خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

هدیه ی شیرین فصل هجدهم

سلام شما ها خوبید!
خوب منم خوبم
چه خبرا خوش می گذره!
خوب خدا رو شکر
اونجا گرمه!
خوب این که پرسیدن نداره اینجا هم مثل اونجا گرمه!
هدیه ی شیرین می خواید!
این چه سؤالیِ خوب اگه هدیه ی شیرین نیاورده بودم اینجا چکار می کردم مثلا!
خوب نمی خواد عصبانی بشی آهااااییییی پریسا دنبال چی می گردی تو اون طرفا سریع بیا سر جات بشین وگرنه داش وحید می بردت همون جایی که گاو هایی داره که طبق خوابی که غزل دیده گاواش با کمال تعجب شیر نمیدن!
حالا انتخاب اصلی با خودت یا بیا بشین یا وحید داره بلند میشه ها!
خوب محسن صالحی لطفا یه آهنگ پخش کن تا پریسا تصمیم بگیره!
خوب اومد نشست آفرین پریسا حالا مجبور بودی بلند شی
محمد ملکی برات یه فالوده کرمانی از اون خوش مزه هاش که اینجا بهمون یاد داده آورده البته یه چندتایی خوشه ی موش از اون با حالاشم آورده که بخوای شلوغی کنی بعدشو خودت تصور کن!

**************

صدای گریه از تمام قبرستان به گوش می رسه یه نفر داره تلقین می خونه!
اسمَ دیاکو اسمَ دیاکو دیاکو دیاکو انگار تمام قبرستان حتی سنگهای سرد گور های تاریک و تنگ و حتی مُرده ها ولی نه تمام جهان دارن داد می زنن اسمَ دیاکو دیاکو و کلمه ی دیاکو تو سر من می چرخه و می چرخه!
دلم داد زدن می خواد دلم ضجه زدن می خواد ولی کو صِدام صِدامو گم کردم هرچی هم می گردم نیست
همه دارن با دیاکو دوست من داداش من خداحافظی می کنن ولی من نمی تونم
بابای بهروز داره عین همیشه حافظ می خونه!
شربتی از لب لَءلَش نچشیدیمو بِرَفت!
روی مَه پیکر او سیر ندیدیمو برفت!
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود!
بار بر بَستو به گردش نرسیدیمو برفت! …….
شعر بابای بهروز ادامه داره ولی من دیگه نمی شنوم!
دنیا داد می زنه زودتر روش خاک بریزید تا همه راحت بشیم
بالاخره صِدامو پیدا می کنم داد می زنم تو کشتیش! دیاکو رو تو کشتی! قاتل! می کشمت! انتقام خون دیاکو رو ازت می گیرم!
با تکون های سختی که می خورم از خواب می پرم تمام بدنم خیسه عرقه نَفَس نَفَس می زنم!
سودابه رضا بیا این لیوان آب رو بخور چیزی نیست خواب بود!
من خواب نه بگو جهنم واقعی بود!
سودابه چیزی نیست ولش کن دیگه بهش فکر نکن! دوست داری برام تعریف کن!
من نه نه سودابه ترجیح میدم حتی در بارَشم حرف نزنم!
دراز می کشم ولی دیگه خواب رفته و قَصد برگشتنم نداره!
زمان هم با حد اقل سرعتش داره می گذره!
بالاخره صبح کم کم از راه می رسه خسته و داغون میرم مغازه!
بهروز سلام باز که تو عین فرمانده هایی که از جنگ شکست خورده برگشتن داغونی!

