بازم من و بازم سکوت نسبی شب های روستا.
تابستون داره وسایلاشو جمع و جور می کنه تا کم کم و عصازنان بره و جاشو بده به پاییز که اونم داره عصازنان میاد و نرسیده درخت ها دارن کم کم لباساشونو درمیارن و برای خواب زمستانی آماده میشن. هر تیکه از لباسشون رو که درمیارن عین آدمای شلخته یا بچه های بازیگوش به اطراف پرت می کنن تا عید جدید لباس نو تنشون کنن و بیدارشون کنن.
و من با نزدیک شدن به پاییز حالم گرفتست!
این حال گرفتگی می دونم تا چند روز اول پاییز هم همراهم هست.
شب در حالی که یه کیسه پر خواب همراه داره دست در دست دوست قدیمیش بابا زمان آروم آروم قدم می زنن و به هر موجود زنده و بیداری که می رسن شب از تو کیسش یه مشت خواب برمی داره و می پاشه تو چشمش تا خوابش کنه و خستگی زندگی رو برای ساعتی ازش دور کنه.
نسیم یار با وفای کوهستان هم هو کشان میاد و بعد از نوازش هر چیزی که سر راهشه میره.
بوی شبو عطر نَفَس های نسیم و بوی روستا و بوی طبیعت مخلوط شدن و من رو به آرامشی خلسه آور فرو بردن.
صحرا هستم و صدای آب بارانی هم با نوایی تکراری چیک چیک و چیک با صدای خسته ی قورباغه ای که از رود میاد سنفونی روستا رو اجرا می کنن.
و این چیزا چنان من رو با هم دستی بابا زمان به گذشته ها بردن که حتی راه برگشت رو هم گم کردم.
شب هم از روی بدجنسی کمی خواب بهم نمیده تا بخوابم و فراموش کنم چه روزایی داشتم من با این کوه و صحرا!
الآن صدای موتور آبی هم تق تق کنان از خیلی دور به گوش می رسه و خیلی دورتر از اونم صدای زنگوله ی گوسفند های روستا و عر عر هر از گاه خرِ چوپان و پارس سگ های گله ی روستا میاد
(داخل پرانتز تو روستاهای اطراف ما تابستونا گوسفند ها شب ها رو هم تو چراگاه ها می مونن و فقط روزی سه چهار ساعت به داخل روستا برمیگردن.
گاهی هم کلا برنمیگردن و زن های روستایی برای دوشیدن گوسفند ها دسته دسته یا با تراکتور یا ماشین و یا اکثرا پایِ پیاده به چراگاه ها میرن و بعد از دوشیدن گوسفندا برمیگردن در کُردی بهش میگن مَری پایان پرانتز)
چه قدر دلم می خواد الآن میان گوسفند ها پرسه می زدم!
یه لیوان چایی که رو آتیشه برای خودم می ریزم و باز به سمفونی روستا گوش میدم که با صدای زنگوله ی گوسفند ها و صدای عر عر خر چوپان و پارس سگ که با کمک نسیم از خیلی دور ها میاد کاملتر شده.
یاد روز هایی می افتم که من و پسر داییم باید ساعت چهار و پنج صبح بیدار می شدیم و بره ها و قوچ ها رو که چوپان نمی برد به چِرا می بردیم.
وای که صبح های زود چه قدر هنوز از خوابی که شب تو چشممون ریخته بود و هنوز کمی ازش مونده بود می خواستن جبه زور ازمون بگیرنشون نق می زدیم و تو راه رفتن به چِرا چقدر بره ها و زمین و زمان رو به نق می گرفتیم و فحش بارونشون می کردیم!
حتی گاهی که حال راه رفتن نداشتیم سوار قوچ های بدبخت می شدیم و به زور کتک راهشون می بردیم.
تو صحرا هم تا هفت و هشت صبح کسل بودیم ولی بعدش دیگه شروع می کردیم به بازی.
گاهی با بقیه ی بچه های روستا بره ها رو قاتی می کردیم و همه با هم بازی می کردیم.
یه توپ پلاستیکی اگه بود فوتبال یا بازی های دیگه البته بازی هایی که منم بتونم توش شرکت کنم.
اگه هم توپ نبود کلی بازی دیگه برای انجامش بود.
وقت نهار هم اگه درختی نزدیکمون بود که می رفتیم وگرنه زیر آفتاب داغ سر ظهری نهارمون که یا ماست یا کَرِ بود رو می خوردیم و بازم تا غروب بازی.
بره ها هم عین گاو در طول روز فقط می خوردن غروب هم سوار بر قوچ برمیگشتیم.
