خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سومین اردوی محله نابینایان هم مثل دو اردوی قبلیش خعلی خوش گذشت!

سلام سلام سلاااااام به همه ی هم محلی ها

چه اونایی که توی اردو بودید، چه اونایی که نبودید.

قبل از هر چیز، جا داره از تمام کسایی که دست به دست هم دادین تا این اردو تشکیل بشه، تشکر کنم.

شهروز، با هماهنگی کامل و ردیف کردن محل اردو، واقعا سنگ تموم گذاشتی.

امید جان، مسئول محل اردو، با فراهم کردن یه سرویسدهی عالی، واقعا سنگ تموم گذاشتی.

خانواده ی شهروز، با داشتن هوای بچه ها، واقعا سنگ تموم گذاشتید.

رفقای شهروز، با شرکت در جمع و تزریق شادی به اردو، واقعا سنگ تموم گذاشتید.

مهدی ترخانه، با ردیف کردن اتوبوسش برای رفت و آمد بچه ها، واقعا سنگ تموم گذاشتی.

امیر سرمدی، و دیگر هم محلی های تهرانی، با فراهم کردن جای اقامت شب قبل و بعد از اردو برای شهرستانی ها، سنگ تموم گذاشتید.

پدر گرامی حمید، با خریدن بستنی برای همه، سنگ تموم گذاشتی.

دیگه کی سنگ تموم گذاشته؟

آها! تمام شما هایی که اومدید، شمام یه سری سنگ گذاشته بودید که دادیم آزمایشگاه های مختلف سنگ شناسی، زیستشناسی، زمینشناسی، سیاره‌شناسی، همه ی بررسی ها حاکی از این بود که سنگ های شمام سنگ تموم بوده.

شمام با شرکتتون، با تحمل کاستی ها، با تلاش برای لذت بردن خودتون و دیگران از اردو، سنگ تموم گذاشتید.

جان من هرکی قدمی برداشته و من یادم رفته بگم، گوشزد کنید و مطمئن باشید فراموش کردم وگرنه قصد جا انداختن اسم کسی رو نداشتم.

من که خیلی بهم خوش گذشت.

از صبح تا عصر همه چی خوب بود.

کولر که بود و دقیقا مثل اردوی اصفهان، گرمای هوا با کولر قصد جنگ داشت. به هر حال، اونقدر شادی و شور و لذت در بچه ها از دیدار و گفت و شنود با هم دیگه موج می زد که تقریبا قضیه رو از یاد همه برده بود.

من کسایی رو دیدم که فکرشو هم نمی کردم بتونم ببینمشون.

دلم برای کودوماتون تنگ شده؟

برای همه!

سختمه.

نمیتونم تصور اون لحظه که همه از هم جدا می شدیم رو مجدد توی ذهنم تکرار کنم.

یه لحظه اشک توی چشمام جمع شد ولی سریع قایم شدم و اشکامو پاک کردم که کسی نبینه.

باورتون نمیشه؟

میدونم که میشه.

شاید گاهیاتون مثل من شده باشید روتون نشه بگید.

به هر حال، فرصت های این شکلی کم پیش میاد و چقدر سخته که نمیشه این فرصت ها رو توی یه قوطی گذاشت درش رو بست که فرصت ها فرار نکنند.

اصلا بذارید از اول تا آخر اردو رو از زبون خودم واستون بگم. دلم میخواد بگم با کیا بیشتر سلام علیک کردم. دلم میخواد بگم چه اتفاقات خوشی افتاد. دلم میخواد بگم چیا خوردیم و چقدر خندیدیم. دلم میخواد تمام اون چیز هایی که با شرکت در این اردو به دست آوردم رو برای همه ی هم محلی هام بگم.

اصلا بیایید یه کاری کنیم.

بیایید هر کودوم از ما، توی کامنت‌دونی، داستانو از زبون خودمون ادامه بدیم.

قرار بذاریم هرکی از زبون خودش بنویسه. کسی داستان یه نفر دیگه رو ادامه نده بلکه هرکی کامل خودش از صبح تا عصرش بنویسه.

سوار ماشین شدم و به سمت محل اردو حرکت کردم. وقتی رسیدیم به محل اردو …

باقیشو هر کودوم از شما توی کامنت‌دونی از زبون خودتون کامل کنید…

۷۷ دیدگاه دربارهٔ «سومین اردوی محله نابینایان هم مثل دو اردوی قبلیش خعلی خوش گذشت!»

سلااااااااااام مجتبی و بچههایی که توی اردو بودین.
مجتبی چرا اسامی بچهها و کارایی که انجام دادین رو نزاشتی؟
مشتاق بودم بخونم.
من که به دلایلی نشد که بیام, حیف شد.
به هر خییییلیییی خوشحااالم که بهتون خوش گذشت.
اسامی هم حتما بزار لطفا.
فعلا با اجازه.

سلام به میس بهاری جون و خانم کاظمیان و عباس آقا
خوب اسمی هم بود بهاری. اتفاقا هرکی می شنید کلی شااااد می شد!
خانم کاظمیان جات بدجوری خالی بود.
اسامی رو گذاشتم آخر کار عباس.
بذارید بچه ها این دفعه خودشون بگن.
مزه اش به همینه.
این دفعه آنارشیست بازی درآوردیم ببینیم میشه؟

صبح ساعت شش و نیم از خواب بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم. پریسیما و خواهرش، مادرم و برادرم شفیق. قرار بود ساعت هفت و چهل دقیقه
پای اتوبوس باشیم که تازه یه ربع به هفت از خونه در اومدیم خخخ. با این همه ساعت هشت رسیدیم به اتوبوس. البته با ماشین خودمون بودیم ولی رفتیم که بچه ها رو سوار اتوبوس کنیم. مجتبی و بقیه ی همراهانش که خونه ی امیر سرمدی بودن حتی یه ربع دیرتر از ما رسیدن. خلاصه کلی بالا پایین کردیم تا بالاخره هشت و نیم اتوبوس حرکت کرد و ما هم با ماشین خودمون و مجتبی و همراهانش هم با ونی که از اصفهان باهاش اومده بودن، حرکت کردن. البته اولش ون روشن نمیشد و چند دقیقه ای هممون رو شوکه کرد که اگر خراب میشد مجبور میشدیم اتوبوس رو از وسط راه برگردونیم. ولی خوشبختانه ناسازگاریش چند دقیقه بیشتر طول نکشید و روشن شد. ساعت ۹ طبق قرار قبلی وارد محل اردو شدیم. بلافاصله بعد از مستقر شدن همه، صبحونه که شامل نون و پنیر و گوجه و خیار و چای بود رو خوردیم. تا این بساط صبحونه پهن و جمع بشه، یک ساعت و نیمی طول کشید. بعدش یه کم همه با هم خوش و بش کردن و سعی کردن کسانی که ندیده بودن رو برای اولین بار ببینن و با هم آشنا بشن. بعدش مجتبی پیشنهاد بازی یک به دو رو داد که من و کسانی که با من بودن بازی نکردیم. پس در مورد قوانینش هم اونایی که بازی کردن میان مینویسن. من و همراهانم به اتفاق ده پونزده نفر دیگه که اهل عمل بودیم، رفتیم به سالن دیگه ای که کنار سالن خودمون بود و یه ریه ای از عذا درآوردیم خخخ. حدود ساعت دوازده بود که میان وعده که شامل یه عدد موز و یه بطری آب معدنی بود پخش شد. حدوداً دوازده و نیم بود که از سالن کناری به سالن خودمون برگشتیم و ساعت یک بود که فرایند ناهارخوران آغاز شد و تا خورده شدن و جمع شدنش شد ساعت دو و نیم. ناهار اردو شامل یک پرس چلوکباب که یه سیخش کوبیده و یه سیخش جوجه بود میشد به همراه یک عدد ماست موسیر و یه ظرف سالاد فصل و یه نوشابه یا دوغ که هر کس هر کدوم رو میخواست انتخاب میکرد. بعد از ناهار مراسم معارفه شروع شد و همه پشت میکروفونی که از اصفهان بچه ها با خودشون آورده بودن، خودشون رو به طور خلاصه معرفی کردن. حدود ساعت سه و نیم بود که چای بعد از ناهار آوردن و پخش کردن. بعد از چای کمی که گذشت، بساط بزن بکوب راه افتاد و این میان هم پدر حمیدرضا برای همه بستنی خرید که همینجا ازش تشکر میکنیم. بزن بکوب تا حدود پنج و نیم ادامه داشت و بعد از اون هم عصرانه که شامل یک عدد کیک کشمشی و یک لیوان بزرگ شیرموز که توش پودر نارگیل و خورده های بیسکویت بود خورده شد. ساعت شش بود که از محل اردو بیرون اومدیم و با بچه ها خداحافظی کردیم. دم در اردو مهدی ترخانه پشت فرمون اتوبوسش نشست و کمی اون رو جا به جا کرد که عده ای داخل و خارج اتوبوس دچار مشکلات قلبی شدن. هنوز از میزان تلفات احتمالی خبر نداریم خخخ. خلاصه اتوبوس و مسافرانش رفتن و من و همراهانم با ماشین خودمون رفتیم پریسیما و خواهرش رو به ترمینال رسوندیم که برن زنجان و خودمون هم رفتیم خونه. مجتبی و بچه های همراهش هم از همون محل اردو به سمت اصفهان حرکت کرده بودن.
خیلی وقت بود این شکلی خاطره ننوشته بودم اگر بد شد ببخشید.
از مجتبی و کسانی که باعث شدن این اردو به بهترین شکل ممکن برگزار بشه نهایت تشکر رو دارم. به من و خانوادم خیلی خوش گذشت و مطمئنم که باز هم اگر از این برنامه ها باشه پای ثابتش خواهیم بود. فقط تجربه ی دو اردوی اخیر بهمون ثابت کرد که بهتره اردوها یا تو پاییز باشه یا بهار. چون ظاهراً هر دو اردو مشکل گرمای هوا رو داشتن. اینجا هم با این که دو سه تا کولر و پنکه روشن بود ولی به خاطر تعداد بالای نفرات در سالن گرما کمی اذیت میکرد. به هر حال در کل خوب بود و کلی لذت بردیم. بریم بخوابیم صبح باید بریم دنبال یه تیکه نون خخخ.

