خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

به یاد بچگی های من و شما: بخش دوم

بچه ها؟

یه سوال دارم.

آیا من باید به کامنت های به اون قشنگی که شما توی بخش اول این مجموعه گذاشته بودید پاسخ می دادم و سلسله ی قشنگ خاطرات شما رو با حرف های بی ربطم خراب می کردم؟

هی باید می نوشتم. مرسی؟ قشنگ بود؟ ایول؟ آفرین؟ منم همینطور؟ ممنون از حضورت؟ چه جالب؟

نه بچه ها.

من ترجیح میدم پست های این شکلی، کامنت هاش دست نخورده و بدون جواب باقی بمونند تا قشنگی خودشون رو حفظ کنند. خب من یه سری خاطره نوشتم، شمام نوشتید. دیگه چی باید جواب هم بنویسیم؟

پس با این دید که جواب ندادنم از روی بی احترامی نیست و از روی زیبایی شناسیه، مجموعه رو ادامه میدیم.

اگه دوست داشتید و حال کردید، شمام توی کامنت ها منو همراهی کنید چون منتظرم.

قبل از هر چیز، از تمام کسایی که لطف کردید توی پست قبلیم کامنت دادید، دو قبضه تشکر می کنم.

بزن بریم!

به یاد بچگیم که وقتی هشت نه سالگی رو توی خوابگاه بچه مدرسه ای ها توی ابابصیر سپری می کردم، برعکس اکثریت بچه های هم سن و سال خودم، شیطون‌ترین و در عین حال درس‌خون‌ترین بچه بودم. از دیوار راست می رفتم بالا. توی حوز مدرسه که از آب خالی بود، توپ بازی می کردیم. وقتی به دلیل درس و مشق و امتحان بهمون توپ نمی دادند، از درخت کاج می کندم با کاج به جای توپ بازی می کردیم. وقتی کاج رو هم ازمون می گرفتن، دمپاییمو در می آوردم به عنوان توپ یا به عنوان کاج خدا بیامرز ازش بهره کشی می کردیم. هم همیشه جایزه ی با اخلاقترین و زرنگترین بچه نصیب من می شد، هم همیشه نمره ی انضباطم پایین، از کلاس بیرون، و دم دفتر ایستاده بودم. پارادوکسی بودم که مسئولین و معلم های مدرسه از دستم دیوونه شده بودند. نمیدونستند با من باید چه کار کرد. اخراج؟ بهترین دانش آموز رو اخراج کنند؟ بچه ای که توی گروه سرود تک‌خون بود، بچه ای که تمام معرفی ها و دکلمه های گروه سرود با اون بود، بچه ای که خطبه ی غدیر و لوح حضرت فاطمه رو از حفظ بود و توی تئاتر های سراسری استانی و کشوری مدرسه با رساترین صدای ممکن می خوند، بچه ای که توی تمام کارنامه اش غیر از بیست هک نشده بود، بچه ای که توی مسابقات برای مدرسه امتیاز می آورد، این بچه باید اخراج می شد؟ شاید آره! از بس شیطونی می کرد، از بس دست بچه های ساده رو توی پریز برق فورو می کرد تا پرت بشن اون طرف، از بس از درخت های مدرسه بالا می رفت و برای کندن میوه و تعارفش به خودش و رفیقاش پیشتاز بود، از بس نمازاشو نمیخوند و فرار می کرد پشت آب‌سرد‌کن قایم میشد، از بس با دختر بچه های همسنش یواشکی صحبت می کرد، از بس زلزله بود…

به یاد بچگیم که توی نه ده سالگی، یه سفر مشهد با همون ابابصیر که الان بچاپ و کلاهبردار قابلی شده، تجربه کردم. سفری که آقایان فرحمند، خطات، ملکزاده، سیفی، زنده‌یاد سعیدیان، و خانم صدری، مهمترین افرادش توی ذهنم موندند. سفری که توش پر بود از حس خلوص ذهن پاک و بی آلایش ما بچه ها برای دیدار امام رضایی که می گفتند حاجت میده ولی بعدا توی بیست سالگیم که تا اون موقع یازده بار مشهد رفته بودم، کاشف به عمل اومد که حد اقل به من حاجت نمیده. سفری که توی هر هفت روزش، روزی چهار ساعت توی حرم گریه می کردم به طوری که حالم بد می شد و آب‌قند لازم می شدم. سفری که توش یه آخوند بهم پیشنهاد کرد یه نماز با سیصد چهارصدتا سجده بخونم و برای هر صد سجده، یه طرف صورتم رو روی مهر بذارم تا حاجتم روا بشه و چشمام بینا. نمازی که با تمام خلوص و معصومیت و باور حقیقی و محکمم توی بچگیم خوندم و وقتی هیچ اتفاق خاصی نیفتاد، آخونده بهم گفت مصلحت نبوده. بهش گفتم کاش حد اقل خدا یا امام رضا آدم حسابم می کرد توی خوابم میومد بهم می گفت مصلحت نیست نه اینکه تو به نمایندگی از اونا واس خودت نظریه بدی. بهم گفت کفر نگو بچه. سنگ میشیا! بگذریم. خوب یادمه تا روز آخر اون سفرمون، امین نجفی رفیق چمطاقیم همیشه باهام بود. یه روز صبح زود ساعت پنج از خواب بیدار شدیم و به هیچ دلیلی تا ساعت پنجو بیست سی دقیقه اونقدر خندیدیم که تمام اردو از خنده ی ما دو تا بچه به خنده افتاده بودند. به من و امین، دو‌قلو های به هم چسبیده می گفتند از بس که باهم بودیم…

به یاد بچگیم وقتی ده یازده سال بیشتر نداشتم، با اینکه خیلی تخس و بد ذات بودم، ولی وقتی مربی خوابگاه مدرسه چند کیلو از میوه هام که شامل انار و سیب و موز می شدند رو دستم دید و بهم گفت بده واست توی یخچال نگه دارم، بهش اعتماد کردم و دو سه روز بعدش که رفتم پیشش میوه هامو بگیرم با دوستام بخورم، با یه چوبلباسی فلزی کتکم زد و گفت چرا داری به من تهمت دزدی می زنی. تو میوه به من ندادی. منم یه لحظه پسر بودن، مرد بودن، واسم ارزش پیدا کرد. با تمام بچگیم در عین جسارت زدم توی صورت اون مرد گنده، چهارتا فحش آبدار لایق خودش و خانواده ای که اینطور تربیتش کرده بودند بارش کردم، و در رفتم. از اونجایی که خود دله‌دزدش میدونست حق با منه، تلافی توگوشی که بهش زده بودم رو در نیاورد تا قضیه مسکوت بمونه. اون شب رفتم زیر پتو یه دل سییییر به خاطر میوه هام گریه کردم. آخه سیب های اون میوه ها رو پدرم خودش به زحمت از باغ رفیقش با دست های پینه بسته واسم چیده بود. انار های اون میوه ها رو مادرم دونه دونه از درخت انار باغچه ی خونه ی خودمون واسم چیده بود، شسته بود، و با دست های مهربونش توی کیسه ی پلاستیکی قرار داده بود و گره کرده بود. به این ها که فکر می کردم، پسر بودن، مرد بودن، واسم ارزششو از دست می داد و به اشک هام اجازه ی جاری شدن…

به یاد بچگیم که وقتی یازده دوازده سالگی رو می گذروندم، زمانی که گروه سرود مدرسه ی ما رو به دلیل نفوذ هیئت مدیره بین بازاری ها خونه ی آدم پولدارا می بردند، توی یکی از همون مجالس، یه رفیق بینا هم سن خودم پیدا کرده بودم که توی زمستون و تابستون، برای انجام هر شیطونی و خلافی که بگی با هم بودیم. اون بچه، با یه واسطه ی دور، فامیل یکی از همون پولدار هایی میشد که برای اجرا مجلسشون رفته بودیم. من هم تکخوان بودم، هم دکلمه می کردم، هم خطبه ها و دعا های مختلف که مدرسه ی مذهبیمون دوست داشت رو به سه زبان عربی، انگلیسی، و فارسی، از حفظ بلد بودم می خوندم. همیشه به خودم عطر و کِرِم می زدم و یکی از خوشتیپ های زمان خودم بودم. وجهه ای که در اثر سر و لباس تر و تمیز و نقشم توی گروه سرود پیدا می کردم، در درخششم تأثیر عجیبی داشت. این بود که اگه توی اون مجالس بچه ی بینایی هم وجود می داشت، یا طرف نابینا ها نمیومد یا اگه میومد، طرف یکی مثل من میومد که همسطح خودش باشه. چقدر اون سال ها به خاطر رفیقم به مدرسه و خانواده دروغ گفتم و به بهانه ی اینکه دارم میرم قم جمکران، رفتم تهران خونه ی همون دوستم. حیف که وضع خونواده ی ما خوب نبود و اخلاق پدرم هم افتضاح بود. هیچ وقت نتونستم حتی یه بار رفیقمو خونه ی خودمون دعوت کنم! چقدر رفیقم به خاطر من اومد اصفهان خونه ی فامیلاشون موند تا منم برم اونجا با هم باشیم! ما حتی در اون زمونه ی قدیم با وجود سن کم، با هم موتور سواری هم تجربه کردیم. اون جلو می نشست و من پشت سرش. گاهی وقت ها هم من جلو می نشستم که وقتی این اتفاق می افتاد، کلی می ترسید که نکنه موتور رو به جایی بزنم. شیطونی های نگفتنی ای با این دوستم داشتیم که نگو و نپرس. اینکه چی شد ما همو از دست دادیم به کنار، دیگه هیچ وقت مثلش تو زندگی واسم پیدا نشد…

