خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سایه های مرگ، پسران نشاندار: فصل ششم و آخر

«بخش آبتین»
منطقه زمانی یازدهم: برده

ـ ایران ـ تهران ـ ساعت به وقت محلی پنچ صبح روز شنبه
هوا سرد بود. از سوز باد سردی که به بدنش می‌خورد، دست هایش را در سینه اش گره کرده بود و سرش را در میان دو شانه اش به پائین انداخته بود. این سرما برایش غریب بود. امروز ششمین روز از اوّلین ماه فصل پائیز بود و آبتین نمی توانست این سرما ناشناخته را درک کند.
گاهی چنان سردش می‌شد که فکر می‌کرد چند ثانیه دیگر همچون آدمیانی که هنگام جنگ دیو و پری ها یخ زده و منجمد شده بودند، او هم یخ می‌زد و منجمد می‌شد امّا از آنجا که حالش متغیّر بود گاهی هم همچون آتش فشان خشمگین، دمایش نزدیک به بی نهایت گرم می‌شد. گویی خدا جهنم و آتشش را در وجود نوجوان شانزده ساله ای به نام آبتین قرار داده است!

سردش بود امّا به راه رفتن ادامه می داد. ضعف در تمام بدنش به وضوح رخنه کرده بود. از دیروز بعد از ظهر یکسره راه رفته و حتی حالا هم نمی خواست از راه رفتن و دور شدن دست بردارد. چند باری که چشمش به بوستانی خورد، راهش را کج کرد و بر روی یکی از نیمکت ها، دقایقی را استراحت و به نفس تازه کردن می‌پرداخت. امّا وقتی که در آخرین بوستانی که به چشمش خورد رفت و بر روی نیمکتی نشست، دقایقی نگذشت که با ورود چند مأمور که طبق عادت شان مشغول گشت زنی بودند و وارد بوستان شدند، سریع از جایش بلند شد.
با تمام سرعتی که داشت از بوستان خارج شد و تا به حال دیگر به سوی بوستانی حتی برای یک استراحت کوتاه هم نرفت و وارد آن نشد. اگر هم بوستانی به چشمش می‌خورد خودش را به ندیدن می‌زد و به راهش ادمه می‌داد.

چند دقیقه پیش بود که صدای اذان صبح را شنید، حدس می‌زد ساعت باید پنج یا شش صبح باشد. با این حدس دریافت که حداقل بیش از شانزده ساعت است که خیابان ها را یکی یکی می‌پیماید، از کنار بزرگراه ها رد می‌شود، به کوچه ها بی اعتنایی می‌کند، گذرها و تونل ها را به چشم نمی آورد تا راه برود و فرار کند، از چه؟ از جسد آرش؟
ـ بنگ3 Period بنگ3 Period

صدای شلیک گلوله هایی که از تفنگ مأموران پلیس خارج شدند و بر سینه پهن آرش نشستند، هنوز در گوشش تکرار می شدند. صدای آرش را نمی توانست فراموش کند که به او اخطار داده بود و گفته بود:«مرگ دنبال تو هم هست همون طور که دنبال من هم هست!»

از دیروز عصر تا به حال صدای ناشناخته ای در سرش مدام می‌گفت:

«سایه های مرگ!3 Period سایه های مرگ!»
این دو کلمه تمام تلاش شان را به کار بسته بودند تا او را از پای بیندازند. از این دو کلمه متنفر بود ولی نمی توانست آنها را نادیده بگیرد. در این چند روز اخیر مرگ دو نفر را شنید و مرگ یکی را به چشم خودش دیده بود. مادرش و نامزد خائنش همین چند روز پیش در تصادفی کشته شده بودند و دیروز هم آرش تنها کسی که قرار بود از او مراقبت کند به چنگال سایه های مرگ افتاده بود. دیگر نمی توانست به آروین هم دل خشک کند. سایه های مرگ هم دنبال او بودند. حداقل این چیزی بود که آرش درست نیم ساعت قبل از مرگش به او گفته بود. اینها فقط برایش یک مفهوم داشت. این افکار به او می‌گفت«تو حالا درمانده تر و تنهاتر از همیشه هستی!3 Period»

آه سردی کشید. احساس خستگی شدیدی در پاهایش می‌کرد. دیگر توان راه رفتن نداشت. امّا در لحظه ای نور قرمز ـ آبی رنگی دید. سریع خودش را پشت درختی پنهان کرد. از دیروز بعد از ظهر تا حالا هر ده دقیقه یکبار چشمش به ماشین پلیس یا حداقل یک مأمور پلیس می‌افتاد. اینهمه مأمور در خیابان ها گشت می‌زدند، تا او را بگیرند و دستبند بزنند و به زندان برگردانند؟!
پشت درخت آن قدر ماند تا ماشین پلیس که همچون لاک پشت حرکت می‌کرد از خیابان گذشت و ناپدید شد. نفس راحتی کشید و به راه رفتن ادامه داد. پنج صبح بود ولی آبتین از ترس، عینک دودی بزرگی که از دیروز بعد از ظهر، به دستور آرش به چشم زده بود را بر نداشته بود. هنوز کلاه سوئی شرت بر سرش بود و عینک دودی حداقل نصف صورتش را پوشانده بود امّا این دلیل نمی شد از مأموران پلیس نهراسد. در این موقع صبح گشت زنی نوجوان شانزده ساله ای غیر عادی تر بود تا یک بعد از ظهر. کافی بود پلیس او را ببیند. حتی اگر قیافه او را تشخیص ندهد او را مورد بازخواست قرار می‌داد. این موقع صبح چه کار می‌کند؟ چرا تنهایی بیرون آمده است و هزار پرسش او، و دادن جواب های پرسش ها برای آبتین !

این مسئله او را سریع گیر می‌انداخت. حتی اگر می‌خواست جواب دروغ بدهد باز هم آنقدر خوش شانس نبود که یک مأمور پلیس کودن باشد. مثلاً اگر می‌گفت از سر کار می‌آیم یا برعکس بر سر کار می‌روم و مأمور هم باور می‌کرد، حداقل تقاضایی که از او داشت تا حرفش را باور کند نشان دادن مدارک شناسایی بود. چیزی که آبتین حضور آن را در جیبش حس نمی کرد.

چند قدم دیگر برداشت امّا همان چند قدم به او فهماند دیگر بیشتر از این نمی تواند راه برود. حسی در بدنش می‌گفت همان جا در پیاده رو بیفتد, زمین امّا در برابر این حس جنون آمیز مقاومت می‌کرد. یک قدم دیگر را به زحمت برداشت. حس درد طوری بر استخوان های پایش سایه انداخته بود که گمان می‌کرد لحظه ای دیگر خواهند شکست! دیگر جانی در بدن نداشت. تمام توانش تحلیل رفته بود و نمی توانست قدم دیگری بردارد.
طوری که می‌خواست همان جا روی سنگ فرش های کثیف و شکسته پیاده رو بر زمین بیفتد امّا ناگهان نوری را احساس کرد. مثل نور ماشین های پلیس نبود. یک نور سبز، درست مثل یک رویا! سرش را بالا آورد. باورکردنی نبود. او درست کنار پله های ورودی در مسجدی قرار داشت که باز بود. نور سبز از سر در آن همچون آبشار آرامش بخشی به پائین فرو می‌ریخت و به آبتین امید می‌داد. بله امید! می‌توانست وارد مسجد بشود. در آنجا مردمان مؤمن و خداپرست مشغول عبادت بودند. خادم مسجد حتماً مرد مهربانی بود. حاضر می‌شد به او یک لیوان چای تازه دم بدهد و اجازه دهد برای یکی دو ساعت هم که شده در گوشه ای از مسجد استراحت کند و بخوابد! چه فکر جان بخشی!

امید به آبتین چشمک می زد. این بهترین فرصتی بود که پیش رویش قرار داشت. نباید آن را نادیده می‌گرفت. از پله ها بالا رفت. کنار در چوبی مسجد کفش هایش را درآورد. خسته بود امّا ادب و آداب را نمی توانست فراموش کند. همان ادب و آداب به او می‌گفتند کفش هایت را در بیاور و درون کیسه ای بینداز. با رغبت انجام داد. کتونی هایش را درآورد و درون کیسه پارچه ای که نام مسجد برروی آن حک شده بود انداخت و همراه با آن قدم به داخل گذاشت. همین که پایش را بر روی فرش قرمز رنگ مسجد گذاشت نماز به پایان رسید. جزء پنج شش نفر که یک صف نصفه را تشکیل داده بودند، کسی دیگری را در مسجد نمی دید، بدون آنکه سر و صدایی راه بیندازد به سوی ستونی رفت که کنار آن بخاری گازی ای قرار داشت. وقتی به کنار ستون رسید متوجه شد، پشتی ای به ستون چسپانده اند تا هر که می‌خواست به آن تکیه دهد اذیت نشود. از این بهتر نمی شد. نشست و به ستون و پشتی تکیه داد، بخاری کنارش برای او حکم خورشیدی داشت که به او گرما می‌بخشید.

آرامش چیزی بود که او از تکیه دادن به پشتی و گرما گرفتن از یک بخاری یافته بود. خوشحال بود. هم از این آرامش و هم از اینکه فکر می‌کرد و احتمال می‌داد که ممکن است خادم مسجد او را اصلاً در پشت این ستون قطور نیابد و با فکر اینکه کسی در داخل مسجد نیست در را ببندد و او را تا ظهر، تا هنگامیکه دوباره نمازگزاران برای خواندن نماز به مسجد می‌آمدند، تنها بگذارد. این فکر اگر محقق می‌شد فوق العاده بود! تا ظهر می‌توانست با آرامش استراحت کند و بخوابد و چه قدر هم به این خواب احتیاج داشت. ظهر هم که خادم مسجد او را با دهانی باز و متعجب بیدار می‌کرد و می‌پرسید «تو از کجا وارد مسجد شده ای؟» لبخندی می‌زد و از او تقاضای یک لیوان چای و اگر خوش شانس بود کمی غذای می‌کرد. با این فکر که امیدوار بود تحقق یابد، پاهای خسته اش را دراز کرد. سرش را به پشتی تکیه داد و سعی کرد به خواب فرو رود.

چند دقیقه گذشت ولی آثار خواب را با توجه به خستگی شدید در بدنش، در چشم هایش نمی دید. فکر کرد به خاطر درد پایش است. با لبخند امیدواری به خودش گفت «وقتی پاهام گرم بیاید می‌تونم بخوابم!» لبخندی دیگر زد و با گوشه ی چشم به جلوی مسجد، جایی که نمازگزاران کنار هم نماز می‌خواندند نگریست. به جزء دو مرد که رو به روی هم نشسته بودند و آرام با هم حرف می‌زدند کسی دیگری در مسجد نبود.
خوشحال تر شد. مطمئن بود به زودی این دو نفر هم می‌روند و او واقعاً به آرامش می‌رسید. امّا ناگهان صدای یکی از آن دو مرد بلند شد. هر دو کت وشلوار به تن داشتند. یکی از آنها کمی چاق تر بود و دیگری ریش هایش رنگ حنایی زیبایی به خود داشتند.
مردی که کمی چاق بود با حیّرت گفت:«امّا حاج ِقا این که نمی شه؟!»
حاج قا؟ یعنی آن مردی که ریش های حنایی رنگ داشت شیخ بود. پس چرا کت و شلوار به تن داشت؟ آبتین می‌دانست لباس کسانی که علوم دینی می‌خوانند، کت و شلوار نیست امّا نمی دانست چرا آن مرد روحانی کت وشلوار پوشیده است.
مرد روحانی خطاب به مرد دیگر گفت:«این دیگه امّا نداره برادر من!»
ـ چرا حاج قا شما گوش کنید. من خودم همین چند روز پیش تو روزنامه خوندم یه آقایی تو اروپا پانزده تا زن گرفت، بدون اینکه یکی شون و طلاق بده. یعنی همزمان با پانزده تا زن ازدواج کرده بود! پانزده تا همسر داشت. حالا که من چیز بدی نمی گم. قانون ما که بهتره. اسلام می‌گه هر مردی حق داره همزمان چهارتا زن داشته باشه. خُب این که خیلی بهتر از اروپایی هاست. حالا من که چهارتا زن نمی خوام! می‌خوام یه زن دیگه بگیرم. کجای این کار عیبب داره؟
مرد روحانی لبخند آرامش بخشی زد و گفت:«این عیبی نداره امّا چند تا شرط داره!»
ـ شرط؟ خُب من شرایط شو دارم. چند تا خونه, دارم، یه کارخونه بزرگ دارم که چهل تا کارگر توش کار می‌کند3 Period می‌بینید حاج قا من شرایط شو دارم. خُب ازدواج نیاز به پول داره دیگه.
ـ اینها که گفتی وسیله است3 Period وسیله برای ازدواج! امّا شرایط یه چیز دیگه س. اوّلین شرط هم اینکه همسر اوّل شما راضی به ازدواج شما با یه خانم دیگه باشه. راضی از ته قلب! این مهمّه. اگه راضی نباشه ازدواج دوّم شما نه تنها درست نیست بلکه حرام هم است.
ـ راضی باشه؟ من راضیش می‌کنم، اون من و دوست داره.