من سلام چیزی نیست بابا فقط خوب نخوابیدم!
بهروز نخوابیدی یا خواب دیدی و دیگه نتونستی بخوابی!
تعجب می کنم که از کجا فهمید
!
من تو از کجا فهمیدی!
بهروز خوب من اگه نشناسمت دیگه چطور دوستی هستم!
من بهروز ….. باز صدای گروپ کوبیدن در مانع حرف زدنم میشه!
بهروز سلام گردنت بشکنه دیاکو با این اومدنت. باید کل محله بفهمن که تو اومدی!
دیاکو آره خوب مگه چیه باید بفهمن و بییان برای دیدنم صف بِکِشَن!
من راست میگه خوب طفلک میمونه باید همه برای دیدنش بیان وگرنه که دیگه میمون نیست!
دیاکو رضا خدایی خودت فهمیدی حالا چی گفتی!
بهروز نگاهشون کن جای سلام و احوال پرسی دارن چکار می کنن!
من نکبت مگه قرار نشد تا دنیا و خانوادش برنگشتن تو هم نَیایی!
دیاکو خوب همه برگشتیم!
حقیقتا با شنیدن این خبر من و بهروز نَفَس راحتی می کشیم!
خدا رو شکر!
بهروز خوبه دیگه من میرم خرید مراقب مغازه باشید!
دیاکو منم باید برم با دنیا بازار!
بهروز با تعجب بازار! اونم تو این برف و سرما!
دیاکو باز سکوت می کنه و با بهروز میرن!
چند تا مشتری میان و میرن یه خانم پیر هم میاد کلی می شینه و از هر دری حرف می زنه کلی هم خرید می کنه و میره یاد اون پیرزن تو مغازه قبلی می افتم و احساس می کنم که بازم گولم زدن!
بهروز که میاد پولا رو بهش میدم می شماره و میگه نه بیچاره بیخود بهش ظنین شدی تمام پول که هیچ یه 500 تومن هم اضافی داده چون می دونم بهروز اهل فریب دادن و دروغ گفتن نیست خیالم راحت میشه!
سودابه زنگ می زنه که مادر و پدرزن عزیزت امروز میان اینجا شما ها هم شام هر سه بیاید خونه خانواده ها هم میان اینجا!
من اطاعت بانو گل دستور دیگه ای هم هست بفرمایید من سرا پا گوشم!
سودابه لوس!
من بیا نگاه کن حالا من یه بار اومدم نقش اون مردای زن ذلیل رو بازی کنم ببین می ذاره!
سودابه کلا زن ذلیلی عزیزم خودت بی خبری!
من ehh جدی میگی خوب چکار میشه کرد تقصیر مامانمه که من رو این جوری بزرگ کرده!
سودابه پر حرفی موقوف کلی کار دارم راستی اومدنی یه بسته شیر خشک هم واسه سیوان بخر شیرش تموم شده!
من من که نفهمیدم این پسر ما شیر مادر می خوره یا شیر خشک!
سودابه باید به عرض برسونم پسر شما زیادی شکمو هستن باید هر دوشو تقدیمش کنیم وگرنه ما رو هم می خوره!
من عجب که اینطور به دیاکو رفته شکموییش!
سودابه راستی فردا برای دندون در آوردن سیوان دانوله درست می کنیم!
(توضیح حاشیه یکی دیگه از رسم های کُرد ها وقتی بچه اولین دندونشو در آورد نُخُد و گندم رو می پزن و قاطی می کنن و همراه چند دونه شکلات بِین فامیل و در و همسایه پخش می کنن همسایه و فامیلی که دانوله خوردن به فراخور هدیه ای برای بچه می فرستن که اکثرا پوله پایان توضیح حاشیه)
من اوووممممم چه با حال من عاشق خوردن دانوله هستم!
سودابه دانوله خوردن خرج هم داره عزیزم این رو یادت نره!
من مگه میشه یادم بره چاکر شازده و خانم والدشم هستیم!
سودابه خوب خوب من برم شب دیر نکنید ها دنیا قراره زودتر بیاد تا تو آماده کردن کارا کمک کنه!
من راستی نُخُد کجا خیسوندید که من ندیدم!
سودابه تو زیر زمین بود نکنه الآنم مثل بچگی هات نُخُد رو این جوری می خوری!
من ای اگه گیرم بیاد بدم نمیاد!
