خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بت!

بچه که بودم عروسک زیاد دوست داشتم. نوجوون هم که شدم همین طور. هنوز هم عروسک زیاد دوست دارم. اما نه هر مدلش رو. عروسک های پشمی و خرسی و از این چیز ها رو نمی پسندم. عاشق باربی ها و عروسک های بزرگ انسان نمام. دختر نما های بزرگ با مو های بلند و مژه های متحرک و قیافه های قشنگ. خدایا این یکی از ضعف هامه. همه می دونن چه قدر این لعنتی های خوش قیافه رو دوست دارم ولی واقعا تا امروز که این رو اینجا ننوشته بودم کسی نمی دونست واقعا چه قدر. شاید هم هنوز کسی ندونه. چون تصورش احتمالا سخته. اما زمانی که بهت میگم این یکی از ضعف هامه به نظرم از بین100تا نفر2تاشون بتونن عمق ماجرا رو تصور کنن.

داشتم می گفتم. همیشه عروسک دوست داشتم. هنوز هم دوست دارم. مادرم و باقیه اطرافیانم هرگز نفهمیدن چه قدر. فقط می دونستن که عاشق عروسکم. بزرگ تر که شدم بهم می خندیدن و مهربون تر هاشون نصیحتم می کردن و مادرم ترمزم رو می کشید ولی، … من همچنان عروسک دوست دارم. امروز می تونم خودم رو بکشم عقب ولی این شامل دیروز هام نمی شد. زمانی که اگر1چیزی رو دلم می خواست می شدم1منطقه آتیش. از جنس خواستن های بچگی و نوجوونی.

عروسکه خیلی قشنگ بود خیلی. عین فرشته مینیاتوری که خشکش کرده باشن. با قد کشیده، مو های مشکی و بلند تا کمر، مژه های حالت داره برگشته و چشم های درشت و آبی، صورت سفید و جمع و جور و ابرو های نازک و دماغ و لب و دهن فسقلی و چونه کوچیک، گردن کشیده و لباس بلند و براق طبقه طبقه و فنردار با آستین های مدل فرشته که انگار2تا بال بسته کنار شونه هاش پشتش بود و دست های کشیده و ظریفی که با ظرافت رها شده بودن روی لباسش و کفش هایی که شبیه لباسش براق بودن و سفید با خط های باریک و براق که نقش گل روی کفش ها درست کرده بودن و طرحش ادامه طرح روی لباس بود. از تماشا کردنش سیر نمی شدم. چنان شدید می خواستمش که چشم هام با تماشاش داغ می شدن. عاقبت هم رفتم داخل اون مغازه بزرگ و بی سر و ته که پر بود از عروسک و جعبه های اسباب بازی و قیمت فرشته خودم رو پرسیدم. 35000تومن! اون زمان این جواب شبیه کابوس بود واسم. اون زمان35000تومن پولی بود واسه خودش. خیلی بیشتر از اونی که1بچه صاحبش باشه و پای1عروسک بپردازتش. مهم نبود عروسکه چه قدر قشنگ باشه و مهم نبود طرف چه قدر بخوادش. این پول زیاد بود خیلی زیاد. اما من اون فرشته بی حرکت رو می خواستمش. به شدت می خواستمش. باید دستم بهش می رسید. با وجود اینکه می دونستم نه درسته نه ممکن، بارها و بارها با اصرار از فروشنده خواستم بیاردش پایین و اجازه بده فقط1لحظه لمسش کنم. این مدل اصرار کردن ها در منطق من درست نبود. مادرم درست برخلاف این یادم داده بود ولی نمی تونستم نمی تونستم! اصرار می کردم و جواب همون بود که بود.

-پولش رو بیار بده چشم. اصلا ببرش مال خودت!

-فقط1لحظه!

-نمیشه دختر جون! اگر هر کسی از راه می رسه بخواد لمسش کنه که دیگه چیزی ازش نمی مونه!

-فقط1لمس کوچیک!

-نمیشه. اگر بدم تو بهش دست بزنی به بقیه هم باید بدم بهش دست بزنن. می دونی چند تا خواستگار داره این عروس کوچولوی تو؟

راست می گفت. خیلی ها خواهانش بودن. هر دفعه که از کنار اون ویترین جادویی رد می شدم سیل نگاه های مشتاق رو می دیدم که از وسط صورت های دختر های مدل به مدل و قد و نیم قد به فرشته من خیره می شدن و با نگاه انگار می خواستن بکشنش پایین، برش دارن و فرار کنن تا اون سر دنیا.

واسه جور کردن پولش به هر دری زدم. منت مادر رو کشیدم، ناز پدر رو کشیدم، روی مخ برادر کار کردم که قلک پول تو جیبی هاش رو بهم قرض بده، ولی35000تومن بد جوری دور از دسترس بود. باید1کاری می کردم. عروسک رو بد جوری می خواستم. می ترسیدم از دستم بره. فروشنده با زبون چرب و نرمش برام کلمه بازی می کرد.

-نگران نباش. مال خودته. نگهش می دارم واست تا بیایی ببریش.

-آخه اگر یکی بیاد بخردش، …

-نترس نمی خره. از این ها زیاد داریم. من1دونه خوبش رو می ذارم کنار واسه تو.

-من همین رو می خوام.

-این نمونه پشت ویترینه بهترش رو واست نگه می دارم.

-نه! من همین رو می خوام. بقیه فرق می کنن شبیه این نیستن.

-همه همین شکلی هستن باور کن!

-نه! نه من همین پشت ویترینیه رو می خوام. فقط همین1دونه رو!

-باشه دختر جون باشه! باشه همین مال تو. به کسی نمی فروشمش تا خودت بیایی سراغش.

در عالم معصوم دیروز هام اون قول برام شبیه وحی معتبر بود. در عالم معصوم دیروز هام اون حرف ها و اون لحن مهربون و اون خنده هایی که با گفتار قاطی می شدن برام شبیه پیام بهشت بودن. به نظرم می رسید فروشنده شبیه فرشته ایه که کلید رسیدن به آرزوم دستشه و اون قدر هم مهربون هست که باهام راه میاد. چه عالی! چه دوست داشتنی! چه، …

از همون روز شروع کردم به جمع کردن. چه زمان هایی که از خواسته های کوچیکم زدم تا پولش رو نگه دارم. چه خوشی های کوچیک ولی با ارزشی رو که از دست دادم چون لازمهش1خورده خرج کردن از پول تو جیبیم بود و من پول رو لازم داشتم واسه جمع شدن. چه روز هایی از هوس1بسته بیسکویت گیج می شدم ولی نمی خریدمش و در عوض حساب می کردم که چند تا بیسکویت دیگه صرفه جویی کنم تا پولم به35000تومن برسه و از شمردن ها و حساب کردن ها روحیه می گرفتم. هر بار داخل مسیرم اون ویترین جذبم می کرد. دلم می خواست بقیه هایی که همیشه اونجا جمع بودن و نگاهشون به فرشته من بود رو مجازات کنم تا بقیه عبرت بگیرن و دیگه اون نگاه های خواهنده خطرناک رو به عروسکم ندوزن. هر دفعه از تصور اینکه صاحب یکی از اون نگاه ها بره داخل مغازه، اون35000تومن کزایی رو بپردازه و با عروسک من بیاد بیرون حالم عوض می شد. عروسک روی طبقه بالاییه اون ویترین برام1بت شده بود. بتی عزیز که حاضر بودم واسه بغل کردنش پر در بیارم و تا طبقه بالاییه اون ویترین نه تا هر جا که لازم بود پرواز کنم. شب و روز هام هر لحظه فکرم از درس و مشقم آزاد بود توی خیالم بار ها و بار ها می رفتم داخل مغازه، پول رو می دادم و عروسک رو می گرفتم و می زدم بیرون. نه اصلا نمی زدم بیرون. بعد از گرفتنش مغازه و همه چیز اطرافم رو بیخیال! من می شدم و عروسک. در تصوراتم لمسش می کردم. بغلش می کردم. فشارش می دادم روی سینهم و بلند می گفتم عاقبت مال خودم شدی! در خیالم حجم سفتش رو توی بغلم حس می کردم. جنس لباسش رو حس می کردم. نرمیه مو هاش رو حس می کردم. چه کیفی داشت و چه عطشی داشتم واسه تحقق خیالاتم! حتی سر کلاس هم فکرم به خیال بافتن بود و آزاد از درس و مشق و دنیای واقعیت. دلیلش هم مشخص بود. عروسکم رو می خواستم!.

