خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

داستان واقعیتی تلخ از درددل یک دوست, بخش سوم: نهال

واقعیت تلخ از درددل یک دوست

بسم الله الرحمن الرحیم

دخترک لبهایش را با دندانش گاز می گیرد. به قاضی چشم دوخته و دستهایش می لرزند.

نیم ساعت قبل. راهروی دادگاه
دخترک هفت ساله, کنار مادرش نشسته. زن با چهره ای جدی با موبایلش صحبت می کند.
زن: نه. هنوز نیومده… کاری نمی تونه بکنه… لهش کردم… انگار منو نمیشناسیا…
دخترک با شنیدن صدایی آشنا لبخندی بر چهره اش نقش می بندد و به سمت صدا می نگرد. مردی جوان با عصایی که در دست دارد در راهرو از کنار دیوار به آرامی جلو می آید.
دخترک: بابایی!!!!
و از جا می پرد. زن که متوجه مرد و عکس العمل دخترک می شود دست دخترک را محکم می گیرد و کنار خود می نشاند. چشم غره ای به او می رود.
زن: از جات تکون نمی خوری. فهمیدی؟
دخترک نگاه غم انگیزی به زن می کند. سرش را پایین می اندازد و زیر چشمی حواسش به مرد است که به آنها نزدیک شده.
زن: ببین اومدش. بعد بهت زنگ میزنم. خداحافظ.
مرد به نیمکت هایی که همه اش پر هستند می رسد. تلاشی برای یافتن صندلی خالی نمی کند و کناری می ایستد و به دیوار تکیه می دهد. ساعت گویایش را که نه و نیم صبح را اعلام می کند چک کرده و عصایش را جمع می کند.
ناگهان دخترک سریع از جایش برمی خیزد و به سمت مرد می دود.
دخترک: بابایی! سلام بابایی!
زن که انتظار این کار را ندارد سریع برمی خیزد که دست دخترک را بگیرد. ولی به او نمی رسد.
زن: کجا میری؟ بدو بیا اینجا ببینم. مگه دستم بهت نرسه.
دخترک توجهی نمی کند و دوان دوان به مرد می رسد و دست او را می گیرد. مرد لبخندی می زند و روی پاها می نشیند. موهای بافته شده دخترک را لمس میکند. گونه هایش را نوازش می کند و گونه او را می بوسد.
مرد: سلام عزیزم.
و او را در آغوش می گیرد. زن می خواهد دخترک را ببرد اما با دیدن این صحنه کلافه برمی گردد.
زن: زود برگرد
مرد چشمهای دخترک را دست می کشد.
مرد: خوبی؟
دخترک: اوهوم.
مرد: مامانیو اذیت کردی؟
دخترک: نه.
مرد: پس چرا مامانی اینقد عصبانیه؟
دخترک سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید. مرد آرام در گوش دخترک می گوید: میخوام برای همیشه ببرمت پیش خودم.
دخترک همچنان سرش پایین است. مرد منتظر عکس العمل اوست ولی سخنی نمی شنود.
مرد: خوشحال نشدی؟
دخترک به مادرش می نگرد. زن با همان چهره جدی به او اشاره می کند که زود برگردد و کنارش بنشیند.
مرد: مگه آرزوت نبود پیش من بمونی؟
دخترک: پیش دوتاییتون. باهم.
مرد دستهای دخترک را نوازش می کند. آهی از افسوس می کشد.
مرد: با هم!
چه واژه غریبی است این کلمه ” باهم “. اصلا انگار نمی توان با هم بودن را حس کرد. تجربه کرد. کاش این با هم بودن را میشد نوشید. مثل یک پیاله جام آن را سر کشید و همیشه با هم بود. و هیچ سنگی هم هیچ جا نباشد که این پیاله را بلرزاند, یا بشکند.
مرد از حرف دخترک از خیالاتش بیرون می آید.
دخترک: بابایی!
مرد: جونم!
دخترک: اگه نیام پیشت ناراحت میشی؟
مرد اخم می کند. اما لحنش هنوز مهربان است.
مرد: میای پیشم. همونطوری که تا حالا پیش مامانت بودی و قانون با اون بود. حالا اوضاع برعکس میشه. قانون با منِ.
مرد یک لحظه به خودش می آید که لحنش کمی جدی شده. خود را جمع و جور می کند و گونه دخترک را می بوسد.
مرد:دوست نداری با من باشی؟
دخترک: با دوتاییتون.
مرد: خب نمیشه که کوچولوی من. آخر هفته ها میری پیش مامانی.
دخترک: ولی مامانی گفت که نمیتونم پیشت باشم.
مرد: چرا نمی تونی؟
دخترک چیزی نمی گوید. در همین موقع مردی میانسال کنار زن می رسد. زن با دیدن او لبخندی می زند. با هم به مرد می نگرند.
مرد میانسال: بریم داخل. نوبتمون شده.
دخترک دست مرد را می گیرد و با هم به سمت دری که توسط مرد میانسال باز شده می روند.

