خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره بازی

سلااااااااااااااام!
حال شماااااااااااااااااا!
احوال شما!
بابا یه پست غمگین گذاشتیمااااااااا همچین خعلی حال نکردم خودم هم با اون پست. همینجوری کلا زده بودم رادیو بیگانه. خخخخخخخ
حالا خلاصه بی خیال امروز اومدم با کلی حرف و داستان. خب بچه های عزیز!
یادم میاد زمانی که 6 سالم بود وارد مدرسه شدم. آخی اتفاقا دیشب داشتم خواب مدرسه ی آکسفورد
ایران یعنی مجتمع نابینایان شهید محبی )(یا رضا پهلوی سابق) رو می دیدم.
البته قبل از این که بخوام شروع کنم بهتر می دونم به شما بگم که من برعکس بچه های کوچولو که اصلا دوست نداشتند یا ندارند به مدرسه برن عاشق این بودم که برم مدرسه.
نمی دونم خل و چل بودم یا عاشق علم و دانش و یا….. این رو نمی دونم.
این رو هم بگم مثل من هم پیدا میشه ها. یعنی کسی که مدرسه رو دوست داشته باشه.
آقا جونم براتون بگه! روز 15 شهریور خب آخه اون وقت ها اول مهر باز نمی شد مدارس که, یک ریزه زودتر شروع می شد چون از اون ور یک هفته تا ده روز تعطیلات زمستانی داشتیم. مسخره ها انگار المپیک بود. خخخخ البته اون هم حال خاص خودش رو داشت.
خلاصه رفتیم مدرسه! یک شعری برای ما می خوندن که می گفت:
میرم مدرسه میرم مدرسه! جیب هام پره فندق و پسته!
یادم نمی رود آن روزهای شاد مدرسه هیچگاه.
زیرنویس بود رد شد! ببخشید! این مدرسه به قدری بزرگ بود که قدم به قدم برام تازگی داشت. وارد محبی شدیم سال 1374. شهریور بود! قشنگ یادمه یک سامسونت کوچولو توی دستم. البته از این کیف دستی های قدیمی کوچولو که صندوقی بود و بهش lunchbox می گفتند نبود از این سامسونت پارچه ای ها که اون زمان بچه ها دستشون می گرفتند بود.
وااااای چه زود گذشت.
هیچی آقا اولین رفیقی که من در اون مدرسه پیدا کردم و هنوز هم خیلی بهش ارادت دارم و خیلی چاکر خواهش هستم فؤاد خنافری بود. یادم میاد فراز البته آقا فراز! هم اونجا بود اون می رفت کلاس پنجم و ما هم که بچه جوجه بودیم می رفتیم آمادگی.
این اشکان و شهروز رو می بینید؟ یک سال از ما بالاتر بودن! ولی آقا نمی دونی چه …………………
………….
ارادتی بهشون دارم خداییش. ببین شهروز رو؟ قلدر شده گنده شده تحویل نمی گیره؟ اینم مثل ما یک ریزه بچه بود خو!
اشکان هم همینجور! حالا ماشالا این دو دوست خوب من مایه افتخار و سعادت من هستند و با افتخار تمام میگم که خیلی دوستشون دارم و ارادت دارم.
خب یک رفیق بی تربیت هم دارم که الان میگم چرا بهش لقب بی تربیت میدم.
چون این ما رو عروسی دعوت نکرد. از آمادگی رفیق جینگ بودیم مثلا.
پرهام عزیزم! که شوخی می کنم باهاش! ایشالا هر کجا که هست پیروز باشه! آمستردام یا
تهران! فرقی نداره! همه دوستام مایه افتخار هستند برای من.
بله بریم به بحث پیشین! خلاصه فؤاد من کلی رفیق شدیم. یک راننده ای داشتیم به اسم منوچهر نوروزی که چون خونه های ما به هم نزدیک بود ما رو هم می رسوند
یک مینیبوس از این بنز ها بود که ما رو می برد.
یادم میاد از هم سرویسی ها.
که آرموند سوکسیانس, مسعود مروتی,
مازیار فارسی, علیرضا باروتی, مسعود میر بابایی, و ……
یادمه یک رنو 5 داشتیم بابام صبح ها من رو می آورد بعد از ظهر ها هم با سرویس می آمدم.
آخ بگم از خانم فتاح که خدا رحمت کنه!
خدا خانم باقری که اگر هستند رو هم نگه دار باشه.
این دو نفر معلم های آمادگی بودند. البته خانم باقری بعدا معلم علوم ما هم شدند.
وای که هر روز به عشق فردا می رفتیم خونه.
یادم رفت حمید رو بگم ای بابا! حمید اردو خانی, عزیز دلم که هر جا هست موفق باشه و همیشه ارادتم به همه دوستانم کامل بوده و هست.
حمید هم دوست داشتنی و هم مهربان و مردم دار بود. با همون سن کم.
یادم میاد چه قدر بازی می کردیم من حمید و فؤاد و بعدا این پرهام هم اضافه شد.
اوه بگم اولین باری که اومد پرهام رو میگم, چنان لهجه داشت که نگو و نپرس.
بنده خدا زیاد فارسی بلد نبود ولی درست شد. به هر زحمتی که بود.
یادم میاد 7 8 تا شعر یاد ما داده بودند که وقتی صبح اول وقت می شد دور ستون ها که وسط کلاس بود به طور صف می چرخیدیم و می خوندیم.
راستی عبدالله هم که میشه گفت خیلی دلم می خواد ازش خبر بگیرم اما هیچ ردی از اون هم نیست هم رفیق خوب ما بود.
دوست عزیزی بود که از هشتگرد اومده بود تهران و میشه گفت اولین دوستی بود که صمیمی بودم باهاش و از شهرستان اومده بود.
عبدالله عبداللهی که در اصل آذربایجانی بود (تکاب) ولی هشتگرد زندگی می کرد.
خلاصه بازی ها می کردیم و حتی یادم میاد کتابهایی داشتیم که کم کم خط بریل رو یاد ما می داد.
لوح های آموزشی با مهره های خاص که بریل رو یاد می داد.
کتاب آمادگی 1 و 2
دو تا کتاب داشتیم که همینجوری می رفتیم و می خوندیم و با بریل آشنا می شدیم.
یادمه یه خاطره ی کوچولو بگم که حمید نمی دونم چه شیطنتی کرد که بهش گفتن باید دوباره از صفحه 16 بخونی.
آخی ما هم بچه بودیم خب هی می گفتیم برو صفحه شانزدهی برو بچه! آخر هم دل هیچ کدوم ما طاقت نیاورد واسطه شدیم تا این بنده خدا عقب نمونه.
خلاصه بازی می کردیم کتاب های آمادگی رو می خوندیم خاطراتش زیاده.
یادمه یک روز اینقدر این محبی بزرگ بود که من و حمید گم شده بودیم و خب سرویس هم داشت می رفت و اگر جا می گذاشت ما رو دیگه وای. خلاصه گریه ی ما در اومده بود. خب کوچولو بودیم. یک خانمی که یادم نیست کی بود ما رو به سرویس ها رسوند و کلی خوشحال بودیم که داریم میریم.
آخه به عقل ما نمی رسید که اگر جا هم می موندیم زنگ می زدند به خونه های ما.
خخخخخ
خلاصه کنم براتون که کلی می خوام بنویسم.
آهان یک نکته یادم رفت اونم اینکه محبی هر روز ناهار می داد. خب مجتمع شبانه روزی بود.
همچنین پنجشنبه ها دو زنگ داشتیم 11.15 تمام بود کار کلاسی ما.
آمادگی داشت تموم می شد. بهار بود همه ی ما غصه می خوردیم که آیا سال بعد همدیگه رو می بینیم یا نه؟
خلاصه با تمام خاطرات بسته شد و سه ماه تابستان که البته دو ماه و نیم بود آمد.
خانم فتاح که خیلی باید از این معلم گرانقدر یاد کنم و خدایشان بیامرزد خیلی مهربان بود و شکیبا.
در واقع با تمام عشق کار می کرد و واقعیت این بود که به بچه ها عشق داشت.
یادم میاد و صداش هنوز در گوشم هست.

