خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات کامبیز، بخش اول

سلام بر ما. آیا برم، آیا نرم؟
رکود فکری اینجا هم خودش رو نشون داده و تصمیم‌گیری را مختل کرده.
گرمِ، حسش نیست، شنیدم یکیُ از بیمارستان مرخص کردند و قرارِ دو تا گوسفند بکشند.
دوست دارم برم جگر و گوشت بخورم، تب کریمه کنگو هم در انتظارمِ.

ماه رمضانِ، همه جا را بستند. برای امثال ما که نمیتوانیم روزه باشیم، خوردن کمی تا اندکی سخت، همراه با دشواریست.
آیا بروم یا نروم؟

دوستان عزیز، شما تا فردا میتوانید نظراتتان را ارسال کنید تا به جمعبندی کلی برسم که آیا برم، آیا نرم؟
از محلی که مستقر هستیم، کندن، بریدن و پای در راه نهادن عذابیست غیر قابل انکار.

قرارِ برم قزوین، فکر نکنید خونه عمه میرم، حقیقتش باهامون لج افتادن و ما هم فرمودیم، به درک!

چرا دنیا عوض شده؟ یاد قدیما بخیر، هیچی نداشتیم اما زندگی میکردیم.
الآن چیزی داریم اما زندگی، بیخیال از خودتون بگید.
کسی حال نداره انگار، فکر کنم روحتون داغون شده.

از کامبیز هیچی باقی نمونده جز یک مشت خاطرات گنگ و نامفهوم.

یادمه وقتی ۶ سالم بود، رفتیم تهران خونه داییم یک سال مستاجر بودیم، آخرش ما رو انداخت بیرون گفت گم شید.
دارم فکر میکنم که آیا من همان کامبیز هستم؟ فکر میکنم مغز و روانم در وجود یکی دیگه بوده.
یک بچه که به هر کجا میخواست میپرید، میخندید، بازی میکرد و از این که بگن کولی ها آمدن میترسید.
خیلی فاصله افتاده بین شخصیت بچگی و بزرگسالیم. جوانمرد دانا بیا حس من را تشریح کن.

وقتی توده های یخ فراموشی را از روی کوه ذهن به ظور کنار میزنی، چیزهایی ظاهر میشوند که با حس کردنشان، میگی خدایا این من بودم؟

به خیالم بابام من رو می‌برد بیمارستان فارابی تا چشمام رو خوب کنه، یک بیسکویت بزرگ موزی هم دستم میداد و با قدمهای بلند و سریع راه میرفت و من خیلی اذیت میشدم.
یکی میامد، بهش برخورد می‌کردم و نصف بیسکویت رو میشکست و می افتاد، با افتادن اون نصف بیسکویت، دل من هم میافتاد.

مزه تلخ قطره ای که توی چشمام میریختن و از سوراخ های گوش و حلق و بینیم وارد دهنم میشد بعد از ۲۴ سال هنوز یادمِ.
فکر کنم اسم دکتری که منو پیشش می‌برد تهرانی بود.

بله به خبری که هماکنون دستمان رسیده گوش بدید. بابام میگه میای بیا نمیای به جهنم.

ادامه فرمایشاتم را بگوشید، یادمه قبل از این که بریم تهران، همسایه ها همه گریه میکردند و تا ترمینال ما رو بدرقه کردند.
وقتی هم که برگشتیم کلی خوشحال شدند.

الآن همسایه ها بخاطر این که بهشون تذکر میدم که شلوغ نکنن میگن کور هست، عقلش رو هم از دست داده.

خبر جدیدتری که به دست ما رسیده اینطوریاست که رییس اجازه مرخصی بدون امضای برگه را نداد و فکر کنم آیا نمیرم؟

دوران دانش آموزیم هم دیمی گذشت و هر چی فشار میارم به مخ نداشته ام، چیز قابل گفتنی توی دوران ابتدایی پیدا نمیکنم.

