خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

پستوی خاطرات (۱): پنج‌شنبه شیرین، پنج‌شنبه تلخ

بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!

 

یکی از بهترین دوستان دوران دانشجوییم در مقطع کارشناسی پارسال ازدواج کرد. اول ما می‌ خواستیم دعوتشون کنیم که به دلیل درگیری دوستم با کنکور دکتری که سرانجامم به قبولیش منجر نشد، و بعدشم تعطیلات نوروزی، این دعوت به تعویق افتاد تا اردیبهشت امسال که برای شام به خونه ما اومدند. شبی که خوش گذشت و مثل همه در کنار دوستان بودن خوب و به یادموندنی بود. بعدم که ماه رمضان و ایام تابستون، تا این‌که پنج‌شنبه هفته قبلم اونا ما رو دعوت کردند. یه مهمونی دوستانه به صرف ناهار، استراحت بعدازظهر  و دورهمی عصر.

 

شب قبلش مهمون داشتیم و شستن ظرفاش موند برای صبح. صبحم که هرچی خانمم اصرار کرد بذار اول ظرفا رو بشورم بعدش بریم، گفتم: نه، دیر میشه. از او اصرار و از من انکار. بالاخره قرار شد بعد از برگشتن ظرفا شسته بشه. آماده شدیم و راه افتادیم. از خونه ما تا خونه دوستم راهی تقریباً طولانی در پیش داشتیم. بعد از حدود یک ساعت اتوبوس‌سواری در ایستگاهی نزدیک حرم حضرت معصومه علیها السلام پیاده شدیم. اما هنگام پیاده شدن، خانمم در پله‌های اتوبوس به علت نامعلومی تعادلشو از دست داد و روی پله‌ها افتاد و تا روی آسفالت غلتید. اتفاقی که در چشم‌به‌هم‌زدنی افتاد و تا از پله‌ها پایین اومدم خودش سریع بلند شد و کارت زدیم و به سمت مقصد روانه شدیم. از یه جایی هم که دوستم خودش به استقبال اومد و ما رو با ماشینش تا خونه رسوند. باز هم یه مهمونی خوب دیگه. یه پذیرایی اولیه، نماز، ناهار و استراحت. عصر هم میوه و بستنی و تا اذون مغرب اونجا بودیم. گفتیم و شنیدیم و خندیدیم و حالشو بردیم. یه پنج‌شنبه شیرین و دلچسب.

 

همون خونه دوستم هم خانم از درد دستش شکایت داشت و گفت: «نمی‌ تونه زیاد حرکتش بده». موقع زمین خوردن کتفش آسیب دیده بود، اما فکر نمی‌ کردیم چیز خاصی باشه. پرسیدم: «می‌ خوای بریم بیمارستان؟» گفت: نه، حالا بریم خونه. برگشتیم خونه و تازه همه چیز شروع شد. درد دستش کم‌کم بیشتر شد. تقریباً اصلاً نمی‌ تونست دستشو حرکت بده. گفتم: بریم بیمارستان. گفت: باید یه خانم همراهم باشه، اگه لازم بود کمکم کنه. ما اهل استان فارسیم و تو قم هیچ خویشاوندی نداریم. دوستای خونوادگیمونم که یا رفته بودند شهرستان، یا مهمون داشتند. با یکی از آشناها که پزشکه تماس گرفتم. ضمن تجویز مراقبتایی مراجعه به پزشکو به فردا موکول کرد. یه پنج‌شنبه تلخ و غم‌انگیز.

 

فردا صبحم همون مشکلات شب قبل برجا بود تا بعدازظهر که بالاخره مهمونای یکی از دوستان رفتند و اونا تونستند با ما به بیمارستان بیاند. صبح جمعه، درحالی‌که خانم مشغول استراحت بود، به محله سر زدم. مطالب جدیدو که دیدم، خوشحال از این‌که هیچ‌کس پست تبریک ازدواج اشکانو نزده، سریع مطلبشو نوشتم و تا ظهرم چندتا از نظرا رو جواب دادم. بعد هم اینجا و آنجا پیگیر شدم که ببینم روز تعطیل کجا کار رادیولوژی انجام می‌دند. اینم خودش مصیبتی بود. یا بخش رادیولوژی نداشتند، یا روز تعطیل خدمت ارائه نمی‌ دادند، یا فقط موارد تصادفی و اورژانسی رو پذیرش می‌ کردند. نزدیک به غروب آفتاب از خونه زدیم بیرون. رفتیم «بیمارستان علی بن ابی‌طالب». چندتا عکس رادیولوژی از شونه و کتف تا مچ و انگشتا گرفتند و معلوم شد که الحمد لله شکستگی و دررفتگی در کار نیست. با یه پماد روانه خونه شدیم. البته همون دوستمون بدون صحبت قبلی ما رو برای شام به خونه‌شون برد و حوالی ۱۲ نیمه‌شب به خونه خودمون رسیدیم. همین چیزا باعث شد تا یک‌شنبه صبح نتونم جواب نظرای مطلبمو بدم.