کلاس اول و خانم سال نو
فامیلی معلم سال نو بود.
محمد محقق تازه اومده بود مدرسه و شده بود همکلاس ما.
محمد هم یکی از اون دوست های خیلی خیلی خوب من هست که همیشه ارادتم به این دوستم هم کامل هست.
چه قدر خوش بودیم اون وقت ها.
پژمان مدرس زاده هم یکی دیگه از اون رفیقای با حال و خوب بود و دوست دیگر و صمیمی من بود.
الان هم ارادت دارم بهش. فقط نمی دونم چه می کنه و کجاست.
آخرین باری که دیدمش کنکور بود سال 87.
اون سال البته دو تا معلم داشتیم یکی خانم میر جلالی و یکی هم خانم سال نو.
خانم میر جلالی و خانم سال نو هر جا که هستند ایشالا موفق و زنده باشند.
بله می گفتم. اون سال چند نفری به ما اضافه شدند.
یکی از اونا محمد بود. دیگه پژمان بود. محمد نظری هم بود. دیگه حسین حاجی زاده هم که البته با جهش بعدا جلو افتاد بود.
خط رو می بندیم با هم می خندیم! هی!
البته حامد بکرایی که بعدا از ما جدا شد هم بود. که یادم رفت بگم در دوره ی آمادگی هم بود.
حالا این شعری بود که برای یاد دادن اشکال به ما می گفتند بخونیم.
خلاصه اشکال هندسی رو باید یاد ما می دادند دیگه.
خانم شاهی که ایشالا زنده باشند معلم تحرک و جهت یابی و همچنین معلم ورزش ما بودند.
اوه یادش به خیر خدا رحمت کنه آقای وهابی راننده سرویس یک بار ما صف بستیم بریم سالن ورزش پژمان ته صف بود. این بابا با ماشین دنده عقب اومد ناگهان پژمان نیست شد و زیر مینیبوس. فقط شانسی که آوردیم سریع درست کردیم. یعنی ما که نه خانم شاهی با داد و فریاد درست کرد قضیه رو.
خلاصه بیچاره پژمان کلی ترسیده بود. گریه هم کرد ولی خب سریع آروم شد.
چی بگم اون روز زهر مار شد برای همه ی ما.
کلی دعوا که تو اگر دستت رو درست می گذاشتی رو شونه ی این الان اینجوری نمی شد. خخخخخ
فکر کنم خانم شاهی دلش نمی خواست با یارو وهابی بحث کنه سر ما خالی کرد.
خدا رحمت کنه به هر حال آقای وهابی رو.
کلی خاطره داشتیم.
یادم میاد محمد اول که اومده بود مثلا من رو نقاشی می کرد با لگو ها بازی می کرد و مثلا رنگ می زد به من.
یادم میاد کلاس اول که بودیم برخی درساش از این قرار بود.
خوشا به حالت ای روستایی, انار, همکاری, و…….
جالب هست که بگم جشن کتاب داشتیم و اولین کتاب رو که گرفتیم فارسی بود و دیگه کتابی نداشتیم و ریاضی یا علوم رو عینی درس می دادند.
نیمه بینا ها مثل بهادر کریمی که یادم رفت بگم اسمش رو و همینطور محمد محقق هم که جلو می نشستند و خب مسلط به تخته بودند.
از اینا که بگذریم یک نفری هم بود که مستمع آزاد بود به اسم رضا هندی پور.
که نمی دونم چی شد و کجا رفت.
خلاصه با بالا پایین اول هم گذشت.
اول که بودیم یادمه آخرین سالی بود که تعطیلات زمستانی داشتیم و دیگه گفتند باشید تا اول مهر و تمام.
خلاصه یادمه شدم ممتاز.
سه ثلث رو بیست شدم و یادمه با دایی رفتیم از این بستنی قیفی ها که اون موقع بود که 12 تا بود توی یک جعبه گرفتیم و اومدیم خونه ی مادر بزرگ.
خدا رحمت کنه مادربزرگم رو. خیلی وقت ها یا اون می اومد دنبال من یا خاله ی من که خیلی شبیه من بود.
خخخخ
یعنی من شبیه بودم به خاله.
خاله تعریف می کرد و می گفت یک روز اومد مدرسه که بیاد بریم خونه ی مادر بزرگم یک دفعه خانم بهداشت که خانم خانعلی بود صدا می کنه می پرسه:
شما خاله ی امید هستید؟
چه طور؟
آخه خیلی شبیه هستید!!!
بله, اومدم دنبالش می دونید کجاست؟
که من رو پیدا و تحویل خاله جان می دهند.
یادمه یک جشنی بود که آقای نقشینه به چند تا از بچه های کوچولو بازی با نی کادو داد.
