خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

آیا دوستیابی برای دانشآموز نابینا توی مدارس افراد بینا سخته؟

به یادداشتی که از یه دانش آموز کلاس ششمی به دستم رسیده توجه کنید:
من کاملا نابینام. حتی نور رو هم نمی بینم حدودا دوازده سالمه. موندم چطور توی مدرسه که بینا ها هستند رفیق پیدا کنم آخه همه زنگ تفریح که میشه می دون دنبال همو از دیوار راست بالا میرن. من باید توی کلاسم بشینم گاهیم گاهیا که دلشون بیشتر میسوزه و به فکرمن میان می برنم توی حیاط یه چرخی می خوریم ولی من دوس ندارم چون یجوریه. حس می کنم آخرش قاطی دوستام نیستم یعنی اصلا دوستایی ندارم که قاطیشون بشم. خیلی بده. نمیدونم من بلد نیستم توی یه مدرسه ی بینایی دوست پیدا کنم یا واقعا همه ی دانش آموزان نابینا توی دنیا همینطورین. نمیدونم بینا ها فقط با من دوس نمیشن یا با بقیه نابیناهام دوس نمیشن. ای کاش توی یه مدرسه بودم که همه مثل هم نابینا بودیم. اونجا همه مثل همیم میشد باهم دوس بشیم. اینجا تنهام. اصلا خوشم نمیاد. شاید عادت کردم ولی اصلا بهم خوش نمیگذره.
شما برای این دانشآموز چه راه حل هایی دارید؟

۴۱ دیدگاه دربارهٔ «آیا دوستیابی برای دانشآموز نابینا توی مدارس افراد بینا سخته؟»

اومدم واست راه حل بدم, چون تجربه ی بودن تو مدارس عادی رو دارم و البته دوستای خوبی هم پیدا نمودم.
۱. بچه های بینا دوست دارند مث خودشون باشی. پس اول ارزیابیشون کن و بعد ببین چه کارایی اونا انجام میدن و تو هم میتونی انجام بدی, اونوقت برو سراغ کارای مشترک.
۲. بچه های بینا اَ خبرچینی بدشون میاد و هر اتفاقی هم که بیفته, باید بین تو و دوستات باقی بمونه و تحت هیچ شرایطی دست دوستاتو به هیچ قیمتی و پیش هیچ کسی رو نکنی.
۳. بچه های بینا اَ شلوغی خوششون میاد و تو باید بتونی نشون بدی اگه چشات نمیبینند, ولی میتونی مث خودشون بکوبی رو میز و جیق بزنی و کلاً شلوغ باشی خَخ.
۴. صبر زیاد داشته باش و اولش هی فک نکن که نابینایت بهت یاداوری میشه. چون بعد یه مدت بچه ها باهات خو میگیرند و اذیتت که نمیکنند هیچ, تازه خیلی هم درکت میکنند.
۵. پرروح, جسور, ولی با ادب باش و در عمل نشون بده که دیواری بین تو و اونا نیست و تنها فرق تو با اونا فقط یه جفت چشم هست که نداری همین.
در واقع اول این خودتی که باید قبول کنی هیچ فرقی بین تو با اونا نیست. وقتی اینو قبول کنی, او وقته که راحتتر ارتباط میگیری و راحتتر هم جذبشون میکنی و حتی اَ این اذیت شدنهای اولیه هم نمیترسی و جا نمیزنی.
باز هم اگه موردی بود میام واست مینویسم تا شاید راهتو پیدا کنی.

سلام
خب شما میگید اونهایی که دلشون میسوزه میان و شما رو میبرن تو حیاط یه چرخی میخورید. میشه از همین به عنوان یه فرصت استفاده کرد. سر صحبت رو باهاشون باز کنید. مثلا از پرسیدن نام و آشنایی گرفته تا صحبت در مورد فلان درس فلان زنگ و و و. وقتی تعامل ایجاد بشه، به مرور زمان دوستیها هم شکل میگیره. در کار های فوق برنامه مدرسه مثلا برنامه صف صبحگاهی جشنها و مانند اینها هم اگه بتونید که انشا الله می تونید شرکت داشته باشید خیلی خوبه. خب باعث میشه نه تنها هم کلاسی ها، بلکه معلمین و مسئولین مدرسه هم به توانمندی شما پی ببرند.
غیر از مدرسه هم سعی کنید تا حد توان فعالیت اجتماعی داشته باشید. هرچی بیشتر دیده بشید، بیشتر شناخته میشید و طبیعتا دوستان بیشتری رو هم پیدا خواهید کرد. مرتب و آراسته بودن و داشتن لبخند هم بی تأثیر نیست.

این بار دیگه نمیتونی مدالمو ندی. راستی یه سوال خارج از بحث داشتم که نه واتساپ دارم که بیام ازت بپرسم نه حالشو دارم که بهت ایمیل بزنم پس اینجا ازت میپرسم.
من عادت دارم یه چیزیو که میخوام بخونم حتما باید بریل باشه وگرنه تو مخم نمیره که نمیره به خاطر همین واسه تبدیل کتب درسی و کمکدرسیم به بریل همیشه دچار مشکل بودم میخواستم بدونم چاپگر ارزونی هست که بتونم باهاش جزوه و اینجور چیزامو بریل کنم؟ دمت پیشاپیش و احتمالا پساپس گرم

