفید در کماله سلامت داشته باشی
دوما من میدونم که شما سردسیری ها تو گرمای ما دووم نمیارید همچون که ما تو سرمای شما
به هر صورت من رفیقم رو وقتی هوا خنک شد بی حساب پیش دعوت می کنم
سلام شادمهر.
تازه پیامتو بعد از یک سال و پنج ماه دیدم.
حالا هوا سرد شده، دعوت کن بیام.
دوستت دارم.
سلام و عرض ادب خدمت شما.
چه خاطرات شیرینی!
یعنی باورم بشه به خاطر دیر کردن یا دیر رسیدن مینیبوس گریه کردید؟/؟!
آیا باور کنم کتک خوردید؟!
واقعا جنس سختیهای دوران کودکی و دبستان با جنس سختیهای بقیه عمر قابل مقایسه نیستند!از زمین تا آسمان فرق میکنند.!!اصلا آنها سختی نیستند !شیرینند شیرین .
کجایید ده سال اول زندگیم؟
میفهمی سختی شروع میشود!سختی میکشی،میفهمی .دوباره میفهمی دوباره سختی میکشی!
همین طور میفهمی ، میکشی . . .
خاطرات کامبیز بخش دوم بخش سوم . . . بخش آخر.
کجایند؟
آیا هنوز ایشان زنده اند؟
کلاغه کی به خونش میرسه؟
با تشکر.
سلام بر شما.
کجاش شیرین بود!
به قول بعضیا که ریاضی بلد نیستند، صد در هزار که همون ده درصد میشه، تلخ بود.
کلاس دوم یه معلم خانم داشتیم، کتکم زد، منم با کیفم رفتم توی صورتش.
به بابام گفت این خود شیطونِ.
البته خودش استادم بود.
کلاغِ حتما اگر عمری باقی ماند و رفتم خورشیدعسل و برگشتم، به خونه میرسه.
بقیه پستهای ناتمامم رو خواهم نوشت.
از لطف شما به پستهای خودم ممنونم.
زنده باشید