خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

هدیه ی شیرین فصل سیزدهم

سلام بر امتحان دارا و بی امتحانا
حال و احوالتون چطوره!
خوبید آیا!
من که نیستم آآآآآخ دلم خوب دیشب یه عالمه توت خوردم!
خوب خنده داشت!
نداشت!
نه خوب نداشت!
با مَش رمضان چکار میکنید!
هوا چطوره!
اینجا چی بگم شما یه یخچال رو فرض کنید که یهو بشه بخاری!
خوب تجسم کردید آها حالا شهر ما از دو شنبه دقیقا اینطوری شده!
خوب زیادی پر حرفی کردم بریم سراغ ادامه ی داستان!

**********

اول یه خلاصه از قسمتهای گذشته
تا اینجا رفتیم که سه دوست بودن دیاکو رضا و بهروز که رضا نابیناست و این سه تا دانشجو حقوق هستن
اینا عین سه برادر با هم جور میشن
دیاکو و رضا شیطون و پر حرف و بهروز آروم
رضا با سودابه دختر عمش ازدواج کرده و تا اینجا رفتیم که سودابه و شهناز همسر یاسین برادر رضا از یه رازی با خبرن و ادعا دارن که اگه این راز فاش بشه دوستی اون سه تا به هم میخوره و سعی دارن هرطور شده جلوی افشای اون راز رو بگیرن
این در حالیه که رضا و بهروز از قضیه ناخدا آگاه خبر دار شده و سعی در کشف ماجرا دارن!
آیا شهناز و سودابه میتونن راز رو نگهدارن؟!
آیا رضا و بهروز میتونن راز رو کشف کنن!
ما هم نمیدونیم پس بیاید همه با هم بریم پیش اون سه تا و ببینیم چی پیش میاد!
*****