بی صبرانه توی کامنت ها منتظر به یاد بچگی های شما هستم…

۳۸ دیدگاه دربارهٔ «به یاد بچگی های من و شما: بخش دوم»

سلام.
به جای خاطرات بچه گی، فقط میخوام بگم:
به یاد بچگیم که همه چیز قشنگتر بود. محبت دیگران به من، محبت من به دیگران. به یاد بچگیم که بچه که بودم همه بیشتر دوستم داشتند. تو قلب دیگران بیشتر جا داشتم. چیزی از سختیهای زندگی نمیدونستم. همه چیز صاف بود. ساده بود. روشن بود. دلتنگیهای کودکانه. خوشحالیهای کودکانه. حتی با یه پفک. ذوق و شوق کودکانه. اصلا نمیدونستیم این زندگی که میگن و همه ازش مینالن دقیقا چیه. فقط به فکر بازی و شادی و شور و شوق بودیم. بزرگ که بشی، جای تو از قلب دیگران به سطل زباله انتقال پیدا میکنه. دیگه کسی تو رو برای خودت نمیخواد. برای منفعت خودش. برای نیاز خودش. دیگه کسی پاک بودنت رو دوست نداره. چون میخواد ازش سو استفاده کنه. دیگه نمیخواد که کنارت باشه. هیییییچ کس. بزرگ که بشی، تنها تر، بد بخت تر، درگیرتر و عاشقتر میشی.
همین. همین که بچه که بودم، تو قلب همه جا داشتم برام بهترین خاطرست.

به یاد بچگی هام که فکر می کردم خدا انقدر بزرگه که هر وقت می خواد به دستاش کِرِم بزنه تا دستاش مثل دستای من نرم بشن, بخاطر بزرگی بیش از اندازه مجبور میشه که برای هر کدومشون یه قوتی کِرِم کامل رو مصرف کنه. به یاد بچگی هام که وقتی کنار یه خیابون دو طرفه می ایستادم و به صدای ماشینا گوش می کردم, توان درک رفت و آمد ماشین ها رو نداشتم و وقتی می شنیدم که ماشین ها از یه طرف میرن و از طرف دیگه بر میگردن فکر می کردم اشتباه رفتن و مجبور شدن برگردن. خخخخخخخخ. به یاد بچگی هام که از عمق وجود از خدا می خواستم مامانم یه نینی کوچولو برام به دنیا بیاره و وقتی ۹ ساله بودم تو سفری که به شهر قم داشتیم مامانم رو مجبور کردم برام به خط بینایی برای امام زمان نامه بنویسه و بهش بگه که من نینی کوچولو و چشم می خوام, به یاد بچگی هام که با خلوص نیت تمام اون نامه رو انداختم تو چاه امام زمان با اطمینان کامل از این که چون به خط بینایی نوشته شده امام زمان می تونه بخوندش و آرزوم رو بر آورده کنه. به یاد بچگی هام که وقتی هفت ماه بعد از تاریخی که من نامه رو داخل چاه انداختم مادرم دوتا دختر قشنگ و بینا و تپلی به دنیا آورد, با خوش حالی تمام جیغ کشیدم که امام زمان حاجتم رو برآورده کرده و چون داشتن چشم رو برام خوب نمی دونسته در عوضش دوتا نینی کوچولو بهم داده در حالی که من به داشتن یکی هم قانع بودم. به یاد اون موقع ها که نمی دونستم بچه باید ۹ ماه تو شکم مادرش باشه و اگر بچه ای هفت ماهه به دنیا بیاد انقدر ظعیفه که باید توی دستگاه تا مدتی نگه داری بشه و یا دست کم, وزنش ۳ کیلو و سیصد گرم نیست. به یاد بچگی هام که نمی فهمیدم زمانی که از امام زمان نینی کوچولو می خواستم مادرم دو ماهه بار دار بوده. هههههههههههه.
خب دیگه: بهتره فعلا از بچگی هام دیگه چیزی ننویسم چون کم کم همگی به این نتیجه می رسید که با یه دیوونه واقعی طرف هستید.

