خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره بازی 2

سلااااااااام

حال شما

احوال شما!

عالی هستید که؟

باشید چون اومدم با کلی حرف های قشنگ.

این دفعه قبل هر چیزی می خوام از ویراستار ها تشکر کنم که پست پیشین من رو درست کردند. واقعیت این که خوندم تا بفهمم چه طور بنویسم که این بوق نزنه که مجبور به تغییر یا باز نگری باشم و هم این که حوصله نکشه و بندگان خدا رو اینقدر اذیت نکنم.

من پست که می فرستم بندگان خدا ساعت ها وقت می گذارند روی پست من.

خخخخ

به خدا شرمنده ی شما هستم چون در واقع باید خودم رعایت کنم. از این به بعد در حد توان رعایت می کنم.

خب از هر چه بگذریم سخن دوست خوش تر است. اما پیش از آغاز سخن دوست دارم از شما هم تشکر کنم.

شما که وقت می گذارید و با خاطره ها صفا می کنید.

این نوشته ها طولانی هستند و شاید در حوصله نباشند, اما چون من هم دوست دارم به هم نوع خودم قدری اطلاعات بدم این ها رو می نویسم.

خخخ الان این پست که بیاد فکر کنم زودتر منتشر بشه, چون خیلی با وسواس دارم می نویسم.

قول می دهم پسر خوبی باشم, مرا عفو کنید, بر من ببخشایید ای ویراستاران!

یک مقدار می رویم و می گوییم:

ای مدیر!

ای هلو!

ای باقلوا!

 

ای من به قربان تیم مدیریت!

واقعیت زبان قاصری در تشکر بابت ویرایش دارم.

هر چه تشکر کنم واقعیت کم هست.

خب از این که بگذریم میرسیم به کلی اتفاق و اسم که یادم رفته بود.

حالا کم کم آماده میشیم تا پرتاب بشیم به خاطره ها.

باز هم از همه ی شما ممنونم که لطف کردید و نظر سازنده ی شما به من کمک می کند که در حد توان بهبود کاری پیدا کنم.

بدون شک همه ی ما باید به هم کمک کنیم و ساخته بشویم.

اوه چی گفتم!

من شما رو می برم به سال های دور.

سال هایی که خودم کلی وقتی مرور می کنم عشق می کنم.

 

مرکز حمایت از نابینایان و ناشنوایان ایران

یادش به خیر وقتی هنر کده تعطیل شد حالا به هر دلیل نا مشخص, بنده دوست داشتم برم جایی و کامپیوتر رو کامل کنم.

بله خلاصه با کلی گشت و گذار جایی پیدا شد در خیابان رسالت که بعدا به بهارستان رفت و بعد از اون هم تعطیل شد.

خانم اعتباری و آقای هاشمیان مرکزی که حامی نابینایان و ناشنوایان ایران باشه رو بازگشایی کرده بودند که ما رفتیم به اونجا.

یک خانمی بودند اونجا که منشی بودند و کنار خانم اعتباری کمک می کردند تا نظم بگیره اونجا. خانم توسلی که بعدا تغییر کردند و من یادم نیست بعد این خانم چه کسی به این عنوان به محنا آمدند.

من با کلی خواهش به عنوان کوچکترین عضو اون مرکز وارد شدم.

کلاس های مختلفی از قبیل meditation, کامپیوتر, شطرنج, و … داشت.

من اولین کلاسی که رفتم کامپیوتر بود نزد استاد راشاد.

یادم میاد یک حرکتی زده بودم که جاز دو زبانه شده بود و وقتی این کار رو در کلاس انجام دادم که البته نمی دونستم چه طور این حرکت رو انجام دادم استاد راشاد بنده رو خیلی خیلی تشویق کردند. یادم میاد که می گفتند امید تو اگر بخوای کامپیوتر رو زیر و رو می کنی.

خخخخ

یادم میاد آقای محسن رستمی هم یک جلسه با من کار کردند اونجا که ایشون هم استاد بزرگواری هستند به جد.