روز ها گذشتن. هفته ها. ماه ها. من بودم و خیال عروسک و اون ویترین و طبقه بالاییش که پر و خالی می شد و نگاه خواهنده من فقط1نقطهش رو می دید. گوشم بسته بود به کلمه ها و جمله هایی که سعی می شد اون قدر متقاعد کننده باشن که به وسیلهشون بیدار بشم و بفهمم. چی رو باید می فهمیدم؟ عروسک من اون بالا منتظر بود که دستم بهش برسه! باقی فقط حرف های بی محتوا بودن و بس. بار ها شنیدم که باباجان اشتباه می کنی اون چیزی که از دور می بینی واقعی نیست اون عروسکه فقط، … ولی باقیش رو نمی شنیدم. اون عروسکه عروسک ناز خودمه همین و بس.

-مواظب باش. بت ها اونی که تو می بینی نیستن. اون ها بزرگن، زیبان، ستودنی هستن، با ارزشن چون تو اون مدلی می بینیشون. چون می خوایی اون مدلی باشن. اگر درست ببینی می فهمی که، … من نمی فهمیدم. هیچ چیز این کلام رو نمی فهمیدم. اصلا در هوای فهمیدنش نبودم. من عروسکم رو می خواستم. عروسکی که از نظر خودم آخر آرزوی اون زمانم بود. همه چیزش برام تک بود. از تاج براق روی سرش که با لباسش ست بود گرفته تا کفش های پاشنه بلند و طرح دار و زیور آلات درخشانش. النگو های مرتب روی دست های ظریفش و گوشواره های کوچولوی قشنگش و سینه ریز ظریفش که برقش با طرح و اکلیل روی لباسش همخونی داشت. خدایا چه قدر مشتاق بودم واسه لمسش!

خواب و بیداریم شده بود عروسک پشت ویترین. من2تا النگو داشتم که برام خیلی می ارزیدن. دوستشون داشتم و زمانی که گفتم حاضرم بفروشمشون پدر و مادرم فهمیدن اوضاع حسابی بیخ داره. واسه خاطر اینکه پولم به35000تومن برسه چه ها که حاضر نبودم کنم!

پدر و مادر که اوضاع رو این مدلی دیدن به پیشگیری متوصل شدن و کمک های نامحسوس شروع شد. جایزه های کوچیکی که به فلان نمره مثبت از فلان امتحانم داده می شد پولی بود. در عوض ترک فلان عادت مزاحم که هیچ مدلی از سرم نمی افتاد پول جایزه گرفتم. به نام قرض چند تا اسکناس از جیب پدر وارد قلک من شد که مثلا بعدا بهش بدم و البته همه جز خودم می دونستن که این هیچ زمانی قرار نبود اتفاق بی افته. و عاقبت هم شرط معدل امتحان های ثلث سوم.

اون سال مثل لودر بدون نق درس خوندم و خوندم و خوندم. شاگرد اول شدم. نه داخل کلاسم. داخل کل کلاس های هم ردیف داخل مدرسه عادی. کلا ترکوندم. و بعد، محتویات قلکم به قله نهایی رسیده بود. درست35000تومن.

شبی که فرداش قرار بود برم مغازه از شدت هیجان حالم بد بود. تا خود صبح دقیقا تا خود صبح اصلا نخوابیدم. از شدت استرس معدهم پیچ می خورد. نتونستم شام بخورم. صبحش هم صبحانه بی صبحانه. با اینکه چشمم روی هم نرفته بود خواب نداشتم. واسه چی این ساعت های لعنتی نمی چرخیدن؟ پس کو ساعت9صبح آخه؟

چه مدلی زمان برام گذشت بماند. اینکه حس می کردم زمین و زمان از حرص من آروم تر پیش میرن، مادرم زیادی کند و خونسرده، همه ساعت های روی زمین خراب شدن و زمان هم باهام لج کرده و جلو نمیره تا مغازه ها باز بشن هیچ چی نمیگم. راه که افتادیم به وضوح وسط خیابون بالا پایین می پریدم. انگار انتظار داشتم از روی شونه هام2تا بال در بیاد تا بتونم پرواز کنم و سریع تر برسم نکنه1کسی دم آخری برسه و زود تر از خودم آرزوم رو بدزده. نشمردم چند دفعه مادرم کشیدم کنار تا خودم رو نندازم زیر ماشین هایی که بوق زنان از بیخ گوشمون رد می شدن.

-بیخیال. اون ها چه می فهمن! آدم بزرگ های کسل کننده بی ذوق! هیچ کدومشون اندازه حالای من خوشبخت نیستن. اون ها صاحب فرشته پشت ویترین نمیشن. بذار بوق بزنن و به رانندگی های کسل کنندهشون برسن تا قیامت! این راه لعنتی واسه چی تموم نمیشه؟

با تمام این ها رسیدیم. جمع مشتاق همیشگیِ پشت ویترین رو با شدت زدم کنار و پریدم داخل. از شدت فشار عصبی نفس نفس می زدم. کیف پول قرمز کوچیکم رو چنان سفت گرفته بودم که انگار شیشه عمرم داخلش بود. خانم فروشنده می خندید.

-اینهمه صبر کردی2دقیقه هم روش. بذارمش داخل جعبه میدم خدمتت.

من جعبه نمی خواستم. جز عروسکم هیچ چی نمی خواستم. تا بغل کردنش فقط2ثانیه دیگه فاصله داشتم. اگر مادرم نگهم نمی داشت شیرجه می زدم اون طرف پیشخون و معطل جعبه و فروشنده نمی موندم.

عاقبت لحظه ای رسید که لحظه من بود. عروسک بزرگ داخل1جعبه شکیل روی پیشخون درست مقابل من دراز کشیده بود. نمی تونستم واسه پرداختن پول صبر کنم. شیرجه زدم روی جعبه. روش که نه! شیرجه زدم توی جعبه. عروسک رو از داخل جعبه قاپیدم و گرفتمش توی بغلم و با1فشار، …

-هان؟ وایی! چی؟!

-چیکار می کنی این طوری که به خونه نرسیده داغون میشه! چیزی نیست لباسش از فرم خارج شد الان درستش می کنم.