یه مولتی معلول هم همکلاسم بود که هم کم بینا بود هم کم توان ذهنی.
مثل الاغ میخندید، من رو هم میخندوند و معلم هم که همانند شمع میسوخت، با کمربند و لگد، ما را مورد عنایت استادانه خود قرار میداد.
همکلاسیم ۳ سال شایدم بیشتر از من بزرگتر بود و وقتی من رفتم دانشگاه، شنیدم کلاس ۷ رو با موفقیت قبول شده.
سه چهار روز از ۲۱ رمضان میگذشت که مثل سگ کتکم زد، گریه کردم که مدیر اومد و گفت چرا گریه میکنی؟ منم گفتم بخاطر شهادت حضرت علیست.
نخواستم غرورم شکسته بشه. بماند که ناشنوایان و عقبمانده های ذهنی هم با ما بودند و وقتی زنگ تفریح به صدا درمیآمد، با سنگ توی کله ام میزدند، کیک تغذیه توی دهنم بود، بغض میکردم و به دنبال هدف نامعلومی میدویدم.
دستشویی که میرفتم، بوی گند حالمو به هم میزد و با کفش هام میرفتم توی نقطه‌چین.

یه فراش مدرسه داشتیم که دختر نوجوانی داشت، زنگ تفریح با دوست کندذهن‌تر از خودم درباره اش حرف میزدیم و با خیال و توهمی که داشتیم خوش بودیم.
با مینیبوس ما رو به مدرسه می‌بردند، خالی میکردند و پس از کسب تحصیل، بار مینیبوس میکردند و ایستگاه نزدیک به محله میانداختند پایین.
پدر یا برادرام من رو تحویل میگرفتند و میبردند خونه.
بعضی اوقات دیر میکردند یا مینیبوس دیر میرسید که به شدت گریه میکردم و فکر میکردم گم شدم.

یه پیرمرد هم که خدایش بیامرزد اونجا نظافتچی بود که در مینیبوس هم ما رو همراهی میکرد. به من میگفت تکرار کن عزیزم، ۳ خر و سه گاو و سه گوساله! نوچ خرو نوچ گاو و نوچ گوساله!
با هربار گفتن این جمله، روحم شاد میشد و خر کیف میکردم.
وقتی برامون تغذیه میآورد، با شنیدن صدای خش خش بسته های کیک، انگار تمام دنیا رو بهم میدادند.
یک بار سیلی محکمی به صورتم زد، محکمتر از سیلیِ مامور شهرداری بر صورت زن کاسب و دردناکتر از حس اسحاق جهانگیری.

یه پسر هم با ما بود که فقط یک چشش کور بود، یک دستش هم قطع بود. خیلی دوست داشتیم باهاش بازی کنیم. اونم قیافه میگرفت و برامون ناز می کرد.
این عادل پرویزی کتاب های قرآن رو برای من و همکلاسی های دیگه میآورد، مال برادر مرحومش بود.
به من میگفت امروز برای تو قرآن مجید رو آوردم برای حامد قرآن کریم.
منم میگفتم قرآن کریم رو به من بده قرآن مجید رو بده حامد.
قرآن رو میخوندم و فکر کنم سوره انفطار رو کامل حفظ کردم.

تغذیه هم متنوع بود. از کیک تا آدامس، سیب لبنانی تا شیر سه گوش و لوبیای مزخرف.
کیک رو باز میکردم میگرفتم زیر شیر آب، وقتی کامل خیس میشد کوفت میکردم.
با سر لوبیا، قاشق درست میکردم و به بچه هایی که نمی‌تونستن خودشون درست حسابی بخورند، لوبیا رو میخوراندم.
یک همکلاسی خوبی داشتیم اسمش منیره بود.
تومور مغزی داشت و در نوجوانی، دار فانی را وداع گفت.
وقتی بهش لوبیا رو دادم، از سر پاک نیتیش و برای قدردانی، منو بوسید

بعضی اوقات ناهار نگهمون میداشتند و از موسسات خیریه برامون پلو میآوردند که هنوز بوی لذت‌بخشش در مشامم مانده.
یاد برنج آمریکایی بخیر، فکر کنم اون زمانا کامل به شیطان کبیر پشت نکرده بودیم و از روی شونه، کیسه کیسه برنج وارد کشور میکردند.

دکتر محمدی همکلاسیم بود، تازه به جمع ما روشندلان پیوسته، قبل از اون یک کوردل خطرناک بود.

