خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

هدیه ی شیرین فصل پانزدهم

سلاااام بر همه ی هدیه ی شیرینی های مهربون
امیدوارم خوب و خوش باشید
بی هیچ حرف اضافی بریم سراغ داستان

***********

دیاکو تند و با سرعت میپره تو مغازه و در رو گروپی میبنده!
این کار باعث به گریه افتادن بچه ای که همراه مادرش برای خرید اومده میشه!
خانم آقا چکار میکنی این چه طرز اومدنه بچم ترسید!
دیاکو خیالی نیست آبجی الآن درستش میکنم!
بعد شروع میکنه با بچه حرف زدن و بازی کردن به زودی گریه ی بچه جاشو به خنده هایی از ته دل میده
مدتی بعد اونا میرن
بهروز صد هزار بار بهت گفتم اینم صد هزار و یکمین بار عین آدم بیا این چه طرز اومدنه!
دیاکو اگه زرات تموم شد خفه!
از این طرز حرف زدن دیاکو و لحنش بد جوری جا میخورم!
تند و گزنده بود لحنش!
من دیاکو چته اول صبحی سگ هار گازت گرفته یا کلا خودت هار شدی که پاچه میگیری!
دیاکو بچه ها خیلی نامردید خیلی!
بهروز چی میگی روانی اینا چیه به هم میبافی!
دیاکو کنار من میشینه تند و تند نَفَس میکشه من دیاکو جان چی شده درست و حسابی حرف بزن ببینم چی میگی!
دیاکو کاری میکنه که باعث میشه از شوک یکی در نیومده به شوکی بزرگتر برم!
دیاکو عین یه بچه به گریه میافته!
کاری که ازش بعید بود!
به حدی شوکه شدم که هیچ عکس العملی نمیتونم انجام بدم
به نظرم بهروز هم دست کمی از من نداره چون اونم چیزی نمیگه!
به خودم میام سر دیاکو رو بغل میکنم و میبوسم!
من چی شده دیاکو جونم چرا این طوری میکنی!
دیاکو چرا به من نگفتید چراااااا!
از دادی که زد بازم از جا میپرم!
من آخه چی باید بهت میگفتیم و نگفتیم!
دیاکو من به شما اعتماد داشتم بچه ها چرا بهم خیانت کردید شما برام عزیزتر از اونو بودید که فکرشو میکردم!
چرا باید از کسایی ضربه بخورم که برام از جونم هم عزیزترن!
دیگه کلافه شدم
با کلافه گی میگم درست حرف بزن ببینم چته!
دیاکو چرا وقتی پدرم به زن داداشا زنگ میزد و شما فهمیدید چیزی بهم نگفتید چراااااا!
این حرف مثله پُتکی تو سرم خورد و انگار یه سطل آب یخ ریختن روم!
بهروز بالاخره به حرف میاد!
خوب که چی!
هرچی بود تموم شد!
دیاکو بله برای شما تموم شد ولی برای من تازه شروع شده حالا چطور از این به بعد تو صورت زن داداشا نگاه کنم!
و باز میزنه زیر گریه!
بهروز کی به تو گفت!
دیاکو دنیا!
ای بر پدر دنیا لعنت اون از کجا فهمیده!
بهروز دنیا از کجا فهمیده!
دیاکو میگفت یکی از پسرایی که اون روز اومده پیش بابام قبلا با دنیا دوست بوده قبل از اینکه دنیا با من ازدواج کنه و وقتی پسره میفهمه که دنیا قراره با من ازدواج کنه بهش میگه و اونم امروز به من گفت!
از جا در میرم با داد میگم اون بیجا کرد چرا نباید جلو دهنشو بگیره چرا باید همه چیزو بگه وقتی با چشاش میبینه ما حرفی نزدیم اون چرا نباید جلو دهنشو بگیره!
دیاکو هم داد میزنه آره جلو دهنشو بگیره تا من بیشتر سر افکنده بشم!
داد میزنم مزخرف نگو دیاکو همچین میگه سر افکنده بشم انگار تمام دنیا فهمیدن و با انگشت اونو به هم نشون میدن و میگن اونو میبینی پدرش با زن دوستش لاس میزنه!
بهروز بسه دیگه این چه طرز حرف زدنه شما میتونید آرومتر هم حرف بزنید مگه قراره همه رو خبر دار کنید که چه خَبَرِ!
من خوب این حرف حالیش نیست وقتی بهش میگم چیزی نبوده و حل شده آقا برمیگرده با ادای مسخره ای میگه سر افکنده شدم!
دیاکو خوب حقیقت همینه آقا!
من حقیقت اینه که سودابه و شهناز حتی به ما هم نگفتن و ما خودمون فهمیدیم!
نگفتن چون براشون مهم نبود حالا هم چیزی نشده که تو اول صبحی این بساط رو راه انداختی!
بهروز جای این حرفا پاشید بریم دانشگاه با استاد کریمی کلاس داریم دیر برسیم راهمون نمیده!
دیاکو گور بابای کریمی من باید تکلیفم روشن بشه!
من گور بابای تو چکار به اون بدبخت داری تکلیف تو روشنه از این روشن تر هم نمیشه!
دیاکو اگه روشنه بگو چیه!
من چشات کور شده روشن اینه که ما الآن با همیم کنار هم این تکلیف روشنه!