از حیرت خشکم زده بود. واسه چی اون حجم بزرگی که باید بغلم رو پر می کرد1دفعه فرو رفت و اینهمه کوچیک شد؟ مگه میشه؟

فروشنده خواست اون چیز وسط دست هام رو بگیره و برش گردونه به حالت اولش ولی من کشیدم عقب و1لحظه مات اون حجم رو بین دست هام نگه داشتم. بعد آهسته بهش دست کشیدم. دستم رو شبیه خوابزده ها بردم زیر لباس و اونجا دنبال تنه سفت عروسک گشتم. تنه سفتی در کار نبود. اون زیر تقریبا هیچ چیزی نبود. هیچ چیزی از اون مدل که من انتظارش رو داشتم زیر دست هام نبود. انگار داشتم کابوس می دیدم. باورم نمی شد. زیر لباس عروسکم جایی که باید تنه سفتش جا می شد هیچ چی نبود. یعنی تقریبا هیچ چی. جز1باریکه سیم های نازک که شبیه چوب لباسی لباس رو ثابت نگه می داشتن. خیلی آهسته دست های ظریف عروسک رو لمس کردم. انگشت های کشیده و مچ باریکش رو لمس کردم. دستم رو آروم بردم بالاتر تا آرنج و بازو هاش رو زیر نرمیه پف های آستین لباسش لمس کنم. از مچ بالاتر دیگه هیچ چی! فقط1حجم باریک از پارچه نازک که روی1مشت سیم و پنبه کشیده شده بود تا داخل آستین لباس جا بگیره و نمای قشنگی بهش بده! دستم رو آهسته بردم پایین و پا هاش رو هم لمس کردم. در جایی حدود های مچ پا که لباس شروع می شد، فقط1جفت سیم کلفت بود و بس. دستم رفت بالا و باز هم بالا و سر و موهای عروسک رو لمس کردم. سر کوچیک و خوش فرمش سفت بود با مو هایی که واقعا قشنگ بودن. صورت سفت و چشم هایی که بی حرکت با مژه های چسبیده بهشون ثابت بودن. نمی شنیدم مادرم با خانم فروشنده چی ها میگن. اون ها هم نمی فهمیدن که من در چه حالم. ولی عاقبت فهمیدن. شاید نه کاملا ولی فهمیدن که1چیز هایی رو باید بهم توضیح بدن.

-آره دیگه! این عروسک سرامیکیه. بیشتر واسه دکور می برنش. باید موقع دست گرفتنش خیلی مواظب باشی. خیلی ظریفه باید رعایت کنی. ولی خیلی خوشگله! مثل خودت!

حرف ها و خنده های خانم فروشنده برام شبیه تعبیر کابوسی بود که درش فرشته ها هیولا می شدن. خاطرم نیست چه مدلی با کیف پولم کشیدم عقب و از مغازه زدم بیرون. حس کسی رو داشتم که بهش خیانت شده. به نظرم می رسید روی احساسم تقلب شده و من به این تقلب لعنتی باختم. حس وحشتناکی بود. اون قدر وحشتناک که فریاد های حرصیه مادرم زمانی که از جلوی ماشین در حال حرکت کشیدم کنار هیچ اثری روی بیدار کردنم نداشت. مادرم سعی کرد بفهمه حرف حسابم چیه. پشت سر هم کلافه و متحیر می پرسید چیه! چیه! پول رو بده بریم دیگه! چیه! نمی خوایی؟ بابا حرف بزن می خوایی بخریمش یا نه!

می خواستمش ولی نه! من عروسک خودم رو می خواستم نه این1مشت سیم و پارچه و پنبه لعنتی رو که زیر زرق و برق اون لباس مخفیش کرده بودن. این چیز بی مصرف که بت آرزو های این1سال اخیر من نبود! زبونم نمی چرخید. حالا می فهمیدم. می فهمیدم که واسه چی اجازه نداشتم بت آرزو هام رو از نزدیک لمسش کنم. حالا می فهمیدم مفهوم بعضی شنیده های این اواخرم رو مبنی بر تفاوت دیده ها و خواسته هامون. حالا می فهمیدم که اینهمه مدت اینهمه مدت چه قدر باطل و بی خودی سر کار بودم! حالم به معنای واقعی بد بود. مادرم سعی کرد کیف پولم رو ازم بگیره، پول اون حجم سیم و پارچه و پنبه رو بپردازه و با اون جعبه شکیل از مغازه بریم بیرون. ولی من بی حرف کشیدم عقب. کم مونده بود دوباره فرار کنم وسط خیابون. برای درست کردن اوضاع هیچ کمکی به مادرم نکردم. خیالم نبود چی ها میگن و چی ها میشه. فقط کیف پولم رو چسبیدم و کشیدم عقب. به هیچ عنوان حاضر نبودم حاصل اونهمه انتظار و اونهمه تلاش رو بپردازم و در عوضش هر دفعه با نگاه کردن به محتویات اون جعبه لعنتی به خاطرم بیاد که چه قدر باختم!

مادرم که نفهمیده بود چی شده دستم رو گرفت و بدون جعبه برگشتیم خونه. مادرم عصبانی بود و مونده بود من چم شده. و من واقعا نمی تونستم در جواب حرص و حیرتش هیچ توضیحی بدم. به یاد تمام حسرت های کوچیک و معصومی که به خاطر رسیدن به سراب تحمل کرده بودم حتی نمی تونستم آه بکشم. دلم می خواست حرف بزنم. نق بزنم. گریه کنم. ولی نمی شد. چیزی شبیه1خلأ لعنتیه گنگ وجودم رو پر می کرد. عروسکی که بت من شده بود اصلا وجود نداشت. من اونهمه روز و اونهمه لحظه چیزی رو می خواستم که نبود. حس خیلی بدی بود خیلی بد.

اون روز نتونستم از شر این حس بد خلاص بشم. عصر هم نتونستم. زمانی که بچه های فامیل رو1جا جمع دیدم نتونستم. زمانی که پدرم از سر کار برگشت خونه هم نتونستم و زمانی که برادرم اومد پیشم و سعی کرد به حرفم بیاره باز هم نتونستم. فقط انگار شاید گریه کردم. گریه ای تلخ که نمی تونستم جنسش رو واسه هیچ کسی توضیح بدم. اون زمان نمی تونستم ولی حالا می تونم. جنس تلخ ناکامی.

بت آرزو های من اونی که تصورش رو داشتم نبود. اصلا نبود و من به هیچ گیر داده بودم. زیر اون لباس پر زرق و برق تقریبا خالی بود و من نمی دونستم. از هیچ چی واسه خیال هام بتی ساخته بودم که1سال واسه رسیدن بهش زندگیِ کوچیکم درگیر بود و زمانی که دستم بهش رسید و لمسش کردم باطل بودن تمام این خواستن رو درک کردم.

چند روز گذشت. خاطرم نیست چند روز. سعی کردم مثبتش رو ببینم. من حالا35000تومن پول داشتم. این باید خوشحالم می کرد ولی نکرد. از قلک پر پولم متنفر شده بودم. بهم حس تلخ و آزار دهنده ناکامی رو می داد. انداختمش کنار و تا3ماه بعد که پدرم به بهانه اینکه پول ازم قرض کنه قلک رو گرفت، بازش کرد و با پول های داخلش برام1جفت دیگه النگو خرید دست بهش نزدم.

طول کشید تا خاطره اون تلخ کامی برام قابل تحمل تر شد. هیچ زمانی کامل تلخیش از کامم نرفت ولی شبیه تمام خاطرات بد دیگه کهنه شد و اون قدر غبار زمان روش رو گرفت که بشه تحملش کرد.

گذشت. تابستون رفت. مدرسه ها دوباره باز شدن. باز من بودم و مسیر مدرسه و اون مغازه و اون ویترین. اول مهر بود و هوا هوای شلوغ اول مدرسه. همراه مادرم از پیاده رو می رفتیم. به مغازه که رسیدیم شبیه همیشه بود. شلوغ و پر سر و صدا. سرم بدون اراده خودم چرخید و نگاهم رفت به ویترین. فرشته مینیاتوری که زمانی بت آرزو های من بود هنوز در بالا ترین طبقه ویترین جلوه می فروخت و1دسته دختر با چشم های به شدت مشتاق بهش خیره شده بودن و در موردش حرف می زدن.