سلام اول از همه قبل از این که یادم بره از مادر آقای حسینی خیلی خیلی خیلی ممنونم خدایش نهایت دلسوزیرو داشتن و کلی زحمت کشیدن و البته این تنها حرف خودم نیست که به من و یه سری از دخترهایی که اردو اومده بودن هم کلی به ما آرامش تزریق کردن.
قرار شد اون روز مادرم ممنو برسونه همش نگران بودم که ۸.۵۱ دیقه برسم و از اردو جا بمونم که نشد خخخ اما به جاش یه ایستگاه دیگه رفتیم ما ایستگاه دانشگاه شریف.
خلاصه مادرم میگفت هیچ اتوبوسی نیست و هیچکدوم از بچه های نابینا هم نیستن کلی تعجب کرده بودم با آقای خادمی تماس گرفتم و نشونیهای لباسمو دادم و قرار شد بچه ها بیان و پیدام کنن اما خوب طبیعتا چون متروی ما همونی نبود که باید باشه کسی هم نتونست منو پیدا کنه.
در آخر مامانم از یه نفر پرسید که اینجا متروی ترشته؟ و جواب شنید که نه و آدرس متروی ترشت رو داد.
خلاصه خیلی راحت تونستم سوار اتوبوس بشم.
از دیدن اقای صالحی کلی تعجب کردم تعجبم انقدر زیاد بود که نتونستم به خودشونم نگم خخخ
فکر میکردم شخصیتشون از روی کامنتهاشون خیلی جدی هست و در نتیجه صداشون با چیزی که تو ذهن من بود کلی متفاوت بود.
زهرا جون خواهر آقای خادمیرو هم دیدم که خیلی خوشحال شدم از آشناییشون. و بیان تجربیاتشون از زندگی خودشون و آقای خادمی
خود آقای خادمی هم دیدنش جالب بود همیشه صداشونو از کمفرانسها یا آموزشهای محله شنیده بودم برای همین همش ذهنم احساس میکرد یه تصویررو از توی یه انیمیشن بیرون آوردن و واقعیش کردن با عذرخواهی از آقای خادمی خخخ چی کار کنم خوب دست خودم نیست تصورم که.
راستی دیدن رععععععععععععععععععععععد هم خیلی جالب بود اونم باز فکر میکردم صداش متفاوت هست صداشو توی واتس اپ شنیده بودم اما خوب بازمیه کوچولو فرق میکرد.
و کلی از دیدنش خوشحال شدم.
خوب این چیزایی بود که اول از همه برام مهم و جالب بود. حالاا بریم سر وصف ابعاد دیگه اردو
اول که رفتیم صبحانه خوردیم نون پنیر خیار و گوجه همراه با چاییکه هرکس میخواست میتونست با قند یا نبات شیرینش کنه.
بعدش بازی کردیم بازی یک به چند, که خوشبختانه با بهره گیری از فراستم کسی نتونسترو من اسمبذاره. خخخ اگه اگهمیذاشتم ناراحت نمیشدما همچین خواستم یه نمه فراستمو به رخ بکشم.
بعدش ناهار خوردیم جوجه کبابو کباب به همراه برنج و نوشابه یا دوغ و ماست موسیر که خداییش چسبید یکی از باکیفیتترین کبابهایی بود که خوردم.
یه کم نشستیم و صحبت کردیم بعدش از بچه هایی که میخواستن غلیون بکشن خواسته شد که برن یه طرف دیگه باغ و این کار خطیر رو انجام بدن.
بعدش هم که ما بودیم آقای حسینی و آقای خاتمینیا و آقا امید که فامیلیشون یادم نیست و موسیقی زنده که خیلی عالی بود. راستشو بگم که من یواشکی یکی دو دیقشو برای یادگاری برای خودم ضبط کردم.
و ساعت شیش هم برگشتیم خونه هامون.
من خیلی با جامعه نابیناها در ارتباط نیستم و توی این اردو فهمیدم که چه قدر از ماجراها عقبم یه سری کلاسهای مفید و یه سری امکانات برای خودمونو من اصلا نمیدونستم.
خلاصه که از همگی و مخصوصا از آقای خادمی که باعث شدن همچین اردوهایی باشه متشکرم

آقا نگم برات چه کاری کرده با دلم چشات چیزه وایسا داداش قاتی کردی.
آهان خدمت شما عرض کنم که, شب قبلش استرس گرفته بودم هی میگفتم: اصن کیا میآن؟ کی رو میبینم؟ یه موقع گاف ندم آبروی چندین و چند سالم بره به باد فنا. خلاصه با کلی استرس و اینا, صبحی یه دوشی گرفتم, به فربد حیدری رفیقم که قرار بود همراهم باشه پی ام دادم, یه ذره سر به سرم گذاشت که مگه داری میری خواستگاری؟جمع کن خودشو. یه کم با اون سر و کله زدم و بعد…
ساعت تقریبا ۷ بود که پدر رو بیدار کردم که: بابا, جمعست ماشین گیرم نمیآد. میشه منو برسونی؟میشه؟ میشه؟ پدر هم دید من دارم میرم رو مخش, گفت: لباستو بپوش بریم.
بلند شدم, یه پیراهن مردونه چهار خونه سفید و مشکی, که آستیناش رو هم تا زده بودم, با یه شلوار کتون مشکی, پوشیدم, ادکلن و اسپری زدم موهامو یه شونه ای کردم, دندونامو یه مسواکی زدم, رفتم پیش مادرم که داشت تو خیاط خونش کار میکرد و ازش خدا حافظی کردم, اومدم و با پدر, راه افتادیم.
رفتیم رسیدیم دم مترو. پدر گفت: میری یا ببرمت؟ گفتم: فربد رو باید پیدا کنم اگه میتونی بیا. پدر ماشین رو پارکید, رفتیم داخل مترو, به فربد زنگ زدم, پیداش کردم, منو به فربد سپرد, و خداحافظی.
فربد و من, پریدیم تو مترو. رفتیم و رفتیم, تا رسیدیم به طرشت. (حالا این رفتیم و رفتیم کلا ۳ دقیقه بیشتر نشد.) قبل رسیدن به فربد, به امین خان عرب زنگ زدم, گفتم هوی کجایی تو؟ گفت شادمانم.گفتم منم شادانم تازه خندانم هستم کجایی؟ گفت بابا ایستگاه شادمانم دارم میام. گفتم آهان. خیله خب اومدی بیرون گیت وایسا پیدات کنیم. خلاصه, با فربد رفتیم, امین رو پیدا کردیم, اومدیم بیرون, اتوبوس رو هم یافتیم, این مجتبیهه هنوز نیومده بود.
یادمه آقای فلاحنژاد که سوار شدن, فکر کردن من مجتبیم. گفتم نه بابا من چیم به اون میخوره؟ اون مدیره.اصن بحثش جداست. خلاصه ما همینجوری تو اتوبوس با امین و فربد حرف میزدیم و میخندیدیم. پشت سر ما هم علی خان کریمی و عباس خان یگانه نشسته بودن که من و علی به هم معرفی شدیم خودمونو.(ایراد نگارشی نگیر دلم میخواد) مادر شهروز اومد بچه ها رو شمرد, بعد حاضر غایب کرد, بعد با هزارون بدبختی راه افتادیم. یعنی من دیگه کمرم گرفته بود از بس تو اتوبوس نشسته بودم راه نمیرفت. آره میگفتم برات. یه صحنه ای, مجتبی اومد, یه کم غر زد که فلانی نیومده بهمانی فلان طور شده. گفتم بابا ول کن البته به خودم گفتما. آره. خلاصه راه افتادیم.این وسطا رعد غیر بارانیشون اومد جلو من. منو نمیدونم از چه طریقی شناسایی کرده بود فکر کنم این علم غیب داره.اومد و شروع کردیم با هم صحبت کردن. ناگفته نماند که من اولش فکر میکردم خانم حسینی رعده.نمیدونم چرا. خلاصه رعد چون از دانشگاه ما و رشته ما فارغ التحصیل شده, حرف مشترک زیاد داشتیم و من از اساتید قدیم سؤالاتی کردم. تا برسیم به محل اردو, به حرف زدن با رعد و گاهی هم تیکه پروندن با فربد و امین گذشت.
به محل استقرار نیروهای پارتیزانی مون که رسیدیم, راه افتادیم سمت داخل. یه تخت پیدا کردیم, عین این آدمای ندید بدید پریدیم رو تخت.
مجتبی البته یه سخنرانی غرایی تو اتوبوس کرد, یه سخنرانی غراتر تو سالن که ما ازش میگذریم.
خیلی طولانیش کردم خلاصه کنم.
همه برنامه ها رو شهروز گفت, اما من از زبون خودم بگم صبحانه و چای و استعمال مواد مخدر سنتی خیلی حال داد. خصوصا که تو بخش استعمالیون, من و امین عرب, احساس کردیم خیلی صدامون خوبه و هی آوازای هچلهفت میخوندیم. بعد صبحونه رعد یه سری پیش ما اومد و یه کم با رعد حرف زدیم. یه جایی که جاش نیست بگم کجا, سارای منو شناسایی کرد. اینم علم غیب داره ها رو نکرده بود. خلاصه اونجا هم سارای و من یه کم حرف زدیم و گفتیم خندیدیم و رفتیم سمت ناهار خوردن
ناهارو که میاوردن اصن نمیدونید چه ذوقی داشتم.انگار به فلانی تیتاب بدی, اونجوری بودم.خلاصه ناهارو خوردیم, چایی رو خوردیم, آقا سر این بزن بکوب که میثم خان خاتمینیا و شهروز خان حسینی رفته بودن رو استیج, من حس پارتی داشتم همچین با اشتیاق دست میزدم انگار عروسیمه. جاتون خالی.
توی جلسه معارفه هم به همه مزه پروندم ولی فقط شهروز واکنش نشون داد. شهروز مرسی که بهم توجه کردی. خخخ. وسط بزن بکوب, من پیچوندم زدم بیرون رفتیم سالن بغلی, جاتون خالی این فربد آبمیوه گرفت, خوردیم. گفتم بابا میدن. گفت خب دوتا میخوریم چه عیبی داره؟ خلاصه, جاتون خالی بود توی این اردو.
حیف شد که بخش هیجان انگیز آقای ترخانه رو از دست دادم چون این دوتا تنبل همراهم هی پا نمیشدن بریم نشسته بودن لب حوض, با هم آببازی میکردن.
توی اتوبوس هم جلوی آقای خاتمی نیا و آقای دارابی نشسته بودم که فربد رو با ابوذر خان سمیعی اشتباه گرفته بودن.
در آخر, بگم که خوشحال شدم یکی از دوستان خیلی قدیمم رو دیدم محمدجواد خان جمشیدیان, و ناراحت شدم که فرصت گپ و گفت با یه سریا رو به دست نیاوردم مثل دکتر صالحی و شهروز و مجتبی
آقا خیلی حرف زدم میدونم ولی شما ببخشید.
تشکر میکنم از مجتبیخان, آقا مهدی ترخانه, شهروز خان و مادر و برادر و امید خان رفیقشون, آقایون راننده های رفت و برگشت اتوبوس, رعد, سارای, و هرکی دیگه که کمک کرد و من متوجه شدم یا نشدم.
همه تون رو دوست دارم.
کامنتم خودش یه پست شد.