ـ پس انگار هنوز رضایت همسر اوّلت و نداری که می‌گی راضیش می‌کنم! و3 Period
ـ ولی3 Period
ـ ولی نداره برادر من. اگر هم فرض هم بذاریم به رضایت همسر اوّلت، هنوز یه شرط دیگه باقی می‌مونه.
ـ چه شرطی؟ مطمئنم من اون شرط و می‌توم اجرا کنم.
مرد با اعتماد به نفس حرف می‌زد و مشتاقانه منتظر بود تا شرط دوّم را بشنود.
مرد روحانی به آرامی گفت:«شرط دوّم تفسیریه! یعنی در کتاب دینی نیومده ولی اگر رعایت نکنی گناه بزرگی رو مرتکب شدی.
ـ گناه بزرگ؟ منظورتون رو نمی فهمم!؟
ـ منظورم اینکه شرط دوّم که گفتم تفسیریه، عدالته!
مرد یا صدای بلندی گفت:«عدالت؟ مگه من می‌خوام رئیس جمهور بشم که عدالت رو باید در نظر داشته باشم؟!»
مرد روحانی با آرامش گفت:«نه! ولی شما که فرد اهل مطالعه ای هستید و از غرب می‌گید، می‌دویند اون جا خانواده سُست شده، بنیاد خانواده ضعیفه، به همین خاطره شما تو روزنامه می‌خونید یه مرد با پانزده تا زن به طور همزمان ازدواج کرده! دین ما چنین اجازه ای روبه مرد نداده. این آزادی نیست که مردی چنین کاری کنه و بگه این زندگی شخصی خودمه. دین ما گفته حداکثر یه مرد می‌تونه با چهار تا زن به طور همزمان ازدواج کنه، امّا هر مردی اجازه چنین کاری رو نداره، حداقل باید عدالت داشته باشه، تو مرد با عدالتی هستی؟

ـ من؟ راستش چی بگم.
ـ می‌دونی معنای عدالت تو زندگی زناشویی یعنی چی؟ یعنی اینکه اگه همسر دوّم تو بوسیدی4 Period
مرد سرخ شد امّا مرد روحانی بدون تعارف تکرار کرد و ادامه داد:«اگه همسر دوّم تو بوسیدی با همون شدّت عشق و علاقه همسر اوّلت و ببوس. عدالت یعنی اینکه اگه یکی از همسرهات چیزی ازت خواست با همون علاقه و محبّت که خواسته دیگر همسرت و برآورده می‌کنی، خواسته اون رو برآورده کنی.
می‌دونی این یعنی چی؟ یعنی اگر عدالت نداشته باشی و طوری رفتار نکنی که هیچ کدوم از همسرات نفهمند تو کدومشون و بیشتر دوست داری، ظالم شناخته می‌شی. اون دنیا، برادرم! فرشته های خدا از تو بازخواست می‌کنند. ازت می‌پرسند چرا در حق یکی از همسرات ظلم کردی؟
مرد روحانی مکثی کرد، سپس پرسید:«حالا تو فرد عادلی هستی؟ می‌تونی چنین عدالتی و اجرا کنی؟»
مرد نمی دانست باید چه بگوید، نگاه نافذ مرد روحانی اورا از دروغ گفتن برحذر می‌داشت. مِن مِن کرد و باز هم نتوانست لب باز کند و سخنی بگوید.
مرد روحانی که حالت او را دریافته بود با لبخند آرامش بخشی گفت:«مرد مؤمن برگرد پیش همسر اوّلت. ازدواج دوّم تو بیشتر یه هوسه تا یه عشق! وقتی همسر اوّلت تو رو دوست داره3 Period این چیزیه که خودت گفتی3 Period حالا چرا می‌خواهی دل اون رو بشکنی تا به هوست برسی؟ فکر نمی کنی این یه ظلم در حق همسرته که حداقل با تو بیست و چند ساله زندگی کرده؟
اگه با یه زن دیگه ای ازدواج کنی، دل همسر و شریک زندگی تو می‌شکنی و شاید دیگه تحملت نکنه و ازت طلاق بگیره. همسر دوّمت هم با مشاهده این وضعیت بی کار نمی شینه و حداقل چیزی که ازت می‌خواهد به نام کردن یکی از املاکته3 Period یه روز به خودت میایی و می‌بینی دیگه خبری از چندتا خونه و کارخونه بزرگت نیست، همه ش متعلق به همسر دوّمت شده. می‌دونی چرا؟ چون اون فهمیده تو به خاطر هوس باهاش ازدواج کردی و دوست نداشته بلایی رو که سر همسر اوّلت آوردی سر اون بیاری! زیرکی به خرج می‌ده و تو رو به خاک سیاه می‌شونه. تو این قسمت از حوادث روزنامه ها رو نمی خونی؟ دوست داری این طوری آتیش به زندگیت بزنی؟»

مرد از کلام آرامش بخش و نفوذ پذیر مرد و روحانی متأثر شد، زیر لب کلمه ای شبیه به «نه» گفت و بلند شد و با چهره ای خجالت زده مسجد را ترک کرد. با خروج او لحظه ای چشم های آبتین تار شد. اوّل فکر کرد به خاطر عنیک دودی است که هنوز بر چشم هایش بود امّا طولی نکشید که چشم هایش سیاهی رفت و پس از چند لحظه به جزء سیاهی هیچ چیز دیگری را ندید!

3 Asterisk
سرش کمی درد می‌کرد. سعی کرد چشم های سنگینش را باز کند ولی همه جا را تار و مبهم می‌دید. صدایی به گوش هایش برخورد می‌کرد که فاصله اش نه دور بود و نه نزدیک! برای چند لحظه احساس کرد صدا چه قدر برایش آشنا به نظر می‌رسد.
گویی سالیانی پیش این صدا را شنیده و صاحب آن را دیده.
آبتین بر دیدش تسلط یافت. خودش را درون رختخوابی, می‌دید که بر روی زمین پهن شده بود و او وسط آن دراز کشیده بود. کمی که اطرافش را با دقّت بیشتری نگاه کرد، کنار دست راستش سُرُم خالی شده ای افتاده بود که بی درنگ دریافت محتوبات آن به درون بدنش وارد شده است. این را از روی سوزن سرم که هنوز روی ساعد دست راستش قرار داشت فهمید. اگرچه شلنگ سرم از دستش جدا شده بود ولی چند قطره خون خشک شده بر روی ساعد دستش، رگ کوچک خونی شکلی را پدید آورده بودند.

نگاهش را وسعت داد و دریافت دورن اتاقی قرار دارد که رنگ سادگی با آن خو گرفته است. فرش دوازده متری قرمز رنگی که رنگ قرمز آن کم کم شکوه و زیبایی خود را از دست می‌داد برکف زمین پهن شده بود. چند تابلو کم قیمت و دو سه دست نوشته و یک اثر خوش نویسی بر جای جای دیوارهای گچی آویزان شده بودند.
گلدان کوچکی هم با گل های پلاستیکی گوشه اتاق، درسمت چپش در انزوا فرو رفته بود و در عوض تلویزیون چهارده اینچ بر فراز میز سیاه رنگی بر کل اثاثیه اتاق از جمله به چند پشتی که در کنار دیوارها قرار داشتند، فخر می‌فروخت. چشم های متعجب وپرسش گر آبتین دو در راهم دیدند که یکی به آشپزخانه می‌رفت ـ و تا نصفه هم باز بود ـ و دیگری که برایش همچنان علامت سؤال باقی مانده بود. البته حدس می‌زد آن در به اتاقی راه یابد.

سرش را بلند کرد با چشم به دنبال صاحب صدا گشت. خیلی سریع در آن اتاق ساده او را یافت. مردی را دید، با ریش های حنایی رنگ که با موهای کوتاه و سیاه و سفید سرش تضادی آشکار داشت، مرد پشت میزی با پایه های کوتاه بر زمین نشسته بود و همان طور که به صفحات روزنامه روی میز نگاه می کرد با عکس گوشه میز، که آبتین قادر به دیدن آن نبود درد و دل می‌کرد!

آبتین تکانی به خودش داد. به هر زحمتی که بود نشست و به پشتی پشت سرش تکیه داد. به امید آنکه مرد ـ که حالا او را به جا آورده بود و دریافت که او همان مرد روحانی است که در مسجد بدون رودربایسی نظر خودش را به مرد دیگری که می‌خواست زنی را به عنوان زن دوّمش انتخاب و با او ازدواج کند گفته بود ـ را ببیند به او نگاه کرد.
آبتین به خودش جرأتی داد و گفت:«ببخشید آقا3 Period»
صدایش آنقدر ضعیف بود که به گوش های مرد روحانی نرسید.

اما ناگهان مرد روحانی ساکت شد و بی اختیار به نقطه ای نامعلوم خیره شد. ولی چند لحظه بیشتر طول نکشید که ناگهان عکس را از روی میز برداشت و با عجله خطاب به عکس گفت:«معذرت می خواهم! داره دیر می شه. باید برم مسجد. وقت نماز شده!»

بی درنگ به سمت دری رفت که آبتین حدس زده بود باید در اتاقی باشد. دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید که کت وشلوار پوشیده بیرون آمد. دیگر عکس در دستش نبود امّا نگاهش به آبتین افتاد که دقایقی می شد که منتظر معطوف شدن نگاه او بود!

مرد روحانی با هیجان به سمت آبتین خیز برداشت و گفت:«خدا رو شکر. تو به هوش اومدی؟!»
کنار آبتین نشست و با خوشحالی به او خیره شد.
آبتین لبخند زد و سؤال کلیشه ای را که در ذهنش پدید آمده بود را بدون فکر پرسید:«من کجام؟»
مرد روحانی لبخند آرامش بخشی زد و گفت:«خونه ی من!3 Period یعنی داستانش خیلی طولانیه. اگه یادت باشه برای نماز صبح اومده بودی مسجد که بی هوش شدی، الان هم نزدیک (به ساعت مچی اش نگاهی انداخت و ادامه داد) سی و شش ساعته که بیهوش افتاده بودی.»
تعجب سراسر وجود آبتین را فرا گرفت، سی و شش ساعت بیهوش بود؟ آنقدر متعجب شد که نتوانست تعجبش را بیان کند و فقط بی اختیار دهانش نیمه باز ماند.
مرد روحانی دستی به شانه او زد و گفت:«من و باید ببخشی. من برای چند روز پیش نمازی مسجد محل رو قبول کردم، به جای یکی از دوستام که رفته مسافرت. اگه اشکالی نداشته باشه3 Period»
آبتین که متوجه منظور او شده بود سریع گفت:«نه، چه اشکالی؟ راستش من باید از شما تشکر هم بکنم.»
مرد روحانی لبخند دیگری زد و گفت:«این چه حرفیه که می زنی پسرم؟ من فقط به وظیفه ام عمل کردم3 Period بگذریم من نیم ساعت دیگه بر می گردم؛ خواهش می کنم اینجا غریبگی نکن. تو خونه یه دوری بزن، چایی هم تازه دم کردم. حتماً برای خودت یه چایی بریز! امّا سعی کن زیاد چیزی نخوری. معده تو خالی بوده و نباید یه دفعه ای پر بشه».

آبتین سری تکان داد و با کمی خجالت گفت:«نگران نباشید.»

نمی دانست چرا این جمله را بر زبان آورده است. برای لحظه ای احساس می کرد جمله بهتری هم بود که می توانست بگوید.

مرد روحانی سری تکان داد و از اتاق خارج شد. خارج شدنش چند لحظه بیشتر طول نکشید ولی آبتین از رفتار او متحیّر گشت. آن مرد او را سین جین نکرده بود. طوری با او رفتار می کرد که انگار سالیان سال است او را می شناسد! بی آنکه ترسی بر دلش راه بدهد به او اعتماد کرده بود و او را تنها در خانه اش گذاشته بود. یعنی ترس نداشت که این طور اعتماد کرد بود؟! با این وجود آبتین, شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:«ای کاش حداقل اسم شو بهم می گفت!»

با خروج آن مرد که برای آبتین حکم یک ناشناس نیکوکار را داشت تصمیم گرفت از رختخواب بلند شود و از آن فاصله بگیرد. سی و شش ساعت ـ به قول آن مرد ـ با رختخواب مأنوس شده بود و این به اندازه کافی برای او دلیل می شد تا مصمم شود و بلند شود و به توصیه ی آن مرد، یعنی دور زدن در خانه اش، عمل کند. امّا همین که بلند شد ابتدا کمی سرگیجه به سراغش آمد و این عاملی شد تا برای چند لحظه هم که شده دستش را به دیوار بگذارد.
او احساس گرسنگی می کرد و بوی چای دارچین که از آشپزخانه به مشامش می رسید اشتهای او را تحریک و ضعفش را نمایان تر ساخته بود!

به سوی آشپزخانه رفت. در نیمه باز آشپزخانه را کامل گشود. صدای قُل قُل آب جوش آماده، همراه با بخار آن که قسمتی از آشپزخانه را مه آلود کرده بود، گوش و چشم او را به خود جلب کرد. شعله های کوچک گاز آب درون کتری را روشن نگه داشته بودند و البته آبتین را به سوی خود فرا می خواندند. یک لیوان چای با طعم دارچین.
حتماً برای آبتین که در سی و شش ساعت گذشته به جزء سُرم چیزی دیگری وارد بر بدنش نشده بود لذّت بخش می بود. امّا هنگامیکه به کتری رسید ناگهان تصمیمش عوض شد. میلش برای خوردن چای در یک آن فروکش کرد. احساس کرد دوست دارد چیز خنکی که علاوه بر حس خنکی جلوی گرسنگی او را بگیرد، بخورد یا بنوشد. حلق و گلویش تقریباً خشک بود و در نظرش آب دهانش ترش مزه می آمد و این خود عاملی می شد تا بیشتر به این حس بها بدهد.

دستی را که به سمت کتری دراز کرده بود را عقب کشید و نگاهش را در آن آشپزخانه کوچک معطوف یخچال سفید رنگ کرد. یخچال مکانی بود که قادر بود، به هوسش بپردازد. پس بی اندیشه درب آن را باز کرد.
سه عدد سیب که دو تا قرمز و یکی هم سبز بود، هفت هشت عدد تخم مرغ، یک نصفه پیاز که به طور قابل باوری مشخص بود چند روزی می شود که درون یخچال تنها مانده است و در نهایت یک بشقاب کوچک که کمی اُملت بی رنگ وتقریباً سوخته ای دورن آن قرار داشت. اینها کلّ چیزهایی بودند که او درون یخچال می‌دید!!
آبتین که اصلاً انتظار چنین میهمان نوازی ای را نداشت زیر لب غُر زد:«از خودت پذیرایی کن وسعی کن زیاد چیزی نخوری، یعنی همین؟»
دستش را به سوی سیب ها دراز کرد. دو سیب سرخ را برداشت و در یخچال را بست. اگرچه درون یخچال چیز زیادی برای خوردن پیدا نمی شد ولی همان دو سیب هم اشتهای مضاعف شده ی آبتین را مضاعف تر می کرد. از روی حرص یا گرسنگی بیش از حد گاز بزرگی به یکی از سیب ها زد. صدای خورد شدن تکّه های سیب در زیر دندان هایش و طعمی که در میان دهانش می چرخید او را به وجد آورد. فوق العاده بود.
برای او که این طور بود. گازی دیگر زد و باز هم یک گاز دیگر. آن قدر که دهانش پر از تکّه های سیب شد و اگر ناخودآگاه دهانش را باز می کرد حتماًٌ قسمتی از سیب هایی که در دهان او در حال له شدن و تکه تکه شدن بودند، بر روی موکت قهوه ای رنگ آشپزخانه می افتاد!

