خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تقلب.

توضیح:این رو چند هفته پیش1شبی نوشتم و الان چه قدر دلم می خواد1خورده بیشتر دستکاریش کنم ولی، …

***

بچه که بودیم دنیای رنگیمون از جنس بچگی بود. تمام زندگیمون از جنس بچگی بود. شادی ها و غم ها از جنس خوراکی ها و بازی های بچگی بودن. موانع و مشکلات از جنس موانع و مشکلات داخل بازی ها بودن. شکست ها و پیروزی ها از جنس برد و باخت های بازی ها و ماجرا ها همه از جنس بازی هایی که چه جدی می گرفتیمشون! بچه که بودیم، بچه که بودم، شبیه تمام بچه ها، دنیام دنیای بچگی بود. بردن داخل1بازی تمام هدفم می شد و باختن بزرگ ترین شکستم. دعوا های بچگی چه شلوغ و شلوغ و شلوغ بود اما چه زود و زود تموم می شدن بدون اینکه رد پا های کثیفشون رو روی دل و دفتر هامون جا بذارن. بچه که بودیم همه چیز عطر خدا داشت. یادش به خیر!

بچه که بودیم بزرگ ترین کلاشی تقلب واسه بردن در1بازی بود. و من گاهی بچه کلاشی می شدم. شاید بیشتر از بچه های دیگه.

من بودم و پسر خاله یونس و پسر اون یکی خالهم یاسر و2تا پسر های داییجون بزرگه، مصطفی و مجتبی و، … دیگه خاطرم نیست یعنی هست ولی، … زیاد بودیم اما من و این چندتا از نظر سن و سال نزدیک تر بودیم. فاصله خونه هامون هم شبیه فاصله سن و سالمون کمتر بود. این می شد که بیشتر با هم می پریدیم. بالاتر از سن و سال ما برادرم بود و برادر مصطفی و مجتبی که هم سری برادرم بود. گاهی با هم قاطی می شدیم و خیلی زمان ها اون ها چون بزرگ تر بودن راه خودشون رو می رفتن و ما به حکم بچگی زور می زدیم به دنیای اون ها که خیال می کردیم1سرزمین فتح نشده هست، دنیای نزدیک به جهان آدم بزرگ ها نفوذ کنیم و گاهی می شد و گاهی نمی شد. این وسط ما بچه ها داستان های خودمون رو داشتیم. بازی هامون، دعوا هامون، قهر و آشتی هامون و ماجرا هامون.

 

یادش به خیر!

داشتم می گفتم. من بچه کلاشی بودم. شاید بیشتر از بقیه بچه ها. بردن داخل بازی ها واسم جدی بود خیلی جدی. بقیه هم این مدلی بودن ولی شاید صداقت معصومشون اون قدر زیاد بود که یا نمی خواستن یا نمی تونستن خیلی به این فکر کنن که گاهی میشه با تقلب هم برنده شد. چیزی که من بهش فکر می کردم و عمل می کردم و نتیجه می داد. تقلب رو بلد بودم و از اون بیشتر، تواناییم در طرز بهره گیری از شرایط بود و حالا که سال ها از اون زمان گذشته موندم اینهمه پدرسوختگی رو من از کجای ذات بچگیم می آوردم. تقلب می کردم، شاهد هم گاهی داشتم که مچم رو می گرفت، از بین همون بچه ها، ولی باز من در اثبات بی گناهیم برنده بودم. چون شاهد ها از خشم تعادلشون رو از دست می دادن و به جای منطق به فریاد متوصل می شدن. کاری که من نمی کردم. با آرامش و سکوت بزرگ تر هایی که به حکم بزرگ تری میون کار ما رو می گرفتن رو متقاعد می کردم و هر دفعه این من بودم که پیروز میدون می شدم. و باز هم حالا که سال ها گذشته فکر می کنم چه صبور بودن بچه هایی که هر دفعه این ناجوانمردی رو یادشون می رفت و باز دست های خاکی و گرمشون رو می دادن به دست های متقلب من تا بریم باز هم بازی کنیم و من باز تقلب کنم و باز برنده باشم. هم در بازی، هم در اثبات خودم.

یکی از بازی های اون زمان که خیلی بین ما بچه ها طرفدار داشت فوتبال دستی بود. داداش بزرگ یونس1دونه داشت. برادر خودم هم داشت ولی کوچیک بود. فوتبال دستیه یونس این ها خیلی بزرگ تر بود و همین می شد که تا سر بزرگ تر ها توی خونهشون جمع می شد، که خیلی زیاد هم پیش می اومد، ما بچه ها بودیم و سکو و فوتبال دستی. بازیه دیگه تیله بازی بود. چند مدل بازی می کردیمش. یکی از مدل ها این بود که1سینیه بزرگ رو تکیه می زدیم به دیوار و تیله ها رو دور تر ردیف می کردیم و تیله هامون رو از بالای سینی می غلتوندیم پایین. هر چند تا تیله که با تیله هامون می زدیم میشد مال خودمون و هر کسی آخر کار بیشتر تیله داشت برنده بود. گردو بازی هم می کردیم. گردو ها رو2تا2تا روی هم می کاشتیم و ردیف می کردیم و با1گردو یا1توپ تخم مرغی که سوراخ می کردیم و سنگ ریزه داخلش می ریختیم و با نوار چسب می پیچیدیم به قول خودمون سیبیک می ساختیم و گردو ها رو از دور تر می زدیم. بازی زیاد داشتیم که توضیح تمامش خیلی طول می کشه پس بیخیال باقیش.

من بازیم خوب بود. هم بازیم خوب بود هم تقلب کردنم. و این دومی رو اون ها نداشتن. یا چنان درش ضعیف بودن که لو می رفتن و طفلک ها! بردن ازم واسشون شده بود آرزو. من1طرف می شدم و یونس و مجتبی و گاهی یاسر1طرف. مصطفی کمتر قاطیه ما می شد. پسر عاقل و آرومی بود مصطفی. بین دنیای ما و دنیای داداش هامون گیر کرده بود. از ما عاقل تر بود مصطفی! یادش به خیر!

معمولا بعد از نیم ساعت بازی کردن داد و هوار بود که می رفت هوا و متوقف نمی شد. مجتبی به شدت جوش می آورد و1نفس هوار می زد که این تقلب کرد و کلک زد و بردش قبول نیست. یاسر تعیید می کرد و یونس جیغ می کشید و گاهی چنان بهش فشار می اومد که می زد زیر گریه. و من، این وسط با ظاهر آروم و حال و هوای بزرگوارانه مدعی می شدم که تقلب نکردم ولی حاضرم یونس برنده باشه که گریه نکنه. مجتبی برنده باشه که حرصش بره و یاسر برنده باشه که مهمونه و گناه داره. اینجا بود که بزرگ تر ها اون ها رو سرزنش می کردن و من می شدم سرمشق مثبت. بچه های بیچاره چه دردی می کشیدن و چه دل بزرگی داشتن که باز یادشون می رفت و دفعه بعد باز ما بودیم و سکو و بازی و باز این قصه تکرار می شد. تیله بازی هم داستانش همین طوری بود. گردو بازی هم همین طور و خلاصه اوضاع داشت طوری می شد که اون بنده های خدا خودشون هم داشتن باور می کردن که بازیشون ضعیفه و خیال می کنن من تقلب می کنم و امکان نداره بتونن ازم ببرن.

یکی از این دفعه ها اوضاع1خورده متفاوت شد. اون دفعه از همون دفعاتی بود که من بهش میگم پیچ زندگی. پیچ هایی که گاهی1چیز هایی رو عوض می کنن و1درس هایی میدن. درس هایی که اگر خوب بخونیمشون خیلی به کار میان!