یادش به خیر.

البته این رو اضافه کنم بعدا دوباره آقای صبوری فرد به مدرسه آمدند و باز هم با ما کار کردند.

وای که چه روز های قشنگی بود.

خلاصه وقتی که من به محنا رفتم شاید قبل از حضور آقای صبوری فرد بود. بله دقیقا همین طور بود.

10 جلسه با آقای استاد راشاد و یک جلسه هم در خدمت استاد رستمی بودم.

خب من نمی دونم آخه من رو چه به meditation. خانم حجازی که یادم میاد به ما آموزش می دادند.

دقیق سال حضورم رو یادم نیست اما خیلی ها رو اونجا می دیدم.

خانم اصغری خانم محمدی, آقای مهدی دارابی, مهدی سلامی, امیر سلامی عزیز که هم اونجا و هم در مدرسه واقعیت بسیار شیوا و زیبا سخن می گفتند. ایشون مجری قهاری هستند و همچنین من یادمه در مناسبت ها خبرنامه طنز آماده می کردند و اجرا می کردند.

یادم میاد روزی که در فرهنگسرای اندیشه محنا جشنی رو برگزار کرده بود ایشون یعنی جناب آقای امسر سلامی عزیز که ارادت ویژه ای به این بزرگوار دارم حضور داشتند و مجری بودند.

یادم میاد خانمی پیش من نشسته بود و فقط دم از خوراکی می زد.

خخخخ

پذیرایی چیه و از این صحبت ها.

خب زمان استراحت برنامه رسید و این خانم هم به مراد دلش رسید بنده خدا.

مهدی دارابی عزیز هم که الان می بینمش و ارادت ویژه دارم به این بزرگوار هم که بعدا میگم چه طور من این بزرگوار رو پیدا کردم.

اون زمان محنا می خواست بچه ها رو یک سفر ببره سوریه با 80 هزار تومان که نشد. کلاس مدیتیشن هم که یادم میاد که اولین کسی که دیدم و گفت من برای محبی هستم میثم جمشیدی کیا بود.

خخخخ

اینقدر خندیدیم که ما رو از هم جدا کردند.

البته میثم بزرگتر از من بود.

خلاصه کنم که کلاس خوبی بود. یادمه اولین جمله ای که یاد ما داد این بود که باید یاد بگیریم که در زمانی مناسب بگوییم:

من عشق رو انتخاب می کنم.

آخ اما پادزهر نداد که اگر می داد من به فلاکت نمی افتادم که.

اینم داستان خودش رو داره که تعریف خواهم کرد.

ماشا الله افتخارات زیاده. تا دل شما بخواهد این حقیر خراب کاری کرده.

خخخخخ

خلاصه بگم که خیلی ها بودند که من یادم نیست. البته که دوست دارم بدونم کجا هستند و چه می کنند.

خلاصه برای شما بگم که محنا جایی بود که من خیلی بهم خوش می گذشت.

یک اتفاق جالب انگیز

یادم میاد یک روزی من خیلی کوچولو بودم و هوای زن گرفتن زده بود به کله ی پوک, حالا گریه گریه که من زن می خوام من دارم پیر میشم و از این حرف ها.

خخخخخ

بابا آمد از من پرسید:

امید بابا چی شده؟

گفتم:

من زن می خوام!

خخخخخ

خندید و پرسید:

زن می خواهی؟

گفتم: آره!

گریه بیشتر شده بود سن من فکر کنم پنج سال یا شش سال بیشتر نبود.

خلاصه گفت:

وقتی 20 ساله شدی مرد شدی, سیبیل ها در آمد, به قول خودمون پشت لبت سبز شد برات زن می گیرم.

سن خر پیر مشتی غلام شدیم هنوز بابا به قولش عمل نکرده که هیچ! تازه میگه: بیکاری پسر؟ به چی زن بگیری؟ به کار نداشته؟

یکی نیست بگه بابا جان خودت قول دادی.

