خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
چند کلمه حرف از کمی دلتنگی و… درس 22 speak english like an american

سلام بچه ها.
چه خبر؟ خوبین؟
من که یه کم دلم گرفته، دلتنگم. دلتنگ کی و چی نمیدونم، فقط دلم میخواد بگم و بنویسم. قلم رو بگیرم و بگم از خودم، حس و حالم و هر اتفاق ریز و درشتی که واسم میفته. دوست دارم قلم منتظر واژه های تکراری من نمونه و خودش بگه. بگه و بچرخه و به زبون بیاره تلخیها و شیرینیها رو، به زبون بیاره حالی که وقتی به گذشته های نه چندان دورت نگاه میکنی و آه سردی از جنس حسرت روی لبات میشینه.
دیشب خواب مادربزرگمو دیدم، 15 ساله بودم که تنهامون گذاشت و رفت. توی خواب حواسم به نبودنش بود، به همین خاطر سیر نگاهش کردم که یه کم دلتنگی این مدتم واسش جبران بشه. دلم لک زده بود واسش، 2 سالی بود به خوابم نیومده بود. توی مشتش مثل همیشه پر بود از آبنبات و گردو و پسته. بچه های فامیل از 2 ساله تا 20 ساله، میدونستن که مادربزرگ همیشه مشتش پر از خوراکیه، پس واسه اینکه بهشون آبنبات و گردو و پسته ی بیشتری برسه، هر کدوم به شیوه ی خودش سعی میکرد مخ مادربزرگ رو بزنه خخخ!
آخرین باری که با هم سر یه سفره شام خوردیم، تولد من بود! 11 آبان 1385! عصرش ما یه جشن کوچولو با دخترای فامیل گرفته بودیم و شب مادربزرگ، با آبگوشت خوشمزه اش، همه ما رو برای ساعات بیشتری دور هم نگه داشت تا خوشیمون کمی بیشتر امتداد داشته باشه!
همیشه اینجا که میرسم، یه نقطه میذارم و جلوتر نمیرم. نمیخوام فکر کنم به روز و روزهای بعدش! تصویری که از مادربزرگ تو ذهنم نگه داشتم، یه تصویر شاد و سر حال و سرزنده هست، نه تصویری از روزهای بعد از اون شب که توی بستر افتاده بود! انگار خودشم میدونه من چه جوری میخوامش، همیشه همون مدلی میاد به خوابم!
دیشب مراسم عقد دختر داییم و یکی از بهترین دوستام بود. نمیدونم هیچ کدومتون شب ازدواج بهترین دوستش این حسی که میگم رو تجربه کرده یا نه. اینکه از طرفی واسش خوشحالی و آرزوی خوشبختی میکنی، از طرف دیگه به داماد حسودیت میشه که اومده جای تو رو گرفته و از این لحظه، دوستت تمام لحظاتش با اون میگذره و دیگه کمتر واسه تو وقت داره!
دیشب هم شاد بودم هم دلتنگ، دلم نمیخواست دوست من مال کس دیگه ای باشه. اون همه خاطرات بازیهای بچگی که محال بود با هم باشیم و مرورشون نکنیم، رازهای ریز و درشتی که به هم میگفتیم، شیطنتای نوجوونیمون که با هم داشتیم و مرور خاطراتش، دعواها و قهرها و آشتیا… یعنی دیشب نقطه ی پایانش بود؟! نه، نمیخوام دوست من مال کس دیگه ای باشه!
دلم تنگه واسه مادربزرگ، واسه دوستم، واسه ی سفر به یه جای ساکت و سرسبز، واسه شنیدن یه ترانه ی قدیمی که شاید چندان توی خاطرت نمونده اما به محض شنیدنش، کلی روزهای خوب واست زنده بشن، دلم تنگه واسه بازیهای بچگی، واسه دویدن توی کوچه بدون هیچ دغدغه ای واسه یک لحظه بعدت، واسه شنیدن صدای اون آقایی که عصرا توی کوچه پیداش میشد و داد میزد: کیم، بستنی، آلاسکا!
چقدر آلاسکا دوست داشتم، مخصوصا قرمزش رو! شیرین بود، و خیلی زود تموم میشد و آب میشد، مثل همون روزای بچگی!
یادش بخیر موتورم که چند روز دادم پسر خاله ام بازی کنه و اونم داده بودش به نون خشکی! یادم نمیره که چقدر گریه کردم واسش و هنوزم که هنوزه، پسر خاله رو واسه اون کارش متهم میکنم!
دلتنگم، دلتنگ همه ی اون روزای شیرین و سادگی خودم. دلتنگم واسه آدمایی که دل شکستنشون، در حد چند لحظه قایم کردن بادکنکت بود و با دیدن اشکت، سریع دلشون میسوخت، همینطور که اشکات رو پاک میکردن، بادکنکتم میذاشتن توی بغلت! اما الآن دلت که بشکنه، سالها هم که گریه کنی، کسی خیالش نیست!
راستی، یه اعتراف میکنم، اینکه تا 7 سالگی به شدت از بادکنک وحشت داشتم! اگر میدونستم توی اتاقی بادکنکه، اصلا پام رو اونجا نمیذاشتم خخخ! هر کاری هم بابا و مامان کردن، ترسم از بین نرفت. نمیدونم چی شد که به مرور زمان، این ترس خود به خود از بین رفت!
وای که دلم میخواد الآن هرچی دارم بدم ولی فقط یه بار دیگه مادربزرگ رو ببینم، یه بار دیگه با دوستم، یا همون دختر داییم شیطنت کنم، یه بار دیگه سوار موتورم بشم و آلاسکا قرمز بخورم! ولی…
حیف که هر کار کنم، نمیشه که…
نمیشه!
خب، بعد از خوندن پرحرفیا و دلتنگیهای من،
این شما و این هم:
دانلود درس 22 با حجم 12 مگ