داستان این بود که ما بچه ها اون روز هوس کرده بودیم به جهان بالاتر سرک بکشیم. جهانی بین دنیای خودمون و جهان آدم بزرگ ها. یعنی عالم داداش هامون. این بود که عجیب بهشون گیر داده بودیم و دست بردار هم نبودیم. اصرار داشتیم ما رو داخل بازی هاشون کنن و هر جا می رفتن با خودشون ببرنمون. طفلک برادرم و مرتضی پسر داییم مونده بودن از دست ما1گله بچه عر عرو چه معامله ای با اعصابشون کنن. دم عصر عرصه رو چنان بهشون تنگ کردیم که حاضر شدن از جیب و خزانه پول تو جیبی هاشون مایه بذارن بلکه از دستمون خلاص بشن. گفتن بریم بازی کنیم و شبیه المپیک چندتا بازی رو تا سر شب انجام بدیم و هر کسی برنده شد1بسته پفک جایزشه. پفک های بچگی چه خوشمزه بودن! از اون بسته کوچولو هایی که الان دیگه نیست. مزهش فرق داشت با این تیکه نمک های امروزی که داخل بسته های گنده بی قواره همه جا هست.

خلاصه! ما بچه ها برق از سرمون پرید. اوه1بسته پفک!

-من برنده میشم و جام رو می برم.

-اوهوکی! خیال کردی! خودم می برم.

-برنده منم. تمامش رو هم تنهایی می خورم فقط خودم.

-برو بابا دختر ها لوسن پسر ها قوی ترن.

-حالا می بینیم. اصلا شما همه1طرف من تکی.

-باشه بریم.

-بریم.

-اول فوتبال دستی.

-نه اول سنگ مرمر.

… … …

برادر ها حسابی گذاشتنمون سر کار و از گیرمون در رفتن. با رأی اکثریت رفتیم سراغ فوتبال دستی. مطمئن بودم که برنده میشم. اون قدر نقشه های تقلب رو اجرا کرده بودم که دیگه واسم عادی شده بود. کاملا مطمئن به خودم1طرف اون زمین کوچیک چوبی نشستم و با شماره3مصطفی بازی شروع شد. به نظرم لازم نباشه توضیح بدم که آخرش چی شد. نتیجه به اعتراض یاسر، هوار های عصبانیه مجتبی و نق زدن های یونس ختم شد. مصطفی هم که مشق داشت و فقط واسه اعلام شروع و پایان حواسش به ما بود با کمک بزرگ تر ها صلحمون داد و اوضاع موقتا آروم شد. تا اونجا که من برنده بودم. بعدش نوبت تیله بازی یا به قول خودمون سنگ مرمر بازی بود. چند مدل بازی کردیم و من همه رو بردم. اون قدر عقلم نمی رسید که واسه مصلحت هم شده از4تا بازی3تاش رو ببرم و آخریش رو ببازم که اوضاع خطری نشه. باز اعتراض ها تکرار شد و باز سازمان صلح متشکل از بزرگ تر ها موفق شدن اوضاع رو درست کنن. بعدش گردو بازی و بعدش قدم بازی و خلاصه حسابی من خدایی کردم و زمانی که برادر ها از هر جا که رفته بودن برگشتن مصطفی رسما بردم رو اعلام کرد و این در حالی بود که من چند ثانیه پیش در بازیه آخر برده بودم. برادر ها سر قولشون موندن و صدای پلاستیک بسته پفک توی دستشون نقطه پایان ماجرا بود. این دیگه واقعا بیشتر از تحمل بچه ها بود. جنجالی درست شد که باید بودی و می دیدی. من ساکت بودم و بزرگ تر ها هرچی کردن هوار های این دفعه همراه با گریه های از جنس خشم و نق های یاسر و جیغ های گریه آلود یونس آروم نشد. بچه ها دیوانه از فشار از بین رفتن حقی که مال خودشون می دونستن بی وقفه هوار می زدن و با جیغ ها و گریه های پشت سر هم معترض بودن که این تقلب کرد این همهش رو تقلب کرد این برنده نشد این تقلب کرد … … …

از گفته های درهم اون ها چیزی نمی شد فهمید. ولی از سکوت و لبخند و جمله های آروم من چرا.

-من تقلب نکردم. خوب باشه حالا مثلا شما بردید بیایید پفکه رو با هم بخوریم.

بزرگ تر ها مثل همیشه حسابی تشویقم کردن و اون بنده های خدا حسابی آماج سرزنش شدن که ببینید، ببینید چه مهربونه، جایزهش رو باهاتون قسمت می کنه. عوضش شما ها همهش نق می زنید. بچه های خوبی باشید شبیه این. و … … …

بچه ها این دفعه برخلاف همیشه رضایت ندادن. نمی تونستن. بد جوری بهشون فشار اومده بود. ماجرا این دفعه خیال تموم شدن نداشت و من همچنان خاطرم جمع بود. بچه ها نمی دونستن، نمی تونستن در اون حال خشم و اعتراض بفهمن که با این سر و صدا کردن ها دارن هرچی بیشتر خودشون رو در نگاه بزرگ تر ها بی اعتبار می کنن و به من در بینش شاهد ها اعتبار بیشتری میدن. اون ها نمی فهمیدن ولی من می فهمیدم و کلی هم حس رضایت داشتم. اون قدر زیاد که حاضر شدم با کمال میل از بسته پفکم بگذرم و کامل ببخشمش به اون ها چون تشویق های بزرگ تر ها واسم حسابی بس بود. یونس و یاسر که کوچیک تر بودن هرچند خیلی دیر ولی آروم تر شدن ولی مجتبی این دفعه واقعا از خشم دیوونه شده بود. این دفعه فقط هوار نمی زد. گریه هم قاطیه هوار هاش بود. بهش بر خورده بود. متهم شده بود. متهم به دروغ گویی و مجرم معرفی کردن من واسه برد. دردش اومده بود. اون زمان نمی فهمیدم ولی الان دیگه می فهمم چه دردی داشت اون لحظه مجتبی. کلا سوژه مجلس اون شب شده بودیم. بزرگ تر ها حرف و بحث های دنیاشون رو ول کرده بودن و ریخته بودن وسط واسه فیصله دادن داستان ما ولی نمی شد که نمی شد. اوضاع خیال آروم شدن نداشت. حسابی داشتم خدای جمع می شدم و مجتبی و بقیه بچه ها حسابی داشتن خودشون رو از سکه مینداختن. اون ها حقانیت خودشون رو همراه فریاد های خشمشون به آرامشِ فریب کارانه ی من می باختن و نمی فهمیدن!.

چیزی نمونده بود داییجون بزرگه از جا در بره و به پشتیه من بلند شه مجتبی رو بکشه به کمربند.

-بچه ها شما ها چی میگید؟

مصطفی بود که وسط هیاهوی مجلس مشق هاش رو جمع کرد و همراه برادر من و برادر خودش اومد وسط.

-خوب الان چیه! پفکه رو که داد مال خودتون چتونه!

مجتبی از خشم روانی شده بود و بقیه هم همین طور. با تمام زورشون فریاد می زدن.

-من که نمی فهمم چیچی میگید. یکی یکی بگید بشنوم.

باز صدا های کر کننده درهم و نامفهوم رفت آسمون.

-این جوری نه. همه ساکت! مجتبی جیغ نکش گریه هم نکن واسه من و مصطفی و مرتضی بگو حرف حسابت چیه.

این برادر من بود که اوضاع رو گرفته بود دستش. مجتبی سعی کرد صداش بیاد پایین ولی خیلی موفق نبود. زمان هایی که حرصی می شد از مهار در می رفت. الان دیگه نمی دونم چه جوریه. مدت هاست ندیدمش. نه خندیدنش رو دیدم نه حرصش رو. داره1سال میشه. شاید هم بیشتر.

مجتبی رو به هر زحمتی بود تا اندازه ای که بشه فهمید چی میگه آرومش کردن تا هم سر در بیارن چی شده هم از انفجار خشم داییجون بزرگه حفظش کنن. مجتبی شاکی بود و بقیه هم همین طور و این وسط من با اون حالت نفرت انگیز1برنده مسلم و بزرگوار لبخند می زدم و رضایت از سر و روی نکبتم می بارید.

-پس شما ها میگید این تقلب کرده. یعنی سر همه شما رو کلاه گذاشته و نفهمیدید. هر دفعه هم این جوری برنده میشه.

بچه ها تعیید کردن. مصطفی بود که سکوت کوتاه رو شکست.