یادمه اون موقعها، همون وقتا که خیلی کوچیک بودم، عید نوروز که میشد، همون روز اول عید اول بعد از سال تحویل همه با هم دیده بوسی میکردیم و عید رو تبریک میگفتیم. سفره ی هفت سینمون رو خودمون درست میکردیم. سبزه ی گندم خودمون که درستش کرده بودیم، سمنوی خونگی، سکه های پول خورد که اون موقعها خیلی ارزش داشتن. بعد از همه ی اینها بچه ها می افتادیم به جون مامان بابامون که عیدی ما رو بدین.
اون بیچاره ها هم از قبل پولهای نو و تا نخوردشون آماده بود.
خلاصه همه با هم خوب بودیم.
بعد همه با هم سوار پیکان زرد مدل پنجاه و ششمون میشدیم و اولها چهار نفری، بعد شد پنج نفری و بعد که داداش کوچیکم به دنیا اومد شش نفری میرفتیم خونه ی پدر بزرگ پدریم. سه تا عموهام با خانواده هاشون و تنها عمه ام با خانوادش می اومدن اونجا. ما بچه ها توی سر و کله ی هم میزدیم و طبق معمول بزرگترها تشر میزدن که آروم باشیم.
پدربزرگم یه بقالی داشت که پر از خوراکیهای دوست داشتنی اون زمان بود.
آدامس فوتبالی، آدامس قلقلی، آدامس پولکی، یخمک کلاه قرمزی، کلوچه های کام، بستنیهای کیم از اون قدیمیهاش که بیزی بودن، پفک نمکی، پفکهای بهانه، نوشابه شیشه ای، شیر و شیر کاکاو شیشه ای، و و و. خلاصه با بچه ها گروهی حمله میکردیم به مغازه ی مشت رمضون. پدر بزرگم رو میگم.
شوهر عمه ی من یه پیکان وانت داشت که باهاش کار میکرد. هممون میپریدیم پشتش و روش بالا پایین میپریدیم و سر و صدا میکردیم.
مادربزرگم که همه بهش میگفتیم ننه یه صندلی داشت که همیشه میذاشتش جلوی در مغازه و میشست روش. یه سطل بزرگ دردار بود که جای صندلی ازش استفاده میکرد.
یه مسجد رو به روی خونه ی پدربزرگم بود که همیشه موقع ازان ازش ازان پخش میشد و نماز جماعتش هم از باند توی کوچش پخش میشد.
یه فشاری آب رو به روی خونشون بود که خوراک آب بازیهای ما بچه ها بود.
شب که میشد بعد از شام که معمولً توی اون خونه زرشک پلو با مرغ بود یا ماکارونی از این گوشت ماهیهاش، همه ی ما بچه ها پامون رو میکردیم توی یه کفش که میخوایم شب بمونیم. در اکثر موارد هم موفق میشدیم.
آخه دوتا از عموهام همونجا زندگی میکردن و عمه هم خونش چند تا کوچه اون طرفتر بود. ما و عموی دیگم هم با هم توی یه خونه زندگی میکردیم که البته بعدها از هم جدا شدیم و اون خونه الآن دیگه نیست.
این شب موندن توی عید ممنوع بود. ما باید زودتر از پدر بزرگ و ننه خداحافظی میکردیم و میرفتیم خونه ی اون یکی پدر بزرگم که کرج بود.
اونجا که میرسیدیم سه تا داییهام بودن. البته یکیشون مجرد بود. یه خاله هم بیشتر نداشتم که اون هم می اومد.
یادمه شب که میشد همه ی نوه ها حاج اکبر رو دوره میکردن و ازش عیدی به زور میگرفتن.
البته خودش میدادها. ولی یه کم اذیت میکرد که با هم بازی کنیم.
بعد نوبت داییهام میشد. اون داییم که مجرد بود چون سنش کم بود معاف میشد. البته بعدها این معافیت برداشته شد. یادمه یه بار پا برهنه فرار کرد توی کوچه و تا سر کوچه دنبالش کردیم و گرفتیمش آوردیمش خونه و عیدی ازش گرفتیم.
دایی بزرگم شکل عیدی دادنش فرق میکرد. اون به همه ی ما نفری یه سری از همه ی اسکناسها رو میداد. یه دهی یه بیستی یه پنجاهی یه صدی یه دویستی یه پونصدی و یه هزاری. اون موقع از هزاری بالاتر نبود.
شب همه اونجا میموندیم.دوتا داییهام که ازدواج کرده بودن همونجا زندگی میکردن. ما و خالم هم چون همه ی فامیلهای مامانم کرج بودن و باید میرفتیم خونشون عید دیدنی کرج بودن همونجا میموندیم تا بتونیم بهشون سر بزنیم.
از روز دوم همه ی خانواده ی ما و خالم و داییهام دست جمعی میرفتیم خونه ی فامیلهامون.
مامانم سه تا دایی و دوتا خاله داشت که خونه ی همشون میرفتیم. یکی از عموهای مامان و بابام هم کرج بود که بهش میگفتیم حاج عمو. آخه مامان و بابام با هم دختر عمو و پسر عمو هستن.
بعد از دو سه روز که این عید دیدنیها رو میرفتیم و لا به لاش هم خونه ی پدربزرگم مهمون می اومد، برمیگشتیم تهران و یکی دو روز هم تهران عید دیدنی میرفتیم. خونه ی عموی مامان بابام و عمشون.
پسر عموی بابام اسمش احمد بود. این احمد همیشه ی خدا یه مدل موتور داشت. ولی یه براوو همیشه کنارش بود. همه ی بچه ها به خاطر موتورش دوستش داشتن. بچه ها رو یکی یکی یا دوتا دوتا یا حتا سه تا سه تا سوار میکرد میگردوند و برمیگشت و نوبت گروه بعدی میشد. بعد از هفته ی اول عید که اینطوری میگذشت معمولً با خانواده ی مامانم میرفتیم شمال. اون موقعها پدربزرگم یه تویتا وانت داشت که پشتش چادر داشت و ما عشق میکردیم توی جاده چالوس با این وانت.
دایی بزرگم هم یه فولکس قورباغه ای داشت که همش موتورش داغ میکرد و باید وایمیستادیم تا خنک بشه.
ما هم با همون پیکان زردمون بودیم که اون هم یه وقتایی مریض میشد. البته خداییش بیشتر از یه وقتایی. ولی انصافً معرفت داشت. یه کم که باهاش سر و کله میزدی روشن میشد راه می افتاد.
هممون قبل از سیزده به در از شمال برمیگشتیم. هر سال سیزده به در کل فامیل پدری و مادری توی یه پارکی که نزدیک کرج بود دور هم جمع میشدیم. اسمش پارک جهاننما بود. شاید از صد نفر بیشتر میشدیم. توی بساطمون هم همه چیز پیدا میشد. کوبیده، جوجه، لوبیا پلو، بابا بزرگم هم یه قلیون خانسار داشت که میشست میکشید. بعد از ظهر هم آش رشته به راه میشد.
شب هم هر سال یادمه با اومدن بارون تند تند جمع میکردیم و میرفتیم خونه هامون.
همیشه یکی دو نفر از اهل فامیل هم توی صف دستشویی نوبت میگرفتن که بقیه اگر کارشون گیر کرد خیلی اذیت نشن خخخ.
خلاصه همه خوشحال و سرحال بعد از اون عیدهای به یاد موندنی میرفتن سر کار و درس و زندگیشون.
یادمه اون موقعها محرم توی بهار و تابستون بود. هر سال محرم که میشد یا خونه ی پدر بابام بودیم یا خونه ی پدر مامانم.
توی محل پدری بابام یه هیأت بود که به دسته ی یحیی معروف بود. این یحیی یادمه منو خیلی دوست داشت. دستش هم همیشه شلوغترین دسته ی محل بود. یه نفر هم بود به اسم حاتم که هر سال غذای نزری میداد که خیلی معروف بود. توی کرج هم ما معمولً شبهای محرم با فامیلها جمع میشدیم میرفتیم به جهانشهر کرج که دسته هاش به خاطر المها و چهل چراغهای بزرگش معروف بود.
یادمه یه ظهر عاشورا کرج بودیم. توی یه دسته پشت سر من یه دفه یه نفر از روی ویلچرش بلند شد. همه چون نزدیک من بود فکر کردن من شفا گرفتم. چشمتون روز بد نبینه. خداییش نزدیک بود شهیدم کنن.
بعد از این مراسمهای محرم تابستونها حال و هوای خاص خودش رو داشت. خونه ی پدربزرگ مادریم یه در جلویی داشت و یه در پشتی که توی کوچه ی بنبست باز میشد. تابستونها همیشه ما توی اون کوچه پشتی چون ماشین تقریبً رفت و آمد نمیکرد گل کوچیک بازی میکردیم و دوچرخه سواری میکردیم. مثلاً هممون سوار دوچرخه هامون میشدیم و از سر کوچه میرفتیم ته کوچه میگفتیم داریم میریم شمال خخخ.
البته جدی جدی اون موقعها تابستونها یکی دو بار رو با اهل فامیل حالا پدری یا مادری شمال میرفتیم. تقریبً هم هر جمعه یه پیکنیک توی برنامه بود. مثل جاده چالوس یا همچین چیزی.
خونه ی این یکی پدر بزرگم هم اوضاع بهتر نبود. نوه ها میزدیم به مغازه ی مشت رمضون و نوشابه ی شیشه ای و ساندیس میخوردیم. بستنی کیم و قیفی و یخی هم به راه بود. یخمک هم که دیگه هیچی. اونجا هم توی کوچش آب بازی از فشاری رو به روی خونه و گلکوچیک به راه بود.
خونه ی عموی بابا و مامانم هم خوش میگذشت. اسمش عمو محمود بود. یه حیاط داشت که شبها توش رخت خواب مینداختیم و میخوابیدیم. همیشه هم شبها سوسک از سر و کلمون بالا میرفت. این احمد هم که گفتم موتور داشت شبها میشست فیلمهای ترسناک میدید. خلاصه تونل وحشتی بود واسه ی خودش. یه آب گرمکن هم داشتن. از این گنده ها که قدشون بلنده. یادمه من همیشه از این حضرت آب گرم کن میترسیدم. نمیدونم چرا.
خونه ی خودمون یادمه اون خونه ای که خیلی کوچیک بودم توش بودیم یه اتاق خیلی بزرگ داشت که کولرش از کولر اصلی خونه جدا بود. این کولر اصلی خونه ی ما یه کم سوسول تشریف داشتن و همیشه بوی سوختگیشون خونه رو برمیداشت. برای همین هممون یعنی خانواده ی ما و خالم و دایی کوچیکم که معمولً پیش ما بود و بعضی وقتها بقیه ی داییهام و خانواده هاشون و پدربزرگ و مادربزرگم همه توی اون اتاق بزرگه زیر کولرش جا مینداختیم و کیپ تا کیپ میخوابیدیم و تا صبح میگفتیم و میخندیدیم. عجب کولر بیرحمی هم بود بی انصاف.
پاییز که میشد همه میرفتیم مدرسه. همیشه اون روزهای اول مدرسه رو خیلی دوست داشتم. آخه تق و لق بود. مدام میرفتیم توی زمین فوتبال کوچیکی که توی حیاطش بود با توپ پلاستیکی فوتبال میزدیم.
یادش به خیر. چه قدر زورمون می اومد مشقامون رو بنویسیم.
ولی با کتابهامون حال میکردیم. کوکب خانم، حسنک، آقای هاشمی، چوپان دروغگو، تصمیم کبری، عمو حسین و گاوش، ریز علی، پتروس، دانشآموز فداکار که شبها پاکتهای باباش رو مینوشت تا بیشتر پول دربیاره.
ماه رمضون که میشد همیشه شبها یا برای افطار مهمون داشتیم یا مهمونی بودیم. ماه رمضونهای خونه ی پدربزرگ پدریم رو خیلی دوست داشتم. دم افطار صدای ازان از باند مسجد رو به روی خونه توی کل محل میپیچید. زولبیا و بامیه و خرما و نون و پنیر و سبزی و حلیم و آش و شله زرد هم که دیگه نگو.
ولی سهرهای خونه ی اون یکی پدر بزرگم رو بیشتر دوست داشتم. صدای تق تق ساعت که از رادیو پخش میشد تا به ازان برسه، صدای دعای سهر با صدای آقای موسوی، و فسنجون مامان جون با گوشت قلقلیهاش.
شبهای احیا هم معمولً خونه ی عمه بودیم. چون احیا میگرفت.
یادمه یه بار پیکانمون صبح بعد از احیا از سرما یخ زد من نتونستم برم مدرسه خخخ.
اول زمستون که شب یلدا باشه همه ی خانواده خونه ی پدربزرگ مادریم جمع بودیم. بساط آجیل و انار و هندوانه و میوه و شیرینی هم به راه بود. فال حافظ هم که فراموش نمیشد. همه بودیم. همه ی خانواده. هیچ کس غایب نبود.
زمستونها معمولً برف خوب میومد اون موقعها. ما هم با بچه ها میرفتیم کوچه و آدم برفی درست میکردیم. بیشتر روزهای برفی ما کرج بودیم. خالم عاشق برفبازی و آدم برفی بود. توی حیاط خونه ی پدربزرگم سرسره برفی درست میکردیم نوبتی ازش سر میخوردیم. خیلی خوب بود این کودکی من. خیلی.
اما حالا:
حالا ۱۸ ساله که ننه مرده. ده ساله عمو محمود مرده. دو سال و خورده ای هست که بابا رمضون رفته. یک ساله که حاج عمو نیست و ۹ ماه هست که از باباجی خبری نیست. دیگه از دور هم جمع شدن خبری نیست. دیگه از چراغ نفتی و بوی نفت خبری نیست. الآن عموهامم نیستن. یکیشون به خاطر اعتیادش گم شده و خبری ازش نداریم. دوتای دیگه هم به خاطر یه سری اختلافها باهاشون ارتباطی نداریم. عمه هم همینطور. بچه ها هم خیلیهاشون بزرگ شدن و زن و بچه و شوهر دارن. دارن زندگیشون رو میکنن. با تمام مشکلاتش. عمو محمود هم فوت کرده. دیگه خونش جمع نمیشیم. احمد موتور داره. ولی دیگه بچه ای نیست که سوارش کنه و بگردونتش. خالم رفته امریکا و پیش ما نیست. الآن دیگه عیدها همه دور هم نیستیم. روز اول عید باید بریم سر خاک ننه و بابا رمضون که یه جا هست و بعدش هم بریم سر خاک باباجی.. تلخ باید شروع کنیم. سر خاکشون که میرم یاد خاطراتشون و یاد مهربونیهاشون می افتم. یاد خوراکیهایی که ننه یواشکی وقتی می اومد خونمون برامون می آورد تا بابا بزرگم نبینه می افتم. الآن دیگه کوچه پر از ماشینه. فشاری آب رو برداشتن. شوهر عمم وانتش رو فروخته. بچه ها دیگه پای لپتاپها و تبلتها و گوشیها و و و هستن. دیگه کسی لِیلِی و هفت سنگ و یه قل دو قل و تیله بازی و عکس بازی و کارت بازی نمیکنه. دیگه عمو محمود نیست که باهاش ورق بازی کنیم. یادمه یه حوله داشت. هر وقت میخواست ورق بازی کنه پهنش میکرد وسط و روی اون بازی میکرد. هیچوقت اسم منو درست نگفت. همیشه به من میگفت شروت عمو. دیگه کوچه پشتی خونه ی پدربزرگم خلوت نیست. دیگه با دوچرخه هامون شمال نمیریم. دیگه از کتابهای درسی خبری نیست. دیگه یحیی نمیدونم کجاست و داره چی کار میکنه. دیگه ما پیکان زرد نداریم. دیگه شمال نمیریم اون هم همه باهم. هر کس جدا میره. از فولکس و تویتا وانت هم خبری نیست. دیگه سیزده به درها دور هم جمع نمیشیم. دیگه سفره ی هفت رنگ افطار پهن نمیشه. دیگه رادیو اون زنگ ساعت ازان رو پخش نمیکنه. دیگه خیلی دعای سهر آقای موسوی پخش نمیشه. دیگه شب یلداها همه نیستن. هر کس یه گوشه ی دنیاست یا اون دنیاست. دیگه مادر بزرگ مامانم نیست که بهمون برگه زردآلو بده. نخودچی کشمش بده. بشینه برامون شعر بخونه. آخه اون هم فوت کرده. چه قدر این آخر کاری دلم گرفت. چه دنیایی داشتیم. چه قدر همه خوب بودن. چه قدر همه چیز قشنگ بود. چه قدر دلهامون به هم نزدیک بود. ولی الآن از هیچ کدوم از اینها خبری نیست.
خدایا. یعنی تو انقدر بی انصافی؟ اگر داری امتحان میگیری نگیر. میخوام سفید تحویل بدم. هیچی نخوندم آخه. همش داشتم تفریح و بازی میکردم. اگر داری مجازات میکنی نکن. آخه به خدا بچه بودم نمیفهمیدم خب. اگر رسم زندگیت اینه که خوب نیست عوضش کن. خدایا هرچی که هست خوب نیست. حالمون خوب نیست. چرا فقط توی دنیای خاطراتمون بهمون خوش میگذره. چرا توی دنیای واقعیمون پر شده از بدی و سیاهی. پر شده از نامردی. از نامردمی. از بیپولی. از بی انصافی. از کثیفی. از هرچی که خوب نیست. همه با هم دعوا میکنن. همه با هم قهرن. همه با هم بدن. همه سنگ شدن. بی احساس شدن. انسانیت مرده.
یعنی میشه یه روز صبح از خواب بیدار بشیم و ببینیم همه چیز مثل قبلً شده؟ همه با هم خوبیم، همه همدیگه رو دوست داریم، دیگه به خاطر پول به جون هم نمی افتیم، دیگه کسی توی کار زندگیش نمونده، دیگه کسی نامردی نمیکنه، دیگه و دیگه و دیگه؟
خدایا ایزد یکتا، ز عرش کبریا بنگر،
به کام کس نمیگردد، دگر این چرخ بازیگر.
نه جان نه جانانی نه عشق و ایمانی، که دل برایش بر افروزد،
نه کفر انسان را امید پایانی، جهان در این آتش میسوزد.