خخخخخ از استرس خوابم نمیبرهههه که شیطونه گفت بیام اینجا شیطونی
خب سلام علیکم میرم بالا منبر یااالله کسی نیاد وسط ههه
شب قبلش با دوستام هماهنگ شدم بعد ساعت یک خوابیدم پنج بیدار شدم خخخ صبحانه خوردم حاضر شدم وسایلمو چک کردم تا شیش و ده دیقه زنگیدم همسایمون که قرارر بود تا ترمینال جنوب برسونتم که یه دفعه گفت ماشین خرابه من موندم چیکر کنم. میخاستم با اتبوس بیام که ده صبح میرسیدم بیخیال شدم آژانس زنگیدم و حرکت کردم با کلی استرس. ساعت ده دیقه ب هفت به سارای زنگیدم چون ترمینال باهم میخاستیم حرکت کنی ک هههه سالرای از خواب ناز بیدارش کردم بدو بدو تا هفت نیم خودشو رسوند دیگه نمیگم تا برسم ترمینال چیرو پشت سر گزروندم با این یارو راننده دیگه کم بود گریه کنم
هههههه تا هشتو ده خودمونو رسوندیم به بروبچ دوستامو دیدم سوار شدیم رفتیم مستقر شدیم با جزیات نمیگم چون خیلیاشو جناب حسینی گفته
صبحانه خوردیم بعدش خههخ با چهار پنج نفر رفتیم سالن دیگه توی فضا نفسی تازه کردیم خییییییییلیییییی حال داد بعدش اومدیم این حاجی خادمی مسابقه برگزار کرد که بزوره دوستم اسم منو دادن که مسابقشم اگه اشتباه میگفتیم یه اسمه ناکجابادیی نثارمون میکرد کلییی خندیدیم و تمومیدیمش. بعدش پیش پری سیما رفتمو دقایقی حرفیدیم. ناهارر اوردن خیلییی زیاااااااادتااااااا بود ناهاررمونم بقیش همونایی بود ک گفتن و اینو اضافه کنم عکسامم با دوستام و تنهاییم گرفتم تا شیش عصر زودی رسید و بیرون رفتیم حاجی خادمی از جلومون با عصاش میرفت خداحافظی کرد و یه غمه عجیبی توی صداش بود که خدایی برای دقایقی پیش خودم گفتم اوا چش بود چی شده که حالا فهمیدم هههه
دییییگه با اتبوس رفتیم مترو پیاده شدیم و هرکی به طرفی رفت بعدش ما هم یعنی من. سارای. زهره دوستم. اامنه عظیمی. رععععده کبیر. و جناب یگانه جناب خادمی از جنس محمد مترو پرشت سوار شدیم امام خمینی خانما پیاده شدیم و سارای و رعد ما رو مترو تجریش سوار کردن و خداحافظی کردیمو ما سه تا نبینم رفتیم ایستگاه موردنظر پیاده شدیم سلانه سلانه بیرون رفتیم هخخخ مامان بابا زهره دوستم دنبالمون اومدن و منم شب اونجا رفتم خیلییی خوب بود تا فردا بعدظهر پیششون بودم ساعت ده دیقه ب سه خانوادگی منو مترو رسوندن تا دمه پله برقی مامانه گزاشتم خودم با یه مسافری همراه شدم متروی ترمینال سوار شدیم بعدش ترمینالم پیاده شدم با عصا کنار رفتم ایستادم با داداشم که قرار گزاشتم بودم تماس گرفتم گفتم رسیدمو خاست وایستم تا خلوت بشه. که دو دقیقه بعدش اومد رفتیم
اولا از حاجی تشکر میکنم که برگزار کرد. دوم از خانواده حسینی و دوستاشون وییییژه تشکر میکنم که خدایی خیییییییلییی زیاد زحمت کشیدن. خانم حسینی واقعا زیاد حواسش بود. کلی عااالی بود
و یه تشکره ویژه به سارای عزیز که از اول تا تهش کنار من و دوستام بود و با دل جون همراهیمون کرد مرسییی شدید سارای عزیزم… واس من عالی بود تجربه کسب کردم. دوستانه مجازی سایت رو دیدم و در کل توی استقلالم کمی کمک شد دیگه نمی‌دونم چطور تشکر کنم همیییین. ههخخخخ جایه خیلیا خالی بود یه پست نوشتم حاجی جاتو عوض کن پستتو شوت کن توی کامنت دونی اوکی! رااااستییی زهرا جون سلامش برسون الله وکیلی خواهره پایهی داری و اینکه دوا نکنیااا بهتر از خودت بود….یش

سلام
اول باید از روز پنجشنبه شروع کنم که کلی استرس گرفتم . راننده عزیزمون آقای همتی , که همین جا باید ازشون قدردانی کنم و یادم رفت که همون جا پشت بلند گو کاشکی اسمش رو میبردم که یادم رفت . که خیلی تلاش کرد و به موقع رسید سر قرار تو متروی طرشت و با من و بچه ها از دل و جون مایه گذاشت .
روز پنجشنبه صبح , ساعت حدود ده بود که تلفن زد و گفت که باید از خط خارج بشه و ترمز چرخ جلو , وقتی درگیر میشه , دیگه بر نمیگرده و همون جور گیر میکنه . اینجوری اگه حرکت کنیم چرخ داغ میشه و امکان حتی آتیش گرفتن لاستیک هم میشه اگه طولانی حرکت کنی و زیاد داغ بشه .
ترس برم داشت و شروع کردم از خونه به تمام تعمیرگاه ها و مکانیک هایی که شماره داشتم زنگ زدم .
گفتم که آبروم رفت و مکانیک چرخ رو باز کنه و قطعه یدکی بخواد , پنجشنبه عصر خیلی ها میرن دَ در و فردا هم جمعه هست .
من چند تا مکانیک رو زنگ زدم و گفتند سرمون شلوغه … یه مکانیک سیاری هم داریم که میره سر ماشین ها , آقای همتی اون رو تو پاسگاه نعمت آباد یا همون زمزم پیداش کرد که سر یه ماشین دیگه بود و با هزار دوز و کلک آوردش رو ماشین .
چند وقت پیش خودش تعمیر کرده بود پمپ ها رو و ایراد رو خدا رو شکر از همون جا دید و تا ساعت هفت شب ماشین درست شد .
علت اینکه وقت برگشت هم نشستم پشت فرمون و کمی عقب جلو کردم , بیشتر تست ترمز ها بود و کمی هم دل تنگی خودم خخخ

روز جمعه , من و آیدا که میدونست اینجور جا ها چه حالی بهش میده زود بلند شدیم . یعنی با زنگ من به همتی و بچه ها که میخواستم به موقع برسه بلند شد و سریع لباسش رو پوشید . و دیگه نخوابید مثل من .
وقتی فهمیدم که همه چی مرتبه خیالم راحت شد و منتظر بیدار شدن و حاضر شدن مادرم شدم . آدرس رو خوب بلد بودم و بعد از خوردن صبحانه , با آژانس رفتم یه راست قهوه خونه .
اول سالن قلیونی ها بود و اولین کسانی رو که دیدم , خانم حسینی و پریروز ها بودند که بهم قلیون دادند . اینجا نیمی از بچه ها بودند و خیلی بزرگ تر . بعد بابا رعدی رو دیدم و هم کمی صحبت کردیم و بعد آقای همتی که رفته بود یه چرتی بزنه اومد پیشم و بعد از اون رفتیم بالا .
ما کمی دیرتر رسیده بودیم و بچه ها با هم آشنایی اولیه رو پیدا کرده بودند .پس به مرور با بچه هایی که ندیده بودمشون آشنا شدم و اون بلند گو و معرفی ها خیلی خوب بود .
آیدا رو که از همون اول معصومه خانم و دختر خاله اش بردند تخت خودشون و کلی باهاشون صمیمی شده بود .
اما آرین کمی یخ اش باز نشده بود و اولین باری بود که به این جور اردو ها میومد و فکر نمیکرد که اینقدر بهش خوش بگذره .
بعد ناهار یه دیس برنج که خیلی بزرگ بود و همه زیاد آوردند و بقیه پذیرایی هایی که بچه ها گفتند و عالی بود فقط ای کاش کمی خنک تر .
بعد موسیقی زنده که از آقای همتی که پرسیدم , گفت دارن میرقصند که خون من هم به جوش اومد و رفتم وسط و کمی رقصیدم .
مجتبی رو هم اون وسط گیرش آوردم اما از دستم فرار کرد و نرقصید خخخ
رععععددی که میگفت رقص یادت نرفته , اما کمی میترسیدم که با اون قدم بیفتم روی کسی چون جای کمی بود اون وسط بین تخت ها .
بعد با سارای عزیز آشنا شدم که توی اتوبوس هم توسط شماره علی کریمی , سفارش بچه ها رو بهشون کرده بودم صبح که الحق و انصاف باید به خانواده محترم حسینی و رعد و سارای تشکر کنم که خیلی زحمت بچه ها رو کشیدند و همراهی شون میکردند .
آخرین بار من اینجا رو یه گاراژ دیده بودم که تو این مدت , زور شهرداری و آشنا شده بود یه قهوه خونه خیلی بزرگ
بعد هم چون سقف کاذب بالاش بود , و سقف سیمانی نداشت این گرما بوجود اومده بود توی سالن ما که بالاتر هم بود.
در آخر هم ساعت شش بچه ها اومدند تو ماشین و من نشستم پشت فرمون و با کمک دید آرین و راننده یه مقدار جلو رفتم و بعد , دنده عقب اومدم سر جام .
از اول هم به خاطر اینکه راننده آشنایی نداشت کنارش نشستم توی مجلس و راستی با علی اکبر حاتمی عزیز و چند تا دیگه از بچه ها هم آشنا شدم و شماره دادیم .
بعدش هم اول رفتیم ترمینال جنوب و دو دوست زنجانی رو به کمک آقای همتی و رعد به داخل ترمینال هدایت کردند که ما منتظر موندیم و در عقب رو هم زدم که گرم نشه . که همین جا ازشون تشکر میکنم .
بعدش هم متروی طرشت , و بعد خداحافظی و ما هم اومدیم متروی صادقیه که مترو هم خدا رو شکر جمعه ها به دلیل تعمیرات تعطیل بود و با اتوبوس به متروی فردییس رفتیم که اونم این ور اتوبان ما رو پیاده کرد و ما هم کلی چمن نوردی کردیم و یه ماشین گرفتیم و یکسره رفتیم خونه . آیدا کوچولو که از همون اول بیهوش شد اینقدر بازی کرده بود تا فردا با کلی رویا های خوش .