خخخخخ

البته این رو هم بگم ها! الان که فکرش رو میکنم از والدین می خوام عاجزانه خواهش کنم تو رو خدا به بچه ها قول می دهید حواس خود را جمع کنید. اینجا نه یک جای دیگه به هر حال بچه درد و دل می کنه.

خخخخخخ

البته دوستان من پر بیراه نمیگه پدر من. انسان باید شرایط داشته باشه تا بتونه زن اختیار کنه و بره سر خونه و زندگیش.

به قول معروف عامل اصلی طلاق ازدواج است.

البته در نسخه ی جدیدی که از مثنوی مولوی پیدا شده این بیت به این شکل تصحیح شده که:

آن چه شیران را کند روبه مزاج,

ازدواج است ازدواج است ازدواج,

به من چه بروید و مولانا را مجازات کنید. خواسته ریا نشه از کلمه ی احتیاج استفاده کرده بنده خدا.

خخخخخخ

ولی دوستان من یک حرف حساب که در کل عمر خویشتن بزنم الان و همین جا هست که تا شرایط ندارید نروید به سمت و سوی زوجه اختیار کردن.

مهم گرفتن نیست مهم نگه داشتن هست.

اوه چی گفتم! ای ول!

سه چراغ سبز برای این شرکت کننده!

 

خب بس کنم این حرف ها رو بریم سراغ خاطرات. ببخشید خاکی رفتیم افسر جریمه نکنه.

خخخخ

 

باز هم دعوا؟

من نمی دونم چی میشد که یک دفعه بین ما دعوا می شد.

یادمه از این دعوا ها کلی داشتیم.

اولین دعوا بین من و فؤاد سال دوم ابتدایی بود. با محمد هم سال اول ابتدایی نمی دونم سر چی بحث و جدل کردیم و بزن بزن, از اون بزن بزن ها که توی فیلم هندی ها می دیدیم.

ولی یک بار دعوای بدی در گرفت که خدا رو شکر به خیر گذشت. البته دعواهای ما اصلا طولانی نمی شد.

یعنی نمی گذاشتیم طولانی بشود.

کلی منت کشی می کردم خیلی وقت ها.

البته اگر هم مقصر نبودم دوست نداشتم کدورتی باشه و به همین علت با افتخار و غرور اعلام می کنم با شهامت معذرت خواهی می کردم.

البته این محمد و فؤاد و پرهام هم خیلی یک وقت هایی اذیت می کردند که از روی دوست داشتن بود و دیگر هیچ.

نمی دونم شیطنت بچگی بود دیگه.

اوه این میله های وسط حیاط محبی یا محوطه ی پشت ابتدایی خوراک دعوا های ما بود.

البته قبل از این که محبی به شکل جدیدش در بیاد.

آخ چه زود دیر شد.

بگذریم.

دعوا کلا خوب نیست فرزندان من.

آقا من نمی دونم چرا همیشه توی مدرسه به این حقیر لقب بابا بزرگ و به محمد لقب دایی می دادند.

خلاصه گذشت.

 دوران راهنمایی و برخی خاطرات خنده دار!

خب سال اول راهنمایی بودیم یکی به اسم آقای ثامنی بود که خدا وکیلی بفهمم در محبی چه مقام و منسبی داشت خیلی خوشحال میشم.

بابا ماشا الله عقابی بود برای خودش. اول که آمده بود مسئول آزمایشگاه بود.

بعدا نمی دونم دیگه.

هر کسی که این معما رو جواب بده خدا وکیلی من رو خیلی خیلی خوشحال می کند.

یاد خانم فریضی دفتر دار مقطع راهنمایی و دبیرستان که وقتی وارد کلاس ها می شدند نامه به دست برای دعوت اولیا بودند و یا دعوت خود ما به یک جایی برای مراسمی رو همینجا گرامی می دارم و از خدا سلامتی می خوام برای ایشون. انشا الله هر کجا که هستند سالم و شادکام باشند.