سلام مدیر. نصفه شبی مغز خواب رفتهم رو قلقلک نده! تمام شب داشتم زرشک پاک می کردم واسه گرفتن آب زرشک دستی که حرف نداره و الان هم که مخم خوابش گرفته تو قلقلکش میدی. ای بابا! کیک کشمشیه من کو؟
خوب جدی بشویم! نمی شویم! بلد نیستم شرمنده! ای بابا واسه چی نمیشه!
خوب بذار ببینم! بچه ها و دوست شدن هاشون!
مدیر من خودم ابتدایی رو در مدارس استثنایی خوندم. دیدم خوب بود ولی به خاطر پیش رونده بودن بیماریم ترجیح بر این بود که از همون اول این مدلی بیام بالا. خوب ولش کن. داشتم می گفتم. راهنمایی رو رفتم عادی. اتفاقا خاطرم هست که یواشکی استرس داشتم. مونده بودم چه مدلی با بچه هایی که حس می کردم شبیهشون نیستم مرتبط بشم. ولی باور کن سخت نبود. یا بچه های الان با دیروزی ها متفاوت شدن یا این عزیز ما که واست یادداشت نوشته موقعیتش متفاوته. نمی دونم. زمان من که هیچ مشکلی نبود. اصلا مهلت پیدا نکردم تنها بمونم. از همون روز اول، زنگ اول، دقیقه اول اطرافم شلوغ شد. البته خودم هم همچین بیکار ننشستم. ببین من خودم رو میگم چون مثال از خودم مطمئن تر گیرم نیومده که بزنم. در مورد خودم و موقعیتم و جو اطرافم راحت می تونم حرف بزنم چون تمامش رو خاطرم هست.
خلاصه، روز اول روی نیمکت بین بچه های بینا جام دادن. من برای بچه ها به خاطر متفاوت بودنم جالب بودم، بچه ها هم برای من به خاطر متفاوت بودنشون جالب بودن. ولی هر۲طرف کمی از نزدیک شدن به هم پروا داشتیم. هر کدوم منتظر۱چیزی از طرف مقابل بودیم و پیش نمی اومد. بعدش۱خورده من۱خورده اون ها جنبیدیم. مثلا خاطرم هست زمانی که معلم اومده بود سر کلاس و بساط معرفی گرم شده بود و ایشون از ما در موردمون سؤال می کرد، بعد از مدتی۱دفعه گفت خوب بچه ها من خیلی ازتون پرسیدم حالا هر کسی از من سؤال داره می تونه بپرسه. دست من جزو اولین دست هایی بود که رفت بالا و زمانی که نوبت پرسیدنم شد پریدم گفتم اجازه شما مدرسه که می رفتید هیچ وقت تنبیه هم شدید؟ اگر شدید سر چی بود و چه مدلی بود؟ بچه ها زدن زیر خنده. خنده هایی از جنس تحسین. در نظرشون جالب بود که این رو پرسیدم و جالب تر این بود که من پرسیدم. شاید اون ها با توجه به توضیحاتی که در مورد تفاوت من با خودشون بهشون داده شد، انتظار۱موجود عجیب و منزوی و طفلکی رو داشتن و زمانی که دیدن این مدلی نیست کلی واسه نزدیک شدن بهم شجاع شدن و بیشتر واسه بهتر شناختنم و آگاه تر شدن و ارضای کنجکاوی هاشون شوق پیدا کردن. اون ها اومدن جلو و من هم رفتم جلو. اون ها می پرسیدن و من هم می پرسیدم. اون ها شوق نزدیک شدن به من رو نشون می دادن و من هم نشونشون می دادم که چه قدر مشتاقم بینشون باشم. شبیه خودشون می گفتم، می خندیدم، می پرسیدم، دوست می شدم و شیطنت می کردم. خلاصه شبیه بچه های مدرسه بودم نه شبیه۱موجود متفاوت بی صدای گوشه گیر. نمی دونم متوجه شدی چی می خوام بگم یا نه. معذرت می خوام مدیر من هرگز انتقال دهنده خوبی نبودم. اینهمه گفتم و گفتم و نمی دونم چیزی ازش دستت اومد یا نه. به خدا بهتر بلد نیستم بگم. غرض از اینهمه وراجی اینه که می خوام بگم، ببین! ما در هر سنی که باشیم، در هر موقعیتی که قرار بگیریم، این شاید خیلی انصاف نباشه که بشینیم و فقط منتظر باشیم مردم بینا ما رو ببینن، بخوان بیان طرفمون، مشتاق ارتباط باهامون باشن و دوستمون داشته باشن. خودمون هم باید حرکت کنیم اگر دلمون می خواد قاطیه بقیه باشیم. اتفاقا این بین بچه ها ساده تره. بزرگ تر که میشیم نزدیک شدن ها کمی مشکل تر میشه. مثلا من و خودت بین همکار هامون سخت تر جا میشیم تا۱بچه یا۱نوجوون بین همکلاسی هاش. اون ها راحت تر از تفاوت ها حیرت می کنن، کمتر از پس کنجکاوی ها و احساساتشون بر میان و کمتر لازم می بینن که حس و حالشون رو مهار کنن. اگر بخوان بدونن۱نابینا چه مدلی می خونه و می نویسه به جای نگاه های دزدکی میان کنار دستش میشینن و ازش می پرسن و سر صحبت رو باهاش باز می کنن. اگر بخوان با۱نابینا دوست بشن و کمکش کنن خیلی راحت تر از۱آدم بزرگ میان دستش رو می گیرن و میگن من می خوام دوستت بشم. بیا بریم توی حیاط. این ها دقیقا تجربه های خودم بود. دختر و پسرش شاید فرق کنه ولی نه خیلی. بچه ها راحت تر حصار ها رو می شکنن تا بزرگ تر ها. البته در دنیای بزرگ ها هم غیر ممکن نیست ولی سخت تر از جهانه بچه ها انجام میشه. ولی به این عزیز بگو، چه بچه باشیم چه بزرگ، چه بینا باشیم چه نابینا، باید خودمون هم تلاش کنیم. باید دست هایی که به طرفمون دراز میشن رو بگیریم و فشار بدیم و نگه داریم. اگر همکلاسیه بینا میاد دستش رو می گیره می بره داخل حیاط، ایشون هم هم قدمش بشه. نه اینکه اجازه بده طرف دنبال خودش بکشدش و همش مواظبش باشه. اگر طرف داره سعی می کنه باهامون هم صحبت بشه، سعی کنیم بهش کمک کنیم. نه اینکه شبیه درخت ساکت بمونیم تا اون۱چیزی بپرسه. اگر طرف مقابل داره سعی می کنه جو رو با سؤال کردن، حرف زدن و جوک گفتن و خندیدن صمیمی کنه، ما هم کمکش کنیم. نه اینکه تمام بار شروع این دوستی رو بذاریم روی شونه های اون. این مدلی اگر نباشیم اطرافیانمون از ما خسته میشن. رها می کنن و میرن بین بقیه هایی که راحت تر باهاشون فیکس میشن. اگر نمی خواییم تنها بمونیم باید خودمون هم واسه همنشینی با بقیه همت کنیم. حالا در هر سن و هر موقعیتی که می خواد باشه و باشیم. این واقعا لازمه. این ها نظرات نصفه نیمه منه نیمه بیدار بودن. به من چه که چیز درست درمونی ازش در نیومد. تقصیر خودته که باعث شدی کشمش مخم بیاد پایین و حرف های بی محتوا اینجا زیاد بزنم. به اون دانشآموز هم سلام برسون و بهش بگو سخت نیست. اصلا سخت نیست. فقط هم قدم با دوست های هم مدرسه ایش پیش بره حله. خدایا مدیر این از پستت دراز تر شد به نظرم بهتره من دیگه بس کنم! ببخش به خدا نفهمیدم واسه چی اینهمه طولانی شد رکورد زدم ولی تمام این ها دلیل نمیشه تو کیک کشمشیم رو کش رفته باشی. زود باش بده!
من رفتم از خستگی بمیرم تو هم مطمئن باش من از خیر کیک کشمشیم نمی گذرم!
همیشه شاد و شاد و شاد باشی!