سلام آقای ترخانه
از قبل زیاد یادم نبودید اونطوری نمیشناختمتون اما از آشنایی با شما خوشحال شدم.واقعا من اونجا کاری نکردم. جز اینکه فوق العاده بهم خوش گذشت در کنار گوش کنی ها.
دختر پسر و مادر ماهی دارید خدا براتون نگهداره.
آرین انگار خسته شده بود اما آیدا فوق العاده پر انرژی بود
با همه ارتباط برقرار می کرد فوق العاده اجتماعی و دوست داشتنی بود
راه براه میرفت میومد معصومه رو بوس میکرد خیلی با محبت بود
معصومه هم دختر خوب پر انرژی و شوخ و شادی بود واقعا
آی معصومه میدونم چراغ خاموش اینجایی بدو بیا محله هااااا بدوووو خخخخخ

سلام عمو مهدی!اگه بخوای خیلی دقیق بگی اولین کسی که دم سالن قلیونیها به استقبالتون اومد من و همسرم خانم واحدی بودیم و بعدش دیگه نشد که ببینیمت اتفاقا خانم واحدی میخاست با شما بیشتر آشنا بشه چون من از کرج که شما رو دیده بودم خیلی از شما براشون تعریف کرده بودم حالا اونجا نشد اما حتما به زودی مزاحمتون میشیم تا با شما بیشتر آشنا بشیم.

سلام
این اردو هم مثل نجفآباد عالی برگزار شد
همه چیزو دوستان گفتن و دیگه دوباره نویسی لطفی نداره
خوشحالم که بعضی از دوستان از جمله رعد رو دوباره دیدم بهار جونم دیدم و از دیدنش کلی خوشحال شدم
جلسه معارفه هم خیلی خوب بود و به زحمت تونستیم از شیرینی دادن فرار کنیم خخخ
راستی شهروز هم کمی نوازندگی کرد که اینم برام جالب بود قبلا پیانو نوازیشو شنیده بودم اما تا به حال نوازندگی با کیبوردشو ندیده بودم
آقای خاتمینیا هم که انصافا هنرنمایی کردن و کلا مراسم شادی رو به کمک خواننده های خوش صدا خلق کردن
دیگه نکته ای یادم نمیاد در کل عالی بود
منم به نوبه خودم از مجتبی برای برگزاری اردو و از بقیه برای کمکهای بعدی تشکر میکنم

سلام. مدیر من کیک کشمشی می خوام به خدا خیلی دوست دارم۱دونه بده دیگه! مگه چه قدر جا می گرفت۱دونه کیک کشمشی می ذاشتی جیبت می آوردی محله واسم! واقعا دلم خواست ایشالا امشب تا صبح خواب ببینی۱خروار مواد کیک کشمشی ریخته سرت و هیچ مدلی از دستشون خلاص نشی تا خودِ صبح!
ایول خاطره نویسی های همگی که فضای اونجا رو در تصورم چاپ زد و الان۱طور هایی انگار خودم دارم صحنه ها رو می بینم. ولی من واقعا کیک کشمشی دلم خواست راست میگم!
همیشه به خوشی و به امید خاطرات و خاطره نویسی های آینده بچه های محله!

این بسته داخلش کیک نبودش آخه! رفتم بازش کردم هیچ چی داخلش نبود میگه هیچ چی نیست! کلا سر کارم از روی پیشونیم پاک هم نمیشه خخخ ولی بیخیال من همچنان کیک کشمشی دلم می خواد جدی خیلی زیاد دلم می خواد خیلی زیاد! من رفتم نق بزنم!

ساعت پنج بیدار شدم.
پنجو نیم اَ خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم رفتم مترو شاهد.
اَ اونجا هم تدریش رو سوار شدم و مترو امام خمینی پیاده شدم و خط عوض کردم و مترو صادقیه رو سوار شدم و طرشت پیاده شدم و هفتو نیم رسیدم محل قرار.
بعدش اَ همون جا زنگیدم عباس که عبوس کجایی, دقیقاً کجایی.
خلاصه که عباس هم اومد و اَ این به بعدش با عباس بودم.
رعد هم دیدم که با اینکه عکسمو هم دیده بود, ولی نشناختم. منتها من شناختمش ها. اینجا نتیجه میگیریم که پدر بزرگ محله واقعاً پدر بزرگ هست و دیه هم پیر شده و حواسش خوب کار نمیکنند خَخ.
همین رعد تو کامنتا میگفت اگه با بچه ها بیاد اردو کاری به کار کسی نداره و فقط تماشاگر هست. ولی تو اردو ایجوری نبود و یا حد اقلش من متوجه شدم که ایجوری نیست.
ماشین حرکت کرد و رفتیم محل اردو.
تو ماشین با محمد قاسم هم آشنا شدم.
تو راه هم یه کمی چرند گفتیم تا رسیدیم.
البته قبل از حرکت مجتبی اسم خواهرشو نوشته بود بالای لیست اعضای اردو که با اعتراض شدید من مواجه شد که چرا پارتی بازی کردی هَه.
خلاصه اونم گفت که بر اساس شماره تلفن گذاشته که ما هم خر شدیم و باور کردیم. شما رو دیه نمیدونم. باور کردید یا نع.
رسیدیم محل اردو و من به شدت گرسنم بود.
صبحونه رو خوردیم که من حواسم نبود و دستم خورد یه کمی اَ خیارو گوجه های خودم ریخت رو زمین که بدون اینکه کسی متوجه بشه جمعشون کردم خَخ.
البته قبل از خوردن صبحونه مامان شهروز رو دیدم که اَ دیدنش واقعاً خیییلییی خوشحال شدم. بین بچه ها با بچه های خودش هیچ فرقی نمیگذاشت و خداییش سنگ تموم گذاشت واس همه مون.
ایقد ساده و صمیمی برخورد کرد که یه لحظه گفتم نکنه مامان خودم اومده و من خبر ندارم.
داشتم میگفتم. صبحونه خوردیم و من تو حرکت اول موفق شدم صبحونه ی دو نفر رو بخورم.
بعد صبحونه با عباس یه کمی رفتیم بیرون و یه جا به جایی انجام دادیم خَخ.
تو همین حین نگران عدسی هم بودیم که آخرش متوجه شدیم نیومده و ماشین مستقیم اونو برده اصفهان. وقتی متوجه شدیم واقعاً این خبر صحت داره, حسااابی به ریشش خندیدیم هَه.
سعید رو هم دیدم که اول نشناختمش.
عباس هم هی به محمد خادمی می زنگید که کجایی. اونم گوشیشو گذاشته بود رو سایلنت و جواب نمیداد و خوابش برده بود.
بعد یه مدتی محمد هم اومد که اَ همون اولش شروع کرد به زور آزمایی و حسابی اَ خجالت هم درومدیم.
بعدشم در مورد مسائل فنی یه کمی کَل کَل کردیم و رو همُ کم کردیم خَخ.
میون وعده هم خوردیم و آخرش من متوجه شدم که یکی آب معدنی ریخته رو عباس. مدیونید اگه فکر کنید منم خَخ.
کوچولوی امید صالحی رو هم دیدم که خداییش بچه ی با مزه و با نمکی بود.
امیر سرمدی هم دیدم که یه کمی هیکلش بنظر گنده تر شده بود. شهروز هم اَ هیکل یه کمی لاغرتر شده بود ولی همچنان اون شکم گنده رو همراه خودش حمل میکرد.
شیرینی هم بهمون نداد خسیس.
خو ما بعد اَ این دیدنها و لمسیدنها رفتیم ناهار خوردیم که باز هم من موفق شدم تو حرکت دوم غذای سه نفر رو تناول بفرمایم.
البته برنجشو دادم به محمد خورد و من فقط کباباشو خوردم.
فک کنم حدود یه شش تا سیخ کباب خوردم غلط نکنم.
بعد ناهار رفتیم بیرون دستشویی تجدید قوا کردیم و اومدیم تو واس معارفه.
نوبت که به من رسید خودمو معرفی کنم مجتبی اَ ترس اینکه شاید چرند بگم: سریع تا خودمو معرفی کردم میکروفونو اَ دستم گرفت و داد به نفر بعدی خَخ.
بعد معارفه اَ سالن اومدم بیرون و دیه تا آخر اردو نموندم. حقیقتش اَ گرما پخته بودم. یه سواری گرفتم و اومدم میدون آزادی و اَ اونجا هم ماشین سوار شدم خودمو رسوندم خونه و سریع رفتم زیر آب یخ.
فک کنم تا همی جا بس باشه. چون بقیش مربوط به خونه میشه و خونه هم به اردو ربطی نداره هَه.

بی ادعا میدونی چرا نشناختمت چون عینک آفتابی به چشمت زده بودی ولی توی عکسی که قاچاقی به دستم رسید عینک نداشتی. عباس یگانه و کفیلی رو که سریع شناختم . خخخ خیلی جالب بود که اهل برنج و پلو خوردن نیستی و همین باعث شده که چاق نشی .

سلام. خوبه که خوش گذشته. منم میخواستم بیام ولی همون ۱۳مرداد خخخ. بعدش دیگه کل برنامه هام بهم ریخت. این فُت پسر داییم هم که کلا ذهنم رو مشقول کرد نتونستم به چیز دیگه فکر کنم. ولی اگه بازم توی تهران یا ی شهر نزدیک و دور بر باشه هتمن میام مطمعن باشین. من واس ۱۳مرداد برنامه هام رو ردیف کرده بودم. حتی چمدونم رو بسته بودم خخخ! نشد که بشه. معذرت!
لیست بچه هایی که اومده بودن رو بزارین خخخ از کنجکاوی در بیاییم
روز خوش!

سلام. اومدم لیست رو بدم برم. البته لیست من کامل نیست و از جهاتی فقط به درد عمه جانم می خوره، ولی همین قدر که شما رو از کنجکاوی دربیاره کار میده.
امید صالحی، مرضیه زالیان نژاد، کیان صالحی، مجتبی و زهرا خادمی، اشکان آذرماسوله، پریروز، علی کریمی، مرجان عبدالحسینی و همراه، مینا ملکی، آمنه عظیمی با دو همراه، مهدی ترخانه با مادرشون و آیدا و آرین، امیر سرمدی به صورت مجردی، ابوذر سمیعی، رعد، سارای، ایمان عمومی، حسین بلوردی، اکبر حاتمی احتمالا به صورت مجردی، معصومه رزم آهنگ و متینا، حمیدرضا فلاح، یکی که دل و روده کامپیوترها رو می ریخت بیرون و من کلی حظ کردم ولی اسمش یادم نیست، سمیه باقری و خیلی های دیگه که من الآن یادم نیست.

