خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

صدای زندگی

سلام دوستان, حال شما چطوره؟, خوب و خوش و سرحال و قبراق  هستید که انشا الله دماغتان چاق است؟, گفتم با تغییر سایت منم دیگه این عنوان را بردارم ولی هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید
فعلا همین را تحمل کنید تا بعد.
اومدم با یه سری وراجی یه آشپزی کوتاه یه متن کوتاه البته امروز فقط متن دارم چون به نظرم همه چی را نمیشه باهم نوشت خخخ, یه متن کوتاه از خودم تقدیم میکنم امیدوارم بپسندید.
در هیاهوی صداهای روز گم شده بودم, دلم برای تصویر شب تنگ شده, آرزوی دستهایم لمس کردن مشتی ستاره است, آرزوی چشمهایم این است که از بلندترین نقطه ی دنیا زمین و موجودات آن را تماشا کنند, آرزوی پاهایم این است که مثل پر و بالی شوند که مانند پرندگان از پر زدن و پرواز کردن لذت ببرند, چرا من نباید پرواز کنم؟, چرا پرواز کردن مال من نیست؟, چرا من باید عوض خط هوایی روی خاک و سنگهای زمین قدم بزنم؟, من میخواهم از شاخ و برگهای درخت سرو بالاتر بروم, میخواهم یکی از ستاره هایی باشم که شبها گرد مهتاب حلقه میزنند و وقتی زمینیها تماشا میکنند در حسرت آرزوی پرواز من باشند, این همان چیزیست که مدتها دنبالش میگشتم.
با بالهای پرندگان فرشی ساختم و روی آن نشستم, دیری نپایید که به پرواز در آمدیم, هر چقدر بالاتر میرفتیم زمین و موجوداتش در چشممان کوچک و کوچکتر میشد, آنقدر کوچک که گویا به اندازه ی یک نقطه یا یک نوک مداد: از آخرین نقطه ی سرو و چنار هم گذشتیم, کم کم هوا رو به سردی میرفت و از گرمای خورشید هم دور میشدیم, وقتی از جو زمین رد شدیم پرندگان هم به ندرت پراکنده میشدند و مرا به آقوش هوایی پوچ میسپردند, حالا فرش جانداری که با هزار امید و آرزو آن را ساخته بودم بیجان و منجمد شده, نمیشود دوباره آن را ساخت, ولی من هنوز به آرزوهایم نرسیدم هنوز ستاره ها را لمس نکردم هنوز همپای ستارگانی که گرد مهتاب شب حلقه میزنند به تماشای زمین ننشستم, هیچکس حسرت همچین پروازی را نمیخورد, پرندگان بیچاره: آنها پرواز میکردند و پرواز را هم دوست میداشتند اما نه به اندازه ای که از فضای زمین دور شوند, آنها مثل من کوته فکر و بلند پرواز نبودند. به اندازه ی حقیقی ستارگان رسیدیم, تک تک آنها چقدر بزرگ بودند! اصلاً نمیشود مشتی از آنها را در دست گرفت: چه آرزوی پوچی! من آنقدر کوچک هستم که اصلاً به چشم زمینیها نمیآیم اینجا هیچکس مرا نمیبیند, زیر ستاره ی دنبالهداری ایستادم که نمیدانم آخرش به کجا منتهی میشود چه رسد به این که بخواهم مهتاب را پیدا کنم!. فرش زیر پایم دیگر به ستوح آمده بود بدونه هیچ انگیزه ای بی اختیار به سمت پایین حرکت کرد و گفت: برای ما پرواز تا آنجا قشنگ بود که: از این بام به آن بام میرفتیم, مینشستیم و استراحت میکردیم, بر بلندیها تجمع میکردیم و روی شاخ و برگ درختان خانه میساختیم و زندگی میکردیم, بالهای ما مخصوص پرواز در آسمان است و پاهای تو مخصوص راه رفتن روی خاک و سنگهای زمین است, وقتی روی زمین بودی جمع انبوهی از ستارگان را در آسمان شب تماشا میکردی اما وقتی در آسمان رفتی یک زمین بیشتر زیر پایت نبود با این وجود فضای زیر پایت خالی بود, دنیای کوچکی به قدر یک سر مداد یا کوچکتر, ما اهل همان مداد کوچک هستیم, تو خاکی هستی و ما افلاکی تا بلندی درختهای زیبای سرو و چنار, در پایینترین نقطه ی این مداد بنشین و ما را در آسمان زمینت مشاهده کن و از هیاهوی صدای روز لذت ببر.