خواهی نشوی رسوا ,
همرنگ جماعت شو .
علی کریمی شماره دو اش به دلم بیشتر نشست …
تو اون سن , بچه ها یه پارچه شیطونی و آتیش سوزوندن هستند , اگه بخوای رفیقشون باشی و شفیق , یکی از راه هاش جلب اعتمادشون هست .آدم ها رازهایی دارند کوچیک و بزرگ , حتی اگه اشتباهی شیطونی ای رو به گردنتون انداختند که میدونی کار دوستت هست , بهترین راهش همیشه لو دادن اش نیست .
البته تا حدی که حقت ضایع نشه و یا به پای نفهمی و بهتر بگم , حس نکردنت نذارن .
سعی کن اینترنت موبایلت رو اگه احتیاجی بهش نداری در حین تحصیل , خاموش کنی . اگه بخوای شروع کنی به گوشی قرض دادن , وقتی سرش مواخذه بشی , نه گفتنش به نطرم خیلی سخت تر میشه ,تا اینکه از اول براش سیاستی خوب طرح ریزی کنی .
نه اول , بهتر از نه بعد هست که با دلخوری همراهه .
همونطوری که خیلی از بزرگ تر ها بلد نیستند و نمیدونند که چه قابلیت هایی نابینا میتونه داشته باشه , همون طور هم بچه های کم تجربه , بیشتر نمیدونند .
پس بهتره که کمی بهشون وقت بدی و با استفاده از بهترین حسی که داری , یعنی زبان خوب بهشون توضیح بدی و بگی که چگونه باهات رفتار کنند و همین طور بفهمونی که با نداشتن یک حس , توجهت به حس های دیگرت بیشتر هست و حساس تر و یقینا میدونم و حسش کردم که صداهایی که دیگران نمیتونند بشنوند , یا تحلیلش کنند , تو به راحتی میتونی و این رو خودشون به سرعت میفهمند و نیازی به ثابت کردن خودت نداری .
– در مدرسه ما هم معلولینی بودند که فقط روزهای اول برامون کمی کنجکاوی مون رو تحریک کردند و حالا که یادم میاد , میبینم که بعد از چند روز ما اون رو حتی بهتر از دوست های دیگه تو جمعمون پذیرفتیمش و شاید تو مدرسه , راحت تر بود تا جامعه و کوچه و خیابون و ما اون رو با تمام بگو بخند هاش و صفات برتر دیگه ای که داشت , هیچ فرقی با بچه های دیگه براش قایل نبودیم .
حتی یه معلم داشتیم که فلسفه و منطق رو با هم درس میداد و آخوند بود .
فلسفه علوم انسانی , اینقدر سخت بود برای سال اولی ها که خود آموزش و پرورش , اگه اشتباه نکنم , مصوبه داد که کل قسمت فلسفه اشراق رو با اینکه تو کتابمون چاپ شده بود , از وسط کتاب چسب بزنیم و بهش نگاه هم نکنیم که مناسب ندیده بودند .
همین دوست معلول ما , زمانی که باید در دو زنگ پشت سر هم که کلاس منطق , و کلاس فلسفه پشت هم بود , یه زنگ رو بخونیم و زنگ بعد امتحان بدیم .
این دوست من , همه رو نجات داد خخخ .
نمیدونم چطوری یه برگه نمونه سوال ها رو از کیف این بابا کش رفت و به همه بچه های کلاس سوال ها رو رسوند خخخ
همه متفق القول بودیم که بیست نگیریم که حتما میفهمید و فقط تو اون زنگ , سوال ها رو بخونیم و چند تا رو از قصد اشتباه تشریح کنیم تات کسر نمره بشه .
اما جالب تر از همه این بود که , توی نمازخونه که داشتیم سوال ها رو از خود معلم معمم مون میپرسیدیم ,چون میگفت اگه اشکالی دارین , بیایین و بپرسین که از تعجب دهانش باز مونده بود , چون طبق شماره سوال ها , هر کس مامور پرسیدن یکی از سوالات امتحانی بود که دیگه صد در صد , چون تشریحی بود بیشترشون , مطابق با جواب شفاهی خودش باشه که تصحیح کننده هم خودش بود .
راستش رو بخواهی هیچ کس اشتیاقی به خوندن این دو درس تو کلاس نداشت , اما با این کار حالا شیطونکی اون دوست زبل و معلولمون , چکیده این دو درس رو ما با دل و جون حفظ کردیم و خود من سه نمره از خودم کسر کردم و هفده شدم که معلم هم به شیوه تدریسش اعتقاد پیدا کرده بود …!
گفتم که , باعث پذیرفتن اون دوست معلول ما , این نبود و این اتفاق در آخر سال افتاد و دیگه وقتی برای بیشتر دوست داشتنش نداشتیم و خاطره ای بیش نبود , اما من یادم نمیاد که این دوستم که اسمش رضا عظیمی بود و بمب خنده کلاسمون , اول به مدت کوتاهی تو کلاسمون توی نظر بچه ها یه فرد عادی اومد , و بعد تونست از خیلی از بچه های دیگه , تو کل مدرسه و مقاطع مختلف دوست خوب پیدا کنه و با همه یکی بشه , حتی با خیلی ها صمیمی تر .

برای سال تحصیلی که در پیش رو داری:
روز اول مدرسه سعی کن تو مراسم صبحگاهی یه نقشی داشته باشی. فقط برای این که همه ببیننت. این اولین قدمیه که باید برداری.
سعی کن تو درس از همه بهتر باشی. خیلیا میگن بچه ها از خرخونای کلاس بدشون میاد ولی این طبق تجربه من برای دبیرستانه و خیلی وقتا هم اصلا اتفاق نمی‌افته. برعکس اگه تو درس موفق باشی خیلی راحت تر با بقیه رابطه برقرار میکنی چون تو مدرسه فضای حاکم درسیه نه رفاقتی.
تا میتونی مثل بقیه باش. بدترین کار اینه که زنگ تفریح بشینی تو کلاس. هیچوقت انجامش نده. حتی اگه محیط رو هم نمیشناسی از جات بلند شو و وقت زنگ تفریح برو از کلاس بیرون. مطمئن باش یکی میاد حتما کمکت میکنه. تو کارایی که میدونی بلدی و بقیه شاید یه کم ضعف داشته باشن حتما بهشون صمیمانه کمک کن. اینطوری اونا حس بهتری بهت پیدا میکنن و تو کاری که تو نیاز به کمک داری بهت کمک میکنن. اصلا انتظار نداشته باش که با همه دوست باشی. خیلیا حتی دشمنت میشن و علیه تو کارایی انجام میدن که حتی تصورش رو هم نمیتونی بکنی. اما اگه اینایی که مینویسم رو انجام بدی مطمئن باش حد اقل یه دوست صمیمی برای خودت تو مدرسه پیدا میکنی. یکی که اخلاقش بدجوری با تو میخونه و تا دنیا دنیاست از وقت گذروندن باهاش خسته نمیشی.
خسته ام میرم بعدا میام ادامه راهنمای دوستیابی خودمو مینویسم. 😀 😀

سلام مجتبی. به نظرم کار سختی نیست اما یه تفاوت مهم بین مدرسه با دانشگاه و محیطهای کاری و حتی خود اجتماع هست و اونم این که در محیطهایی مثل مدرسه به جهت شیطنتی که در بچه ها هست و ناشی از شرایط سنیشون هست کمی درک متقابل از شرایط نابینایی وجود نداره و به همین دلیل کمی کار رو سخت میکنه اما در محیطهایی به غیر از مدرسه عموما افراد به درکی از نابینایی رسیدند حالا این درک میتونه حتی خیلی جاها نادرست باشه اما به هر حال اون شناخت لازم تا حدی هست و اولین نتیجشم این که تو محیطهایی به غیر از مدرسه کمتر دیده میشه که گروهی تفریحشون بشه سر کار گذاشتن و به اصطلاح دست انداختن افراد نابینا.
از پست خوبت ممنونم رفیق.

سلام
راهکارهای خیلی خوبی دوستان توی کامنت های بالاتر ارائه کردن.
چیزی که هست اینه که برای دخترا این دوست شدن و هماهنگ شدن کمی راحت تر هست چون دختر ها بیشتر کلامی هستن و یه فرد نابینا بهتر میتونه تو این شرایط با دیگران مچ بشه.
اما پسر ها بیشتر اهل جنبش و حرکت هستن و این سبب میشه ما که بینایی نداریم، خیلی نتونیم قاطی اونا و فعالیت هاشون بشیم.
ولی خب این که دوستمون سعی کنن محیط مدرسه رو بشناسن و از مهارت تحرک و جهت یابی شون استفاده کنن، زنگ تفریح ها رو توی کلاس تنها نشینن و حتما بیرون برن
این موضوع میتونه ایشون رو عادی تر جلوه بده و سطح پذیرش از طرف بچه ها رو بالاتر ببره
توصیه های دوستان مثل درس خون بودن و اهل تعامل بودن و شرکت در فعالیت های فوق برنامه و صبحگاه و این قبیل موارد هم بسیار تأثیر گذاره

سلام عزیزم. اصلا سعی نکن بچه درسخون باشی یا به قول امروزیا شاخ بشی توی مدرسه. همون که هستی باش و زور نزن چیزی بیش از اونی که هستی رو به بقیه معرفی کنی. به نظرم اصرارت بر نشون دادن توانمندی هات در نهایت بیشتر از قبل به انزوا می کشوندت. سعی با بچه ها رفیق بشی. سعی کن محیط مدرسه رو یاد بگیری تا کسی فکر نکنه واسه این ور و اون ور رفتن باهاش رفیق شدی و به اصطلاح آویزونش هستی. مثلا اگر توی مراسم صبحگاه قرآن بخونی یا سخنرانی کنی، شاید یکی دو هفته ای دورت جمع بشن، ولی در نهایت اون چیزی که واست دوست واقعی پیدا می کنه و اونا رو واست حفظ می کنه، چیزی جز خودت بودن و در عین حال استقلالت نیست.