با نی می شد شکل ساخت.
خیلی با حال بود.
این خاطره هم که خاله همیشه تعریف می کرد مربوط می شد به همون روز و همون جشن.
خلاصه سال اول ابتدایی با همه ی خوبی ها گذشت.
تابستان سختی بود. نه کلاسی نه کاری.
یادم میاد رفتیم یک فرهنگسرا که کلاس بنویسم و نوشتم.
سفالگری و زبان. اما اصلا یادم نیست دقیقا چه طوری شد.
شهریور دیگه واقعیت روی مخ بابا اینا بودم. یادم میاد اولین بار 13 خرداد همین سال 76 بود که رفته بودیم مشهد و به هر زور و ضربی بود راضی کردم بریم مسافرت که رفتیم.
البته بابا می گفت کار دارم همون مشهد که یک هفته هم رفتیم خیلی عقب انداخت ما رو. ولی خب به هر حال ما رو برد مسافرت شمال دوباره.
با فامیلها رفتیم کلی هم حال داد.
لب دریا می نشستیم موج می زد و کلی کیف می کردیم.
یادمه پشت وانت سیمرغ جماعتی نشستیم و رفتیم جنگل.
آتش روشن کردیم و کلی صفا کردیم.
راستی یک نکته ای رو یادم رفت بگم.
اون موقع ها همسران از تلویزیون و شبکه ی دو روزهای چهارشنبه پخش می شد, بعدش هم خانه ی سبز رو شروع کردند.
آخ یادش به خیر کمال تو همسران می گفت|:
نمی خوام و نمی خورم و نمیشه و از این چیزها نداریم.
خلاصه فروشگاه هم یکی از اون سریال ها بود که من خیلی دوست داشتم.
کارتون ها هم که بماند.
گذشت و گذشت.
یادمه رفتیم برای من یک کیف خریدیم که جلوی کیف ساعت داشت.
فردای همون روز من گفتم این به درد من نمی خوره و بریم یک کیفی بگیریم که ساده باشه.
رفتیم و گرفتیم.
رفتیم کلاس دوم.
حسنک کجایی, گرگ و گاو, من یار مهربانم, مسافر صحرا, و……
خدا رحمت کنه خانم صابر مقدم رو.
ایشون معلم کلاس دوم من بودند.
حالا من چه به وجود مبارک افتاده بود نمی دونم.
ولی خب
جونم بگه برای شما که چند ماه اول سال هر چی می نوشتم جا می انداختم.
خخخخخ
خلاصه آدم شدم و دیگه درست شدم.
دوم هم ممتاز شدم.
سوم و خانم زنگنه
که ایشالا هر جا هستند موفق باشند.
آخ نگفتم این رو که خانم فرازمند معلم دینی و قرآن دوم بودند و سوم هم اجتماعی و ماجراهای آقای هاشمی هم ایشون معلم کلاس بودند.
خلاصه سوم و دهقان فداکار و کلی درس های قشنگ هم گذشت.
چهارم و خانم افروشه و آغاز امتحانات کتبی.
خانم افروشه که ایشالا زنده و پاینده باشند هر کجا هستند.
اما ما مشکل پیدا کرده بودیم که ِ یعنی چی چرا امتحان ها تا پارسال شفاهی یک دفعه امسال کتبی؟
خلاصه با هر زحمتی بود گذشت که خانم تادی هم معلم دینی و قرآن ما شدند و خانم باقری هم در این چند سال معلم علوم ما بودند و خانم سلیمانی هم مسؤول آزمایشگاه.
خخخخ
عشق من ماشین بخار بود.
یعنی ول می کردند من رو می رفتیم آزمایشگاه یا با ماشین بخار کار می کردم یا با اسکلت ور می رفتم یا هم می رفتم سراغ موجودات خشک شده.
خدا همه ی این افراد رو سلامت نگه دارد و زنده باشند.
و رفتگان رو هم رحمت کند.
خلاصه چهارم هم گذشت. البته من همچنان معدل بالایی داشتم و ممتاز بودم.
هنرکده
یادش بخیر اولین سالی که راه افتاد 78 تابستان بود.
که شهروز, من, محمد, پرهام, فؤاد, پوریا رشیدی که خیلی کوچولو بود, دیگه دیگه……
بگم برای شما که امیر شاهی, و خیلی های دیگه که یادم نیست اولین هایی بودیم که کلی چیز یاد گرفتیم توی این هنرکده.
البته سعید رجبی عزیزم از قلم افتاد که عذرخواهی می کنم.
معرق, سفال, شنا, تأسیسات مثل لوله کشی و برق, نجاری, که آقای فاطمی عزیز که هر جا هستند سلامت باشند یاد ما می دادند.