به یادِ کوچه ای که رو تنش سالها دوچرخه بازی کردم به یادِ اون بچه هایی که تا از مدرسه برمیگشتیم دوره هم جمع میشدیم کلی نقشه برای آزار و عزیتِ ملت میکشیدیم به یادِ مادرم که سالها تو گرما و سرما منرو به سرِ کوچه میبرد تا منتضرِ سرویسِ مدرسه بشیم به یادِ کسانی که کلی خاطره های خوب و جاودانه برامون ساختن و دیگه بینِ ما نیستن به یادِ کوچه هایی که پر از بچه بودن یک عده فوتبال بازی میکردند یک عده هفت سنگ و کارت بازی

به یاد بچگیهام که پشت دفتر فوتبال میزدیم با خودت.
به یاد بچگیهام که ماشین حسابتو حتی یه بار هم دستم ندادی ببینم چه شکلیه. خدا لعنتت کنه خَخ.
به یاد بچگیام که وقتی اومدم جلو در اتاقی که یه کامپیوتر بهت داده بودند و اون توش بود, یه جوری بهم نهیب زدی که خودمو خیس کردم خَخ.
به یاد بچگیهام که وقتی داشتی با ماشین پرکینز مینوشتی, هم سریع مینوشتی و هم حواست بود من ناخونمم به ماشین نخوره خَخ.
به یاد بچگیام که وقتی در تلفن عمومی مدرسه بودیم ده بیست سی چهل کردی, و وقتی قرعه به اسم من افتاد, دوباره انجامش دادی که به اسم خودت بیفته.
به یاد بچگیهام که شب وقتی همه میخوابیدند, داد میزدم دستمالم گم شده خَخ.
البته اون موقع فارسی نمیدونستم و به زبون خودمون میگفتم خَخ.
بعد چرا نگفتی به یاد بچگیهام که همیشه کارنامم تو جیبم بود که به همه نشون بدم که بیست گرفتم و معدلم بیست شده.
چرا نگفتی به یاد بچگیهام وقتی که توپ ازم رد میشد, به درغ میگفتم نه از رو لبه کنار خط رفته.
ولی من میگم به یاد بچگیهام که فک کنم خودت بودی که حرفمو واس سرپرست خوابگاه معنی کردی غذا بد تومه, یعنی بد مزه هست خَخ.
میخوای باز هم بنویسم یا بسه دیه.
البته میدونم گَنده کاریای منم خوب یادته.

سلام تقریبا بچگی من و تو مثل همه.
در مورد شفا هم فقط میگم کشکه.
نمیگم خدا وجود نداره. ولی اگه قرار بود شفا بده بیکار نبود که ما رو کور کنه.
نمیگم نابینا و روشندل که همه میدونیم چرنده. به قول خودت کور دقیقا همین. بهترین خاطراتم توی بچگیم بود یعنی تا ده سالگیم که هیچی هالیم نبود. هالیم نبود که تا آخر عمرم کور و بدبختم. ولی حالا دیگه باهاش کنار اومدم. با کوریم دارم حاااال میکنم.
بچگی من خیلی خوب بود یعنی حاضرم کل زندگیمو بدم ولی یه ساعت همون بچه ای باشم که صبح تا شب دوچرخه سواری و شنا تو رودخونه و تفریح میکرد مثل کسی که انگار نه انگار که نمیبینه.
یادمه مسیر خیابون خودمون رو دقیقا حفظ بودم و با دوچرخه از صبح تا شب بازی میکردم.
هنوز با به یاد اوردن این که وقتی گوساله ای از گاو پدربزرگم به دنیا میومد چقدر خوشحال میشدم.
شااد باشی

سلام!
به یاد بچگی‌هایم که بزرگترین آرزویم به دست آوردن نوبل ادبی بود.
شاگرد زرنگ کلاس بودم و به‌همین‌خاطر بچه‌ها به من می‌گفتند: «مغرور».
در محیط شبانه‌روزی زیاد دلم برای خونه تنگ می‌شد. توی حیاط مدرسه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم.
از یک ماه مونده به تعطیلات نوروز یا تابستون، ساعت‌های باقیمونده تا وقت رفتن به خونه رو می‌شمردیم. و و و …

