خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

هدیه ی شیرین فصل پایانی _2 لطفا با نظرات سازنده تون بهم کمک کنید

سلام به همه ی دوستای گرامیم
امیدوارم که خوب باشید
آماده ی شنیدن پایان دوم هستید!
فقط تا یادم نرفته ازتون بخوام نظراتتونو در باره ی این داستان واقعی بهم بگید حتی اگه به درد نخور هم بوده دوست دارم شما بهم بگید تا اینکه یه بینای غریبه بهم بگه!
پیشاپیش از همه گی ممنونم

***************

حدود یه هفته ای از بستری شدن دیاکو تو این بیمارستان می گذره
برف همچنان داره می باره
بهروز رضا چرا بیرونی بیا بریم داخل بیمارستان سرما می خوری!
برمی گردیم داخل
یاسین با صدایی گرفته پیش ما میاد
یاسین بچه ها باید یه چیزی بهتون بگم!
نه نه از صدای یاسین بوی تلخی و وحشت به مشامم می رسه دوست دارم داد بزنم نههههههههه نمی خوام بشنوم ولی می شنوم
یاسین شرمندم که کلاغ شومی شدم که باید بهتون خبر بدم متأسفانه سطح هوشیاری دیاکو روز به روز کم و کمتر میشه و دکترا بر این باورن که در میان هِق هِق ادامه میده دیاکو دچار مرگ مغزی شده و دیگه هم نمیشه براش کاری کرد
تمام بیمارستانو برداشتن و یهو همشو کوبیدن تو سر من!
گرمم میشه ولی نه دارم می لرزم
بازم نه سردمه پس چرا دارم شُر شُر عرق می ریزم
به همین راحتی مرگ مغزیی اونم کی دیاکو یکی از عزیزترین کَسام!
خدا چرا چرااااااااا!
اشک نمی ریزم انگار اشکا هم تو این موقعیت قایم باشَکِشون گرفته و از من فرار کردن
بهروز با گریه بغلم می کنه
بهروز بمیرم برات رضا جونم تو رو خدا گریه کن گریه کن جون من جون دیاکو گریه کن
کدوم جون دیاکو مگه دیاکو جونی هم براش مونده که سرش قسم می خورن!
نه اشک هام نیستن گریه می کنم اما بی اشک ای لعنت بر اشکام که نمی دونم کدوم گوری هستن!
یاسین بغلم می کنه رضا داداشی گریه کن گریه کن عزیز دلم
می دونی دیاکو داره میره می دونی داره میمیره پس چرا گریه نمی کنی تو!
همین حرفا با سیلی که یاسین تو صورتم می زنه اشکام پیداشون میشه و سیل وار می ریزن!
دکتر ها نظری رو به خانواده ی دیاکو که تازه رسیدن میدن که بیشتر آتیشم می زنه
با اعضای پسرتون جان چند نفر رو از مرگ حتمی نجات بدید!
دلم می خواست تو اون لحظه توان داشتم بلند می شدم و دهن اون دکتر رو که عین یخ بی احساس با لهجه ی غلیظ آذری ادا می کرد رو خورد می کردم
چطور امکان داره که اجازه بدیم تن نازنین دیاکو رو هم تیکه تیکه کنن!
در کمال تعجب و ناباوری من خاله کژال آروم و در حالی که صداش از بغضی فرو خورده خش داره میگه ما راضی هستیم که اعضای پسرمونو اهدا کنیم!
داد می زنم نههههه خاله نه نه خاله چطور می تونید اینقده بی رحم باشید خاله از همه انتظارشو داشتم جز شما!
زار می زنم که خودمو تو آغوش خاله حس می کنم!
خاله با گریه عزیز دلم فکر می کنی برای من این کار آسانه!
نه بخدا نیست اون جگر گوشمه رضا جان ولی چکار میشه کرد مگه نمی شنوی که دیگه کاری از هیچ کس برنمیاد و اگه این کار رو هم نکنیم هم اون زجر می کشه هم اینکه ما عذاب می کشیم!
بذار آسوده بشه پسرم دیاکوم تو دنیا خوشی ندید بذار اونجا آروم باشه و وقتی که دیگه اعضاش به دردش نمی خورن بذار بدیم به کسایی که بتونن باهاش زندگی کنن
تو بغل خاله کژال زار می زنم
من خاله دکترا دروغ میگن خاله با دست خودتون دیاکو رو به سلاخ خانه نفرستید
خاله تو سکوتی همراه با اشک به حرفام گوش میده!
خاله آقای دکتر مدتی صبر می کنیم تا این پسرم هم وضعیت رو درک کنه و راضی بشه

