خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

داستان یک روز مدرسه،به صورت کاملا واقعی!

مادرم همیشه عادت داشت گاهی اوقات به همراه تغذیه من، برای همکلاسی های مدرسه مان هم خوراکی بفرستد تا هیچ وقت شرمنده ی آن ها نشود. بارها این کار تکرار شده بود. روز سه شنبه هم مثل همیشه مادرم به تعداد دانش آموزان کلاس و خانم معلم برای آن ها کیک یزدی آماده کرد و در یک ظرف یکبار مصرف گذاشت و به دستم داد تا آنرا به خانم معلمم بدهم و در زنگ تفریح از آنها استفاده کنیم چه قدر هم تأکید کرد که خیلی مراقب باشم و فقط به دست خانم معلم برسانم.
راستی یادم رفت بگویم من درکلاس ششم ابتدایی درس می خوانم و هر روز با سرویس به مدرسه می روم. معلممان که خانم بسیار با حوصله و دقیقی بود و مقنعه ای مرتب و مانتویی اتو کشیده و منظم داشت ، همیشه بچه ها را به نظم و دقت در کارهایشان توصیه می کرد.
آن روز ظرف کیک ها را محکم با یک دست به خودم چسبانده بودم و با دست دیگر کیف سنگینم را می کشیدم و بالاخره خودم را به سرویس رساندم. راستی یادم رفت بگم من در مدرسه نابینایان درس می خوانم و اکثر دانش آموزان نابینا یا کم بینا هستند و هر چیزی را با دستانشان لمس می کنند تا متوجه آن شوند. همش تو فکر بودم که توی سرویس چه طور ظرف کیک ها را از دست بچه ها در امان نگه دارم.
یادم می آمد که در سال های قبل که بعضی وقت ها مادرم دسته گل کوچکی می داد تا آن را برای معلممان ببرم، تا به مدرسه برسم فقط ساقه اش دستم می ماند و هر کدام از بچه ها با هر بار دیدن (لمس کردن) بخشی از آن را جدا می کردند که در انتها چیزی جز ساقه اصلی که آنرا محکم می گرفتم تا از دستم جدا نشود چیز دیگری باقی نمی ماند و وقتی به مدرسه می رسیدیم راننده سرویس که متوجه ساقه خالی گل می شد آن را با لبخند از دستم می گرفت و به بیرون پرت می کرد و می گفت حمید رضا این که دیگه گل نداره.
تو همین فکر ها بودم که بچه های دیگر یکی یکی سوار سرویس می شدند. یکی از بچه های سرویس که همکلاسی من هم بود و البته کمی شیطون، دستش به ظرف کیک خورد و متوجه چیز غیر معمولی در دست من شد. ،کنجکاویش رو از حرکات دستش می شد فهمید، تا به خودم بیام یکی از کیک ها تو دستش بود و تا آمد شناسایی کنه کف سرویس پر از خرده های کیک یزدی شد. من هم سریع دودستی بقیه کیک ها رو محکم تر به خودم چسباندم تا از آنها مراقبت کرده باشم .
راننده سرویس که خیلی آدم تمیز و حساسی بود و همیشه راجع به آشغال نریختن توی ماشین تذکر می داد و ماشینش از تمیزی برق می زد، تا متوجه این موضوع شد، برای ترساندن آن همکلاسیم ماشین رو نگه داشت و با موبایلش از کیک خورد شده عکس گرفت با حالتی عصبانی گفت: عکس رو به مدیر مدرسه نشان خواهد داد که دوستم خودش را جمع و جور کرد و دست از کنجکاوی اضافه برداشت.
حالا با یک کیک تلفات به مدرسه رسیدیم. من خدا رو شکر کردم و با عجله با یک دست ظرف کیک یزدی و با دست دیگر کیف بزرگ و سنگینم را به سمت کلاس می کشیدم و برای رسیدن به کلاس لحظه شماری می کردم.