البته تا نزدیک روستا سوار می بودیم از اونجا پیاده می اومدیم چون اگه پدربزرگ می فهمید چکار کردیم حتما مجازاتمون این می شد که فرداش قوچ خِرسِ گنده رو باید تا کوه کول می کردیم.
خلاصه وقتی می رسیدیم اون بره های خر که از صبح تا غروب فقط لمبونده بودن تا می رسیدن خونه و اگه کاهی یا پوست هندونه یا چیزایی از این قبیل رو داخل آخور می دیدن عین قحطی زده ها به طرفش هجوم می بردن و هرکی زرنگتر بود بیشتر هم گیرش می اومد.
البته قوچ ها آخورشون جدا بود و اونا هم همینطور بودن.
البته به قوچ ها حق می دادیم چون با سواری که ما ازشون می گرفتیم هرچی هم خورده بودن هضم شده.
خلاصه اونا می خوردن و بقیه ما رو سرزنش می کردن که خوب سیرشون نکردیم.
اون وقت بود که ما هم شروع می کردیم به نق زدن! هی نق می زدیم تا اینکه خودشون پشیمون می شدن و نفری ده تومن می ذاشتن کف دستمون عین گداها و ما هم شادمان از به دست آوردن پول به طرف مغازه هجوم می بردیم و یه پفک ده تومنی با دو تا شوکولات پنج تومنی که طعم نوشابه داشتن می خریدیم و دوتایی با هم می خوردیم.
وای که چه خوشمزه بودن!
شب هم سر شام چرت می زدیم و وقتی جا برامون پهن می کردن تازه پچ پچ های ما شروع می شد و داد بقیه رو درمی آورد که یعنی چی شما سر شام اینجوری و حالا که اومدید تو رختخواب اینجوری!
این برنامه هر سال از بعدِ امتحانات ما شروع و پاییز تموم می شد.
چند روز اول از تموم شدنش کلی واسه خودمون جشن می گرفتیم ولی بعدِ اون مدت به خصوص وقتی من برمیگشتم خوابگاه به راستی دلم تنگ می شد و آرزو می کردم زودتر تابستون بیاد و کلی به بابا زمان واسه سریع رفتن التماس می کردم اونم با لبخند راهشو که برای خودش عادی و برای من یه قرن بود رو ادامه می داد.
این برنامه هر سال اجرا می شد تا اول دبیرستان اون سال بابا بزرگم همه گوسفند ها و بره ها رو فروخت و ما چقدر ناراحت شدیم!
وقتی فهمیدم بره ی من رو فروختن یه روز کلا عزای عمومی اعلام و خود در سوگ بره ی از دست رفته ساعتی را با اشک و ناله و فغان سپری کردم.
حالا هر سال تابستون میاد ولی دیگه بره ای نیست تا به چِرا برده بشه و ماست و کَرِ ی گوسفندی هم نیست تا بخوریم و عین همیشه چی می شد گذشته بر میگشت!
۵۰ دیدگاه دربارهٔ «خیلی وقته چیزی نگفتم,»
سلاممممممم هیوااااا کلی منتظر پستهاتون بودم دلم برای نوشته ها تون تنگ شده بود . خوشبحالتون که حداقل قدیما این چیزا رو تجربه کردید ما که قدیما هم همچین چیزایی نداشتیم خخخخ ولی فصل پاییز خیلی قشنگه و صدای خش خش برگها واقعا دل نشینند .شاد باشی هیوا
سلام به s عزیز خودم
ممنونم ازت
پاییز هم زیباست فقط من چند روز اول از اومدنش شدیدا دلم میگیره
راستی مدال طلا یادتون نره هرچه زودتر بهتر خخخخخخخخخخخ
اینم یه مدال طلا و یه مدال نقره به شکل یه بره
مدال برنز شکل قوچه که به رععععد دانا میرسه
ای کاش توصیفاتت از گشت و گذار توی دشت و صحرا به صورت نابینایی باشه . آخه کمی درکش برای من سخته که چطور ی بچه ی نابینا توی دشتها میرفت می چرخید و سالم به خونه میرسید ؟آخه خودم هر وقت میرفتم توی روستا زخمو زیلی میشدم . ی بار هم که یادمه خیلی بچه بودم و ی گاو شاخدار منو دنبال کرد خخخ
سلااااااااام به بزرگ رعععععد حکیم و دانا
من کارم از زخمی شدن و اینا گذشته بود
همیشه یه جایی از بدنم زخمی بود
ولی خوب پسر داییم هم خیلی هوامو داشت
وای رعععععد منم یه بار به حمله ی یه گاو وحشی گرفتار شدم که خالم به موقع من رو نجات دادن
من از گاوا خوشم نمیاد
گاوا هم از من و تو خوششون نمیاد خخخ
خوب این برمیگرده به بی لیاقتی اونا. خاک تو سر گاوشون کنم
هیوا آفرین آفرین آفرین. عااااالی بوود.