-این جوری فایده نداره. شما ها شبیه قابلمه خالی که می زنن روش فقط صدا میدید. من میگم1نفر در حضور داداش  هامون با برنده بازی کنه اون ها بشن داور.

-آره راست میگه. این ها که الان جوشی شدن مصطفی خودت بشین باهاش بازی کن ما همه تماشا می کنیم.

بزرگ تر ها هم که هم جذب ماجرا شده بودن و هم از تکرار هر دفعه این ماجرا خسته بودن تصمیم گرفتن اون ها هم تماشاگر بشن تا این داستان1بار واسه همیشه دفترش بسته بشه و درضمن ببینن آخرش چی میشه. از من می شنوید، کودک درون تمامشون در اون لحظه بیدار شده و داشت یواشکی از دریچه تنگ جهان بزرگ ها به بهشت ما سرک می کشید.

با پذیرش مصطفی و انتقال فوتبال دستی به وسط اتاق و وسط جمع بزرگ تر ها اوضاع رسمی شد. من نشستم1طرف و مصطفی هم تکی1طرف. شرایط برابر بود. 1به1بودیم. مرتضی توپ کوچیک رو گرفت بالا تا با شماره3برادرم بندازه وسط. پیش از شروع شمارش صدای آروم و بی خشم اما مطمئن مصطفی در اومد. مخاطب من بودم.

-پا هات رو درست کن داری به میله دروازه بانم فشار میدی دروازه بانم کج شده.

اعتراض کردم ولی جای اعتراض نبود.

-حواسم نبود.

مصطفی صبور و آروم بود.

-من که نگفتم حواست بود گفتم پات رو از نوک میله بکش کنار.

مرتضی توپ رو گرفت بالا. شمارش شروع شد. 1، 2، 3.

توپ افتاد وسط زمین و بازی شروع شد. وسط سکوت اتاق که حسابی جدی شده بود صدای فوتبال دستی و صدای آروم و بی خشم گاه و بی گاه مصطفی می اومد و به تمام گوش ها می رسید.

-پنجه پات رو به پشت میله دروازه بانم فشار نده از وسط دروازهم رفت کنار. چیکار می کنی میله خط حمله من رفت داخل آستینت. درش بیار. آهایی میله دفاعم رو ول کن نمی تونم بچرخونمش. دست هات رو نشون میدی واسه چی نگفتم که با دست گرفتیش. کردیش لای انگشت های پات. … … …

با هر جمله مصطفی انگار1نفس از جمع می شنیدم. نفسی که هر دفعه قوی تر و خنده پیچ تر می شد. از اون خنده هایی که آدم حاضره آب بشه بره داخل زمین و مخاطبش نباشه.

فوتبال دستی با برد مصطفی تموم شد. از حال خودم نمیگم. معترض شدم که مصطفی دروغ گفت و من تقلب نکردم. مصطفی بدون هوار گفت من کی گفتم تقلب کردی؟ خودت داری میگی من چیزی نگفتم.

راست می گفت. مصطفی متهمم نکرده بود. فقط با مدرک مچم رو گیر انداخته بود. بزرگ تر ها با خنده های فرو خورده همچنان کنجکاو و شاهد ماجرا بودن.

-خوب حالا نوبت سنگ مرمر بازیه.

مرتضی این رو گفت و مصطفی موافقت کرد.

خاله1سینیه بزرگ آورد و برادرم تکیهش داد به دیوار به طوری که1سراشیبی درست شد. بعدش تیله ها رو با فاصله از سینی چیدن جلو تر. من و مصطفی هر کدوم1تیله برداشتیم و نشستیم2طرف سینی. مصطفی همین طوری1تیله برداشت ولی من1تیله از داخل جیبم در آوردم. اول نوبت من بود که بزنم. باز هم منتظر شمارش شدیم و پیش از شروعش باز صدای مصطفی بود که شبیه مته رفت روی مخم.

-اون سنگ مرمرت رو با من عوض می کنی؟

وحشت تمام جونم رو گرفت.

-نه مال خودمه.

مصطفی ولی آروم بود. برخلاف من که داشتم خونسردیم رو شبیه نتیجه فوتبال دستی می باختم.

-خوب باشه عوض نکنیم فقط بده1لحظه توی دستم باشه بهت میدم.

-نمی خوام. مال خودمه.

-به خدا بهت میدم فقط می خوام ببینمش.

-سنگ مرمره دیگه واسه چی ببینی؟

-خوب باشه به من نده بده داداش خودت از توی دست داداشت من ببینمش.

داشت گریهم می گرفت. بقیه هم کنجکاو و پرسشگر بهم اصرار کردن که حالا1دقیقه بده ببینیم چی میگه. به بهانه اینکه به مصطفی اعتماد ندارم سعی کردم از زیرش در برم ولی نشد.

-گفتم به خدا بهت میدم. اصلا دستش نمی زنم بده داداش خودت بگیره بالا نشونم بده من یکی نگاهش کنم.

بقیه ازش می پرسیدن که داستان چیه ولی مصطفی چیزی بروز نمی داد و فقط می گفت می خوام سنگ مرمرش رو نگاه کنم. جای اهمال نبود. اگر تیله رو نمی دادم از اعتبارم کم می شد. به حکم اکثریت مشتم رو باز کردم. برادرم تیله گرد رو از کف دستم برداشت. مصطفی خم شد جلو و گفت نشون بده به خدا فقط می خوام ببینم! و مصطفی دید. و همه دیدن که تیله من با1لایه نوار چسب چه ماهرانه پیچیده شده بود که بپره و دور تر بره و به هدف برسه و با پرش هاش تیله های بیشتری رو بزنه. اوخ خدای من! مجتبی و یونس با هم جیغ کشیدن دیدین دیدین ما میگیم این تقلب می کنه شما ها، …

مصطفی آرومشون کرد.

-ساکت باشین! قابلمه خالی ها رو کسی گوش نمیده. شلوغ نکنین.

بچه ها ساکت شدن و خنده های فرو خورده بزرگ تر ها دیگه چندان هم فرو خورده نبود. تیله من با یکی از تیله های معمولیه اون وسط عوض شد و زدیم. این دفعه هم شبیه فوتبال دستی مصطفی بود که برنده شد. مصطفی همچنان آروم و صبور، برخلاف من، زیر نظر اونهمه شاهد برادر کوچیکش رو آروم نگه می داشت که از حرص دوباره منفجر نشه.

-حالا گردو بازی.

خودم رو حسابی باخته بودم. مصطفی نه متهمم می کرد نه معترض بود. فقط بازی می کرد. دلم می خواست جیغ بکشم. مصطفی رو بزنم. بکوبمش زمین و بزنم زیر گریه. ولی این ها بیشتر دستم رو لو می داد. افتضاح بود. گردو ها رو کاشتن و من و مصطفی رفتیم کنار دیوار و آماده شدیم که هدف رو بزنیم. با شماره3. 1، 2، 3. مصطفی زد. چند تایی گردو افتاد. نوبت من بود. 1، 2، 3. زدم. رفت و رفت و صاف از بغل رفت توی ردیف کاشته شده گردو ها. نصف صف رو درو کرد ولی متوقف نشد و انگار که بهش فنر وصل کرده باشن پرید و کل ردیف رو ریخت زمین. برنده شده بودم. داشت اوضاع بهتر می شد ولی، …

وسط تشویق ها و تعیید ها باز صدای مصطفی بود که در اومد.

-سیبیکت رو نشون بده!

-اه برو بابا همهش میگه نشون بده نشون بده!

-تو بده من هم نشون میدم. اصلا اول من. بیا این سیبیک من. همه ببینید. دیدی؟ همه دیدن. تو هم مال خودت رو بگیر بالا همه ببینن.

مرتضی و برادرم و باقیه بزرگ تر ها هم تعییدش کردن. چاره ای نبود. دستم رو گرفتم بالا و مشتم رو با بی میلیه تمام کمی باز کردم. جمع ساکت شد. سکوتی از جنس سؤال و از جنس حیرت. خیلی طول نکشید. مرتضی آروم اومد نزدیک و سیبیک رو لمس کرد و زد زیر خنده.

-اینجا رو! سیبیکش گردو نیست. توپ شیطونکه! چه شبیه گردوهه!