سلام به یاد بچگیها که جمعه ها رو دوست داشتیم به خاطر این که می رفتیم خونه پدربزرگ و با تنها بچه دائیم بازی می کردیم اون وقتا کوچه ها پر بود از سر و صدای بچه ها. به یاد بچگی ها مون که وقتی می رفتیم خونه فامیلامون برای اینکه شب بمونیم کفش هامون رو قایم می کردیم می گفتیم نیستن تا بمونیم اونجا! به یاد بچگی هام که من برا بچه ها قصه های خیالی می گفتم و این قصه ها تمومی نداشت و آرزوهای خودمون رو می ذاشتیم تو قصه ها. به یاد بچگی هام ۴ ساله بودم تو روستا می خواستیم با الاغ غذا ببریم برا پسر خاله هام من جلو نشستم و پشت سرم چند نفر دیگه از بچه ها سوار شدن اون چوبی که باهاش به گردن الاغ می زدن تا بهش فرمون بدن دست من بود من که چشام خوب نمی دید می خواستم از رودخونه این الاغ رو به سلامت عبور بدم این قدر چوب رو تند تند به گردن این الاغ بیچاره زدم که با یه حرکت ناگهانی خودشو تکون داد و مارو در وسط رودخونه انداخت پائین و ایستاد بالا سرمون به ار ار کردن. به یاد بچگی هام که با اینکه دوران جنگ بود ولی دلا آروم بودن و مردم خنده هاشون از ته دل بود خیالی نداشتن با اینکه بخاطر جنگ چند خانواده پر جمعیت کنار هم زندگی می کردن بینشون آرامش بود و صفا و صمیمیت.بچه ها هم بچگی می کردن و بازی. الآن کوچه هامون خالی شده از بازی بچه ها به جاش پر شده از ماشین نه خبری از مهمونی های دست جمعی ۵۰ ۶۰ نفره است نه خبری از بچه های زیاد فامیل

سلام
آخه من چی بنویسم؟ وقتی اصلا بچگی نکردم چی بنویسم؟
من تو دوران بچگی خاطره ی خوبی نداشتم
تو خانواده که مادرم به خاطر من خیلی اذیت میشد چون همش ازش علت نابینایی من را میپرسیدند
برای همین با این که کم سن و سال بودم همیشه دلشوره داشتم کسی نیاد از مادرم در مورد من سوال کنه
برای همینم خیلی شیطنت نمیکردم فقط فکر این بودم که چطوری میتونم توانایی های خودم را بهشون ثابت کنم
از اون موقع که تو خوابگاه بودیم, شاید بتونم یکی دوتا خاطره خوبی پیدا کنم
اون وقت ها که بچه بودیم خیلی علاقه به برنامه های رادیویی به خصوص برنامه ی صبح جمعه با شما داشتیم
ما اجازه نداشتیم رادیو گوش بدیم,
یکی از بچهها یه رادیو خیلی کوچیک داشت که نمیذاشت کسی از مسئولین اونو ببینه
وقتی برنامه مورد علاقه ی ما شروع میشد, اون رادیو را میذاشت رو صندلی و خودش مینشست روی رادیو ما هم دور اون صندلی مینشستیم و به برنامه ی مورد علاقه ی خودمون با تمرکز کامل گوش میدادیم
خیلی هم استرس داشتیم اما خیلی هم لذت میبردیم
جالبه که آخرش هم هیچوقت اونا نفهمیدند ما رادیو گوش میکردیم.
یادش به خیر
من تمام خوشی هام تو اون خوابگاه خلاصه میشد, چه روز هایی بود.

به یاد بچگیم که توی اون شوریده کوفتی هیچ چیز قشنگتر نبود همه چیز زشت تر بود مجتبی تو هم مریضی ها آخه مگه مرض داری بچه دلم را خون کردی هم هم خاطرات خودت توی این ابا نمی دونم چیچی زشت بود هم خاطرات من توی شوریده کوفتی
یه مشت بی پدر و مادر بیبته از صبح تا شب مثل حیوون توی قفس فقط زجرمون می دادن این که دیگه یادآوری نداره یه مثلا آقای پسندیده بود که صد رحمت به جلادای ساواک و مامورای گشتاپو
جان هر کی دوست داری این پست بچگی هام را ول کن حالم را بدتر می کنه چه فایده داره کابوس هامون را مرتب به یاد بیاریم البته شوریده هم از سال ۷۴ جای بهتری واسه بچه ها شد

سلام خدمت دوستان گرامی
زندگی همینه لذت بردن از چیز های کوچیک
به نوعی از حد اقل ها که داریم لذت ببریم
از داشته ها شکر گذار باشیم
و نکات منفی را نبینیم
همینی که شما ی شخص به خاطرات کودکیت پرداختی کلی ارزش داره
موفق باشید

به یاد بچه گیهام که شبای تابستون که تو حیاط میخوابیدیم من از ماه میترسیدم و آروم نفس میکشیدم که نکنه الآن این ماه صدای نفسامو میشنوه خخخخ
به یاد بچه گیهام که مادر جونم از همه نوه هاش منو بیشتر دوس داشت و همیشه واسم هرچی میخواستم میخرید و بقیه نوه ها حسودیشون میشد,یادش بخیر هیچوقت اسممو صدا نمیزد,همیشه من واسش مهناز بودم,میگفتم مادرجون من که اسمم مهناز نیست چرا میگی مهناز,میگفت چون تو هم ماهمی و هن نازمی خخخخ,
به یاد بچه گیهام که اون موقعها که باباییم وانت داشت منو میبرد مدرسه و میاورد من همیشه سوار ماشین که میشدم وقتی ماشین حرکت میکرد من پیش خودم میگفتم نگاه ما داریم میریم ولی چرا بقیه چیزا باهامون نمیان دارن جا میمونن ازمون,منظورم مغازه ها و خونه و دیوارای کوچه و خیابون بود,یادمه اونقدر واسم اینجور چیزا سوال شده بود که یه روز که باباییم اومد دنبالم بهش گفتم من عقب میشینم بابا مخالفت میکرد تا اینکه من پیروز شدم و رفتم عقب وانت نشستم,وانتمون یه اتاقک داشت که بابا وقتی تو سطح شهر بود در اتاقک رو بر میداشت,خلاصه اینکه من رفتم عقب نشستم و منتظر موندم که ماشین باباییم راه بیوفته,گفتم خب حالا وقتشه,بذا ببینم من بپر بپر میکنم تو هوا می ایستم ببینم ماشین منو با خودش میبره یا مثه بقیه چیزا جا میذاره خلاصه چشتون روز بد نبینه که من شروع به بپر بپر کردم و یهویی دیدم که کف خیابون دارم کشیده میشم,شانس آوردم بابایی داشت آروم میرفت, یادمه بعد یه آقای بسیار محترم منو بغلش کرد و بردم پیش باباییم,خلاصه که کلی ترسیدم و کلی هم تجربه به دست آوردم اون موقعها,خخخخ,من برم تا بقیه خرابکاریامو لو ندادم,و شما به دیوونه بودنم مطمئن نشدید که خخخخخخ

راستی کامنت های بچه ها را تمامشون را خواندم
احساس میکنم یک جا کار ایراد داره
که ایراد را مطرح نمیکنم چون تشخیص میدم قوانین محله نقض میشه
خاطرات که گذشته یا خوب یا بد گذشته
ولی
اینی که خیلی ها تو کامنت ها
از نا مناسبی حال امروزشون میگن
و احساس میشه حال دلشون خوب نیست
به من این را القا میکنه یک جا کار خیلی هامون مشکل داره
مشکل اینجاست سبک زندگی ما اون چیزی نیست که باید باشه

یک جور دیگه میگم
یک مهارت هست به نام مهارت زندگی کردن اون را ما یادمون رفته
یا منتظر هستیم یک نفر دیگه بیاد زندگیمون و حالمون را خوب کنه
یا نا امید میشیم
یا خود را به بیخیالی میزنیم
یا میریم تو فاز افسردگی
مشکل روش زندگی ماست
سبک زندگی ما را جوری تغییر دادن که حال روانی خوبی نداریم
سبک زندگی ما جوری شده حال جسمی خوبی نداریم
و تا میخواهیم یک تفریح خوب و پر تحرکی را شروع کنیم
فوری خسته میشیم
و مثل ملات ساختمونی پخش میشیم رو زمین
علتش خودمون هستیم
هر کاری که تو زندگی میکنیم اثر داره رو حال روحیمون
غضا خوردن, خوابیدن, نشستن, صحبت کردن
تمامش رو حال روحیمون اثر گذار هست
ما حرفمون این هست چرا سبک زندگی ما یک دفعه تغییر کرد
چه کسی پشت این ماجراست
چه کسی از نا مناسب بودن حال ما سود میبره و سود میکنه
من معتقدم در این بحث یک پشت پرده هست که جای بحثش اینجا نیست