خوب عرض کنم خدمت عزیزان که، منم باید از پنج شنبه شروع کنم. طبق برنامه، ساعت ۹ صبح از اصفهان حرکت کردم و حدود ساعت ۴ بعد از ظهر بود که به ترمینال آزادی تهران رسیدم. از چند روز قبل، با آقا امید صالحی قرار گذاشته بودیم که من روز قبل از اردو، مهمون خونواده ی مهربونش باشم. بعد از حدود یک ساعت حرکت با تاکسی، نزدیک ساعت ۵ رسیدم خونه ی میزبانم. من و خانواده ی صالحی، برای اولین بار بود که با هم ملاقات میکردیم. اونجا، بعد از سلام و آشنایی، مرضیه خانم همسر مهربون آقا امید، با میوه های سیب و هلو، و یه شربت بسیار خوش مزه، یعنی شربت گل سرخ که سوغات شیرازه، و بسیار هم توی فصل گرما میچَسبِه، از ما پذیرایی کرد. بعد از اون، کمی با کیان کوچولوی دوست داشتنی که کم کم باید برای کلاس کاراته اش آماده میشد بازی و شوخی کردیم. وقتی لباسهای مخصوص کاراته رو به تن کودکانه اش لمس کردم، خاطرات خیلی خوشی برام زنده شد. خاطرات اون وقتها که خودم هم البته یه کوچولو، کاراته کار میکردم.
به هر حال کیان کوچولو همراه مامانش به کلاس رفت و من و آقا امید، در اون حدود دو ساعتی که با هم تنها بودیم در باره ی چیزهای مختلف گفتیم و گفتیم و گفتیم. بعد از خوردن شام، که خورشت قیمه، اونهم دست پخت بی نظیر مرضیه خانم بود، یکی دو ساعت دیگه به روال معمول خودش گذشت و همه که باید فردا صبح زود بیدار میشدیم، به خواب رفتیم. صبح هم بعد از بیدار و حاضر شدن، مسیر مورد نظرمون رو با تاکسی و مترو طی کردیم و به محل قرار رسیدیم. تا بچه ها برسند و همه با هم به سمت محل اردو حرکت کنیم، حدود یک ساعت به انتظار و آشنایی و تجدید دیدار با افراد مختلف از جمله رعد دانا، آقا شهروز و آقا اشکان، همینطور مادر گرامی شهروز و دیگران گذشت. خوب از اونجایی که بیشتر وقایع داخل اردو رو دوستان دیگه تعریف کردند من دیگه تکرار مکررات نمیکنم. دوست دارم بگم که بسیار بسیار خوشوقتم از اتفاق بزرگی که افتاد و یک بار دیگه ما دوستان نابینا به زیبایی و با شکوهی هر چه بیشتر کنار هم جمع شدیم و خوش گذروندیم. و صمیمانه از تمام کسانی که برای شکل گرفتن و بهتر و بهتر برگزار شدن این اردو بی دریغ زحمت کشیدند تشکر و قدر دانی دارم. و البته یه تشکر و عرض ارادت ویژه به آقا امید صالحی و خانواده ی دوست داشتنیش، کیان کوچولوی مهربان و با ادب و همین طور مرضیه خانم گرامی که با مهمان نوازی و هواداری از من در تمام اون روز، لطف و محبت زیادی به بنده کردند. به امید کنار هم بودنها و خوش بودنهای بعدی. دم همه ی شما گرم.

سلام. جداً خیلی جای من خالی بوده! البته منظورم این نیست که خودخواه باشما ولی با خوندن این پست و پاسخهایی که داده شده و تعاریفی که از اتفاقات اردو شده، بشدت توی دلم حسرت خوردم که چرا ما چنین اردوهایی نداریم شهر ما که اصلا و ابدا از این خبرا نیست! ولش کن بقول معروف نباید انرژی منفی تزریق کنم. امیدوارم که همیشه به همه تون در همه مراحل خوش بگذره

سلام مجتبی . خیلی مهربونتر از اونی که فکر می کردم بودی. واقعا به بچه ها علاقه مندی . و بچه ها هم چه ببین و چه نبین دوست داشتن کنار تو باشند. همیشه توی پستات از علاقت به بچه ها گفته بودی ولی باورم نمیشد . بچه ها مجتبی کلا حوصله آدم بزرگارو نداره و دوست داره با بچه ها صحبت کنه و با اونا باشه و همین جا دعا می کنم که دست کائنات ی همسر شایسته جلوی پات بذاره .
آهان از افکار خیلی جالبه خواهرت هم خوشم اومد . ترسی از قضاوت شدن آدما نداره و هر چی بود خودش بود .
وااای چقدر با شنیدن و دیدن امید صالحی و حمید رضا تعجب کردم . خانوم امید یکی از خانومای عاشق بود . از نگاه کردن به همسرش متوجه میشدم که چه عشقی به امید شوخ طبع داره . واقعا باید به امید مدال بشاشترین نبین رو داد .
مهدی ترخانه و بچه های خوشگلش . دخترش آیدا فوق العاده مودب و پر انرژی بود . از اینکه مهدی ترخانه هنوز رقص یادش بود برام جالب بود . و واقعا از ته دل خوشحال بودم که خوشحالیشو میدیدم .
دیدن اشکان و نامزدش ههههه دیدن پسرم شبو شور و دخترم پریسیرت . چه عالی بود .
خدایا به مادر شبو شوور و برادرش شفیق سلامتی بده . به بزرگ منشی و مهربانی و لطف این خانواده مرتب فکر می کنم . و از خدا براشون سلامتی می خوام . هر چی از خوبی مادر شبو شور بگم کم گفتم . ی مدیر لایق بود . آره چون به خوبی از پس همه چی بر میومد .
اگه بخوام نام ببرم خیلی طولانی میشه . ترجیح میدم از حس و حال و احساسم بگم تا اینکه بگم چی کار کردم و چی کار نکردم . دوباره میام .

من تازه امروز فهمیدم که بستنی ها رو پدر حمید رضا تهیه کرده و سالاد هم عدسی .
بچه ها پدر حمید رضا فلاح ی آقایی به غایت صبور و دانا .چه زیبا با پسرش صحبت میکرد . فک کنم روان شناس خوبی باشه .
صحبت کردن با خیلی هارو از دست دادم . چه حیف

از یکی دو هفته قبلش که چه عرض کنم، از یکی دو ماه قبلش همینطوری نگران اردوی تهران بودم و بودم تا یکی دو روز بعد از تمام شدن اردو. کجا بریم؟ چند نفر نام نویسی می کنند؟ پولا رو چطور بگیریم که بچه ها سختشون نشه؟ جای ارزون توی پایتخت از کجا پیدا کنیم؟ انصرافی ها چی میشن؟ نکنه به ملت بد بگذره؟ کیا حوصله‌شون سر رفته هیچی نمیگن. نکنه یادم بره پیش گاهیها برم پیش گاهیا نه؟ حالا قدیمیتر ها طوری نیست ولی کسایی که اولین بارشونه اومدن رو به هیچ وجه نباید فراموش می کردم. هنوزم که هنوزه، مطمئن نیستم چقدر تونستم هوای جدیدتر ها رو داشته باشم. برای تعیین محل اردو و یه جای ارزون، به ده بیست نفر و به مکان های مختلف زنگ زدم و چندین گزینه رو چندین بار با افراد مختلف بالا پایین کردیم تا به صورت تیمی به یه نتیجه ی مثبت رسیدیم. همه اش حواسم به نام نویسی ها، کسایی که جا مونده بودند، دقیقه نودی ها، پیگیری وضعیت پرداخت های ناموفق، حضور حد اکثری بچه محل ها، و مدیریت اوضاع بود. سعی کردم ولی چقدر موفق بودم رو نمیدونم. همینقدر میدونم تمام تلاش من و بچه هایی که زحمت کارا باهاشون بود توی خوش گذشتن حد اکثری به بچه ها خلاصه می شد.
پنجشنبه با ون از اصفهان راه افتادیم و نیمه های شب نزدیک به ده نفر بودیم که مزاحم امیر سرمدی  و خانواده اش شدیم. آرمان کوچولو تب داشت ولی شانس ما در حال بهتر شدن بود. شام خوردیم و تا خوابیدیم ساعت دو و سه بود. ساعت شش بیدار شدیم و اتفاقا اول از همه شایدم دوم از همه خودم بیدار شدم. بچه های دیگه رو هم بیدار کردیم و آماده شدیم زدیم به قلب جاده. ازونجا که ما اصفهانی ها تهران رو بلد نبودیم، با اینکه حدود ساعت هفتو نیم نزدیک مترو طرشت بودیم، تا پنجاه دقیقه بعدش دور خودمون چرخیدیم تا ایستگاه مترو رو پیدا کردیم. جا داره همینجا از راننده ی خوبمون اکبر آقا به خاطر صبوریش و دست فرمونش تشکر کنم. همچنین باید عذرخواهی کنم از کسایی که توی ایمیل و اسمس بهتون گفتم اگه دیر برسید جا می‌مونید ولی عوضش خودم دیر رسیدم. اتفاق هیچ وقت خبر نمی کنه. همه اش تجربه میشه.
وقتی رسیدیم، به اتفاق خانم حسینی، مادر شهروز، حضور و غیاب رو انجام دادیم. همکاریشون از اول تا آخر اردو واقعا بیست بود که بازم تشکر می کنم. ایشون از روی لیست میخوندند، من کسایی که با ماشین های دیگه میومدند یا قرار بود برسند یا انصراف داده بودند رو می گفتم علامت بخورند تا تعداد حاضرین واقعی اتوبوس مشخص بشه. نهایتا جای عدسی محله، عباس زمانی، و محمد خادمی، در راه رفت خالی بود. البته بعدا محمد خودشو رسوند ولی حیف که اون دو نفر دیگه نرسیدند. از اتوبوس پیاده شدیم و تصمیم گرفته شد که حرکت کنیم. آقا همت اتوبوس رو به سمت محل اردو راه انداخت. ما اصفهانی ها به اتفاق اکبر آقا، با ون، پشت سر ماشین شهروز و خانواده اش و پشت سر اتوبوس راه افتادیم. حمیدرضا هم با پدرش با ماشین خودشون دنبال اتوبوس راه افتادند. چهارتا ماشین بودیم که حرکت کردیم و نهایتا تقریبا با هم به مقصد رسیدیم.
ورود به باغچه همان و سلام علیک هزار نفر از اطراف و اکناف با من هم همان. یه دقیقه نمی شد پیش کسی بمونم. از سرتاسر مجلس از دور دایره ی تخت ها هر کسی منو به سمت جمع خودشون فرا می خوند. برای صبحانه و ناهار، من توی جمع شهروز و اطرافیانش بودم. کلی خوردیم و گفتیم و خندیدیم.
یکی از اتفاقات خوبی که توی اردو برای من رقم خورد و کاملا غیر تکراری بود، شکسته شدن طلسم عدم حضور دانش آموزان محله توی اردو های گوش کنی بود. اونقدر که اون روز از دیدن حمیدرضا فلاحنژاد خوشحال شدم از هیچی خوشحال نشدم. حمید، یه پسر زرنگ، باهوش، خوشتیپ، و در عین حال خاکی و خودمونی بود. پدرش هم یه شخصیت جا افتاده، آکادمیک، و قابل احترام داشت. البته هر‌چقدر پدر حمید کمحرف و متین بود، به جاش حمید شولوغ و پر جنبو جوش.
از بچه های زیر سن، کیان و آیدای هفت هشت ساله، متینا، و آرین چهارده پانزده ساله هم توی اردو بودند.
سعی کردم غیر از اینکه با هم سن های خودم هستم، با بچه های زیر سن هم باشم که حوصله‌شون سر نره. اتفاقا بازی و بودن با بچه ها و پرسه زدن توی دنیای پاک و شفافشون، کودک درونم رو زنده کرد. با بودن در کنار این فرشته ها، روحم کلی تازه شد.
دیدار دکتر های محله از جمله امید و ابوذر هم کلی واسم جالب بود. برعکس چیزی که توی ذهنم فکر می کردم خودشونو بگیرند، به شدت هم محلی های خاکی و خونگرمی از آب درومدند.
برنامه ی ما رو دیگه همه بالاتر گفتند خودتون میدونید. آشنایی اولیه، صبحانه، مسابقه، ریه، میان وعده ی شماره یک، ناهار، معارفه، موسیقی سنتی زنده با اجرای داریوش جوادی و سعید درفشیان و نصف بیشتر جمعیت، بزن و بکوب با همکاری شهروز و میثم و رفقا و جمعیت حاضر، میان وعده ی شماره دو، و پایان اردو.
این وسط، کلی آشنایی اتفاق افتاد، چندتا جلسه ی هم اندیشی این طرف و اون طرف اردو تشکیل شد، همه مشغول بگو بخند بودند، و تجربه ی یه دور همی ساده و صمیمی، همه رو به نقطه ی بی بازگشت، به اوج لذت رسوند.
اگه بچه های اردو راضی باشند، میشه پادکست ها و صوت های شادی بخش  اردو رو برای هم محلی های دیگه قرار داد. پادکست هایی که حسرت رو توی خون و گوشت و پوست و روح هرکی اومده و نیومده تزریق می کنه. پادکست هایی که شادند ولی اگه بشنوید سرزنشم می کنید که چرا اون همه خاطرات خوب که تکرارش معلوم نیست دیگه کی باشه رو برای شما یادآوری کردم.
من که دلم خیلی تنگولیده. کاش تهران اینجا بود یا اینجا تهران.
دل من تنگ کسیست.
یه حالی داشتم که نگو،
یه حالی داشتم که نپرس.
یه تیکه از روحمو من،
جایی گذاشتم که نپرس.
آخرش می زنه به سرم دوباره بلند میشم تنهایی هم که شده باشه میام پیشتون!