جمع مثل توپ از خنده منفجر شد و کلمه های شکسته از خنده بود که آبم می کرد.

-عجب!

-جلل خالق!

-از دست این بچه ها!

-آخه بچه اینهمه عقل رو کجا داشتی؟

-چه بلاییه این فسقلی!

-خدایا قدرتت رو شکر بهش نمیاد فلفلیه واسه خودش!

-خداییش عقل من با این سن و سالم به اینهمه حقه و کلک نمی رسید که امشب از این1ذره بچه دیدم.

-این بچه های طفلکی همیشه می گفتن این تقلب می کنه ما می گفتیم نه.

-از بس بلاست نمی ذاشت بفهمیم.

-حسابی زرنگی داییجون ها!

-عجب شیطون اینهمه روز بچه هامون و خودمون رو گذاشته بودی سر کار دیگه!

… … …

مصطفی همچنان بی خشم واسه اینکه صداش از وسط اونهمه خنده و گفتگو شنیده بشه داد زد:

-قدم بازی رو چه جوری کنیم الان تاریکه نمیشه توی حیاط بازی کنیم اتاق هم که کوچیکه.

عمو از وسط مجلس صداش در اومد.

-خوب دیگه فکر نکنم لازم باشه. شما3تا بازی در حضور شاهد ها کردید و جریان معلوم شد. دیگه بقیهش مشخصه دیگه! همه موافقن؟

شلیک خنده ها از لحن معنیدار عمو دوباره رفت هوا و تعیید ها که جای هیچ دفاعی واسه من نذاشته بود. باخته بودم. هم از مصطفی هم از همه. مجتبی و یونس و یاسر انگار همون لحظه مالکیت تمام اسباب بازی های جهان رو داده بودن بهشون. از خوشی داشتن پر می گرفتن. حقانیتشون ثابت شده بود. سعی کردم اعتراض کنم ولی خنده ها و کلمه ها و جمله ها بیشتر شدن. درک کردم که دیگه جای هیچ حرفی نیست. لو رفته بودم. هرچی می گفتم اوضاع بدتر می شد. من دیگه متهم نبودم. مجرمی بودم که جرمم اثبات شده بود. مصطفی بدون غرور و بدون حرص داشت داداشش و یونس و یاسر رو نصیحت می کرد.

-خوب! عصبانی شدن نداشت که! آدم با داد و بیداد که کارش پیش نمیره. گفتم که قابلمه خالی رو هم بزنی روش صدا میده ولی کسی بهش گوش نمی کنه. همه کلافه میشن از صداش. هیچ وقت داد نزنید. اگر مدرک دارید حرفتون رو بی صدا با مدرک ثابت کنین حرص هم نخورید. اگر مدرک ندارید برید گیر بیارید بعد حرف بزنید و ثابت کنید.

بقیه مصطفی رو تشویقش کردن. از بقیه بچه ها دلجویی کردن و به پدرسوختگی های من خندیدن. خنده هاشون مهر آمیز بود ولی من، … من اون شب تا آخرین حدی که1بچه می تونست از لو رفتن تقلب هاش خجالت بکشه خجالت کشیدم و تا آخرین حد تحمل1بچه مجرم که دستش لو رفته توی خودم مچاله شدم. دستی داشت وسط اون جهنم آستینم رو می کشید. بغضم رو خوردم.

-بیا پفک بخوریم بعدش باز فوتبال دستی بازی کنیم.

یونس بود و همراهش یاسر و مجتبی.

-آره آره راست میگه تازه مصطفی هم مشقش تموم شده میاد بازی.

-راست میگه3به2بعدش هم تیم برنده باید بازنده ها رو قلقلک بدن.

توی لحن مشتاق بچه ها هیچ اثری از خشم نبود. انگار همون اندازه که راستیشون ثابت شده بود و حقشون گرفته شده بود براشون بس بود. من اما به وضوح از خجالت داغ شده بودم و به نظرم می رسید کم مونده ازم آتیش بزنه بیرون. مصطفی دستم رو کشید.

-بیا دیگه تو هم بازی در نیار.

-آره راست میگه ولش کن بیا بازی!

اون شب من به اندازه ای فراتر از توصیف بور شدم. خیلی ازش گذشته و با اینهمه من هنوز بهش که فکر می کنم سنگینیه وحشتناکه شرم رو از ورای سال ها حس می کنم. من باختم. به خودم و به محبت بچه هایی که چه ساده اونهمه تقلب و اونهمه خشم و ناکامی های روز ها و روز ها رو بهم بخشیده بودن. کمتر از10دقیقه بعد، باز ما بودیم و سکو و بازی و خنده های شاد و1صدا.

از اون سال ها خیلی گذشت. ما بزرگ شدیم. بازی هامون بزرگ تر و پیچیده تر شدن. تقلب هامون هم زیاد تر و زیاد تر. دیگه لکه های تاریک به اون سادگی پاک نشدن. یا نرفتن، یا اگر هم رفتن رد پا هاشون رو جا گذاشتن و خودشون در پس پرده های تاریک مصلحت به انتظار نشستن تا زمانی که زخم ها باز هم باز بشن یا مهلتی برای ضربه زدن و ظهورشون پیش بیاد.

من بزرگ شدم ولی اون شب هرگز از خاطرم نرفت. اون شب با خودم تعهد کردم که هرگز در عمرم تقلب نکنم. اعتراف می کنم که سر قولم نموندم. در بازی هایی که خیلی از بازی های بچگی هام فاصله داشت باز هم تقلب کردم. تقلب هام بزرگ بودن. ولی نه به بزرگیه دردی که امشب از یادآوریه اون شب و اون دنیای پاک و اون بهشت گم شده حس می کنم. امشب داستان اون شب رو با هاله ای از جنس دلتنگیه خالص دوباره مرور می کنم و1دفعه دیگه به خودم قول میدم که از اینجای عمرم به بعد دیگه هرگز تقلب نکنم. سخته می دونم ولی هیچ سختی ناممکن نیست. ای کاش دیروز هام بتونن امشب هام رو بهم ببخشن! یعنی این شدنیه؟ کاش باشه! کاش! بهشتی بودن دیروز های صاف و شفاف و بخشندگی های بچگی!

یادش به خیر!

۵۲ دیدگاه دربارهٔ «تقلب.»

سلام جالب بود گَمون کنم از تقلب کردن لذتِ زیادی میبردی چون خودِ من هر موقع تقلب میکردم چه تو بازی با بچه هایِ فامیل یا تو کوچه یا تو مدرسه احساسِ باهوش بودن و خلاغیت میکردم خَخَ البته تو بازیها تغریبن همیشه بدونِ تقلب کردن برنده بودم خیلی عجیب بود چه برای خودم چه برای دیگران تعدادِ بُردای من خیلی بیش از اون بود که آدم اونرو به تواناییِ خودم یا تصادف نسبت بده البته دورانِ بچه گییم اینطور بود سالهاست که از برد خبری نیست باختای دورانِ بچه گییم خِرِ بزرگ سالگیم رو گرفته راستی پریسایِ دورانِ بچه گی رو با تقلُباش دوست داری یا بزرگ سالگی؟

سلام. اون زمان به نظرم فقط می خواستم برنده بشم و نبازم. نمی دونستم اگر همیشه برنده باشم لذت برد های بعد از باخت رو از دست میدم. حیف شد که نمی دونستم! تنها شما نیستی این برای همه ماست. بزرگ که شدیم روزگار در بازیش با ما تقلب کرده و همچنان داره تقلب می کنه و چنان طاوان برد های بچگی هامون رو بهش پس میدیم که گاهی حس می کنیم که این دفعه دیگه مرحله آخره و دیگه از این پیش تر نمیشه رفت!
سؤال سختیه. اگر بخوام درست بهش جواب بدم باید۱کوچولو بهش فکر کنم. ولی، … به نظرم اون دیروزیه رو بیشتر دوستش داشتم. البته از جفتشون خوشم نمیاد دیروزیه که این بود امروزیه هم خصوصیات عوضی زیاد داره که هیچ مدلی ترکش نمیشه و این اصلا مثبت نیست و من خوشم نمیاد. ولی اگر پای انتخاب و ترجیح وسط بیاد دیروزیه رو ترجیح میدم. با تمام پدرسوختگی هاش بچه بود. دلش از پریسای امروزی پاک تر بود. پرونده عملش هم همین طور. سیاهی های دفتر عملش فقط تقلب های بچگی بود که زود با دست های بخشنده ناکام های تقلب هاش پاک می شدن. ولی امروز، … نه پریسای امروز رو دوستش ندارم. خیلی سیاهه خیلی! کاش این مدلی نبود!
ممنونم که هستید!
پیروز باشید!