الآن شَبه یه شب سردو ساکت شبی پر درد و خسته شبی همراه باران
آسمان برف از باریدن خسته رفته تا کمی بخوابه و باران در حال باریدن بر شهر زیبای تبریزه شهری دوست داشتنی ولی برای من در حال حاضر چون قفسی می مونه که بال پروازمو ازم گرفته.
تو حیاط نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادم و همراه آسمون می بارم!

یاد شعری می افتم که چند وقت پیش جایی خونده بودم و کلی به دلم نشست همون لحظه احساس کردم که این شعر رو شاعرش برای یه وقت و یه زمان من سروده و حالا اون زمانِ.

شروع می کنم آروم به زمزمه ی شعر!

داره بارون میاد!
اینجا شبِ آسمونی!

اینجا شبِ روی خاک، یه شبِ بی ستاره!
شبی سیاه و سنگین که انتها نداره

شبای تلخ غربت، سیاه و ساکت و سرد
پر از خیال دیروز، پر از جنون، پر از درد!

بارون میاد، و من باز سَرَم به روی دیوار
اشکای داغِ ای کاش، خسته ام اما بیدار!

پشتِ حصار بن بست، گم شده در بیابون
دلم به رنگ یلدا، صِدام صدای بارون!

چی بگم آسمونی!، هوای خوندنم نیست
می خوام دیگه نباشم، که جای موندنم نیست….

(توضیح این چند بیت از شعر داره بارون میاد از خانم پریسا جهانشاهی پایان توضیح حاشیه)

چرا تو این بارون نشستی!
با صدای یاسین افکارم پاره میشه و بی خیال ادامه ی شعر میشم
من هیچی همینجوری!
دستمو می گیره و همراه خودش به داخل می کشه!
همراهش میرم بی هیچ واکنشی!
یاسین من رو کنار شوفاژ می نشونه.
یاسین همیشه از کوچیکی برام مهم بودی گاهی که میشنیدم صادق میگه که تو رو از اون بیشتر دوست دارم بهش حق می دادم چون تو برام از همه چی مهم تر بودی تو از تمام دنیا برام عزیز تر و مهم تر بودی و هنوزم هستی!
هیچوقت دلیلشو نفهمیدم که چی باعث شده که تو برام اینجوری عزیز باشی!
هروقت می دیدم جاییت بر اثر شیطنت شکسته یا جاییت زخم شده همراهت درد می کشیدم اشک نمی ریختم تا کسی نفهمه ولی از درون زار می زدم هر صبح قبل از اینکه بقیه بیدار بشن می اومدم سیر نگاهت می کردم و آروم می بوسیدمت.
من هنوز همون یاسینم تو هم برام همون رضایی درسته هر دو بزرگ شدیم ولی تو دل من تو همون رضا کوچولو شیطون و عزیز دلمی هنوزم وقتی شادی همراهت شادم و وقتی دلت رو غبار غم می گیره و چشمات بارونی میشه باهات غم می خورم و باهات می بارم تا حس تنهایی نکنی!
رضا می دونم و می فهمم الآن داری چه رنج بزرگی رو تحمل می کنی ولی با عذاب خودت هیچی عوض نمیشه جز آزار خودت و عذاب دادن دیاکو!
بذار دیاکو به آرامش برسه رضا نخواه با خود خواهیت بیشتر رنج بِکِشِ!
می زنم زیر گریه و سرمو می ذارم رو شونه های محکم داداشم شونه هایی که از کوچیکی تکیه گاهم بوده!
من برام سخته یاسین کاش اصلا دیاکو رو ندیده بودم یا، کاش باهاش آشنا نشده بودم!