بخش اول به سر رسید، کلاغه به خونشم رسید

۷۱ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات کامبیز، بخش اول»

سلام بر شما
جالب بود کمی تلخ و غم انگیز و خنده هایی که به روش خودتون تلخی را برای خواننده میزدود و برای خودتون همچنان تلخ حس میشد.
خوبه بازم بنویسید خاطره خوندنو دوست دارم.
رفتنتونم که انگار کنسل شده پس نظری نمیدم ولی شغلتونو در هر شرایطی حفظ کنید.
خوب و خوش باشید.

سلام. بوی هوای ابتداییم رو حس کردم. اسکلت هاشون در کل از۱جنس هستن. نرو. بیخیالش بشو به دردسرش نمی ارزه. من هم به خاطر جا موندن ها گریه زیاد کردم. بچه بودم نمی فهمیدم واسه چی گریهم می گرفت. الان بزرگ شدم می فهمم. هنوز واسه جا موندن ها گریه می کنم. اون زمان بلند و آزاد، الان یواش و یواشکی و اگر کسی مُچَم رو بگیره و این یواشکی هام رو ببینه، پشت پرده های رنگارنگ۱۰۰۰بهانه.
موفق باشی!

سلام کامی جون
حقیقتا یاد بچگی بخیر
وای که چه روزایی بود
دوران ابتدایی به نظر خودم قشنگ بود خیلی زیاد
تو مدرسه ما هم همه قاتی پاتی بودن دختر و پسر نابینا و ناشنوا و کلا
یه دختر بود اسمش سمیه بود وقتی میدید من گریه میکنم برای خونمون مینشست کنارم اونم گریه میکرد بینا بود میگفتن کم توان ذهنی
بعد فرداش مامانشو میآورد مدرسه تا نزاره من گریه کنم
خدایی مامانشم مهربان بود چه روزا که نرفتم خونه ی اونا تغذیه ی ما هم پسته ی خام بیسکویت نوپانی کیک و کولوچه بسته های خرما و اینا بود
یادش بخیر اون موقع ها وقتی روزایی که برامون شیر های شیشه ای میآوردن و میگفتن از سنندجه چقدر دوست داشتم با اون ماشین که فکر میکردم از سنندج اومده میرفتم سنندج برای مسابقات زیادی رفتم اونجا ولی هیچوقت از اونجا سیر نمیشدم
اول راهنمایی هم با رامین پسر سرایدار خوابگاه تو مدرسه ی عادی بودم
هم خوشحال بودم که با رامین هستم هم ناراحت بودم از سمیه دور شدم آخه اون تو همون مدرسه موند
الآن خیلی بهشون فکر میکنم
آرزومه یه بار دیگه رامینو پیدا کنم
پسر عالی بود و شیطون عین خودم
ولی وقتی خوابگاه بیجار جمع شد اونم با خانوادش برگشتن سنندج اهل اونجا بودن
ehh این که شد یه پست پاشم برم
مرسی کامی جون
در ضمن شغلتو ول نکن
رفتن رو هم نظر نمیدم دوستت دارم

سلام
یادمه سال های اول مدرسم از اینکه سرویسم رو پیدا نکنم یا جا بمونم خیلی گریه میکردم. بمانه که یکی دو بار هم جا موندم. یه بار هم سرویس رو اشتباه سوار شدم. راستش فکر میکردم همۀ ماشینها مسیرشون یکیه. از خونه تا مدرسه حدود یک ساعتی تو راه بودم. نصف راه رو سرویس منو میرسوند. بقیۀ راهو پدرم باید میومد دنبالم و با یه ماشین دیگه خونه میومدیم. این بود که منم به اشتباه فکر میکردم همۀ ماشینها مسیرشون یکیه. اسم رانندمو نمیدونستم. یه بار که اشتباه سوار شدم، بمانه که رانندۀ اون سرویس هم بد اخلاق بود، پدرم هم مجبور شدند تا مدرسه بیاند و اون روز دیرتر خونه رسیدیم، خب فامیل راننده رو بهم گفتند. یه نکته خنده دار دیگه هم اینکه وقتی میگفتم راننده فلانی، درست هم تلفظ نمیکردم خخخخ، ازم می پرسیدند مینیبوس یا اتوبوس؟ وااااای حالا بیا درستش کن. مینیبوس کدومه اتوبوس کدومه؟ بمانه که الآن دیگه بچه ها اسم خیلی ماشینها رو میدونند. خخخخ. اول نوشته هم قدری برام مبهمه. امیدوارم هرچی هست، خیر باشه. موفق باشید.