بگم از خاطرات حالا! سال اول راهنمایی بودیم و استاد بزرگوار درجزی که خدا به ایشون هم سلامتی بده و شادکامی سر کلاس بودند. من نمی دونم بچه ها چه طور به مغزشون خطور کرد که کفش این بنده ی خدا رو به میز ببندند. خلاصه عباس از سویی و پرهام از سوی دیگری, عباس عزیزم که امیدوارم بعد اون اتفاق ناگوار در حال حاضر حال خوشی داشته باشه و شاد و سلامت باشه انشا الله, مواظب اوضاع بود و پرهام هم دست به کار برای بستن و گره زدن بندهای کفش این بنده ی خدا به میز.

3

2

1

تمام و اوضاع آماده بود تا به هر تقدیر نتیجه اش رو ببینند.

بنده ی خدا اصلا متوجه نشده بود. قرآن درس می داد.

درسش رو داده بود و بعد درس شروع کرده بود و داشت به چیزی گوش فرا می داد و اصلا توی باغ نبود که چه بلایی داره سرش میاد. زنگ خورد.

بنده ی خدا خداحافظی کرد اما نشد که بره.

چون گیر بود.

نمی شد که بره.

خلاصه به هر زور و ضربی بود گره ی کارش رو پیدا کرد و رفت.

البته هیچ چیز هم نگفت.

اما بماند که دوستانی سطل آشغال خالی و بدون کیسه و تمیز شسته ای رو در زمستان برفی پر از آب نموده و در بالای در بین در و طاق گذاشتند و این بنده خدا رو تا جایی که می شد شستند. اما به هر حال این هم یک نوع بود دیگه.

 

اما اگه بخوام از خاطرات دیگر بگم برای شما آقای علیوار که نمی دونم چه عادتی داشت که همه چیز رو بدون شناخت موقعیت پرتاب می کردند البته استادی بودند ولی خب! قسمت ما نشد و سعادت نداشتیم در محضر ایشان تلمذ کنیم.

کتابی نوشته بودند به اسم آرزوی پدر بزرگ. ما چند نسخه طلب کردیم. من سن زیادی نداشتم.

رفتم پیش این بزرگوار و ایشون چنان کتب مبارک را پرتاب کردند روی میز که من واقعیت ترسیدم از صدای هولناکی که ایجاد شد.

جناب اردستانی شتابان در را گشودند و با لحنی بلند گفتند: آروم!

خخخخخخخ

البته فکر کردند بچه ها هستند که بعد فهمیدند که خیر استاد علیوار بودند.

بنده خدا فکر کنم غلط نکنم یکی از سکته ها رو همون موقع رد کرده بود که به اون بلندی گفت: آروم.

ای وای از منفی مثبت های آقای اسلامی بزرگوار

شلوغ می کردی, منفی, سؤال جواب می دادی مثبت.

هیچ اتفاق خاصی هم نمی افتاد ها. البته مثبت ها رو لحاظ می کردند استاد.

آخی سر آزمون استخدامی دیدم استاد اسلامی رو.

چه یاد کردیم از اون وقت ها.

من فقط یک چیز به استاد گفتم و این که آقای اسلامی محبی واقعیت دیگه صفایی نداره.

ایشون هم تأیید کردند.

نمی دونم چرا ولی با خراب کردن و ساختن ساختمان های جدید همه چیز به کل عوض شد.

اصلا وقتی وارد شدم انگار محیط دیگه برام اون خاطره ها رو زنده نمی کرد.

خب بگذریم.

یک خاطره بگم از استاد ملکی.

باز هم شیطنت بچگی. نوجوان بودیم و کله پر باد.

این بنده خدا یک ماشینی داشت که ریلی بود. یعنی یک چیزی مثل رول کاغذ بود که با هر کلمه نوشتن این استاد این رول باز و باز تر می شد. یک روز به جایی رسید که دوستی که یادم نیست کی این رو گره زد به یک صندلی خالی و وقتی این بنده خدا خواست بکشه این رو صدای بلندی تولید شد که نگو.

