خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

هدیه ی شیرین فصل هفدهم

سلام به همه ی دوستای عزیز همراه هدیه ی شیرین
امیدوارم که ایام به کام باشه
بی هیچ حرف دیگه ای بریم سراغ ادامه ی داستان

***************

از دیشب برف شدیدی شروع به باریدن کرده سیوان مریض شده و تو بیمارستان بستریش کردن!
همین موضوع شدید باعث کلافه گی دیاکو شده به حدی نگران و ناراحته که ساعتی یه بار با سودابه تماس میگیره تا در جریان همه چیز قرار بگیره!
این کار دیاکو صدای اعتراض بهروز رو هم در میاره!
بهروز دیاکو چته تو چقده به اون بیچاره زنگ میزنی بابا بچه ست سرما میخوره بدنش ضعیفه زود هم خوب میشه این کارا دیگه چیه!
دیاکو خودم هم نمیدونم چمه ولی باشه دیگه زنگ نمیزنم
ولی یه ساعت بعد
دیاکو راستی به نظرتون حالا حال سیوان چطوره بزارید یه زنگ بزنم خبری بگیرم!
سه روز ما به این روال میگذره تا سیوان از بیمارستان مرخص میشه و دیاکو هم خیالش از خوب شدن سیوان راحت میشه!
چند سال پیش عمو محمد اسم خودش و خاله نازنین رو برای سفر حج نوشته و امسال اسمشون اومده و از اونجایی که عمو فوت کرده قراره مامان و خاله نازنین با هم عازم بشن
هر دو خوشحالن و خونه ی ما پر از مهمان یه دسته میان یه دسته میرن و حسابی سر خانمها برای پذیرایی گرمه عمه هم از روستا اومده تا تو این شرایط کمک حال باشه!
شب قبل از رفتن خاله نازنین از همه حلالیت میخواد و اشک همه رو درمیاره مامان هم دست کمی از اون نداره!
چند روز از رفتن مامان اینا میگذره که دیاکو صبح زود میاد مغازه و در رو گروپی میبنده این دیگه عادت شده که هروقت دیاکو خبری چیزی داشته باشه در رو اینجوری میبنده!
من هوعش باز تو افسار پاره کردی!
دیاکو وای بچه ها به زودی عمو میشید!
من و بهروز هم شدیدا از این خبر خوشحال میشیم و با بوسیدن دیاکو بهش تبریک میگیم!
من خوب شیرینی ما کو!
دیاکو ای به چشم چی میخوای برات بخرم!
من تو این سرما جز شیرینی خامه ای با یه پرس چلو کباب چی میچسبه!
دیاکو غضا رو بزارید شب همه خونه ی من دعوتن شیرینی خامه ای هم چشم حالا برات میخرم تا ظهر!