صبح با صدای زنگ بهار بیدار شدم فهمیدم خواب موندمو گوشیم سرساعت زنگ نزده از اینکه دیربرسم یا بهار معطل بشه خیلی ناراحت شدم چون اصلا آدم بدقولی نیستم هر وقت با کسی قرار دارم ۵ دقیقه ۱۰ دقیقه هم زودتر میرم تا سر ساعتش حتما اونجا باشم که متاسفانه این دفعه خواب موندم.
زودی حاضر شدمو رفتم رفتم سرقرامون.وقتی رسیدم بهار به یکی از ستونهای مترو تکیه داده بودو منتظر من بود.با بهار حال احوال کردمو برای خواب موندنم عذرخواهی کردمو راه افتادیم.تا برسیم بهار به مجتبی و من هم به رعد زنگ زدم تا یه وقت مارو جا نذارن توراهیم داریم میایم.
از اون ور هم هی زهره دوست بهار خبر می گرفت چرا دیر کردین.خلاصه با دوییدن توی مترو و بدو بدو خودمونو رسوندیم اما بازم بودن از بچه ها که دیر کرده بودنو منتظرشون شدیم و خدا شکر کردم فقط من نبودم دیر اومدم خخخ
خیلی از بچه ها را همون دم اتوبوس دیدیم و سلام و حال احوال کردیم از جمله رعد که خیلی خیلی حقیقیشو دوست دارم و مادر شهروز که زن فوق العاده خوش اخلاقی هست و با دیدنش واقعا خوشحال شدم.
همون جا با آمنه زهره معصومه مینا که برای اولین بار میدیدمشون آشنا شدم و دخترهای خیلی ماهی بودن
و امید صالحی خخخخ
خدایا یعنی من همیشه تو ذهنم بود امید صالحی با کیان و مرضیه که دوست یا فامیلاش هستن زندگی میکنه و فکر میکردم کیان یه مرد هست خخخخ
با دیدن مرضیه کیان اینقدر از فکرم خندم گرفت که نگوووو خخخ کلی همونجا با مرضیه خانم و همسرش خندیدیم خخخخخخخ
در طول اردو هم کیان برای خودش جومونگی بودااا تا منو میدید با عصای امیدصالحی گارد میگرفت شمشیربازی کنه شوخی هم نداشت یعنی میزداااا خخخخخخ
منم یه بارش اومد پیشم عصای یکی از بچه ها را برداشتم باهاش شمشیربازی کردم ولی اینقدر کیان محکم میزد که ترسیدم عصاها بشکنه طوریش بشه دیگه تسلیم شدم خخخخخخ
و اما حمیدرضا و به گفته خودش معروف به حمید در کل جهان خخخ
در طول اردو چند باری باهاش کوتاه حرف زدم خیلی پسر ماه و با محبتی بود و پدربزرگوارش که تمام اردو زیرنظرش داشتم چون برخورد والدین با بچه های نابیناشون خیلی برام جالبه بدونم چطوری هستند و واقعا هم حمید پدر نمونه ای داره خدا حفظش کنه.

توی دورهمی های کوه نوردی ما این بازی حدس بزن چیه که دو گروه میشدیم یه کلمه گروه مقابل به یکی از ماها می گفت و ما باید با اشاره به هم گروهی هامون میفهموندیم اون کلمه چی هست بازی کردیم.وقتی مجتبی گفت بازی گروهی من فکر میکردم نابیناها بجز منچ و پاسور و شطرنج که خب هیجان خاصی نداره توی چنین جمع های زیادی یعنی ممکنه چه بازی باشه.
خلاصه هم از کنجکاوی و هم کلا بازی های گروهی رو دوست دارم با معصومه و بهار و زهره منم گفتم میام بازی.که خواهر پریسیما بلند گفت عه سارای هم میخواد شرکت کنه! بهش گفتم بیاد بازی اما نیومد ولی جالب بود از دست داد بازی رو.
واقعا هم مزه داد و باعث و تفریح و خنده شد مخصوصا اسمهایی که مجتبی میگذاشت بخصوص یوهاهاهاها خخخ
بقیه اردو هم خیلی هاشو دوستان گفتند اینجا نمینویسم ولی حتما توی خاطراتم مینویسمتون
از دیدار همه ی هم محلی ها گوشکنی ها خیلی خوشحال شدم و جای بعضی دوستانی که قبلا دیدمشون هم واقعا خالی بود و به یادشون بودم.و از تمام کسانی که زحمت کشیدند و مجتبی که کلید این اردوها زد تشکر میکنم.
آها مترو رو هم بگم خخخخ
موقع برگشت توی مترو اینقدر خلوت بود تقریبا ماها فقط توی مترو بودیم
چیزی که برام جالب بود دوییدن بهار از پله های مترو بود.چون خلوت بود خودش راحت میله های کنار دیوار می گرفت و با دو از پله میومد پایین
چیزی که من خودم اصلا جرعتشو ندارم هیچ وقت از پله ها اینطوری نمیام پایین میترسم سربخورم
راستی بهار سرپرست کوه نوردیمون میگه دوییدن توی سرپایینی به زانوها آسیب میزنه حواست باشه
البته من بعضی شیب های کم و امنو توی کوه دستامو باز میکنم از هم با سرعت کم میدوام حس خیلی خوبی میده بهم وقتی باد زیر دستام میگذره و صورتمو نوازش میکنه.
فعلا اینا یادم اومد بازم چیزی بود میام مینویسم.

فهرست شرکت کنندگان سومین اردوی گوش کنی ها از این قرارند:
ابوذر سمیعی
اشکان آذرماسوله
اکبر محرابی
امید صالحی
امیر سرمدی
امین عرب
ایمان عمومی
آرین ترخانه
آمنه عظیمی
آیدا ترخانه
بهار شیرکوند
پدر حمیدرضا فلاح نژاد
پوریا فیضبخش
حسین بلوردی
حمیدرضا فلاح نژاد
داریوش جوادی
راننده ی اتوبوس جناب همت
رعد بارانی
زهرا خادمی
زهره شعبانی
سارای
سجاد نبیلو
سعید درفشیان
سیما فریدونی
شفیق حسینی
شهروز حسینی
عباس منتخب یگانه
عبدالرضا کاظمی
علی اکبر حاتمی
علی کریمی
فربد حیدری
فریبا حسنی
کیان صالحی
مادر شهروز حسینی
مادر مهدی ترخانه
متینا
مجتبی خادمی
محمد حاتمی
محمد خادمی
محمدجواد جمشیدیان
محمدقاسم کفیلی
مرجان عبدالحسینی
مرضیه زالیان نژاد
معصومه حسنی
معصومه رزم آهنگ
مهدی ترخانه
مهرداد کرمی
مهرداد کریمیم
مینا ملکی
همراه اشکان آذرماسوله
همسر سجاد نبیلو