بالاخره تن به قضا میدم و خانواده ی دیاکو ورقه ی رضایت نامه رو امضا می کنن!
تو این مدت یه بار هم نه با دنیا نه پدر دیاکو حرف نزدم!
روز وداع آه خدا روز وداع ازش جز اشک و زاری چیزی بخاطر ندارم
دیاکو جان دوست مهربانم گفته بودن عمر گل کوتاهه ولی بمیرم برات که عمر تو از عمر گل هم کوتاه تر بود!
اعضای دیاکو رو به کسایی که بهش نیاز دارن اهدا میکنن!
دیاکو نازنینم بمیرم برات که حتی وقت رفتنتم به دیگران کمک کردی و برای چند نفر زندگی دوباره و به چند خانواده شادی بخشیدی!
روز برگشتن از تبریز من و بهروز تو آمبولانس کنار دیاکو می شینیم!
من دیاکو رفیق نیم راه شدی بی معرفت!
رفتی حتی نگفتی اینا بی من چه کنن حالا خودت بگو بی تو ما چه کنیم!
بهروز ترانه ی داداشی مجید خراتا رو گذاشته بود و در سکوت گوش می داد
آه مجید تو هم عین ما همچین روز سختی رو گذروندی!
می رسیم قبرستان اکثر بچه های دانشگاه استاد مکثیان استاد کریمی و خیلیا اومدن که حتی من نصفشونو نمی شناسم
همه میگن تو غمتون شریکیم ولی جدی دیاکو به نظرت کی راست میگه!
بعد از غسل و کفن میریم جایی که قراره خونه ی ابدی دوستم باشه!
زمین همچون هَیولایی گرسنه که آماده ی بلعیدن غذاشه دهان گشوده بود تا غذاش که تن نازنین دوست من بود رو ببلعه!
دو دنیا دست به دست هم دادن و دیاکوی نازنینمو له کردن و حالا هم این هیولای گرسنه اومده تا جسم بی جانشو ببلعه!
دنیا ازت متنفرم خدا لعنتت کنه امیدوارم هرچی بدتره همون به سرت بیاد!
کثافت اگه توی لعنتی اون روز کیوی نخواسته بودی الآن دوستم زنده بود!
بهروز آروم باش زشته!
تازه می فهمم داشتم اینا رو با صدای بلند می گفتم!
یاد شعر حافظ که بابای بهروز تو خوابم خونده بود می افتم
حافظ تو هم برای این روز من شعر داری راست گفتی که حتی به وداع واقعیشم نرسیدم.
یه نفر داد می زنه خانوادش بیان ازش حلالیت بخوان آخه خدا چرا قلبم نمی ایسته چرا این قلب لعنتی گروپو گروپ می کوبه ای قلب تا کی میخوای بکوبی خسته نمیشی!
با صدای خاله کژال به خودم میام پسرم دیاکو عزیزم خونه ی جدیدت مبارک
نمی دونم تا چه حد برات مادر خوبی بودم ولی ازت می خوام حلالم کنی!
داداش دیاکوی عزیزتو کنار خودت دفن کردم خودت مراقبش باش
ای خاک قَسَمِت میدم تن پسرمو آزار نده اون به اندازه کافی آزار کشیده!
هرکس یه جوری با دیاکو خداحافظی می کنه من جز اینکه دیاکو از خدا بخواه یا منم بیاره پیشت یا اینکه بهم صبر بده نبودنتو تحمل کنم چیزی نمی تونم بگم
انگار خدا صِدامو شنید چون با فکری که به سرم زد تمام وجودم غرق شادی خوشآیندی میشه
از شادیم ناراحت نیستم چون شک ندارم دیاکو هم همینو می خواد
نجات بَچَش از چنگال گرگ!
دیگه از بقیه ی مراسم چیزی نمی فهمم فقط خدا خدا می کنم که زودتر همه چی تموم بشه تا من به مقصودم برسم
جریان رو به سودابه گفتم اونم موافقه پس دیگه مشکلی نیست!
از سودابه می خوام این مدت برای لحظه ی کوتاهی هم شده دنیا رو تنها نذاره تا نکنه کاری کنه که من به چیزی که می خوام نرسم
جریان رو به بهروزم میگم سفت بغلم می کنه و نشون میده که خوشش اومده!
یه روز بعد از مراسم با بهروز به دیدن دنیا میریم!
من خوب دنیا اینم از دیاکو که رفت حالا برنامت برای آینده چیه!
دنیا چه برنامه ای خونم خراب شد دیگه چه برنامه ای می تونم داشته باشم!
دلم می خواد همینجا آتیشش بزنم و انتقام همه چیزو ازش بگیرم
نکبت انگار یادش رفته که خودش با دستای کثیف خودش خونشو خراب کرد!