فن بیان, شطرنج, حصیربافی, که فن بیان و سلفژ رو آقای ملی, محمد ملکی و شطرنج و حصیر رو آقای رضا دهقان یاد می دادند که ایشالا سلامت باشند. البته گلبال باید به آقای رضا دهقان عزیز که داور بین المللی هم هستند افتخار کنه.
البته ما هم از ایشون گلبال یاد می گرفتیم.
آقای شعبان به ما زبان یاد می دادند که البته قبل از راه اندازی هنرکده هم ایشون زحمت می کشیدند.
یادم نره بگم پیش از همه ی اینها وقتی دوم و اوایل کلاس سوم بودم آقای میر یکتا به من و فؤاد عزیز زبان یاد می دادند که ایشالا سالم و سلامت باشند هر دو عزیز هم آقای شعبان و هم آقای میر یکتا.
تمام این زحمات رو خانم سبلانی می کشیدند تا ما به جایی برسیم که ایشالا سالم و سلامت باشند.
البته جا داره از سرکار خانم یار احمدی مربی معرق و خانم ها زنجانی, و البرزی مربیان سفال هم یاد کنم و تشکر و قدردانی کنم و ایشالا سالم و شاد باشند.
خلاصه گیر دادیم این همه کلاس هست که البته بدن سازی هم آقای قدرتی بودند که ایشون هم ایشالا سالم باشند هر جا هستند. ما کلاس رایانه می خواهیم.
یک صدا می گفتیم و به ما می گفتند که شما شهر رو به هم می ریزید.
خخخخخخ
خلاصه استاد گرانقدر جناب شهیدی بزرگوار که زحمت کشیدند و با ما شروع کردند از برجسته نگار و داس و بخشی از ویندوز.
بهار 79 بود که اولین بار دست به کامپیوتر شدیم.
آقای لواسانی که خدا بهشون سلامتی بده هم سه سالی بود که مدیر شده بودند.
راستی من از مرحوم مظلومی که مدیر مدرسه بودند زمان آمادگی یادی نکردم. خدا رحمت کنه جناب مظلومی رو. و خدا نگه داره جناب علی محمد عظیمی و.
از اینها یاد نکردم و همچنین آقای شفیعی بزرگوار که اگر هستند خدا سلامتی بهشون بده و اگر هم که نه, خداوند رحمت کنه ایشون رو.
یادمه بعد از بازنشستگی آقای شفیعی در استخر خادم در بولوار فردوس مشغول به کار بودند.
که ما هم اول می رفتیم اونجا.
البته اینها همه زحمات خانم سبلانی, و آقای لواسانی بود.
خلاصه برگردیم به کلاس کامپیوتر.
آقای شهیدی که خدا سلامتی بهشون بده ما رو راه انداختند در کامپیوتر.
احسنت بر آن شیری که تو را خورد.
خخخخخ
تیکه کلامش بود وقتی اذیتش می کردیم.
خلاصه این روزها هم گذشت و آقای شهیدی هم رفتند و آقای صبوری فرد, فرهاد صبوری فرد آمدند و کار کردیم.
خدا به ایشون هم سلامتی بده.
آخ یادم رفت آقای محبت عزیز مربی تنبک که همیشه سر زبون هم هستند و همیشه
مهرشون به دل ماست رو بگم که همیشه دوست داشتنی و مهربان برخورد می کردند. البته معلم دف بچه ها هم بودند ایشون.
ما هم عشق کلاس همه رو می رفتیم دیگه.
آقای محمد زارع که مربی زبان شدند بعد از آقای شعبان و خیلی هم عالی American stream line رو با ما کار می کردند.
کلاس پنجم
بعد از همه ی این سال ها خانم سبزواری رو یاد کنم که معلم کلاس پنجم ما بودند و البته خانم امیری هم معلم کلاس پنجم ب بودند.
دو کلاس داشتیم.
اینجوری بگیم باید از خانم ها, صبوری و مُحییالدین هم یاد کنیم و خانم فلاحی. که ایشالا خدا به همه سلامتی و تندرستی بده. یادم میاد خانم کرباسی و خانم مجیدی هم بودند که خدا این ها رو هم سلامت نگه دارد ایشالا
یادش به خیر یک روز یادمه یک قاسم بود که مشکلاتی داشت ما این رو اینقدر اذیت کردیم این هم الکی گریه می کرد طوری که فؤاد می گفت بابا این از چشمش اشک نمیاد که.
سر کار گذاشته ما رو.
خانم مجیدی آخ خیلی با مزه این قاسم رو سر به سرش می گذاشت.
این دوره تمام شد با تمام بدی ها دعوا ها خوبی ها خوشی ها خنده ها و گریه هاش.
رسیدیم به دوران راهنمایی.
اول راهنمایی.