اول این که روابط عمومی قوی داشته باشیم یعنی تقریبا زودجوش باشیم
دوم زودرنج نباشیم یعنی تا یکی به اسب شاه گفت یابو از کوره در نریم
سوم سعی کنیم بچه زرنگ کلاس باشیم البته به طوری که این زرنگی به چشم بیاد و نمود داشته باشه چه به صورت نمره و چه به صورت کلامی
چهارم خوشتیپ و خوشبو و پاکیزه باشیم
پنجم سعی کنیم توی بعضی از کار های گروهی که توانایی داریم شرکت کنیم و حتی اگر توی بعضی از کار های گروهی نمی تونیم شرکت کنیم با نظرات مثبت و سازنده راهنمای دوستان مون باشیم
ششم ادعا های الکی نکنیم و قیافه های دروغین نگیریم به عبارت بهتر خیال باف و خالیبند نباشیم
هفتم از دستمالی کردن مخاطبین خود مون خود داری کنیم

منظور از دستمالی همون لمسیدنه هههه والا توی اردو کسی کسیو نلمسید . شاید در حد ی تماس کوچولو . ولی در همون ی تماس یکی از پسرا به اون یکی گفت چقدر شکمت رفته تو خخخ
فقط موندم که یکی از دخترا کی فهمید که کیف سارای خوشگله
فک کنم در عالم معنا لمسش کرد . والا من هیچی ندیدم. ولی به عنوان ی بینا میگم حرکات عجیب و غریب بدن نداشته باشید . مثلا بعضیا بدون علت سرشون رو تکون میدن. خب این کارا باعث میشه که برای بیناها کمی عجیب به نظر برسید .

درود. خب من اومدم که چند تا نکته بگم: پیشاپیش بخاطر طولانی شدن کامنتم معذرت می خوام.
توصیه هام برای دوست یابی فقط واسه دختراست. با محیط های پسرونه اصلا آشنا نیستم و نظر و توصیه ای هم راجع بهشون ندارم.
۱: گرم و زود جوش باشید, سعی کنید با معلم ها و دانش آموز ها و حتی کار کنان دفتری مدرسه رابطه گرم و صمیمی داشته باشید.
۲: راز نگه دار و بقول خودمونی ها: پایه باشید. ۳: سعی کنید توان مندی های هنری به دست بیارید و از اون هنر ها برای مشارکت تو کار های مدرسه استفاده کنید. مثلا من خودم اون موقع ها تو جشن های مدرسه گیتار می زدم و اولین بار که این کار رو انجام دادم, تأثیرش رو با نهایت وضوح احساس کردم. ۴: اگر اعتقادات شما بهتون اجازه داد, تقلب رسون خوبی باشید. ۵ باز اگر اعتقادات بهتون اجازه داد با بچه های اقلیت های مختلف گرم بگیرید. البته این کار بدون ریسک امکان نداره و خصوصا تو دوران دبیرستان اگر خواصتید با بچه های اقلیت های مختلف, به خصوص اقلیت های مذهبی دوست بشید خیلی مراقب باشید.
۶: قوی بودن از نظر درسی همیشه به محبوبیت نسبی شما بین بچه ها کمک می کنه, چه دانش آموز ابتدایی باشید و چه دانشجوی کار شناسی ارشد. این رو به عینه خودم تو مدارس و دانش گاه ها تجربه کردم. ۷: دختر های گل… من با این که تو یه شهر کوچیک رفتن به مدرسه عادی رو تجربه کردم زیاد با برخورد های نا مناسب بچه ها مواجه نشدم. فقط بزرگ بودن کتاب هام بینا ها رو اذیت کرد و همین موجب شد که چند روزی مجبور بشم تنها روی یه نیمکت بشینم, در نهایت هم مشکلم به این خاطر حل شد که اون موقع از نظر درسی قوی بودم و شاگرد ضعیف های کلاس به راحتی حاضر شدن بخاطر گرفتن کمک درسی دو نفر روی یه نیمکت بشینیم. پس زیاد از برخورد های بد و مسخره شدن نترسید و بدونید که مسخره شدن زیاد براتون اتفاق نمی افته هر چند که احتمالش به هیچ وجه صفر نیست ولی به هر حال به اندازه ای نیست که نشه تحملش کرد.
۸: سعی کنید تو فعالیت های اجتماعی مختلف شرکت کنید و اگر ساکن یه شهر کوچیک هستید که همه توی اون شهر هم دیگه رو می شناسن بیرون از مدرسه تو مراسم ها و جشن های مختلف فعالیت هایی داشته باشید. این کار غیر مستقیم شما رو توی مدرسه محبوب تر می کنه. به این خاطر که اولا وقتی شما فعالیت داشته باشید و از خونه بیرون برید و با دیگران معاشرت کنید خواه نا خواه شاد تر و پر انرژی تر و با انگیزه تر می شید و این موجب می شه که دختر های بینای پر انرژی بیشتر به ارتباط با شما تمایل نشون بدن. دوما اگر جایی باشید که بیشتر مردمش هم دیگه رو بشناسن پدر و مادر ها و احیانا بچه ها شما رو تو مراسم های مختلف می بینن و این موجب می شه که کم تر براشون عجیب باشید.
و در نهایت باید بگم که بینایی نقش بسیار مهمی توی ایجاد رابطه با دیگران داره و ما نابینا ها هر چقدر هم که تلاش کنیم بسیار مواقعی پیش میاد که توی یه جمع تنهای تنهای تنها بشیم. این جمع ممکنه تو محیط مدرسه باشه, یا یه جشن تولد, یا یه جشن عروسی و یا حتی یه همایش علمی. پس سعی کنید مثل من نباشید و این تنهایی رو بپذیرید و باهاش کنار بیاید که روحتون رو آذار نده. شاد و موفق باشید دانش آموز های گل.