بالاخره خانم معلم هم رسید و من به سرعت ظرف کیک ها را به دستش رساندم و از اینکه مأموریتم را با کمترین تلفات به پایان رسانده بودم نفسی به راحتی کشیدم. خانم از من تشکر کرد و به بچه ها وعده کیک یزدی بعد از پایان کلاس را داد.
بعد از پایان درس خانم معلم که خیلی هم خسته شده بود گفت:«بچه ها،بعد از زنگ تفریح چای خودم را می آورم بالا و کیک ها را تقسیم می کنم.» و یکی از کیک ها را روی دستمال کاغذی تمیزی برای خودش جدا گذاشت و به شوخی گفت: « بچه ها کسی به کیک من دست نزنه ها…» و رفت.
یکی دو نفر از بچه ها که می خواستند کیک ها را ببینند به سمت میز خانم معلم رفتند و هنوز دستشان به کیک ها نرسیده یکی دیگه از بچه ها حمله ی شدیدی به سمت کیک برد. یکی دیگر او را کنار کشید و کیک ها را از آن خود کرد. و شش تایی به جان آن کیک افتادند. من که دستشویی داشتم از کلاس بیرون رفتم و وقتی برگشتم بوی کیک کل فضای کلاس را پر کرده بود و جنگ با کیک یزدی آن قدر شدت پیدا کرده بود که حتی کیک ها به هم پرت می شد،بعد ظرف کیک ها،بعد مشما. حتی به کیک خانم معلم هم رحم نکرده بودند و یک کیک سالم هم نمونده بود.
هنگام پرت کردن کیک ها بخشی از خرده های کیک توی چشم یکی از بچه ها رفت و بیچاره کور شد. زنگ تفریح تمام شد. یکی از بچه ها به طرف من آمد و گفت:«کیکت خیلی خوش مزه بود من تمام موهام پر از کیک شده.»من گفتم:«چرا رنگت پریده است؟»رفتم تو کلاس و متوجه شدم هر جا پا می ذارم کیک هست ، گفتم :«واقعا به نظر شما این کلاسه یا میدون جنگه؟»و به بهانه آب خوردن رفتم پیش خانم و گفتم :«خانم بیایید کیک ها… »و دیگه روم نشد چیزی بگم و سریع رفتم تو کلاس. خانم که فکر می کرد من فقط کیک ها رو یادآوری کردم با استکان چای وارد کلاس شد ولی در جا خشکش زد. تا چند لحظه چیزی نمی توانست بگوید. چشم هایش از تعجب گرد و گشاد شده بود. به جای کیک تمام کلاس شده بود پودر کیک، روی میزها ، کف کلاس لای دفترها و کتاب ها و خلاصه جایی نبود که کیک نبود…
بچه ها سرهایشان را روی میز گذاشته بودند و کاملا ساکت بودند و سعی می کردند کمترین صدایی را بشنوند. خانم در این سکوت گفت که باورش نمی شود و از ما انتظار بیشتری داشته و کمی بچه ها را نصیحت کرد و بعد از آن رفت جارو آورد و کلاس را جارو زد. و برای آنکه بچه ها را از کارشان شرمنده کرده باشه از کمردردش به خاطر جارو کردن کلاس گفت.
دو زنگ، درسی نگرفتیم و آه و ناله ی خانم را شنیدیم. من هم رفتم و خاک انداز آوردم و خورده کیک ها را جمع کردم. بعد متوجه شدم که بچه ها مرتب دارند لباسشان را می تکانند و خرده کیک ها را از آن خارج می کنند.
وقتی پیش خودم فکر می کردم واقعا خانم ما چه قدر دلش خوش بود که می خواست چای خودش را بیاورد بالا و با کیک بخورد دلم برایش می سوخت و یاد آن دسته گل هایی افتادم که فقط ساقه خالی آن به مدرسه می رسید.