خب مهر 80 بود. رفتیم مدرسه با یک حال و هوای متفاوت.
همه چیز عوض شده بود و ما نباید مثل قبل شیطنت می کردیم مثلا بزرگ شده بودیم خب.
آقای اردستانی که الان هم آموزشگاه دارند و ایشالا سلامت و تندرست باشند مدیر مقطع بودند.
کلاس کلاس! با داد و فریاد. خخخخ
یادم میاد زنگ تفریح که می خورد صدای کلاس کلاس پسر کلاس تو گوش همه می پیچید. منظورم وقتی بود که زنگ تفریحات تمام می شد ها.
خلاصه اون وقت ها در کلاس ها رو قفل می کردیم چون کسی ماشین بچه ها یا وسیله های بچه ها رو بر نداره.
آخ آخ 99 نفر بودیم ولی به علت شلوغ بودن کلاس اول راهنمایی الف همیشه می بردن ما رو دفتر آق مدیر.
منظورم آقای لواسانی بود. بابا گناه ما چی بود که کلاس ما بغل دفتر آقای اردستانی بود؟
اوه یادم رفت یک شوخی از پارسال که پنجم بودیم رو برای شما بگم
آقا این کیسه های ایران سپید رو پر آب می کردیم و به بچه های دبیرستانی می زدیم.
این کار به کلاس کشیده شد. خخخخ
خانم سبزواری و خانم امیری که خدا به این دو بزرگوار سلامتی بده هر دو کلاس رو یکی کرده بودند خلاصه با جنگ آب ما و کلی دعوا و مرافعه ی خانم فلاحی که اون زمان مدیر مقطع ابتدایی بودند ما دو کلاس رو دوباره از هم جدا کردند.
یک بار هم گربه رفته بود توی کشوی میز خانم امیری بنده خدا سکته رو رد کرد. خخخخخ
بچه ها تعریف می کردند می گفتند آمد و کشو رو باز نموده که برگه پخش کند میان بچه ها ناگهان گربه ای ملوس با اخم و و عبوس بر سر ایشان پرید. اوه یک زنگ هم به خاطر این ما دو کلاس رو یکی کردند.
این رو گفتم که بگم که چه اعجوبه ای بود کلاس اول راهنمایی الف.
خب سه کلاس داشتیم الف ب و ج.
تعداد زیاد بود.
من می خوام یاد کنم از آقایان همتی, استاد ریاضی, رضا دهقان استاد علوم و حرفه و فن, طاهری استاد ادبیات, اسلامی استاد تاریخ جغرافی و اجتماعی, بهرامی استاد دینی قرآن و پرورشی, ملکی و دهقان آزاد اساتید زبان انگلیسی, شاد روان علی اکبر ابراهیم یزدی استاد ریاضی, خانبیگی استاد ریاضی, شاد روان محمدی استاد زبان, شعبان استاد زبان, حیدریان استاد عربی, فریادرس استاد عربی, دلاوری استاد عربی, میر یکتا استاد روانشناسی و برنامه ریزی و زبان, شجاعی استاد ریاضی, پاک نژاد استاد جامعه شناسی و علوم اجتماعی, علیپور استاد ریاضی, فلسفه, و همه چیز تمام واقعیت همینه استاد به تمام معنا. استاد موسی
کاظمی استاد ادبیات زبان فارسی و عربی, استاد شارعی استاد عربی, فلسفه و منطق و دین و زندگی, استاد لکای عزیزم که استاد پیانوی من بودند و من به ایشون خیلی دِین دارم.
تمامی این اساتید و بزرگان دیگری چون استاد فخاری و جناب احمد فرهنگ عزیزم. استاد جدیدی و استاد یوسفیان گرانقدر که من واقعیت امر یاد همه رو گرامی می دارم و امیدوارم همه اینها سالم سلامت و تندرست باشند و آنان که بین ما نیستند هم خداوند رحمت کند.
خب من بعد از این بزرگداشت بر می گردم به خاطرات.
یک لحظه ی هولناک.
اولین باری بود که تجربه می کردم.
تا حالا ندیده بودم.
لمس نکرده بودم.
وقتی به من می گفتند نمی فهمیدم که یعنی چی.
آذر هشتاد بود.
دقیقا هشتم.
زنگ زدن که مادربزرگ بستری شده.
نمی دونم نهم بود یا دهم یادم نیست ولی شنبه بود.
زنگ زدند که آماده باشید شوهر خاله میاد دنبال شما.
چی شده؟
چه طور؟
آخه آوردن خونه.
به ما نگفتند.
رفتیم و ………
وای چه صحنه ی سختی بود.
خیلی
اولین بار بود که تجربه می کردم.
خلاصه رفت. خدا رحمت کنه مادر بزرگ ها و پدربزرگ هایی که بین ما نیستند.