خوردن اوّلین سیب که تمام شد، احساس کرد آنقدر انرژی بدست آورده است که می تواند چرخی در خانه بزند. گرچه از سادگی بیش از اندازه ی خانه حدس می زد چیز قابل توجهی برای سرگرم شدنش، پیدا نمی کند ولی با این همه گردش درون خانه را آغاز کند. اوّلین جایی را که انتخاب نمود اتاقی بود که در آن کنار در آشپزخانه قرار داشت.
دسته در را چرخاند و تا آخر آن را باز کرد. موجی از تاریکی در برابرش قرار گرفت. چشم هایش هیچ چیزی را نمی دید. تنها از روی غریزه، کورمال کورمال به دنبال کلید لامپ کنار دیوار سمت چپش گشت. دستش پس از چند ثانیه به شی ئی سخت و بی‌جان برخورد کرد و همان را هم فشرد. تاریکی محو شد و آبتین ذره ذره اتاق را به وسیله چشم هایش به جستجو پرداخت. حدسش درست بود. چیز قابل توجهی دیده نمی شد، مگر یک آکواریم که نزدیک به یک متر طول و نصف آن هم عرض داشت.

به سمتش رفت. زیبایی آکواریوم او را مجذوب خود کرده بود. یک کشتی که رنگ سبز ـ سیاهی به خود داشت در کف آکواریوم جا خوش کرده بود و حباب های هوا از درون آن به بالا رهسپار می شدند و در نور لامپ سبز رنگی که در گوشه ی آکواریوم قرار داشت، رویایی به نظر می رسید. چند گیاه مصنوعی هم کشتی غرق شده را محصور کرده بودند و سنگ های رنگی ـ که تقریباً از همه رنگ دیده می شد ـ مثل ملوانان وخدمه ی کشتی دور آن ریخته شده بودند.

امّا جالب تر از اینها ماهی های دُم کوسی بودند که بدون ترس دور کشتی غرق شده مانور می دادند و به آن جسم بی جان فخر می فروختند! ماهی های سفید دمُ کوسی که تعدادشان به چهار می رسید، برای آبتین بیشتر از یک ماهی ساده بودند. دیدن شان همانند تصویری بود که به یادش می آورد زمانی به داشتن، آکواریوم و این نوع از ماهی عشق می ورزید و, هرچه که پول تو جیبی می گرفت، صرف خرید و نگهداری از آنها می کرد. این خاطره شیرین او را ترغیب کرد تا انگشتش را به شیشه ی آکواریوم بچسباند. آنچه که انتظار داشت رُخ داد. ماهی ها دمُ کوسی که گوشت خوار هم هستند به خیال غذا به سطح آب آمدند و برای چند لحظه کوتاه دهان شان را خارج از آب آکواریوم باز و بسته کردند. خنده بر لب های آبتین نشست. اصلاً به خاطر همین موضوع این نوع ماهی ها را دوست داشت.

همین که ماهی ها، به عمق آکوریوم بازگشتند آبتین که چشم هایش به بسته ی غذای ماهی کنار آکواریوم افتاد، آن را برداشت و فقط چند دانه ی گرد سیاه رنگ که غذای شان بود دورن آب آکواریوم ریخت. ماهی ها حمله ور شدند و هر آنچه را که او ریخته بود در کمتر از چند ثانیه بلعیدند و بعد طوری به او نگاه کردند که گویی بازبان بی زبانی از او می خواستند که باز هم غذا برایشان بریزد امّا آبتین چنین پیشنهادی را از جانب آنها نپذیرفت.
می دانست این نوع ماهی ها که سریع هم رشد می کنند نباید بیش از اندازه غذا بخورند چون یقیناً آب آکواریوم را خیلی سریع کثیف و آلوده می کند و از آنجا که تجربه داشت می دانست عوض کردن آب آکواریوم هم سخت است و هم ممکن است به خود ماهی ها در جریان تعویض آب صدمه وارد کند.

بسته غذای ماهی را کنار گذاشت و با هر سختی ای که بود از تماشای ماهی ها و آکواریوم زیبا و چشم نواز دل کند و از اتاق خارج شد. گرچه هنگام خروج بر روی دیوار عکس پسری را دید که بیش از بیست سال سنّ او را تخمین زده بود ولی چندان، به آن عکس توجه نکرد. وقتی که از اتاق خارج شد و درب اتاق را هم بست متوجه شد هنوز یک سیب در دستانش باقی مانده است که می تواند بخورد. بی درنگ گازی به آن زد و به سوی پله هایی که او را به طبقه بالا هدایت می کردند رهسپار شد و با هر قدمی که بر می داشت آرزو می کرد چیز جالبی برای دیدن وجود داشته باشد. این آرزو از آن جهت بود که احساس خستگی و کِسلی بدن او را فرا گرفته بود و با ناباوری حس می کرد کمی هنوز هم خواب آلود است. شاید این احساس نه چندان خوشایند به خاطر سر دردی بود که به طور خفیف او را می آزرد.
پله ها را که در نوردید به دری رسید که همانند سایر درهای آن خانه رنگ سفید را به خود گرفته بود. بدون واهمه دستگیره را به پائین فشرد و آن را باز کرد. باز هم موج سیاهی در برابر او قرار گرفت امّا این بار سریع تر برآن فائق آمد. زیرا به سرعت کلید روشنایی را یافته بود.

بر خلاف آرزویی که کرده بود آن اتاق هم که یقیناً آخرین اتاق آن خانه به حساب می آمد اصلاً جالب توجه نبود. یک تخت فلزی قدیمی، قفسه کتاب که کهن سالی از آن می بارید ولی پر از کتاب هایی بود که آن را همچنان جوان و با طراوات نشان می دادند، یک گلدان با گل های مصنوعی در گوشه ی اتاق و در آخر فرش کرم رنگ پهن شده در کف اتاق که آبتین یقین داشت نوترین وسیله این خانه باید باشد!

با آنکه چندان چیز جالبی در اتاق نمی دید قدم درون آن گذاشت و در را هم پشت سر خود بست. گاز دیگری به ته مانده ی سیب زد و روبه روی قفسه بزرگ و پر از کتاب ایستاد. نام کتاب هایی که، یک نام ولی در چند ده جلد به چشمش می خورد را زیر لب زمزمه کرد:«مخزن الاسرار3 Period اصول کافی4 Period بحارالانوار4 Period تفسیر نمونه و3 Period»

ناخواسته سوتی کشید و گفت:«اینها که دکوری نیستند؟!»
و برای آنکه به جواب سؤالش برسد، یکی از کتاب ها را برداشت. روی کتاب نوشته شده بود «جلد بیست و پنجم، بحارالانوار» قبل از اینکه کتاب را باز کند ته مانده سیب را گوشه ی قفسه کتاب گذاشت و بعد صفحه ای از کتاب را باز کرد. ابتدا نمی فهمید بر صفحات کاغذ کتاب چه نوشته شده است امّا پس از چند ثانیه مکث و تمرکز دریافت نوشته های کتاب به زبان عربی است! با پی بردن به همین موضوع بدون آنکه کوچک ترین علاقه ای از خودش نشان بدهد کتاب را سرجایش گذاشت و گفت:«می دونستم دکوریه!»

گفته ی خودش را باور نداشت امّا اطمینانی هم نداشت که صاحب این کتاب ها همه آنها را خوانده باشد چون حداقل در قفسه ی کتاب بیش از چند صد جلد کتاب قرار گرفته بود که قطر بعضی از آنها سه برابر بعضی دیگر بود. با این وجود آبتین در آخرین تلاش هایش برای سرگرم ساختن خویش نگاهی سرسری به عنوان های کتاب ها انداخت. امّا چندان موفقیتی پیدا نکرد. اسم اکثر کتاب ها به عربی نوشته شده بود و اگر نام آن چند کتاب قبلی را نشنیده بود، نام آنها را هم مثل نام اینها نمی توانست بخواند. با خودش فکر کرد بهتر است به طبقه پائین برگردد و برای خودش یک لیوان چای دارچینی بریزد، تا اینکه در این اتاق فوق العاده جذاب بماند! برگشت امّا همین که سرش را چرخاند ناگهان چشمانش برای لحظه ای بر عنوان کتابی متمرکز شد که با بقیه کتاب های درون قفسه تفاوت داشت. دوباره رو به قفسه کرد و به, جستجو پرداخت. دنبال کتابی با جلد سبز یشمی می گشت که با رنگ طلایی رنگی بر روی آن نوشته شده بود:«دیو و3 Period »

آن را یافت. زمزمه کرد:«دیو و پری.»
تعجبش فزونی یافت. دستش را بی اراده دراز کرد تا با برداشتن کتاب پاسخی به این تعجب ناگهانی بدهد. امّا به خاطر حجم زیاد کتاب های چیده شده در آن طبقه از قفسه، کتاب تکان نمی خورد و بیرون نمی آمد. بار دیگر زور زد. کتاب تکانی خورد و برای بار سوم که آن را با قدرت بیشتر به بیرون کشید، همراه با آن چند کتاب دیگر پخش بر زمین شدند.
بی اهمّیّت به افتادن کتاب ها، کتاب مورد نظرش را که روی دیگر کتاب ها بود برداشت. امّا این خم شدن برای برداشتن کتاب باعث شد تا لحظه ای احساس کند سر دردش بیشتر شده است. مثل آن بود که استخوان های درون سرش شورش کرده بودند و برای عذاب دادن او مدام تکان می خوردند! و تنها راهی که برای غلبه بر این شورش درونی یافت این بود که بر لبه ی تخت بنشیند.

هنگامیکه نشست دوباره حس کرد ضعف هم، همچنان با او همراه است و گویا قصد هم ندارد او را رها سازد. با این همه عنوان کتابی که در دستش بود از این چیزها برایش مهم تر بود. با اشتیاق و شور و شوق، لای کتاب را باز کرد امّا به جزء صفحات زرد رنگ که خالی از سیاهی های قلم بودند هیچ چیز نیافت. با تعجب و ابروانی که بالا رفته بودند صفحه بعدی را آورد. امّا تغییری ایجاد نشد. چند صفحه ی بعدی و همین طور چند صفحه ی بعدتر. نه! ورقه های زرد رنگ کتاب خالی از نوشته بودند. حتی برای آنکه اطمینان یابد به صفحات عقب هم رجوع کرد امّا این کار هم بی فایده بود. کتاب را بست و به نوشته زرین کوب روی جلد چشم دوخت و تکرار کرد:« دیو و پری. پس چرا چیزی توی این نوشته نشده؟!»

هنوز اطمینان نیافته بود آنچه را که دیده بود، درست است یا نه. به هر حال ضعف جسمی اش را دلیل خوبی برای این موضوع می دانست پس آرام جلد کتاب را باز کرد. گویا حق داشت بر روی اوّلین کاغذ زرد رنگ کتاب نوشته شده بود:

«این کتاب را فقط کسانی می توانند بخوانند که ایمان داشته باشند، به وجود دیو و پری و همین طور در درون خود اشتیاق به دیدن این موجودات را ببینند. پس اگر این دو شرط را دارید کتاب را ورق بزنید وگرنه مطمئن باشد وقت تان را دارید تلف می کنید!»
آبتین متحیّرانه زمزمه کرد:«چی؟»
امّا وقتی که برای بار دوّم و بعد برای بار سوم آن جملات سیاه رنگ را خواند، اطمینان از سلامتی عقل و هوشش یافت. اشتباه نکرده بود. آنچه خوانده بود عین واقعیّت بود. البته واقعیّتی که روی آن صفحه کتاب نوشته شده بود.
نفسی از سرخشم بیرون داد و معترضانه گفت:«جالبه! این روزها چه راه هایی برای فروش کتاب شون پیدا می کنند! این کتاب و کدوم احمقی نوشته؟»
و برای آنکه نام نویسنده احمق و احتمالاً از نظر او کلاهبردار را پیدا کند، صفحه ی بعد را نومیدانه ورق زد. مطمئن نبود که نوشته ای یابد امّا در نهایت تعجب یافت و سریع هم خواند:

«تقدیم به همسرم که بی دریغانه باورم کرد ولی در قلبش آنچه را که باور دارم حک نکرد و به پسرم آبتین که نمی تواند باور کند آنچه که باور دارم ولی امیدوارم که او راه من را به پایان برساند.»

«بهار74، برزو آرمان»

ناباورانه زمزمه کرد:«پدرم4 Period این کتاب و3 Period پدرم نوشته؟!»

نه! برایش باور پذیر نبود ولی جای شکی هم وجود نداشت. نام پدرش، نام خودش هرگونه شک را بر طرف می ساخت. مخصوصاً به یادآورد که مادرش بارها به او گفته بود پدرش معتقد بود سرزمین دیوها و پری ها وجود دارد و نهایت تلاشش را کرده بود تا به سرزمین آنها راه یابد! امّا لحن صحبت های مادرش را هم به یاد می آورد که چندان با افتخار و غرور این حرف ها را به او نمی زد.

اشک سوزشی در چشمانش به وجود آورد و بر گونه رنگ پریده اش غلطید. به یاد مادر و پدرش افتاد. پدرش را که تا همین چند لحظه پیش نا خواسته احمق و کلاهبردار نامیده بود. مادرش که حالا چند روزی می شد که دیگر در این دنیا نبود. حالتی همراه با محبّت و عشق و البته آمیخته با نفرت در وجودش به جریان افتاد.
عشق و محبّت به مادرش، به خاطر زحماتی که سال ها بی دریغانه برای او کشیده بود و نفرت به خاطر سرنوشتی که او با همان محبّت مادرانه‌اش برایش رقم زد. برای لحظه ای چشم هایش تار گشتند و تنها چیزی که متوجه شد این بود که با چشمانی تار و اشک آلود بر تخت افتاد.

3 Asterisk

ـ آه معذرت می خوام نباید در و انقدر محکم می بستم.
ـ زیاد نگران نشو این فقط یه اتفاق بی اهمّیّت بود.
همین اتفاق بی اهمّیّت یعنی بسته شدن در آن هم با آن صدای بلند که شبیه به شلیک تیر بود آبتین را از جا پراند. در حقیقت او در رختخواب خوابیده بود. پتو را که رویش قرار داشت کنار زد و بر لبه تخت نشست. چند بار چشم هایش را باز و بسته کرد تا که, توانست به خوبی دریابد که کجاست و چرا آن جاست.