تمام روز رو به شادی میگذرونیم شیرینی رو میزه و هر مشتری که میاد یکی برمیداره و تبریک میگه!
یه بچه که همراه مامانش برای خرید اومده به مامانش میگه هر روز برای خرید بیایم اینجا آخه اینجا شیرینی هم داره!
کلی میخندیم به حرف اون بچه!
دیاکو تو هروقت بیایی من بهت شیرینی میدم نگران نباش!
شب همه میریم خونه ی دیاکو بعد از شام رسما بار داری دنیا اعلام میشه و در کمال تعجب دنیا میگه من میخوام بینیمو عمل کنم! پس فعلا وقت بچه نیست و من بچه رو سقط میکنم!
سکوت سختی بر جمع سایه میندازه و جز صدای نق نق های گاه گاه سیوان چیزی اونو بر هم نمیزنه!
دیاکو بالاخره سکوت رو میشکنه بعدا در بارَش حرف میزنیم و این حرف باعث شکستن سکوت جمع میشه بابای بهروز سعی داره با گرفتن فال حافظ اون جو قبلی رو به مجلس بده ولی دیگه اون شور و حال اولیه از بِین رفته
مدتی بعد همه بلند میشیم و بعد از تشکر و خداحافظی برمیگردیم خونه! هرکس چیزی در باره ی رفتار امشب دنیا میگه ولی من بیخیال به اتاق میرم تا خودمو به خواب بزنم و به بدبختی های دوستم که برای خودش با دست خودش درست کرد فکر کنم!
حتی دیگه سرزنش هم کار به جایی نمیبره نمیدونم این دنیا از چی ساخته شده که حاضره برای زیباییش یه طفل بیگناه رو از بِین بِبره واقعا از درک این آدم من عاجزم!
با کلی فکر های در هم خوابم میبره و صبح خسته تر از وقتی که نخوابیدم بیدار میشم
خواب سعی میکنه چشمامو به رویِ همه چی ببنده و باز من رو به عالم بیخبری بِکِشِ ولی من دیرمه و باید برم مغازه پس خواب رو کنار میزنم و از جام بلند میشم!
با آب سرد صورتمو میشورم که باعث درد گرفتن دستم میشه ولی از خستگی من چیزی کم نمیکنه!
سودابه چته رضا اگه مریضی امروز نرو مغازه!
با گفتن چیزیم نیست همراه صادق از خانه خارج میشیم!
وقتی میرسیم بهروز هم تازه رسیده و داره بخاری رو روشن میکنه!
هوای داخل مغازه هم به حدی سرده که بیشتر به لرزم می اندازه!
بهروزم بر این باوره که من مریض شدم ولی خودم اینجوری فکر نمیکنم و صادق رو که بلاتکلیف مونده چکار کنه میفرستم بره سر کارش!
مغازه کم کم گرم میشه و از اونجایی که هنوز برای این طرفا گاز شهری وصل نشده ما بخاری چوبی گذاشتیم گرمای دل چسب بوخاری و صدای سوختن چوب ها من رو به حالت خلسه ای شیرین میبرن یه جور چرت همراه با بیداری در حالی که احساس میکنم خوابم صدای آروم بهروز که داره کتابی رو میخونه و صدای خِش خِش صفحه زدنشو میشنوم!
تو این حالت فکرم همه جا هست و هیچ جا نیست به همه چی فکر میکنم بی اینکه نتیجه ای ازش بگیرم!
دیاکو هم میاد ولی قبل از اینکه بخواد سر و صدا کنه بهروز بهش میگه آروم فکر کنم رضا مریضه!
دیاکو هم بی هیچ سر و صدایی میشینه و سیگاری روشن میکنه که باز داد بهروز در میاد
بهروز صد بار بهت گفتم این کوفتی رو دور بنداز این دیگه چیه!
دیاکو هیچی سمه برای زودتر راحت شدن از این زندگی نکبتی!
بهروز حق اعتراض نداری چون اون زندگی کوفتی رو خودت برای خودت ساختی!
دیاکو دنیا رو نمیگم همه چی منظورمه دنیا که که برام مهم نیست!
بهروز اگه برات مهم نیست چرا گرفتیش!
دیاکو ای بابا ولش کن گرفتم که گرفتم!
بهروز خوب عاقبت اون بچه چی میشه!
دیاکو بچه به دنیا میاد بعد دنیا بینیشو عمل میکنه!
آروم نَفَسی از راحتی میکشم!
چشمامو باز میکنم و میمالم این چند دقیقه خلسه سر حالم میکنه
!
دیاکو رضا اگه خوب نیستی بریم دکتر!
من نه بابا من خوبم اگه نیاز به دکتر بود که خونمون دکتر داشت!
روز ها پشت سر هم به سرعت برق و باد میگذرن و نزدیک اومدن مامان و خاله نازنینه!
همه به جُنب و جوش افتادن!
هرکی کاری انجام میده
کم کم عمل شدن بینی دنیا به فراموشی سپرده میشه هرچند هنوزم گاهی پِچ پِچ هایی به گوش میرسه!
ولی اخلاق گند دنیا عوض شدنی نیست هر روز برای وییار چیزی عجیب میخواد که دیاکو بدبخت باید تهیه کنه!
یه روز پرتقال خونی یه روز انار!
یه روز کوفت یه روز زهر مار!
خلاصه همه جوره رو اعصابه ولی دیاکو همچنان سکوت کرده و هرچی اون میخواد تهیه میشه!
مامان و خاله نازنین بالاخره برمیگردن ولی بخاطر خرابی جاده اجازه نمیدن کسی برای استقبال ازشون بره ارومیه و قرار میشه خودشون برگردن همراه بقیه ی حجاج!
تا یه مدت شب و روز خونمون پر از مهمانه ولی به مرور زمان کم و کم تر میشن و بالاخره هم تموم میشه و اینم میگذره!
دنیا برای عوض کردن آب و هوا تصمیم میگیره به همراه دیاکو و باباش و نامادریش برن کلبه ی سهولان دیاکو بدبخت هر روز تو این سرما و جاده ی خراب باید بره و بیاد هرچی بهش میگیم اینقده رفت و آمد نکن بشین اونجا قبول نمیکنه!
یه روز با بهروز نشستیم که بهروز چیزی میگه که تنم رو میلرزونه!
بهروز رضا دیشب یه خواب عجیب دیدم!
من با بیخیالی لابد شام زیاد خوردی!
بهروز بزار بگم!
من بگو ببینم چی دیدی!
بهروز در حالی که صداش مرتعش شده میگه دیشب خواب دیدم دیاکو رو زمین افتاده ازش خون میره و اطرافش پر بود از حشرات و کلاغ ها و لاش خورها هرچی داد میزد کمک کسی نبود بهش کمک کنه وقتی منم میخواستم برم پیشش یهو کلی دست می اومد و من رو به عقب میفرستادن صدای آدم ها می اومد ولی کسی جز کلی دست نبود!
تمام بدنم مور مور میشه یاد خواب چند شب پیش خودم می افتم که دیاکو ازم کمک میخواست و من نمیتونستم پیداش کنم آب میخواست و من نمیتونستم بهش آب بدم جرإت نکردم در بارَش با کسی حرف بزنم برای بهروزم چیزی نمیگم!
با گفتن اینکه ما تو روز اینقده با دیاکو حرف میزنیم و نگرانشیم از این خوابا میبینیم!
بهروز با حالتی که ته صداش بُغز داره میگه
بهروز رضا باید کاری کنیم که دیاکو هر روز این راه لعنتی رو نیاد و برگرده تا دنیا خانم سیر آب و هوا عوض کنن و برگردن!
برای اولین باره که میبینم بهروز اینجوری در باره ی کسی حرف میزنه!
این رو مطمئنم که حال روحیش خوب نیست و در یه بُحران به سر میبره وگرنه اگه بدترین آدم دنیا رو به بهروز معرفی کنیم و تمام دنیا به بدی اون شهادت بِدَن بهروز میگه حالا صبر کنید حتما خوبی هایی هم داره!
من باهت موافقم باید جلو اومدن و رفتنشو بگیریم!
این رو با خون سردی ظاهری میگم اما خدا میدونه از درون در چه نگرانی و وحشتی به سر میبرم
خدایا خودت ختم به خیرش کن