خلاصه کلی اتفاقات افتاد کلی جدل که نکنید زشت هست و بزرگ شدید و از این حرف ها.

لا اقل خدا وکیلی این دیگه کلاس ما نبود این رو میدونم.

بگم براتون که جا داره همین جا از همه ی دوستانم یاد کنم. تک تک اسم نمی آورم ولی دم همه ی شما گرم که باعث شدید امروز من بنویسم.

 

 

 

دوره ی دبیرستان

اما دوره ی دبیرستان که کلی خاطره هست از این دوره رو خیلی دوست دارم برای شما بنویسم.

من در نوشته ی قبلی یک استاد رو جا انداختم و ایشون استاد بزرگوارم ناب آقای اسدی عزیز هستند که کم و بیش با این بزرگوار هنوز ارتباط دارم و از همینجا دست این بزرگوار رو هم می بوسم.

من باید متذکر بشم که این بزرگوار استاد زبان انگلیسی ما در پیش دانشگاهی بودند که با افتخار از این بزرگوار یاد می کنم.

همچنین استاد خودم جناب آقای بهرام جدیدی معلم تربیت بدنی که در واقع برای ورزش نابینایان زحمات بسیار کشیدند نیز قدر دانی و تشکر می کنم و دست این بزرگوار رو هم می بوسم.

آقا جدیدی همیشه شکلات داشت وقتی می آمد سر کلاس ورزش می گفت:

آقایون بدوید که دیر شد.

گرم که می کردیم و نرمش که انجام می شد این بزرگوار دیگه کاری با بچه ها نداشت. یه سری گلبال بازی می کردند, یک سری کشتی می گرفتند, فوتبال, و از این دست ورزش ها. بولینگ هم که یادش به خیر.

البته اجازه می خوام از جناب آقای بهاری هم که معلم ورزش سال پنجم ابتدایی بودند, و همچنین استاد محمود یوسفیان عزیز که پدر جد جدیده ی ما رو در می آوردند در سال اول دبیرستان یعنی به غلط کردن می افتادیم, اما به نفع خود ما بود تشکر کنم. برای همه ی این بزرگواران آرزوی سلامتی و تن درستی و شادی کنم.

البته جناب یوسفیان سکان صدارت مقطع دبیرستان رو فکر کنم در دست دارند که از همین جا از زحمات این بزرگوار تشکر و قدر دانی می کنم.

 

اما یک معلم عزیز دیگری جا موند واقعیت که استاد امیر حسین تبریزی بودند که این بزرگوار سال دوم راهنمایی با ما دینی و قرآن و نمی دونم چی داشتند که دوشنبه ها کلاس ما دربست در اختیار این بزرگوار بود.

استاد تبریزی برای شما هم آرزوی موفقیت سلامتی و تن درستی می کنم.

ببخشید این نکته رو اینجا مطرح کردم آخه بابا یک دفعه یادم افتاد و اگر نمی نوشتم خدا وکیلی از یاد می رفت.

به هر تقدیر عفو بفرمایید من رو.

مجبور هستم.

بعضی مواقع نکات به ذهنم که می رسد باید بگویم. کهولت سن است دیگر!

خب کجا بودم! …………………….

………………..
آهان یادم آمد.

سال پیش دانشگاهی کلی برف نشسته بود در حیاط. رفتیم و امیرحسین سامعی که وکیل شده فکر کنم برای خودش رو در برف خوابوندیم و کلی برف ریختیم روش.

نا مرد بلند شده بود عین جنگ ستارگان تا می آمدم حرف بزنم برف بود که به سر و صورت من می زد و می گفت: چرچیل تویی باید بکشم تو رو.

من بی نوا.

آقا من طرح می دادم ولی در خیلی از مواقع اجرا کننده نبودم.

خخخخخخ

ببین چی بود که آقا اردستانی می گفتند: پسر این دم آخر یادت افتاده شلوغ کنی؟

یادمه با میز و نیمکت ها خلاصه صدا هایی شبیه به یک ارکستر ایجاد می کردیم. یک بار آقای یوسفیان وارد شد و گفت:

بچه ها بهای بلیت کنسرت زشت و زیبای شما چند هست بیام تماشا؟ نزنید دیگه آقایون! به خدا سر درد گرفتم.