ترم داره آروم پیش میره اتفاق جدیدی نیوفتاده همه چیز سر جای خودشه!
امروز روز جهانی نابینایانه کلیا بهم تبریک گفتن جدی تبریک داره یا نه من که نمیدونم
به هر حال هرکی گفت منم تشکر کردم!
الآن سر کلاس حقوق مدنی سه نشستیم استاد کریمی داره رگباری درس میده و مغز ما هم آماج حملات ایشونه البته ناگفته نَمونه که الحق نشونه گیریشم حرف نداره!
استاد کریمی
طبقِ ماده ی 347 فرد کور میتواند خرید و فروش کند مشروط بر آنکه شخصا به طریقی غیر از معامله یا به وسیله شخص دیگر ووَلا طرف معامله جهل خود را مرتفع نماید!
دیاکو استاد ببخشید فکر نمیکنید هنگام اصلاح این ماده باید اون کلمه رو هم اصلاح میکردن!
امیر یکی از هم کلاسیامون برو بابا همچین حرف میزنه انگار قانون مبرا از مشکلات دیگَست و فقط این مشکل هست!
دیاکو ِِِِ ببخشید استاد شما چرا رفتید جای جناب محمدی نشستید ببخشید تورو خدا من یه ساعته فکر میکردم جناب محمدی شما و شما ایشونید خدا مَنو ببخشه که اینطور شد خوب زودتر میفرمودید تا من مشکل دار نشم!
صدای جدی استاد همه رو ساکت میکنه!
استاد اینجا کلاسه نه محلی برای عرض اندام بعدش آقای محمدی اینجا کلاسه و هرکس هر سؤال درسی داشته باشه حق داره بپرسه!
جواب تو آقای ملکزاده به هر حال متإسفانه این اتفاق نیوفتاده و تو اصلاحیه و حتی متن گذشتش همین کلمه بوده شما هم بهتره به جای توجه به فرعیات به اصل توجه کنید!
حالا که بحث نابینایی باز شد من یه کادوی کوچیک برای آقای رضا وکیلی دوست روشن دلمون آماده کردم که میخوام تقدیمشون کنم!
بعد یه نوار سیدی میاره بهم میده!
بهنام یکی دیگه از همکلاسی ها استاد این سیدی خالیه یا ترانه ای توشه!
استاد من یه کتاب خوندم که برام جالب بود به همین خاطر نشستم با خودم گفتم خوب حالا من دارم به راحتی این کتابو بی هیچ مشکلی میخونم ولی اونی که چشم نداره چکار کنه؟! هیچی دیگه نشستم این کتابو همونطور که میخوندم ضبطشم کردم تا اگه یه نابینا اون کتاب رو خواست راحت بتونه ازش استفاده کنه و یه دعایی خدا بیامرزی هم برای من بفرسته! بچه ها آقای وکیلی یکی از میلیونها نابینایِ جهان هستن که الآن تو جمع ما هستن بیایید هر کتابی که میخونیم همون طور که داریم برای خودمون میخونیم اونو کمی بلند تر بخونیم و با یه چیزی ضبطش کنیم و در اختیار نابینا ها قرار بدیم
خوب دیگه کلاس امروزمونم تموم شد موفق باشید!
از کلاس خارج میشیم و سر راه از استاد تشکر میکنم دیاکو مرسی استاد حالا میشینیم گوش میدیم
استاد شاید صدای من بد باشه اگه میخوای بخونی کتابو بیارم بهت بدم امانت بخونی بهم پسش بدی!
دیاکو نه نه استاد همین کافیه از قدیم گفتن مفت باشه ……
تازه میفهمه که داره چی میگه و پیش کیِ!
استاد عجب خوب میفرمودی قدیمی ها چی میگفتن!
دیاکو بله داشتم میگفتم قدیمی ها میگن ای تو که میگیری وقت استاد بترس از پایان همون درس که هست در دست استاد!
استاد با خنده بیا برو ملِکزاده تا روح قدیمی ها رو امشب نیاوردی به خوابمون و استادای شعر به جرم اینی که تو خوندی ازمون شکایت نکردن!
برمیگردیم مغازه دیاکو میره یه سر به باباش بزنه آخه دانشگاه که بودیم باباش زنگ زد که اگه برگشتی بیا پیش من!
چند دقیقه بعد صدای داد پدر دیاکو به گوش ما میرسه بعد صدای خود دیاکو!
بهروز ای بابا من نمیدونم این دو تا پدر پسرن یا دشمن خونی و قبل از اینکه من چیزی بگم خودش میگه ای بابا به ما چه اصلا!
دیاکو برمیگرده و گروپی در مغازه رو به هم میکوبه!
من هوعش باز تو رم کردی! اینجا رو با طویله اشتباه گرفتی عجیجم!
دیاکو اولا اینجا کم از طویله نداره و شما هم گاواشید! دوما دیگه دهنتو ببند که حوصله ی کَل کَل کردن با تو یکی رو ندارم!
من باز تو رفتی پاچه ی باباتو گرفتی!
دیاکو ول کن بابا دلت خوشِ از وقتی که یادمه همین بوده و خواهد بود دعوا تو خانواده ی ما عین خوراک میمونه نباشه از پا درمیایم!
بهروز آخه تا وقتی میشه مشکلاتو با آرامش حل کرد چرا دعوا!
دیاکو عزیزم خونه ی ما برعکسه ما میگیم تا وقتی دعوا هست چرا با آرامش حرف زد!
بهروز تو که گفتی مشکلت با بابات سر همون جریان اعتیادت و طرد کردن تو از خونه بوده!
دیاکو من همشو نگفتم همش همین نبوده و کلی چیز دیگه
بهروز ولش کن!
