خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

از این روزای من چه خبر؟؟

4شنبه، 26 مهر 1396.
از دیروز هوا یکم سرد شده. این سرما رو دوست دارم. این سرما نه سوز داره، نه دل رو میلرزونه. این سرما، نفسهای پاییز عاشقه که نوید روزها و شبهای عاشقی رو میده!
ساعت 6، چشم باز میکنم به صبح سپیدی که بهم لبخند میزنه. باید ساعت 7 حاضر باشم با خواهرم برم مدرسه شون.
خواهرم 10 سال ازم کوچیکتره و توی همون مدرسه ای درس میخونه که من دوران دبیرستانمو گذروندم. از تابستون که خواهرم اونجا ثبت نام کرد، دلم لک زده بود واسه دیدن مدرسه و معلمای قدیمم. جایی که بهترین دوستام رو پیدا کردم و هنوز هم ارتباطمون با هم محکمه.
2شنبه توی مدرسه جلسه اولیا مربیان بوده و مدیر وقتی مادرمو دیده، گفته که دلشون واسه من تنگ شده و دنبالم میگشتن که پیدام کنن. مثل اینکه دل به دل راه داشته! خواستن که 4شنبه، یعنی امروز، برم و به بهانه ی روز عصای سفید که پشت سر گذاشتیم یکم واسه بچه ها صحبت کنم.
امروز، وارد مدرسه که شدم، قدم به قدمش 3 سال خاطره رو جلوی چشمام میاورد. خنده ها، گریه ها، شادیها و غمهایی که بزرگیشون اون زمان یه دنیا بود واسمون!
بعد از مراسم صبحگاه، چند دقیقه صحبت کردم، بعد هم صحبتهای معاون و هدیه ای که بهم داد و بعد همراهش توی دفتر رفتم. چندتا از معلمای قدیمم رو دیدم، خواستن چندتا از شعرامو بخونم، منم خوندم و معلم ادبیاتم که توی دفتر بود، پیشنهاد داد یه انجمن شعر توی مدرسه تشکیل بدیم و منم استقبال کردم.
چقدر مدیر و معاونمون بعد از 10 سال، دوست داشتنیتر شده بودن. چقدر معلما حس نوستالژی بهم میدادن. 2 تا معلم قدیمی کنار هم، یکی توی کلاس به شدت خشک و سختگیر، اون یکی به شدت شوخ و همراه و گاهی هم همدست بچه ها توی شیطنتاشون! الآن کنار هم، هر 2 با لبخندی مهربون و دوست داشتنی!
نهایتا دیدار و خاطره بازی ساعت 9 تموم شد. اومدم خونه و بدون فوت وقت رفتم سراغ درسم. بلاخره زمان دقیق آزمون اختبار مشخص شد، 11، 12 و 13 آذر! پس یعنی اختبار کنار گوشمه و باید تلاشم بیشتر بشه!
2 ساعتی درس خوندم. خسته که شدم، بی اختیار رفتم سراغ کمدی که یه کیف، پر وسیله، که مهمترینش یه یادگار کوچولو از یه دوست قدیمی بود داخلش گذاشتم. یه راست همون جیبی رو باز کردم که اون یادگار داخلش بود، اما…!!! یه دفعه دلم یخ کرد، لرزیدم! چیزی اونجا نبود! همه جای کیف رو گشتم، تمام وسایلش رو بیرون ریختم و گشتم، اما… نبود!
حالا چیکار کنم؟ از کسی هم نمیخواستم چیزی در موردش بپرسم، آخه اون یادگاری یه پاکت بیسکویت بود! چی میپرسیدم؟؟ میگفتم اون پاکت بیسکویت، یه یادگاری قدیمی بوده واسم، جایی ندیدینش؟؟!! خب میگن پاکت بیسکویتم شد یادگاری؟؟ بهم میخندیدن!
اما اون پاکت، واقعا یه یادگاری بود از کسی که دیگه هیچ جایی و هیچ جوری نمیبینمش، مگر اینکه…
مگر اینکه رو بیخیال! اون لحظه دلم میخواست سر همه جیغ بزنم که کی جرات کرده سمت وسایل من بیاد و تشخیص بده این پاکت بی ارزشه و دور بندازش؟؟ اصلا مگر شما هستین که تشخیص میدین چی باید واسه من با ارزش باشه و چی دور انداخته بشه؟؟ بابا شاید چیزی رو شما پوچ و آشغال حساب کنین اما واسه یکی دیگه، همون آشغال، با ارزشترین چیز دنیا باشه! پس لطفا جای بقیه تصمیم نگیرین و اتاقشون رو از این آشغالا پاکسازی نکنین!
هر جور بود خودمو نگه داشتم و فقط سردم شده بود، میلرزیدم و بغضمو میخوردم. آخرم نا امید شدم و رفتم ادامه درسمو بخونم. وانمود کردم اتفاقی نیفتاده، اما درونم غوغایی بود!
الآن تمام خوشی دنیا واسه من اینه که یه جایی، کاملا یهویی، اون پاکت بیسکویت جلو چشمام سبز بشه. کاش بشه!
راستی، صدای پای آبان داره میاد! این ماه رو واقعا دوست دارم. جدا از تولدم که توی این ماهه، احساس میکنم آبان عاشقانه ترین ماه ساله! شبهای بلند و اکثرا بارونیش رو واقعا دوست دارم، احساس میکنم تاریکی شب، آغوششه که باز کرده تا خودمو توش گم کنم و با بارونش میخواد با هوای بارونی من همدردی کنه!
چه شبهایی که تا صبح بیدارم، بارون پنجره اتاقمو نوازش میکنه و من، به دور از چشم همه، رها توی آغوش شب، میگم از همه ی دلتنگیام و میبارم. مینویسم حرفای نگفته م رو و پاره میکنم!
خوش اومدی آبان دوست داشتنی من، قدمت روی چشم!
آهان راستی وسط حال قاتی این روزام، اینکه الآن میخندم و یک ساعت بعد هقهق میکنم، چقدر دلتنگ محله ی خودمون بودم! راست میگن هیچ جا محله خود آدم نمیشه هااا!
راستی! سلااام!!!