اما کو گوش شنوا.

دوباره که می گذشت روز از نو روزی از نو.

خدا وکیلی اتحادی که ما داشتیم هیچ کلاسی نداشت.

بین امتحانات تعطیل نبود و ما هم با کمال پر رویی نمی آمدیم سر کلاس.

بهانه این بود که آقا درس سنگینه و نمیشه.

آخ دیدی یادم رفت از استاد بخشی پور که همه جا هم آشنا داشتند یاد کنم؟

ولی خارج از شوخی جا داره از جناب استاد بخشی پور که بسیار بسیار من ارادت دارم به این بزرگوار هم یاد کنم و ببوسم دست ایشون رو و برای این بزرگوار هم آرزوی سلامتی و تن درستی کنم.

 

بقیه ی خاطرات رو در قسمت بعد خواهید خواند

تا بعد شاد و سلامت باشید.

 

این جوری خیلی هم خوبه می مونید تو خماری تا قسمت بعدی.

اصلا همینه که هست.

اصلا در به در خاطره نویسی خودم هستم که خماری داره.

خمار شدی کامنت بده تا بسازمت.

تا قسمت سه.

فعلا

سبز باشید و شاداب.

 

 

۲۳ دیدگاه دربارهٔ «خاطره بازی 2»

سلام. خوبی؟ خب من تازه این مجموعه رو دیدم. کلی حال کردم خداییش.
یادش به خیر منم از اون نیها که میشد باهاش چیزای مختلف ساخت کادو گرفتم. بیشتر هم باهاش تاب درست میکردم.
کلی خاطره برام زنده شد. راستی هروقت تو گفتی آقای کوچک اندام دقیقاً اونجا چی کاره بود، منم میگم آقای ثامنی اونجا چی کاره بود خخخ. حرف خیلی زیاده که اینجا جاش نیست. به خاطر همین هم یکی از پستهام که مشابه هست و پارسال نوشتمش رو بهت معرفی میکنم که بری بخونی.
میتونی اون پست رو از اینجا بخونی. بیصبرانه منتظر بقیش هستم. موفق باشی.

سلاااااااام شهروز عزیزم! خوندم پست زیبا رو. توصیف بسیار زیبایی داشتی. آره دیگه گلایه ها هم به جا بود. و کلی خاطره هم اینجوری یادم انداختی. ممنونم.

در مورد کوچک اندام و ثامنی تو قسمت بعدی بنویسم بخندی فقط.
نی! بازی با نی! خیلی دلم می خواست پیدا کنم یکی بگیرم دوباره! خیلی سرگرم کننده هست.
به هر حال مایع ی افتخار و سعادت من هستی و دوستت دارم!
پایدار باشی
شاد باشی!

سلام جناب بدویان. خیلی خاطراتتون جالب بود. من تازه فهمیدم واقعا ما هیچ امکاناتی توی مدرسمون نداشتیم. موسیقی که کلا حرام بود. ی کلاس کامپیوتر گذاشتن که اونم دستو پا شکسته بود من که چیز به درد بخوری ازش یاد نگرفتم. خخخخ یادمه ی کلاس گلسازیم واسمون گذاشتن که اصلا به درد بچهای مطلق نمیخورد. خلاصه که اینقدر کلاس تابستونه ها مزخرفو بیفایده بود که من یکسال بیشتر شرکت نکردم ترجیح دادم هر کلاسی که میخوام برم بیرون شرکت کنم. اگه مدرسه نرجس هم همین امکاناتو به بچهاش میداده که واقعا خوش بحال کسایی که اونجا درس خوندن. مدرسه ما هم کلی بزرگ بود با کلی امکاناتی که به درد ما نمیخورد. مثلا من یادمه سال آخری که توی اون مدرسه بودم ی استدیو بسیار بسیار مجهز زدن که آخرشم نفهمیدیم چی شد اصلا خدا وکیلی به چه دردی قرار بود بخوره این استدیو. خلاصه که قیافه مدرسمون خیلی غلط انداز بود ولی تهش ما بی هیچ آگاهی مفیدی اومدیم بیرون و راهی مدرسه عادی شدیم

