سلام.
امیدوارم حال و هوا ها خوب باشه .
…
با یه متن کوچیک که نوشته بودم اخیرا در خدمت هستم .
کلبه ای در میان جنگلی انبوه از درختان مجنون .
و برکه ای زیبا در دامن سر سبز جنگل .
صدای بلبلان و سینه سرخ ها با صدای زیبای آب جریان زندگی را نوید می داد .
نور زیبای خورشید از لابلای درختان مجنون سایه های برگ ها را در آب چه زیبا تمثیل می کرد .
و هرزگاهی آهویی وحشی با بچه آهویی کوچک کنار برکه خویش را صیر از آب می کردند .
پرندگان بر روی کلبه لانه کرده بودند گویی جایی بین درختان نیست .
آری آنها نیز گرمایی حاکم در کلبه را درک کرده بودند .
سایه درختان همیشه کلبه را احاطه کرده بود . و همواره نسیم , صورت و موهای آدمی را نوازش می کرد .
و قایقی دو نفری در امتداد برکه که با طنابی به درخت کناری بسته شده بود .
…
چه باشکوه بود کلبه عشقمان و چه با شکوه بود قایق سواری در برکه .
کنار پرندگان در حال شنا که همگی به حضور ما عادت کرده بودن و ترس از هیچ نا ملایمتی نداشتند .
آری ما با طبیعت کنار کلبه عشقمان مأنوس شده بودیم و در جریان زندگی بهشت گونه آن جریان یافته بودیم .
همواره سرزمین محبت ما در جنگلی همیشه بهار در کلبه عشقی کوچک و دو نفری خلاصه شده بود .
و آن پنجره های کوچک که به سمت برکه و جنگل گشوده شده بودند .
هر روز شاهد من و تو بودند .
و تصویر عشق ما را به جهان کوچک محبتمان گره زده بودند .
و بارها در هم تنیده شدن ما را نظاره گر بودند .
و آغوش گرم محبت ما را حسرت خورده بودند .
و با تمثیل حقیقی مجنون و معشوق عجین شده بودند .
آه آن نگاه فریبای تو و آن زلف های پریشان تو و آن سرخی لبانت و آن صورت چون ماه تو و آن تنین حضور تو .
تداول عشق در وجودم و سرزمین عشقمان بود .
نمی دانم چه شد . و کدامین ساحری بر جنگل حضورمان قدم نهاد .
تو گفتی دیگر از تکرار خسته گشته ای و قصد رفتن از قلب مرا داری .
آن لحظه که از کلبه خارج شدی .
باران احساساتم چه سرسام آور بارش گرفت .
و تو , چطر بی خیالی گشودی خویش را به باران زدی .
رعد و برق های بغض هایم در تاریکی طوفان فراقت راه را روشن و تیره می ساخت .
و تو بی توجه می رفتی .
آسمان سیاه تر شد و بارش باران شدیدتر شد . برکه طغیان کرد و آب سیل شد .
و تو , با قایق بی خیالی باز راه خویش را گرفتی .
گرمای وجودم تهی شد و سرما حاکم شد .
و تو , پالتویی از بی خیالی به تن کردی و راه را باز پیش گرفتی .
سرما یخ بندان کرد و تو درختان سرزمینمان را با تبر قطع کرده و آتشی به راه انداختی . که کل حضورمان را آتش کشید .
و تو راه پیشه کردی .
دود سیاه درماندگی من چشم ها را از دیدن بازداشت.
و تو به من التماس کردی دست هایت را بگیرم و در آخرین نقطه از حضورم رهایت سازم .
دست هایت را گرفتم و آرام در آخرین نقطه از حضورم با تمام بی رغبتی هایم رها کردم .
تو در چشمان من محو شدی و من خیره همواره به آخرین نقطه ای که از دیدگانم محو شدی خیره ماندم .
من ماندم و ویرانه های عشق .
تمام وجودم موزه شد و در ویترین قلبم برای عموم بازدید آذاد شد .
و تو باز با گریم بی خیالی گاهی به من سر میزنی و در ویترین , دنبال نشانه های سوختنم می گردی .
***
آآآآه…
۱۴ دیدگاه دربارهٔ «کلبه خیال»
سلام سیروس خیلی عالی بود روزه عیدی اینهمه اشک نصیبمون کردی ! بابا توی این روز شیرینی و شربت و گوشت نذری پخش میکنند نه این که خواننده شون را به گریه بندازند . عید و به شما و تمام هم محله ای های عزیز تبریک میگم . شاد و پیروز باشید
سلام عید شما هم مبارک باشه : خب مطن گریه آمیز هم خوبه گریه کنیم که عید بهتر بچسبه
درود. دادا زیر دیپلم بنویس ببینم چی میگی آخه.
مخلصیم عزیز.
سلام مهندس بی ادعا : مرسی عزیز دلمی دیگه
سلام خیلی عالی تشکر
سلام بی سایه عزیز و گرامی .
مرسی نظر لطفته .
امیدوارم یه سایه گنده داشته باشی که زیرش مخفی شده باشی که بی سایه باشی .
یعنی زیر سایه خدا باشی .
سلام به آقا سیروس تبریزی خودمون
راستی امسال تبریز هم حسابی جوش اومده برعکس قبلا که نسبت به جاهای دیگه بهتر بود چند روز پیش اونجا بودم
سلااام ابراهیم جان مرسی پسر .
خب تبریز هم داره اقلیمش عوض میشه
سلاااااااااااااااام سیروووووووووس عاااااالی بووووووووووووووود.
سلام آ شیخ علی اکبر خویی .
مرسی عزیزم
سلام. به امید روزی که پایان این متن عوض بشه و دیگه به آه ختم نشه! آمین!
سلاام
پریسا بانو , مرسی زیاااد
سلام هم شهری توصیه میکنم کلبه عشقت رو نه کنارِ برکه بلکه روی اون بسازی تو برکه هم چنتا تِمساه و آنا کُندا بگذار کار از محکم کاری عیب پیدا نمیکنه حال باید دید معشوق گیس بریده جُرعتِ به آتش کشیدنِ قلبت رو دارِ خَخَخَخَ همیشه شاد و سر بلند باشی یاشاسان تَیبیز
خخخی سی مرغ ,
این یه نوشته خیالیه .
ممنون