خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

از همه چی و همه جا

سلااااام
خیلی از برگشتن گوش کن خوشحالم
گوش کن عزیزم خیلی خیلی خوش برگشتی!

خوب بیام سراغ شما!
چیه چرا اینجوری نگاه میکنی!
هدیه ی شیرین فصل چندم رو میخوای؟؟
شرمنده خونه نیستم و به هدیه ی شیرین جز اونای که اینجان دست رسی ندارم!
پس چرا اومدم!
آهان کنج کاو شدی!
پس بیا با هم بریم!
اول از همه الآن روستام اینترنت انگار رو یه یخه یهویی میاد تا میایی به خودت بجنبی ویژژژژژ رفته و واسه تو جز اعصابی خورد چیزی باقی نمیزاره!
امروز برای من روز بزرگیه!
سال 91 بعد از امتحانات از تهران برگشتم
یهویی زد به سَرَم که کامپیوتر یاد بگیرم!
اینجا برو اینجا بیا هیچی هرجا رفتم گفتن نمیتونیم یادت بدیم
منی که تا همون سال از چند متری کامپیوتر هم رد نمیشدم حالا چون میخواستم کامپیوتر یاد بگیرم دست بردار نبودم
پسر عَموم که شده بود راننده ی شخصیم دادش در اومد!
پسر عَموم ابراهیم مریضی عجلت اومده به امید خدا! کاش زودتر برسه و من از دست تو راحت بشم! نه به قبلا که تا اسم کامپیوتر میاومد انگار سگ هار گازت گرفته باشه میپریدی و شانه بالا میانداختی و …..
حرفای اون ادامه داشت ولی اگه من بخوام بنویسم کلی وقت میخواد و از حوصله ی این متن خارجه!
یه روز ساعت 10 صبح داشتم کتاب سه تفنگ دار رو میخوندم که دیرینگو درینگ زنگ گوشیم به صدا در اومد
خواستم کمی اون خروس بی محل رو با حرفام بنوازم که من رو که کنار پُرتوس و دالتونیام نشسته بودم و پُرتوس داشت حسابی به شکمش میرسید برداشت آورد تو اتاقم!
بی حال جواب دادم ها بگو!
سلام آقا ابراهیم تنبل خودمون نکنه خواب بودی!
انگار برق نمیدونم چند ولتی بهم وصل کردن از جا پریدم!
من سلام خانم محمدی خسته نباشید!
تو دلم گفتم باز گند زدی اه!
خانم محمدی یکی از کارکنان بهزیستی شهرمونه که خدایی هرکاری از دستش بربیاد کوتاهی نمیکنه!
خانم محمدی برات یه خبر خوب دارم!
من چه خبری خانم!
خانم محمدی امروز با آقای مهران پور مدیر انجمن نابینایان صحبت کردم ایشون گفتن که قراره کلاس کامپیوتر تو انجمن دایر کنن و یکی از نابیناهای خودمون آموزش میذه!
من که دیگه کیفم کوک شده بود با خوشحالی گفتم خوب چه عالی من از کی باید برم؟؟؟!
خانم محمدی از فردا برو انجمن!
من آدرسش کجاست!
خانم محمدی با تعجب یعنی تو آدرس انجمن نابینایان بوکان رو نداری!!
من نه خوب ندارم من فقط یه بار رفتم انجمن نابینایان اونم زمانی بود که تارا رسول اومده بود ایران و بوکان!
(توضیح حاشیه خانم تارا رسول یکی از خواننده های کُرد که فکر کنم الآن سوئد باشن سال 84 یا 85 برای گردش به ایران اومدن و به شهر های مختلف ایران سر زدن و هر شهری که رفتن به انجمنش هم سر زدن! بوکان هم یکی از اون شهر ها بود! قرار بود ایشون یه کنسرت اجرا کنن و درآمدشو صرف کارهای فرهنگی برای نابینایان ایران قرار بِدن که نمیدونم بعد چی شد که اون کنسرت هیچوقت اجرا نشد! پایان توضیح حاشیه)
خلاصه آدرس رو ایشون واسم فرستادن اون روز با سه تفنگدار زود شب شد و شب هم زود صبح شد!
داداشم اون روز مإمور بردنم به اونجا شد تا بفهمم چی به چیه و با محیط آشنا بشم!