درود. خیییلییی قشنگ و شیوا و زیبا مسأله رو عنوان میکنی.
او وقت که میگم واقعاً معلمی, هی کلاس میذاری و میگی نع.
دیه قلق نوشتنت دستم اومده.
وقتی اَ یه جای کوچیک شروع میکنی, میدونم مسأله رو میخوای به کدوم سمتی ببری.
روش خوبیه واس انتقال مفهوم و تجربه.
بنظرم نه تنها روش خوبیه, بلکه بهترین روشه.
در واقع اول مخاطب رو با خودت همراه میکنی, و بعدش با هم موضوعو دنبال میکنید.
اینا رو گفتم که بهت بگم من اگه ازت تعریف میکنم یا میگم زیبا مینویسی, اَ روی احساسات یا فقط جذابیت نوشته هات نیست که میگم.
بلکه متوجهم به چه هدفی و چرا مینویسی.
اینا رو گفتم تا بدونی واقعاً لایق تحسینی و من اتفاقاً با منطق و دونسته های محدود خودم اینو میگم نه اَ سر لطف و یا هر چیز دیه ای.
منتظر بعدیاش هم هستم.

سلام علی. علی من هرگز انتقال دهنده خوبی نبودم. واقعا نتونستم! خیلی جا ها خودم رو کشتم تا بتونم ولی نتونستم! و اگر تو متوجه میشی چی رو می خوام منتقل کنم به این خاطره که لطفت بیشتر از ناتوانی های من در انتقال هامه. ممنونم ازت! معلم هم اسمش بزرگه علی من هنوز خیلی خیلی راه دارم تا شایستهش بشم. هرچی پیش تر میرم بیشتر می فهمم که چه قدر خودم مربی لازم دارم و چه قدر لازمه که دانش آموز باقی بمونم اون هم در ردیف تجدیدی ها!
خدا حفظت کنه علی پدر خودم و صفحات محله در اومد از بس من داخلش زیادم هر دفعه میگه بعدی هاش بعدی هاش الان جیغ می کشم! گناه دارم آخه! شکلک مظلوم و تمام شکلک های ملزوم این شکلک اولیه!
ممنونم علی از اینهمه محبتت که همیشه از شرمندگی دود از سرم بلند می کنه!
کامیاب باشی تا همیشه!

سلام. ممنونم نظر لطف شماست که زیبا خوندید و زیبا دیدید جوهر پراکنی های قلممرو!
موافقم روزگار امروز نه امشب نامرده. دیگه روز دیده نمیشه از بس ما و دنیای ما شب شدیم! اگر اون زمان می دونستیم فردا هایی که اونهمه واسه رسیدنشون خودمون رو به جهان آدم بزرگ ها می چسبوندیم این رنگیه، … آخ که اگر می دونستیم!
ممنونم که هستید!
شاد باشید تا همیشه!

سلام من قبلا خونده بودم
ببین اینجا هم متقلبی
محمد و آریا رو صدا کنم اینجا رو هم عین اون دفعه بریزیم به هم آیا؟
تعارف نکن اگه خواستی بگو
در ضمن نوشته ی جدید بیار نه اینایی که من خوندم
برو کنار میخوام بِرَم
ای بابا همیشه باید سر راه آدم وایستی تو اه
راستی تا یادم نرفته !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پریسااااااااآآااااغاآااآاااااااااااااا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حالا ویژژژژژژژژژ

سلام ابراهیم. ببین به جان خودم اینجا هم بخوایید شما۳تا اون بازی رو سرم در بیارید با تور ماهیگیری صیدتون می کنم میدمتون دست مدیر. حالا صاحب جرأت می خوام صداش در بیاد خخخ!
نوشته جدید الان زمان نیست بنویسم ابراهیم گرفتار۱امتحان مزخرفم که۴شنبه باید ازش بی افتم تا نیفتادم تمرکزم روی نوشتن جدیدی ها نمیره. بعدش هم ای بابا یعنی چی از اون طرف تر برو اینهمه جا حتما باید بزنم بندازمت داخل حوز آیا؟ عجب داستانیه! باز هم بعدش هم، یا جناب چغندر ابراهیم واسه چی شیپور می زنی چته کل محله رو پروندی آخه! به جان خودم این از۱جایی آب زرشک گیر آورده همه رو خورده۱کسی بیاد درستش کنه!

سلام شدیدا لایک داری. عالی بود. دلم برای بچگیهام تنگ شد. من دوتا دخترخاله و یه دختر عمه ی همسن دارم. چون هممون دختر بودیم بازیهامون هم بیشتر دخترونه بود اگر هم میخواستن بازیهای پر جنب و جوش داشته باشن یکی همراه من میشد با هم میپریدیم یا میدویدیم. دختر عمم خیلی آروم بود و هست تا الان یه بار هم دعوامون نشده. ولی با دخترخالههام همیشه در حال قهر و آشتی و بودیم اون دوتا با هم بودن و من تک. چه دنیای ساده ای داشتیم نهایت قهرمون نیم ساعت بود دلم تنگ شد کاش میشد برگشت ممنون از نوشتهای شیرین و دلنشینت

سلام دوست عزیز. برعکس من با بازی های دخترونه فیکس نمی شدم خخخ! حوصلهم سر می رفت. بیشتر با پلیس بازی و دویدن های مدل پسر ها و بالا رفتن از دیوار راست بهم خوش می گذشت. یادش به خیر حتی جنگ هامون هم قشنگ بودن. خاطرم هست۱دفعه با پسرخالهم دعوام شد شروع کردیم هم رو زدن. من۱عروسک خیلی فسقلی از اون هایی که جلوی پنجره ماشین آویزون می کنن دستم بود. در جریان زد و خورد هامون این عروسکه که شکستنی هم بود۱ترک برداشت و۱پاش کنده شد افتاد. خدایا گریهم رفت آسمون و اوضاع حسابی به هم ریخت و خلاصه قسم خوردم که تا تابستون سال بعد با پسرخالهم حرف نمی زنم. بزرگ تر ها میانه رو گرفتن که تابستون دیره تا عید قهر بمونید عید همه قهر ها آشتی می کنن و عید دیدنی و شادیه شما۲تا هم باید عید که شد آشتی کنید. خیلی جدی بهش فکر کردم و انگار۱مسأله حیاتی رو حل می کردم گفتم آره راست میگید خوب باشه تا عید قهر! به نظرت چه قدر طول کشید؟ حدود۲۰دقیقه! بعدش دست های هم رو وسط۱بازیه دیگه گرفته بودیم ول نمی کردیم و بزرگ تر ها از خنده روده بر شده بودن! خدایا دلم خیلی تنگه! به خدا واسه تموم شدن این دلتنگی های عوضی هرچی بگی می پردازم فقط خدایا۱کاری کن تموم بشه!
راستی من در بخش پیام های خصوصی انجام وظیفه کردم و جواب محبتت رو فرستادم عزیز نمی دونم رسید یا نه! آخه من با این بخش پیام های محله کنار نمیام اون هم خیلی دوستم نداره نمی دونم واسه چی خخخ! اگر رسید که ایول و اگر نرسید بگو تا از طریق دیگه جواب پیام قشنگت رو بفرستم!
ممنونم از حضور عزیزت!
همیشه شاد باشی!.