میدونی چیه آره من اولش که فهمیدم چی به چیِ تو دوستی با تو شک کردم ولی به قول یاسین کسی رو با کسی تو یه گور نمیزارن و کسی هم گناه کسی رو بر عهده نمیگیره! پس دیگه تمومش کن بخاطر خدا خسته شدم از بحث و سر درد گرفتم!
دیاکو من چند روزی میرم جایی بهتره چند روزی اینجا نباشم!
بهروز اونجا کجاست!
دیاکو: فعلا نمیدونم فقط نمیخوام اینجا باشم دیگه حتی نمیخوام پدرمو ببینم لطف کنید تا من میام یه مغازه پیدا کنید تا وقتی برگشتم اینجا رو خالی کنیم!
بهروز فکر میکنی این کار لازمه!
دیاکو صد در صد لازمه!
حالا پاشید بریم من سیوانمو ببینم بعد برم!
با هم میایم خونه وقتی دیاکو جریان رو به سودابه اینا میگه اونا به گریه میافتن و میگن که نمیخواستن کسی بدونه و همچین مشکلی درست بشه!
دیاکو مدتی خودشو با سیوان مشغول میکنه بعد کلی ازش عکس میگیره تا وقتی نیست با دیدن عکساش دل تَنگیش رفع بشه!
نمیدونم چی سیوان باعث شده که دیاکو اینقدر دوستش داشته باشه!
بعد که حسابی سیوان رو میبوسه خداحافظی میکنه و میره!
من و بهروز هم بی هدف تو خیابونا راه می افتیم بی مقصد مشخصی!
بهروز چرا اینطور شد!
من خدا از دنیا نگذره خوب دوست پسرت یه چیزی بهت گفته دهنتو میبستی دیگه چه واجب بود که بخوای این طفل معصومو به این حال بندازی! طفلک دیاکو!
بهروز آره واقعا طفلک دیاکو من که نمیتونم حتی خودمو جای اون بزارم!
تا ظهر همینجوری راه میریم و به هر بنگاهی که میرسیم سراغ یه مغازه خالی رو میگیریم بهروز اِصرار داره که مغازه باید از مغازه ی پدر دیاکو دور باشه تا دیاکو راحت باشه!
بهروز به باباشم خبر میده که یه مغازه برامون پیدا کنه!
از پدر بهروز واقعا خوشم میاد حتی نپرسید چرا مگه خودتون مغازه نداریید!
هرکس دیگه بود تا دل و روده ی قضیه رو بیرون نمیکشید و نمیشکافت ول نمیکرد!
ولی اون فقط گفت باشه پسرم ببینم چکار میتونم براتون بکنم!
پدر بهروز اهل مطالعه شعر و شاعریه یه کتاب از شعر کُردی چاپ کرده و اینطور که بهروز میگه اتاقش همیشه شمع روشنه دو تا مرغ عشق هم اونجان با کلی گل که همیشه تازه و خوشبو هستن یه آبنمای کوچیک هم هست که آب از بالا تو ظرف میریزه بعد برمیگرده بالا و باز میریزه پایین!
چند بار وقتی خونشون بودیم به ما گفته برید اتاق من ولی یاسین میگه اتاق یه شاعر برای خودش مقدسه یه جور عبادت گاه شخصی که نباید دیگران حتی برای کنج کاوی واردش بشن!
خونشون یه کتابخونه ی بزرگ هم داره با کلی کتاب!
یه بار که تازه ما سه تا با هم دوست شده بودیم دیاکو از بهروز پرسید بهروز خدایی این کتابخونه رو فقط برای جلب توجه و زیبایی ساختید یا اینکه کسی ازش استفاده هم میکنه!
بهروز گفت خونه ی ما پدر و مادرم هر روز یه ساعت رو به مطالعه اختصاص دادن که من و خواهرم هم به تبعیت از اونا روزی یه ساعت از وقتمون رو برای مطالعه برنامه ریزی کردیم!
تمام کتابهای تو کتابخونه خونده شدن!
بابام هر کتابی که وارد بازار بشه میخره و میخونه حتی اگه مزخرف ترین کتاب سال هم باشه!
بابام میگه هیچ کتابی نوشته نمیشه مگه اینکه حقیقتی یا نظری پشتش نباشه که نویسنده بر اساس اون کتابشو نوشته باشه!
بعد که کتاب رو خوند به لیست کتاباش اضافه میکنه و هر از چند گاهی تعدادی از کتاب ها رو میبره کتاب فروشیش و میفروشه!
کتاب فروشی بابای بهروز به قول دیاکو آش شله قلم کاره از هر نوع کتابی که بخوایی توش پیدا میشه!
همیشه هم مشتری داره!
پدر بهروز پشت مغازه یه سالن هم درست کرده و توش میز و صندلی گذاشته تا اگه کسی دوست داشت کتابی مطالعه کنه ولی نخره یا برای تحقیق مطلبی از یه کتاب بخواد و نخواد پول اضافی بابت خرید کتاب بده کتاب رو بِبَره اونجا مطلب مورد نیازشو برداشت کُنه و کتاب رو پس بده!
اون بخش از مغازه هم همیشه یکی دو نفری نشستن!!
با صدای اذان که از مساجد بلند میشه و بارانی که کم کم در حال شدید شدنه به خواست بهروز دست از جست و جو برمیداریم برمیگردیم مغازه!من وای که مغازه بی دیاکو چه سوت و کوره!
بهروز کور نه نابینا!
هر دو به خنده می افتیم!
بهروز خدا از باعث بانیش نگذره که این پسر رو آواره کرد!
من آمین. خدا کنه زود برگرده و زیاد طولش نده