دیاکو نه میخوام بگم از وقتی یادمه همیشه ی خدا تو خونمون دعوا بوده و نشده یه روز تو آرامش باشیم
من آخه سر چی!
دیاکو سر همه چی و هیچی! پدر من زیادی دلش گنده بود تا چند سال پیش زیادی عاشق بود و جالب اینجاست هر روز هم عاشق یکی میشد و …..!
بقیه ی حرفای دیاکو رو نمیشنوم از فکری که به سرم میزنه تنم میلرزه و مور مورم میشه!
نکنه ….. نه نه خدای من این چه افکاریه به ذهن من میرسه!
وقتی به خودم میام که چند نفر برای خرید میان مغازه یکیشون چون خریداش زیاده قرار میشه که دیاکو با ماشین براش تا خونه ببره!
با رفتن دیاکو بهروز شروع میکنه
بهروز رضا میدونم به چی فکر میکنی حقیقتش منم دارم به همین فکر میکنم!
من حالا باید چکار کنیم!
بهروز دیگه صلاح نیست دست رو دست بزاریم باید هر طور شده سر از ماجرا در بیاریم!
من خوب اون دو تا که دهنشونو بستن و لام تا کام حرف نمیزنن چکار میشه کرد!
بهروز میشه به یاسین اعتماد کرد که واکنش بدی نشون نمیده!
من خوبه که خودت یاسینو میشناسی!
بهروز باید جریان رو با یاسین در میان بزاریم!
من به نظرت لازمه!
بهروز بله صد در صد باید یکی دو روزی خانما رو از خونه دور کنیم و این کار جز از دست یاسین از دست کسی برنمیاد!
من خوب گیریم خانما رو دور کردیم بعدش چی!
بهروز بعدش من ما باید تو خونه بمونیم و منتظر زنگ اون آدم مشکوک بمونیم که وقتی خاله ها گوشی رو برمیدارن حرف نمیزنه ولی با برداشتن زن داداشا حرف میزنه تا بفهمیم کیِ!
من خوب اینم نمیشه اگه کسی خونه ی ما نَمونه اون طرف هم شاید متوجه بشه!
بعدش ما قرار بود اجازه ندیم دیاکو چیزی بفهمه اونو میخوای چکارش کنی!
بهروز باید به دیاکو تلقین کنیم که دل تنگ الاهه کوچولو شده و بهتره بره بهش سری بزنه!
دیاکو برمیگرده!
بهروز دیاکو راستش وقتی نبودی من و رضا حرف زدیم به نظر ما بهتره تو یه سر بری کرمان تا با دیدن الاهه کوچولو حال و هوات بیاد سر جا!
دیاکو پس شما!
بهروز ما هم چند روز بعد تو میایم!
دیاکو خیلی دلم برای الاهه تنگ شده!
بهروز آره دیگه مگه چندتا برادر زاده داری!
در دل به بهروز آفرین میگم ولی از اینکه دیاکو رو میفرستیم دنبال نخد سیاه و ماجرا رو ازش مخفی میکنیم ناراحتم
با یاسین هم حرف میزنیم قرار میشه خانما رو چند روزی بفرسته روستا
بالاخره بعد از چند روز دیاکو راضی میشه که تنها بره!
دیاکو میره از اینکه همراهش نمیریم کلی سرمون نق میزنه که باز بهروز با گفتن ما هم به زودی میایم اونو راه می اندازه!
یه شب همینطور که دور هم نشستیم یاسین میگه!
یاسین کلی هوس کُلِرَ ناسکَ کردم!
(توضیح حاشیه. کُلِرَ ناسکَ نوعی نان محلی شیرین و خوش مزست که اینطوری درست میشه
خمیر نان رو با شربت شکر آبی که از قبل آماده شده درست میکنن بعضی ها شیر و تخم مرغ هم بهش اضافه میکنن برای اینکه نازکتر باشه و وقت پخت تو تنور نیوفته
اون خمیر رو چند ساعتی میزارن تا آماده ی پخت بشه
پایان توضیح حاشیه)
خاله نازنین خوب قربونت برم از اون مغازه ها بخر دیگه!
یاسین نه من از اونا دوست ندارم خونگی دوست دارم !
یاسین هیچوقت نمیگه از چی خوشم میاد یا از چی بدم میاد و این کمی خانم ها رو به شک می اندازه!
سودابه آره اتفاقا امروز مامانم گفت به خاله نازنین و زن داداش بگو بیان روستا کمی کلانه کُلِرَ درست کنیم به زودی ماه رمضان شروع میشه و خیلی خوبه سحر ها با کَرِ بخوریم!
مامان من که حرفی ندارم!
خاله نازنین پس پس فردا میریم!
شهناز بله فقط یکیمون باید بمونه غضا اینا درست کنه!
یاسین چه کاریه همه برید ما هم نهار میریم خونه ی دایی کریم شب هم که میایم روستا!
همه رو یاسین بعد از کمی کلنجار رفتن راضی میکنه!
مامان باشه پس بزار به کژال و فاطمه هم بگم که بیان!
ای واییی خدا نه خاله کژال اینا بدونن باید فاتحه ی نقشمون رو بخونیم!
یاسین مادر من چکاریه بعدش ماشین جا نمیشه و در کل بهتره بیسر و صدا برید و برگردید!
مامان یاسین مطمئنی خودتی آخه تو که اینطوری نبودی!
معلومه که حسابی شک کردن!
یاسین خوب مادر من زشته درسته خونه ی عممونه ولی بده کلی ریخت و پاش کنیم بعد جا بزاریم برای عمه ی بیچاره!
خاله نازنین به نظرم بد هم نمیگه!
هرچند اگه بد هم میگفت باز خاله نازنین قبولش داشت من نمیدونم چرا خاله نازنین تا این حد یاسین رو دوست داره!
البته ما رو هم دوست داره ولی ما کجا یاسین کجا!