او در طبقه دوّم خانه ی آن مرد روحانی بود. از کتابخانه فهمید. نگاهش که به قفسه ی کتاب ها افتاد به یاد آورد، آمده بود تا مثلاً در خانه دوری زده باشد. امّا تفاوتی هم احساس کرد. تا آنجا که به یاد داشت چند جلد کتاب روی زمین افتاده بود ولی حالا قفسهجی کتاب ها مثل بار اوّلی که دیده بود مرتب و منظم بود. گویی اصلاً کسی به آنها دست نزده باشد! با این وجود هنگامیکه نگاهش به سمت راست افتاد و سُرُم خالی شده را دید و پس از آن نیز بی درنگ نگاهش به ساعد خونی دست راستش جلب شد، این را هم به خاطر آورد که بیهوش شده بود. چشمانش سیاهی رفت و بر تخت افتاد. قبل از اینکه فرصت یابد فکر کند که سردرد و ضعف عاملی بودند تا باعث شوند او بیهوش شود، صدای آن دو نفر را باز شنید که می گفتند:

ـ خواهش می کنم بشین.
ـ بله استاد ولی خواهش می کنم زحمت نکشید.
ـ توکه قبلاًها تعارفی نبودی. بودی؟! یه لیوان چایی که این حرف ها رو نداره.
ـ شما همیشه نسبت به من لطف داشتید.
صدای هر دو نفر برای او به طرز عجیبی آشنا می آمد. از لحن صدا احساس غریبگی نمی کرد. در اتاقی که او در آن قرار داشت نیمه باز بود و این عاملی شد تا بدون زحمت چندانی گفت و گوی آن دو نفر را بشنود ولی به همین هم قانع نشد. خودش را از تخت جدا کرد و پاورچین پاورچین به سوی در رفت و پس از آنکه مطمئن شد باید شهامت بیشتری به خرج دهد تا چهره ی این دو صدای آشنا را ببیند، قدم از اتاق بیرون گذاشت و پا بر پله ها نهاد. دو سه پله که رفت، ترس مثل موج سرمای ناگهانی بر او رخنه کرد.
با چشمانش که از ترس می لرزیدند به آنچه که می دید خیره گشت. نه! باورکردنی نبود. نمی توانست به چشم هایش اعتماد کند. دعا می کرد اشتباه دیده باشد و برای برآورده شدن دعایش چند بار پلک های خسته اش را تکان داد. ولی باید می پذیرفت. باید باور می کرد که بهزاد رسولی3 Period سرگرد بهزاد رسولی در فاصله ی چند متری از او، در طبقه ی پائین همان ساختمان که او قرار داشت، در حالیکه به پشتی ای تکیه زده و بر فرش قرمز رنگ آن خانه نشسته بود، را می دید.

بهت و حیّرت که آمیخته با ترس غیرقابل انکاری شده بود او را همچون اسیر بی دفاعی در بر گرفته بود. سرش را در آنی عقب کشید. او اینجا چه کار می کرد؟ سؤال ساده و ترس آوری برای آبتین بود که فقط یک جواب می توانست به آن بدهد و آن اینکه آمده بود، تا او را دستگیر کند! صدایی از واری مغزش سریع و قاطع در برابر این جواب گفت:«نه.»

نه، یعنی چه؟ نه، یعنی اینکه بهزاد رسولی نیامده بود تا او را دستگیر کند! از کجا به این صدا باید اعتماد می کرد؟ ساده بود از طرز نشستن او! خود آبتین هم چه می خواست و چه نمی خواست، به این نکته پی برده بود. چهره ی بهزاد رسولی خیلی دوستانه و غیر رسمی به نظر می رسید. گویی آمده تا کسی را ببیند.

وقتی که چشم های آبتین به مرد روحانی افتاد که سینی به دست وارد اتاق شد و کنار بهزاد رسولی نشست، کمی خیالش راحت شد. مرد روحانی سینی را میان خود و بهزاد رسولی قرار داد و یکی از دو لیوان چای را به پیش او گذاشت و با مهربانی ای که آبتین از او سراغ داشت گفت:«بخور ولی تعارف نکن.»

بهزاد رسولی لبخندی زد و لیوان چای را برداشت و بدون آنکه قندی در دهانش بگذارد لبی به چای زد و سریع آن را دوباره در سینی گذاشت. چای بیش از حد تصوّر او داغ بود.
مرد روحانی لبخندی زد و گفت:«گفتم بخور ولی نگفتم که حالا».
هر دو خندیدند و پس از آنکه خنده شان فروکش کرد آقای رسولی گفت:«استاد نمی خواهید بپرسید چرا این موقع صبح مزاحم شدم؟!»
مرد روحانی یا به تعبیر بهزاد رسولی استاد با لبخندی جواب داد:«تو هیچ وقت برای من مزاحم نبودی آقای رسولی. چرا فکر می کنی مزاحم هستی؟»
ـ این که تعارفه استاد، ساعت الان شش صبحه!
ـ شش صبح؟!
این را آبتین زیر لب زمزمه کرد. دیروز بعد از ظهر وقتی به هوش آمد ساعت حدود شش بود و حالا که دوباره به هوش آمده بود، باز ساعت حدود شش صبح بود و برای او این معنی را داشت که نزدیک به دوازده ساعت می شد که بیهوش بوده است!!

ـ تو بهتر از هر کسی دیگه ای می دونی که من از چهار صبح به بعد بیدارم، پس شش صبح زمان نامناسبی نیست.
آقای رسولی کمی مکث کرد بعد گفت:«بله حق با شماست، امّا قصد ندارید بپرسید چرا به اینجا اومدم، اون هم بعد از دو سال؟»

مرد روحانی سری تکان داد و با آسودگی گفت:«خُب این و خودت بهم بگو! مطمئناً تو بهتر از من این و می دونی.»

جوابی بود که بهزاد رسولی منتظر شنیدنش بود. این را می شد از چهره اش فهمید و به همین دلیل بدون وقفه گفت:«یکی از عیب های شما اینکه خیلی زود به دیگران اعتماد می کنید. جسارت مو ببخشید، استاد!»

مرد روحانی آهی کشید و گفت:«نیومدی اینجا که زخم کهنه, بازکنی. اومدی آقای رسولی؟»
بهزاد رسولی با چهره ایی که رضایتمندی در آن دیده نمی شد پاسخ داد:«نمی خوام از زمانی حرف بزنم که قرار بود من معاون وزیر بشم!.»
ـ خیلی خوبه. چون ما قبلاًها در این باره بحث کردیم.
ـ بله استاد ولی من لیاقت اون پست رو داشتم.
مرد روحانی قاطعانه در برابر دفاع آقای رسولی گفت:«نه.»
ـ نه! هنوز حرف تون اینه؟
ـ بله و تنها دلیلی که باعث شد من به آقای وزیر زنگ بزنم و از ایشون بخوام تا قید تو رو برای وزارت بزنه. شکاکی بیش از حدت بود!!
ـ نمی خوام بی ادبی کنم ولی شکاکی لازمه شغل منه. این یه حُسن محسوب می شه!
مرد روحانی سری به نفی تکان داد و گفت:«نیست3 Period خودت هم خوب می دونی که نیست. معاون وزیر اطلاعات نباید شکاک باشه، معاون یه وزیر باید گوش به زنگ و باهوش باشه3 Period امّا شکاک نه.»
آقای رسولی با طعنه گفت:«این حرف و می زنید چون شما خوش بین ترین وزیر این کشور بودید!»
لبخند بر لبان مرد روحانی که همچنان آرام بود نشست و پس از مکثی گفت:«الان نزدیک به یک دهه می شه که من وزیر نیستم. فکر می کنم تو بهتر از دیگران بدونی، من الان هیچ شغل دولتی ندارم.» نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«بگذریم! دوست قدیمی من حالا چه اوضاعی داره؟ هنوز اون پسر رو3 Period اسمش چی بود؟»

ـ آبتین آرمان.
ـ آره آبتین آرمان3 Period حالا پیداش کردید؟!
قلب آبتین فرو ریخت. برای لحظه ای که بهزاد رسولی سرش را بالا آورد و به پله ها خیره شد، فکر می کرد که او را دیده است. اگرچه در جایی قرار گرفته بود که خودش هم به سختی می توانست آنها را ببیند ولی با این وجود خودش را سریع عقب کشید. صدای تپش قلبش را به روشنی می شنید. تپش قلبی که ناشی از ترس بود.

ـ اگه راستش و بخواهید تقریباً اومده بودم درباره همین موضوع با شما صحبت کنم.
ـ درباره ی آبتین آرمان؟!
ـ بله. چرا که نه؟!
ـ خُب تو بهم بگو چرا که آره؟!
آبتین که حالا سرش را کمی جلوتر آورده بود چهره ی نه چندان آرام رسولی را دید که گفت:«شما هیچ حسی خاصّی نسبت به این پسر ندارید؟»
ـ حس خاص؟! دلیل تو برای این حرف چیه؟
آقای رسولی نگاهی در چشم های مرد روحانی انداخت و وقتی در آن چشم های مطمئن تردیدی ندید گفت:«پدر اون بهترین دوست شما بوده، این طور نیست؟»
مرد روحانی دستی بر ریش هایش کشید و با تأسف و اندوه سری تکان داد گفت:«چرا بود. برزو بهترین مردی بود که می شناختم. صادق و بی ریا. ولی با این همه یه عیب بزرگ داشت.»
بهزاد رسولی پا برهنه وسط حرف او پرید و با کنایه گفت:«دیو و پری. درسته؟!»
مرد روحانی بدون آنکه کینه ای از کنایه او به دل بگیرد، سری تکان داد و گفت:«تو این و باور نداری آقای رسولی، ولی برزو ایمان داشت. با تمام قلبش وجود دیو و پری رو حس می کرد.»
حالا آبتین می توانست بفهمد که چرا مرد روحانی به او اعتماد کرده بود و او را در خانه اش تنها گذاشته بود.
آقای رسولی سری به نشانه ی عصبانیّت تکان داد و گفت:«نمی تونم هیچ وقت به خرافات اعتقاد داشته باشم»
ـ پس چرا به اینجا اومدی؟ مطمئناً نیومدی تا از بروز آرمان و عقاید و باورهاش با هم حرف بزنیم؟
آقای رسولی که سعی داشت علی الظاهر ادب را در جملاتش حفظ کند گفت:«منو ببخشید استاد! ولی عرض کردم که برای آبتین آرمان اومدم اینجا.»
ـ تو فکر می کنی اون پسر تو خونه ی منه؟!
و همان طور که حرف می زد با نهایت جذبه ایی که داشت در چشم های بهزاد رسولی خیره شد. طوری که او مجبور شد از شرم سرش را به پائین بیندازد. امّا مرد روحانی به همین هم قناعت نکرد و ادامه داد:«چون من و پدر مرحومش با هم دوست بودیم دلیل نمی شه که تو این شک و تو ذهنت به وجود بیاری3 Period آقای رسولی این دوستی پایان یافته مال زمان های گذشته است، نه حالا. چون برزو مرده. سیزده سال می شه که این اتفاق افتاده.»

نفس عمیقی کشید تا بر خودش بیشتر کنترل یابد، بعد دوستانه ادامه داد:«فکر کردم اومدی اینجا تا به دوست قدیمیت سر بزنی و احوالشو بپرسی، نه اینکه بازجوئیم کنی.»
آقای رسولی با حالتی پیشیمان نسبت به اینکه نباید اینقدر سریع و صریح منظورش را بیان می کرد، سری به تأسف تکان داد وگفت:«معذرت می خوام. این روزها اصلاً3 Period مقامات دارن به من فشار میارن. آبتین آرمان شده بحث اصلی این کشور و من بیشتر از هر کس دیگه ای تحت فشارم.» قصد داشت جمله ای مناسب در ادامه ی جملات قبلی اش بیفزاید ولی لبش را آشکارا گزید و با خنده ی نه چندان باورپذیری ادامه داد:«شما بهم یاد دادید که هر کسی یه عیبی داره، خُب من هم از این قاعده مستثنا نیستم. عیب من هم همون طور که می دونید، شکاکی بیش از حده و3 Period»

مرد روحانی حرف او را مؤدبانه قطع کرد وگفت:«تو خسته ای» و در حالیکه دستش را بر شانه ی او می گذاشت افزود:«بهتر برای چند لحظه هم که, شده همه چیز و فراموش کنی. پشنهاد این پیرمرد و قبول کن و برای چند ساعت هم که شده همین جا استراحت کن.»
لبخند بر لب های آقای رسولی نشست و گفت:«راستش رو بخواهید اومده بودم اینجا تا علاوه بر اینکه به شما سری بزنم یه خورده هم3 Period»
امّا آقای رسولی پس از مکث کوتاهی جمله و منظورش را تغییر داد و گفت:«اگه هنوز اینجا اعتباری داشته باشم.»
آبتین می دانست جمله ی او دروغی بیش نبود. بعد از دو سال آمده بود به خانه ی مرد روحانی تا فرضاً اعتباری داشته باشد و استراحت کند3 Exclamation mark نه! آبتین نمی توانست دروغ او را باور کند. یقین داشت که او هنوز هم به مرد روحانی مشکوک است و همین استراحت را بهانه ای کرده بود تا به شکش بپردازد! امّا آبتین ایمان داشت که مرد روحانی باهوش تر از این حرفاست.