سلام سمانه عزیز. شرمندم خانمی نظر لطفته. باور کن خودم حس می کنم نوشتن هام افتضاحه. هر دفعه که۱چیزی می خوام بزنم داخل محله میگم این دیگه انتهای افتضاحه اصلا نزنمش اینجا ولش کن ولی آخرش می زنمش اینجا! نوشتن رو دوست دارم سمانه. عجیب سبکم می کنه. هرچی بیشتر می گذره بیشتر این حس رو پیدا می کنم. پیش تر ها همین طوری می نوشتم. بعدش واسه اینکه۱خورده خوشم می اومد و وقت می گذروندم با این تفریح نسبیه معمولی. بعدش حس کردم با نوشتن۱خورده انگار رو به راه تر میشم و خلاصه پیش رفت تا رسیدم به الان. که گاهی شبیه مخدری ها روانم درد داره و اگر کلمات کمک نکنن از فشدت فشار بیچاره میشم! دلم می خواد بیشتر و بهتر بنویسم! دعا کن بتونم! ممنونم از حضورت عزیز!
همیشه شاد باشی!

خودتی خخخ! سلام چه طوری؟ ببین ابراهیم اون گوشه داشت دنبالت می گشت اوناهاش اونجا رو! شکلک استفاده از۱لحظه غفلت که موجب پشیمانیه محمد است و۲دستی روی۲تا کتفش و۱پرتاب موفق به وسط حوز محله خخخ! حالا همراه ابراهیم اون وسط حسابی خوش باشید! تا شما ها باشید به اقتشاش تهدیدم نکنید من در رفتم بچه ها بهش نگید کدوم طرفی رفتم خخخ!

سلام

ای متقلب , شکلک دادگاه لاهه ام آرزوست خخخخ
کلا بازی های بچگی های ما , خیلی متفاوت از بازی های بچه های الانه …
دریب توی گل , خر پلیس , بیخ دیواری با یه جعبه کنار دیوار با فاصله قطری یک توپ , که باید یا از بالا , یا از کنار وارد جهبه میوه که برعکس بود می انداختیم , تیله بازی , اما به سبک دستی که یک گودال هم میکندیم که هر کی از دور تیله اش بره توی گودال , اون حق بازی اول رو داره و همچنین چیدن تیله ها و زدنشون , با حالت های خاص مثل شصت و انگشت اشاره و کشاندن و ارتجاع دادن انگشت شصت به صورت افقی و ول کردنش با دست دیگر که به تیله برخورد میکرد و پرتابش میکرد .
من حتی تفنگی ساخته بودم از چوب که با یک کش , و یه تیکه چوب که کش رو به دور خودش میچرخوند و با ول کردنش , به چوب برخورد میکرد و صدای شلیک رو میداد .
یا یه توپ , از مدل جنگی اش می ساختیم که عبارت بود از یک لوله آنتن تلویزیون که ته اش رو بسته بودیم , و از سرش , گوگرد های سر کبریت رو میریختیم توش و پرش میکردیم , اونوقت با کمی حرارت آخرین کبریتمون به میله که گرم میشد و انفجار به سمت هدف .
یا با چوب بستنی , همون جریان کش و یه تیکه چوب کوچیکتر , که به دور کش میچرخید و یه نیروی ساکن بوجود میاورد و وقتی در آب کش رو که وسطش چوب بود ول میکردیم , مثل پارو میچرخید و قایقمون رو به جلو میبرد خخخخ
مرسی که یادمون انداختی اینها رو .
اما خدا کنه که تقلب از سرت الان پریده باشه خخخ

سلام جناب ترخانه هم محلیه ارزشمندم! خداییش اون توپه که لوله آنتن داشت و آتیش بازی و پرتاب قاطیش بود رو بد پسندیدم خخخ! واقعیتش من هنوز هم اگر هم بازی باشه پایه بازی هستم. خوب چیکار کنم بازی دوست دارم دیگه! تا چند سال پیش۱جعبه تیله یا به قول بچگی هامون سنگ مرمر داشتم. چه مواظبشون هم بودم! بعدش جیگیلک یعنی همون برادرزادم اومد روی کار و همه رو صاحب شد. خدای دل منه این بچه! یادش به خیر! خدای من یادش به خیر! بچه که بودیم از این تفنگ آب پاش های پلاستیکی در اومده بود که حسابی سرمون باهاش گرم می شد. خاطرم هست۱دفعه۱دونه از این ها داشتم. من داشتم و پسرخاله هام هم داشتن و پسردایی هام هم همین طور. اون قدر باهاشون بازی کردیم که مال من داغون شد. بماند که چه جوری! شرحش۱پست میشه۲برابر این یکی. خلاصه من موندم بی اسلحه و موندیم چیکار کنیم! دردسرتون ندم نشستیم دل و روده های تفنگه رو در آوردیم و موقتا لوله هاش رو سرهم کردیم و خخخ شکل هرچی شد جز تفنگ ولی آب می پاشید و کارم راه افتاد. اون روز با همون چندتا تیکه لوله پدری از همه در آوردم که باید پستش رو بزنم تا بدونید خخخ! تمام اتاق شده بود خیسه خالی از دست ما بچه ها به خصوص من! خداجونم من باز دلم اون بازی ها رو می خواد! نمیشه به تقدیرت بگی سر مرکب رو۱خورده برگردونه آیا؟
ممنونم که هستید جناب ترخانه!
پیروز باشید!

سلام زینب جان! زندگی تمامش تجربه هست عزیز! عشقش به خاطراتشه. از شیرین هاش لبخند می زنیم، از تلخ هاش تلخکام میشیم. از تمامش درس می گیریم. اگر بتونیم از روی اون هایی که میشه دوباره ساخته بشن چندتا مدل کامل تر رو واسه ادامه زندگی بازسازی می کنیم! خلاصه پایه های زندگی تجربه ها هستن دوست من! نگهشون داریم! تلخ هاش رو، شیرین هاش رو، تمامشون به کار میان!
ممنونم که اومدی عزیزه من! حسابی شارج شدم از اینکه اینجا دیدمت!
بهاری باشی دوستِ جوانِ من!

سلام بر پریسا.
راستش من از اولش هم زیاد اهل تقلب تو بازیها نبودم. یعنی در واقع زیاد با بچه ها بازی نمیکردم که بخوام تقلب کنم. یعنی واقعیتش اینه که بچه ها منو تو بازیهاشون راه نمیدادن که بخوام تو بازی تقلب کنم.
با اسباب بازیهای خودم سرگرم بودم. با لگوها شکلهای جالب و گاهی عجیب میساختم.
یه کامیون بزرگ هم داشتم که جلوش نخ بسته بودم و تو کوچه دنبال خودم میکشیدم. به حساب خودم یه راننده کامیون بودم که از یه شهر به یه شهر دیگه بار میبردم. حتی چند بار هم تو جاده تصادف کردم. یه بار هم رفتم کما و ۶ ماه بیهوش بودم. خخخ.
تنها تقلبی که کردم تو چندتا امتحان بود که اصلا هم پشیمون نیستم. چون فکر میکنم خیلیها برای اینکه به اهدافشون برسن، در حق من تقلب کردن. منم طبق همون قانونی عمل کردم که میگه: زندگی مثل جنگله. نخوری میخورنت.
عااااالی نوشتی پریسا. شااااد باشی.

سلام امین. خداییش بازی های تک نفری۱حال دیگه داشتن. من که ازشون کیف می کردم. شاید چون دنیای خودم۱جور هایی با مال بقیه فرق داشت و در هر حال آخر کار دنیای خودم رو عشق بود و هنوز هم عشقه خخخ! تو راننده کامیون بودی من۱جهان گرده تنهای خوش و خرم که هر دفعه مثلا۱سرزمین عجیب رو کشف می کرد و هر دفعه داستان های عجیب غریب براش پیش می اومد! چه کیفی می کردم خداااا خخخ!
تقلب های امتحان رو من بیشتر می رسوندم. گرفتنش رو۱جور هایی سختم می شد ولی رسوندنش رو خیالم نبود. یادمه۱دفعه خیر سرم خواستم۱سؤال۲نمره ای رو تقلب کنم گیر رفتم. معلم دید ولی نگفت. هیچ چی نگفت و فقط با حضورش بهم فهموند که فهمیده. اون چیزی نگفت ولی من چنان ترسیده بودم که خخخ! پیش از این که اون معلمه بگه خودم رفتم گفتم. بعدش باز هم تقلب رسوندم و هنوز هم اگر دستم برسه می رسونم ولی هنوز گرفتنش رو تا حد امکان رد می کنم و نمی دونم واسه چی! مطمئنا از روی خوبیم نیست خخخ!
ممنونم از لطف و از حضور آشنات امین!
همیشه شاد باشی!