من با بچه چه کار می کنی!
دنیا من خیلی دلم می خواد بچه رو نگهدارم ولی نه کاری برای پیدا کردن پول دارم نه خونه ای که توش زندگی کنم!
بابای دنیا هم میاد آخ جون کارم راحت تر شد این پیر مرد خرفت حسابی پول دوسته و هرجا بویِ یه ریال پول باشه خودشو می رسونه!
من بله داشتی می فرمودی
دنیا به خاطر همین بر خلاف میلم مجبورم سِقطش کنم!
هاهاهاها الآن نظرت عوض میشه!
من خوب نگهش دار به دنیا که اومد بِدِش به ما!
دنیا اون وقت تو کیش هستی!
من تو کارت به این کارا نباشه بچه رو بده شرتو کم کن!
بهروز دستمو فشار میده یعنی آروم باش
دنیا جیغ می زنه بفهم چی میگی بچه کوره خدا می شناختت می دونست چشم داشته باشی عالم و آدمو می خوری به خاطر همین بهت چشم نداد به اصطلاح خدا خر رو می شناخت که بهش شاخ نداد!
من اولا از خدا حرف نزن که تنها کسیِ که تو نمی شناسیش دوما من اومدم بچه رو ازت بخرم! دارم خیلی بهت لطف می کنم وگرنه می تونم برم ازت شکایت کنم و به جرم سِقت جنین بندازمت جایی که عرب ننداخته پس بهتره رام باشی و دهنتو ببندی و خوب گوش کنی من این بچه رو ازت دو میلیون تومن می خرم!
حقیقتا با شنیدن این حرف دهنش بسته میشه! کاش می شد کلا گِلَش بگیرم تا صدای نحسش دیگه به گوشم نرسه!
بهروز دو میلیون به اضافه ی خرج خورد و خوراک تا بچه به دنیا میاد
بابای دنیا خوب جواب خانواده ی دیاکو رو چی میدید!
چون قبلا با اونا حرف زدم خاله کژال اونو نحس و بدشگون می دونه و کسی از اون خانواده خواهان پذیرفتنش نیست میگم شما با اینش کار نداشته باشید معامله می کنید یا نه!
بابای دنیا از کجا بدونیم سر قولتون می مونید!
بهروز یه میلیونی که از قبل آوردیم رو از کیف سام سُنتش در میاره و میگه یه میلیونش پیش پرداخت!
بابای دنیا بعد از شمردن پول میگه قبول!
به همین راحتی!
من خوب ما شرایطی هم داریم!
دنیا یعنی …..
باباش دنیا ساکت خوب چه شرایطی!
من یکی اینکه دنیا از این خونه نره دوم اینکه به هیچ عنوان تحت هیچ شرایطی نباید از شهر خارج بشه اگه هم مجبور به خروج شد قبلا به ما از طریق تلفن اطلاع بده البته ما نگرانی نداریم چون مراقبی برای رفت و آمد های دخترتون قرار میدیم که هرجا بِره عین سایه همراهشه فقط ازتون می خوایم باهاش مهربان باشید و از امروز که میاد اینجا هرجا رفتید بی هیچ بی احترامی اونو هم با خودتون می برید البته اونا رو چون یه زن و مرد هستن!
بابای دنیا پس اگه مراقب می ذارید دیگه چه نیازی هست که وقتی دنیا خواست از شهر خارج بشه به شماها خبر بده!
من ترجیحا اگه از شهر بره ما خودمونم دربست در خدمتیم تا برگردن!
بابای دنیا دو میلیون برای این کار و این شرایط خیلی کمه!
بهروز پس چقدر باید بدیم!
بابای دنیا سه تومن!
بهروز باشه سه تومن!
دیگه بی هیچ حرفی از اون خونه ی نکبتی خارج میشیم خونه ای که بوی دیاکوی عزیزمو می داد!
سه ماهه بعد دنیا پسری به دنیا میاره که اسمشو سیروان می ذاریم!
چنان شادم از تولد سیروان کوچولو که نمیشه تصورش کرد البته غم فراغ دیاکو تا ابد تو دلم هست
پول دنیا رو میدیم و سیروان کوچولو این هدیه ی شیرین و نازنین رو با خودمون به خونه میاریم از اونجایی که سودابه هنوز سیوان رو از شیر نگرفته به سیروان هم شیر خودشو میده!!
سیروان و سیوان روز به روز بزرگ و بزرگتر میشن البته این وسط شهناز سودابه خاله نازنین و مامان برای بزرگ شدنشون شدیدا سختی می کشن شهناز هم یه پسر به دنیا آورده که اسمشو زانیار گذاشتن!