-ببین چه خوشگله!

-خوشگله که خوشگله بیا بریم دختر دیر شد!

-مامان تو رو خدا من فقط این رو می خوام.

-این به درد تو نمی خوره. مال بازی نیست.

-تو رو خدا! بخر دیگه!

-گرونه نمی فهمی؟

-پول جمع می کنم. از پول تو جیبی هام. هرچی تو و بابا بگید. به خدا من فقط همین رو می خوام. تو رو خدا! … … …

با صدای مادرم به خودم اومدم.

-چیه باز!

-چی؟

-میگم به چی می خندی!

-من؟

نفهمیده بودم از کی داشتم زهرخند می زدم. و نمی دونستم به چی. واقعا نمی دونستم.

-من، به هیچ چی.

تا زمانی که از بین شلوغی های جلوی ویترین رد نشدیم، تا زمانی که دور نشدیم، تا زمانی که به در مدرسه نرسیدیم و تا زمانی که زنگ نخورد و بین دوست های سال پیش و دیدار ها و خنده ها نرفتیم سر صف، اون زهرخند همراهم بود. و تا مدت ها بعد، تا خیلی خیلی بعد، هر زمان از اون مسیر و از جلوی اون ویترین رد می شدم، حس می کردم در خاطرم1جور تلخ کامی شبیه تلخیه1داروی خیلی تلخ و نفرت انگیز که ساعت ها بعد از خوردنش طعم تلخش زیر زبون باقی می مونه و پاک نمیشه حاکم بود و خیال پاک شدن هم نداشت.

روز ها گذشتن و من بزرگ شدم. خواهندگی هام عوض شدن ولی خودم عوض نشدم. هنوز همون طوری باقی موندم. هنوز اگر چیزی رو واقعا بخوام به همون شدت می خوامش. هنوز خواستن هام رو بت و بت هام رو آرزو می کنم و هنوز داخل کارنامهم در انتظار نمره قبولی از درس عبرت هستم که سال ها پیش باید از محضر تجربه می گرفتم ولی غفلت کردم و نگرفتمش!. ای کاش اون سال، اون تجدیدی، تجدیدیه آخرم می شد!.

۷۲ دیدگاه دربارهٔ «بت!»

نه تقصیر هیچکس نیست…رنج کشیدن حق هیچکسی نیست
عروسک پوشالیت آدمو یاد آدمهای پوشالی میندازه
دوست داشتن های پوشالی
ته تهش میبینی اونی نیست که فکر می کردی!
میبینی اونی نیست که بود
میبینی عوض شده
اما باز باورت نمیشه!بازم دلت گیره!

سارای! ای کاش هرگز از کنار اون ویترین رنگی رد نمی شدم. من که سرم پایین بود و داشتم از درد زمینی که خورده بودم به خودم می پیچیدم و می کشیدم تا۱سقف پیدا کنم بخزم زیرش به درد خودم بمیرم. آخه واسه چی سر بلند کردم به تماشا! سارای کاش همون طور نگاه به زمین رد می شدم! کاش هرگز اونهمه رنگ های شاد و شفاف رو باورم نمی شد! رنج کشیدن حق اون احمقیه که من باشم. بلکه فراموشم نشه و دفعه بعد اگر دفعه بعدی بود به رنگ ها و رقص نور های پشت هیچ ویترینی دل نبازم. اون ها واقعی نیستن سارای! اون ها واقعی نیستن و هر کسی این رو نفهمه رنج کشیدن حقشه. شبیه من! معذرت می خوام. شب که میشه، ببخش! ولی واقعیته! ای کاش این مدلی نبود! ای کاش نبود!

اولا سارای هم مشق جریمه ایه این وسط کلی گشتم ببینم کی بوده رفته شیطونی دیدم اینه! دوما سارای این رو باید برعکسش بخونم آیا؟ شکلک فضولی. سوما نداره دیگه دنبال چی می گردی الان ولی چهارما گفتم سارای واسه چی تو چشم گرد می کنی تو مگه سارایی! عجب گیری کردیم ها! عه!

سلام کامبیز. دلم تنگ شده بود. به خدا راست میگم. جایی نبودم کامبیز همین جا بودم. با شما ها. خواب گردی می کردم. کامبیز من گاهی این طوری میشم. خوابم می گیره و می خوابم. و در مدتی که خوابم زندگی رو خواب گردی می کنم. اطرافیانم یعنی نزدیک تر هاشون دیگه می دونن. این مدلی که میشم بیخیالم میشن تا خودم بیدار بشم. اگر بخوان به ضرب سیخونک و گیر بیدارم کنن اوضاع خراب میشه پس کاریم ندارن. آشنا تر ها به نا آشنا تر ها در حضور خودم توصیه می کنن که ولش کنید. طرفش نرید. انگار نیست. خودش درست میشه. و درست میگن. حسابی ازشون ممنون میشم و به ادامه خواب گردی هام می رسم. بقیه هم خواه ناخواه در سکوت همراهم هستن ولی بیدارم نمی کنن. انگار نیستم. بعدش خستگیم در میره و خوابم تموم میشه و خودم بیدار میشم و حل میشه تا دفعه های آینده و خواب گردی های آینده. خوشحالم که اینجام. خوشحالم که هستی. ممنونم که هنوز اسمم یادت و یادتونه!

سلام پریسا جان کجایی بابا نکنه هنوز تو منطقه ییلاقی وسط ابر ها موندی
متن یا بهتر بگم تجربه
نه قشنگترش میشه حس مبهمی رو که نوشتی خیلی دوست داشتم
طبل هایی که تو خالی بودنشون روح آدم رو به ورته جنون میکشه و له میکنه حسی که هم می خوای و هم در تردیدی که خب چی رو می خوای هست یا نیست حالا باید باورش کنم یا نه
بعدش با هر سختی دل میکَنی ولی هم در فکر رو دستی هستی که خوردی و زمان و زمان ها خرجش کردی و روزگاری رو باهاش ساختی و هم دوست داری که ترکش کنی با هر بدبختی
ای کاش دوست نویسنده ام همه تو خالی بودن ها از جنس عروسکی بودن نه از جنس انسانی
زیبا نوشتی من با تمام وجود درکت کردم چون این ها رو به وفور تجربه کردم
و یه نکته من یدونه از همین عروسک ها رو داشتم ولی با بدنی کاملا پر و سفت و انسان نمای کامل که بسیار زیبا بود و با قامتی کشیده و دوست داشتنی …

سلام جناب شادمهر. هم محلیه عزیز. گاهی میرم اون بالا ولی هوای این پایین رو می کنم و زود بر می گردم اینجا. این مدت هم همراه شما می چرخیدم ولی بی صدا خخخ! چاره ای ندارم جز اینکه کل کلامتون رو لایک بزنم. تمامش درسته تمامش. چه دقیق توصیف کردید. من و حس و هوام رو و، … در ردیف اول صف حس های منفی جاش میدم این رو. تقصیر خودم بود. تقصیر خودم! دلم نخواسته بود بشنوم. دلم نخواسته بود بدونم.دلم می خواست عروسکم رو همون مدلی ک دلم می خواست ببینم و تصورش کنم. تقصیر خودم بود فقط خودم! و دردش! خیلی بد بود خیلی! اون عروسک رو هم حدس می زنم که از دستش دادید. کاش این طور نباشه! ممنونم که هستی دوست من! ممنونم!