۳۲ دیدگاه دربارهٔ «از این روزای من چه خبر؟؟»

ایول پاکت بیسکویت یادگاری نگه می داری خداییش دلم بزرگ شد من تنها نیستم اگر بدونی چی ها یادگاری نگه می داشتم! پوست شکلات! قوطی خالی اسپری! بسته خالی پفک! چوب بستنی! و۱بسته دستمال جیبی خخخ! وایی خدا این کامنته رو واسه چی زدم اینجااا خخخ! یادگاری های من هم رفتن غزل. دیگه ندارمشون. آخریش که دیگه نیست و تا همین اواخر بهانهش رو یواشکی می گرفتم هم، … بیخیال بیشتر از این خودم رو ضایع نکنم خخخ!
خدا رو چه دیدی شاید زد و پاکته پیدا شد! جدی میگم بهتر بگرد بلکه۱جایی داخل سوراخ سنبه های کیف و کمد باشه!
ای کاش آبان خیلی بارونی باشه! مدت هاست دلم۱بارونه پیوسته و شدید و طولانی می خواد. از اون هایی که بچگی هام می بارید. نمیاد مدت هاست که نمیاد! دلم واسه مدرسه و معلم و از این دیروزی هام تنگ نمیشه. دانشآموز بدی بودم واسشون. خدا ببخشدم کاش اینهمه بد نبودم تا الان از گذشته هام دلم نمی گرفت! اون آزمونه رو هم بخون اوخجان این هم درس داره حالم جا اومد!
دیگه باقیش رو خاطرم نیست!
عه راستی علیک سلام خوبی آیا؟ فرار!

پریسا همه ی اینایی که میگی به عنوان یادگاری دارم! یعنی میشه بزنه و پیدا بشه؟؟ کاش بشه! پریسا شما که توی شهریور ۲ روز بارون شدییید داشتین که بذار یه کمم ما تجربه ش کنیم خب! ممنونم از حضورت دوست خوبم. شاد باشی

سلام درباره ارزش یادگاری ها باهاتون موافقم. اصلا مهم نیست چی باشن اصل اون حسی هست که از دیدنشون بهت دست می ده و خاطراتی هستن که یادآوریشون کلی انرژی بهت می بخشه. و اما بارون قشنگترین صدای طبیعت. وقتی که شب باشه. شاید باورش سخت باشه ولی شبهائی بارون میباره ساعات زیادی فقط میشینم و به صدای بارون گوش می دم. آرامش عجیبی به آدم دست می ده. ولی افسوس که فعلا در دیار ما خبری ازش نیست و به پیشبینی هواشناسی تا آخر آبان نباید منتظرش باشیم…. موفق باشید در آزمون پیشرو…..

الآن حال میداد اون بیسکوییت رو من خورده باشم خَخ.
در خصوص آبان که باید بگم من از همه ی فصلهای سال جز تابستون البته اونم به خاطر گرماش لذت میبرم.
آزمونو هم بخون. فقط یه کمی زود به زود بیا دیگه. منتظر بعدیشم.
رااستی دروووود.

قدم زدن در عصرهای پاییزی لذت بخش و حس خوبی بهم میده . توی این هوا حس میکنم که زندگی با همه مشکلاتش چقدر دوست داشتنی و شیرینه . و همه این حس خوب به لطف هواست . قدم زدن ،چایی خوردن،خوابیدن و خرید کردن ،،هر کاری رو این روزها انجام بدی لذت میبری . دقیقا از همون بچگی عاشق پاییز و زمستون بودم ولی خب پاییز خیلی خیلی بوی ناب زندگیو میده

سلام غزلی.
امیدوارم تو آزمونت موفق شی.
آفرین دختر درس خون.‏ حسابی تلاش کن تا موفق شی.

وای عاشق بارونم!پاییز یه کم دلگیره ولی عالیه!‏
بهترین حس دنیاست وقتی بارون میباره و با صدای بارون میخوابم.
شاد باشی عزیزم.