اول که رفتم هنوز کسی رو ندیده بودم احساس غریبی شدیدی میکردم دلم میخواست برگردم و قید همه چیز رو بزنم ولی با خودم گفتم حالا که اومدم بزار ببینم چی میشه!
وارد شدم!
تق تق بفرماید!
سلام
به به آقا ابراهیم چه عجب تو کجا اینجا کجا!
با خودم گفتم یا خدا ایشون کی هستن و من رو از کجا میشناسن!
طرف من مهران پور هستم!
برخورد آقای مهران پور چنان گرم و صمیمی بود که کم کم احساس غریبی که اول ورودم به من چسبیده بود ولم کرد و جای خودشو به یه حس راحتی و آرامش داد!
کم کم بقیه هم اومدن داداشم رفت استاد کامپیوتر اومد!
با لبخندی صدایی سرشار از شادی و آرامش اومد انگار اون آدم با ناراحتی و عصبانیت قهر بود و اونا رو نمیشناخت! و هر اشتباه رو با خنده چند بار توضیح میدادن تا برای ما که هیچی از کامپیوتر سرمون نمیشد جا بی افته!
اون کسی نبود جز آقا شاهو دوست و هم محله ای خودمون که خونش همین اطرافه و شما هم تقریبا باهشون آشنایی و سلام علیک دارید!
روز ها میگذشت و من بیشتر در جمع صمیمی بچه ها حل میشدم آقای مهران پور نه به عنوان بزرگتر به عنوان یه دوست کنار ما بود و هرگز خودشو از ما جدا نمیدونست
همین چیز ها باعث شد من جذب محیط دوستانه ی اونجا بشم!
دوستایی که همیشه از با اونا بودن احساس آرامش میکنم!
دو نفر دیگه که تو انجمن باهشون آشنا شدم و تو زندگیم نقش داشتن یکی خانم شَلان و آقا هادی بودن!
البته با خانم شَلان از قبل آشنا بودم ایشون من رو به تهران فرستادن بعد از اینکه خوابگاه بیجار جمع شد!
راستی حالا که در هم بر همه کمی از زحمت هایی که ایشون برام کشیدن بگم!
سال 86 با کمال تإسف خوابگاه بیجار جمع شد و من مونده بودم چکار کنم!
رفتم بهزیستی پیش همون خانم محمدی که قبلا باهشون آشنا شُدید ایشون من رو به خانم شَلان که تو کودکان استثنایی بودن آشنا کردن بیچاره ایشون هم با زبان روزه تو گرمای آخر شهریور همراه ما مدرسه به مدرسه می اومدن تا شاید یکی از مدارس عادی راهنمایی من رو بِپَذیرن وقتی وارد مدرسه میشدیم اول مدیر ها فکر میکردن برای کسی اومدیم ثبت نام که خودش نیومده ولی وقتی میفهمیدن که متقاضی ثبت نام من هستم انگار که جُزام داشته باشم شروع میکردن هرچی ایراد بنی اِسرائیلی بلد بودن به هم میبافتن هرچی میگفتن اون خانم یه جواب میداد مدیر ها هم وقتی میدیدن ایراداشون بی فایدست دست بر می داشتن از ایراد گیری و راحت میگفتن ما نمیتونیم ثبت نام کنیم هر جا رفتیم فرمانداری آموزش و پرورش و و و نشد که نشد بعد که خانم شَلان دید اینجوری پیش بریم به جایی نمیرسیم من رو فرستادن تهران که اونجا با کمک یکی از دانشآموزان قبلی خانم شَلان تو بانه وارد شهید محبی شدم و ایشون هم تا من با محیط آشنا شدم کلی برام زحمت کشیدن!
برگردیم سر ماجرای اصلی خودمون بله امروز سالگرد آشنایی من با اون دوستای عزیزمه که هرگز نمیتونم زحمتهای که برام کشیدن و هنوز هم من بهشون زحمت میدم رو فراموش کنم و فکر نکنم که هرگز هم بتونم جبران کنم!
اونا بیشتر از یه دوست مهربان برای من هستم و من حقیقتا از اینکه با اونا آشنا شدم خدا رو شاکرم و این روز خجسته رو به خودم تبریک میگم!