زندگی همچنان رو به پیشه بهروز با معصومه دختر خالش ازدواج کرده و زندگی خوبی رو شروع کردن.
شب عروسی بهروز وقتی عروس و داماد اومدن من و بهروز چقدر از اینکه حالا دیاکو نیست تا سه تفنگدار استاد مکثیان کامل باشیم اشک ریختیم معصومه بسیار دختر خون گرم مهربان و زود جوشه خیلی زود با سودابه طرح دوستی صمیمانه ریخت و این موضوع باعث شادی من و بهروز هم شد
بهروز بعد از ازدواج ازم می خواد که گاهی سیروان بره خونه ی اونا ولی من قبول نکردم با این دلیل که بهتره احساس نکنه که به هم پاسش میدیم ولی فقط خودم و خدا می دونیم که من حاضر نشدم این درخواست بهروز رو بپذیرم فقط چون نمی خواستم هدیه ی شیرینی که از دیاکو بهم رسیده رو با کسی شریک بشم!

سلام دیاکو جان چطوری پسر!
ای بابا این چه سؤالیِ که من می پرسم مگه میشه تو بد باشی!
دیاکو الآن هفت سال از رفتنت گذشته و چه سخت بوده دوریت هرچند سیروان برام تقریبا نبودنتو پر کرده ولی تو کجا اون کجا!
بذار از این هفت سال برات بگم
بعد از اینکه سیروان رو از دنیا گرفتم خونه ای که به اسم من و نصفش با پول تو خریده شده بود رو اقساتشو پرداخت کردم و سه دانگشو به اسم سیروان و بقیشو به اسم سیوان کردم و دادمش اجاره هر ماه اجارش میره تو حسابپس اندازی که جداگونه براشون باز کردم
سیوان امسال میره دوم و سیروان میره اول هر دو شیطون و پر حرف عین خودمو خودت خخخخ یادته چقدر حرص بهروز بیچاره رو در میآوردیم خوب حالا بچه هامون دارن حرص هژار پسر بهروز رو درمیارن اونم شیش سالشه صادق و محسن رفتن خارج کشور هرچی مامان اِسرار کرد نره قبول نکرد و رفت به قول خودش درس بخونه ببینیم چی ازش درمیاد بعد از اینکه بهروز تصمیم گرفت بره با کمک یاسین پول طبقه ای که به صادق تعلق می گرفت رو بهش دادیم حالا بهروز اومده اونجا ساکن شده البته اکثرا همه طبقه ی پایین هستن مگه وقت خواب که بهروز اینا میرن طبقه ی دوم!
آها راستی بزار از دنیا و بدبخت شدنش برات بگم بعد از رفتنش از پیش ما با یه مرد پنجاه ساله ازدواج کرده که تو روستاست و دنیا شده همسر دومش عین نمی دونم چی زن اول مَرده و بچه هاش ازش کار می کشن
مَرده یه گوسفند دار بزرگیِ اینجور که یکی از آشنا ها تعریف می کرد حتی قند هایی که دنیا باید با چاییش بخوره رو زن اول مَرده می شماره و بهش میده میگه کثیفی نباید به وسایلای داخل خونه دست بزنی سه تا بچه هم داره صدای اعتراضش بلند بشه با چوب جواب اعتراضشو میدن
ناراحت شدی آره حق داری منم احساس می کردم اگه روزی دنیا رو تو بدبختی ببینم دلم خنک میشه ولی نشد و براش تأسف هم خوردم دنیایی که تو خونه ی تو فقط دستور می داد حالا باید دستور بشنوه و عین خر کار کنه تا بهش نون بِدَن بخوره!
یاسین چشم پزشک شده همینجور که تو می خواستی ولی فعلا که نتونسته برای من و بقیه ی نابینا ها کاری انجام بده!
یکی از دوستام می گفت ای بابا ما کجا از این شانسا داریم که چشممون خوب بشه اگه شانس داشتیم که اسممون شانس ا…ه بود خخخخخ کلی منم بهش خندیدم!
دیاکو من زیاد حرف زدم زنگ بزنم بهروز که پایینه بیاد بالا وگرنه بعدا سَرَمو می خوره که داشتی چه کار می کردی خودت که می شناسیش!
فقط دیاکو بازم تکرار می کنم دعا کن از خدا بخواه بتونم هدیه ی شیرینی که به دستم سپردی رو اون طور که تو می خوای به سر انجام برسونم!