یه نکته دیگه رو لازم دونستم که اینجا بنویسم: یکی از راه های تأثیر گذاری روی دیگران و به دست آوردن محبوبیت, چه توی مدرسه و چه هر جای دیگه ای عبارت است از: زبان بدن. متأسفانه بیشتر ما نابینا ها و فکر می کنم تمام کسایی که مثل من نابینای مطلق مادر زاد هستن به نسبت زیادی از داشتن زبان بدن گویا محرومن. بار ها و بار ها کامنت های مختلفی در این مورد از دوستان بینا و نا بینا توی محله خوندم و هر بار دوست داشتم که به اون کامنت ها جواب بدم ولی به دلایل مختلف این کار رو نکردم. الآن فکر می کنم بد نیست که یه کم در این مورد توضیح بدم هر چند که می دونم مخالفت های زیادی با حرف هام خواهد شد ولی از نظرم مشکلی نیست که دیگران با من مخالف باشن, تنها نکته مهم اینه که تجربیاتم رو در اختیار هم نوعام می ذارم و اگر حتی برای یک نفر هم مفید باشه از صمیم قلب خوش حال خواهم شد.
داشتن چشم به افراد بینا این امکان رو داده که از یه ابزار خیلی خوب برای یاد گرفتن استفاده کنن که ما ازش محرومیم. اونا انواع و اقسام اشاره ها و ژست ها و حالت های بدن رو به واسطه دیدن یاد گرفتم و به راحتی و بدون فکر اون حرکات رو انجام می دن و تصور می کنن که این حرکات هم مثل خوردن و خوابیدن از قریضه سر چشمه می گیره در صورتی که منشع اصلی این حرکات یاد گیری هستن نه قریضه. بطور مثال: بینا ها عشق, نفرت, تمسخر, عصبانیت, تعجب و خیلی از حالت های روحی دیگه رو با حرکات چشم, ابرو, سر و دست نشون می دن که ما هر قدر که بخوایم تمرین کنیم از عهده بر نمیایم که اون حرکات رو طبیعی, دقیقا مثل یه فردی که دست کم تا یه دورانی از زندگیش که اون دوران رو به یاد میاره بینایی داشته انجام بدیم. من سال ها, سال ها برای یاد گیری این حرکات تلاش کردم ولی واقعا نتونستم طبیعی انجامشون بدم. بعضی از این اشاره ها مستقیما به چشم بر می گردن و با چشم های معیوب و بقول دوستای من, نصفه و نیمه اصلا نمی شه انجامشون داد. مثلا من الآن اگر خودم رو هم بکشم نمی تونم چشمک بزنم, به این خاطر که مشکل چشمم طوریه که نمی تونم یکی شون رو باز کنم و دیگری رو بسته نگه دارم. من بار ها و بار ها از دوستام خوندم که نباید دیگران رو لمس کنیم. می تونم بگم که با این حرف موافقم چرا که لمس افراد دیگه یه طور وارد شدن به حریم شخصی اون هاست ولی واقعا این کار بدون رنج برای خیلی ها ممکن نیست به این خاطر که علاوه بر بینایی, از گرفتن اطلاعات از حس لامسه هم محروم می شن. یادمه یه مدتی داشتم تمرین می کردم که وقتی میرم بازار مثل بینا ها سرم رو به این ور و اون ور بچرخونم و وانمود کنم که دارم به اجناس نگاه می کنم. نتیجه این تلاش این شد که غیر طبیعی تر از قبل شدم به این خاطر که من نمی دیدم شیشه و ویترین مغازه دقیقا کجاست و این کار رو بی موقع و در جای نا مناسب انجام میدادم و در نهایت هم اگر می خواستم سرمو بچرخونم دقیقا مثال گفته رعد تو کامنت بالا می شد, عجیب و غریب.
پس بدونید که زبان بدن هم مثل خیلی چیز های دیگه طوریه که دست کم ما نابینا های مطلق مادر زاد تا حد زیادی ازش محرومیم و نباید بخاطرش زیاد خودمون رو زحمت بدیم و اذیت کنیم.
اگر دقت کرده باشید, افرادی که مادر زاد نا شنوا به دنیا میان نمی تونن طبیعی و دقیقا مثل افرادی که شنوا هستن, شیوا و رسا حرف بزنن و دلیلش هم همیشه مشکل توی سیستم بدنی زبان نیست, دلیلش اینه که اون ها هرگز نشنیدن که دیگران چطور حرف می زنن که حرف زدن رو یاد بگیرن. همچنین تا حالا دقت کردید که وقتی بچه به دنیا میاد و بزرگ می شه دقیقا مثل افرادی حرف می زنه که باهاشون بزرگ شده؟ دلیلش اصلا قریضه نیست! اصلا. دلیلش کاملا به یاد گیری بر میگرده. پس دختر های گل دانش آموز… سعی کنید خوب لباس بپوشید و از افراد دل سوز و خوش سلیقه موقع خرید لباس و کیف و کفش کمک بگیرید. سعی کنید خوش بو و همیشه تمیز باشید. سعی کنید قشنگ, شیوا, و با جمله های خوب و مناسب حرف بزنید. ولی زیاد به خودتون برای این که خوب با سر و دست اشاره کنید, خوب و قشنگ چشمک بزنید, با حرکات سر و صورت منضورتون رو به دیگران بفهمونید و مواردی از این دست زحمت ندید که این مورد دست کم در حال حاضر خیلی زیاد دست یافتنی نیست و اگر این حرکات غیر طبیعی انجام بشن بیشتر از ایجاد محبوبیت, ایجاد تعجب بزرگ تر ها و گاهی هم وحشت بچه کوچولو ها رو بر می انگیزن.

دیدگاه فروغ خانمی عزیزم رو کاملا قبول دارم.
حالا رعد خانمی عزیزم یه چی بگم با هم بخندیم. توی اقواممون ناشنوا داریم و می دونید و می دونیم که ناشنوایان فقط با اشاره می حرفند. یادمه چند مورد رو از خواهرم در حضور یکیشون پرسیدم. خواهرم هم برام توضیح دادند و بهم یاد دادند. ولی عملا وقتی می خواستم انجامشون بدم خیلی حرکاتم خنده دار می شد. بنده خدا قوم و خویشمون که پکیده بود از خنده خخخخ. نه اینکه بخواد مسخرم کنه ولی هرچی میکردم اونی که باید نمی شد. اصطلاحاتی مثل دوست، قهر یا اینکه فلانی رفته بیرون در مورد آخری به در اشاره می کردم ولی اشاره کردنم هم خنده دار بود خخخخ. حالا هم هر وقت یادم میاد کلی خودم به خودم می خندم.

نازی جون دردت به جونم زبان اشاره که برای گفتگو با ناشنواها به کار میره خیلی با زبان بدن که بین بیناها رواج داره متفاوته .
من به شخصه اصلا نمی تونم ارتباطی با ناشنواها برقرار کنم .اونا تا حدودی لب خونی بلدن . ولی نمی دونم چرا نمی تونم به هیچ وجه باهاشون ارتباط بگیرم .

می دونم عزیزم که متفاوته. ولی منظورم اینه که به هر حال با نگاه و چشم و ابرو حرف زدن هم دست کمی از اون نداره. توی رمان ها زیاد از این نوع توصیف ها شنیدم نگاهی از روی تأسف و مانند این ها. ولی درک این نوع موارد هم سختیش برای من نابینای مطلق مادرزاد کمتر از زبان اشاره نیست.

رعد بزرگ… اگر یه روزی اومدم تهران و اون روز شما مایل بودی که ما هم دیگه رو ملاقات کنیم, من کنار شما میشینم و ازتون خواهش می کنم که بهم یاد بدید عصبانیتم, یا نفرتم, یا حتی حس دوست داشتنم رو با حرکات چشم و ابرو به شما نشون بدم. بهتون قول شرف می دم که تمام تلاشم رو برای یاد گرفتن اون چیزی که شما توضیح میدید انجام بدم. و همچنین باز به شما قول میدم که هرگز نخواهم تونست توی این کار موفق بشم. گفتن نه و بله به کمک حرکات سر راحت ترین اشاره های ممکن هستن و ممکنه که یه نفر با تمرین خیلی زیاد بتونه انجامشون بده. ولی هیچ تضمینی نیست که باز هم همیشه طبیعی از کار در بیاد. البته این بحثی که مطرح کردم در باره افراد کم بینا و یا افراد نابینای مطلق که دیر نابینا شدن صادق نیست به این خاطر که اونا ابزار لازم برای یاد گیری اولیه این حرکات رو داشتن و نمیشه که با ما مقایسه بشن. در کل این مطالب رو اینجا نوشتم برای این که دانشآموزا بخوننشون و از تجاربم استفاده کنن و وقت گران بهای خودشون رو روی چنین تمرین های بی نتیجه ای نذارن, کاری که من انجام دادم و ازش کوچک ترین نتیجه ای به دست نیومد.

به نظر من حرکات صورت نابیناها عشق و نفرت و شادی و غم و نشون میده
وقتی میخندن غمگین میشن یا عصبانی هستن خودش معلومه یاد گرفتنی نیست که عضلات صورت خودبخود با شادی و غم و عشق و نفرت خودشون تحریک میشن
ولی زبان بدن که رعد میگه بیشتر همون حرکات سر برای تایید نگاه کردن به سمت گوینده نه اینکه گوشتو بخوای طرفش بیاری
نه گفتن با سر
تاسف هم خب تکون دادن سر به سمت چپ و راست و بردن لب پایین زیر دندونهای جلو همزمان یا فشار دادن لبها به هم
نابیناها هم دیدم این کارهارو انجام میدن
شاید تا حدودی یاد گرفتنی هم باشه اما بعضی ها ذاتی حرکاتشون موقع حرف زدن زیاده آموزشی هم نیست
خواهرزادم کلاس چهارمه از بچگی از همون وقت که حرف زدن یاد گرفت موقع حرف زدن کل وجودش انگار اون حرفو بهت منتقل میکنه.اینقدر حرکاتش دستش موقع تعریف کردن یه داستان یا ماجرایی زیاده و پرهیجانه
صورت و چشمها ابرو لب بینی یعنی اگه چیری تعریف میکنه آدم امکان نداره گوش نده بهش و توجه نکنه.در حالی که هیچ کدوم از ماها اصلا اونطوری صحبت نمیکنیم خب حالا محسن ما از کجا یاد گرفته؟!