 

حالا اول کارای من بود. همسرم باید استراحت می‌ کرد و من باید اندکی به فداکاری می‌ پرداختم. همون ظرفای مهمونی که خانم با اصرار می‌ خواست بشوره و من نذاشتم، حالا به قول معروف دست خودمو می‌ بوسید. و الآن هم که چند روزه در کنار ضماد گذاشتن و بستن دست خانم، به همین فعالیتای همسردوستانه از قبیل: ظرف شستن، لباس شستن البته با ماشین لباس‌شویی، جارو کردن و مثل اینا مشغولم. اما یه چیزی رو صادقانه بگم. یکی دو روز اول که خانمم حال مساعدی نداشت و ساکت و غمگین بود، خونه واقعاً مثل قفس شده بود. منم حوصله هیچی رو نداشتم. کارای خونه و این چیزا برام قابل تحمل بودند، ولی این حال همسرمو نمی‌ تونستم تاب بیارم. راستی چرا ما آدما معمولاً قدر داشته‌هامونو تا داریمشون نمی‌ دونیم؟ چرا؟! چرااااااااا؟!

 

در پناه یکتای هستی‌بخش! «علاء الدین»

۳۷ دیدگاه دربارهٔ «پستوی خاطرات (۱): پنج‌شنبه شیرین، پنج‌شنبه تلخ»

درود. خو همیشه خوبی و بدی, تلخی و شیرینی, گرمی و سردی, و سیاهی و سفیدی با هم قشنگه.
گاهی وقتا باید ایجوری بشه تا اوجوری بشه.
بنظر خودم درد یکی اَ بهترین نعمتهای خداست. چون باعث میشه آدم قدر داشته هاش و سلامتیشو بدونه.
مرسی اَ پست. همچنان به همی روش ادامه بده و اَ با هم بودن لذت ببرید.

سلام. امیدوارم حال همسر شما هرچه سریع تر رو به راه بشه تا هم خاطر شما جمع بشه و هم فضای خونه به گرمای سابقش برگرده! با علی موافقم تلخ و شیرین با هم زندگی رو می سازن! امیدوارم واسه شما و همسر محترمتون شیرین هاش خیلی بیشتر از این مدلی هاش باشه!

سلام امید که همیشه خوب و خوش باشید این وقت ها که به یک نفر از نوع مونث نیاز داشتید بهترین گزینه آژانس بانوان هست که پول می گیرند و ساعتی با همسر شما می تونستند کارهاشون رو پیگیری کنند من سرم اومده انجام دادم و نتیجه گرفتم شما هم این طور مواقع استفاده کنید موفق باشید

سلام بر آقا علا الدین گرامی
خدا رو شکر که ماجرا به خیر گذشت و دست خانمتون شکستگی و مشکل هادی پیدا نکرد, و شما هم قدر ایشون رو دونستید و اصلا چطور میشه همیشه به خانمتون کمک کنید تا بیشتر قدرش رو بدونید و راستی شکلک فضولی چرا شما اهل شیرازید ولی قم زندگی می کنید آیا؟
همیشه شاد باشید و خوشبخت

الآنی یهویی اسمتون و شیراز برام یاد آور حضرت شاه چراغ شد و برادرش علا الدین و فکر کنم اسم برادر کوچکتر ابراهیم بود…..
دلم شیراز خواست …… رفتید شیراز زیارت ما رو هم یادتون باشه که التماس دعا داریم و راستی قم هم رفتید زیارت باز ما ملتمس دعا هستیم….

سلام خدا رو شکر که برای خانمتون مشکل مهمی پیش نیومده! خانم شما میتونند برای این وقتا یه راننده خانم که مثلا سرویس مدارس یا سرویس کارمند اداره ها هستند رو شناسایی کنند و باهاشون آشنا بشن و در زمانهای احتیاج منتظر دیگران نمونند. البته اگه در قم آژانس بانوان نیست. آژانس بانوان تمام راننده هاش خانم هستند.

سلام مجدد آژانس بانوان که مترادف آژانس ۱۳۳ همه شهرها وجود داره و با شماره ۱۸ ۱۱ یا ۱۸ ۴۰ کار می کنند راننده هاشون همه خانم هستند و اتفاقا ساعت حساب کتابشون عین آژانس های دیگه هست و شما کار اضافی مثل من نشستم برو فلان کار رو انجام بده یا فلان فیش رو برام بریز بهش میگن کار خدماتی که یک مبلغ کمی بیشتر می گیرند و کار رو راه میندازن شهرستان برای ما ساعتی ۱۰ هزار تومان حساب میشه با کار خدماتی شهرهای مختلف فرق داره حتما شماره اشون هم ۱۱۸ گیر میاد من خانمم رو این طور مواقع باهشون راننده میاد و باهاش همراهی میکنه از ترمینال اومدنی یا کارهای شبیه این که نیاز به یک خانم هست شما هم استفاده کنید

پاسخ دادن به پسر پاییز لغو پاسخ