سلام دوباره
دلم نیومد پاسخ ندم !تقصیر به هیچ وجح !نه اینکه بخوام به خاطر خود شیرینی کردن بگم
این از مهربانی و رویا پردازی و خوب بودن شماست و نمیشه گفت هم خصلت منفی ای هست نه اصلا
شما دوست داشتین رویاتون اینجوری باشه و این حق طبیعی هر شخص هستش که بعضی از آرزو ها رو با توجه به علایقش شخصی سازی کنه
ولی آدرس مغازه رو اشتباه رفتین اگر به مغازه اسباب بازی فروشی پدر من اومده بودی دقیقا اون چیزی رو که در ذهنت تصویر سازی کرده بودی به دست میاوردی
مشکل ما آدم ها اینِ که بعضی وقت ها آدرس رو اشتباه میریم و یا اشتباهی میگیریم و یا اشتباه مهر میورزیم
اون عروسک شاید کمی حرفم زشت باشه ولی به قدری زیبا بدنش رو درست کرده بودن که تمام اندام زنانه رو داشت و با جنسی بسیار عجیب و مرغوب ساخته شده بود شاید کمی با مشخصات ظاهر عروسک رویایی شما فرق داشت ولی دقیقا این عروسک دنیای قصه ها بود که وجودی خارجی پیدا کرده بود !که اطمینان دارم با دست های هنرمند شما با کمی تغییر میشد رویای واقعی شما
فکر می کنم هنوز باشش بزار از مامانم میپرسم
البته در عالم کودکی قطعا آسیب هایی شاید دیده باشه ولی فکر کنم هستش !تازه من باهاش عکس هم گرفتم در کنار یه خرس و یه سگ پاکوتاه روی تخته خوابم اگر بودش تو همین پست اطلاع میدم

ممنونم جناب شادمهر که دلداریم میدید تا خودم رو خیلی مقصر نبینم. تقصیر ها پله های تیزی هستن که اول باید بپذیریمشون بعدش هم ازشون بریم بالا به طرف کامل تر شدن. و اسباب بازی فروشی! وایی خدا جناب شادمهر من هنوز عاشق عروسکم به خدا خخخ مغازه کجاست برم عروسک های مدل پسند خودم می خوام آخجون هنوز هستن خیال می کردم دیگه پیدا نمیشن! مدت هاست دیگه عروسک نخریدم ولی دلم خیلی یکیش رو می خواد خیلی. خدایا پس من کی درست میشم!

پریسای عزیز به خدا من دل داریت نمیدم حقیقت رو گفتم
و حیف و صد حیف که عموی من مغازه رو به باد فنا داد و مشتی خاطره از اون فروشگاه بزرگ در ذهن من باقی مانده
حالا دیدی که چون حقیقت هستش تو باز هم همون واکنش طبیعی رو نشون دادی و این در زات تو هستش
نزدیک ما بندر هست که از دبی جنس میارن مشخصات چیزی رو که دوست داری بهم بگو تا اگر دیدم به رسم هم محله ای و هم نوع بودن برات فراهم کنم تا این نقطه ضعفت هم برطرف بشه من هم از خوش حالیه هم نوعم خوش حال میشم جدی میگم تعارف نیست خوزستانی اگر حرف زد پایش هم می ایسته

کلمه کم آوردم در برابر اینهمه لطف شما جناب شادمهر عزیز. ممنونم. بی نهایت ممنونم. محبت شفاف شما اندازه۱فروشگاه عروسک می ارزه دوست من! به خدا نمی دونم چی بگم! جز ممنون لغت پیدا نمی کنم واسه گفتن! ممنونم! ممنونم۱آسمون ممنونم دوست من!

پریسا جان من رو این قدر شرمنده نکن من که کاری نکردم که لایق این مقدار تشکر باشم
شما لطفا مشخصات دل خواه رو بگو و عروسک رو به عنوان هدیه ای نا قابل از یک هم نوع تحویل بگیر تا یادگاری بشه برات از یک خوزستانی که تونسته یکی از آرزو های یه هنرمند دیگه رو براورده کنه بدون تعارف در پاسخ این کامنت مشخصات مورد نظرت رو بنویس و خجالت هم نکش چون در عوضش یه گالن آب زرشک از شما طلب کار میشم

آخجون عجب پست عروسکانه ای خخخ! آب زرشک کو کجاست سر صبحی اینقدر می چسبه! نه جناب شادمهر این مدلی نمیشه باید خودم۱سر برم دبی ببینم عروسک های اونجا در چه حالن. اصلا مدیر کجایی بیا اردوی بعدی رو بزنیم بریم دبی پادکستش رو هم درست کنیم اسمش رو هم بذاریم گوش کن در دبی! به جان خودم۲۰میشه. جناب شادمهر بهم رأی موافق بدید خخخ!

وااااااییی من عروسک میخاااااااام شکلک گریهههه عه سلام خوبییی
متاسفم که من عروسکی ک لمس کرده بودم توی مغازه رو میخااااستم هنوزم میخااام پری دلم گرفت خخخخ
اوخی هرجا میرم توی عروسک فروشیا یا دنبال گربم میگردم یا اونی که دلم میخاستمش. هههه شاااااااد باااشی.

سلام بهاری جان. گربه؟ تو گربه دوست داری؟ ناااآااازی! برادرزادم۱دونه داشت نمی دونم جنسش چیچی بود از بس نرم بود منی که با عروسک پشمی بهم خوش نمی گذره عاشقش بودم هر دفعه دستم بهش می رسید بغلش می کردم می چلوندمش و جیغ این بچه در می اومد که عمهههه باز عروسکم رو گرفتی لهش می کنی بدههههه! تو عروسکت رو پیدا کردی همونی بود که می خواستیش و نخریدیش آیا؟ الان میرم گیس هام رو قیچی می کنم خخخ!
ایشالا هرچی رو که دلت می خواد دستت بهش برسه و حالش رو ببری. ممنونم که اومدی!

سلام جناب بی سایه. بت پرستی و ملامت هاش. دیگه دلم نمی خواد بپرستم. بت پرستی مثبت نیست. نتیجهش این شکلی در میاد. موافق تکرار این تجربه نیستم. واقعا حس تلخی بود! واقعا! شعر رو اگر پیدا کردید خوشحال میشم و ممنون میشم که لطف کنید و به ما برسونیدش تا اینجا همگی استفاده کنیم.
ممنونم از حضور عزیز شما!

سلام این غزل از فرصت شیرازی هست اما من نمیدونم به چه دلیلی تا حالا فکر می کردم از شفیعی کَدکَنی باید باشه
“دیدن روی تو و دادن جان مطلب ماست
پرده بردار ز رخسار که جان بر لب ماست
بت روی تو پرستیم و ملامت شنویم
بت پرستی اگر این است که این مذهب ماست
گرچه در مکتب عشقیم همه ابجد خوان
شیخ را پیر خرد طفل ره مکتب ماست
شرب می با لب شیرین تو ما راست حلال
بیخبر زاهد از این ذوق که در مشرب ماست
نیست جز وصف رخ و زلف تو ما را سخنی
در همه سال و مه این قصه روز و شب ماست
در تو یک یا رب ما را اثری نیست ولی
قدسیان را به فلک غلغله از یا رب ماست
چرخ عشقیم و تو ما را چو مهی زیب کنار
خون دل  چون شفق و اشک روان کوکب ماست
اینکه نامش به فلک مهر جهان افروز است
روشن است این که یکی ذره ز تاب و تب ماست
خواستم تا که شوم بسته فتراکش گفت
فرصت این بس که سرت خاک سم مرکب ماست”

سلام خانم جهانشاهی. مثل اکثر اوقات عالی نوشتید. قلم شیوا، جملات رسا و تعبیرات تک. فقط گاهی جملات کمی طولانی میشن که اون هم اقتضای روایته و اینکه انگار حس می کنید باید یه نفس بنویسید. اما در مورد پرستیدن بت ها من مثل شما فکر نمی کنم. زندگی همین لذت دویدن دنبال چیزایی هست که بعدا می فهمیم هیچ چیز نبودند. پیروز باشید.