بالاخره اونا هم میرن آخیش حالا همه چی برای اجرای نقشه آمادست یعنی میشه یه روزه کشفش کرد!
خدا کنه که بشه!
من و بهروز طبقِ قرار قبلی به مغازه میریم
مدتی اونجا میمونیم بعد میریم پیش بابای دیاکو!
بهروز خسته نباشید عمو جون
منم خسته نباشید میگم
پدر دیاکو ممنونم بچه ها شما هم خسته نباشید!
بهروز عمو جون ما برای یه سری خرید میریم بارار شاید از اونجا بریم بانه برای یه سری وسایل!
پدر دیاکو باشه برید به امان خدا!
خوب اینم از این یکی حالا بریم خونه ببینیم چی میشه!
یاسین دیشب جریان رو به صادق هم میگه
قرار بر این میشه محسن پسر دایی کریم هم بیاد آخه اون تو تقلید صدا مهارت داره!
حالا همه جز یاسین تو خونه کنار تلفن نشستیم!
یهو در باز میشه همزمان باهش صدای جیق محسن و صادق هم به هوا میره از ترس
منم با کاری که اونا کردن میترسم آخه خیلی بلند جیق زدن!
یاسین چتونه شما ها منم بابا!
من اه این لوس بازی ها چیه درمیارید نکبتا ترسیدم!
بهروز حقیقتا ترس هم داشت!
من آخه اومدن یاسین ترس داره اینا عین دخترا جیق میزنن!
محسن بله که ترس داشت یارو کلی ملحفه سفید گرفته جلوش یه چاقو هم تو دستش معلومه که ترس هم داره!
یاسین میزنه زیر خنده!
یاسین خوب تقصیر من نبود مامان قبلا اینا رو شسته بود و رو بند بود یعنی شما ندیدید! بعدش صبح هم این چاقو رو داد به من تیزش کنم حالا برگشتنی دیدم داره نم نم بارون میاد ملحفه ها رو هم جمع کردم با خودم آوردم تو!
همه به شیطنت یاسین میخندیم کمتر پیش میاد که یاسین از اون کارا انجام بده!
محسن ای بابا فکر کردم نقشمون لو رفته حالا یارو اومده ما رو قصابی کنه گوشتمون رو جای گوشت گوسفند و گاو بفروشه به مردم!
یاسین نچ نچ چه جون دوستن اینا!
قبل از اینکه کسی جواب بده صدای زنگ تلفن همه رو از جا میپرونه!
من که تپش قلبم رفته رو هزار!
محسن گوشی رو میزاره رو اسپیکر و جواب میده!
با صدای طرف مقابل همه انگار پنچر شده باشن وا میرن!
خواهر خاله نازنینه!
خاله سکینه سلام دخترم خوبی خانواده خوبن!
محسن بله ممنونم همه خوبیم شما خوبید!
خاله سکینه زنده باشی دخترم ما هم خوبیم! نازنین هست!
محسن نه با عمم رفتن روستا اگه برگشتن بهشون میگم بهتون زنگ بزنه!
خاله سکینه آره مادر دستت درد نکنه بهش بگو بهم حتما زنگ بزنه!
بعد از کلی از این ور و اون ور بالاخره رضایت میده تلفن رو قطع کنه!
صادق ای بابا چقد حرف زد خوب نمیدونه ما کلی کار داریم!
بهروز خوب نه دیگه نمیدونه اگه میدونست که ما حالا اینجا نبودیم!
یه ساعت دو ساعت میگذره ولی خبری از زنگ یارو نیست نکنه امروز زنگ نزنه یا پی به نقشه ی ما برده!
صادق واسه نهار چی درست کنم!
بهروز از همون مخلوط پَزایِ خوش مزت دیگه!
صادق آخه طرز پُختشو یادم رفته!
یاسین سیب زمینی بلدی آب پز کنی به شرط اینکه نسوزه!
صادق معلومه که بلدم!
یاسین پس زحمتشو بکش!
صادق میره بعد از مدتی برمیگرده و میشینه
همه از این انتظار بیهوده خسته و کلافه شدیم!
که یه بار دیگه تلفن جیق میزنه و باز همه از جا میپریم!
این بار زن دایی اشرفه که زنگ زده برای نهار بریم اونجا!
چند دقیقه نگذشته باز صدای تلفن درمیاد!
محسن کلافه جواب میده
محسن دیگه کیِ بله!
نه نه خدای من از چیزی که شنیدم انگار آب سردی روم ریختن!
یعنی باور کنم!
بهروز آروم در گوشم میگه بیچاره شدیم رفت!
من بهروز کار از بیچاره شدن گذشته!
طرف سلام خانمی خوبی!
محسن شما کی هستید!
وقتی دوباره صداشو میشنوم مطمئن میشم که خودشه!
بهروز بله خود پدر دیاکوست!!!
پدر دیاکو من یه دوستم تو کی هستی!
محسن من فامیل نازنین خانم هستم شما با کی کار دارید!
پدر دیاکو تو شوهر داری!
محسن آهی میکشه داشتم خدا مرگش بده الاهی به خاک سیاه بیوفته و بعد میزنه زیر گریه!
پدر دیاکو چرا آخه؟؟؟؟!
محسن مرده شور خودشو همه کسو کارشو ببره نکبتی تا گدا بود عاشق من بود ولی وقتی از سایه سری من با کلی خون دل خوردن کمی پول دار شد افتاد دنبال زَنای مردم الاهی که هرکی این کارا رو میکنه مار نیشش بزنه الاهی که درد بی درمان بگیره هرکی از این کارا میکنه الاهی که ….. بشه! عای های!
پدر دیاکو خوب این که ناراحتی نداره حتما لیاقتتو نداشته!
محسن آره نکبتی کلی بیلیاقت بود! خوب حالا بگید شما با کی کار دارید!
پدر دیاکو با شما تلفن همراه دارید!
