خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دانلود کتاب پنیر مرا چه کسی جا به جا کرد

سلام سلاااام

حالتون خوبه؟؟؟

دلتون شاد و آرومه؟؟؟

با گرما چه می کنید؟؟؟؟

خب یه کم از خودم بگم

من که عاااالیم. همه چی آرومه من چه قدر خوشحاااالم خخخخ

این دوشنبه یعنی 2مرداد می خوام برم مشهد. خیلی خوبه و مطمئنم خیلی خوش می گذره. یعنی باید خوش بگذره. دلم خیلی سفر درست و حسابی می خواد تا همه خستگی هام رو از خودم دور کنم

و این هم یه بهونه اس تا حسابی به خودم خوش بگذرونم خخخخ

وای فقط نمی دونم با گرمای هوا چیکار کنم. بعضی وقت ها با خودم فکر میکنم اگه به ذهن بشر نمی رسید کولر رو اختراع کنه ما چی کار می کردیم؟؟؟؟

من که تحمل نمی کردم خودم رو می کشتم. گرما اصلا قابل تحمل نیست برام. بگذریم

بالاخره به آرزوم رسیدم و اولین جلسه ی گیتارم رو رفتم. خیلی خوب بود. استادم هم خیلی خوب توضیح میده. خدا کنه این علاقه ی زیادم یهو از بین نره و تا آخرش همینطوری با جدیت کارم رو دنبال کنم. این مشهد فقط یه بدی کوچولو داره برام. اونم اینه که باید یه جلسه از کلاسم رو غیبت کنم. اشکال نداره. وقتی برگشتم جبران می کنم. ولی می ارزه.

زیاد حرف زدم؟؟؟؟ برم سر اصل مطلب

خب دوستان امروز براتون کتاب آوردم. اسمش هم پنیر مرا چه کسی جابه جا کرد هست. نوشته ی اسپنسر جانسون

خیلی کتاب جذابیه. خیلی جالبه. من خلاصه اش رو براتون می ذارم. فقط بگم که اینجا منظور از پنیر همون هدف تو زندگی.

*******************

روزی روزگاری در سرزمینی دور دست، چهار شخصیت کوچولو زندگی می‌ کردند. آنها در جستجوی پنیر برای خوردن و لذت بردن, به این سو و آن سو می‌ دویدند.

دو تا از آنها موش‌هایی بودند به نام‌های اسنیف و اسکری و دوتای دیگر آدم‌هایی به اسم “هم” و “ها” بودند، اما ظاهر و رفتارشان بسیار شبیه مردم امروزی و عادی بود.

هر روز صبح همه آنها لباس‌ های ورزشی‌شان را می‌ پوشیدند، کفش‌ های کتانی‌شان را به پا می‌ کردند و از خانه‌های کوچک‌شان بیرون می‌ آمدند و به سرعت در جستجوی پنیر دلخواه‌شان، داخل هزار تو می‌ شدند. یک روز آنها همگی در انتهای یکی از راهروها در ایستگاه پنیر مورد نظرشان را پیدا کردند. پس از آن هر روز صبح موش‌ها و آدم

کوچولوها لباس‌ های ورزشی‌شان را می‌ پوشیدند و به طرف ایستگاه پنیر حرکت می‌ کردند.

بعد از مدتی آدم کوچولوها برنامه روزانه‌ی متفاوتی را در پیش گرفتند. آنها کمی دیرتر حرکت می‌ کردند. چراکه از محل پنیر آگاه بودند و راه رسیدن به آن را می‌ شناختند.

آنها به این فکر نمی‌ کردند که پنیر از کجا آمده، یا چه کسی آن را آنجا گذاشته است. فرض را بر این گذاشته بودند که پنیر همیشه آنجا خواهد بود. آنها از اینکه دیگر پنیرشان را پیدا کرده بودند، احساس رضایت می‌ کردند.

آدم کوچولوها احساس رضایت و خوشحالی می‌ کردند و فکر می‌ کردند دیگر تأمین هستند. طولی نکشید که “هم” و “ها” پنیری را که در ایستگاه پنیر پیدا کرده بودند از آن خود فرض می‌ کردند. آنها می‌ گفتند این پنیر حق ماست، مسلماً ما برای بدست آوردن آن خیلی تلاش کرده ایم. این وضع مدت نسبتاً طولانی ادامه داشت.

یک روز صبح پس از رسیدن به ایستگاه پنیر متوجه شدند که در آنجا دیگر پنیری وجود ندارد. اسنیف و اسکری از آنجایی که از پیش متوجه شده بودند پنیر هر روز کوچک‌تر می‌شود تعجبی نکردند. آنها برای این موضوع اجتناب‌ناپذیر آماده بودند و به طور غریزی می‌ دانستند که چه باید کرد. موش‌ ها اوضاع را زیاد تجزیه و تحلیل نکردند.

برای موش‌ ها مسئله و جواب هر دو ساده بود. وضعیت ایستگاه پنیر تغییر کرده بود، لذا آنها هم باید تغییر می‌ کردند.

اما رو به رو شدن با این وضعیت برای آدم کوچولو‌ها قابل تحمل نبود. آنها نمی‌ خواستند که بفهمند ذخیره پنیر به تدریج کم شده، بلکه اعتقاد داشتند پنیر به طور ناگهانی برداشته شده است……..

*****************

دیگه بیشتر از این نمی ذارم بخونید….. خب دوستان همون طور که گفتم منظور از پنیر همون هدف های زندگی ماست. یه وقتایی ما فقط دنبال کار های حاضر و آماده هستیم و اصلا به خودمون زحمت نمیدیم بفهمیم اینی که الآن تامین شده از کجا اومده. آدم کوچولو های کتاب ما هم همینطوری بودن. فقط داشتن از تلاش موشها استفاده می کردن. اما باید ببینیم تهش چی میشه؟ تلاش می کنن پنیر جدیدی برای خودشون پیدا کنن یا اینکه نا امید میشن و از گرسنگی میمیرن؟

امیدوارم با خوندن این کتاب لذت ببرید.

شما می تونید این کتاب رو با حجم حدود صد مگ از

 اینجا

دانلود کنید

زندگیتون سرشار از حضور خدا…..

****************

ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺩوستت ﺩﺍرد

ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻋﺎﺩﯼ ﻣﯽ ﺷﻮد!

ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺶ، ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﺎﯾﺶ

ﻭ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﮐﻼﻓﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ

ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎﯾﺶ

ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﺶ

ﺗﻮﻗﻊ ﻫﺎﯾﺶ

ﻭ ﭼﻮﻥ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﺴﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﺩ

ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ

ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯼ

ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳی!!!

ﺍﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﺴﺖ

ﺍﻣا…….

ﺍﻭ ﻫﻢ ﺁﺩﻡ ﺍﺳت

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮسد

ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻧﺪﻭﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺭﺩ

ﻭ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺭﻭد!

ﺣﺴﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ

ﺑﯽ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ

ﺍﻣا…..

ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﻤﯽﺁﯾد

ﻓﻘﻂ

ﺑﺮﺍﯾﺖ

ﺟﺎﯼ ﭘﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﻣﺎﻧد…..!!!