۳۸ دیدگاه دربارهٔ «داستان یک روز مدرسه،به صورت کاملا واقعی!»

سلام حمیدرضا. نمی دونم چی بگم فقط اینکه هرچی کردم نتونستم از خندیدن و به شدت خندیدن خودداری کنم. خانم معلم شما چه طور باورش شد که میشه۱ظرف ناشناس محتوی کیک رو با۱دسته جوون نابینای کنجکاو و شیطون تنها بذاره و هیچ اتفاقی پیش نیاد؟ شاید خندیدن های من۱طور هایی بد آموزی داشته باشن ولی باید واقعیت رو بگم و واقعیت اینه که با خوندن پستت به شدت خندیدم و هنوز هم در حال خندیدنم.
از خندیدن های من که بگذریم، من نویسنده نیستم حمیدرضا هر نظری هم که اینجا بدم کاملا شخصی و سلیقه ایه نه بر طبق قواعد نویسندگی. و نظر شخصیه من در مورد نوشته و نوشتن تو اینه که تو خیلی قشنگ نوشتی. قلمت روان و ساده و جذب کننده بود برای منی که داشتم می خوندم. گاهی داستان ها موضوع های خوبی دارن ولی مدل نوشتن طرف من یکی رو که فراری میده و بیخیال موضوع خوبش می ذارمش کنار. ولی قلم تو اولا تا آخرین سطر نوشتهت۴میخم کرد و بعدش که تموم شد همچنان دنبال ادامهش می گشتم، دوما ساده اما دقیق و روان توصیف کرده بودی و من حس کردم اونجام. لحظه ای که داخل سرویس بودی حس کردم باید دست هام رو بالا بیارم و در حفظ۱ظرف کیک کمک کنم و زمانی که داشتی ظرف و کیف رو با هم می کشیدی و بی تاب رسیدن به کلاس بودی خستگی و بی تابی و دلواپسیت رو در خودم حس می کردم. خلاصه اینکه لذت بردم از خاطره و از قلمت حمیدرضا.
زندگیت تماما به شیرینیه۱کلاس پر از کیک های بهشتی!

سلام پریسای قصه ی ما!خخخ!
خب برای تایید کامنت قشنگ و کارسازت باید بگم که خوشحالم که هم تو بعضی از جاهای پست من منو تایید کردی و تو بعضی از جاهاش هم ایرادامو بهم گفتی تا بتونم برای دفعات بعد باحال ترین و قشنگ ترین و دلنشین ترین پست ها و داستان هارو برای تو و سایر دوستان مخاطب خودم مثل تو بذارم.کل حرفام فقط همین بود!
خخخخخخخخخخخخخخ!
سرتو درد نیارم.مرسی بابت این که یک کامنت بسیار زیاد زیبا و کارساز کننده و دلنشین برای من گذاشتی.
موفق باشی بسیااااااار زیاد و به موفقیتات اضافه بشه انشاالله.بازم از این کامنتای کارسازت برام نگه دار بذاری.یه وقت تقسیم نکنی هااااا!باشه؟؟؟
آفرین!ممنونم ازت خیلی زیاد!
آخ!کاخ عالم توی ملاجم!یادم رفت جایزه تو بهت بدم.تبریک بهت می گم.اول شدی.باریکلا.یک دستگاه مدال طلا و یک دستگاه مدال برنز و همین طور در آخر چهار کیلو گرم طلای بیست و شش عیار ناقابل بهت تقدیم می کنم البته به صورت مجازی!ببخشید که نمی تونم حضوری بهت بدمشون هاااااا!واقعا شرمنده.البته حق تو بیشتر از این هاست ولی حالا چی کار کنم که بیشتر از این ندارم که بهت بدم.همین یه کامنتم خودش تبدیل به یه پست شد.ببخشید.موفق باشی خیلی.فعلا!

سلاااااام به حمید جون قصه‌ی خودمون!
حمید؟ حال عمومیت بهتره؟ خب. خدا رو شُکر.
واااااایییییی که با خاطره‌ات چه خندیدم و چه به فکر فرو رفتم.
منم از این کنجکاوی و دستمالی کردنه خیلی استرس داشتم. یادمه همیشه وقتی آش یا سوپ از سلف مدرسه می‌گرفتم، کلی مثلا به قول خودم یواشکی راه می رفتم که ملت سوپ یا آش رو دستم نبینند و نخوان لمسش کنن یا ببینن چقدره یا بپرسن از کجا باید بگیرن یا هر دلیلی که به خاطرش ممکن بود به من و سوپم بخورند.
من فکر می کردم خیلی زرنگم که هیچی نمیگم یواشکی رد میشم ولی اینطوری نبود!
من زرنگ نبودم و بچه‌ها از من خعلیزرنگتر بودند.
از بوی سوپ یا آش، منو پیدا می کردند و اونقدر ور می رفتند و کنجکاوی می کردند که ظرف بیچاره ام کج می شد و همه‌ی محتویاتش رو بالا می آورد کف زمین.
هیچی دیگه. من میموندم و یه ظرف مسدوم که شکمش از شدت حمله‌ها خالی شده بود و هیچی برای من نداشت.
هههههه
ولی پودر کیک رو که لای مو های طرف تصور می کنم می فهمم چه جنگی بوده که اونطوری کیک ها به هوا و زمین و زیرزمین پخشولیده شده بوده. خخخخخ
این پستت خعلی به دلم نشست.
از خاطره‌ات لذت بردم.
چون خودت با دستای خودت و با قلم خودت نوشته بودیش، خیلی به دلم نشست.
ایشالا به زودی هم دیگه رو ببینیم پودر کیک یا ژله به هم بپاشیم!