یه دل میگه برم برم، یه دلم میگه نرم نرم.
ولی تو نرو، چون که کم میشی و همآغوش غم میشی!
یادش بخیر ماجرایی داشتیم با این سرویس و جا موندن و استرسش!
یادمه کلاس اول ابتدایی بودم و شیفت بعد از ظهرم بود. زیپ کیفم خراب شده بود و منم گیر داده بودم تا کیف بسته نشه از کلاس نرم بیرون. احساس کردم همه جا سکوت داره میشه و چراغای کلاسا یکی یکی خاموش میشن، یه ترس کوچولویی هم گرفته بودم ولی باز اهمیت ندادم تا اینکه فراش مدرسه به کلاس ما که آخرین کلاس بود رسید که نظافتش کنه و چراغاش رو خاموش کنه. یک دفعه منو دید و متعجب شد و گفت عروسکم تو اینجا چیکار میکنی؟ همه رفتن هیچکس تو مدرسه نیست!
منم که انگار منتظر کوچیکترین حرفی بوده باشم زدم زیر گریه.
ولی فراش مهربون منو برد خونشون و به خونمون زنگ زد و نهایتا ساعت ۹ شب که بابام از سر کار میومد اومد دنبالم.
آخه زمستون بود و خونه ما دور و همه جا تاریک، مامانم که نمیشد بیاد!
ولی بعد از این ماجرا تا زمانی که سرویس داشتم این ترس باهام بود و اولین نفر سوار سرویس میشدم

راستی سرویس یادم رفت
هروقت از خوابگاه از سرویس جا میموندم چنان جشنی واسه خودم میگرفتم اون سرش ناپیدا
فرداش اگه معلم دعوام میکرد که چرا دیروز نرفتم میزدم زیر گریه که سرویس زود اومد و از این حرفا
ولی از مدرسه هیچوقت جا نموندم چون همیشه جزوه اولین نفرای بودم که سوار میشدم
جام هم همیشه محفوظ بود کنار دست راننده آی چه کَیفی میداد وقتی راننده با دست من دنده زو عوض میکرد

تا همین چند سالِ پیش که جوان تر بودم، خودم را شبیهِ هیچ کس نمی‌دیدم. تصویرِ من از خودم ، شخصی‌ بود با ویژ گیهای خاصِ خودش. کسی‌ که شبیهِ هیچ کس نبود , شبیهِ هیچ کس جز خودش.

حالا که آن سالهای سر به هوایی و روز‌های خوش سبکبالی را پشتِ سر گذشته ام، می بینم از آن آدم خاص ، فرسنگ‌ها فاصله گرفته ام. حالا شبیهِ نگرانی‌های مادرم هستم ، شبیهِ خستگی‌‌های پدرم، شبیهِ لکنتِ زبانِ زنِ همسایه، شبیهِ خمیدگی رنج آورِ ستونِ فقراتِ مادربزرگ ، شبیهِ حرکات عصبی آقای راننده ، شبیهِ بی‌ حوصلگی‌های معلم مدرسه ی پسرم، شبیهِ هوای دم کرده ی شهری، که می‌داند، خاطرات، در امتداد زندگی‌، محکوم به فراموشی اند . که انسان‌ها با همه ی ویژگیهای خاصشان روی به فراموشی اند…

بچه‌ها ی محله زیر باران بازی میکنند و من با حسرتِ بیمار گونه‌ای فکر می‌کنم … چرا شبیهِ یکی‌ از آنها نیستم

میگم یه سؤال:
شما که دارید میرید چطور مهمون دعوت میکنید؟
قبل از مدرسه یه کم شیطون بودم. البته شیطون که نه، بیشتر شیطنتم کنجکاوی بود. اتفاقا همین که وارد مدرسه شدم، به مرور زمان سر به زیر و منزوی شدم. تو مدرسه بیشتر بلا سرم میومد تا اینکه کسی رو اذیت کنم. هرچند یادم نمیاد از قصد و عمدا کسی رو اذیت کرده باشم. یادم میاد اذیت کردنم فقط درس نخونده سر کلاس رفتن بود اونم نه از روی لجبازی بلکه از روی تنبلی خخخخخ.