مرد روحانی که سعی داشت مثل همیشه لبخند دلگرم کننده اش را بر لب هایش حفظ کند با مهربانی گفت:«هنوز اینجا مثل خونه ی خودته، مخصوصاً حالا که3 Period»
این بار، این او بود که حرفش را خورد و همین طور لبخند از لب های سال خورده اش پاک گردید. مثل این بود که خاطره ای تلخ پس از گفتن آن جمله ی نصفه در ذهنش تداعی شده بود که اجازه نمی داد حرفش را کامل بگوید.
امّا آقای رسولی که بر عکس آبتین متوجه شده بود که تغییر چهره ی مرد روحانی به خاطر چیست، سریع با لحنی که هم دردی از آن برداشت می شد گفت:«واقعاً متأسفم، این اتفاق نباید3 Period»

ـ همه چیز تموم شده آقای رسولی. این خواست خدا بود. بهتره ما هم درباره اش صحبت نکنیم3 Period
مکثی کرد و بعد با صدای حزن انگیزی ادامه داد:«توصیه می کنم شما را به صبر و نماز!»
جمله ی آخرش نامفهوم ترین جمله ای بود که آبتین تا آن لحظه می شنید. امّا اثر همین جمله ی مبهم باعث شد تا چند لحظه طولانی، سکوت آزار دهنده ای بر خانه ی ساده ی مرد روحانی حاکم شود.
امّا آقای رسولی که شاید خودش را مقصر اصلی برقراری این سکوت می دانست سعی کرد این سکوت وهم آلود را بشکند و در تلاشش گفت:«اگه بی ادبی نباشه و به من اجازه بدید3 Period»
همان طورکه حرف می زد سعی کرد بلند شود امّا مرد روحانی بر خلاف انتظار او دستش را گرفت و پرسید:«می خواهی از اینجا بری؟»
آبتین به روشنی می دانست که مرد روحانی باهوش تر و زرنگ تر از این حرف هاست که متوجه بلند شدن آقای رسولی نشده باشد. حتی خودش وقتی که او بلند شد، نیم خیز شده بود تا راه فراری پیدا کند.
امّا آقای رسولی که چهره اش کمی آمیخته با تعجب بود گفت:«قصد ندارم از اینجا برم، فقط می خواستم برم اتاق بالا تا استراحت کنم.»
و از آنجا که مرد روحانی دست او را محکم گرفته بود آقای رسولی دوباره کنار او نشست ولی منتظر ماند تا جوابی برای تعجبش پیدا کند.
مرد روحانی که لبخند را دوباره بر لب های خود می دید آهسته ولی با لحنی که حکایت از دوستی و مهربانی داشت گفت:«متوجه شدم امّا هنوز چایی تو نخوردی! اوّل چایی تو بخور تا من هم تو این فاصله فرصت پیدا کنم و اتاق و کمی3 Period خُب خونه بدون زن چندان تمیز و مرتب نیست.»
هر دو خندیدند. آهسته و آرام و البته دوستانه. ولی از آن جهت که آقای رسولی دوست داشت رعایت ادب را بکند گفت:«من مرد ایراد گیری نیستم و چندان مایل هم نیستم شما به زحمت بیفتید.»
ولی قبل از اینکه این تعارف جواب دهد مرد روحانی از جایش بلند شد و گفت:«تا چایی تو بخوری اتاق آماده س.»
و بی آنکه منتظر حرف دیگری از سوی آقای رسولی باشد پشت به او، و رو به سوی پله ها به حرکت در آمد. با حرکت او قلب آبتین نیز آرام گرفت. بی اختبار برای چند بار پشت سر هم خدا را شکر کرد. باور فرار در حالیکه فرض می کرد آقای رسولی به سوی اتاقی که او در کنار درب آن فال گوش ایستاده است، برایش غیر ممکن می نمود.

این در حالی بود که از وجود سرگرد رسولی در خانه مرد روحانی می ترسید. او یک فراری محسوب می شد، پس ترس دیدن مردان قانون چندان برای او و یا هر کس دیگری دور از انتظار و متعجب آمیز نیست. امّا همین که مرد روحانی اوّلین پایش را بر روی اوّلین پله گذاشت آبتین فهمید نمی تواند همان جا بنشینید و بالا آمدن او را نگاه کند. نسبت به او شک نداشت امّا برای لحظه ای فکر کرد نمی تواند محبّت او را با دستگیری و اتهاماتی که به او از طرف بهزاد رسولی پس از آن وارد می شد، جبران کند. اگر بهزاد رسولی او را درخانه مرد روحانی دستگیر می کرد آن وقت3 Period
از این فکر آزار دهنده تنش لرزید. مخصوصاً که به یاد آورد مرد روحانی دوست پدرش هم بوده. لااقل این حرفی بود که بهزاد رسولی همین چند لحظه پیش زده بود. بی فکر تکانی خورد و به سوی در پشت بام روانه شد. آرام و با احتیاط طوری که خودش هم صدایی نشنود در آهنی پشت بام را باز کرد. با این کار باد سرد مثل سپاه بی رحمی بر او هجوم آورد. برای, لحظه ای لرزید. امّا اعتنایی نکرد. با قدم هایی که بی شباهت به قدم های یک فراری نبود پشت بام را در نور دید و به لبه ی بام رسید. با دیدن نردبان چوبی که پشت بام را به حیاط وصل می کرد، احساس شعف و خوش شانسی در وجودش به جریان افتاد. امّا قبل از اینکه از نردبان پائین برود، از گوشه چشم چیزی را دید که قبلاً متوجه اش نشده بود. سرش را چرخاند و بی اختیار به طرف لباس هایی که بر روی بند پلاستیکی قرار داشت رفت.
جالب و باورنکردنی بود ولی حقیقت داشت. این لباس های او بود که بر روی طناب پلاستیکی آویزان شده بودند. دستی بر روی آنها کشید که بفهمند خشک هستند یا نه. لباس ها خشک بودند امّا سرمای صبح آنها را مثل مواد غذایی درون یخچال سردکرده بود. بدون آنکه تردید به خود راه دهد شروع به پوشیدن شان کرد. آبتین می دانست با یک تی شرت و یک زیر شلواری نمی تواند پا در خیابان ها بگذارد و با سرما کنار آید. امّا با این لباس ها می توانست.

لباس هایی که تنش بود را درآورد و لباس های سرد و بعضاً منجمد شده را پوشید. هنگامیکه تعویض لباس ها به پایان رسید، حالتی که بی شباهت به یخ زدگی نبود را در بدنش احساس کرد. با اجبار چند نفس عمیق کشید و بدون آنکه بخواهد وقت را از دست بدهد به سوی نردبان و همین طور لبه ی بام رفت. امّا هنوز پایش را بر نردبان چوبی نگذاشته بود که صدایی او را متوقف کرد.
ـ اینو با خودت نمی بری؟!
نگاه کرد. مرد روحانی وسط بام ایستاده بود. باد مثل نوری که قدرت و جذبه به کسی ببخشد اورا احاطه کرده بود و در رفت و آمدش به مرد روحانی ابهت عجیبی بخشیده بود. شاید نور ماه که همراه با باد شده بود چنین احساسی را به آبتین القا می کرد. دست مرد روحانی به سوی او دراز بود و در کف دست راستش صندوقچه کوچکی قرار داشت. آبتین سریع آن را شناخت. صندوقچه را آرش به او داده بود تا به ملکه پریان هدیه بدهد. البته به شرط آنکه بتواند اورا سی سال بعد هم ببیند!

بی اختیار قدمی به جلو برداشت و با لحنی که امیدوار بود مرد روحانی بتواند درک او را از این فرار بفهمد گفت:«من باید برم.»
مرد روحانی لبخند نه چندان رضایت بخشی زد و گفت:«می دونم. تو می خواهی بری. امّا این و با خودت ببر و بدون که من3 Period»
آبتین که نمی توانست مثل او آرام و خونسرد باشد حرف او را برید و باز تکرار کرد:«من باید برم.»
مرد روحانی سری به تأیید حرف او تکان داد و گفت:«این خواست من نیست که این جوری بری. امّا شاید است تقدیر چنین رقم زده.»
و همان طور که حرف می زد قدمی به سوی او برداشت. همین که به او رسید، صندوقچه کوچک را در دست او گذاشت و با نگاهی که بی شباهت به نگاه پدران به فرزندان شان نبود آرام ولی گرم گفت:«از رسولی دلگیر نباش. اون از تو متنفر نیست ولی نمی تونه درک کنه که پری و دیوی هم وجود داره. بعضی از انسان ها تا چیزی رو نبینند باور نمی کند. شاید خود تو هم قبل از اینکه پری و دیوی ببینی به وجود اونا اعتقادی نداشتی. رسولی هم همین طوره. اون یه پلیسه و عمل به قانون از همه چیز براش مهمتره» مکث نه چندان کوتاهی کرد و ادامه داد:«ولی بهترین شاگردی بود که من داشتم. خیلی خوب می شناسمش. این و می گم تا باور کنی که قصد آزار رساندن به تو رو نداره و تا زمانیکه نتونی چیزی رو اثبات کنی بهترین راه حل4 Period»

آبتین جمله ی او را کامل کرد و گفت:«فراره!»
مرد روحانی با حالتی اندوه بار سری تکان داد بعد دست در جیب پیراهنش کرد و هر آنچه که درون جیبش بود را در کف دست آبتین گذاشت و گفت:«می دونم کمه ولی بهت کمک می کنه تا خودت و به یه جایی برسونی. یه آدرس هم هست. برو به اون آدرس و فردی به نام آقای لطفی رو پیدا کن. اون بهت کمک می کنه. سعی کن تا قبل از ظهر امروز به این آدرس بری آبتین.»

آبتین سری به نشانه تشکر تکان داد. در حقیقت این تنها کاری بود که در آن لحظه مغزش می توانست به اعضای بدنش دستور بدهد! برای چند لحظه در چشم های درخشان و زیبا و البته مهربان مرد روحانی خیره شد. چشم هایی که به او با زبان بی زبانی می گفتند وقت خداحافظی رسیده است. آبتین به حقیقت خداحافظی پی برده بود ولی قبل از اینکه بخواهد برود پرسید:«می شه اسمتون و به من بگید؟ می خواماسم تون و بدونم. اسم کسی که دوست پدرم بوده و به من کمک کرده.»

لبخند بر لب های مرد روحانی نشست امّا به این تفاوت که دوستانه و مهربانانه تر بود. گفت:«اسم ها مهم نیستند آبتین، این دلها و قلب هامونو که مارو، به هم نزدیک می کنه. من هیچ وقت پدرتو فراموش نمی کنم درست مثل تو، ولی بهتره ما3 Period»
ناگهان آبتین را در آغوش کشید. درست مثل یک پدر! چند لحظه طولانی آغوش گرم مرد روحانی پذیرای آبتین بود ولی بالأخره آن دو از هم جدا شدند و آبتین رد اشک باریکی در گونه چپ او مشاهده کرد.
با لحنی بغض آلودی, گفت:«خداحافظ پسرم.»
بغض هم گلوی آبتین را مثل یک بیماری مسری فرا گرفت. طوری که بی رحمانه مانع از خارج شدن حتی کلمه ای از دهان او شد.
ـ برو آبتین. اگه خدا بخواد ما باز هم همدیگر و می بینیم.
آبتین سری تکان داد و با آنکه دلش دوست نمی داشت به سوی نردبان رفت. برای آخرین بار به چهره ی مرد روحانی نگاهی اندخت و سپس به پائین سرازیر شد.
پایش که به موازئیک های حیاط رسید، قدم هایش را به سوی در کوچک و آهنی خانه کج کرد. در را همانند در پشت بام آهسته و آرام باز کرد و قبل از اینکه خارج شود برای آخرین بار نگاهی به پشت بام انداخت. کسی را بر فراز آن خانه ساده نمی دید.

با قلبی که از فرار و دوری می تپید وارد کوچه شد و همان طور که در را می بست بغضش را فرو داد و کلاه سوئی شرت را بر سرش کشید. او بار دیگر آواره و تنها شده بود و نمی دانست تا کی باید این آوارگی را تحمل کند امّا یقین داشت که اگر به نصیحت مرد روحانی عمل کند و به آدرسی که او در میان پول های کف دستش نهاده بود برود، شاید می توانست برای چند روز هم که شده دوباره رنگ آرامش را ببیند. اگرچه این فکر ساده به نظر می رسید ولی راه دیگری هم نداشت.

کوچه ها و خیابان ها و بزرگراه ها از نگاه و زیر قدم هایش گذشتند تا به جایی رسید که می خواست برسد. سه ساعتی می شد که پیاده خیابان ها را طی کرده بود و همان موقع یعنی نیم ساعت پس از خروج از خانه مرد روحانی هنگامیکه از زور گرسنگی و تشنگی کنار مغازه ی خواربار فروشی ای ایستاد و چیزی خرید و مشغول خوردن شد، نگاهی به آدرس که میان پول ها بود انداخت. فهمید که فاصله ی چندانی با آن آدرس ندارد. ابتدا که ازخانه مرد روحانی فرار کرد فکر می کرد با پیدا کردن آدرس میان پول ها، رنگ آرامش را خواهد دید، امّا همین که گرسنگی و تشنگی اش رفع شد، فکر دیگری به سرش زد.

برای لحظه ای به یاد مهسا و البته همین طور انتقام افتاد! این فکری بود که باعث شد، راهش را کج کند و به اینجایی بیاید که حالا قرار داشت. اگر قرار بود رنگ آرامش را ببیند بدون تردید انتقام اوّلین قدم برای رسیدن به آرامش در زندگی اش به حساب می آمد! او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. حالا مثل فرزندان یتیم و آواره ای بود که حتی سقفی وجود نداشت که او را شبی در زیر خود پناهش دهد. حالا شده بود یک فراری! یک قاتل فراری! یک بر هم زننده ی امنیّت جامعه!

تمام پلیس های کشور و تمام مردم کشور، تمام کسانی که این حرف ها را در تلویزیون و رادیو و روزنامه دیده و شنیده و خوانده بودند، او را این گونه می پنداشتند. اگر هم آبتین به این نتیجه می رسید که دیگران دارند در مورد او اشتباه می کنند ـ که البته این طور هم بود ـ نمی توانست اشتباه شان را به رُخ شان بکشاند. غیر منطقی و محال به نظر می رسید. دیگر تا سی سال آینده نه دیوی دیده می شد و نه پری ای! و تا آن موقع هم نمی توانست دندان بر روی جگرش بگذارد و صبر کند. اگر به فرض صبر هم می کرد، سی سال بعد چه تضمینی وجود داشت که مردمان کشورش او را به خاطر بسپارد؟ جواب او در چهار کلمه خلاصه شده بود:«هیچ تضمینی وجود نداره!»

به این جواب رسیده بود. به همین خاطر راهش را کج کرد و به سوی بیمارستان کوثر که حالا روبه رویش قرار داشت حرکت کرد. دیگر نمی خواست به مردم و طرز فکرشان اهمّیّتی بدهد. فقط به یک چیز فکر می کرد. به انتقام! به تلافی بازی ای که با او شده بود! و به لذّت رسیدن به آرامش که بعد از انتقام وجود داشت، می اندیشید!!