اون سال هم گذشت و تابستان باز هم هنرکده ای بود.
ولی انگار آخرین سال بود.
چون از پاییز 81 دیگه خبری از هنرکده نبود.
سال دوم و سوم راهنمایی هم گذشت.
یک خاطره از اون دوران بگم که چند نفری چنان بپر بپر کردند در کلاس که گویی زلزله شده ساختمان به شدت می لرزید.
آقای اردستانی یک جوری به اینها بشین پاشو می داد که اوه نگو.
دبیرستان هم رفتم و یک دوره ی دیگه در زندگی شروع شد.
بزرگتر شده بودیم
پاییز 83.
اول دبیرستان بودیم.
دیگه همه چیز عوض شده بود.
کلی خاطره هست که از دوران دبیرستان بگم.
مثلا اینکه دوستی به معلمی گفت: آقا شما یک مدت نیایید به کی بخندیم.
خخخخخ
یا اینکه معلمی برای دوستی که مشکل داشت و بریل بلد نبود داشت شعری می خوند که از قضا معلم هم کتاب دم دستش نبود. خخخخ می خواست مثلا از حفظ بخونه که کلا خراب کرد و یکی از دوستا گفت: آقا اینا چیه می خونی چرا دری وری میگی.
خخخخخخخ
یک باری هم اوه مشت بود که همه به هم می زدند و ناگهان آقای اردستانی ورود کرد و چک خورانی بود که نگوووووو.
خخخخخخخخخ
شلوغ که می کردی یا آب بود که آقا اردستانی روی شما می ریخت یا چای سرد شده.
خخخخخ
یاد کنم از استاد رستمی که از قلم افتادند و ایشالا این بزرگوار که استاد ادبیات بودند هم سلامت باشند.
یادش به خیر دوستی از معلمی بپرسید: آقا ببخشید امروز باران می بارد یا فردا, این یا آرایه اش چیست.
بله کلاس منطق بود و ربطی به آرایه نداشت.
استاد شارعی سکوتی کرد و دور کلاس چرخید و با صدایی که هر لحظه بلندتر از قبل می شد چنین می گفت.
تصور کنید صدا تو هر جمله بالاتر می رود.
لطفی, یعنی چی؟ این چه سؤالیه؟ اینجا مگه جای این سؤال بود؟ لطفی قسم جلاله خوردم اگر یک بار دیگر از این سؤال ها بپرسی از پنجره پرت شی بیرون.
لطفی بیچاره گفت: آقا حفاظ داره نمیشه.
کارد می زدی خون استاد شارعی در نمی آمد.
خلاصه ختم به خیر شد.
من دست تمامی اساتید رو می بوسم.
وای از این غلط املایی.
که یاد شما باشه خیلی ها مشکل داشتند.
یک بنده خدایی بود که خیلی مشکل داشت و یک بار با یکی از اساتید سر همین درگیر شد و صحنه ی جالبی رو به وجود آورد.
اینم از حال و هوای تا کنکور ما.
یادش به خیر استاد شارعی پیش دانشگاهی که بودیم می گفتند: بچه ها بوی کنکور نمیاد! ولی خدا رو شاکرم با افتخار بگم از 21 نفر 19 نفر قبولی دانشگاه بود در کنکور 87.
آخ من چه قدر اینترنت می رفتم سالی که خیر سرم کنکور داشتم.
خخخخ یک بار خب چهارشنبه پنجشنبه ها تعطیلات پیش بود.
ما هم سه شنبه شبی وارد اینترنت شده از 11 تا 4 صبح در نت پرسه زنان بودیم.
چهارشنبه شد ساعت نه. رینگ رینگ صدای تلفن بلند شد.
آقای اردستانی:
کجایی پسر؟
خونه.
مگه قرارمون نبود بیای سر کلاس تست؟
خدا شاهده از خواب بیدار شده بودم نمی دونستم چی میگم گفتم:
من با کسی قراری نداشتم.
گفت: بیا اینجا تا بهت بگم. 12 ساله شلوغ نکردی حالا که داری میری داری پدر ما رو در میاری؟
خلاصه اینجوری شد که رفتیم.
رسیدم آقای خطایی گفت چرا دیر اومدید تموم شد. گفتم تازه شروع شده. گفت چی؟ گفتم هیچی.
گفتم آقا خطایی, از کی تا حالا کلاس تست برگزار میشه ما خبر نداریم؟ گفت: امروز اولین جلسه بود که کسی نیومد.
خخخخخ بندگان خدا برای خودشون کلاس گذاشته بودند بچه ها خبر نداشتند که.
در آخر پست می خوام بگم کنکور رو دادیم و قبول هم شدیم و الان هم روانشناس هستیم.
جا دارد یاد کنم از دوست های گل:
عباس نوباغی, محمد نظری, حیدر نادری, داود شیر_کَوَند, شهروز حسینی, داود کرمانجانی, اشکان آذر ماسوله, محمد محقق, پرهام دوستدار, رضا هندیپور, رضا حصاری, عبدالله عبداللهی , احسان بهرامی, امیر شاهی, محسن رمضانی, محمدرضا جمالی, جلال آرینپور مرتضی محمدبیگی, محمدرضا خندان مهر, ادریس فتحی, علی اسلامپور, امید فرمانی, عطا محسنی, علی ترکیپور, سعید رجبی, پوریا رشیدی, محمد زنگانه, علی احمدی, هادی مَتوری, مهدی سیاحی, مصطفی بازگیر, حمید شلهاوی, علی کاظمی, فؤاد خنافری, صیاد و کمال میری, سعید مولایی , محسن محمد قلی, فراز خنافری, شهاب الماسی, حجت نادعلیپور, سهیل ایلچی زاده, حمید اردو خانی, بهنام حصار کوشکی, علی عسکر عنبری, حمیدرضا عباسی, حمیدرضا لطفی, حسین پور گل علیزاده, میلاد قربانی, پویا خسروی, اسماعیل لکزایی, امیر آقایی, هادی شه مرادی, و ………
اگر بخوام اسم همه رو بنویسم باید تا صبح بنویسم از حوصله خارجه.
خخخخ
به هر حال همه ی کسانی که من رو می شناسند و می شناسم آنها رو یادشون گرامی باشد ایشالا.
تازه یادم رفت از شاد روان ها سعید علیویسی, علی نصر اللهی, و مصطفی مقبلی,
و همچنین از محسن جلیلوند, و سلمان مختاری یاد کنم و خیلیهای دیگه که الان حضور ذهن ندارم. به هر تقدیر همه ی دوستانم به لطف خدا سلامت و تندرست باشند ایشالا
باقی خاطرات بعدا در ادامه ی همین پست یا در پستی دیگر منتشر می شود.
از پاییز 87 به بعد.
باشد که سریعتر منتشر گردد.
شاد باشید.
سبز باشید.
خوب باشید
مثبت باشید
حال کنید.
قررررررررررررربون همتون.