۱۴ دیدگاه دربارهٔ «صدای زندگی»

سلام شیده جان. البته نظر نظر خودته ولی اگر اجازه بدی نظر بدم و بگم که عنوان رو عوضش نکن همین قشنگه!
پرواز! شیده این که نوشتی دقیقا چیزی بود که سر من اومد. عاشق پرواز بودم شیده. باقیه عناصر زندگی در اطرافم رو در حال پرواز می دیدم و خودم حس خاکی بودن، ثابت بودن و گرفتار بودن و۱۰۰۰حس مسخره دیگه داشتم. دلم می خواست بپرم. دلم می خواست از همه پروازی هایی که خاکی می دیدنم بالا تر بپرم به تلافیه تمام نپریدن هام. دلم می خواست از همه بالاتر بپرم. اونقدر بالا که هیچ بالی به گرد پروازم نرسه. و بعد، … پریدم! شبیه اول شخص داخل متن قشنگت. اونقدر بالا رفتم که از هوای نفس خودم دور شدم. بعدش انجماد بود و واقعیت وحشتناک رؤیا هایی که از این پایین چه قشنگ به چشم می اومدن. باید بر می گشتم پایین. باید می رسیدم به خاک امن و آشنای خودم ولی دیر شده بود. شیده! نمی دونم واسه چی این ها رو اینجا گفتم. شاید چون دلم زیادی از انجماد اون بالا گرفته بود. شاید هم چون خودت و باقیه هم محلی ها رو خیلی با خودم خودی می بینم. شاید هم واسه اینکه دلم خواست اگر کسی شبیه دیروز های من و اول شخص نوشته گویات دلش پرواز خواست بدونه که متنی که داخل پستت خوند فقط متن ساده نیست و میشه واقعی باشه اگر چشم هامون رو باز تر نکنیم. چه قدر من حرف می زنم! معذرت! دست خودم نیست. متنت قشنگ تر از اون بود که بشه با۱قشنگ نوشتی و منتظر بعدی هاش هستم ازش رد بشم. سبک شدم با این گفتن هام. ممنونم ازت که نوشتی و سبب شدی تا بگم.
همیشه شاد باشی!

سلااام بر شیده خانمی عزیزم, چه می کنید با هوای عااالی نات گرمت تون شکلک حصااااادت اونم خیییلی بعدشم عزیییزمی کلا عالی می نویسی رویاایی و قشنگ, ان شا الله به همه آرزو های قشنگت برسی البته اونهاییش که منطقا دست یافتنیه خخخخ شکلک ستاره که نمیشه باشی ولی میشه از بلندترین نقطه دنیا نگاه کنی و همه جا رو ببینی تا جایی که چشم کار می کنه و سلام برسون خدمت آباجی های گراااامی شکلک هواااا بس نا جوان مردانه اینجا گرمه هععععیی

سلااااااااام عزیزم, مرسی از این که خوندی و نظر دادی, هوای اینجا هم گرمه بعضی وقتها میریم میشینیم تو زمینا کشاورزی چون تازه بهشون آب دادن شرجی هم میشه خخخ. آبجیها هم سلام میرسونن, خوش باشی تا همیشه.

دیدگاهتان را بنویسید