محسن با گریه دارم دارم اون مادر شوهر گیس بریدم برام خرید قبل طلاقم!
پدر دیاکو شمارشو بهم بدید بیشتر آشنا بشیم اونجا نمیشه زشته!
محسن شماره رو میگه و اضافه میکنه که من دیگه میرم خونه خودمون!
بعد از خداحافظی همه تو یه سکوت بد و خفه قان آور فرو میریم!
یاسین بالاخره سُکوتو میشکنه!
یاسین خوب ما که انتظار میدادیم حالا چرا اینجوری نشستید!
من حالا چطور به دوستی با دیاکو ادامه بدم وقتی …….
یاسین میپره وسط حرفم اولا دوستی شما چه ربطی به این داره مگه دیاکو رو با پدرش تو یه قبر میزارن یا تو اون دنیا دیاکو سهم گناهای پدرشو به گردن میگیره که تو اینطور حرف میزنی!
من خوب نه!
یاسین باید یه جوری جلوی این کار رو بگیریم تا همینجا تموم بشه البته بیسر و صدا!
موبایل محسن زنگ میخوره! صادق محسن جان جواب بده عاشق دل خَستته!
محسن الآن خودم حلش میکنم!
جواب میده
محسن الو!
پدر دیاکو سلام فدات منم!
محسن بله بفرماید کاری دارید!
پدر دیاکو من اسمم حسینِ تو چی!
محسن من ناهیدم!
یهو صدای محسن کلفت میشه
محسن داری با کی حرف میزنی ضعیفه بده من این گوشی رو الو الو!ببین جواب بده میدونم کی هستی داری با زن من حرف میزنی حالتو میگیرم بلایی به سرت بیارم …..
صادق هُیییی ترمزتو بکش بابا یارو از کَیِ قطع کرده!
محسن ها قطع کرده خوب متوجه نشدم غیرتی شدم خوب!
همه از لحن محسن به خنده میافتیم!
صادق به نظرم دچار دوگانگی شخصیتیه این بابای دیاکو!
محسن نخیرم اسکیزو فرنیِ!
صادق اونی که گفتی خودت فهمیدی چیه!
محسن اولشو که نه ولی فرنی آخرشو فهمیدم خیلی هم خوش مزست!
صادق به نظر من نمیدونم دچار چی چی هویتی شده!
محسن نه نه دیگه مشکلشو پیدا کردم!
من بگو ببینیم چیه جناب پُروفُسُل!
محسن روح یه نفر تو کالبد اون حلول کرده!!
بهروز این یکی دیگه چیه!
محسن خوب ببینید یه مرد جوان فُوت کرده و چون ناکام مرده تو وجود اون حلول کرده و الآن پدر دیاکو دو نفره وقتای که خوبه خود واقعیشه وقتایی هم که دنبال دختر و زن مردمه عین زن نکبت من اون یاروه که مرده!
بهروز چه حرفا اینا رو از کجا آوردی!
محسن باور نکنید به درک ولی این واقعیت داره!
صادق نه بابا مگه روح بیکاره بیاد تو وجود اون به نظر من اون فقط تنش میخاره!
یاسین به نظر منم که تن سیب زمینی ها میخاره که الآن بوی سوختگیشونو کل بوکان متوجه شد جز اونی که باید متوجه بشه!
کلی میخندیم
محسن من یه راه برای کم کردن شر این یارو در نظر دارم!
یاسین چی!
محسن من چندتا  دوست ورزشکار و گردن کلفت دارم فردا میفرستمشون مغازه!
بهروز نه دیگه قرار بودبیسر و صدا حلش کنیم!
محسن نگران این نباشید میگم طوری صداشونو بلند نکنن تا همه بفهمن!
بعد از ظهر برمیگردیم مغازه و کارای تموم شدن این ماجرا رو به دست محسن میسپاریم!
بهروز خوب به نظر تو خود واقعیشو به زن داداشا معرفی کرده!
من حتما همینطوره وگرنه اونا از کجا باید میفهمیدن که کیِ و اینطور دست پاچه شدن!
فردای حدود ساعت ده ایناست که بهروز میگه رضا اومدن!
من که هواسم نیست با تعجب میپرسم کیا!!!
بهروز دوستای محسن رو میگم دیگه سه نفرن رفتن تو مغازه!
کمی بعد صدای یکیشون میاد که میگه چرا به زن من زنگ زدی!
طبقِ نقشه ی قبلی من و بهروزم میریم اونجا
بهروز چی شده اینجا چه خَبَرِ!
یکی از دوستای محسن که منم میشناسمش میگه آقا رضا بیا پدر دوستتو تحوی بگیر میخوای بهت بگم چه خَبَرِ!
پدر دیاکو بچه ها شما برگردید مغازتون من درستش میکنم!
ما هم برمیگردیم چند دقیقه بعد دوستای محسن آروم میرن حدود نیم ساعت بعد محسن زنگ میزنه
محسن وای شاهین میگفت یارو به غلط کردن افتاده وقتی گفتم الآن میرم به رضا میگم به خانمش زنگ میزنی!
قول داده دیگه زنگ نزنه شاهین گفت بهش گفتم تلفن رو میدم تحت کنترل بزارن به محض اینکه زنگ بزنی به رضا و یاسین میگم خودم هم میام قیمه قیمت میکنم!
بعد از خداحافظی با محسن بهروز میگه خوب خدا رو شکر که در کمال آرامش حل شد!
شب همه مهمون خونه ی ما هستن پدر دیاکو خیلی عادی رفتار میکنه!
وقتی هم که سودابه بهش چایی تعارف میکنه با گفتن ممنونم دخترم چاییشو برمیداره!
صادق آروم میگه کم کم دارم شک میکنم که نکنه حرف محسن راست بوده و روح یه مرد جوان از فامیلای نزدیکشون تو وجود این حلول کرده!
بهروز هیس زشته میشنوه!