۱۴ دیدگاه دربارهٔ «هدیه ی شیرین فصل هفدهم»

فکر برای اولین بار توی تاریخ سکونتم در محله, اول.
ابراهیم جان این قسمت رو هم بسیار دوست داشتم.خصوصا شخصیتی که از دنیا ساختی, با این که خیلی به نظرم منفور میآد, ولی برام قابل لمسه
ادامه بده خسته نباشی.

سلام ابراهیم. اولا بی خود واسه آب زرشک های من نقشه طرح نکن من سرم بره آب زرشک هام جایی نمیره. دوما، ابراهیم! درست میگی همه جای دنیا هم دنیا داره هم دیاکو ولی، … ابراهیم من نگرانم. هرچی میگم آخه به من چه این وسط من کجای این پیازم خیر و شر این ماجرا به من چی میده از من چی می گیره بابا بیخیالش اما باز آخر تمام گفته هام۱چیزی ته ضمیر لعنتیم نق می زنه که من خیلی نگرانم خیلی نگرانم خیلی. ای کاش این موریانه دست از ذهنم برداره ولی بر نمی داره. ابراهیم! کاش من اشتباه کنم! کاش اشتباه کنم!
موفق باشی!

سلام پریسا
این فقط یه داستانه که امیدوارم که هیچوقت تو واقعیت همچین چیزی نباشه که بودنش اه ولش کن
بیا این یه بطری آب زرشک خسیس حالا یه بار از آب زرشکاش استفاده کردم میبینی چه داد و بیدادی راه انداخته
شاد باشی تا همیشه پریسا

دیدگاهتان را بنویسید