سلام پری جرزن
خوبی؟ خوبم.
من همیشه یکی از مُتَقَلَّبین بودم نه مُتَقَلِّبین.
فقط در بعضی موارد در دوران تحصیل,سر درس اون دسته از معلمها که حقشون بود, تقلبات وحشتناکی میکردم.
آفرین به تو که اومدی و اعتراف کردی به نا لوطی بودن زمان بچگیت خخخ
از خودت مراقبت کن. ارادت.

سلام محمدقاسم. یگم! حالت چه طوره! خوبی آیا؟ محمدقاسم من الان هم جر زنم. اگر گیر کنم۱خورده، … خدا ببخشدم! تقلب در زمان معلم ها که باید باشه مخصوصا اون دسته عزیز ها که حس می کنن خیلی زیاد می تونن بچه ها رو مهار کنن خخخ! به نظرم با همین۱جمله تونستم توضیح بدم که زمان دانشآموزیم چه بچه مثبت و آروم و بی دردسری بودم و مربی های محترم اصلا باهام مشکل نداشتن خخخ به جان ابلیس راست میگم! من بد بودم محمدقاسم. هنوز هم بد هستم! تقلب هم بزن تا شوی رستگار شکلک اغفال ایشون و بقیه! ولی گذشته ا شوخی، بچه ها! همیشه میانبر راحت ترین و کوتاه ترین راه نیست. راه راست همیشه از همه راه ها بهتره! هم امنه، هم امنه، هم امنه، هم مستقیم می بردمون به طرف هدف.
مواظب خودت باش محمدقاسم. ممنونم که اومدی!
پیروز باشی!

ای نامرد، ای متقلب، ای خیانتکار، ای بی تربیت، ای بی ادب، ای دیوونه، ای روانی، ای مُفَنگی، ای کله سوتی، ای کله تق تقی، ای کله پرپری، ای ورپریده
مثل همیشه عالی نوشتی و بهترین ها رو از طرف خودت برای خودم آرزومندم. پ ن پ چی خیال کردی؟
همیشه شاد باشی دوست عزیز من.
راستی سلام کله سوتی

خودتی، خودتی، خودتی، خودتی، خودتی، خودتی، خودتی، خودتی، خودتی، خودتی، خودتی، خودتی! بعدش۵۰تای دیگه هم باز خودتی این اضافه ها رو ذخیره گفتم که اگر باز از این ها گفتی خودتی ها رو پیش پیش گفته باشم!
وحید! برام دعا کن! به نظرم باید از خدا بخوام که فقط چند درصد، نه خیلی زیاد، خیلی نامحسوس عاقلم کنه! فقط۱خورده!
ممنونم که هستی وحید! ممنونم که هنوز هستی وحید! ممنونم ازت دوست من!
پاینده باشی!

تقلب که شیرینی بچگی بود ولی تا یادمه، همیشه تقلب می دادم تا بگیرم اونم بیشتر به بچه هایی که میدونستم ممکنه به خاطر یه نمره یک سال سرزنش و تنش همه رو واس خودشون بخرند. فقط یک بار به خاطر اینکه معلمم تقلب دادنم رو دید، تا سرحد مرگ کتکم زد و نمیدونم چرا نتیجه‌ی برعکس داد باعث شد بیش از پیش به همشاگردی‌هام تقلب برسونم.
هم از تقلب خوشم میاد هم ازش می‌ترسم.
خخخ

دستش بشکنه! اصلا خیالم نیست که این رو نباید بگم پشیمون هم نیستم. معلمی که زیر نام مربی دست روی بچه هاش بلند می کنه اون هم به این شدت شایسته نفرین هم نیست. ما حق زدن نداریم. خودم خیلی ادای زدن در آوردم که بچه حواسش باشه ولی هر دفعه دست خودم درد گرفت چون به خیال بچه اشتباهی ولی واقعا از سر عمد دستم رو محکم زدم روی میز که یعنی مثلا خواستم بزنمت اشتباهی دستم خورد روی میز. ما حق زدن نداریم مدیر. مربی ها راهنما هستن. تنبیه لازمه ولی نه با دست! اون کسی که به اون شدت کتکت زد باید مجازاتش کرد. نمیگم چه مدلی! من هم شبیه تو در محدوده درس و کلاس و تقلبات درسی بیشتر تقلب می دادم. ولی در خارج از محدوده درس خخخ۱بخشش رو که اون بالا نوشتم و دیدی چه فرشته ای بودم! تقلب کردن برای من همیشه۱مدل ترس هیجان آلود همراهش بود که با وجود سنگینیش من به خاطر هیجانش دوستش داشتم. هنوز هم بهش که فکر می کنم۱چیزی از جنس پدرسوختگی و جنونی که جزو وجودم شده زیر پوستم داغ میشه. ممنونم از حضورت مدیر! راستی داستانت رو واسه چی اون مدلی تمومش کردی؟ گناه داشتیم بقیه رو نمی دونم ولی من جای قهرمان داستانت از فضولی ترکیدم آخه! نکن این کار ها رو! ای بابا!
فاتح ابدیه تمام شادی های پسند خودت باشی!

سلام پریسا عالی بود.
خوب شد به پستت سر زدم این روزا خدا رو شکر پستهای محله اینقدر زیاد شده که آدم فرصت نمیکنه که همه پستها رو بخونه ولی عنوان پستت منو گرفت!
گفتم ببینم چه خبره!
داستان واقعی و آموزنده ای بود و تو هم به زیبایی به رشته تحریر درش آورده بودی! چه جالب مصطفی ها همیشه آرامند و به قضاوت مینشینند یه دوستی دارم اسمش مصطفی هست منو یاد اون انداخت!
خیلی از این پست لذت بردم.
حالا نگفتی که چی واست پیش اومد که به یاد اون قضیه افتادی و اون ماجرا رو زنده کردی نشستی این پست رو نوشتی!

ایول ببین کی اومده! آقای بلوردی سلام! جدی چه شدید غافلگیر شدم و چه شدید خوشحال شدم از اینکه اینجایید! یعنی خوب نوشتم؟ واقعا؟ اگر صاحب نظر هایی از مدل شما تأیید کنن حسابی باید امیدوار باشم. آخ جون! ممنونم! اون شبی که این رو نوشتم واقعیتش، تقلب کرده بودم. دلم از آخرین تقلبی که کرده بودم گرفته بود. دلم می خواست پسش بگیرم ولی دیگه نمی شد کاریش کرد. اون شب دلم اوضاع پیش از تقلبم رو می خواست و هیچ طوری پس گرفتنش شدنی نبود. دلم گرفته بود از بی بازگشت بودن راه ها. نشستم و نوشتم. نوشتم که زمانی به خودم قول داده بودم دیگه تقلب نکنم ولی، … اون شب۱دفعه دیگه به خودم قول دادم که دیگه تقلب نکنم. باید خاطرم بمونه. دیگه تقلب نمی کنم!
بسیار بسیاااآاااآااار ممنونم که اومدید! ممنونم!
همیشه شاد باشید!