خدای ا

۲۵ دیدگاه دربارهٔ «خاطره بازی»

سلام
خیلی عالی بود
اما زیااااد هم بود!
خخخخ
خیلی خوب هست که شما هنوز دوستان و معلم هاتون را فراموش نکردید
من تا آخرش را خوندم
ولی اگر قسمت بندیش میکردید فکر کنم بهتر هم میشد
ببخشید قصد دخالت نداشتم, اگر ناراحت شدید ببخشید.

سلاااااام وقت بخیر! نه بابا حق با شماست اما اصلا به این حواسم نبود! شرمنده.
راست میگیدااااااااا!
خخخخخخخخخ
شرمنده اذیت شدید. در واقع اینکه من هیچ وقت از دست شما دوستان ناراحت نمیشم. خیال شما راحت راحت.

سلام امید جان. منم تا آخرشو خوندم. منم مثل تو وقتی وارد محبی شدم، یادمه که گریه میکردم میگفتم من دیگه نمیام خونه! خیلی جالب نوشته بودی. البته وقتی که تو وارد شدی، دو سال بعدش من رفتم. با همه‌ی تلخی‌ها و شیرینی‌هاش، الآن که فکر میکنم، چیزی جز شیرینی ازش باقی نمونده. خانم سال نو معلم منم بود؛ اگه اشتباه نکنم، دوم ابتدایی.
باز هم ممنونم. امیدوارم تا همون ابد و یک روزی که گفتی پیروز و سربلند باشی.

سلاااااام استاد یکی از استادهای من که واقعیت یادم رفت و البته از محنا و اینها گذاشتم توی قسمت دوم یاد کنم ازش خود استاد راشاد بود
استاد منت به سر این حقیر گذاشتین. ممنون ایشالا حتما از خاطرات مرکز حمایت از نابینایان و ناشنوایان ایران که در قسمت دوم صحبت خواهم کرد. ایشالا!. پایدار باشید. شاد باشید. ممنونم از شما

علی جون دادا سلااااااااام! از این ورا!
من شرمنده کهکمی دیر پاسخ دادم ولی خب عیب نداره به بزرگی خودت میبخشی.
به هر حال می دونی داداش من هم دوست دارم که خاطراتم رو با شما به اشتراک بگذارم.
بله شک نکن من کلی حرف و سخن و خاطره ی تلخ و شیرین دارم که بگم
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کند علی جون.
خعلی چاکرم.