سلام یار دبستانی من
راست راستی که یاد آن روزها به خیر
یاد کلاس استاد حسن کلهر معلم مهربان و دوست داشتنی

یاد آن روزهایی که ساندویچهای کالباس و تخم مرغهایمان را که معلوم نبود چه طعمی داشتند, در زنگ های تعریح با لذت فراوان سق می زدیم
یاد آن روزها که تو به علت داشتن کمی بینایی در دویدن دور مدرسه ,از من جلو می زدی و من در فکر چاره ای که سر تو را شیره بمالم و با کلکی تو را جا بزارم.
و یاد آن روزی به خیر که از طرف مدرسه ما را بردند سینما و در داخل سرویس مدرسه که یک مینیبوس آویکو بود من دوباره با کمال, پسر ناشنوا درگیر شدم و آنقدر آستین ژاکتش را کشیدم که از ته و از رویه کتفش کنده شد.
واقعا چقدر زود دیر شد.
کامی تو را سپاس که من را نیز به ایام خوشی بردی که جزء غم بازی و دیدن دوستان غم دیگری نداشتیم.
این شعر هم از رهی معیری تقدیم به تو و سایر دوستانی که روزگاری ایام خوشی داشته اند.
ضمنا این شعر در آواز ابو اتا با صدای داوودی استاد شجریان خوانده شده و بسیار هم دلانگیز و روح نواز است.
که من متاسفانه بلد نیستم آن را برایتان آپ کنم
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم.
در ضمن هیچ آدم عاقلی در ماه رمضان پای به سفر پرمخاطره ای مانند سفر تو که ممکن است با تب کریمه به دیار باقی رهسپار شوی, نخواهد گذاشت, چه برسد به شما که علامه ی دهر و فرظانه ی شهر هستید و چشم امید ملتی که تو را کامبیزشاه خوانند.
قبلا هم در این خصوص توصیه های همایونی و ملوکمعابانه را به حضور تقدیم داشته ام
در پناه خاطره ها شاد زی

سلام دکتر. با قدوم مبارکت، خاطرات من را روشنتر ساختی.
خیلی دوست دارم با هم روزی بشینیم و از دوران کودکی بگیم.
یعنی میخواستی سر من رو کلاه بذاری؟
بذار خاطرات دانشگاه شروع بشه، باید به همه بگم چقدر کلاه سرم گذاشتی

بالاخره نفهمیدم یعنی نمیدونم الآن رفتید یا نرفتید؟
اگه از محل کارتون بهتون مرخصی دادند که انشا الله مشکلی نیست. به هر حال امیدوارم هرجا هستید، بهتون خوش بگذره و به قول جناب خادمی لذت ببرید از زندگی. برای من هم زیاد پیش اومده که حس سفر نداشته باشم.

سلام به عزیز دلم حالت چطوره خوبی؟ من وقتی پستی از شما میبینم خیلی خوش حال میشم و شادی عجیبی بهم دست میده و کنجکاو از اینکه شادی آور محله چی نوشته . اون لحظه غذا دادنت به معلولین دیگه و اون بوسه خیلی زیبا بود و به نظر من یک بوسه پُر از صداقتی که همراه تشکر فراوان و از صمیم قلب برای فداکاری شما بود
کامبیز جان خیلی خیلی در قلب من جا داری و عزیز و دوست داشتنی هستی زنده باد رفیقم

شماره حساب محله دست من نیست. اگه دلیلی غیر از دلیل فنی باشه، و اینجا نمیتونید بگید، از طریق ایمیل بهم بگید یا تلفنی با خود جناب خادمی در میون بذارید. به هر حال یه راه حلی برای این قضیه پیدا میکنیم. یا میکنید. منظورم از دلیل فنی همین حل کردن کدهای امنیتی و مانند اینها هستش.
ایمیل من هست: fm.4814@yahoo.com موفق باشید.