راجب اشک توی چشم جمع شدن هم وقتی پریسیما رو بغل کردم اشکام ریخت یه حس غیرقابل توصیف بود نمیدونم چی بود
خب اشک و آه و بی خیال خخخ
سوتی های خودمونو بگم
من و رعد موقع برگشت مترو طرشت
خدایا هر دفعه یادش میفتم خندم میگیره خخخت
گرم صحبت بودیم اصلا حواسمون به کارمون نبودش
یهو آمنه گفت دونفر دارن سر راهنمایی من دعوا می کنند
به خودمون اومدیم دیدیم یکیمون این دست آمنه رو گرفته اون یکی اون دست
اون چهار نفر دیگه رو ول کردیم به امان خدا برا خودشون خخخخ
حالا خوبه آمنه همه جا عصا داشت و خودشم از پس خودش برمیومد کمی هم دید داشت ولی من حدود بیناییشو تشخیص نمیدادم همش اولش فکر میکردم کامل میبینه
یعنی آمنه که گفت برگشتیم بچه های دیگه رو نگاه کردیم از کار خودمون حاج و واج مونده بودیم خخخخخخ
یعنی من و رعد همچین راهنماهایی هستیم خخخخخخ
خلاصه از پله ها رفتیم پایینو پایین پله ها فهمیدیم اشتباه اومدیم دوباره برگشتیم سمت دیگه مترو
خدایا یعنی بعد اردو اینقدر جو اردو هردومونو گرفته بود یعنی به تمام معنی گیج میزدیم
امام خمینی هم که بچه ها را سوار مترو تجریش کردیم بازم شروع به حرف زدن کردیمو دوباره قطارو اشتباه سوار شدیم خخخخخ
خدایا یعنی هیچ وقت توی عمرم اینطوری گیج نشده بودم نمیدونم چم بودش
در طول اردو هم یا ما بیناهایی رو که نمیشناختیم اشتباه میگرفتیم فکر می کردیم نابیناست یا اونا ماهارو اشتباه می گرفتند خخخخ
خدایا یعنی یه وضعی بین ما بیناها برقرار بود فیلم شده بودیم حسابی
خخخخخ
مثلا رفتم کیف سمیه رو بیارم براش همسر امید بود به نظرم پرسیدم این کیف سمیه است چون روی تخت اونا نشسته بود فکر کردم شاید بدونه
شروع کرد به تشریح نشونه های کیف برام که کیف چه شکلی هست خخخخ
منم دیگه چیزی نگفتم فقط خندم گرفته بود
رعد هم که دیگه خودت باقی سوتی هاتو بگو خخخخخ

نگاهی میکنی ما را.
مگه اردو ندیدی تو
یا شایدم دیدیو اردوی نابینایی ندیدی تو
یا ما نابیناییمو این اردوها لذتی داره
یا فکر اردو از سرمون دست بر نمیداره.
خداییش فرقی هم انگار نداره
یا اگه داره
دل ما هنوز تو اردو گرفتاره.
خَخ. چی نوشتما.

سلام بر همگی. به من که خیلی خوش گذشت. واقعا سنگ تمام بود. تشکر می کنم. واااااااااااااااااااااااااااااااااای سارای بازم اشتباه رفتین؟ ! ای وای از دست شما ها. کاش بازم اونجا بودم خخخخخخخخ جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ . چرا آخه.
راستی من دوست دارم فایل صوتی اردو را هم در محله بگذارید ممنونیم

من ساعت هفت و نیم به ایستگاه طرشت رسیدم . فک کردم اولین نفر باشم ولی اونجا کلی نبین منتظر دیدم . ی خاطره از از اونجا بگم دیدم ی پسر داره بدون عصا به سمت جدول میره . بدو بدو به سمتش رفتم و محکم بازوشو گرفتم که نتونه حرکت کنه و بره توی جدول . بعد دیدم ی آقای ریشو و عینکی با وحشت بهم نگاه کرد و گفت بله. خخه فهمیدم دوست ببین محمد قاسمه ههههه فک کنم دچار ی شوک شد .
موقع برگشتن هم دیدم ی خانوم داره به سمت خیابون میره . محکم بازشو گرفتم . این بار هم مادر شهروز بود هههه خلاصه اگر ی هفته با نبین ها باشم همه رو می کشم . و نمیذارم کسی از خیابون و جوب موب رد بشه هاااهاها

نمیدونی تو اون صحنه این فربد بنده خدا چه جوری برگشت با تعجب به من گفت: آقا یکی منو کشید. خخخ
حالا بعد که آشنا شدیم, گفت: این رعدتون بود صبحی سکته داده بود ما رو منم بهش گفتم: همین دیگه.بیخود اسمش رعد نیست که. خخخ.

حالا از اینور مهرداد کرمیو دیدم با خودم میگم یعنی این پسر واقعا نبینه . پس چرا چشاش مثل شاه ببین هاست . همچین هم شقو و رق راه میرفت که نگو . دیگه طاقت نیاوردم و گفتم واقعا شما منو نمیبینید . دستمو تکون دادم و دیدم هیچ عکس العملی نشون نمیده . خخخخ

زهرا خادمی هم خیلی دیدارش برام جالب بود
دست چپمو لمس می کرد گفت مگه نامزدی انگشتر دست چپت کردی خخخخ
گفتم فیروزه است دست چپ بیشتر دوست دارم
کیفمو لمس کرد و از شکل کیفم که گفت خوشش میاد قشنگه
قشنگ برخورد خانومانه داشت چون خانونها به هم میرسن از وسایل لباس یا هر چیزی جدیدی که به نظرشون میاد از هم تعریف میکنند
این تعریف و توجه یه حس خوبی به خانومها میده که زهرا هم دقیق مثل دوستان بینام این حسو بهم داد برام قشنگ بود
با وجود تفاوت دیدگاهامون از اینکه راجب هر چیزی نظر خودشو میگفت و خودش بود منم خوشم اومد
یه خورده هم شبیه آبجی زهرا خودم بود کلا باهاش احساس راحتی میکردم
به ما که باهاش خوش گذشت امیدوارم به زهرا هم خوش گذشته باشه.

به نام خدا هستم، ببخشید یعنی سلام، خوب روال اردو را که همه گفتند و همه چیز عالی بود، من قبل از هرچیز باید تشکر کنم از مجتبی و شهروز و خانواده اش که واقعاً زحمت کشیدند امیر و خانواده اش هم میهمان نوازی را در حق ما تمام و کمال به جا آوردند و حسابی ما را شرمنده کردند، برای من آشنایی با دکاتیر محترم صالحی و سمیعی جای بسی خوشحالی بود و واقعاً کیف کردم، همچنین از مصاحبت با آقایان نبی لو و ترخانه هم بی نهایت لذت بردم راستی با رعد گرامی هم آشنا شدم که خودش ماجرایی داشت یعنی صبح که دیدمش خودمون را به هم معرفی کردیم و بعد در وسط روز دیدمش که با خانم آقای نبی لو بودند، بعد یه چیزی بهش گفتم که رعد برق از سرش پرید و شد رعد و برق (یعنی با اسم واقعیش صداش زدم) بعد کلی اصرار کرد که اسم منو از کجا میدونی، اول شیطونه گفت در عوض این یکی دوسال که خودش را با یک شخصیت رعد گونه توی سایت معرفی کرده، یکم سر کارش بذارم و کارت پرسنلیمو نشونش بدم و بگم که چون من از بچه های بالا هستم، اسم واقعی شما را میدونم ولی بعد دلم نیومد و واقعیت را بهش گفتم. آیدا کوچولو را هم چند دقیقه ای دیدمش و توی دلم تاسف خوردم که کاش زهرا دخترم هم این جا بود تا با هم حسابی آتیش می سوزوندند. آشنایی کوتاه مدت با محمد خادمی اعجوبه هم لطف خودش را داشت. حیف شد که اون چند دقیقه را مسافر آقای ترخانه نبودم، اکبر آقای راننده و مهرداد کرمی و همراهاش هم خیلی زحمت کشیدند مسافرت در کنار سعید درفشیان و مجتبی خیلی لذت بخش بود، راستش من ۴۸ ساعت قبلش از اومدن انصراف دادم که با اصرار های برادرم محمد دوباره راهی شدم و واقعاً خوش گذشت، بار دیگر از همه ی عزیزانی که زحمت کشیدند تشکر می کنم، به امید دیدارهای بعدی.

والا ما فک کردیم نبین ها کلی همو لمس می کنن . اما متوجه شدم لمس کردنشون دقیقا به همون کوتاهی ببین هاست. تنها تفاوتش اینه که در همون زمان کوتاه کلی دقت می کنن.
مثلا امیر دست زد به بازوی مشتبهی و به موهای دستش تیکه انداخت ههههه
در واقع با همون ی تماس کوچولو که نمیشه گفت لمس متوجه موهای دست مشتبهی شد خخخ
ولی جالبه برام که نبین ها فک می کنن ببین ها کر هستند هاهاها

من دیدم پریسیرت تنها نشسته رفتم کنارش و چیزی نگفتم . بعد اون بهم گفت رعد ….
من گفتم از کجا فهمیدی من رعدم ؟من که حرف نزدم .
اونم گفت بوی بارون میدی . شبو شور گفت اونقدرها هم خنگ نیستیم خخخ گفتم یعنی ما ببین ها خنگیم ؟
پریسیرت گفت بوی باران بوی دریا بوی شبنم میدهم خخخ
راستی من عطرهای شابدالعظیمی میزنم . هههه عطرهای شابدوالعظیمی معروفند به بد بویی خخخ

خخخ سارای دوییدن رو دوست دارمرم اگه خسته نشم کلا پایین رفتنو مشکل ندارم بالا رفتن اذیتم میکنه که چشم رعایتش میکنم کمتر میدویم یوهاهاها هههههههه
بیاااااایید بازم بریم مترو گردی خیلییی حال.داد. دستای رععععد منو یاد یه بنده خدایی انداخت کلی باهاش خاطره دارم خخخخخخ