الآن تو ماشین بهروز از قبرستان سهولان به سمت بوکان برمی گردیم سر راه به کلبه ی قدیمی هم سر میزنیم
از اینکه با دیاکو درد دل کردم آرام هستم و در آرامشی خلصه مانند دارم به شمشالی که از پخش ماشین بهروز پخش میشه گوش میدم و به گذشته و دیاکو داییش و کل گذشته عین نمایشی تو سَرَم پخش میشه و من به صدای بازیگران نقش های نمایش که خودم هم یکیشون هستم گوش میدم

پایان

ویرایش شده در 27 اردیبهشت 1396

۳۲ دیدگاه دربارهٔ «هدیه ی شیرین فصل پایانی _2 لطفا با نظرات سازنده تون بهم کمک کنید»

درود. اومدم یه تشکر جانانه ازت بکنم واس خاطر این زحمتی که کشیدی.
پایان دومو هر چند تلخ بود, ولی پسندیدمش و واقعیتر اومد به نظر خودم.
تخصصی هم تو داستان نویسی و ادبیات ندارم که بخوام نقدت کنم. ولی خوب احساساتو عنوان کردی.
لذت بردم. نه از پایان داستان, بلکه از قشنگی به تصویر کشیدن واقعیت موجود جامعه. ارادت.

سلام بر ابراهیم عزیز. راستش یه جایی نزدیک بود اشکم دربیاد. رو دست م. مودبپور زدی داداش. من که بلد نیستم حرف درست حسابی بزنم. ولی داستانت بسیار عالی بود. فقط من نفهمیدم. فصل پایانی قبل جریانش چی بود؟ احتمالا خیالپردازیهای رضا بوده. این هدیه ی شیرین هم خیلی رو مخم بود که چی میتونه باشه که الان متوجه شدم. موفق باشی.

سلااااام بر امین جونم
ببین این داستان براش دو تا پایان نوشته بودم اون قلبی اولیش بود و این دومیش
فدات تو میتونی خوب هم حرف بزنی پس دیگه از این حرفا هم نزن که …. ولش کن فعلا دلم نمیاد تهدیدت کنم شاید خودت خوب و عاقل شدی و دیگه از این حرفا نزدی
دوووووستتتت دارم امین حسابی

سلام خوب بود. چند نکته صحنه هایی که می گفتی خلوت بودن. کمی تصویر سازی بیشتر اگه می شد بهتر بود. شاخ و برگ بیشتری می تونستی به جاهای غمگین و شاد بدی. سریع رد شدن حس رو خوب انتقال نمی ده. البته اشک و لبخند رو خوب به خواننده منتقل می کردی ولی اگه ششاخ و برگ بیشتری می دادی حسابی حس ها رو منتقل می کردی. ببخشید اگه بی ادبی کردم. فقط از دید یه خواننده گفتم نه منتقد حرفه ای ادبی…. موفق باشی.