سلام امید خان
آقا چقدر اسم گفتی که دلمون هوایی شد
آقای همتی, آقای اسلامی که گفتن امسال باز نشست شده, خانمها سبزواری و امیری, خانم باقری که باهاشون ارتباط دارم تا حدودی, خانم سال نو که معلم منم بودند, خانم سبلانی که ایشون هم سال آمادگی ما مشاور بودند, خانم فلاحی که دو سال با ما بودند به عنوان مدیر, خانم افروشه که معلم دوم ابتدایی ما بودند, آقای بهرامی و آقای شعبان و… همه اینها هر کدوم به نوبه ای به گردن ما حق دارند.
امیدوارم هر جا که هستند, موفق باشند.
راستی اسم آقای نوروزی پرویز نبود؟یا دوتا نوروزی داشتیم؟
خلاصه که محبی رو برام زنده کردی رفیق.
خیلی ارادت.

سلاااام! آخ دیدی خوب شد گفتی داداش
بله پرویز نوروزی هم بود که فامیل این منوچهر بود.
خدا پرویز خان نوروزی رو رحمت کنه قسمت سوم رو دنبال کن که کلی از پرویز خان نوروزی شاد روان هم می نویسم. به کسی نگی ها اینقدر شوق داشتم که قسمت دوم رو نوشتم و در دست بررسی هست.
خخخخ
اوه
ِِِِِِِِ
شما نخونید من با محمد قاسم بودم.
ِِِِِِِِ
جیزه!
خخخخخخخ!
پایدار باشید عزیزی محمد جان!

سلام بر سارا بانو! ممنونم از کامنت شما.
کلی مونده که اگر بخونید کلا با من و زندگی من آشنا می شوید! من گفتم فردا که نباشم باز نوشته ای از من باشه که من یادی از گذشته های خودم کرده باشم. منتظر قسمت های بعدی باشید.

سلام هم محله ای های عزیزم
سلامی گرم خدمت آقا امید گرامی. ما رو بردی به اون دوران بینظیر و بدون تکرار.
یادش بخیر برای همه بچه هایی که تو محبی بودن اونجا سرشار از خطارات قشنگی هست. من از سال ۷۳ و از کلاس اول راهنمایی تا آخر اول دبیرستان محبی بودم.
مدیر راهنمایی اون زمان آقای عبدیپور بودن که هرجا هستن خدا حفظشون کنه خیلی برامون زحمت کشید.
خانم نیکخاه و مرحوم خانم صفاری مسئول کتابخونه هم از قلم افتاده بود که خواستم یادشون رو گرامی بدارم.
از معلمها آقای راد، آقای رضا وطنی معلم فیزیک و شیمیم، آقایان علیوار و درجزی و قاسمی و ستوده هم یادشون بخیر و نیکی.
خلاصه هرچی بگیم از اون دوران باز هم کم گفتیم. افسوس که چرخ زمان به عقب برنمیگرده و فقط از اون زمان خاطره ها باقی مونده و هیچ.

سلااااااام علیرضا جان ارادت! دقیقا خوب کردی اینها رو گفتی ولی آقای نخجوان رو باز یاد نکردیم که ایشون هم ایشالا سلامت باشند. به هر تقدیر کلی خاطره یاد من انداختی که توی سری بعدی یعنی سری ۳ یا ۴ حتما می نویسم. شاد باشی

میثم جان سلااااااام! ممنونم از کامنت. والا چی بگم. به هر حال بچگی هست و شیطنت و کلی خاطره که اوه یکی یادم افتاد یعنی بنویسم از خنده کیف میکنید حالا صبر کن کلی حرف مونده.
همراه شما هستم
شاد باشی.

سلام امید جان
واقعا اسم خاطره بازی بهش می خورد. خیلی خلاصه, تیتر وار و جالب نوشته بودی
اما بعضی جاهاش گیج میشدم. خخخ
خوبِ این همه اسم هنوز یادته. من تا قبل سی سالگی خیلی اسم دوستان قدیم یادم بود. اما اتفاقا چند روز پیش که فکر می کردم دیگر خیلی اشخاص اسمهایشون یادم نیستند و از یادمم دارند میرن.
بخاطر شغل پردم خیلی شهرها درس خوندم. مثلا آمادگی و اول دبستان رو تهران بودم. دوم رو اصفهان. سوم رو بابلسر تا برسه دانشگاه. با خیلیا تا میومدم دوست صمیمی بشم تابستون میشد و اسباب کشی به شهری دیگر. برای همین دوستان صمیمی از دوران تحصیل موجود نیستند, خخخ, و خیلی دوست دارم بدونم بعضی هاشون کجایند و چه کار می کنند. بخصوص دوستان اول و دوم راهنمایی که در بندر جاسک بودیم و دوران فوق العاده خوب و تاثیر گذاری بود.
موفق و پیروز باشی

سلااااام مهدی جان ممنون از کامنت! مهدی جان شرمنده که یک کوچولو گیج کننده بود همون ها رو خیلی مفصل تر می تونی از سری ۲ به بعد بخونی. باز هم شرمنده.
پایدار باشی و برقرار.
شاد باشی.

پاسخ دادن به مهدی 313 لغو پاسخ