سلام جناب صالحی. به جان خودم شما که بهم امتیاز مثبت بدید یعنی کارم کلی درسته. آخ جون! جمله هام رو هم گاهی باید کوتاهشون کنم ولی نمی فهمم واسه چی یادم میره و نمیشه. سعی می کنم دقیق تر باشم. بت ها هم، … خوب اون لحظه هایی که خیالش رو می پردازیم خوش می گذره ولی گاهی هم شبیه من می خوره وسط پرمون و حالمون گرفته میشه. این طور زمان ها عجیب حس بازندگی می کنم. تا حالا هیچ کسی از این زاویه دید برام این رو توصیفش نکرده بود. باید بیشتر بهش فکر کنم. ممنونم که هستید و حسابی شاد از حضور شما!

سلام پریسا
چقدر دلم برای نوشته هات تنگ بود
این روزا روزای بدی هستن
پر از درد و بی خیال بهتره چیزی نگم
حتی حس شیطنتهای همیشه گی هم نیست
پریسا یعنی این روزا میرن آیا
عین همیشه عالی بود
پریسا میدونم همیشه هستی ولی لطفا تو یکی بیصدا نیا و نرو
شاد باشی

سلام ابراهیم. چه طوری هم محلی؟ خدا نکنه این مدلی ببینمت ابراهیم چی شده؟ این روز ها میرن ابراهیم. مطمئن باش که میرن. هیچ شبی موندگار نیست. تموم میشه. تردید نکن که تموم میشه. کاش واسه تو سریع تر بگذره و بره تا باز شاد ببینمت! من هستم ابراهیم. نمیشه گوش کن باشه و من داخلش چرخ نزنم. اگرچه گاهی بی صدا ولی هستم. به روی چشم دوست من. سعی می کنم سکوت هام کمتر باشه ولی گاهی واقعا زورم نمی رسه. بهم ببخش این گاهی ها رو. خوشحالم که هستی. خوشحالم که هستید. دلم تنگ شده بود واسه بودن های اینجا.

درود. هم کلی خندیدم, هم فکریدم, و هم ناراحت شدم.
میگم چرااا رفته بودی تو کمای ذهنی خَخ.
از اینکه بچگیهاتو, دیوونگی هاتو, و احساسات نابتو صادقونه و با جسارت و شجاعت تموم واسه مون مینویسی, واقعاً ازت ممنونیم.
خیلی نکات میشه اَ این نوشته هات برداشت کرد و تجربیات زیبایی توشون هست.
واقعاً که معلمی تو خونته و به اَشکال مختلف و با روش مختص به خودت داری بهمون یاد میدی.
به سهم خودم ازت ممنونم خیلی زیاد. و اینو هم جدی میگم بدون هیچ تعارفی.
اگه بگم آرزو دارم حد اقل روزی یه پست ازت بخونم, خود خدا میدونه که دروغ نگفتم. از بس که محشر مینویسی.
پس میگم منتظر بعدیش و بعدیاش هم هستم.

سلام علی. به خدا شرمنده میشم از اینهمه محبتت راست میگم علی. کمای ذهنی گاهی پیش میاد. خاطرم هست۱دفعه کم مونده بود ماشین بهم بزنه. صدای جیغ ترمز و۱عالمه صدا از اطرافم رفته بود هوا و من به جای اینکه بپرم۱طرف وا رفته بودم اون وسط. هنوز حس می کنم زمان هایی که حس کنم زورم به رفع و دفع چیزی نمی رسه به جای اینکه حرکت کنم متوقف میشم. حس می کنم این کمای ذهنی که گفتی دقیقا مال این لحظه هامه. این دفعه هم پیش اومد دیگه خخخ! خوابم می اومد خیلی خسته بودم علی خیلی خیلی زیاد. به نظرم الان بیدارم. من هیچ زمانی ممعلم خوبی نبودم علی. از اسم معلم شرمنده میشم هر زمان بهش فکر می کنم. ولی دسته کم جرأت اعترافش رو دارم. ای کاش می شد واقعا معلم باشم نه اسمی! کاش۱زمانی بتونم! هر روز۱پست؟ شکلک به همون شکل داخل خیابون رو به روی اون ماشینه آماده وا رفتنم الان! من در برم تا این سکتهم نداده گناه دارم. علی! ممنونم از لطفت. ممنونم که هستی!

سََََََََََََََََََََََََََََلااااااااااااااااااااام پریسااااااااااااااااااا خوووووووووبی ایول راستی این رو بهم بگو من ازم خبری نیست یا تو نیستی این رو به من بگو ببینم چیکار میکنی من که یه مشکلی برام پیش اومد که مجبور شدم چند شب نخابم خخخی خب این کامنت چیزی نبود فقط خواستم باشم کاری نداری بای راستی اگر میبینی زیاد نیستم دارم تو سایت و واتساپ میچرخم به امید موفقیت

سلام سجاد چه طوری؟ مشکل مال آدم زنده هست سخت نگیر. گاهی باید پیش بیاد تا بعدش آرامش بهمون بچسبه. در مورد سؤالت هم به نظرم جفتمون نیستیم خخخ! داخل سایت و داخل واتساپ و کلا هر جا هستی اصل اینه که حالش رو ببری. ببر و خوش باش! ممنونم که اومدی! فقط حالش رو ببر و ببر و باز هم ببر!

سلام
عالی نوشتی , عالی .
یاد داستان دختر کبریت فروش افتادم که خیلی قبل خونده بودمش . میشه جایی اینو منتشرش کرد .
حال که خوب نگاه میکنم , همه ما هم در اون زمان , علایقی مثل تو داشتیم و به خیلی هاشون نرسیدیم . بعد ها علایقمون بزرگتر و گرون تر شد .
اما نکته مشابه اینه که بعد از مدتی که به اون جنس مادی رسیدیم , فهمیدیم که اون , چیزی نبوده که ما به دنبالش بودیم و این چرخه ادامه داره .
یادمه آرزوی یه دوچرخه بزرگتر داشتم , بعد ,آرزوی یه موتور گازی پژو , که تو سر بالایی ها باید کلی رکاب میزدی و کمکش میکردی .
بعد آرزوی خرید یه موتور گازی بهتر , یعنی براوو رو داشتم که این گرفتاری ها رو نداشت و جدیدتر , با رینگ های sport بود .
چه شیرین بود اولین زمانی که امتحانی برای خرید یک دست دومش باهاش چرخیدم تا بخرم اش …
حالا کمی از تمامشون اقناع شدم , اما خاطرات اولین ها و شور و شوق های اون موقع ,لبخند رو دقایقی بر لبم میاره نا خود آگاه .
فکر نمیکنم چیزِ مادی ای باشه که انسان رو اِقناع نکنه .
فقط عشق هست که میتونه بی پایان باشه و محبت , که تموم نشدنی هست .
اونم واقعی اش نه دروغین …

سلام جناب ترخانه عزیز. آدمیزاد و آرزو هاش! هر فصل از زندگی های ما آرزو هایی در خودشون دارن که هر کدوم داستانی هستن. دلم واسه خواهندگی های بچگیم تنگ میشه. خالص تر می خواستم و از رسیدنشون بیشتر از امروز هام شاد می شدم! یادش به خیر! کاش می شد شبیه اون زمان ها بخوام! شفاف، پاک، و دست یافتنی!