بعد از خداحافظی با سودابه سر و کله ی دیاکو هم پیدا میشه انگار دنیا جریان دانوله رو واسش گفته که حسابی سر کِیفه!
دیاکو آخی ناز منی عشق منی بالاخره اون پدر سگ دندون در آورد!
با لحنی این جمله رو میگه که جای گفتن چیزی خودم هم به خنده می افتم!
من خوب جای چرت و پرت گویی بگو بازار چه خبر بود!
دیاکو هیچی بابا رفتیم یه چیزی خوردیم دنیا رو رسوندم خونه شما خودم هم اومدم اینجا!
من با تعجب یعنی دنیا از حالا رفته خونه ی ما!
دیاکو آره خوب راستش منم تعجب کردم!
من چی بگم والا حالا نهار چی بخوریم!
دیاکو آب دو خیار!
من چیه گرمیت کرده آخه کی وسط زمستون از این چیزا می خوره!
دیاکو خوب ماست موسیر و کرانچی فلفلی!
من برو بابا آدم با این سیر میشه!
دیاکو خامه عسل با نون!
من اینو که خودمون داریم نه اینم نه!
دیاکو بدم واست کوفت بیارن هرچی من گفتم این گفت نه!
من خوب برو کباب بگیر دیگه نکبت خسیس!
دیاکو آها پس بگو دردت چیه!
من دردی ندارم فقط هوس کباب کردم اینم که گناه نیست!
دیاکو از این حاج آقا شرم کن!
من با تعجب چی؟! کدوم؟!
دیاکو بس که خری نمی فهمی منظورم بهروز بود که یه گوشه کز کرده داره کتاب می خونه انگار از این دنیا خارج شده!
من آها خوب با این چکار داری تو یه آرامشم به این ندیدی!
ولی تو دلم میگم چند روزی که تو می اومدی می رفتی حتی همین حاج آقای بیچاره هم آرامشش رفته بود!
دیاکو به جون خودم واسه نهار یه چیزی پیدا کردم که وقتی بخورید
می پرم وسط حرفش در جا می میرید!
دیاکو اگه تو حرف نزنی کسی نمیگه لالی!
بهروز من موندم شما دو تا اگه یه دقیقه حرف نزنید چه اتفاقی می افته!
دیاکو خوب نمیشه ما ساکت بشیم ما رو اگه دهنمون رو بگیرن اِدامشو بگم یا خودت گرفتی چی به چی شد!
بهروز لازم نکرده بگی شرم کن بی تربیت! اینا چیه میگی!
دیاکو من که هنوز نگفتم فقط گفتم اگه اجازه میدید بعدشو بگم!
قبل از اینکه بهروز بتونه جواب بده گوشی دیاکو زنگ می خوره!
دیاکو الو سلام خانم جونم بگو
دنیا ……..
دیاکو یعنی واجبه الآن باید داشته باشیش!
دنیا ……
دیاکو خیلی خوب الآن میرم برات می خرم میارم خداحافظ!
من باز چی شده!
دیاکو دنیا کیوی می خواد!
من خوب ما که داریم!
دیاکو نه میگه اینا خوب نیستن ترش مزه می خواد!
دلم می خواد ….. ولی باید پا روی خواسته ی دلم بذارم به خاطر دیاکو!
بهروز خوب حالا ولش کن شب می گیریم!
دیاکو نه باید همین حالا براش ببرم!
و از مغازه خارج میشه!
چنان حرصی هستم که دلم می خواد هرچی جلو دستم هست رو بر دارم پرت کنم!
من آخه این چه وضعشه ……
صدای جیق کشیده شدن ترمز یه ماشین و کوبیده شدنش به چیزی و فریاد بهروز که از ته دل داد زد خدا نههههههه دهنمو می بنده!
به سرمون اومد اونچه که نباید بیاد!
چند روزی از اون روز شوم گذشته اون روز وقتی دیاکو از مغازه خارج میشه دو سه تا ماشین که مسابقه گذاشتن یهو سر می رسن و یکیشون با دیاکو برخورد می کنه و الآن چند روزه دیاکوی عزیز من تو بخش مراقبت های ویژه ی بیمارستان امام تبریز بستری شده و کار همه شده اشک و دعا به درگاه خدا که دیاکو رو بهمون برگردونه.
کاش جزای اینایی که با جان خودشون و مردم بازی می کنن و خیابان های داخل شهر و محیط رفت و آمد رو با پیست اشتباه می گیرن قتل عمد یا جرح عمد بود تا می شد اونا رو قصاص کرد