سلام هم اسم خخخخ چقدر خندیدم نمیدونم اسم این رو بی فرهنگی بزاریم یا کنجکاوی زیاد ولی خخخخخخخ آهان راستی مدرسه ی نابینایان منظورت کدومشه؟ راستی اگه دلت خواست شناسنامت رو کاملتر کن این که کلاس چندمی به چی علاقه داری متولد چه سال و چه ماهی هستی و…. خیلی قشنگ بود

سلام حمید جون!خوشحالم که هم اسمیم.دنبال یکی می گشتم تو محله که هم اسم خودم باشه که تورو پیدات کردم.
منظورم از مدرسه ی نابینایان هم مدرسه ی دخترانه ی نرجسه.من چون عین دخترا آرومم منو دقیقا هفت سال توی مدرسه ی نرجس فرستادنم.خخخ!
موفق باشی.

سلام حمیدرضا. میشه بگی الآن کلاس چندمی؟ در ضمن من را ببخش. چون زیاد خندیدم. بابا بعضی از نابیناها خیلی عادت بدی دارند متعسفانه. واقعن این کار خوبی نیس. خیلی بده. ببینید دوستان این یک کار خیلی بدی است که همه چیز را لمس کنیم. واقعن این هم نابینا بودنمان را تابلو میکنه و هم بیناها به یک چشم دیگری به ما نگاه میکنند.

سلاااام بر آقا حمید رضای گرااامی
واقعا با این که کلاس ششم هستی قلمت عاااااالیه خییییلی جدا می گم بیست بیست بیست……
خاطره بسی بسیاااار جالبی بود و می گم عجب شیطون بلا هایی هستید شما ها ها خخخخخخ
البته یه ده بیست سال دیگه به این اتفاق لبخند می زنی و می گی چه خوب شد سرنوشت اون کیک یزدیا این مدلی شد و راستی چه جالب خاطره ات رو با ماجرای گل هایی که فقط شاخه شون می رسید یا نمی رسید مدرسه کنار هم گذاشته بودی…..
کلا باریک الله آفرین عاااالی تر از عااالی

درود
دلبندم خیلی قشنگ نوشتی و جالب توصیف کرده بودی نگرانی و اضطراب و استرس خودت و شیطنت بچه ها رو .خیلی بالاتر از قشنگ تر نوشتی .
اما …
گویا این رسم سومی هاست که یاد
یادم آمد بواسطه این مطلبتان شان بره که فرزند بزرگم کلاس سوم بود و کلاس شنا در زنگ ورزش و زمستان حتمی شده بود برایشان و باید به شهر مجاور و استخر غیر استاندارد می رفتند و شنای استاندارد یاد می گرفتند .از خصوصیات این کلاس شنا این بود که یک رضایتنامه کلی برای اداره گرفته بودند و یک رضایتنامه کلی برای مدرسه و هر روز هم یک رضایتنامه م یخواستند که بچه باید با خودش می برد و فرزندم این رضایت را امضا کرده بود و در کتاب گذاشته بود ولی گویا از کتاب افتاده بود و با تمام قوا و تجهیزات به مدرسه رفته بود و معلم و مربی محترم این دانش آموز بدون هرگونه اطلاع به اینجانب و یا مدیر به او گفته بودند که امتحان می گیریم و قرآن بخواند و او نیز بر این باور در حیاط مدرسه قرآن خوانده بود و هنگامیکه زنگ بعدی گفته بود من آماده ام از او هیچ امتحانی نگرفته بودند و من ماندم و تماس های مکرر و شکایت که چرا باعث تعیف روحیه و ترور شخصیت فرزندم شدند .اما نوشته شما منو یاد فراموش کردن های لباس ورزشی و رضایتنامه فرزندم را یادآوری کرد .
حمید رضا در عین حالیکه می نویسی سعی کامل داشته باش که در عالم حقیقی و سن و سال خودت باشی و بعضا برای کسب آموزش ها با همراهی والدینت در محله وارد بشوی ولی همیشه در عالم و رویاهای شیرین خودت باش و تجربه خردسالی و دانش آموز بودنت را برای مدت بیشتری استمرار ببخش .به عبارتی برای تقویت استقلال با نظارت والدینت به این محله بیا و مابقی موارد تو هم بهتر و زیباتر از سایر هم سن و سالهایت هستی و تفاوتی نداری و اگر زیادی نداشته باشی هرگز نقصی نخواهی داشت .
همواره شاد و شنگول و شیطون بلا باشی کوچولو