سلام بر شما دوست گرامیم
بی نهایت از نوکاتی که بهم متذکر شُدید ممنون و سپاس گزارم
لطفا اینجوری نگید من خودم خواستم دوستام نقد کُنن من انتظار همه جور نظری داشتم
دوست واقعی کسیِ که اشتباهات دوستشو بهش متذکر بشه وگرنه که دوستای دشمن نما زیادن
بازم ازتون ممنونم
سر فراز و بر قرار باشید

سلام بر استاد میرزایی گرامی و با محبت
بدبختانه اونی که من دارم با اونی که اینجاست کمی متفاوته و این داستان رو فصل به فصل ویرایش کردم و تو محله قرارش دادم
ممنونم از شما استاد که من رو مورد محبت خودتون قرار دادی
همیشه برقرار باشید

سلام نیایش خانم ممنونم از لطف شما و یه تشکر ویژه که از اول همراه بودید و با تشویق هاتون بهم دل گرمی دادید
ممنونم از لطف بی پایان شما
سزای خیانت کار باهتون موافقم البته جدی دلم هم برای دنیا وقتی اون ماجرا رو نوشتم کمی سوخت!
سر فراز باشید همیشه و موفق

سلام ممنون از داستان خوبت و این حس تخیلت ستودنی
ولی ببین این دو سر انجام قابل حدس زدن بود تو باید داستانهات با فیلمهای ایرانی یه فرقی داشته باشه ببین این دو داستان در نقطه ی اوج شادی و غم بودند که واقعیت اتفاقا هیچ وقت این جوری نیست به نظر من واقعیت مثل یه لواشک ترشه که روش شکر زدن یعنی هیچ وقت این جوری در اوج نیست اتفاقا شیرینی و تلخی رو کنار هم داره سعی کن که در عین تخیل داستانهات واقعی باشه یعنی اینجا باید یه معجونی از داستان یا همون پایان قبلیت با این پایانت درست میکردی تا به واقعیت نزدیک باشه من کلا از داستانهایی که نتونم تهش رو حدس بزنم خوشم میاد این نشون میده که نویسنده از خواننده هاش هوشمندانه تر عمل کرده و باعث جذابیت داستانهاش میشه

سلام عزیزم. باور کن من کامنت دادم ولی مثل این که با من لج افتادن و پاک میکنند.
من به پایان و نتیجه گیری داستان ها علاقه ندارم.
دوست دارم یک داستان توی اوج سقوط کنه.
خواننده باید به زیبایی شناسی برسه.
این ها رو دکتر امید صالحی بهم گفت وگر نه چیزی بلد نیستم از خودم بگم

سلام هیوای وکیل خوبی عزیزم این مجموعه رو دوست داشتم مثله خودت
فعلا قصد نقد کردن رو ندارم تا عرقت خشک بشه در حال حاضر به سوالاتم لطفا پاسخ بده
۱ چند درصد واقعی بود
۲ تو در واقعیت جایگاهت در این مستند زیبا کجاست
۳ اون دوستمون همون s کجای این واقعه هستش و کی خودش رو معرفی می کنه

ممنون میشم اگر پاسخ بدی رفیق

سلااااام عزیز دلم
یادت نره که من همچنان منتظر اون پستم پس دیر نکن و بیا که من حالا شدیدا کنج کاوم که ببینم چی قراره برام بیاری
زودتر هم نقد کن ببینم تنبلی هم نکن
این داستان نود و نُه درصدش خیالی بود
جای منم توش ناکجا آباد بود یعنی باور کن من توش بی جا بودم و نقشی نداشتم
s ,آخ اون بی معرفت یهو نمیدونم کجا غیبش زد همش گفتم بیا عضو شو قبول نکرد
کاش منم میدونستم اسمش چیه همینجا به عنوان یه راز فاش میکردم
شدیدا دوست دارم باز بیاد ولی …. کاش بیاد و اون که همش دنبال ادامش بود بگه نظرش چیه
دوستت دارم
شاد باشی