خوب این از این یکی بیاید از انجمن بریم دانشگاه!
چیه بابا چرا آماده ی فرار شُدید نمیریم که درس بخونیم میریم تا براتون خاطره تعریف کنم!
امسال درس من تموم شد شنبه رفتم تسویه حساب راستش از تموم شدن درسم و خارج شدن از دانشگاه هیچ ناراحتی نداشتم چون چهار سال پر مشکل رو پشت سر گذاشتم!
اول انتخاب واحد خوب فلان کتاب نیست بدو دنبال ضبط کتاب بعد سر و کله زدن با استادایی که الآنم که الآنه نتونستیم هم رو بفهمیم بعد نوبت میرسید به امتحانات و پیدا کردن منشی بود که خودش یه بدبختی بزرگ و عضابی تموم ناشدنی بود برای من!
خوب اینا رو ولش وقتی از دانشگاه خارج شدم به این فکر میکردم که یه برگه ی دیگه از دفتر زندگیم ورق خورد و باید به فکر این باشم که بعد از این سرنوشت برام چه خوابی دیده!
برای ارشد چند تا شهر زدم ولی دلم میخواد سقز قبول بشم البته گاهی هشدار های بقیه یه نمه گرد تردید رو این کاشَم میپاشه!
ابراهیم خدا کنه سقز قبول نشی بیچاره میشی هر روز بیا و برو!
ها راستم میگه باید رفت و آمد کنم و واقعا سخته! حالا ولش کن یه جوری میشه دیگه!
ابراهیم الآن رو نبین به زمستان فکر کن به این فکر کن که سرما هست برف هست احتمال داره جاده بسته بشه و تو امتحان داری!
دقیقا درسته حالا چکار کنم یعنی قبول بشم سقز به امتحان نرسم چی میشه! حالا ببینم اصلا قبول میشم!
ابراهیم ماشین نیست رفت و آمد برات سخته ابراهیم اونجا بوکان نیست منشی از کجا میاری کی پا میشه باهت بیاد سقز!
ابراهیم ابراهیم ابراهیم ……
اینا ادامه داره ولی خانوادم سکوت کردن هرچی بقیه میگن اونا هیچی نمیگن وقت ثبت نام فقط گفتن هرچی خودت بهتر میدونی انجام بده!
بیخیال اینا هم هرچی شد بزار بشه!
یه استاد داشتیم که چند درس من باهش بود و این استاد هر وقت امتحان بود می اومد بالا سرم میی ایستاد و ادعا میکرد تقلب میکنم و از این چیز ها هی من میگفتم بابا تقلبم کجا بود اون میگفت تقلب میکنی
هی من گفتم اون گفت و این گفتم و گفت ادامه داشت تا اینکه دیگه کلافه شدم و گفتم باشه حالا که من تقلب میکنم شما زحمت بکشید برام نمره نزارید من میخونم تا چهارده نمره رو بگیرم اون شیش نمره هم از همونجا بگیرم بهتره
اونم با کمال تعجب بی هیچ چَک و چونه ی اضافی قبول کرد و قرار شد من انتظار نمره ی کشکی از طرف ایشون رو نداشته باشم!
من برگشتم خونه از اونجایی که من آدم خوبی هستم و نمیخوام کسی بخاطر تهمت زدن به من گناه کنه و خودم هم از اینکه آش نخورده دهانم بسوزه بدم میاد نشستم به فکر که چه کنم که اگه قراره دهنم بسوزه حد اقل یه کاسه آش کشک یا دوغ هم نوش کنم!
آخ آش دوغ گفتم دهنم آب افتاد!