حرفم این هست سبک زندگی و مهارت زندگی کردن باید تغییر کنه

اول باید توروح روان و تو جسممون یک تغییر ساختاری بدیم
بعد بریم سراغ بقیه
بچه ها امیدوار باشید آینده مال ماست
با یک چیز کوچک خود را شاد نگه دارید
برای دوستان آرزو ی موفقیت دارم

سلام آقا صادق.
دقیقاً به موضوع خیلی خیلی مهمی توجه کردین.
متاسفانه شادابی و سازندگی از جوونهای هموطن و عزیزمون گرفته شده.
اون شیطان صفتها هر کی رو یه جور از راه اصلی منحرف میکنن. یکی رو با این گجتهای هوشمند! اون یکی رو معتاد میکنن! یکی دیگه فریب رسانه های بیگانه رو می خوره.
دقیقاً جالبه که افراد فریب خورده مثل آنتی ویروس عمل میکنن و چیزی بهشون میگی تند پاسخ میدن.
البته منظورم شخص خاصی نیست.
باید این رو هم بگم! هنوز هم افراد زیادی هستند که در برابر فرهنگ این حیوان صفت ها مقاومت میکنن. چه جوون چه پیر! چه مرد چه زن! چه پسر چه دختر.!
نمیشه کاریش هم کرد! آدم باید عقلش رو به کار بگیره!
افراد فریب خورده نه گوششون به نسیحت ما و شماست و نه به نصیحت های رهبر عزیز و دلسوزمون امام خامنی (روحی فداک).
از بقیه دوستان هم عذر میخوام که انقدر صریح و رک نوشتم.
مشکلات جامعه رو با زبون دیگه ای نمیشه بیان کرد.
آقا صادق برای شما هم آرزوی موفقیت و سلامتی دارم.

بیاد بچگی ها که نمی‌دونم چطوری گذروندمش خیلی از درد چشم عذاب می‌کشیدم نمی‌تونستم تو نور برم بعدشم که بینایی رفت نه شیطنت خاصی داشتم نه استعداد ویژه ای داشتم و خلاصه همه چیز عادی و معمولی بود بعد اول برده شدن سازمان کریستوفل برای درس خوندن بعد که کسی به بابام گفته بود چرا بچهتو برده ای مدرسه مسیحیها اونجا مسیحیش میکنند بابام بردم ابابصیر که ایمان و گلبانگ مسلمونی از در و دیوارش می‌بارید اونجا هم خیلی عادی و معمولی درس خوندم بعدشم دانشگاه و کار و ازدواج و حالام که در انتظار حضرت اجل خخخخ. حالا متوجه شدید که قصه ملا نصر الدین چقدر درباره من صادقه که وقتی از جوی آب پرید تلنگش در رفت گفت ای جوونی کجایی که یادت بخیر بعد که دید کسی دوربرش نیست بخودش گفت جوونی هم هیچ گهی نبودی خلاصه که ای جوانی کجایی که یادت بخیر خخخخخخ. یه چیزی امروز خیلی تعجبم را برانگیخت تا جایی که دارم شاخ در میارم اینه که ظاهرا در آموزشگاه های دخترانه هم گوش دادن به رادیو ممنوع بوده تا جایی که ملت مجبور میشدند رو رادیو بشینند تا صداش در نیاد واقعا این خبر برام عجیب وحشتناک بود. بچهها دارم با گوشی مینویسم اگه بد و پر غلط نوشتم مال همینه بنظرم بدترین شکنجه و تنبیه برای یه نابینا اینه که بش بگند یه متن بلند رو با گوشی بنویس یا ده بار بنویس آدم به عسل خوردن میفته پیروز و کامروا باشید

سلام آقا احمد رضا جان اول این رو به شما میگم من هم توی شوریده دو هفته بودم کاملا حرف های شما درست هستش تا اوایل دهه ۱۳۸۰میدونم که هنوز جلاد خونه بودش ولی…
ال قصه واقعی
داستان کاملش رو توی یه پست منتشر میکنم فقط بگم توی یکی از شب های مهم اون سال که برای حکومت اهمیت زیادی داشت ساعت ۱۲شب منی که ۱۶سال بیشتر نداشتم
رو این جلاد ها به جرمی که به زور می خواستن بهم وارد کنن و من که کم بینا بودم ولی دیدم اون قدر خوب بود که کمربند مشکی تکواندو بودم رو به زور گرفتن و هرکی یه سیلی بهم زد
و منم چنان کتکی بهشون با مشت و لگد زدم که بی خیالم شدن و ترجی دادن از اونجا اخراجم کنن ولی خوش حالیم از این بابت هستش که مدیر بی شرف اون وقت رو که دو برابر من قدش و ۴برابر من هیکلش بود رو جلو مربی پرورشی و معلم ورزش و یه معلم دیگه چپوندمش
و حالا هیچ کسی به خاطر اینکه نمی خوان ما و شرایط ما رو درک کنن یا از ما دوری می کنن یا قال میزارن و یا رها می کنن دل گیرم چون اگر از ما بشه سو استفاده کرد و پپه باشیم براشون قابل تحملیم و در غیر این صورت یکم که نکته سنج باشیم یا می خوان ضربه بزنن و یا اذیت کنن کُلا نابینا و کم بینا جماعت اگر تو سری خور باشه معلوله ولی اگر به فهم باشه مثال خدا خر رو شناخت که شاخ بهش نداد رو بهمون حواله می کنن
و همه یه طورایی میترسن که این اگر چشماش خوب بشه چی میشه
دلم می خواد داد بزنم طوری که گوش خدا درد بگیره و از روی ناچاری جوابم رو بده که چی می خوای
منم بگم اگر من و هم نوعانم هم بنده هاتیم چشم های من و هم نوعانم رو بده تا صفر صفر بشیم و حالا بازی رو شروع کنیم مگه نمیگی به خاطر عقل اشرف مخلوقاتیم و روز جزا هم داری پس چشم بده تا با دید باز ثواب کنیم ویا گناه خدایا کفر نمیگم
فقط میگم همون بینا هات که برای دلداری بهمون میگن خوش به حالت که نمیبینی که چه خبرِ کاش ما هم نمیدیم میگم بزار ما هم حق انتخاب داشته باشیم و ببینیم اون ندیده ها رو خدایایایایایایایایا

سلام. واقعا خوراکیهای اون زمانم داستان خودشو داشت! من هیچوقت کاغذی که رو بسته های چیپس منگنه میکردن و شکل خاص شیشه ها شیر و شیر کاکائو و البته نوشابه های اون موقع با شیشه های خاصش که شهروز یه پست خوب راجع بهش زده بود رو فراموش نخواهم کرد.

به یاد بچگیهام. که از همون بچگی عاشق ماشین و ماشینسواری و رانندگی بودم.
همیشه دوست داشتم راننده اتوبوس، کامیون و تریلی بشم. مخصوصا اتوبوس.
چون وقتی من کوچیک بودم، ما تو تهران و شیراز فامیل داشتیم و زیاد با اتوبوس رفت و آمد میکردیم.
شاید از همون وقت هست که ارادت خاصی نسبت به این اتوبوس عزیز دارم.
از هر چیزی که به ماشین مربوط میشد خیلی لذت میبردم.
۷ سالم بود که بابام یه پژو rd خرید. بابام هم متوجه علاقه شدیدم به ماشین شده بود.
خیلی وقتها سوییچ ماشین رو یا با اجازه خودش یا یواشکی برمیداشتم و میرفتم تو ماشین.
پشت فرمون مینشستم و واسه خودم با کلاژ و گاز و دنده و اینا ور میرفتم و مثلا رانندگی میکردم.
وقتی که بابام میگفت امین برو ماشین رو روشن کن، انگار دنیا رو بهم میداد. با چنان ذوق و شوقی این کار رو میکردم که حد نداشت.
بعدها بابام رانندگی رو هم بهم یاد داد. و تعجب کرد وقتی دید که با اشتیاق و به خوبی از عهده این کار بر اومدم.
چند وقت بعد صاحب یه پراید هاشبک شدیم. با اون هم خاطرات تلخ و شیرین زیاد دارم.
یادش به خیر. با هر چیزی میشد روشنش کرد. چاقو، کلید، خودکار و …
ماشین خرکاری بود ولی از وقتی که خریدیمش بد بیاری آوردیم تا وقتی که فروختیمش.
بچه که بودم، با وجود نابینایی جسارتم بیشتر از الان بود. چقدر تو کوچه دوچرخه سواری میکردم. چه قدر به این و اون میخوردم و چه قدر فحش میشنیدم. کور بدبخت، بچه کوره تو رو چه دوچرخه سواری و …
ولی اون موقع برام مهم نبود. چون از دوچرخه سواری لذت میبردم و انگار که پشت فرمون یه اتوبوس ولوو b12 نشسته باشم، خیلی حال میکردم.
بچه که بودم، مثل مجتبی منم تو مدرسه سری تو سرا داشتم. تکخوان گروه سرود، نمره های خوب. البته هیچوقت معدلم ۲۰ نشد که نشد.و خیلی امتیازات دیگه.
اما به قول گفتنی سرم تو لاک خودم بود و زیاد اهل شیطونی و این چیزا نبودم. بنابر این کسی به فکر اخراجم نبود خخخ.
کامنتها رو که میخونم، احساس میکنم که اصلا هیچوقت لذتی از بچگی نبردم. ولی دیگه گذشته دیگه چه میشه کرد.