سلام عمو جونم
ممنونم بی نهایت از لطفتون پاینده باشید و برقرار
سلام لایک به نوشته هاتون منم امشب شدیدا دلم گرفته خیلی دلم برای قدیما تنگ شده وقتی میرفتم خوابگاه لحظه شماری میکردم بیام روستا اما الآن نمیخام اینجا باشم چون مثل اولش نیست اون صفای قدیم رو نداره.
سلام ساناز خانم
کاملا باهتون موافقم دیگه صفای قدیمو نداره
و مقصرشم راهیابی اینترنت و اینا به روستا و کم شدن حیوانات روستا و مهاجرت مردم به شهر باعثش شده
موفق باشید
درود.
زیبا مینویسی پسر. خوشم میاد. کامبیز فدات بشه الاهی. ولی.تو خیلی وقته چیزی نگفتی: خو منم خیلی وقته که واست کامنت نذاشتم. دلیلشم نپرس دیه.
چون تو چیزی نگفته بودی, خو من چه جوری میتونستم واست کامنت بذارم.
رااستی گفته بودی دلت میخواست بین گوسفندا پرسه میزدی.
ولی من دلم میخواست گوسفند باشم.
البته بگمااا. همین الآنشم زندگی گوسفندواری داریم.
ولی خو بهتر میبود اگه که گوسفند بودم.
بع. بع. بَعَعَعَع.
بعَعَعَعَعَعَعَعَعَ,بَعَعَعَعَعَعَعَعَعَعَعَعَعَع.
سلام علی جون
مرسی ازت گوسفند شدن چه عالمی داره آیا؟!!
آخی از توصیفات در مورد روستا چقدر حس خوبی گرفتم.
آخه من واقعا عاشق طبیعتم.
و اما از اینکه دیگه شادیهای گذشته رو ندارین هم خیلی دلگیر شدم.
ولی رسم روزگاره دیگه.
سلام خانم مظاهری هیچی طبیعت نمیشه
کاملا موافقم که رسم روزگار همینه
سلام به عنوانه تازه وارده سایت و محله این پست رُ لایک میکنم.
سلام آقا مهدی عزیز
به محله خوش اومدید
سریعا پست اول رو بزنید تا اهالی محل بیان خونتون
لایک هم به وجودتون
اوخی بره کوچولو دلم خاست
بیا اینم دو تا بره ی تازه به دنیا اومده بِبَر با شیر خشک بزرگشون کن خخخخ
کاش از اینکه تو که نمیبینی چطور این کارو میکردی میگفتی
اون بالا برای رعد توضیح دادم
بهار خانم
سلام ابراهیم. چه صفایی داره روستا. هر چند الان هیچی مثل گذشته نیست. حتی صفای روستا!
یه زمانی منم پاییز رو دوست داشتم. سرد شدن تدریجی هوا و رفتن به مدرسه حس خوبی به من میداد. ولی الان دیگه …..
عالی نوشتی. پیروز باشی.
سلام امین جان صفای گذشته هیچ جا نیست
فدات عزیزم تو هم خیلی وقته چیزی نگفتی یادت نره هااااا
سلام ابراهیم. در مورد پاییز باهات موافقم. زمانی که میاد چند روز دلم حسابی گرفته هست از اومدنش! تا برام عادی بشه حسابی طول می کشه. ابراهیم با خوندنت انگار همراهتون بودم و دلم می خواست راپورتتون رو به پدربزرگ بدم که سوار قوچ می شدین. صفای روستا و اون لحظه ها رو یادش به خیر!
همیشه شاد باشی!
سلام پریسا
آره پاییز اینجوریِ
نه بیا بیا این آب زرشک رو بشین بهور چیزیز هم به کسی نگو
شکلک داخل آب زرشک یه دارو ریختم که این ماجرا از ذهن پریسا حذف بشه
تو هم شاد باشی همیشه
درود ابراهیم جان
مثل همیشه بسیار زیبا و دلنشین بود. منم خیلی وقتا دلم واسه روستای محل تولد پدر و مادرم تنگ میشه. الان اصلا نمیرم اونجا، چون واقعا دیگه صفایی نداره. از طبیعت این روزا همین توصیفات زیبا برام باقی مونده.
برات بهترینها رو آرزو میکنم.