۱۸ دیدگاه دربارهٔ «هدیه ی شیرین فصل پانزدهم»

حالا که اینجوره منم برنز میخوام. سلام ابراهیم. مثل همیشه عالی بود. فقط یه جا یکی دوتا فعل رو که ببره و برداشت کنه باشه به صورت ببر و برداشت کن نوشته بودی که با توجه به اینکه جمله سوم شخص بود مخاطب اندکی به اشتباه میفته. شاد باشی.

سلام امین دوست داشتنی خودمون
امین من که تورو دوست دارم تو که کلا با حالی یه چیزی ازت میخوام انجام بده
زود یه پست بزن بیام مدالمو ازت پس بگیرم
آخه خودت که دانشجو هستی و میدونی که دانشجو ها به این چیزا نیاز دارن
چشم ممنونم از تذکرت داداشم
همیشه شاد باشی

سلام ابراهیم. کاش اجازه نمی دادن دیاکو بره! ابراهیم! واسه چی بعضی ها اینهمه شفافن؟ اون قدر شفافن که نکبت اطرافشون رو نمی فهمن. خیلی بد نمی فهمن. چنان چشم هاشون بسته میشه که نمیشه حیرت نکرد. حسم به دیاکو و همسرش اینه. هنوز از این دنیا هیچ چیزی اینجا نیست ولی عمیقا حس می کنم دیاکو حسابی صبحه و دنیا حسابی شب. نمی دونم متوجه میشی چی می خوام بگم یا نه! کاش این مدلی نبود! کاش… بیخیال. کاش می شد نپرسم ولی نمیشه پس بعدش چی شد؟
غزل مگه دستم بهت نرسه الان میام داخل پست خودت به حسابت می رسم!

سلام پریسای عزیز!
کاش دیاکو حماقت نمیکرد کاش
کور کورانه دنبال عشقی به مزخرفی دنیا نمیرفت
خوب میفهمم چی میگی پریسا
کم نداریم اینجور شب و روز ها رو
میگن شب و روز مکمل هم هستن ولی کاش میشد اینجور صبحها بیشب باشن اینجوری چه خوب بود
برو ببینم با غزل چکار میکنی
پریسا برات دلی سرشار از شادی آرزو میکنم

دیدگاهتان را بنویسید