سلاااااام وقت شما بخیر! شاگرد جدید عزیز! ممنونم از شما که کامنت دادی. بله اینجوریه دیگه. واقعیت همینه. حالا قسمت های بعدی که بیاد کمی بیشتر متوجه می شید که چه خبر بوده. ما هم تلخی داشتیم. که به وقتش تعریف می کنم.

سلام امید جان
عالی بود رفیق.
یادش بخیر زمان ما سوم راهنمایی که بودیم آقای یوسفیان مدیر مقطع راهنمایی بود. جلو چشمش با پدرم تلفنی با گوشی حرف زدم, فقط تلفنم که تموم شد, گفت: محمدقاسم, بذار جیبت دیگه هم تو راهرو از موبایل استفاده نکن.
ارادت.

خاطرات امید و پست شهروز عزیز رو خوندم. بسیار زیبا مدرسه رضا محبی خخخخخ را توصیف و تشریح کردید. افسوس میخورم که من در این مدرسه درس نخواندم و بچگی و نوجوانیم را در مدرسه ای با مسؤولینی خشک مغز و خشکه مقدس بنام ابابصیر تلف کردم. اینها به قدری نادان و جاهل بودند که وقتی میگفتیم چرا مدرسه را دولتی نمیکنید و از راه گدایی اداره اش میکنید میگفتند که پول شاه نجس و حرام است و ما حاضر نیستیم از این پول برای اداره مدرسه استفاده کنیم. جالبه که بعد از انقلاب هم حاضر به دولتی کردنش نبودند.
به هر حال که عجب مدرسه ای بوده این محبی چه حال و هوای با صفا و با حالی داشته. از شما دو دوست گرامی بخاطر نوشتن خاطرات و آشنا کردن ما با اون وضعیت و شرایط عالی بسیار بسیار سپاسگزارم.

سلاااام عمو حسین عزیزم! ارادت کامل! بله من از وضعیت این مدرسه شنیده بودم.
این ها نمیدونم پیش خودشون چی فکر می کردند.
به هر حال ممنونم از شما! منتظر قسمتهای بعد باشید.
شاد باشید عموی عزیزم!

درود امید عااااااالی. منتظر بعدیاش هستم. من که فقط تا پنجم استسنایی بودم ولی خداییش خیلی خوب من با معلمها خیلی خوب بودم. با معلم کلاس چهارم که با شیر میافتادیم دنبال هم شلنگ آب هم میرفتم سر وقتش. معلممون آقا هم بود ولی من این چیزا حالیم نبود