۴۷ دیدگاه دربارهٔ «هدیه ی شیرین فصل سیزدهم»

از قدیم گفتن سری که درد نمی کنه دستمال نمیبندن
سلام هیوای نازنینم داداش عزیزم
ای کاش اولا همه در زندگی مشترکشون هیچ وقت صداقت رو فدای حماقت نکنن و هیچ وقت شهامت رو فدای شهوت نکنن
به نظر من اگر یه دختر خانمی که عروسی می کنه بعد از این به خودش و جسمش احترام بزاره و همه وجودش رو برای زندگیش خرج کنه اولا مَردش چشم پاک میمونه و دوما هیچ مَردی جرعت جسارت کردن رو به خودش نمیده

و حالا آقایان نمیشه همه ایرادات رو از موجود لطیف خداوند گرفت
اگر مَرد ها هم نیاز ها و علایقشون رو در زندگی به همسرشون صادقانه بگن و بخوان اون چیزی رو که براشون جضاب تر هستش هیچ خانم با فرهنگ و خدا شناسی هم با دلبری نامَردی دل نمی بازه و خودش رو خرج یه شهوت رانی که فقط سوع استفاده ای بیش نیست نمی کنه

و جالبه که بدونید تو این ماجراها همیشه خدا طرف مظلومی هست که دراین کار کثیف حقش پامال شده هستش دوستان این مطلب ربطی به دین و مذهب و مسلمان و کافر بودن نداره همیشه این طور افراد تاوان بدی رو بابت خیانتشون می پردازن
البته خداوند بخشنده هستش و اگر شخص خیانت کار واقعا پشیمان بشه در رحمت خدا دوباره گشوده میشه براش ولی اگر از تحه وجودش باشه
هیوا جانم بسیاری از زندگی ها هم برای ترس از نگفتن و کار نکرده به خاطر بی اعتمادی از هم میپاشن
ای کاش خانواده هایی که یک طرف بینا و طرف دیگه نابینا هستش سعی کنن حتی اگر باعث یه دعوا کوچیک هم بشه بینشون صداقت رو فراموش نکنن و چیزی رو پنهان نکنن از ترس هم دیگه
به بخشید که طولانی شد کامنتم هیوا داداش گُلم