سلام مدیر
من با خوندن این متن احساس کردم که این دانش آموز کاملا وابسته هست
که نباید این طوری باشه. که اگه وابسته باشه
شاید بتونه دوست پیدا کنه، اما اول: که دوستاش زیاد نخواهند بود
و دوم: با همین دوستان کم که پیدا می کنه هم به مشکل بر می خوره.
و اما راه حل ها:
۱. حتی اگه کسی همراش نیست، نباید تو کلاس بشینه تا یکی پیدا بشه دلش براش بسوزه و ببردش بیرون.
باید خودش پاشه بره تو حیات و سعی کنه با کنجکاوی همه جای مدرسه رو یاد بگیره
همین که خودش دست به کار بشه و از کلاس بره بیرون بچه ها میان که اگه کمک بخواد کمکش کنن
و این یعنی فرصت برای دوست شدن با تعداد زیادی از بچه ها.
۲. همون طور که دوستان هم گفتن باید دنبال بحث های مشترک بین خودش و بچه ها باشه. مثل بحث راجع به فوتبال.
و اینکه ما نابیناها معمولا خیلی تو مهارت های زبانی قوی هستیم. اون هایی هم که نیستند باید بشن.
بنا بر این، باید از این مهارت برای برقراری ارتباط با بچه ها استفاده کرد.
۳. اگه مهارت خاصی داره که میشه ازش برای برقراری ارتباط با بچه ها و حتی مسئولین مدرسه استفاده کرد، باید نشون بده.
مثل: کامپیوتر، نویسندگی، قرآن و…
حتی اگه درسش خوبه تلاش کنه به بچه های پایینتر از خودش کمک کنه، تا بفهمن که بابا درسته نابینا هست، ولی یه بیچاره ی محتاج به کمک نیست که هیچ کاری ازش بر نیاد.
در این صورت به نظرم خیلی خوب هم باهاش دوست میشن
پیروز باشی

سلام به همه هممحلی های عزیز.
چندتا نکته در این مورد به نظرم می‌رسه که با شما مطرح می‌کنم.
اول اینکه جرأتمندی اصل مهمیه که ما برای ورود به جامعه افراد بینا باید در نظر داشته باشیم. یعنی ممکنه در ما ترسی وجود داشته باشه که ندونیم در صورت ارتباط با یه فرد بینا با چه شرایطی مواجه می‌شیم. و اینکه بترسیم که نتونیم از پس اون رابطه بر بیایم. خب برای حل این مشکل باید دل رو به دریا زد. یکی دوتا ارتباط خوب که ایجاد شد, این ترس از بین میره.
دوم اینکه نداشتن سرگرمی‌های مشابه و فعالیت‌های مشترک یکی از مشکلات ما نا‌بیناهاست. یعنی اونها خیلی کار‌ها رو از قبیل فوتبال بازی کردن, دویدن و… می‌تونن انجام بدن که ما ممکنه از پسشون بر نیایم. به نظر من خلاقیت راه حل این مشکله. ما باید با داشتن ذهن فعال, موقعیت‌های مشترکی رو با افراد بینا پیدا کنیم. مثلاً ممکنه ما نتونیم فوتبال بازی کنیم, اما می‌تونیم مثلاً طناب‌کشی داشته باشیم. می‌تونیم توی خیلی از بازی‌های دسته جمعی که حتی خودمون پیشنهاد میدیم, شرکت کنیم. قرار‌های بیرون از مدرسه برای رفتن به پارک, سینما, استخر و… بذاریم و مطمئن باشید که اگر همصحبت خوبی برای دوستامون باشیم و ما رو به عنوان یه فرد خوشمشرب بشناسن, محدودیت‌های ما رو هم می‌پذیرن.
پس دوستای دانشآموز من, جرأت ورزی و خلاقیت رو فراموش نکنید.

با کامنت دوم خانم فروغ کاملا موافقم , همچنین تکان دادن بی جهت سر بی جهت که رعد به خوبی بهش اشاره کرد که اصلا بازتاب خوبی نداره .
الان سالیانی هست که من توی آیینه و حرکات بدنی و صورتی دیگران و مطابقت به خودم معذورم .
اما وقتی به حافظه ام رجوع میکنم , به کارهایی که خیلی مواقع شاید بخوام انجام بدم و یا برعکس , میبینم که با عرف و همون همرنگ شدن با جماعت , یا جامعه ای که میخوام باهاشون رابطه برقرار کنم , روی خوشی نداره .
وقتی چشمام بسته هستند و من تو یه مهمونی شلوغ باشم , یا دارم با هدفون موزیک دلپذیر و مورد علاقه ام رو گوش میکنم , یا همون کلاس رو , اگه وقتی معلم نیومده و همه دارند میخونند و میرقصند و من هم بزنم روی نیمکت و انرژی مثل بقیه خالی کنم , باید بدونم که اونها به سرعت متوجه سر رسیدن ناظم یا مدیر به کلاس میشن , اما من به علت سر و صدا شاید دیر از شیطونیم دست بکشم و دستم رو بشه . این خودش یه ضعف هست که به دوستام ارایه میدم .
که از دنیای اطرافم آگاه نیستم در زمانی که شلوغ بشه .
یا موضوعی دیگه رو بگم :
حتما همه چارلی چاپلین رو میشناسین …
بنظرم سلطان خنده , لقب بسیار مناسبی هست براش که هنوز کسی مثلش نیومده .
تمام استادی این هنرمند , حرکات و مینیک صورت و راه رفتن و طنز های نابی هست که به صورت صامت و بی صدا اجراش میکرد و مخالف سر سخت صدا دار شدن فیلم ها بود که در زمانی هم که تکنولوژی سینما به مرحله تصویر , همزمان با صدا رسید , بازم فیلم های صامت اش رو ول نکرد و تنها دو سه فیلم آخرینش رو میشناسم که با صدا ضبظ شد و خودش هم فهمید که باید در اوج سینما رو کنار بذاره .
خب این قدرت حرکات بدن هست که نمیگم باید تقلیدش کنیم , اما میتونیم اضافاتش رو که باعث تعجب جامعه میشه ,و کلاس درس هم یه جامعه کوچیک هست رو کم و کمتر کنیم .
میدونم که چارلی چاپلین رو که من مثال زدم , اصلا برای نابینا ها دسترس پذیر نیست , اما خواستم یه مثال خیلی مشهور و بارز از حرکات بدن رو بگم که بدون حتی یک کلمه صحبت , دنیایی رو با فیلم های سیاه و سفیدش زیر سلطه خنده و کمدی خودش برد .
وقتی یه همشاگردی بینا در حال حرف زدن با ما هست , ما نمیتونیم به چشمانش خیره بشیم و بهش بفهمونیم که داریم میشنویمش , اما جایگزینش که من در حال تمرینش هستم اینه که با سر , حرفهایش رو مکرر تایید کنیم ,یا اگه باهاش مخالفیم , با نه گفتن به صورت بردن سر به بالا در کنار جملاتمون , از دو زبان برای رابطه استفاده کنیم .
با دست هامون هم میتونیم حرف بزنیم , مثلا دوستی از بیرون کلاس میاد توی آستانه درب , شما رو صدا میکنه و شما نمیخوایید یا کار دارید یا سوالی مطرح میکنه , شما اگه بخوایین با زبان به تنهایی جوابش رو بدین , شاید دوستتون مجبور باشه که با صدای بلند همه رو ساکت کنه تا از وسط کلاس صدای شما رو بشنوه و جوابش رو بگیره .
اما من و شما میتونیم با حرکات سر رو به بالا , و همزمان دست از مچ به بالا ببریم و بهش بگیم که از کلاس مثلا خارج نمیشیم .
یا اگه حرفش رو متوجه نشدیم و نشنیدیم بر اثر ازدحام , میتونیم همزمان دستمون رو از همون مفصل مچ , مثلا دست راست رو بچرخونیم به بیرون و مثلا دست راست رو به سمت راست بچرخونیم و همزمان , سرمون رو خیلی سریع و ریز , به سمت چپ و راست بلزرونیم و میبینیم که مانند خودشون تونستیم باهاشون رابطه برقرار کنیم .
باید تا یه جاهایی که میتونیم با اونها همسان بشیم .
تاثیر این همسان شدن حداکثری رو میتونم با یه مثال دیگه نشون بدم که وقتی به یه مهمونی میریم , میبینیم که بچه ها , سریعا همسن و همرای خودشون رو پیدا میکنند و اولین کسانی هستند که سریع به هم جفت میشند و صمیمی , بعد از نیم ساعت میبینی که انگار چند ساله همدیگه رو میشناسند . این یه غریزه هست که از کودکی بین ماست و همون طور که علایق مشترک میتونه دوستی رو مستحکم کنه , رفتار مشترک هم میتونه اونقدر مهم باشه , حال اینکه بینا ها , قبل از مواجهه با ما , کمتر به این فکر میکنند و وقتی باهامون روبرو میشند , میبینند این رو .
امید که کسی نرنجه , که قصدم فقط دوست داشتن و کمک به دوستان کم سن ام هست .