۲۱ دیدگاه دربارهٔ «چند کلمه حرف از کمی دلتنگی و… درس 22 speak english like an american»

موتور و آلاسکا! همین ۲تا کلمه برای مرور خاطراتم با فاطمه کافی بود. برای گرفتن پول ۲تا آلاسکا از بابامون چه دلبریا که نمیکردیم! حال دیشب تو رو عصر چهارم خرداد تجربه کردم. عصری که اگه داییم کنارم نبود آبروم جلوی مهمونا میرفت. عصری که برای بارونی شدنم بهانه پشت بهانه میرسید! ولی با جمله ی محمد؟ خر نشیاااا. این روز قشنگ رو به کام خودت و فاطمه تلخ نکنی به دل خودم تسکین میدادم

خدایا شکرت!

از هرچه بگذریم، سخن کلوچه خوشتر است

درود. اگه همین دلتنگیا نباشند, قدر خوشیهامون و داشته هامونو نمیدونیم.
یعنی من داییم که فوت شد, باید بدونم بقیه هم از دستم میرند و تا زنده هستند بیشتر قدرشونو بدونم.
اینه که واقعاً خیلی زودتر از اون که فکرشو بکنیم مث آب خوردن عزیزانمون بدون تعارف روزی از دستمون خواهند رفت.
پس باید تا زنده هستند فکرشون باشیم.
البته معنیش این نیست که خاطراتمونو مرور نکنیم نع به هیچ وجه منظورم این نیست.
بلکه میخوام بگم ما با مرور خاطراتمون یا باید خوشحال بشیم, و یا هم ناراحت.
اگه خوشحال شدیم, خو معلومه که به فکرشون بودیم و تا زنده بودند هواشونو داشتیم.
و اگرم ناراحت شدیم, خو باید بیشتر حواسمونو جمع کنیم تا با اونایی که هستند رفتار بهتری داشته باشیم.
و در نهایت که خدا اموات همه به خصوص اموات هم محلیهامونو مورد رحمت خودش قرار بده. آمین.

سلام و درود بر بانو عظیمی گرامی
خوب که هستین به لطف یگانه دادخواه هستی دهنده
خب من که فعلاً فقط لینک رو دان فرموده و پست رو کامل نخوندم به هر حال مرسی بابت این آموزشا و مرسی بابت این پستای توووپ و عالی
شبتون خوش و خدا یار و نگهدارتون باشه

سلام غزل. غزل۱کسی نیست بهم بگه از دست این دلتنگی های لعنتی باید کجا در برم آیا؟ بیچارهم کردن هیچ طوری هم نه تموم میشن و نه فراموش. هر کسی هم میاد میگه آخه تو چه دردته جوابم فقط سکوته و سکوت. چی می تونم بهش بگم؟ هیچ چی واقعا هیچ چی! بیخیال. شاید۱زمانی کهنه بشه! شاید کم بشه شاید تموم بشه. من منتظرم. نمی دونم تا کی تحمل انتظار رو میارم ولی منتظرم!

سلام فرزانه جان
من همیشه حس میکردم فقط خودمم که اینطورم, فقط
شب عروسی زنداییم و داییم دقیقا این حس رو داشتم
چون در مدت نام زدی این دوتا با هم بهترین هم صحبت رو پیدا کرده بودم
دلم خیلی تنگ شده برای روزایی که بدون هیچ حس ترحمی و فقط از روی دوستی با هم همه جا میرفتیم و خاطره های قشنگ میساختیم
من حسودی کردم, به داییم حسودی کردم که جای من رو پیش بهترین هم صحبت اون روزام گرفت
من همین دو هفته پیش حسودی کردم, به آدمی که جای من رو پیش دوست صمیمیم گرفت و من موندم تنهای تنها
من حسودی کردم به کسی که اومد و جای من رو پیش بهترین هم کلاسیم گرفت, تا دیگه وقتی نباشه که حتی با من زنگ بزنه
از پست قشنگت, و از تدریس زبانت, سپاس فراوان

سعی میکنم به دلتنگی هام اصلا و اصلا فکر نکنم .
از ترس دوران بچگیت گفتی . یادم ترس خودم افتادم . با اینکه خیلی باهوش و دونا بودم اما به شدت از پیرزنها میترسیدم . چون حس میکردم جن هستند یا با جن ها در ارتباطند.
شاید باورت نشه هنوز که هنوزه وقتی خواب جن میبینم اونا به شکل پیرزن هستند خخخ
همش تقصیر این کارتونهاشت که جادو گرارو شبیه پیرزنهای زشت و ترسناک نقاشی می کنه خخخخ

دیدگاهتان را بنویسید