راستی از پریسا خانم خبری نیستش ها کسی هم سراغش رو نمیگیره چرا ؟
یا نکنه بهش یه کارخونه آب زرشک هدیه دادن و مشغوله اونجا ؟
پاینده باشی رفیقم ادامه فصول فراموشت نشه بدرود

سلام شادمهر جان دوست گل و مهربان خودم
تقریبا باهت موافقم ولی باید جنبه ی مثبت قضیه رو هم در نظر گرفت
اون خانم ها نگفتن بخاطر اینکه یه دوستی صمیمانه از هم نپاشه همونطور که پریسا اون پایین گفته
شاد باشی داداشی

سلام ابراهیم و سلام جناب شادمهر عزیز. من هستم فقط الان وسط ابر های ییلاقم و اینترنت اینجا افتضاحه واسه همین این اطراف قاچاقی می پلکم خخخ.
ابراهیم عجب ایول داشتن ایم بچه ها آفرین! ولی از تردید این پسره به ادامه رفاقتش با دیاکو خوشم نیومد. اگر دستم بهش می رسید۱دونه می زدمش! رفاقت اون هم با رفیقی که رفیق باشه با عمل۱نفر دیگه که نباید ترک برداره! طفلک دیاکو. از رضا دلم گرفت.
ایول انتظار هر چیزی رو داشتم جز اینکه پیش اومد. غافلگیر شدم آفرین بهت! ادامه بده خیلی دلم می خواد ماجرا های بعدیشون رو بدونم.
جناب شادمهر حسابی ممنونم که به یادم بودید. من هستم فقط گاهی اینترنت نیست و بودنم با پارازیت همراه میشه.
ابراهیم! خیلی قشنگ بود. بعدش چی شد!
شاد باشی و شاد باشید همگی!

سلام پریسا
تو اون بالا تو ابرا چکار میکنی!
بیا پایین بیاااا! ای بابا
ببین پریسا حالا که رفتی تو ابرا زود برای من بارون بیار ابرا رو هول بده اینجا زووووووووود
آره پریسا طفلک دیاکو
وای که قسمت های بعد من از حالا دلم از منتشر کردنشون گرفته
آها سزای کسی که بگه بعدش چی شد موندن تو خماریه
ولی یادت باشه پریسا من از انتشار قسمتهای بعد جدی دلم به اندازه ی روزی که نوشتمش گرفته
تو هم شاد باشی

اصول فقه!. من هیچوقت با این یکی نتونستم دوست باشم
منطق رو چقدر فهمیدم اصول فقه هم به همون اندازه
اصول فقه یک رو که کلا کتابشو نداشتم شانسی رفتم سر جلسه امتحان با شیش نمره ای که استاد قبلا بهم داده بود دوازده و نیم گرفتم فقه دو هم کتاب کمک آموزشی شو خوندم رفتم سر جلسه امتحان درست بعد از امتحان من کتاب اصلیش به دستم رسید
جای یکی دو تا بهم رسید یکیش واسه کتابخونه اصفهان بود یکیش رودکی واسه رودکی یه خانم خونده بود که الآن اسمشو بخاطر ندارم همچین با سرعت میخوند دمش گرم که نیازی به سرعت تند نداشت برای مطالعه کمیشو خوندم بعد گفتم بعدا میخونم که هنوز اون بعدا نرسیده
راستی اگه کتاب خواستی بهم اطلاع بده تو پستام یه پست هست لیست کتاب های حقوقی اگه کتابی از اونا خواستی بهم اطلاع بده برات بفرستم
شاد باشی

درودی مجدد هیوا جان من کلی گفتم
ولی اگر بخوام در مورد داستان تنها نظر بدم
خب گفتن واقعیت درسته بعضی از وقت ها ممکن هست کار رو سخت کنه ولی خیال آدم راحت تر هستش در مورد رضا و تصمیمش هم باید زنش بهش می گفت و باهاش هم فکری می کرد در تصمیم گیریش
اگر اتفاقی رضا نشنیده بود به نظر تو این پنهان کاری ولو برای هر چیز کار درستی هستش
یا می تونست ماجرا به این راحتی در واقعیت تمام بشه ؟