هی فکر کردم هی فکر فکر یهو از فکری که به سرم زد از جا پریدم خواستم بدوم داخل کوچه داد بزنم یافتم یافتم ولی دیدم ساعت یک و نیم شَبه و اگه من این کار رو انجام بدم میان میبرنم جایی که عرب نبرده باشه!
و من اونجا باید بمونم از کاسه ی آش هم بی بهره میشم و دهنم هم که سوخته و باید جای آش آمپول و قرص برای خوب شدنم مصرف کنم
پس از خیر این یکی گذشتم و همون موقع گوشیمو برداشتم 09141xxxx
الو بفرماید!
آخی خواب بود نازی1
من سلام به به عجب وکیلی مرد حسابی جای اینکه بیدار باشی و حق مظلوم رو از ظالم بگیری گرفتی خوابیدی بعد اسم خودتم میزاری وکیل!
هژار ابراهیم خدا تو رو از ما بگیره تا از دستت آسوده بشیم!
آرزو بر جوانان عیب نیست پس تا توانی آرزو کن!
خوب بگو چه خوابی واسه من بدبخت دیدی باید چه کتابی واست بخونم!
برو بابا خوبی بهت نیومده حیف کتابای نازمو که دادم تو بخونی کمی اطلاعاتت بالا بره کوفتت بشه این اطلاعات هُناق بشه بپره بیخ گلوت خَفَت کنه! خاک تو سر بی لیاقتت!
خوبه دیگه اگه چرت و پرتات تموم شد بگو باز چی میخوایی!
هیچی زنگ زدم احوالتو بپرسم!
باشه منم گوشام دراز شد حالا بگو چی میخوایی!
خندم میگیره! تو از اول هم جزوه گوش درازان بودی ولی کارم
راستش استاد ا …. جریان رو براش تعریف میکنم!
خوب حالا تو چکار میخوایی بکنی!
خوب من با کمک تو آش درست میکنیم و میخوریم تا استاد هم از تهمتی که زده مبرا بشه!
متوجه نمیشم!
واضحه عزیزم تو از مهاباد روز فلان امتحان پا میشی میایی بوکان با هم فکری هم امتحان رو مینویسیم!
امیدوارم که این حرفتم مثله بقیه چرت و پرت باشه!
کاملا جدی گفتم!
نفهم این کار نامردیه!
کار استاد نامردی نیست حتی وقتی میدونه که یه بچه سوم راهنمایی که من بردم سر امتحان چیری بارَش نیست میاد میگه تقلب میکنی نامردی نیست فقط کار من نامردیه!
مدتی اون میگه من میگم اون میگه من میگم و و و ادامه داره تا بالاخره تسلیم میشه!
روز امتحان میرسه داخل حیات دانشگاه منتظر هژار نسستم تا برسه!
طفلک با زبان روزه باید یه ساعت تو راه باشه تا به من برسه یه ساعتم برگرده ولی زود میزنم تو دهن وجدانم که ساکت بشه!
گوشیم زنگ میخوره!
بگو
کجایی خبر مرگت!
علیک سلام آقا هژار خوبم همه خوبن سلام دارن شما خوبید!
لوس بنال کجایی!
داخل حیات دانشگاه!
میاد!
سلام عزیزم
سلام فدات! میریم یه جا میشینیم
!
خوب اگه فهمیدن من وکیلم چی!
هیچی اون وقت ازشون بله بگیر!
تو رو بخدا یه بار جدی باش!
خوب هیچی دیگه قبرستان همین پایین داخل دانشگاهه خودمون قبل از اینکه اونا چیزی بگن میریم اونجا میگیریم میخوابیم!
امتحان رو میدیم البته خودم هم زیشترشو جواب میدم
الآن چند نفری فهمیدن و کارمو اشتباه میدونن ولی خودم هنوطم به نظرم کارم اشتباه نبوده!
نمیدونم واقها اشتباه بوده یا نه خیلی میخوام بهش فکر نکنم ولی نمیشه!