من یه کیف کمری بند دار زده بودم و کل ارث و میراثم اونجا بود .
حس کردم که تنها کسی که با کسی آشنا نیست و شاید احساس غریبی بکنه و کم حرف , راننده بود , به همین خاطر کنارش نشستم . من وسط بزن بکوب , و گرما و کمی رقصیدن , عرق کردم و یه ادکلن با خودم تو کیف داشتم و درش اوردم و به خودم اسپری کردم که بوی عرق نگیرم .
بدون هیچ پرسشی هم دستم رو بردم توی پیراهن راننده و چپ و راست بهش شلیک کردم و حتی توی پیراهن اش هم خودمونی دست انداختم و چند تا هم زدم زیر …
نپرسیدم و اونم وقت نشد که بگه نزن …
گفت امشب دیگه خونه راهم نمیدن , خیال کردم شوخی میکنه خخخ .
اما گفت که خانمش خیلی حساسه و امشب باید جواب این بوی تازه رو به صورت مستند بده و الا که …
گفتم بابا رژ لب که به گردنت نزدم , اینم مردونه هست , گفت که اون این چیزها حالیش نیست خخخخ .
بنده خدا , فرداش هم بهش کار نداده بودند تو خط و کنترل چون جمعه شیفت تعطیلات اش بوده و این خط جدید که یکی از خطوط اصلی شهر هست خیلی مقرراتی اداره میشه و باید قبل از اینکه تعطیلاتی رو نخواهی بیایی و شیفت باشی , باید اطلاع بدی تا یکی دیگه رو بذارن اون روز جات .
به تعاونی زنگ زدم و گفت صد تومن جریمه اش هست و با کلی پارتی بازی , با یه تعهد رفعش کردیم . اما خب مثل روز قبلش که بد بیاری آوردیم , اون روز هم نصف روز رو از دست دادیم .
تا از میدان جمهوری , بره به میدان رسالت و برگرده . این خودش بیشتر از جریمه اذیت و ضررمون بود , که از قصد هم این روال رو قرار دادند .
کل قضایا رو بهشون گفتم و اونها هم گفتند که شما سه روز برو دنبال کار شخصی ات , منتها زود تر بگو تا ما ماشین جایگزین خط کنیم که لنگی نخوره , اونم اون خط مرکز , که گفتم این بنده خدا فقط روز اول برج رو کار کرده و شماره کنترل ها رو نداشته و پنجشنبه هم که کلا ماشین خراب شد و خودمون هم نمیدونستیم که تا کی طول میکشه
البته اینجا تعاونی هست و همه عضو هستیم , اما باید نظم برقرار باشه تا صدای مسافر در نیاد , اونها از پنج صبح بین خطوط مبدا باید سر بزنن و آخرین خط شون خلیج هست که آمار ماشین ها رو از کنترلین میگیرن و میشه حدود ساعت ۹ , که توی همون خلیج هم صبحونه میخورند با راننده ها و بعد میرن دفترمون تا آمار ها رو تحویل بدن که ماشین ما اونجا پارک بود.
خلاصه به خیر و خوشی گذشت .
ولی باید همت زودتر میگفت و فکر نمیکرد که مثل خط خلیج , اونجا بی در و پیکره .
ولی یادمم رفت بپرسم که خانمش موهاش رو کند بالاخره , یا به خیر گذشت خخخخ .

سلااام به همه. من اولین بارمه که تو محله کامنت میذارم. به منو متینا شدییییدااا خوش گذشت. تا قبل از روز پنجشنبه قرار بود که من تنها بیام اردو ولی پنجشنبه متینا اومد خونمون و با آقای خادمی صحبت کردم قرار شد که متینا هم بیاد اردو. همه از محلش میپرسیدن و من میگفتم نمیدونم واسه یهمه عجیب بود. من شب تا صبح نخوابیدم چون خیلی استرس داشتم نمیدونستم چی میشه ولی متینا مثل دیییییو خوابیییییده بود خخخخ خلاصه صبح شد ساعت ۶ تا ۷ کلی به خودمون رسیدیم درست مثل زمانی که میخوایم بریم عروسی خخخخخ. استرسو خوشحالی با هم درگیر شده بودن شده بود یه حس عجیب و فضایی. با اسنپ رسیدیم به مترو طرشت اول از همه با رعد عزیز و دوست داشتنیآشنا شدم بعد آمنه عظیمی و ظهره رو دیدم بعد هم با خانواده ی خونگرم صالحی آشنا شدم بعد از کلی انتظار توی اوتوبوس حرکت کردیم به سمت قهوه خونه. توی قهوه خونه با زهرا و مجتبی خادمی. خانم باقری خانواده ی ترخانه سارای. حسین بلوردی. و ….‌.. آشنا شدم‌ تکتک لحظاتش برام شیرین و دلنشین بود به خصوص بزن و بکوبش عالیییییی بود. سپری کردن لحظه ها با آیدا کوچولوی شیرین زبون و دوست داشتنیخیلی لذتبخش بود. کلی هم عکس گرفتیم‌ توی کل زمان اردو نگران متینا بودم که اتفاقی براش نیفته امانته. ولی کلی بهش خوش گذشت. همه چیز برام به سرعت گذشت و لحظه ی پایانی اردو رسید. با این که اولین بار بود که گوش کنیها رو میدیدم ولی واقعا جدایی ازشون برام سخت بود الانم دلم برای همه تنگیده. راستی از غذاها و میانوعده ها ه هم نگفتم چون خیلی تکراری میشه وگرنه کیفیت خوراکیها عالی بود. جای همه ی دوستانی که نبودن هم واقعا خالی بود از خانم حسینی هم به خاطر زحماتشون و به خاطر محبت و صبری که در کمک کردن به بچهها داشتن ممنونم وجودش یه آرامش خاصی داشت. و از آقای خادمی هم به خاطر برگزاری این اردو و هماهنگ کردن همه چیز شدیدا ممنونم

سلام البته که الان در حال حاضر به قدری درگیر برنامه های جشن سالگرد ۶ نقطه هستم که خیلی فرصت مفصل نوشتن رو ندارم اما اگه بخوام مختصر بنویسم باید بگم که صبح به خاطر خستگی به جا مونده از شب گذشته خواب موندم و تازه ساعت ۷:۳۰ از خواب بیدار شدم و مجبور شدم که با آژانس بیام تا سریع برسم.
از شانس خوب من آژانس هم سرویس داشت و خیلی سریعتر از چیزی که فکرشو بکنید منو حدود ساعت ۷:۵۰ رسوند به مترو طرشت. تو راه همش به این فکر میکردم که با این سرعتی که پراید حامل من داره میره چهقدر جای شهروز خالی!
به هر حال اولین کسی که دیدم رعد بود که چون هنوز به دلیل خواب آلودگی ویندوزم بالا نیومده بود نشناختمش ولی بعد شناختمش و با باقی رفقا از جمله امید جان صالحی به شکل شیکی آشنا شدم و بعد رفته رفته شهروز و خانواده و امیر و کاروان اصفهان و حسین بلوردی و همسرم خانم واحدی و سارای هم رسیدند و سوار اتوبوس رفتیم که بریم به سمت شادی و نشاط یک روزه!.
در مورد صبحانه و میان وعده و ناهار هم که اطلاعات کافی موجود است فقط بگم به سهم خودم که خیلی خوش مزه و البته کارآمد بود! در باقی موارد هم با گشت و گزار در فضای باز محل سعی کردیم با بچه ها آشناتر بشیم به خصوص آشنایی با پدر حمیدرضا و صحبت کردن با این مرد محترمبرامون خیلی جالبانگیزناک بود به ویژه اینکه با تواناییهای حمیدرضا بیشتر آشنا شدم.
مراسم معارفه هم سرشار بود از شوخیهای من با امیر از راه دور و شوخی با شهروز و پریسیما از فاصله به مراتب نزدیکتری به نسبت امیر.
اما از اینجا به بعد به دلیل اینکه باید برای انجام کاری به نقطه ای کمی دورتر میرفتیم مجبور شدیم که چیزی در حدود دو ساعت پایانی اردو رو از جمع دوستان جدا بشیم که همینجا از همه دوستانم و هم اردوهای خوبم عذرخواهی میکنم که مجبور شدیم از میانه راه از اردو و اردو نشینان جدا بشیم.
اما انصافا شرایط و جو مناسبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت! جا داره به شدت از همه کسانی که بساط این شادی یک روزه رو چیدند از جمله شهروز و مامان مهربونش و داداش باحالش مجتبی و امید و عمو مهدی و همه رفقا که حتی یه جاهایی تفریح خودشونو گره زدند به همراهی و کمک به بچه های نابینا که همه از در کنار هم بودن و به قول مجتبی لذت بردن از زندگی کیف کنیم تشکر فراوان میکنم.
انشالا تا باشه از این اردوها و تا باشه از این سعادتها که در همچین اردوهایی شرکت کنیم!.

سلااام.
خب پنجشنبه شب که با افتخار میزبان دوستان خوبمون بودیم که از اصفهان منت گذاشتن و به منزل ما اومدن.
بچه ها ساعت یک شب رسیدن و تا شام خوردیم و خوابیدیم، ساعت شد سه.
آرمان و مامانشم فرستادیم خونه بابا اینا تا آرمان نصف شب با گریه هاش ملتو زابه راه نکنه خخخخخ.
چون اون شب تب داشت و همش بی قراری میکرد.
خلاصه صبح راه افتادیم، ساعت ۷:۳۰ دقیقه اینا بود که پیچیدیم تو ترشت.
خوشحال بودیم که ۱۰ مین هم زودتر از قرار رسیدیم، حالا هی ما بگرد، هی مترو بگرد.
کلی دور خودمون چرخیدیم آخر سر ساعت ۸:۱۰ دقیقه رسیدیم پیش اتوبوس.
تو این ۴۵ دقیقه مجتبی همش حرص می خورد که یه تاکسی واسه من بگیرید زودتر برم بچه ها منتظرن.
شرح اونچه که در اردو چی گذشت رو بچه ها گفتن.
منم تا قبل از ناهار، پیش اشکان و نامزدش بودم. از هر دری سخن گفتیم و کلی تو سر و کله هم زدیم.
یه نشست چند ده دقیقه هم به همراه آقای داریوش جوادی، مجتبی خادمی، سعید درفشیان، سجاد نبیلو و ابوذر سمیعی به همراه پدر حمیدرضا فلاح نژاد داشتیم و در خصوص نظام قدیمی آموزش و پرورش استثنایی و خط بریل صحبت کردیم.
بعد از ناهار هم که عمدتاً پیش امید صالحی و ابوذر سمیعی بودم و در خصوص مسائل مختلف گفتیم و خندیدیم.
ساعت شش موقع برگشت هم من به همراه ابوذر به شرق تهران رفتیم و در راه هم کلی با هم حرفیدیم.
متأسفم که فرصت نشد با همه ی بچه ها سلام و علیک داشته باشیم و با هم گپ بزنیم.
انشا الله برای اردو های بعدی و البته برگزاری یک اردوی کشوری دیگه مثل نجفآباد.

آقااااااا من اعترااااض دارم
واااای هوووورااااا شکلک یه شیرینی نارنجکی هم که افتادیم و من اگه کامنت های این پست رو نخونده بودم که نفهمیده بودم که….
آقای آذرماسوله همسرم خانم واحدی و آقای سرمدی هم دیگه مطمئنمون کردند که آقا اشکان و نامزدشون اونجا بودند ….. کلا شکلک جیییق دست هوراااا…..
و البته فکر کنم اونجا این قضیه رو لو ندادید وگرنه تو کامنت ها اشاره ای به اخذ شیرینی از شما می شد….
حیییلی تبریک می گم زیااادتا
تا همیشه خوشبخ باشید

دیدگاهتان را بنویسید