سلام بر داداش عزیز خودم
راستی تو اوووووهع از کیِ به من قول یه ترانه شاد شیشو هشتی دادی!
من منتظرم تو امتحانات حسابی به کارم میاااد!
خوب کاملا با حرفات موافقم ولی خوب اونا اینطوری فکر کردن بهتره
فدای تو عزیزم
شاد باشی

درود! من همه ی قسمتهارو دیدم و فقط کامنتهاشون را خواندم، البته بعضی از قسمتهارو چند خطی خواندم و بیخیال خواندن شدم، این قسمت را کامل خواندم و خوشم اومد حالا برم یه بار دیگر بخونم و لذت ببرم، بعدش برم چندتا از قسمتهای قبلی را بخونم!

سلام هیوا خیلی عالی بود از برخورد محسن توی این اتفاق کلی خندیدم با نظر شادمهر موافقم البته این داستانه ولی در واقعیت باید زن و شوهر باهم رو راست باشند و همه چیز را بهم بگند وقتی ازدواجی صورت میگیره یعنی هر دو آینه هم میشند و باید صاف و صادق باهم زندگی کنند پنهان کاری یعنی مرگ صداقت، صداقتم یعنی ستون زندگی وقتی این ستون فرو ریخت دیگه باید ختم اون زندگی را خوند امروزه مردایی و زنهایی مثل بابای دیاکو زیادند تا جایی پیش میرند که زندگی خودشونو فدای این کارهای زشت میکنند خیلی حرف زدم ببخشید ولی نظر شخصیم بود منتظر ادامش هستم شاد و پیروز باشی

سلام s.313 عزیز
جالب هستش من و شما نظراتمون ظاهرا خیلی نزدیک هستش به هم
بله ای کاش یه روز همه به انسانیت و انسان بودن خودشون پی ببرن البته منظورم این جور افراد هستش
راستی شما عضو محله هستین و آیا امکانش هست که یه بیوگرافی از خودتون بدین
پیشاپیش جسارت من رو هم ببخشید قصد فضولی ندارم اگر مایل باشین

سلام شادمهر حتما این کارو میکنم تصمیم دارم آخرین فصل هدیه شیرین خودمو معرفی کنم امیدوارم به زودی شادی توی زندگیت جریان پیدا کنه راستی کارتونم که خیلی شادی آوره حتما ادامش بدید تا حال و هواتون عوض بشه موفق و پیروز باشی

سلام دوباره نکنه تو یکی از شخصیت های داستان هیوا هستی … البته شوخی کردم ببین s.313 عزیز اگر هر کس اون چیزی رو که تو دلش هست صادقانه بنویسه میشه مصداق این که
هرچه از دل براید بر دل مینشیند
پس اونی رو که دلی هست بنویس اطمینان داشته باش که خوب استقبال میشه ازش

s یعنی چی آخه خوب حالا معرفی کن و بیا اینجا
تازه بگم بعد هدیه ی شیرین کلی کار داریم نکنه میخوای بعدش نباشی که کلا ناراحت میشم
من عقده ی کم کامنتی دارم هااا یادت نره هرجا پست گذاشتم تو هم بیا
ولی کاش قبول کنی و ثبت نام کنی کلی شاد میشم جدی

سلام هیوای خوبم من به داستان و سلیقه نگارشت احترام میزارم و حسن اینگونه ماجرای تو این هست که پند آموز شده برای اشخاصی که توی این باتلاق نا خواسته یا خواسته افتادن و امیدوارم چه بینا و چه نابینا اگر هستن بیدار بشن فرصت جبران هستش اگر با خدا باشن
و در مورد آهنگ باور کن هیوا جان دوست ندارم مظلوم نمایی کنم یا ترحم دیگران رو جلب کنم ولی خیلی از روز ها در حالت افسردگی به سر میبرم خیلی دارم تلاش می کنم که خودم رو از این برزخ بیرون بکشم ولی انگار زمونه بدجور زنجیر بسته به دستُ پام امشب شب تولد امام حسن هستش از خدا می خوام قبل از اینکه دیر بشه به دومین ستاره امامتش قسمش میدم که من رو از این منجلاب بیرون بکشه
مدتی هستش که کابل کشی استدیو باید عوض بشه و من حسش رو ندارم
یه آهنگ شیشُ هشت آماده دارم از قبل که تنظیم کرده بودم دعا کن خدا مرادم رو بده رو چشام که اول به خودت تقدیمش کنم

دیدگاهتان را بنویسید