سلام غزل جون خیلی عالی بود . عزیزم یادگاری یادگاریه فرقی نمیکنه چی باشه همینکه آدمو یاد کسی میاندازه که براش دوست بوده و خاطرش براش عزیزه همین با ارزش ترین یادگاری دنیا بحساب میاد . غزل عزیزم پیشاپیش تولدت را بهت تبریک میگم همراه با هدیه ای از جنس دعا … و سبدی پر از ستاره های درخشان که توی آسمون زندگیت نور بدهند و تو را تا بهترین مقصد ها برسانند . شاد باشی

سلام. یه احسنت گنده به خاطر انجمن شعر. به شدت این مدل کارا رو دوست دارم، و ازشون استقبال میکنم!
راجع به یادگاری هم باید بگم که منم مثل خودتم. اصلا برام مهم نیست که چی میگیرم. مهم اینه که از کی میگیرم! راجع به سرما و پائیز هم باید بگم که کلا موجود عجیبی هستم! نه با سرما میتونم کنار بیام، و نه با گرما/خخخخ! پیشاپیش تولدت رو تبریک میگم و از خدا یه حال خوب برات آرزو میکنم

سلام به شدت این تیکشو لااااایک میکنم اصلا مگر شما هستین که تشخیص میدین چی باید واسه من با ارزش باشه و چی دور انداخته بشه؟؟ بابا شاید چیزی رو شما پوچ و آشغال حساب کنین اما واسه یکی دیگه، همون آشغال، با ارزشترین چیز دنیا باشه! من اصولا این یادگاریهارو تو یه جای خاص قایمشون میکنم و چون چندین بار جدی تاکید کردم که نباید به هیچ وجه توسط کسی غیر از من حتی لمث بشه دیگه کسی طرفش نمیره و احتمالا همه با خودشون با یه لحن تمسخرآمیز میگن باشه بابا هرکس ندونه فکر میکنه اونجا طلاست بذار خوش باشن فقط من و خدا میدونیم که اونا چه قدر ارزش دارن شما هم به نظرم یه کمی جدیتر برخورد کنین راحت تر زندگی میکنین و بی دغدغه تر

درود خدمت غزل جان
فکر کنم آخرین بار توی آخرین پُست من که کامنت گذاشتی دیگه بعدش به محله سر نزدی ؟
چی بگم از دست بی ملاحظهگی بعضی ها که دوست دارن حتی تفکر خودشون هم برای دیگران حکم رانی کنه البته این رو کُلی گفتم
بگذریم اول که پیشا پیش زاد روزت رو تبریک میگم
و بعد هم آرزوی موفقیت در آزمونت رو برات دارم
و در نهایت هم امیدوارم غم هات مثله بارون آبان بریزن و روحت جلای تازه ای بگیره با تولد دوبارت ،و اون یادگاریت هم هرچه زودتر پیدا بشه غزل

سلام و درود بر غزل بانو
خوبی آبجی غزل یا همون آبجی فرزانه
وااااای مدرسه ی قدیمی وای معلمای قدیمی خب من که حدود دوازده سال مدرسه ی دوران دبیرستان و حدود پانزده سال هم مدرسه ی شوریده که نابینایی بود رو نتونستم برم ببینم
خب دیگه اکثراً معلمام بازنشسته شدن فقط یه معلم ادبیات در دوره ی دبیرستان و پیش دانشگاهی داشتم آقای علی اسماعیلی که هر جا هستند زنده و خوش باشن خیلی آقای خوب و دور از معلمی شاگردی خیلی دوست خوبی برای همه بودن یاد خانم کریمنژاد معلم سال اول ابتدایی هم بخیر که دیگه بازنشسته شدن
وااای امتحان اختبار باید حسابی بخونی تا بتونی این مرحله رو هم پشت سر بذاری و بشی یه خانم وکیل موفق
آبجی تولدت هم پیشاپیش مبارک
روزتون خوش و خدا نگهدار

سلام احمد. من که الآن که از تحصیل فاصله گرفتم، واقعا معلمای قدیمم، حتی اونی که همیشه آرزوی غیبتشو داشتیم و محال بود رسیدن به این آرزو رو دوست دارم. همه شون سلامت باشن، همینطور معلمای تو. تشکر از حضور و کامنتت. شاد باشی!

سلام فرزانه جان. من راستش همیشه تعجب میکنم از اون آدمایی که براشون عجیبه چیزای در ظاهر بی ارزش و کوچیک رو یادگاری نگه داشتن. حس میکنم یه لذتای دوست داشتنی ای رو نچشیدن! وگرنه کسی پیدا نمیشه که یادگاریای کوچیک ماها براش تعجب آور باشه. کلاس اول دبستان که بودم داداشم یه دستمال کاغذی تا شده بهم داد تقریبا شکل اونایی که خیلی شیک و پیک میذارن تو بشقاب ملت سر سفره. خخخخخخخ! باور نمیکنی تا اول دبیرستان عین جونم ازش محافظت کردم! ولی بدبختانه گم شد تو اساسکشی! ولی کاش جعبه بیسکوییت تو پیدا شه! گم شدن یا از بین رفتن یادگاریا واقعا دردناکن!

پاسخ دادن به محمد ملکی لغو پاسخ