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «هدیه ی شیرین فصل هجدهم»

سلام ابراهیم. خدا بگم چیکارت کنه اولش از وحشت منجمد شدم آخرش هم که، … ابراهیم! گفته بودی این فقط۱داستانه. و من داستان ها رو زیاد جدی می گیرم. عاقل که نیستم که! ابراهیم تو قهرمان های منفی و مثبت این ماجرا رو خلقشون کردی. دست خودته. نجاتش بده. دسته کم داخل قصه مثبت تمومش کن. راستی۱چیزی بگم؟ اون لحظه که رضا دلش می خواست من هم خیلی دلم می خواست. به من چه خودت برو ترجمه ماجرا رو پیدا کن. دلم می خواست ابراهیم خیلی هم زیاد دلم می خواست. آخر قصه به هوای دل من و دل رضا باید رسیدگی کنی. اگر نکنی نفرینت می کنم که همیشه ولش کن با خوندن این بخشت به خدا حالم گرفته شد هرچی زور می زنم حس شیطونی نیست.

سلام پریسا
ترس اونم تو عجییییییبه!
منم دلم میخواد الآن به سمتت هرچی دستم رسید پرتاب کنم! آخه یه چیزی مینویسی ترجمشم بزار دیگه اه
خدا شفات بده پریسا با کمی عقل
پریسا برات یه گونی شادی تو هر لحظه آرزو دارم

سلام بر داداش امین مسافر عزیز خودم
فدای تو نه بابا صبور باش عزیزم آدم که باید در برابر ناراحتی ها صبور باشه بعدش تو که مثله پریسا نیستی که داستان رو جدی بگیری اون بالا برای پریسا دعای شفا کردم
امین همیشه شاد باشی فدات

آه که یه نفس راحت کشیدم! انتظار داشتم که دیاکو یه جایی وسط برف و بوران از دره پرت بشه پایین, اون لحظه از این اتفاق جونش رو از دست نده ولی انقدر زخمی بشه که نتونه خودش رو نجات بده و وقتی شب شد از سرما یخ بزنه و یا این که گرگا بخورنش. الآن خوش حال شدم که داستانت این طوری نشد چون اگر این طوری می شد بعد از خوندنش شب دیگه نمی تونستم بخوابم از ترس.
تخیلت خیلی قوی هستش. بهت آفرین میگم که می تونی داستان به این قشنگی بنویسی.

سلام بر فروغ محله
وایی چه هیجانی
یا مثلا دیاکو زیر برف مدفون بشه یعنی از دره پایین بی افته بعد برف روبای جاده بیان و بیخبر از اینکه یکی ته دَره ست برف رو جاده رو بریزن پایین
نمیشه این قسمت رو فراموش کنیم همه من اینجوری داستان رو پیش ببرم البته اگه پریسا نق نزنه و بهم گیر نده
تو به من لطف داری
شاد باشی تا همیشه

سلام به ملیسا آشپز خوب محله
نه بابا تا این حد هم خوب نیست برای چاپ ببرمش
این لطف توِ
در کنار آریا به قول خودت همیشه شادان شادان و موفقان موفقان باشی البته این موفقان از خودم بود ولی دیدم موفق با مظلومیت نگاهم میکنه به اونم یه ان دادم