سلام عزیزم
نوشته ات و داستان پردازیت که خوب بود مثل همیشه
ولی یه جاش یه خورده تکرار کردی یه جمله هایی رو تکرارش یه خورده ضعیف میکنه نوشته رو
راجب پیام های نوشته ات هم که حرف نداشت
اما راجب خودت
اینکه با خودت صادقی و خودتو اینطوری کنکاش میکنی عیب و ایرادهایی که توی اخلاقت میگی داری خیلی خوبه
ولی حس خوبی بهم نمیده این همه خودتو ملامت میکنی جلوم و در جمع
شاید عزت و احترام و محبتی که بهت دارم یه جورایی خدشه دارش میکنی
هی میخوام بگم
به پریسای من بد نگو
از نظر من بعضی قول و قرارها و حرفها باید توی دفتر دل آدم نوشته بشه
جز خدا هیچ کسی محرم دفتر دل آدمها نیست

سلام سارای ی مهربونم! عزیزِ من! واقعیت رو باید گفت. واقعیت اینه که من اونهمه که شما میگی و خیلی ها میگن مثبت نیستم. این واقعیت رو دوستش ندارم. اصلا دوستش ندارم سارای. دلم می خواست اون قدر خوب بودم که تمام مهربونی های شما و خیلی های دیگه در موردم درست بود و من ازش کیف می کردم ولی الان شبیه کسی هستم که۱چیز خیلی عالی بهش میدن و میگن مال خودته ولی طرف خودش می دونه اون چیز عالی مال خودش نیست! گفتن ها گاهی تنبیه هستن. من همیشه از خدا می خوام پرونده عملم رو بین خودم و خودش نگه داره تا پیش بنده های خاکیش که شبیه خودم خاکی هستن ضایع نشم. به نظرم این توضیح بده که چه قدر از۱سری گفتن ها اذیت میشم. ولی اون هایی که میشه گفت رو میگم چون این اذیت شدن شاید مجازاتی باشه به عملی که نباید می کردم و کردم. شاید این در خاطرم ثبت بشه تا دفعات بعد که شیطون به جلدم رفت و خواستم تکرارش کنم، به خاطرم بیاد که مجازات عملم چه دردی داشت و دیگه انجامش ندم. باز هم دلم می خواد حرف بزنم ولی زیاد دراز شد و باقیش باشه واسه بعد خخخ! سارای خوش به حال دلت که اینهمه مهربونه! کاش مال من هم این مدلی بودش!
ممنونم از حضور عزیزت عزیز!
موفق باشی!

سلام خانمه کاظمیانه عزیزه من! محبت هرگز تکراری نمیشه خانمی. هر زمان دلت خواست بیا هر چیزی که دلت خواست رو هر چند دفعه که دلت خواست تکرارش کن! مطمئن باش هرچی از دل بیاد هیچ زمانی گرد و خاک تکرار به خودش نمی گیره. من پر از خاطره هام خانم کاظمیان. دلم می خواد تمامش رو از دوشم بذارم زمین و سبک بشم. دلم فراموش کردن می خواد خانمی! دلم، … تنگ شده خانم کاظمیان! تو میگی من کی فراموش می کنم؟ اصلا میشه خلاص بشم از این دریای بی ساحلِ خاطره ها؟ دلم۱جای امن می خواد. شاید شونه ای که سر بذارم بهش و تمامش رو تمام دفترم رو از اول اول اولش تا اینجا براش بگم. اونقدر بگم که تموم بشه. شاید بعدش راهی باشه واسه بستن دفتر خاطرات من! خانم کاظمیان! برام دعا کن! برام خیلی دعا کن!
ممنونم که هستی. ممنونم از حضورت! از ته دل!
همیشه شاد باشی! خیلی خیلی شاد! از ته دل!

سلام پریسا جون. ببخشید که دیر رسیدم. واقعا که ماهری. هم تو انتخاب عنوان و هم در جذب کردن خواننده. واقعا که بازیهای بچگی اون دوران، هر چقدر هم که دعوا و داد و قهر و تقلب داشت، صدها بار به بازیهای الان می ارزید و من چقدر خدا رو شکر میکنم که از بازیهای اون دوران خیلی هم بی بهره نبودم و تو نسل تبلت به دنیا نیومدم خخخ.
اگر گفتن خاطراتت حالت رو خوب میکنه زیادتر اینجا بنویس. آخه دلنوشته های همیشه جذابت، حال ما رو هم خیلی خوب میکنه.
مرسی که هستی پریسای همیشه دوست داشتنی!

سلام تینای صمیمی! دوست خوب من! عزیز ها همیشه عزیزن دیر و زود نداره دوستم راحت باش! بازی های اون زمان رو دل های ما قشنگش می کردن. قهر ها و غم ها و ناکامی ها اون زمان عمق نداشتن. با۱لبخند و۲تا دست به هم گره خورده زود نیست می شدن. اون زمان ما راحت شاد می شدیم، ساده می بخشیدیم و زود فراموش می کردیم. دنیا اون زمان واسه ما این شکلی بود. بهشت! یادش به خیر! تینا من دلم می خواد باز هم بازی کنم. شبیه دیروز هام. کاش می تونستم! کاش می شد!
نوشتن خیلی رو به راهم می کنه تینا. واقعا دوستش دارم. از تمام اهل محله هم حسابی معذرت می خوام که پر حرفی هام رو تا آخرش می خونن. پست هام طولانی میشن و حوصله سر می برن ولی چیکار کنم حرفم که میاد تا نگم سبک نمیشم. شما ها هم از بس مهربونید تحمل می کنید و من هم از رو نمیرم و باز میام با۱دفتر دیگه خخخ!
اتفاقا مشغول نوشتن۱دونه دیگه هستم ولی نمی فهمم واسه چی وسطش حالم به شدت عوض میشه. بخش بخش باید بنویسمش چندین دفعه نشستم ولی تا۱خوردهش رو نوشتم دیدم دیگه نمی تونم. هنوز هم تموم نشده و با این وضع نمی دونم کی تموم میشه. کاش سریع تر برسم به آخرش! بدم میاد از کار نصفه که بمونه روی دستم! چه قدر من حرف می زنم خدایاااا! ببخش تینا!
ممنونم که اومدی! و ممنونم از اینهمه محبتت!
ایام همیشه به کامت!

سلام دوست عزیز. یاد اون داستان در مورد راست و دروغ افتادم که بزرگ ها پیش از این واسه ما جوون تر ها می خوندنش.
روزی راست و دروغ به هم رسیدن. دروغ به راست گفت بیا با هم دوست باشیم. و واسه اینکه مطمئن باشم بین تو و من دیگه دشمنی نیست همراهم بیا بریم شنا کنیم. راست که از بطلانه نیت های دروغ آگاه نبود پذیرفت. لباس هاشون رو کنار آب گذاشتن و رفتن داخل رودخانه شنا. دروغ سریع تر اومد بیرون و لباس راستی رو پوشید و در رفت. از اون زمان باطل همیشه آراسته و در لباس صدق ظاهر میشه و غفلت زده ها رو گمراه می کنه و بیدار ها رو خواب می کنه و…
ای کاش اون روز راست اون فریب رو باور نمی کرد!
ممنونم از حضور با ارزش شما!

سلام غزل. عبرت که خخخ اگر گرفته بودم که دیگه این رو نمی نوشتم آخه! تقلب کردم که این یادم اومد دیگه! خدایا راست گفتن گاهی چه سخت میشه! ولی جدی از اون شبی که این رو نوشتم سعی کردم فراموشم نشه و دیگه تقلب نکنم. کاش دیگه پیش نیاد! اسباب بازی هم آره خریدم. خخخ۳تا پازل فسقلی خیلی فسقلی که برخلاف اندازه کف دستیشون بیچارهم کردن و۱بسته اندازه قد خودم که هنوز بازش نکردم. نگهش داشتم واسه زمان هایی که بسته باز کردن کیف میده خخخ! شکلک دیوونه! تو به کجا رسیدی با مروارید و عروسک های پولیشی؟ هی من دلم عروسک سازی های کارخونه ای می خواد از اون چهره نما های سفت خخخ!

سلام جناب صالحیه بزرگوار. خوب شد دستکاریش نکردم! اگر بدونید چه جنگی با خودم داشتم که به خیال خودم درستش کنم! ممنونم خیلی خیلی زیاد.
راستی۱چیزی! میشه من در کامنت های شما شبیه باقیه عزیز ها فقط پریسا باشم آیا؟ این مدلی خیلی، … چه جوری بگم۱حس غربت عجیب بهم میده!
باز هم راستی! ممنونم به خاطر هاله. اصلا یادم نبود کجای متن این کلمه وجود داشت مونده بودم اصلا این رو نوشتم یا نه! پیداش کردم و دیدم ای واااآاااآااایی خخخ! ممنونم! بسیار ممنونم!
همیشه شاد باشید!

دیدگاهتان را بنویسید