مهدی جان!از حرفم ناراحت نشیا!ولی بشین تا به جای یه دونه کیک یزدی از آسمون برات به اندازه ی تیلیارد کیک یزدی بباره عزیز دلم!ده آخه مگه علکیه؟یه نیم دونشم زحمت می خواد!
همین!موفق باشی!دیگه هم فکر و خیال کیک یزدی نکن!برو برا بخر!برا منم بخر بی زحمت!ولی کاشکی اول می شدیا!جایزش خیلی شدید بود اگه اول می شدی!خیلی حیف شد!ولی به هر حال موفق باشی!

سلام, اگه واقعا کلاس هفتم باشی خیلی عالی مینویسی, خخخخخ, کلا زندگینامه ات را هم جوک نوشتی, در کل این مصراع جایی نبود که کیک نبود خیلی با مزش کرده بود. ههههه, منم به معلم کنسرو لوبیام را قرز میدادم خودم هم تصمیم میگرفتم براش باز کنم که دیگه زحمت اون کم بشه طفلک خودش که نمیخورد ظرف لوبیا محتویاتش را قصیون میکرد رو مانتو شلوار معلم و در میرفت تو سطل آشغال. خخ. موفق باشی. اگه تمرین داشته باشی خوب داستان مینویسی.

مرسی عزیزم.
خوب خوبم.
چقدر مزه میده حمید حال آدمو بپرسه.
ما هم در داستان زندگی سرگردان و در حیرتم حمید آقای گل
رفتم پست هاتو از اول چک کردم حقیقیتو که دیدم مجازیتم یادم اومد توی پستهات اومده بودم
دیگه یادم میمونی همیشه مخصوصا با این کیک یزدیهای ناکام خخخ
مامان بابا سلام برسون.

راستی منو ببخش که یادم داستان زندگی مو برات بنویسم.
ایشالا اگه تا اون موقع زنده بمونم حتما برات داستان زندگی مو پست می کنم.فقط قول بده که پست از خودم باشه و کامنت از تو و رهگذر و رععععد بزرگ محله.سرتو درد نمی آرم با حرفام فقط این که:
من آدم بدقولی نیستم ولی بدقولی کردم.تو بزرگی.پس بدقولی منو به بزرگی خودت ببخش.دستم از شدت استرس داره می لرزه و هی کلمه هارو اشتباه می نویسم و مجبورم دوباره پاکشون کنم و از اول بنویسمشون.
موفق باشی خیلی زیااااااااااد بیش تر از خودم.

حمید جان میدونم بد قول نیستی
من و رعد و رهگذر که منتظر داستان زندگیت هستیم.
استرس چرا؟!استرس نداره
منم همیشه بیشتر اتفاقات زندگیمو مینویسم
نه برای جایی برای خودم.
تو هم اگه خودت مایلی بنویس و بذار.لزومی نداره آدم داستان زندگیشو همه چیزو برای همه بنویسه.
ولی از این نوع خاطراتت حتما هر از گاهی برامون بذار.

پاسخ دادن به سارای لغو پاسخ