سلام امید. با پستت حال کردم دادا! فقط نمیدونم چه حکمتی که همه معتقدن که اتحاد بینشون در حد لالیگا بوده بعد تو جامعه نابینایی تا این حد عدم اتحاد داریم. ولی هر چه که باشه اتحادتون به اندازه ما نبود دادا!
کلی خاطره باحال یادم اومد اما الان وقتشو ندارم که بنویسم و در ضمن اگر من خاطرات محبی رو بنویسم شک نکن فیلتر میشیم! گناه داره مجتبی! تفلی باید کلی دوندگی کنه دوباره!
ولی با این حال یه دونه قابل پخششو مینویسم اگه حس و حالش دست داد بازم بعدها از قابل پخشاش اینجا مینویسم.
آقای اسلامی از اون پرسپولیسیهای متعصب بود در حدی که به خاطر پرسپولیس که اون روزا حاشیه های زیادی داشت کلی شاکی میشد و سر ملت داد و بیداد راه مینداخت.
یادم دوم دبیرستان بودیم که پرسپولیس دربی رو در حالی که ۲ ۱ جلو بود با گل دقیقه ۹۳ پیروز قربانی به استقلال باخت.
استاد اسلامی که حسابی از این ماجرا شاکی بود با دلی سرشار از غم به مدرسه اومد و سعی داشت خیلی با جماعت استقلالی طرف نشه.
اون موقع ما با سرویس آقای میرزاپور میرفتیم که یه مینیبوس بنز بود که صقف کوتاهی داشت به ویژه اینکه اگر رو صندلی انتهایی ماشین مینشستی که دیگه نمیتونستی از جات بلند شی و باید با احتیاط حرکت میکردی. یکی از معلمان خانم که اسمشو نمیبرم پیشنهاد داد که من میرم جلو میشینم تو آقای اسلامی رو بکشون پیش خودت باهاش کلکل راه بنداز ببینیم چی میشه.
ما هم همین کارو کردیم در کنارش یه ابتکاری هم از خودمون زدیم و تفلی رو آوردیمش پیش خودمون و کلی باهاش صحبت کردیم و کلکل فوتبالی کردیم.
نقشه ای که کشیده بودم این بود که وقتی رفیقمون تو اوج بحث بود و گرم شده بود کاری کنم که بیاختیار از جاش بلند شه و سرش محکم بخوره وسط صقف کوتاه ماشین.
اتفاقا همین هم شد وقتی اوج گرفت حرفاش و حسابی گرم شد ناگهان همون خانمی که اسمشو نمیارم با یه برنامه از پیش طراحی شده از جلوی ماشین آقای اسلامی رو صدا زد و این بنده خدا هم اصلا حواسش نبود که باید موقع بلند شدن احتیاط کنه وسط عصبانیتش از باخت پرسپولیس چنان با شدت از رو صندلیش بلند شد که سرش محکم خورد وسط صقف ماشین و بلند گفت: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ!
واقعا شانس آوردیم سرش آسیب وحشتناکی ندید اما باور کنید شدت ضربه به حدی بود که اون قسمت از صقف ماشین به اصطلاح قُر شد!
این از این! حالا اگر شد بازم از این دست خاطرات و چه بسا از این بدتر هم دارم که مینویسم.
ممنونم از پستت.

سلااااااام اشکان عزیز! امید که حالت خوب باشه! آقا این که میگی در جامعه ی نابینایی یک دستی نیست علت این هست که آخه بزرگ شدیم!
خخخخخ
یعنی به قول خودمون هر چی سن بالاتر رفته دورتر شدیم. من که ارادت به شما در پست اول هم گفتم کامل کامل یعنی گفتم مایه ی سعادت و افتخار من هستید. شما شهروز! و خیلیای دیگه.
خخخخخخخ
یادم باشه بگم از همین فوتبال و آقا اسلامی و حالا بماند که چی شد.
منتظر باش قطعا با قسمت بعدی میام.

شاااااااد باشی!

سلام به داش امید خودمون آقا بسیار عاالی بود در حد تیم ملی.
نمیدونم منم یادت میاد یا نه با اون بشکنهام که معروف شده بودم
یاد کادوی روز معلم آقا دهقان به خیر که نون و پنیر سبزی گوجه خیار کَرِه رو کادو کرده بودم تقدیمش کردم به خیر
یاد کلاس چهارم خانم شعاری به خیر آقا این روز منو با عصای سفید که خطکشش بود حسابی منو کتک زد. منم چون اعصابم خورد شده بود ۴ تا آدامس از آقا کشاورز خریدم مالیدم به صندلی ایشون. خلاصه زنگ تفریح ایشون که خواست بلند بشه نمیتونست هی بلند میشد صندلی از جاش کنده میشد بعد چند دقیقه فهمید ای دل غافل چه بلایی سرش آمده
الآن خم که به خیلیها زنگ میزنم این دو خاطره منو بیشتر تعریف میکنند بچه هایی مثل سیدعلی مشهدی میثم ایمانی و ….
باز هم ممنون

دیدگاهتان را بنویسید