۲۰ دیدگاه دربارهٔ «از همه چی و همه جا»

سلام ابراهیم. یعنی خدا بگم چیکارت کنه اگر بدونی در چه حالی دارم کامنت می نویسم! خواستم بذارم واسه بعد دیدم اصلا شدنی نیست انگار خط های متنت بهم آویزون شدن که ننوشته نمیشه بری. قشنگ نوشتی ابراهیم جدی نشد بیخیالش بشم. چه خوبه که کامپیوتر یاد گرفتی و چه خوب تر که دوست های خوبی داشتی که همراهیت کردن. امیدوارم همچنان دوست باقی بمونید. این خیلی ارزشمنده ابراهیم. نگفتی عاقبت چه بلایی سر امتحان اون جناب استاد آوردی. اگر تقلب کردی خوب کردی. حق اتهام زننده که از متهم کردن های روی هوا دست بر نمی داره دقیقا اینه البته از نظر من. ابراهیم اینجا هم بعدش چی شد! به من چه تو نصفه تعریف کردی تقصیر خودت شد خخخ من بلند شم آماده بشم در برم به ارتفاعات این ابراهیم دستش نرسه نصفم کنه.
همیشه شاد باشی.

سلام هیوا سلام محله ای های عزیز دلم براتون تنگ شده بود چقدر طولانی شد این تغییرات… به هر حال خوشحالم که دوباره پست هاتون را میخونم
آقا هیوا خواهشا هدیه شیرین را زودتر بذارید دیگه یادمون میره چه اتفاقاتی افتاده بودا اونوقت دوباره باید ازاول شروع کنم منتظرم شاد و پیروز باشید

درود به شما. این که گفتید برای ورود به یه مدرسه عادی نتونستید پذیرش بگیرید واقعا برام عجیب و هم ناراحت کننده بود. خود من با این که زمان ورودم به مدرسه عادی برای اولین بار, ساکن یه شهر کوچیک بودم ولی مدیر و مسئولین مدرسه کم ترین مخالفتی با ثبت نام شدنم تو مدرسه عادی نکردن. در باره یاد گیری کامپیوتر باید بگم که شما خیلی از من خوش شانس تر بودید و از این بابت که شما به اندازه من برای یاد گیری کامپیوتر سختی نکشیدید خیلی خیلی خوش حالم.
و اما در باره کار شناسی ارشد: پیش نهادم بهتون اینه که کلیه دانشگاه های آزاد و پیام نور و غیر انتفاعی و بقیه دانشگاه های کوچیک رو کلا فراموش کنید, بشینید و با جدیت برای قبولی ارشد دوره روزانه, یکی از دانشگاه های اول ایران ترجیحا توی شهر تهران و بعد اصفهان درس بخونید.
تجربه چهار سال تحصیل تو دانشگاه اصفهان واقعا برام شیرین بود. مشکلاتی مثل ضبط کتاب و یا پیدا شدن منشی برای امتحانات انقدر کم برام به وجود اومدن که اگر بخوام براتون بشمارمشون به دهتا هم نمی رسن. شاد و موفق باشید.

سلام بر آقا ابراهیم وکیل الوکلای آینده, می گم می دونستید هرکی حقوق خونده باشه و بهمنی هم باشه کلا بی نظیر هست خخخخخ البته در این که چه روزی از بهمن به دنیا اومده باشه سلسله مراتبی هم ایجاد میشه که اینها مسائل داخلی خود بهمنی هاست نمیشه برای سایرین بازشون کرد خوخوخ
فارغ التحصیلیتون رو تبریک می گم و براتون بهترین ها رو آرزو دارم, در مورد کامپیوتر و دوستانتون هم که آفرین بر شما و اونها و حقیقتا دوست خوب نعمت بسیااار ارزنده ای هست و باید بخاطرش حقیقتا شکر خدا رو به جا اورد…..
و یه نمی دونم اسمش رو چی بذارم فکر کنید یه پیشنهاد ناشی از تجربه: به نظر من برای ارشد شهری غیر از شهر محل سکونتتون رو بزنید اگر اصفهان شیراز یا تهران بیارید فوق العاده هست, سختی هایی داره ولی تجربیات و مهمتر از اون استقلالی که در کنارش می ونید کسب کنید ارزش سختیهاش رو خواهد داشت….
در هر حال براتون بهترین ها رو آرزومندم و راستی چرا شما تو گروه صرفا ما توی واتس آپ نیستید آیا؟

سلام بر بانوی همه چیز دان در باره ی بهمن و بهمن ماهیها . بی نهایت از لطفتون ممنونم در باره ی استقلال تو یه شهر دیگه حرفاتونو لایک میکنم!
راستش تازه گوشی خریدم خوب بهش وارد نیستم بخاطر همین فعلا جایی نیستم کاش زودتر یادش بگیرم
ممنونم بی نهایت از حضور نمیدونم چه رنگیتون رنگشو به عهده ی خودتون میزارم
همیشه شاد و موفقتر باشید

سلام بر ابرهیم
خب یه کتاب هم هست به این اسم خیلی وقت پیش خونده بودم خخخ
خوبه که محله برگشته و خوبه که همه خوشحال هستنو شادی می کنند منم خوشحالم
خاطره نویست قشنگه طنزش هم خوب بود
خب راجب تقلب تاحالا تقلب نکردم ولی خاطرات تقلب هم دنیای جالبی داره انگار یه شیطنت شادی آوره برای خیلی ها و یه خورده مزه هم میده
وجدانو هم که انگار باهاشون همکاری میکنه خخخخ

دیدگاهتان را بنویسید