سلااااام به به زوج محله کنار هم کامنت گذاشتن چه جالب
ای بابا گاو که جریانشو باید بری از پریسا بپرسی اون کامل برات میگه البته اگه سر درد گرفتی تقصیر خودته چون پریسا یه مثنوی هفتاد مَنی از این جریان آماده کرده که هرکی جریان رو پرسید براش بگه
آریای عزیز در کنار ملیسا زندگی آرام و شادی رو تجربه کنی دوست عزیزم

سلام کامی جونم
کی! کدوم پارک! من چیزی نشنیدم در بارَش بعدش مگه سقز پارک نداره که این پا شده اومده بوکان
تو یه مدت دیگه بیا فدات یه کم کارای کشاورزی کم بشه برگردیم شهر
دوستت دارم فراوان

سلام آبجی ِِِِ یعنی چی ترسیدم تو که شجاع بودی مگه تو و پریسا دنبال هیجان نبودید؟؟؟!
تازه کجاشو دیدی قراره داستان رو بر اساس سوژه ای که فروغ خانم بهم دادن پیش بِبرم وای که چه کَیفی داره
شاد و موفق باشی همیشه

سلام بر آقا ابراهیم. خوبی داداش؟ اوقاتت بخیر. خدمتت عرض کنم که من هدیه شیرین هایی رو که میاری دنبال میکنم. یه سؤال؟ میگم: آیا این داستان کتاب قصه ای بهمین عنوان داره؟ اصلاً این داستان آیا واقعی هست یا اینکه مثل خیلی از داستانها زاییده ی تفکر و تخیل نویسنده هست؟
سؤال پایانیم اینکه کلاً چند قسمت مونده تا تمام بشه؟ خخ آیا اصلاً انتهایی داره یا نه؟
البته قصد جسارت ابداً ندارم. خب انصافاً با خوندن این داستان و روابط بین افراد اون مخصوصاً اینکه فردی نابینا با ۲تن از دوستان بینای خودش, در واقع میشه گفت: میتونیم تعامل اجتماعی مون رو قویتر کنیم. اصلاً همه ی اینها به کنار! طنزهایی که در لا به لای داستان هست خودش خیلی خوبه. بازم ازت تشکر میکنم. موفق باشی.

سلام آقا مهدی گرامی
ممنونم از شما
این داستان تقریبا خیالی با کمی ادویه ی واقعی
این رو سال ۹۳ برای یکی از شبکه های اجتماعی شهرمون نوشتم که الآن کمی دارم ویرایشش میکنم احتمالا یه فصل بیشتر نمونده باشه
شاد و موفق باشید دوست من

سلام هیوا جان خسته نباشی عزیزم
خب منم اولش مثله پریسا جان یخ زدم و داشتم نفسی راحت البته با کمی دل حره می کشیدم که یهو اساسی حالم گرفته شد چون دقیقا ۲۴اسفند ۱۳۹۴برای یکی از عزیزانم اتفاقی مشابه افتادش که دقیقا من اونوره بولوار تو مغازه یکی از دوستان نشسته بودم و منتظرش که بیاد دنبالم و وقتی صدای تصادف رو شنیدیم فکر کردیم دوتا ماشین با هم برخورد کردن ولی بعدش با صدای جیق های ممتد مواجه شدیم و دست پاچه رسیدم سر صحنه و وای وای وای … ولی در نهایت در کمال نا باوری اعجازی که در باور ما نمی گنجید از طرف خدا صورت گرفت بگذریم … کاش هیوا جان در انتها هدیه شیرین این جور باشه که بچه دیاکو که دنیا اومد بعدش دنیا بگه بچه ماله شما مهرم حلال جونم آزاد و چون چیزی هم دیاکو نداره بنامش ول کنه بره با نفر پنجم

دیدگاهتان را بنویسید