از همه حیوونات از همون بچگی می ترسیدم .. رفتیم خونه جدید که حیاط بزرگی داشت و باغچه . گویا صاحبان قبلی حسابی گربه پرور بودن . چون تا میرفتیم توی اتاق هفت ،هشتا گربه کریه ادا توی حیاط جولون میدادن .منم دمپایی روانه کله پوکشون می کردن . مادرم همش می گفت بالاخره خدا حسابتو میرسه خخخ منم با کلی تحقیق فهمیدم که گربه ها از آب بدشون میاد . برادرمو مجبور کردم که کمکم کنه . واقعا تیز هوش بود . تله براشون گذاشت و همه مشغول خوردن شدن و منم آب جوش ریختم روشون . خاک به سرم کنن . از جیغ جیغشون چندشم شد . حالت خیلی بدی از نگاه کردن بهشون بهم دست میاد . ولی همون شد که دیگه پای زشتشونو توی حیاط نذاشتن . خدا منو ببخشه . کلا بعد از مرور خاطرات کودکی باید برم آب توبه بریزم روی سرم. چرا اون قدر حیوونات و بقیه رو آزار میدادم نمی دونم . چی شد که سر به راه شدم هم نمی دونم .

هنوز هم از نگاه کردن به گربه و کش و قوسی که به بدنشون میدن بدم میاد .عاشق کلاغ های سیاه و بی ریختم . وقتی بچه بودم دوست داشتم برم بالای درخت و لونشونو ببینم . ولی چون نمی تونستم چن تا پسر و دختر شر و شیطون رو با خودم همدست کردم که با سنگ به لونشون حمله کنیم . خیلی لذت داشت

سلام
واقعاً یادش بخیر!
راجع به من همین بدونید که ۳ سالم بود پدرم برام ۳ تا جوجه رنگی خرید دو روز باهاشون بازی کردم بعد دقیقاً هر چی فکر میکنم به علت منطقی برای بلایی که سرشون آوردم نمیرسم!
میدونید چیکارشون کردم؟
بله! با یک زربه دمپایی سه تاشون رو به عالم فنا فرستادم!
من در بچگی سرور هرچی شیطون بود بودم!
همه رو آسی میکردم ولی باز هم آخری و بچه عزیزه بودم!
اینک خاطره ای در دوران ۵ سالگی این هیولا!
یادمه یه بار تو کوچه با دوچرخه میرفتم بعد صدای یکی از همسایه هامون که یه جوری هم باهامون فامیل میشد رو شنیدم که بنده خدا پیرمرد بود با خودش چیزی رو زمزمه میکرد!
من هم بی رحمانه و خیلی تند با دوچرخه رفتم سمتش و در حالی که صدای موتور در می آوردم گفتم بیییییق! بییییییییییییییق! بعد صدای ترمز در آوردم و محکم کوبیدم تو اون بنده خدا!
هیچوقت صدای اون ضربه یادم نمیره!
محکم خورد زمین و فقط گفت خدا لعنتت کنه موتوری بی وجدان!
من هم که کلی ترسیده بودم و از اونور کلی کیف کرده بودم با کلی حس متناقض به سمت خونمون تند تند رکاب میزدم.
رسیدم خونه گریه میکردم و همزمان می خندیدم! برای مامانم تعریف کردم بعد گفتم نکنه الآن با پلیس بیان در خونمون!
از شانس بد دخترش اومد در خونه! من فکر کردم اومده من رو ببره بده دست پلیس.
رفتم تو اتاق قایم شدم!
یهو دیدم داره برا مامانم تعریف میکنه که بابام داشته میومده خونه که یه موتوری باهاش برخورد کرده بعد هم فرار کرده!
حالا نگو کی بگو! کلی خندیدم!
بعد مامانم براش تعریف کرد که این حسین شیطونه بوده! فکر کردم الآن میاد منو میخوره! دیدم کلی خندید بعد گفت الآن کجاست مامانم هم گفت قایم شده فکر کرده میخوایین با پلیس بیایین.
بعد مامانم گفت به من که از اتاق بیام بیرون تا ببرنم آگاهی!
میدونستم میخواد اذیت کنه!
من هم اومدم بیرون در حالی که میخندیدم و همزمان خجالت میکشیدم!
دیدم با من سلام کرد و گفت شیطون میدونی با بابام چی کار کردی؟
من کلی ترسیدم بعد گفت چیزی نبود فقط پوست آرنج و زانوش کمی خراش برداشته بود! چنان محکم کوبیده بودم توش که چند متر هم روی زمین کشیده شده بود!
یادمه همیشه خونشون پلاس بودم و اون همسایمون یه پسر داشت زیاد سوسیس میخورد! میرفتم و باهاش میخوردم.
بعد تا یه مدت کار همشون شده بود پماد مالی کردن سر و زانوی این بیچاره.
الآن هم چندسالی میشه که ایشون به رحمت خدا رفتن.
هنوز هم بهش فکر میکنم عذاب وجدانم بیدار میشه!
خلاصه سرتون رو درد نیارم!
اگه بخوام بقیه خرابکاریهام رو بنویسم دیتابیس سرور گوش کن اندازه کل هاردش پر میشه بعد هی اُوِر فِلُ میشه!
البته بگم! هنوز هم خیلی آدم نیستم! ریشه شیطنت مونده!
۲۲۶۳ کاراکتر نوشتم! اوف

یِدونه دیگه یادم اومد حیفم اومد ننویسم!
تو همون ۵ ۶ سالگی
یه همسایه داشتیم که توی جنگ یکی از پاهاشون قطع شد و جانباز شدن.
از اینور و اونور وصفش رو میشنیدم.
یه بار با پدرم تو کوچه بودیم یهو دیدم داره رد میشه از اونجایی که خجالتی بودم به پدرم گفتم به عمو اسدی بگو بیاد یدقیقه کارش دارم!
گفت آخه فسقلی با اون چیکار داری!
گفتم بهش بگو بیاد! گفت و ایشون هم اومدن!
بهش گفتم عمو اسدی چندتا پا داری! اون و بابام کلی خندیدن و گفت پسرم یه پا دارم!
بهش گفتم میشه ببینم؟ اون بنده خدا هم تو کوچه پاش رو زد بالا تا من پای واقعی و پای مصنوعیش رو ببینم!
بعد گفت حالا خیالت راحت شد؟ گفتم آره!
بعد هم یه دستی روی سرم کشید و خداحافظی کرد!

وااااااااای خدااااااا ابابصیر نه صومعه. یادمه باید روی تمام کلماتی که از دهنمون در میومد فکر میکردیم بعد حرف میزدیم. یادمه یبار زمانی که پیشدبستانی بودیم با یکی از دوستام وقتی زنگ خورد فکر کردیم زنگ خونست منو دوستمم پاشدیم رفتیم سمت پسرونه(توضیح برای عزیزای غیر اصفهانی و غیر ابابصیری که سرویسهایی که ما رو میبردن تو محوطه ای که برای پسرا بود می ایستادن) خلاصه بعد از کلی تاب خوردن فهمیدیم نه بابا زنگ نماز بوده ما هم برگشتیم تو کلاس که با برخورد وحشتناک معلممون روبرو شدیم که شماها تو پسرونه چکار داشتید، کی بهتون گفت برید اونجا، حالا فردا که آقای مظاهری پوست از سرتون کند میفهمید که نباید بی اجازه برید سمت پسرونه. ما هم هر چی توضیح میدادیم که بابا ما فکر کردیم زنگ خونست گوش خانم بدهکار نبود. دو دقیقه بعدشم زنگ خونه رو زدن. یعنی میخوام بدونم خدا وکیلی در مورد ی بچه ششساله چه فکری میکردنو این عدا اصولا رو در میاوردن. خلاصه این مدرسه هم خاطرات باحال میساخت هم خاطراتی که آدم وقتی یادش میفته از همشون لجش میگیره. ببخشید پرحرفی کردم

عجب! میدونی گلم، دورۀ ما اگه سختگیری هم میشد، خودشون هم واقعا مقید بودند. انقدر معرفت داشتند که …… سختگیری اگر هم میشد، درست و به جا بود. نه مثل سال آخری که زنگ تفریح هم حتی باید برای آبخوری و اینا رفتن هم اجازه میگرفتیم خخخخ.
بعضیها رو از صمیم قلب دوست داشتم، بعضیها رو هم مثل شما هر وقت یادم میاد، ازشون لجم میگرفته و میگیره.