جلوی در بزرگ بیمارستان مأموری ایستاده بود. مطمئناً الان زمان ملاقات نبود که هر کسی به راحتی بتواند، وارد بیمارستان شود. آبتین به خوبی دریافته بود با اوّلین قدم به سوی در بیمارستان با ممانعت مأمور نگهبانی مواجه می شود. با این فکر از چند دقیقه پیش به انتظار ایستاده بود. به انتظار ورود یک آمبولانس برای ورود به بیمارستان و همین که صدای آژیر آمبولانس ـ که از چند خیابان آن طرف تر به گوشش رسید ـ آرام و با تمأنینه قدم برداشت و از عرض خیابان عبور کرد. همین که به نزدیکی های درب بیمارستان رسید و ماشین آمبولانس که دوباره آژیر کر کننده اش را روشن کرده بود وارد حیاط بزرگ بیمارستان شد. آبتین همزمان با ورود آمبولانس وارد حیاط بیمارستان شد. بدون آنکه نگهبان او را ببیند.

همین که مطمئن شد دیگر کسی به او کار نخواهد داشت نفسی آرام امّا پر از نفرتی بیرون داد و بی صدا ولی راسخ به سوی درب ورودی ساختمان بیمارستان حرکت کرد. هیچ کس نبود تا مانع او شود. اگرچه کلاه سوئی شرت همچنان بر سرش بود ولی وقتی که وارد ساختمان بیمارستان شد سرش را پائین انداخت تا کمتر جلب توجه کند. نمی خواست قبل از رسیدن به هدفش کس او را شناسایی کند و به پلیس زنگ بزند.

آبتین بدون آنکه از کسی چیزی بپرسد راهرویی که در مقابلش, قرار داشت را تا آخر پیمود و به سمت چپ پیچید و از پله ها بالا رفت و وارد طبقه دوّم شد. می دانست بیماران اتاق c.c.u عموماً در طبقات بالا بستری می شوند و از آنجا که این بیمارستان بیشتر از چهار طبقه نداشت، پیدا کردن اتاق c.c.u را چندان مشکل نمی دانست.

مخصوصاً زمانی که از تابلوهای سبز رنگی که رو به روی پله ها چسبانده شده بودند فهمید اینجا همین طبقه ای است که او دنبالش می گشت. پله ها را در نور دید امّا وارد راهرو طبقه سوم نشد، بلکه مکثی کرد تا ببیند مأموری هست یا نه. سرش را آرام به جلو آورد و اوّلین و تنها کسی را که دید شناخت. سامان برادر کوچک مهسا بر روی صندلی تک نفره ای کنار درب سکوریت و دو تکّه که بر روی آن با حرف بزرگ حروف c.c.u حک شده بود، نشسته بود. چهره اش نگران و کمی مضطرب به نظر می رسید. موهای کوتاه و بهم ریخته اش نشان دیگری از نگرانی او بود. سامان درست همانند دیگر اعضای خانواده کمالی صورتی گرد و پهن داشت والبته لاغر اندام هم بود.

آبتین یکبار دیگر با دقّت بیشتری راهرو را با نگاهش جستجو کرد. از پرستارها هم خبری نبود. صدایی هم نمی آمد. گویی همه چیز دست به دست هم داده بودند تا او انتقامش را بگیرد! سرش را عقب آورد. نفس عمیقی کشید و به خودش یادآوری کرد راهی که آمده هیچ راه بازگشتی ندارد. با این یادآوری جسارتی بیش از پیش در خود دید. با قدم های محکم و بدون لرزش پا درون راهرو گذاشت. اگرچه محکم قدم بر می داشت ولی صدای پایش به گوش سامان نمی رسید. آبتین هم نمی خواست او به این زودی متوجه حضورش شود! همین که از کنار اتاق پرستاران گذشت برای لحظه ای شی ئی نظرش را به خود جلب کرد. ایستاد و به چاقوی جراحی که روی زمین کنار در افتاده بود خیره شد.

دیگر به باور رسیده بود که همه کائنات دنیا دست به دست هم داده اند تا او را در گرفتن انتقامش یاری کنند! چاقو را برداشت و باز به سوی آخر راهرو حرکت کرد. سامان هنوز متوجه او نشده بود. مثل این بود که در فکر اندوه باری به سر می برد. امّا همین که آبتین به سه قدمی او رسید، نگاهش بی اختیار به صورت پر از کینه و نفرت آبتین افتاد. مثل بهت زده ها برای چند لحظه فکر کرد که دارد اشتباه می بیند امّا آبتین هم که نمی خواست کسی سد راهش بشود قبلا از اینکه به او فرصتی بدهد با یک دست یقه لباس او را گرفت و محکم او را به دیوار چسباند و متنفرانه گفت:«نباید اون دفتر رو برام می فرستادی ولی حالا خیلی هم دیر نیست. اگه می تونی یه معجزه پیدا کن، چون این تنها چیزیه که می تونه خواهر تو نجات بده. می فهمی سامان؟!3 Period این تنها چیزیه که می تونه اون و نجات بده!».

و مثل وحشی ها قبل از آنکه اجازه دهد از بهت خارج شود، محکم او را به عقب هُل داد. سامان بر کف سرامیکی راهرو افتاد و تازه آن موقع بود که فهمید این آبتین است که بالای سرش قرار دارد. وحشت بر وجودش رخنه کرد ولی دیگر دیر شده بود. آبتین بی اهمّیّت به او وارد اتاق c.c.u شد و تنها صدایی که از او شنیده شد هنگامی بود که درب شیشه ای را از پائین قفل می کرد.

ابتدا که وارد اتاق می شد فکر می کرد حداقل چند نفر دیگر هم داخل اتاق باید باشند، امّا مهسا در تنها تخت اتاق دراز کشیده بود. لوله اکسیژن از پشت سرش عبور داده شده بود و قطرات سرم دانه دانه به بدنش تزریق می شد و دو دستگاه دیگر هم ـ که آنها هم به بدنش متصل بودند ـ ضربان قلب و تنفس او را کنترل می کردند.

آبتین لبخند کنایه آمیزی به مهسا زد که بی حرکت روی تخت دراز کشیده بود. سپس به بالای سرش رفت و گفت:«سلام3 Period» و پس از وقفه نسبتاً طولانی ای افزود:«عزیزم!»

چاقوی جراحی را در میان دو دستش گرفت و همان طور که به آن خیره شده بود گفت:«داری با مرگ دست و پنجه نرم می کنی؟ هان؟ فکر کنم اصلاً دوست نداشته باشی بمیری. حتما داری تمام تلاش تو می کنی تا زنده بمونی. چرا جواب نمی دی عزیزم؟! می خواهی زنده بمونی تا یه نفر دیگه رو مثل من گول بزنی؟»

با گفتن این حرف ناگهان عصبانی شد. مثل یک شیر خشمگین از کوره در رفت و فریاد کشید:«جواب نمی دی چون نمی تونی جواب بدی. تو داری می میری و من اومدم اینجا تا به تو کمک کنم. می فهمی؟ کمک3 Period من اومدم تا بهت کمک کنم!»
لوله اکسیژن را با نفرتی باورنکردنی کشید و به گوشه ای انداخت. با بی رحمی کامل سوزن سرم را از ساعد دست مهسا جدا کرد، طوری که خون از رگ دست او مثل فواره ای کوچک به بیرون جهید و چند قطره از آن بر انگشتان دست او پاشیده شد. آن وقت مثل دیوانه ها با خون های روی انگشتان دستش شروع به بازی کرد و همان طور که خون را می بویید زمزمه کرد:«خون3 Period خون3 Period چه بوی نفرت انگیزی داره! بوش به مشامت می خوره؟ نه نمی خوره، آخه تو داری می میری3 Period تو داری می میری3 Period تو داری می میری3 Period»

بر رفتارش کنترل نداشت. حتی هنگامیکه نگاهش به دو دستگاه کنار تخت افتاد که مثل جیرجیرک ها جیرجیر می کردند، تخت را دور زد و با خونسردی و فشردن دکمه ای خاموش شان کرد. بعد از این کار بود که لبخند دیگری زد و به صورت مهسا خیره شد. قبل از ورود فکر می کرد از کاری که در پیش دارد هیجان زده می شود و اضطراب و استرس او را در بر می گیرد. انگشتان دستانش شروع به لرزیدن می کنند! ولی حالا که با واقعیّت انجام عملش رو به رو شده بود فقط شعله کینه را در درون وجودش احساس می کرد. نه چیزی کمتر و نه چیزی بیشتر! حتی خونسردتر هم شده بود. با خونسردی هم دستگاه هایی که موظف به کنترل حیات نامزد دوست داشتنی اش بودند! را قطع و خاموش کرده بود. امّا هنوز کار اصلی را انجام نداده بود.

صدای قدم های پرشتاب و ناله های درخواست کمک او را متوجه بیرون از اتاق کرد. عده ای به سویش می آمدند. کسانی که فریاد کمک خواهی سامان را شنیده بودند، کسانی که آمده بودند تا آبتین را از قاتل شدن نجات دهند، اگرچه خودشان به او لقب قاتل را داده بودند! به طرف او می آمدند و همین که به پشت در شیشه ای رسیدند آبتین آنها را دید. دو پرستار که یکی مرد و یکی زن و همین طور مأمور نگهبانی و سامان که هراسان تر از دیگران به نظر می رسیدند.

ـ آبتین3 Period این کار و نکن3 Period خواهش می کنم، اون نمی خواست این طوری بشه.
ـ در از تو قفل شده، وا نمی شه.
ـ آقا چرا داری نگاه می کنی؟ مگه نمی دونی اون یه قاتله؟ این پسره دیوونه ست. چند نفر رو تا حالا کشته3 Period
ـ چی کار کنم خانوم؟
ـ آبتین3 Period خواهش می کنم3 Period من باور نمی کنم تو قاتل باشی. این و دارم از ته قلبم می گم!
ـ درو بشکن!3 Period
ـ برید کنار4 Period
آبتین مأمور نگهبانی را می دید که کپسول قرمر رنگ اکسیژن را برداشته و چند قدمی عقب رفته بود تا به سوی در هجوم ببرد و همان طور هم از دیگران با فریاد می خواست که کنار بروند. در لحظه ای شیشه فرو ریخت ولی آبتین بدون هراس چاقواش را بالا برد. تمام کسانی که پشت در ایستاده بودند به داخل اتاق هجوم آوردند.
مأمور نگهبانی جلوتر از همه به سوی او حمله ور شد. دستش را دراز کرد تا بلکه مانع کار او شود امّا آبتین مصمم تر از او بود. چاقو را محکم گرفته بود قصد عقب نشینی از افکارش را نداشت.

ـ نه ه ه ه ه ه ه!
ناگهان همه چیز یخ زد. مأمور و دستش که به سوی آبتین دراز شده بود، سامان و دو پرستار که دنبال او وارد اتاق شده بودند. همه چیز یخ زد! ولی درعوض گوشه ای از اتاق c.c.u دروازه ای از جنس نور سبز رنگ با سردری قوسی شکل پدیدار گشت. از میان سرمایی که اتاق را تحت سلطه ی خود درآورده بود، کسی پا درون اتاق گذاشت که هر کسی را مدهوش زیبایی ذاتی اش می ساخت. صورتی داشت که پوستش نرم تر از برگ گل و روشنایی بخش تر از ماه کامل بود. چشم هایش که درخشش عجبیب و باور نکردنی ای داشتند و بی نهایت هم جذاب بودند. لب های او همچون گلبرگ سرخ هر انسانی را تحریک می کرد که به آنها بنگرد و زیبایی شان را در تقارن با بینی که بر آن صورت جای گرفته بودند، تصدیق نماید!

با این همه اگرچه موهای او در زیر شال سبز رنگ ناپدید و محو بودند ولی دور از انتظار نبود که اگر کسی آنها را می دید، دیوانه وار مبهوت شان می شد. مخصوصاً هنگامیکه لباس های فاخر و از جنس حریر چنان برتن صاحب صورت به زیبایی نشسته بود که هیچ کس توان نداشت تا سر تعظیم از این همه سلیقه فرود نیاورد! هر چند که مدل این لباس ها به چند صد سال قبل باز می گشت!

این زیبایی خارق العاده بر آبتین هم اثر گذاشت. او را فقط و فقط برای یک لحظه مجذوب خود ساخت و همین هم باعث شد بی اختیار تکانی بخورد و بر زمین بیفتد. با افتادن بر زمین چاقو هم از دستش رها شد ولی کمتر از ثانیه ای به یاد آورد به اینجا نیامده است تا مجذوب هیچ پری ای حتی ملکه پریان که وارد اتاق c.c.u شده بود بشود! پس بی درنگ چاقو را برداشت و بلند شد امّا همین که خواست چاقو را در قلب کثیف و سیاه مهسا فرود آورد او را یخ زده دید. طبیعی هم بود. هر جا که پری ای می رفت، سرما هم انسان ها را در بر می گرفت. گویی این نشانه ایی بود به این معنا که هیچ انسانی لیاقت دیدن این موجودات زیبا را ندارد!
یخ به قطر چند سانتی متر بدن مهسا را همچون یک زره فولادین که هیچ سلاحی توان نفوذ در آن را نداشت احاطه کرده بود. پس یقیناً تلاش آبتین برای فرو کردن چاقو در بدن او بی فایده بود. با ناامیدی سری بلند کرد و به ملکه پریان چشم دوخت. بار اوّلی که او را دیده بود، مثل حالا اینقدر زیبا نبود. مخصوصاً حالا که نور سبز پشت سر او به ملکه حالت رویایی بخشیده بود. ولی آبتین دیگر در درونش احساس جذب شدن را حس نمی کرد، بلکه حالا تنفر جای آن را گرفته بود و شاید به همین دلیل, گستاخ شد و گفت:«اومدی اینجا تا یه بار دیگه جون تو نجات بدم؟»
ملکه پریان که در چهره اش اثری از ناراحتی دیده نمی شد جواب داد:«نه. اومدم اینجا تا متقاعدت کنم که دست از انتقام برداری.»
آبتین ته خنده تلخی زد و گفت:«ولی انتقام تنها چیزی که به من آرامش می ده، تو می خواهی این رو ازم بگیری؟»
ملکه پریان قدمی به جلوتر برداشت و همانند یک گل تازه شکفته شده گفت:«انتقام فقط قلب تو رو سیاه می کنه.»
ـ من دیگه قلب ندارم و دوست هم ندارم داشته باشم!
ـ تو می تونی این دختر و بکشی ولی اون جون تو رو نجات داده. به خاطره های مشترک تون فکر کن آبتین، به لحظه ای شادی که کنار هم داشتید، به رویاهایی فکر کن که فکر می کردی با در کنار هم بودن بدست میاری».
جمله های پرنیا، ملکه پریان مثل وردهایی که یک ساحر زیر لب می خواند و در دیگری اثر می گذارد در آبتین اثر گذاشت. به یاد خاطره هایی افتاد که در این چند روز پر التهاب و خسته کننده، وقتی برای یاد آوری آنها نگذاشته بود. به اوّلین سؤالی که از مهسا پرسید3 Period به بهانه هایی که هر بار برای رسیدن او بر زبان می آورد3 Period به کادوهایی که با بهانه و بی بهانه می خرید3 Period به روز خواستگاری در کلینیک زندان3 Period به خنده ها3 Period به شادی هایی که با دیدن مهسا در وجودش شکل می گرفت3 Period به آرزوهای که با هم برای آینده شان ساخته بودند3 Period به رویاهایی که داشتند3 Period

اشک سوزش آوری از گونه ی او سرازیر شد و با سرعت و بی تابی به پائین افتاد و درست بر روی قسمت یخ زده سینه مهسا، یعنی جایی که قلب او آرام گرفته بود افتاد. همانند میخی که در دیوار فرو می رود اشک چشم آبتین هم یخ را سوراخ کرد. طوری که چشم های لرزان و اشک آلود او تکان خوردن قلب مهسا را می دیدند!
تمام بدنش سست شد. هرچه نیرو داشت گویی در یک لحظه از بین رفته بودند و آنقدر او را پس از ترک بدنش ضعیف ساخته بودند که توان ایستادن را هم نداشت. با حالتی که بین افتادن و نشستن بود، کنار تخت بر روی زمین قرار گرفت. برای یک لحظه احساس می کرد که افتاده است و ملک پریان به سمت او خم شده و می خواهد، به او کمک کند. امّا اشتباه می کرد زیرا ملکه پریان در چند قدمی او همانند چند دقیقه قبل ایستاده بود و او را تماشا می کرد.