سلامی دوباره من هم امیدوارم لیاقت دوستی با همیه شما خوبان رو داشته باشم
کامبیز جان حتما بعد از به پایان رسیدن گرمای شدید خوزستان تلاشم بر این هست که در یه وقت مناسب شرایطی رو به وجود بیارم تا بتونم از نزدیک با هم دیداری داشته باشیم و با هم بیشتر آشنا بشیم رفیق عزیزم

سلام
خاطراتتون برام طعم غم و شرمندگی داره, ناراحت کننده هست این همه درد که اکثرا هم سبک نیستند برای یه پسربچه یا دختربچه خیییلی و می دونید من کودکی خیییلی قشنگی داشتم پر رنگ صورتی و اصلا بی خیال از همه دنیا و غم هاش و نمی دونم وقتی جدیدا خاطرات کودکی بچه ها رو می خونم یه کم شرمنده میشم ……
قبلا هم گفتم از صمیم قلب آرزو می کنم همه بچه ها کودکی قشنگی داشته باشند

سلام کامبیز.
منو بردی به خاطرات دوران مدرسه.
سبد تغذیه ای که فراش مدرسه سر کلاس میاورد و مینیبوس هایی که سرویس مدرسه بودن و ما رو تا نزدیک محل سکونتمون میبردن.
چه خاطره هایی که از اون دوران داریم.
دمت گرم کلی روز های تلخ و شیرین واسم زنده شد.

وای خدا ما چقدر بدبخت بودیم.
منم خیلی مظلوم بودم یه دوست نابینا داشتم یا وسیله هامو میدزدید یا لباسامو کثیف میکرد.
الان که یاد اون دوران می افتم کلی غمگین میشم.
یه روز به اتفاق همین دوستم رفته بودم آب بخورم متوجه شدم که دوست نامردم فرار کرد! یهویی یه عقبمانده ذهنی چنان بهم حمله کرد که هنوز گاهی اوقات کابوسشو میبینم.
کلا دوران ابتدایی مزخرف و حال به هم زنی داشتم.
خدایی خیلی زیبا مینویسی آفرین.
منتظر ادامه اش هستم.
شاد باشی

سلام عزیز دلم دما ۵۰درجه دمایی هستش که دماسنج هواشناسی تو سایه سنجیده و تو آفتاب همین چند روز پیش در اهواز به ۶۸درجه رسیده بود
اولا خدا نکنه که شما خار تو پات بره و امیدوارم عمری طولانی و مفید در کماله سلامت داشته باشی
دوما من میدونم که شما سردسیری ها تو گرمای ما دووم نمیارید همچون که ما تو سرمای شما
به هر صورت من رفیقم رو وقتی هوا خنک شد بی حساب پیش دعوت می کنم

سلام و عرض ادب خدمت شما.
چه خاطرات شیرینی!
یعنی باورم بشه به خاطر دیر کردن یا دیر رسیدن مینیبوس گریه کردید؟/؟!
آیا باور کنم کتک خوردید؟!
واقعا جنس سختیهای دوران کودکی و دبستان با جنس سختیهای بقیه عمر قابل مقایسه نیستند!از زمین تا آسمان فرق می‌کنند.!!اصلا آنها سختی نیستند !شیرینند شیرین .
کجایید ده سال اول زندگیم؟

می‌فهمی سختی شروع می‌شود!سختی می‌کشی،می‌فهمی .دوباره می‌فهمی دوباره سختی می‌کشی!
همین طور می‌فهمی ، می‌کشی . . .
خاطرات کامبیز بخش دوم بخش سوم . . . بخش آخر.
کجایند؟
آیا هنوز ایشان زنده اند؟
کلاغه کی به خونش میرسه؟
با تشکر.

سلام بر شما.
کجاش شیرین بود!
به قول بعضیا که ریاضی بلد نیستند، صد در هزار که همون ده درصد میشه، تلخ بود.
کلاس دوم یه معلم خانم داشتیم، کتکم زد، منم با کیفم رفتم توی صورتش.
به بابام گفت این خود شیطونِ.
البته خودش استادم بود.
کلاغِ حتما اگر عمری باقی ماند و رفتم خورشید‌عسل و برگشتم، به خونه میرسه.
بقیه پستهای ناتمامم رو خواهم نوشت.
از لطف شما به پستهای خودم ممنونم.
زنده باشید

دیدگاهتان را بنویسید