در ضمن , ما تو رشته تخصصی تفنگ و ماشین بودیم خخخ
البته عروسک هم تو هم بازی هامون داشتیم و بهشون توجه میکردیم , اما نه اینکه بخواهیم بغلشون کنیم و اینها .
به خوبی یادمه که تفنگ هایی برابر شکل حقیقی شون داشتم , درست مثل فیلم ها , خشاب داشت و گَلَن گِدَن , حتی تیر های ساچمه ای هم داشت که با فنری که پشتش بود و با کشیدن مسلح میشد , تا چند متری این ساچمه های گرد و پلاستیکی میپرید و میشد یه کتابی چیزی رو نشونه گرفت و زد اش .
الانم دو تا دورم رو عروسک های جور واجور دختر کوچولوم گرفته که گاها لمسشون میکنم و بیاد میارمشون . دیشب هم یه چرخ خیاطی باطری ای خریده که من استثنا میخواستم که بچگی باهاش بازی کنم و ببینم که چطور کار میکنه , اما فکر نکنم که سوزن داشته باشه و یه چیزی مثل موس هم با سیم بهش وصله که انگار کنترلش میکنه
چهار تا باطری میخواد که باید براش بگیرم .
اما با یاد آوری ای که داشتی تو پست خوبت , هنوزم اون عروسک های رنگارنگ و قشنگ رو تو ذهنم دارم که حالا جدیدا حرف هم میزنند و راه هم میرند .
اما بنظرم , مثل اون خوشگل های بی حرکت قدیم که وقتی میخوابوندیش چشماش بسته میشد نمیشه . اون بی حرکتی هاشون , هزار تا حرف میتونست تو تخیلات مون بزنه , که اینها بیشتر از چند کلام , حرفی برای گفتن ندارند .
همیشه شاد بمون و به همه شادی ببخش . ممنون

تفنگ آخجون من هم داشتم. از اون بزرگ هاش که کنارش دکمه داشت. دکمه رو می چرخوندیم و تفنگه آژیر می کشید. ۱تفنگ دیگه هم داشتم که تیر می زد. یکی هم بود که آب می پاشید و چه حالی می کردم من باهاش! خدایا چه بهشتی بود به ملت آب می پاشیدم و در می رفتم و خخخ! عروسک های بی حرف و حرکت رو بیشتر دوست دارم. این جدیدی ها به معصومیت گذشته ها نیستن. انگار با اون نوار هایی که وسط قفسه سینه هاشون کار گذاشتن معصومیت عروسکیشون رو خراب کردن. زبون عروسک سکوته. نه این صدا های ضبط شده. دلم دیروز ها رومی خواد با تمام ابعادش. از بازی هاش گرفته تا عروسک های بی صداش. یادآوریه شیرینی بود. خوشحالم که اینجایید دوست من! ممنونم که هستید!

درود.

عروسک توی این پست برای من ی نماد بود. نمادی از خواستنیهایی که تا پایِ جون براشون میجنگیم ولی بهش نمی‌رسیم یا اگه هم میرسیم میبینیم ۱۸۰ درجه از تصوراتمون دور بوده. به هر حال آخرِ قصه ماییم و کلی طلاشِ کرده و چیزهای از دست رفته و یک دنیا ناکامی و حسِّ تلخ. بی تردید تو زندگیِ هرکس از این عروسک ها هست. فقط شکل و شمایلش برا هرکس فرق میکنه. ای کاش عروسک های زندگی فقط ی کم با دلهای ما راه میومدن.

از این که بگذریم با این پستت بدجوری دلم روز های ساده و دوست داشتنیِ بچگی هامو هوس کرد. ای کاش اون روزا همیشگی بودن.

دیگه بیش از این پر حرفی نمی‌کنم. یک دنیا تشکر برای پست.

سلام دوست من! عروسک های زندگی های ما با دل هامون راه نمیان. ای کاش دل های ما با تجربه هامون کنار می اومدن و اینهمه تلخ کام نمی شدیم! دلم آرزو های بچگی هام رو می خواد. زمانی که خیالم رسیدن دست هام به بالا ترین طبقه ویترین۱عروسک فروشی بود! نمی دونستم اون روز ها اینهمه گذرا هستن. کاش بیشتر زندگی می کردمشون! یادش به خیر! ممنونم که هستید دوست من!

سلام محمدقاسم. به خاطر شکستنی که گفتی متأسفم. راست میگم واقعا متأسفم. از ته دل! ای کاش می تونستم چیز بهتری بگم که۱خورده سبک ترت کنه! بلد نیستم. معذرت می خوام. باهاش کنار میایی. به خدا مطمئنم که میایی. اولش سخته. اولش و اولین ها. بعدش کهنه میشه. بعدش میشه۱قاب عکس تاریک روی دیوار دلت. باهاش کنار میایی. تردید نکن! ممنون که اومدی. امیدوارم دفعات بعد سبک بار تر از امشب ببینمت!

نه حمیدرضا بد برداشت نشد مطمئن باش. آدم های توخالی و لعنت، … حمیدرضا من بت باطل شدهم رو از اون ویترین نبردم بیرون ولش کردم ولی دل نداشتم ببینم می خوره زمین و داغون میشه. اگر می شد با دل خودم چه می کردم؟ من نمی دونم اون ها که گفتی لعنت دارن یا ندارن. فقط می دونم که دل ندارم۱سری شکستن ها رو تماشا کنم. خدا نخواد هرگز نخواد!

سلام جناب جوادی! امیدوارم عالی باشید! خداییش اصلا تصور نمی کردم۱نوشته نصفه شبانه چیز مثبتی در بیاد ولی دلم نوشتن خواسته بود نوشتمش. در اینکه بزنمش اینجا به شدت تردید داشتم. حالا خوشحالم که اجازه ندادم این تردیدم پیروز بشه. ممنونم از حضور شما که غافلگیرم کرد و من میمیرم واسه این مدل غافلگیری ها!