اشک همچنان از صورت آبتین می بارید. پس از چند لحظه که توانست بر خودش مسلط شود زمزمه وار گفت:«پس تکلیف گناهی که در حق من کرده چی می شه؟ اون من و بازی داد. نداد؟»
ملکه پریان به آرامی خواند:«فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش/گل در اندیشه که عشوه کند در کارش.»
می توانست منظور ملکه را جاز خواندن این یک بیت بفهمد امّا نه به طور کامل. ملکه پریان هم که متوجه این موضوع شده بود، ادامه داد:«تو به اون دل بستی نه اون به تو، تو مدعی عشق به اون بودی نه اون به تو، حالا چرا از کاری که در حقّت کرده ناراحتی؟ اگه واقعاً خودت و عاشق می دونی؟!»

آبتین حق به جانب گفت:«چون من اون رو دوست داشتم باید با من بازی می کرد؟»
ملکه که گویا منظر شنیدن این سؤال بود به آرامی جواب داد:«نه. این حرف من نیست ولی اون طوری رفتار کرد که تو می خواستی. این تو بودی که نمی خواستی حقیقت و بفهمی. حقیقتی که آروین سعی کرده بود به تو بگه امّا این تو بودی که3 Period»
آبتین با شنیدن نام آروین بی اختیار شروع به زمزمه کردن نام او کرد:«آروین3 Period آروین3 Period»

امّا پس از مکثی دوباره در چهره ی درخشان ملکه پریان که حرف او را همین چند لحظه پیش قطع کرده بود، خیره شد و گفت:«امّا اون باید مجازات بشه. باید به سزای کاراش برسه. همون طور که من به خاطر خودخواهی بیش از حدم به این روز افتادم و مجازات شدم.»

ملکه پریان از روی ابراز همدردی سری تکان داد و گفت:«بهت قول می دم مجازات بشه. قطره اشکی که از چشمهای تو رو سینه ش افتاد، اون و مجازات کنه! با چکیدن و افتادن اون قطره اشک قادر به فراموش کردنت نیست. صداقت اشک تو عذابش می ده3 Period عذابش می ده و همین برای اون کافیه، آبتین!»

جملات ملکه برای آبتین که با پشت دست هایش شروع به پاک کردن اشک هایش کرده بود آرامش بخش و دلدار دهنده بود. اگرچه منظور او را کامل نفهمیده بود ولی یقین داشت که حالا دیگر نمی تواند مثل یک قاتل رفتار کند. قلبش را تهی از کینه و نفرت می دید. به جای نفرت چند لحظه پیش حالا حسی در وجودش شکل گرفته بود که به او می گفت که دوست دارد زودتر از آنجا برود. از آن اتاق مسخره و منجمد، از آن بیمارستان منحوس، از این شهر آواره و گرگ نما3 Period دوست داشت برود امّا به کجا؟ نمی دانست. در حقیقت تنها چیزی که فهمیده بود این بود که کلمات و جملات ملکه پریان او را از این رو به آن رو کرده و به او یاد آور شده بود که قاتل نیست و نمی تواند کسی را بکشد، حتی اگر, از آن شخص متنفر و کینه اش را به دل گرفته باشد3 Period

بلند شد. از کنار مأمور نگهبان منجمد شده گذشت امّا همین که به مجسمه های پرستاران یخ زده رسید، ملکه پریان او را با صدایش متوقف کرد. ملکه با لحنی که از آن نگرانی برداشت می شد پرسید:«چرا با من نمیایی؟»

آبتین به او نگاه کرد و مثل شکست خورده ها گفت:«به کجا؟»

ـ به سرزمینم3 Period به سرزمین پری ها.
ـ چرا باید بیام؟ اصلاً چرا ازم میخواهی بیام؟

ـ می خوام بیایی چون تو یه بار جون منو نجات دادی، آبتین.

و بعد از مکث کوتاهی افزود:«به من نگو که فراموش کردی؟»

آبتین همانند ملکه پریان قادر به فراموش کردن آن روز نبود. امّا صادقانه گفت:«نه. نمی تونم فراموش کنم. ولی اون کار رو بیشتر برای نجات خودم انجام دادم تا نجات جون شما.»

جمله اش را گفت و رویش را برگرداند تا برود. برود به آدرسی که مرد روحانی به او داده بود. آنجا را پیدا کند و زندگی جدید و غریبانه ای را بسازد امّا باز صدای اخطار دهنده ی ملکه پریان او را متوقف ساخت.

ـ می دونی که مرگ مثل یه سایه دنبال توست. تو این چند روز هر کس که تا حالا کنارت بوده مرده آبتین. متأسفم ولی تو نمی تونی یه زندگی عادی داشته باشی!

ذهن آبتین ناخودآگاه به مادرش، به آرش و حتی به مهسا، معطوف شد که تا همین چند روز پیش در کنارش بودند ولی حالا یا مرده بودند و یا در حال جنگ با مرگ! به یاد مرد روحانی هم افتاد. یعنی او هم مرده بود؟ نه این را دیگر نمی توانست تحمل کند.
اگر گناهکار بودن مادرش، آرش و یا مهسا را می پذیرفت؛ نمی توانست گناهی برای آن مرد مهربان بیابد. فکر کرد شاید گناه او پناه دادن به خودش، که همه او را گناهکار می شمرند، بود! با این وجود مطمئن بود خدا او را آنقدر دوست دارد که اجازه ندهد سایه های مرگ او را به جرم یاری دادن به پسرک بی پناهی به نام آبتین، در آغوش کشند! امّا ناگهان صدایی از وَرای ذهنش گفت «اگر به پیش او یا هر کس دیگری برود چه؟آن وقت مرگ مثل سایه او را در آغوش می گرفت؟!»

با این فکر بغض گلوی آبتین را فشرد. پرسید:«باید چی کار کنم؟ به کی پناه ببرم؟ باید باور کنم من نحسم؟»

ملکه پریان در برابر چهره ی غم زده ی او لبخند گرمی زد و گفت:«تو نحس نیستی امّا سرنوشت تو این گونه رقم خورده که سایه های مرگ دنبال تو باشند. امّا اگه شرط مو بپذیری می تونم شرایط ورود تو رو به سرزمینم مهیا کنم. قول می دم اونجا زندگی آروم و بی خطری داشته باشی.»

در میان موج سهمگین غم که آبتین را بی رحمانه مورد هجوم قرار داده بودند، پیشنهاد ملکه پریان رویایی به نظر می رسید. پرسید:«باید چه شرطی رو قبول کنم؟»
ملکه ابتدا در چشم های آبتین زُل زد، سپس آرام و شمرده گفت:«باید بپذیری مثل یه برده وارد سرزمینم بشی! مثل برده ای که صاحبش هر چی بهش میگه گوش کنه و حرف اعتراض آمیزی نزنه! این تنها راه حلّی که اجازه میده من تو رو به سرزمین ببرم!3 Period شرط ورود به سرزمین من، اینه آبتین.»

آبتین متحیّرانه به او خیره شد. یعنی تنها راه حل زنده بودن او تبدیل شدن به برده بود؟! ناباورانه در حالیکه بدنش سست شده بود پرسید:«چرا؟ من که جون تو رو نجات دادم؟ پری ها این طوری از لطف دیگران تشکر می کنند؟»

ملکه پریان سری به نفی تکان داد و گفت:«اگه از ته قلبت این کار و کرده بودی، حالا مثل یه شاهزاده وارد سرزمین می شدی ولی تو اون میخ و شلیک کردی تا جون خودت و هم نجات بدی آبتین3 Period به حرفم گوش کن و به سرزمینم بیا و تا ابد در آرامش و راحتی زندگی کن! خواهش می کنم زودتر تصمیم تو بگیر. من قادر به تحمّل هوای آلوده این شهر نیستم.»

آیا تا ابد در آرامش و راحتی زندگی کردن برای یک برده مفهومی هم دارد؟ آبتین که این طور فکر نمی کرد! ولی دیگر قادر نبود مرگ کسی را ببیند. دیگر نمی خواست در تعقیب وگریز باشد، فرار کند و در خانه کسی پنهان شود و برای او دردسر ساز شود. نه! او خسته بود و نیاز به حمایت داشت. امّا به جای پذیرفتتن حمایت کسی باید بردگی ملکه پریان را می پذیرفت؟ به دروازه قوسی شکل و سبز رنگ خیره شد. دروازه ای که هیچ انسانی مطمئناً قبل از او پا درون آن نگذاشته بود. آبتین از پذیرفتن پیشنهاد ملکه پریان مردّد بود. از پیشنهاد ملکه ای که به او به چشم یک غریبه نگاه نمی کرد بلکه شاید حالا به او به چشم یک برده نگاه می کرد!!

****
منطقه زمانی دوازدهم:
با هم
چند دقیقه ای می شد که از پانسیون بیرون زده بود. اگرچه وقتی خارج می شد مری را ندید و همین طور جری سگ سیاهش را. طبیعی هم بود اگر می دید باید تعجب هم می کرد. زمانی که او از پانسیون خارج می شد، پنج دقیقه از نیمه شب گذشته بود! برای خروج به مشکلی برنخورد. مری با اینکه در را قفل کرده بود ولی یادش رفته بود تا کلید را از روی قفل بردارد. همین چند دقیقه پیش به آرامی از پانسیون فاصله گرفت، از چهار راه گذشت و راهش را مستقیم ادامه داد تا به قبرستان کوچکی رسید که پشت کلیسای کوچک تر از آن واقع شده بود. دیروز که با فرشید از زندان بر می گشتند برای چند لحظه چشمش به کلیسا و قبرستان افتاد.

هنگامیکه به پشت در آهنی و میله ای قبرستان رسید و از آنجا که می دانست نگهبان قبرستان مثل مری فراموشکار نیست، بی مقدمه از آن در بزرگ بالا رفت و وارد قبرستان شد. چند قدم به آرامی و آهستگی در میان به خواب رفتگان پیش رفت تا جایی که احساس کرد در قلب فبرستان قرار گرفته است. بعد به آرامی بر روی چمن های نیمه گُر گرفته و دقیقاً کنار قبری که سنگ گران قیمت و با شکوهی به خود می دید، نشست. باد سردی که جریان داشت سر بی موی او را آزرده می کرد. سرش همین چند ساعت پیش به دست فرشید تهی از مو شده بود و حالا در نوازش باد سرد پائیزی به لرز می افتاد و حس سردی که منجر به نگرانی بیشتر در او شد را تقویت می کرد.

می دانست اگر کسی در این نیمه شب سرد پیدا شود و او را در میان این قبرستان که حالا شکل مخوفی به خود گرفته بود ببیند، حتماً احمق یا دیوانه ای به حسابش می آورد! با این وجود نیاز داشت در مکانی مثل چنین جایی بنشیند تا آرامشش را که تا همین چند ساعت پیش در خود می دید را باز یابد. از سه ساعت پیش، پس از آنکه با فرشید شام خورد، فکرها و خیالاتی او را به رنج آورده بودند. تقریباً حق هم داشت. به سرزمینی آمده بود که احساس آشنایی با آن نمی کرد. به شهری پا گذاشته که او را به چشم یک خارجی و بیگانه و غریبه می دیدند و اگر این ها را به حساب نمی آورد برای رسیدن به آرزویش فقط یک گام فاصله داشت. امّا از همین یک گام می ترسید.

گام او ورود به زندان نبود. اگرچه کمتر از شش ساعت دیگر باید وارد آن زندان می شد ولی تمام کارکنان و نگهبانان و سربازان و حتی خود رئیس زندان را جزء دار و دسته ی پدر بزرگش می دانست که با پول خریداری شده بودند. از آنها نگران نبود چون آنها مراقب او بودند و این مراقبت چه با خواست او بود و چه نه، انجام می پذیرفت. گام آروین، جمعه بود. راضی کردن جمعه گام آروین تا رسیدن به آرزویش بود.
او این همه راه را طی نکرده بود تا دست خالی برگردد. امّا از سه ساعت پیش به این طرف چندان با اطمینان نمی توانست به خود بگوید که اگر وارد زندان شود، جمعه حاضر شود به او چیزی بگوید! آروین با خودش فکر کرد که اگر جای او باشد حاضر است راز به این مهمی را به نوجوانی شانزده ساله که غرور از سرتا پایش می ریزد بگوید؟! اگر چه خودش در هنگام ملاقات به او گفته بود هیچ چیز قطعی نیست!