حقیقتا آفرین به فروغ عزیز،
این دوست نازنین ما چقدر خوب مسئله رو در زندگیش متوجه شده و چه عالی هم توضیحش داد.
واقعا لذت بردم از این همه دقت و باریکبینی ایشون،
شاید بد نباشه نظر خودم رو که به عنوان یک نابینایی که در سن هفت سالگی به نابینایی دچار شدم دقیقا در همین رابطه توضیح بدم.
فکر میکنم سال هفتاد بود که مرحوم همایون ایرانپور بازیگر سرشناس یه روز اومد اتاق کار من و بهم گفت فلانی من تصمیم گرفتم که یک گروه تئاتر از نابینایان تشکیل بدم نظرت چیه؟
من دقیقا همین نکاتی رو که فروغ خانم گفتند به اضافه ی یه سری موارد دیگه براش تشریح کردم و بهش گفتم تو به ژستهای نابیناها دقت کن ببین حرفای من تا چه حد درسته یا نه؛
اکثر بچه های ما که نابینای مادرزادی هستند حتی موقعی که یک جا قراره وایسن و منتظر باشن و یا مثلا قراره تاکسی بگیرن درست بلد نیستند برای تاکسی دست تکون بدن.
و خیلی موارد دیگه که اگه بخوام اینجا در موردشون حرف بزنم کامنتم طولانی میشه.
خلاصه اون مرحوم گفت من سعی میکنم که حرکات بدنی و حرکات مربوط به چهره رو تا جایی که میشه بهشون یاد بدم.
گفتم بنظر من که شدنی نیست اما امتحانش که ضرری نداره.
چون همون موقع بیادم اومد که محمدعلی کشاورز هم سال ۵۶ یه همچین کاری رو میخواست بکنه اما خیلی زود متوجه شد که این کار عملی نیست و دیگه پی این قضیه رو نگرفت.
ولی مرحوم ایرانپور خیلی مصمم بود.
من هم چند نفر نابینایی رو که به کار تئاتر علاقه داشتند بهش معرفی کردم و خودم هم نشستم کنار تا ببینم چی پیش میاد.
یه گروه تئاتر از نابیناها تشکیل داد و اونهایی که اهل تهران هستند و به احتمال این نوع تئاترها رو هم دیدن خوب میدونن که من از چی دارم حرف میزنم.
اما با اینکه اشخاص دیگه ای هم اومدن و کار با گروه های تئاتری نابینایی رو چه در تهران و چه در شهرهای دیگه ادامه دادند.
ولی در عمل نابینا به عنوان بازیگر تئاتر نتونست تو جامعه مطرح بشه.
ما باید بپذیریم که یه سری کارها هست که از ما بر نمیاد.
و اگر حد اقل دید رو نداشته باشیم که بتونیم به حرکات بدن دیگران نگاه کنیم و تمرین کردن اونها رو یاد نگیریم قادر به انجامشون نیستیم.
بازم از فروغ عزیز تشکر میکنم که خیلی خوب از پس طرح مسئله بر اومد.

سلام. منم چنتا چیز میگم. سعی کن که نظافت رو رعایت کنی, از عطرهای خوب استفاده کنی.
مثلا اگه مثل من از کامپیوتر و موبایل سر در میاری, تا دیدی مثلا کسی چیزی رو داره اشتباهی به دوستش میگه, بری جلو و بگی مثلا ببخشید شما اینجا را اشتباه گفتید و خودت براشون اصلاحش کنی. یا اگه دیدی کسی سوالی داره, سری بری و بهشون جواب بدی. شاید چند باری بهت تعنه ای چیزی هم بزنن, اما نا امید نشو و خودت رو نباز و بازم ادامه بده. به جایی می رسی که کلی آدم میان ازت هی سوال می پرسن که می تونی تو همینها, یه دوستی چیزی م پیدا کنی.
مثل من نباش که پیش خودت فکر کنی, چرا کسی نمیاد با من حرف بزنه؟ که اگه اینطور باشی, یا کسی نمیاد سمتت و اینجوریه که آدمم حسابت نمی کنن, و یا اگه هم بیان, از رو دلسوزیه و مطمئن باش که دوستی شما و اون ادامه ای نخواهد داشت.
ببین, تو فقط سعی کن خودت رو بهشون نشون بدی که فکر نکنن تو هیچی حالیت نیست. اگه درسهات خوبه, سعی کن بهشون کمک کنی. و اگه هم علمی دیگه داری, اونم نشونشون بدی. ببخش اگه چرت و پرت گفتم.

سلام
کسایی که دنبال پاسخ های به درد بخور می گردند، حتما از جواب های شما بهترین استفاده رو می کنند.
از اینکه تک تک کامنت ها رو جواب نمیدم عذر میخوام و خب جواب دادن من چیزی رو حل نمی کنه فقط یه چیز اضافی میشه.
از تمام کسایی که شرکت کردید و خواهید کرد ممنونم و مطمئن باشید خیلی از معلم ها، دانش آموزان، و والدینشون اینجا رو میخونن و من و هرکی بتونه، جواباتونو به دست بچه ها و خصوصا به دست کسی که اون یادداشت رو به من داد می رسونیم.

درود مجدد. من حرفای بعضی اَ دوستانو در خصوص زبان بدن اصن به هیچ وجه قبول ندارم.
واس اینکه ما نابیناها زبان بدنو خوب یاد بگیریم, اول باید اونو درک کنیم.
مثلاً چرا آوردن سر رو به پایین نشانه ی تأییده.
یا هر حرکت دیه. قدم اول تو یادگیری زبان بدن, درک اون حرکته نه خود یادگیری اون حرکت.
بعله ما شاید صد درصد حرکاتو نتونیم یاد بگیریم. ولی با تمرین و تکرار زیاد و البته درک اون حرکت, میتونیم خیلی اَ مواردو یاد بگیریم.
بنظرم تنها مشکلی که داریم و البته مهم هم هست, مشکل تو دریافت نتیجه ی حاصل اَ حرکات بدن هست که دیگران در مقابل ما انجام میدند. وگرنه که ما تو ارسال مفهوم تا حدود زیادی میتونیم موفق باشیم.
در جواب رعد هم بگم که تا اونجایی که من میدونم, به چشم خوابالو میگند چشم خمار خَخ.
نگاه اَ روی عشق هم من به یه شکلشو میدونم و اونم اینه که با طرف چش تو چش بشیم و به قعر چشاش نگاه کنیم. و به هر طرف که چشاشو میگردونه, ما هم چشامونو بگردونیم. در واقع نگاهمون دنبال نگاهش باشه خَخ.
خو این چون همزمان ارسال و دریافت نیاز داره و البته خیلی سریع هم باید انجام بشه, در نتیجه ما اَ انجامش معذوریم. ولی همی که متوجه بشیم چه جوریاست و دنیا دست کیه, خودش خوبه.
من برم تا منکرات نیومده خَخ.