سلام پریسا جان. اول اینکه شما همیشه برای من شخصیت جالبی داشتی. آخه قبل از اینکه بیام تو محله نوشته های شما رو میخوندم. دیشبم بعد از خوندن این پست بیصبرانه منتظر بودم صبح بشه و من کامنت بذارم آخه دیر وقت بود و باید میخوابیدم و کلی هم حرف برا گفتن داشتم ولی صبح فرصت نکردم باید میرفتم بیرون و لحظه شماری میکردم برای برگشتن و الان هم تازه رسیدم تصمیم گرفتم اول حرفام بزنم. اول اینکه شما اصلا نباید خودت سرزنش کنی برای یک بچه تو اون سن هیچ چیز خنده داری نیست و این رو هم بگم که بزرگتر ها خیلی بیشتر از این دوچار اشتباه میشن. دوم اینکه وقتی شما از بیتابی برا رسیدن به اون عروسک حرف زدی من دقیقا یاد خودم افتادم با این تفاوت که من ۲۰ ساله بودم. من سالها بود پیانو میخواستم. ی پیانوی الکتریکی کوچیک که فضای زیادی از اتاقم اشغال نکنه. همه فکر و زندگیم شده بود پیانو. شبا خواب پیانو میدیدم ولی همین که دستش میزدم مثل عروسک تو پوچ و تو خالی بود. روزا میگذشت و من همچنان حسرت میخوردم که چرا بجای اون کیبورد دسته دوم پیانو ندارم. پدرم هر وقت برای کاری به تهران میرفت من خواب نداشتم چون گفته بود با پیانو برمیگرده ولی هربار بدون اون برمیگشت. اون موقع ما اصفهان زندگی میکردیم و اتفاقا ی پیانو فروشی نزدیک خونمون بود. بالاخره منم به اون قصر رویایی خودم رسیدم و اون پیانو رو خریدم ولی واقعی بود درست همونی که میخواستم. خیلی دوستش دارم ولی با خودم میگم کاش انقدر بیتابی نمیکردم. هنوز یک سال نگذشته خواسته ی دیگه ای برام پیش اومد خواسته مادی نبود چیزی بود که فکر میکردم نداشتنش خیلی بده. ممکن بود تو اون عروسک رو میخریدی. ممکن بود اون عروسک همون عروسک رررویا هات باشه ولی بعد از ی مدت برات تکراری میشد یا خواسته جدیدی پیدا میکردی چرا که ما همه همین جوری هستیم. عروسک اینجا میتونه ی نماد باشه نمادی از آرزوهای تو خالی که ما سالها بخاطرشون زندگی رو برا خودمون تلخ میکنیم عزاب میکشیم به هر دری میزنیم تا بهش برسیم ولی میفهمیم که چهقدر اشتباه کردیم. بار ها برا خودم اتفاق افتاده که زندگی خودم با کسی مقایسه کردم تلاش کردم منم مثل اون بشم نا سپاسی کردم زندگی رو برا خودم تلخ کردم از همه چی شکایت کردم که چرا زندگیم انقدر بده و زندگی اون انقدر خوب؟ چرا اون خوشبخته و من بدبخت؟ بعد میفهمم اون اصلا کسی نبوده که من فکر میکردم. من از اون ی شخصیت رویایی ساختم و بهش حسادت کردم. چهقدر از زندگیم عقب افتادم. چهقدر داشته های خودم نادیده گرفتم و حتی ی سریش هم از دست دادم. نمیدونم شاید حرفایی که زدم تا حدودی بی ربط باشه ولی فقظط خواستم منم از تجربه هام گفته باشم.

سلام دوست عزیز. اول اینکه بسیار ممنونم از لطفت دوست من. به من و به نوشتن هام لطف داری عزیز. ممنونم. دوم اینکه دقیقا واسه خودم هم زیاد پیش اومد. اینکه۱چیزی رو خیلی بخوام، دستم بهش برسه، اتفاقا همونی باشه که دلم می خواست، یا من این مدلی تصور می کردم، بعد از مدتی فهمیدم که اشتباه می رفتم و اونهمه خواهندگی واسه این مورد۱خورده زیاد بود. شاید واسه اینکه خاطرم جمع می شد آرزوی دیروزم امروز توی دستمه. شاید هم اون خواسته رو واقعا زیادی زیاد می خواستمش. زمانی در این موارد زیاد می خوندم و می شنیدم و بحث هایی در مورد فترت جوینده و خداجو و همیشه به دنبال اصل و اصلیت رو پیگیری می کردم. ولی حالا دنبال هیچ بحثی نمیرم. نه زمانش هست نه حس و حالش. فقط اینکه خواهندگی به نظرم در ذات زنده هاست. اینکه من مواظب باشم چی رو چه قدر باید بخوام به نظرم خیلی مهمه و البته خیلی تعیین کننده. که من معمولا اشتباه می کنم و کار خراب میشه خخخ! چه قدر من حرف می زنم که البته شما تعجب نمی کنی چون با نوشتن هام آشنایی پس می دونی کلا وراجی هم در ذات من زیاد موجوده خخخ! ممنونم که بهم افتخار دادی دوست من و ممنون بابت اشتراک تجربه های ارزشمندت!
همیشه شاد و پیروز باشی!

سلام وحید. اوضاع احوال رو به راهه آیا؟ حسابی آیا؟ خخخ ایشالا که واست همیشه همه چیز عین خطکش صاف و رو به راه باشه. عروسک آخجون عروسک خخخ کلا عروسک اصلا۱چیزیه وایی خخخ! ببین سر صبحی اسم عروسک اومد کلا از دست رفتم! وحید! ممنونم ازت! واسه خاطر همه چیز. همه چیز! عالیه که هستی! ممنونم از حضور عزیزت دوست خوب من! تونستی۱چیزی بزن اینجا بخونمت!
همیشه شاد باشی خیلی زیاد!

سلام غزله ناب. غزل شعر گفتی حواست هست آیا؟ پاهاش رو می کوبه زمین و میگه فقط همین. خخخ دست کاریش کنی بیت ازش در میاد. من نایاب نیستم غزلی من اینجام و اونجام و همه جام. فقط۱کوچولو یواشم خخخ. دلت نگیره از این خطا های دلی. اگر نکنه جای تعجبه. دلِ دیگه ازش چه انتظاری داری؟ ممنون که هستی دوست من!

سلاااام بر پریسا خانمی زرشکیان دختر اوچولوی خودمون
آقو ما اولش دو خط از نوشته ت رو خوندیم دیدیم بحث عروسک و این حرفاست بعد زدیم رفتیم کامنت دونی کامنت سارای رو که خوندم فعلا منصرف شدن از خوندن پستت خخخ شکلک صداقت بانوانه ما رو داری هاااااا
فعلا حال دل گرفتگی و اینها ندارم سرما خوردم همین کفایت می نماید….
راستی می گم من بچه بودم زیاد اهل عروسک و اسباب بازی نبودم, نه که نداشته باشم داشتم ولی بیشتر دوست داشتم برم بالا پشت بوم بدوم تو کوچه گرگی کنم و اینا خخخخخ الآن هم عروسک خوشکل دوست دارم ولی برای خودم نمی خرم برای ترنم خانم خاله می خرم بجاش ……

سلام بانوجونم! آخجون گرگی یا همون گرگ بازیه خودمون! همیشه داخلش تقلب می کردم و خخخ. خداییش بچه که بودم از دیوار راست می خزیدم بالا و زمان های عروسک بازی هام تنها زمان آرامش خودم و اطرافیانم بود. یادش به خیر! شکلک یواشکی هنوز همون مدلم با اندکی چیز. یعنی این. یعنی ولش کن بعدا در گوش خودت میگم خخخ! سرماخوردگیت در چه حاله؟ تو بخونیم یا نخونیم بانوجونمی! ممنون که اومدی عزیز!

سلام آریاجان. اینجا هم تولدت مبارک. عروسک اوخجان عروسک خخخ اون هم بلوریش وایی عروسک بازی ببین من خاطرم نبود الان هوایی شدم تقصیر توِ. ایول من میرم عروسک بازی و تقصیر آریاست آخجون خخخ! شکلک بسیااار بدجنس!
شاد باشی آریای مهربون و حسابی عزیز!

سلام دوست عزیز. البته که اشکالاتم کم نیستن. و اینکه همیشه جا واسه پیشرفت کردن و کامل تر شدن هست. امیدوارم زمانی برسه که بتونم خیلی بهتر از این ها بنویسم. نمیگم بی اشکال چون همیشه میشه که بهتر شد. امیدوارم زمانی برسه که بتونم کم ایراد تر از امروزم بنویسم! ممنونم از حضور و از نظر درست و از یادآوریه با ارزش شما!
پاینده باشید!

دیدگاهتان را بنویسید