این فکر آزارش می داد. چون جوابی که به خود می داد یک «نه» ساده بود. آروین این نه را عاقلانه می پنداشت و اگر وارد زندان می شد و جمعه به راحتی به قولش عمل می کرد و محل دستبند عقیق سرخ را به او می گفت بدون تردید یقین پیدا می کرد که دارد دروغ می گوید! این گام برای آروین خیلی سخت بود ولی باید آن را بر می داشت و گرنه3 Period

3 Asterisk

آبتین هم در قبرستان نشسته بود. با این تفاوت که در کنار قبر غریبه ای نبود. او کنار قبر مادرش که درست کنار قبر پدرش بود، در حالیکه دست ها را دور زانوهایش بغل کرده، نشسته بود. نزدیک غروب بود. هیچ کس در قبرستان نبود. فقط او بود و چند پری که چند ده متری پائین تر از او زیر نظر گرفته بودنش. وقتی فهمید راهی به جزء قبول کردن پیشنهاد ملکه پریان ندارد با یک شرط قبول کرد. شرطش هم آمدن به بالای سر قبر مادر و پدرش بود. او می دانست مفهوم برده چیست. مفهوم کلمه برده را درک می کرد و این را هم می دانست که تا آخر عمرش دیگر قادر به پا گذاشتن در سرزمین خودش نخواهد بود! باید همانند یک برده، همانند یک نوکر گوش به فرمان در خدمت اربابش، سرورش، ملکه پریان خدمت کند! قصّه ی زندگی اش برایش خنده دار بود. تا همین چند روز پیش خودش را در بهشت تصوّر می کرد.

زندگی راحتی داشت. مادری داشت که او را دوست می داشت. نامزدش در ظاهر به او عشق می ورزید. مشکل بزرگی نداشت و کمبودی را حس نمی کرد و از آنجا که یک ماهی هم می شد که از زندان آزاده شده بود خودش را رها و آزاد می دید امّا متحیّرانه فکر می کرد که یک دفعه چه شد؟ چه اتفاقی افتاد که همه چیزش را از دست داد؟ یعنی روزگار آنقدر بی رحم بود که همه چیزش را حتی آزادی اش را یک دفعه و ناباورانه از او گرفته, بود؟ نگاهش که به قبر مادرش افتاد فهمید دیگر مادری ندارد که برایش دلسوزی کند. هر چند که او را گناهکار می دانست. امّا آبتین حتی دیگر کینه را در خودش نمی دید! اشک چند لحظه ای می شد که از چشمانش به پائین سرازیر می شدند و برای آنی فکر کرد همین اشک کینه را از او شسته است ولی چندان به این اشک قانع نشد.

چند ساعت پیش که ملکه پریان را در بیمارستان دید فهمید که چه قدر احمق و ناپخته و کم تجربه و ساده است. حس تنفری از خودش در عمق وجودش به وجود آمده بود که اجازه نمی داد کینه ای از کسی به دل بگیرد. با اینکه مادرش با دادن پول به مهسا او را فریفته بود ولی خودش را بیشتر گناهکار می دانست. همان طور که اشک می ریخت دریافته بود دیگران با او طوری رفتار کرده بودند که خودش از آنها می خواست!
مادرش، نامزدش و بقیه. تنها کسی که با او مثل یک مرد رفتار می کرد آروین بود که هیچ گاه از او خوشش نمی آمد و همیشه هم از او می ترسید. امّا آنها که با او مهربان بودند و مطابق خواست او رفتار می کردند بهترین ها بودند. مادرش، نامزدش، رئیس زندان و3 Period ولی آروین نه! او را هیچ وقت بهترین نمی دانست. چون هیچ گاه مطابق میل او، مطابق خواسته او رفتار نکرده بود. حتی وقتی او سعی کرد چشمانش را بر روی حقیقت باز کند، خودش مانع تلاش او شد!!

اشک از چشمانش همچون رود پر آبی بی وقفه می آمد و آبتین خودش را ملامت می کرد که چرا به حرف های آروین گوش نداده است. اگر عاقلانه رفتار می کرد و به حرف های او گوش می داد حتماً تا حالا مادرش زنده بود، زندگی اش به چنین وضعی نمی افتاد و اسیر توهماتی نمی گشت که برای لحظه ای او را مصمم به قتل بکند. از فکر اینکه می خواست مهسا را بکشد از خودش خجالت می کشید. دیگر به آن دختر فکر نمی کرد ولی از یادآوری تلاش هایش برای آنکه به بهزاد رسولی بفهماند قاتل نیست، شرمسار شده بود.

حالا کسانی که او را دیده بودند که سعی داشت با یک چاقوی مخصوص جراحی مهسا را بکشد، به بهزاد رسولی ماجرا را می گفتند و او بیش از پیش ایمان می آورد که با یک قاتل، یک خرابکار، یک تروریست روبه رو است! هر چند که از افکار بهزاد رسولی و دیگرانی که او را قاتل فرض می کردند بیم نداشت. زیرا دست آنها دیگر هیچ وقت به او نمی رسید. آبتین برای آنکه زنده بماند و در ظاهر هم یاور و پشت و پناهی داشته باشد، بردگی را پذیرفته بود ولی می دانست که هیچ وقت نمی تواند کارهای جاهلانه اش را به فراموشی بسپارد. کارهایی که باعث شد تا او تبدیل به یک برده شود!

3 Asterisk

آروین به آسمان نگاه کرد. ابرهای سیاه را می دید که با شتاب و عجله فراوان آسمان را به رنگ خود در می آورند و ماه که تنها منبع روشنایی شب بود را می گرفتند. آروین به زندگی اش فکر می کرد. تمام عمر در ناز و نعمت بزرگ شده بود. زندگی ای داشت که هر کس غبطه آن را می خورد و آرزویش را داشت تا روزی مثل او زندگی کند.

ولی از سه سال پیش به این طرف بهشت او تبدیل به جهنم شده بود. هر روز که از خواب بلند می شد یک قدم، یک روز به مرگ نزدیک تر می شد. مرگی که اصلاً آرزوی دیدارش را نداشت. همه ی مردم هر روز به مرگ نزدیک می شدند ولی هیچ کدام شان نمی دانند کی خواهند مرد و کی زنده هستند. ولی این استثناء برای آروین وجود نداشت.

او دقیقاً می دانست که کمتر از یکسال به پایان عمرش باقی مانده است. آن هم در حالیکه بیشتر از شانزده سال نداشت! این اصلاً برای او منصفانه نبود. یقین داشت در این دنیا افرادی هستند که بیش از او لیاقت مردن را دارند امّا آگاهی نسبت به این موضوع شعله ی خشمش را بیشتر فزونی می داد و این درست بر عکس آنچه که دنبالش می گشت، بود.

به قبرستان آمده بود که آرامش از دست رفته اش را بازیابد. آمده بود تا قبرها را یکی یکی ببیند. اسم شان را بخواند، تاریخ تولد و مرگشان را به خاطر بسپارد تا هیچ وقت فرامش نکند که نمی خواهد بمیرد. تا هیچ وقت فراموش نکند که علاقه ای به مردن ندارد. تا فراموش نکند برای بدست آوردن زندگی باید و باید دستبند عقیق سرخ را بیابد.

حالا با هر قیمتی که شده! با هر سختی ای که شده! بهای زندگی جاوید مطمئناً به آسانی بدست نمی آید و آروین باهوش تر از آن بود که خودش را به خوش خیالی بزند. به قبرستان آمده بود تا با خودش اتمام حجت کند که یا مشتاق مرگ گردد تا پذیرای زندگانی و یقیناً زندگی را بیشتر دوست داشت و باید تاوان این دوست داشتن را به هر قیمتی که شده بپردازد. آروین با آنکه شانزده سال بیشتر نداشت ولی ترسو هم نبود. ترس را از خودش دور کرده بود زیرا در راهی قدم گذاشته بود که اگر برای یک لحظه احساس پشیمانی و ضعف می کرد همه چیزش را از دست می داد!

همه چیزش را 3 Period
چند قطره باران را بر دست ها و سر بی مویش حس کرد و زیر لب با اراده ای قوی و چهره, ای مصمم گفت:«یا مرگ یا زندگی!»

3 Asterisk

آبتین به قبر پدرش خیره شد و به یادآورد که تا همین چند ساعت پیش برای اوّلین و آخرین بار تنها کسی را دیده بود که دوست پدرش بود. هیچ وقت کسی را با این صفت ملاقات نکرده بود. اگر هم این اتفاق افتاده بود او اصلاً به یاد نمی آورد.
چهره ی مرد روحانی را در جلوی چشمانش مجسم کرد. صورت مهربان و چشمان با محبّتش را هیچ گاه نمی توانست از یاد ببرد. او تمام تلاشش را کرده بود تا آبتین به آرامش برسد از او یکی دو روزی مراقبت کرده بود و هنگامیکه فهمید باید از خانه اش برود پول و آدرسی به دستش داد. خود آبتین خیلی مایل بود به آن آدرس نوشته شده بر روی کاغذ میان پول ها برود تا کسی را که آن مرد روحانی برای کمک به او انتخاب کرده بود را ببیند.
شاید آن فرد هم از دوستان سابق پدرش بود. کسی چه می دانست؟ ولی نرفت. در یک لحظه جنون انتقام به سرش زد و راهش را کج کرد و به سوی بیمارستان کوثر روانه شد تا مهسا را بکشد!

حالا که فکر می کرد می دید که خیلی خوب شد تا به آن آدرس نرفت زیرا دیگر یقین پیدا کرده بود مرگ مثل سایه دنبال او به راه افتاد است و اگر نتواند او را در آغوش بگیرد عزیزان و نزدیکانش را به تاوان بر می دارد!
اگر در خانه ی مرد روحانی چند ساعت بیشتر می ماند او هم حتماً می مُرد. اگر به آن آدرس که او داده بود می رفت آن شخصی که قرار بود به او کمک کند خیلی زود می مُرد و او دوباره آواره و تنها می شد و تنها جایی که یقین پیدا کرده بود که مرگ سراغ او نخواهد آمد سرزمین پریان بود! حداقل این حرفی بود که ملکه پریان به او گفته بود و آبتین به گفته ی او اعتماد کرده و جزءیی این اعتماد را پرداخته بود! یعنی سرنوشت، برای او چه آینده ای را رقم زده بود؟ خوشبختی یا بدبختی؟ آیا برده بودن برای او خوشبختی می آورد یا همچنان دوران بدبختی و سیه روزی اش ادامه می یافت تا زمانی که مرگ او هم فرا برسد؟

حس ناامیدی توأم با غم از دست دادن نزدیکانش در این روز ها و همچنین خلأیی که در وجودش به وجود آمده بود، همراه گشته بود. به این ویژگی های نه چندان خوب می توانست حماقت هایش را هم اضافه کند. ولی دیگر نمی خواست به این چیزها فکر کند بلکه دوست داشت به آرامش برسد. اگرچه تردید داشت که آیا بردگی برای ملکه پریان این آرامش را به او می دهد یا نه. ولی این را هم می دانست که پری ها موجوداتی مهربان هستند که حداقل به او به چشم یک قاتل نگاه نمی کند.

نم نم باران را بر روی دست هایش حس کرد. موج ناامیدی باعث شد تا فکر کند آسمان هم در غم او مثل چشمانش در حال بارش است!

3 Asterisk

آروین همان طور که به قبرها نگاه می کرد زیر لب شعارش را تکرار می کرد و می گفت:«یا مرگ یا زندگی3 Period یا مرگ یا زندگی3 Period»

دیگر آرامشش را یافته بود. نگرانی هایش رفع شده بود. می دانست یک سال فرصت داشت تا دستبند عقیق سرخ را بیابد و مطمئن بود اگر جمعه بخواهد با او بازی کند حداقل زمانی در اختیار دارد که او هم جواب بازی های او را بدهد! رسیدن به آرزو را کار یکی دو روز یا یکی دو هفته نمی دید زیرا اگر جمعه به او کمک می کرد معلوم نبود برای پیدا کردن دستبند عقیق سرخ مجبور است چه زحمات و رنج هایی را بکشد. نه! به این سرزمین نیامده بود تا فکر کند همه چیز به کام اوست، بلکه آمده بود تا همه چیز را به نفع خودش تغییر دهد و باید هم جسارت انجام این کار را می پرداخت.

بلند شد. تصمیمش را گرفته بود و دیگر راه بازگشتی را برای خودش نمی دید. آروین تصمیم گرفت تا بدون ترس قدم به آینده اش بگذارد و بدون شک این تصمیم کوچکی نبود. با این تصمیم او به خودش متعهد گردید تا همه ی سختی ها و مشکلات را تحمّل کند تا به هدفش برسد3 Exclamation mark

3 Asterisk

آبتین هم کمی از آینده نگران بود. مسلماً در کشوری زندگی نمی کرد که برده ای وجود داشته باشد و یا قانون بردگی هنوز کهنه نشده باشد! در ذهنش برده بودن فقط یک معنا داشت و آن اینکه سرپیچی از دستور ارباب و سرورش با مجازات و تنبیه رو به روست و گوش به فرمان بودن و اطاعت کردن از او یعنی خطری او را تهدید نخواهد کرد.

نمی دانست در جایی شنیده یا خوانده بود که بردگان در زمان گذشته قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار می شدند و تا پاسی از شب به سخت ترین کارها می پرداختند! از این یادآوری به لرزه افتاد. واقعاً او قرار بود در سرزمین پری ها در خدمت ملکه پریان چه کارهایی را به عنوان یک برده انجام دهد؟ آیا در صورت سرپیچی از دستور ملکه به سخت ترین شکل ممکن مجازات می شود؟

جواب این سؤالات را زمانی می فهمید که وارد سرزمین پریان می شد و البته علاقه ای نداشت به جواب این سؤالات فکر کند. زیرا در وجودش دلواپسی و نگرانی به وجود می آورد. احساس هایی که این روزها بیش از اندازه لمس, کرده بود. سرنوشت برای او بردگی را رقم زده بود و او قادر به تغییر این سرنوشت شوم نبود. پس اشک هایش را پاک کرد و همزمان با شدّت بارش باران از پدرش و مادرش که آسوده تا ابد آرمیده بودند خداحافظی کرد و به سوی پریانی رفت که به انتظار او کمی دورتر ایستاده بودند. هر چند که می دانست دیگر پایش را به سرزمین آدمی زادگان که خود جزئی از آنها بود نخواهد گذاشت.

پایان جلد اوّل,