سلام خوب من نابینا نیستم ولی فکر می کنم بینا هم نیستم چون میدونم بیشتر اوقات چیزایی که روشن دلها اون رو احساس می کنن رو من نمی بینم شاید چون واقعا ارزش این توانایی رو درک نمی کنم اینقدربه اطرافم دقیق نیستیم.
من از نوشته هام منظور بدی ندارم و اگه موجب ناراحتی تون شد متاسفم.
داستان شما زیباست و به نظر من خوب می تونه احساسات رو منتقل کنه و اون قسمتش که رضا به فکر یه هدیه میفته و رمز آلود میشه, همچنین حس برادر رضا به اون و شخصیتی که رضا داره جالبه! فقط فکر می کنم اگه عاقبت دختره یه جور دیگه بود بهتر میشد اگه داستان بخواد برمبنای شخصیت ابتدایی که از دنیا دستگیرمون میشه,باشه اصولا نباید اون دختره راضی به اون شرایط باشه تا بخواد ازدواج کنه البته اینم به خود شما بستگی داره که به این شخصیت اهمیت بدین یا نه اما فکر کنم اگه یکم عاقبتش با شخصیتش جور باشه بهتره البته اگر زیاده روی کردم تو نقد کردن عذر می خوام.
و اگه خوشتون نمیاد که من دیدگاهمو براتون بنویسم درک می کنم.

سلام دوست گرامی و بزرگوار من
ازتون بی نهایت ممنونم
من قبلا هم گفتم که چون تازه اولین کار بزرگم بود کلی نقص داره و دوست دارم که بقیه با نظراتشون بهم نکته هایی که بلد نیستمو یاد بِدَن
این واسم مهمه نظر بقیه چیه
از شما هم بی نهایت ممنونم که نظر واقعیتونو بهم گفتید
شاد و موفق باشید

سلام هیوا خیلی عالی بود ولی به نظر من پایان دومت به واقعیت نزدیکتره تابحال ندیدم که کسی از کما سالم بیاد بیرون یکی از بهترین دوستام توی کما رفت وبعد از دو ماه از پیشمون رفت یه عالمه استیکر گریه

ببخش که دیر کامنت میذارم البته در اینجا تشکر بسیار از عمو حسین دارم که ادامه داستان را برام فرستادند عمو ازشما سپاسگذارم
از شما هم ممنونم بخاطر داستان قشنگتون شاد و سربلند باشید

خدای من خواب نیستم!
وای ببین کی اینجاست!
سلام s خیلی خیلی عزیز خودم
اتفاقا من الآن کلی کلی استیکر شادی و خوشحالی دارم که نمیدونم کجا ازشون استفاده کنم
از دیدنت واقعا شاد و شاد و شاد شدم
جات حسابی خالی بود
وایسا کجا نیومده میخوایی بری!
زود خودتو واسه همه معرفی کن و بگو کدوم شخصیت داستانی خیلیا دنبال کشف اینن بدونن تو کدومشونی! هاهاها
در ضمن دیگه تو پست های من دیر نکنی دیگه که حسابی دعوامون میشه
آخ آخ دیدی داشت یادم میرفت همشم تقصیر توه
عمو جون خیلی عزیزم بی نهایت از این که نوشته رو به s رسوندید ممنونم
و خواهش دارم اینو مجبور کنید بیاد اینجا عضو بشه شده با کتک و از اینا مجبورش کنید بیاد اینجا
ممنون میشم

سلام ابراهیم جان تازه داستانت رو خوندم،خوب بود،به نظر من این که میگن واقعیت توی داستان منعکث نشده بود موافق نیستم و لازمه بگم داستان اکثر ماها اگر به رشته تحریر در بیاد شاید خیلی واقعی جلوه نکنه،خیلی خوب و بر قرار باشی
اگر به پرنده ها علاقه داری اینجا رو ببین
http://www.ir2t.com

دیدگاهتان را بنویسید