سلام من حرفها و راهکارهای دوستان رو قبول دارم اما، ما باید بافت مدرسه ای که دانشآموز داره توی اون درس میخونه رو هم در نظر بگیریم. به نظر من پذیرش دانشآموز نابینا یا استثنایی در مدارس شهری و مدارسی که دانشآموزاش درس خونتر و تیزهوشترند بیشتره و کار دانشآموز برای دوست پیدا کردن راحتتر. تازه تو مدارس شهری هم مدارسی که در جاهای پر امکانات تر و به قول مردم اون شهر باکلاستر قرار داره؛ دانشآموز استثنایی یا نابینا رو بهتر میپذیرند. البته شاید استثناهایی هم وجود داشته باشه ولی اغلب اینطوریه. چون، دانشآموزان تیزهوشتر زودتر با هر محیطی که واردش میشن؛ سازگار میشن. طبیعیه که در هر شهری اونجایی که پر امکاناتتره مردمش سعی میکنند خودشونو ارتقا بدن یا حداقل بافرهنگتر نشون بدن و این به نفع ماست. دانشآموزانی که توی شهرهای چند قومیتی زندگی میکنند؛ طبیعتا کارشون سختتره. چون هر قومی درباره نابینایی یا استثنایی بودن یه دیدگاهی داره. مثلا، فارس یه دیدگاه داره، ترک یه دیدگاه، عرب یه دیدگاه، لر یه دیدگاه. دوستان لطفا از حرف من سوء برداشت نشه. قبول کنیم که توی همۀ جوامع و اقوام هم فرهیخته پیدا میشه و هم کم بینش و دانش. خخخ متضاد فرهیخته رو نمیدونم.
پس، دانشآموز عزیز! به مدرسه ات نگاه کن و براساس نوع مدرست تلاشتو افزایش یا کاهش بده. ناامید نشو. بدون که خیلیا مثل تو بودند و موفق شدند. اگه تو مدرسه چند قومیتی هستی سعی کن دیدگاه هر قومی رو درباره نابیناییت بشناسی و متناسب با اون از ظرفیتهای پرورشی مدرسه برای فرهنگسازی استفاده کن. هیچ وقت خودتو دستکم نگیر. چون اگه خودت برای خودت ارزش قائل نباشی؛ چطور انتظار ارزش و بها از دیگران داری.

واقعیت برای من سخت بود….. پست رو نخونده می گم …. بعد می رم پست رو می خونم اگر حرفی و سخنی بود بر میگردم بیام….
می دونید علت این که برای من سخت بود این بود که یه خورده که نه ولی دقیقا نمی دونم چقدر مغرور بودم …. دلم ترحم نمی خواست و الکی بعضی وقت ها فکر می کردم اگه کسی باهام دوست بشه صرف ترحم هست …. تازه من آدم خون گرمی هستم …. نمی دونم شایدم علتش این بود که از یه محیط بسته کم جمعیت وارد یه محیط کاملا متفاوت پر جمعیت و با تراکم …. در مورد من غرور یا شاید بهتر بگم احتراز از هر گونه ترحم باعث این سختی می شد و این که گاهی هم نمی دونستم چطور باید باهاشون وارد بحث و گفت و گو بشم … واقعا اوایل دنیا هامون خیییلی از هم فاصله داشت خیییلی ….
و این رو هم بگم: سخت بله و هیچ جا تا حالا نگفتم ولی الآن می گم هعععی من حتی اول دبیرستان یه بار به خاطر تنهاییم گریه کردم خخخخ شکلک جدا چه دورانی بود اون زمان ها ….
ولی بچه ها سخت شاید باشه که حتما هم با توجه به روحیات خییلی از ما این مساله پیش میاد ولی مطمئن باشید شدنی هست …. من اول دبیرستان دوستی داشتم به نام رویا که از بهترین دوستانم هست و از بهترین های دبیرستانمون هم بود ….. و بعد ها هم دوستانی پیدا کردم که تک تکشون بی نظیر بودند و هستند …. پس بدونید من بانوی خون گرم که زود هم با همه گرم می گیرم و دوست می شم اونجا سختم بود …. از خودتون نا امید نشید و اگه خودتون دوست خوبی باشید دوست خوب هم پیدا می کنید …. دیگه فکر کنم بحث این پست اصول دوستی نباشه وگرنه براتون می نوشتم توی دوستی هاتون حواستون باشه که طرف مقابلتون با شما دوست هست نه عصای دستتون و کمکی تون که فلان و بیسار….

کامنت بعد از مطالعه پست:
مثلا بهت می گم محمد آقا, می دونی محمد راه کار های من اگه جای تو بودم چی می بود:
فقط قبلش بگم قبول دارم که جای تو نیستم و از بیرون گود دارم برات نسخه می پیچم ولی جدا شاید اینی که می گم خوب باشه و شدنی:
اولش که رو خودت کار کن و یه سری توانایی های خودت رو ببر بالا, مثلا عصا زدن رو یاد بگیر و جهت یابی رو, گاهی که کسی کنارت نیست خودت عصات رو دست بگیر بزن برو پایین توی حیاط, این وسط مطمئن باش یکی دو نفر دوست با حال که ترحم هم تو کارشون نباشه دیر یا زود پیدا می کنی, ولی اگه همیشه بشینی تو کلاس فقط اونهایی که دلشون برات می سوزه بیشتر میان سراغت, اگه مثلا مدرسه تون تیم شطرنج داره ببین می تونی بری تو تیم شطرنج با بچه های شطرنجی تون بازی کنی و دوست بشی, اونها کسایی هستند که شاید بیشتر بتونی باهاشون ارتباط بگیری, تازه توی حیاط هم هستند کسانی که مثلا ایستادند راجع به یه سری چیز های مختلف حرف می زنند ببین من زیاد بلد نیستم بپرم تو بحثشون وارد بشم ولی شاید تو بتونی …..
راستی یادت نره همیشه خودت رو یک بدون و بهترین, سعی کن اگر هم نمی تونی مثلا در فعالیت های تفریحی بااشون همراه بشی مثلا از نظر درسی خودت رو تقویت کنی ازشون بزنی جلو که بیاند درس ها رو ازت بپرسند و بشه یه تعامل پایاپای….
ببین مثلا من درسم خیییلی خوب بود توی کلاس ریاضی یکی دو تا از بچه ها نیم کتشون رو جابجا می شدند میومدند پیش من می نشستند, تمام نکاتی رو که استاد می نوشت روی تابلو برای من می خوندند می نوشتم و بعد در مقابل من براشون ریاضی رو توضیح می دادم….
یا عربی بچه ها میومدند جواب تمرین ها و ترکیب تجزیه کلمات و عبارات رو از من می پرسیدند….
خب این یعنی تعامل پایاپای و مطمئنم تو هم اگه بخوای می تونی و اولش باید بخوای و به خودت ایمان داشته باشی که می تونی…
تصمیم بگیر, یه یا علی بگو و از همین امروز شروع کن حتی نذارش برای اول مهر…..
ما هم همگی برای تو و همه دوستای ثل تو دعا می کنیم

سلام
نه سخت نیست من از اول راه نمایی تا آخر دوران تحصیلم تو مدرسه ی عادی درس خوندم
اگه خوب درس بخونی و مورد توجه معلم ها قرار بگیری خود به خود بچه ها هم سمتت مییان و باهات دوست میشن تا جایی که من تو دبیرستان موفق شدم وارد شورای دانش آموزی مدرسه بشم و این یعنی اعتماد بچه ها که در سایه ی خوب درس خوندن و مورد توجه معلم ها بودن

سلاام.
من بعنوان شخصی که تا به امسال توی مدرسۀ بینایی درس خوندم، میگم که اصلا هم سخت نیست!
فقط کافیه خجالتی نباشی!
فقط کافیه باهاشون حتی شده ارتباط کلامی برقرار بکنی.
اون وقته که میبینی شاید بهتر از مدرسۀ نابینایی هم شد! من درسته از امسال میرم مدرسۀ نابینایی، منتها فقط و فقط بخاطر فرهنگ پایین منطقمون هست و بس! البته یه دلیل کااامِلً شخصیم داره کهههه نمیشه بهش دلیل گفت.
نمیدونم تونستم منظورمو برسونم یا نه؟

پاسخ دادن به مهدی ترخانه لغو پاسخ