سلام میسم جان
ممنونم ازت دوست خوبم
هیچ جا دیگه صفای اون روزا رو نداره
راستی به نظر تو بچه های امروزی هم بعدا میان بگن که هیچی صفای دوران بچه گی ما نمیشه
من خیلی به این موضوع فکر کردم به اینکه بچه ها بعدا از کدوم خاطراتشون بگن از کدوم بازی دسته جمعیشون؟
به نظر من مهمترین عامل اون لطف و صفا بچه بودن هست. قدیما طبیعت عالی بود، دنیا سرسبزتر بود و این همه دود و دم و سر و صدای موتور و ماشین و اینجور چیزا نبود ولی اگه الآن هم همونطور بود فکر نمیکنم ما آدمبزرگها به اندازه بچهها ازش لذت میبردیم. بچههای امروزی هم فکر میکنم در آینده حرف واسه گفتن داشته باشن. نمیدونم، مثلا با حسرت از بازیهای «کمکیفیت» که فقط چند گیگابایت بودن صحبت میکنن و کلی ناستالجیک میشن. کلی از ماشینای «داغون و عقبافتاده» بیاموه و پورشه حرف میزنن. کلی از وقتی حرف میزنن که همه مجبور نبودن از بدر تولد ماکس بزنن که بتونن زنده بمونن.
باهت موافقم
شاید اکثر این چیزا به بچه بودن ربط داشته باشه
خدا عاقبت شهرنشینی رو با آلودگی ختم به خیر کنه
همچنین با گرد و خاک کشورهای همسایه
سلام بر اِبیِ محله چه میشه کرد ما هم تابستون ها به روستایِ خودمون که نزدیکِ تبریز بود میرفتیم پنج شیشتا ماشین با یه گله بچه خَخَخَخَ اون زمان خبری از اینترنت و گوشی و کامپیوتر و کُلً خبری از هیچ چیز نبود زیره گنبدِ کبود ما بودیم و خاک و سنگ و درخت و حِیوونای بدبخت و خلاقیتِ ما بچه ها چ بلاهایی که سرِ هم دیگه و حِیوونای بدبخت در نیاوُردیم هیچ اختلافی بینِ هیچ کس نبود یه سفره پهن میشد سی چهل نفر با خوشی و شوخی دورِش جمع میشدیم خبری نداشتیم که رفته رفته بلدوزرِ مدرنیته خونه شادیامون رو خراب میکرد بزرگترامون به بهانه های مختلف با هم دیگه اختلاف پیدا میکردند رفت و آمَدا کم و کمتر میشد ما بچه ها هم به نبودنِ هم دیگه آدت میکردیم یاد گرفتیم کامپیوتر و دنیایِ بازیهاش رو جای گزینِ دوستای قدیمی کنیم اندروید اومد و تیرِ خلاس رو به همه زد دیگه نه وِلِش کن بابا همینه که هست
سلام به سیمرغ عزیز
خوب بله قدیما تا اینترنت و اینا نبود بازی ها هم واقعی بود
هیچی عین خودش نمونده حتی خنکی تبریز
چند روز پیش تبریز بودم نسبت به سالهای گذشته اونم گرمتر شده
شاد باشی دوست خوبم
سلام داداش پاییز فصل خزان همیشه سرآغاز خوبی برام داره چون در یکی از همین پاییزا متولد شدم
سلام بر پسر پاییز
منم عاشق سرما و اگه برام برف و بارون هم داشته باشه هستم
فقط چند روز اولش نمیدونم چرا نمیتونم باهش دوستی کنم ولی بعدش با هم دوست میشیم البته اگه اولاشم برام بارون بیاره کلی شاد میشم
مرسی از حضورت داداش خوبم
سلام!
خیلی وقت بود چیزی نگفته بودی. خوبه که اومدی و باز هم از روستا گفتی و منو به روزهای کودکی بردی.
سلام به عمو علای مهربون
عمو کارگاه چی شد آیا؟
ممنونم عمو جان پیروز باشید
ابراهیمجان! خودم هم خیلی علاقهمند به آغاز کارگاه هستم، اما از استقبال نکردن اعضا نگرانم.
سلام مجدد عمو جان
شما راهش بندازید هستن کسایی که همراهی کنن
پس به امید یه کارگاه حسابی
سلام ابراهیم! خوب کردی نوشتی.
دختر پاییزم و عاشق پاییز، و وای که چه قشنگه این زندگی که به تصویر کشیدیش. طبیعت و طبیعت و طبیعت!