ای نازنین جون چی بگم که نگفتنش بهتره. فقط اینو میدونم که اگه یکی دوسال دیگه مونده بودم اونجا میشدم ی آدم دوروی نون به نرخ روزخوری که یجا بخاطر پسند بقیه چادروی و یجا بخاطر دل خودش مانتویی. خوب شد که رفتم و اون صومعه هم منحل شد البته هرچند بعضی وقتا واقعا دلم برای خاطرات خوبم و اردوهایی که میرفتیمو کلیم بهمون خوش میگذشت خیییلی خیییلی تنگ میشه

سلام
یادش بخیر من عاشق موتور و موتور سواری و ایضا بوق بودم. توی فاصله ۳ تا ۶ سالگی, پدرم یه پاساژی داشت که تو اون منطقه, معمولا افراد با موتور آمد و شد میکردن. یعنی کلا موتور خیلی زیاد بود. و من سوار موتور کل کسبه اونجا شده بودم. حتی یه مورد یادمه پدرم موتور یکی رو ازش گرفت و منو برد دور زدیم و برگشتیم.
یکی بود اسمش آقا فریبرز بود.این موتورش سبد داشت و من همیشه ازش میخواستم توی سبدش برام یه چیزی بخره بذاره. حالا بستنی, چیپس, پفک, یا هر چیزی. یه آقا عارف هم بود که کلا هر وقت سوار موتورش میشدم, برام آدامس میخرید موتورش هم از این وسپا قدیمیا بود.
دیگه بماند که سوار هر موتوری هم که میشدم, بوقش باید زیر دستم میبود. پس, همیشه جام روی باک موتور بود.
هنوزم شرایط علاقم به موتور همین قدره و اگه کسی باشه که بتونم باهاش موتور سواری کنم, این کارو میکنم.

یادش بخیر میگفتن هر کی حیوونات رو اذیت کنه , جاش توی جهندم هست , اونم توی موتور خونه اش خخخخخ
بابا رعدی , تو نیاز به آب زمزم داری .
تازه از کلاغ هم که خوشت میومد , خونه خرابش میکردی ؟! خخخخ
نمیگفتی شاید بچه قنداقه ای کلاغه تو لونه اش داشته باشه خخخ!
توبه کن رعد , توبه
آب جوش ؟
گربه ملوسی ؟
خیلی شیطون بودی , خیلی .

یادش بخیر بچگی خلاف سنگینه ام , یه آکواریون خیلی باحال , با ماهی های منحصر به فرد , مثل اسکار و لجن خوار و پنگوسی بود که از ماهی های رسته شکارچی محسوب میشدند و فقط گوشتخوار بودند .
برای همین , هیچ وقت نمیتونستم ماهی هایی مثل آنجل به معنی فرشته ماهی که بسیار زینتی و قشنگ , اما دخترونه بودند رو بندازم کنار این ماهی گوشتخوار ها .
یادمه براشون جیگر میخریدم یا دل مرغ , و براشون روزی یه تیکه از بالا مینداختم درون آب و به سطح آب نرسیده , ماهی اسکار که مثل یه تیکه حلوای له شده بود , با نقش های بسیار زیبا و رنگارنگ البته , دستم رو که روی آب میدید , انگار دنبال ماهی بکنه سریع میومد با دهن بالای آب .
یه روز , چند تا ماهی قناتی که ارزون بودند و به عنوان طعمه مینداختند جلوی اینجور ماهی ها گرفتم .
واقعا یه راز بقا رو شاهدش بودم . این ماهی ها , اندازه و شکل همون ماهی قرمز های عید بودند , منتها رنگ سیاه . ماهی اسکار یا پنکوسی , که شبیه به دقیقا کوسه بود و یک لحظه یک جا وای نمی ایستاد , با اینکه بیست سانتی قدش بود اما هنوز هم گوشت دستی یعنی جیگر میخورد و شکارچی نشده بود .
باورم نمیشد , تا ماهی قنات رو انداختم درون آکواریوم , ماهی اسکار در کمتر از ده ثانیه , گوشه گیرش انداخت و با یک حرکت از طرف سر بلعیدش …
یادمه دم اش بیرون از دهانش مونده بود و تماما نتونسته بود کل اش رو ببلعه , و تا حدود یک دقیقه دمش تکان میخورد و زنده بود . این آخرین بارم بود و غیر از دل و قلوه , میخواستم گیاهخوار شون بکنم که نشد خخخ .
بعد از یه دقیقه , دمش رو هم که دیگه بی حرکت بود به درون کشید و قسمت دوم رو هم به سرعت هضم کرد و آخرش هم انگار که سرفه ای بکنه , دم و بال و اینها رو با کمی گوشتش پرت کرد بیرون , که بشه غذای لجن خوار که دهانش مثل یک مکنده بود که حتی میتونست اون رو از درون , روی شیشه صیقلی , نگه بداره و روی سرش دو چشم و تمام بدنش به صورت زره ای بود که از پشت مورد هجوم قرار نگیره با تیغ هایی که میتونست مثل پرده کرکره ای باز و بسته اش کنه که یه سلاح خوب بود که کسی فکر حمله رو به سرش راه نده .
اون تمام کف آکواریوم رو با دهانش که زیر بود پاک میکرد و تمام سنگ های رنگارنگ کف رو یکی یکی در جستجوی غذا , می مکید و زیر و رو میکرد .
واقعا دنیای زیر آب خیلی خیلی عجیب و قشنگه .اما حیف که نابینا ها نمیتونند باهاش به راحتی ارتباط برقرار کنند , برای همین کمی ازش نوشتم .پمپ هوای مصنوعی که علاوه بر زیبایی حباب هایی که از کف به بالا میان و هزاران مدل برای هدایت و بالا اومدنش به وسایلی مقدور بود مثلا صندقچه ای کوچیک که مثل صندوقچه های گنج ساخته شده بود , و بوسیله فشار حباب ها از درونش , درش باز , یا بسته میشد و امثالهم .
بخاری المنتی ای که داخل یک شیشه آزمایشگاهی قرار داشت و بست داشت و اگه حواست نبود و نیمی از شیشه درون آب , و نیمی دیگه بیرون میموند در حالت روشن بودن , شیشه می ترکید , یا برچسبی که روی بیرونی قرار داشت و چند طبقه ای بود و هر طبقه ی مدرج , که رنگی میشد , میفهمیدی که دمای قانونی آب نرمال شده که اگه یادم مونده باشه , ۳۴ درجه بود همیشه .
یا یک زایشگاه که روی آب قرار میگرفت و ماهی هایی که تخم ریز بودند یا معدودی که زنده زا بودند رو من تونستم که ازشون جوجه کشی کنم خخخ زندگی ای بود .
یادش بخیر پلاسکو خدا بیامرز , طبقه منفی ۱ یا زیرزمین کلا وسایل و مغازه های آکواریوم فروشی بود و ارزان .اما من از میدان بازار دوم , به سمت یاعچی آباد که حرکت میکردی , اولین کوچه و اولین مغازه مشتری اش بودم .
ولی تا دلتون بخواد تو بچگی ورزش کردم و فوتبال بازی کردم و موتور گازی عوض کردم , و هر کی بهم زور میگفت , سعی میکردم که بیادش بیارم که هر وقت دوباره دیدمش , دیگه زور نگه خخخخ .
اما شاید این ماهی که گفتم , از معدود حیوان آزاری هایی باشه که یادم میاد , تازه تا میتونستم ,حیوون ها رو از دست آزار دهنده ها خلاص میکردم .
چند وقت پیش مادرم یه فنج مریض تو خیابون پیدا کرد که قفسی بود و پریدن بلد نبود , مادرم گرفتش و براش قفس خرید هیچی , یه جفت هم براش رفت خرید و حالا ما نمیدونیم چطوری از شرش خلاص بشیم , نمیزاره آزادشون هم بکنیم یا چند بار ولشون کردم تا تو خونه پرواز یاد بگیرند , اما مادرم نذاشت و میگه بلد نیستند و میرند و گربه میگیرتشون . شاید که نه , حتما مال منم ارثی هست .
کار به بچگی ندارم که همه مون یه جور شیطونی کردیم , و حالا برای مزاح و پشیمونی مون اینجا مینویسیم و شاد کردن و یاد دوران شاد اون موقع , اما باید بدونیم که جوامع بالغ یک کشور رو میتونیم تمدن شون رو از چگونگی رفتار شون با حیوانات اون سرزمین و همزیستی و وضع قوانین دولت اون کشور بسنجیم .
در دین و کشوری که سگ رو نجس میدونه , به غلط فاحش !
برای مثال میبینیم که چگونه سگ ها رو عقیم میکنند , در طول حیات بشر , باوفا ترین و بهترین یار بی کلکی که انسان به خود در میان موجودات , به خودش دیده در تاریخ , همانا سگ بود .چه بسا انسانهایی که به اندازه جو ای مانند این حیوان باوفا که با تکه نانی , مریدت میشه رو ندارند .در عملی وحشیانه در یوتیوب دیدم
با بریدن اعضای تناسلی شون به صورت وحشیانه , به بهانه ولگردی , در حالیکه مثل انسان میتونند با کمی هزینه , با تزریق دارو اینکار رو بکنند , حقوق انسان به انسان هم مطمین باشین که بلا شک رععغایت نمیشه و نخواهد شد .
قربون مهربونی هاتون , این بود انشای من , برم تا برق بابا رعدی صاعقه شو نزده .
شاد و رحیم باشید .

پاسخ دادن به shadow of death لغو پاسخ