بازم باش و بگو و بنویس
سلام آبجی فرزانه ی مهربان خودم
آبجی خیلی وقته چیزی نگفتید منتظر پستت هستم
پاییز قشنگه فقط چند روز اولش حدودا پنج شیش روز اول
که تولد تو جزءش نمیشه
شاد باشی
سلام هیوا جان خودم حالت چطوره عزیزم لذت کامل رو از این هوای خوب حسابی ببر !خاطرات زیبایی بود و اطمینان دارم تا نفس هست این یادمان ها هم با تو هم سفر هستن و هر از چند گاهی باعث یه انرژی با حالی در تو میشن .
من هم خاطراتی جالب ولی از یه جنس شهری و شرکت نفتی زیبا و لذت بخش از تابستان هام دارم که هر چند وقت در این شرایط حد اقل باعث یه لب خندی شیرین و خوش تعم بر روی لب هام میشه ،نمیدونم تا چه حد گوش دادن به کارتن های قدیمی برات خوشایند باشه ؟به همین زودی با یه آلمه کارتن به سراغ محله میام عزیزم تا شاید گوش دادن به این کارتن ها باعث بشه با حالی قشنگتر در زمان سفر کنیم و در کنارشان دوباره بچگی .
تا میون این همه پست نخونده اسم شما رو دیدم گفتم اول به شما یه عرض ادبی کرده باشم و بعد به سراغ دیگر پست ها بروم البته لنگ لنگان چون فردا مراسم چهلم مادر بزرگم هست و خیلی گرفتارم
سلامت باشی و موفق دوست کُردم
سلام شادمهر مهربانم خودم
شرمنده پستت خیلی رفته بود پایین دیدمش بخاطر همین کامنت نذاشتم
حسابی منتظر داداشی فدات
سلام ابراهیم جان.
واقعا عالی می نویسی. منم طبیعت رو دوست دارم و هیچی مثل طبیعت و زیبایی هایش نمیشه.
با اومدن فصل پاییز یه کم دلم می گیره ولی بعدش حسابی حال می کنم که از شر هوای گرم خلاص میشم چون من شدیدا عاشق هوای سردم.
مرسی از بابت پستت.
شاد باشی.
سلام داداش خوبم
وایی هوای سرد اگه برفم کنارش باشه چی میشه؟؟
راستی منم دلنوشته میخوام منتظرم یادت نره
پیروز باشی
سلام بر آقا ابراهیم اصل بهمنی حقوقدان محله
میگم عجب ماهیتی داشتند این گوسفند های شما! یه زمانی گاو بودند و یه زمانی هم خر خخخخخخخخ
خیییلی قشنگ نوشتید مثل همیشه و من چقدر دلم می خواد یکی از اون زن های روستایی بودم که میرفتم صحرا شیر بره ها رو می دوشیدم هعععی شکلک الآنی ولی از ده فرسنگی یک گوسفند کوچولو موچولو هم رد نمی شویم چراکه نمیترسما ولی نمی دونم خخخخخ
راستی از موقعیت همین الآنتون هم کمال لذت رو ببرید چرا که اطراف ما فقط صدای ماشین و موتور و اینها میاد….
این که شب با آهنگ و صدای دوور موتور آب و بع بع گوسفند ها بخوابی خیییلی میچسبه تازه صدای دور جیر جیر چندتا جیرجیرک و هوای خنک هم باشه که دیگه وااای بی نظیر هست …..
سلاااام به بزرگ بانو بهمنی وکیلیان قراینیان و اماراتیان محله
وای چه اسم بزرگی ولی از اونجایی که یه بهمن ماهی هستید مجاز به افزایش اسم میباشید
گوسفندای ما زود زود تغییر میکردن تا میاومدی ببینی چه شکلی هستن عوض میشدن
موافقم شهر رو بخاطر همین ماشینا و سر و صداش دوست ندارم
شاد باشید تا همیشه ی ایام
سلام ابراهیم
خوشحالم بازم هستی و نوشتی برامون
خوندم و لذت بردم
اما زیاد تمرکز ندارم الان بخوام جزئی بگم.
منتظر داستانهات هستم.
سلام به سارای خانم تبریزی مهربون خودمون
ممنونم ِِِِ باید به شما هم متذکر بشم خیلی وقته از بابا سفر و شام آش دوغ و درختای انجیر و میوه فروش سر جاده چیزی نگفتید هااااا
شاد باشید سارای مهربون محله
عمو صفر که همیشه برامون ماجرا داره
گاهی راجبش توی خاطراتم مینویسم خخخ
چشم حتما یک پست بخاطر شما میزنم.بگردم ببینم کدوماش گذاشتنی هست.
شدیدا منتظرم