نیم ساعت بعد
قاضی در حال نوشتن نکاتی در پرونده است. از زیر عینکش نگاهی به مرد, زن و وکیلش و دخترک که بین زن و مرد نشسته می کند.
قاضی: حرف دیگه ای نیست؟
وکیل: با توجه به مشکل بینایی همسر سابق این خانم و مشکلات پیش بینی نشده بخاطر این مسئله در آینده بچه, همونجور که در دادخواست هم اومده, و مشکلات مالی ای که ایشون دارن, تقاضای رد درخواست ایشون مبنی بر حظانت بچه رو دارم.
مرد: مشکلات پیش بینی نشده بخاطر کدوم مسئله؟ بخاطر کوری؟ آقای قاضی چه بهانه پوچی در این محکمه ارائه می گردد. همه مردم مشکلات پیش بینی نشده در آینده برایشان پیش خواهد آمد.
زن: در مورد تو فرق میکنه.
مرد کلافه می شود.
مرد: چه فرقی میکنه؟ خودم همه جا میرم و میام. کارهای شخصی مو خودم میکنم. آشپزی میکنم. لباس اطو میکشم. اخبار گوش میدم. مثل یک آدم زنده میرم و میام.
زن: همیشه به یکی محتاجی. میفهمی؟
مرد: نه. نمی فهمم. چون همه همیشه به هم محتاجند.
قاضی کلام آنها را قطع می کند.
قاضی: بس کنین. اینجا جای بگو مگو نیست که.
مرد: بگو مگو نیست آقای قاضی. بخاطر یک تفکر غلط که چون نمی بینیم فوق العاده محدودیم, می خوان حقمو ضایع کنن. چون نمی بینم نمی تونم حظانت بچمو بگیرم؟ چه استدلال بی منطقی. نمونش همین دادگاه که سه بار تجدید شده.
قاضی: بفرمایین آقا. هنوز که حکمی صادر نشده. اینقد مطمئن نباشین که همه چی به ضرر شما تموم میشه.
مرد آرام می نشیند. دستهایش خیس عرق شده.
مرد: از بس بخاطر کوری محکوم شدیم که …
او حرفش را نیمه کاره می بلعد. دخترک متوجه اشکی که می خواهد از زیر عینک مرد پایین بیاید می شود. ولی مرد قبل از اینکه پایین تر بیاید آن را پاک می کند و جدی به روبرویش می نگرد.
و باز دخترک متوجه انگشتان لرزان مادرش می شود که مرتب آنها را با هم در هم می آمیزد و ناخن هایش را فشار می دهد.
قاضی: بچه اینجا بمونه. بقیتون بیرون منتظر باشین.
زن و وکیلش بهم می نگرند. وکیل سر رضایت تکان می دهد و برمی خیزند. مرد برمی خیزد و دخترک سریع از روی صندلی بلند شده و دست مرد را می گیرد.
قاضی: شما کجا خانم کوچولو؟
دخترک در حالیکه مرد را مشایعت می کند به قاضی نمی نگرد.
دخترک: الان میام. بابامو برسونم.
قاضی قدری تامل می کند و لبخند رضایتی می زند.
بعد از لحظاتی دخترک تنها وارد اتاق می شود. روبروی قاضی و منشی اش روی صندلی می نشیند.
قاضی: اسمت چیه؟
دخترک: نهال.
قاضی: خب نهال خانم! دوست داری پیش مامانت بمونی؟
دخترک چیزی نمی گوید.
قاضی: پس دوست داری بری پیش بابا زندگی کنی؟
دخترک لبهایش را با دندانش گاز می گیرد. به قاضی چشم دوخته و دستهایش می لرزند.
قاضی: چیزی نمی خوای بگی نهال خانم؟
دخترک: هم مامانمو دوس دارم هم بابایی رو.
قاضی: حالا اگه بخوای پیش یکیشون بمونی دوست داری پیش کدومشون باشی؟
دخترک لحظاتی چشمهایش را می بندد. بلد نیست نفس عمیق بکشد اما تظاهر به نفس عمیق کشیدن می کند. قاضی لبخند ملیحی بر چهره اش نقش می بندد.
قاضی: ناراحتی؟
دخترک: اوهوم.
قاضی: مگه مامانت بهت نگفته که چی بگی؟
دخترک: چرا گفته ولی بابایی میگه اگه دروغ بگم دماغم مثل پینوکیو دراز میشه.
قاضی: مگه مامانت گفته دروغ بگی؟
دخترک: همش نه. بعضیاش.
قاضی: مثلا کدوماش؟
دخترک سکوت با معنایی می کند و سرش را پایین می اندازد. معلوم است خود خوری می کند.
قاضی: به چی فکر میکنی نهال خانم؟
دخترک به نوک کفشهای صورتی اش خیره شده. این دفعه معلوم است نقش بازی نمی کند. واقعا نفسهایش تند شده.
دخترک: بابام میگه هیچوقت آرزوی بد نکنم.
قاضی: راست میگه.
دخترک: الان آرزوی مامانمو یه خورده میفهمم.
قاضی: چه آرزویی؟
دخترک: همیشه میگه کاش میمرد.
قاضی از این جواب دخترک بهت زده پرونده را برمی دارد.
قاضی: می تونی بری عزیزم.
دخترک آرام برمی خیزد. با قدمهای آرام از حریم دادگاه بیرون می رود.
قاضی: چه سرد و چه بد. واقعا بعضی ها چه زود بزرگ میشن.
در به آرامی بسته می شود و قاضی لحظاتی به فکر می رود.

پایان

۵۹ دیدگاه دربارهٔ «داستان واقعیتی تلخ از درددل یک دوست, بخش سوم: نهال»

جان امید از این چیزا نزن حالم از زندگی بد میشه. بذار راحت زندگی کنیم. این دقیقا احساسیه که دارم و نوشتمش. اگه ادامه ندی ممنون میشم. خب می تونی بگی امید مجبور نیستی بخونی، ولی واقعا تو هم مجبور نیستی بنویسی. این نظر منه. ارادتمند.

سلام عمو حسین گرامی
چندمین بار است که با مسئله حظانت فرزندان معلولین مواجه شدم. و اکثرا هم باخته اند. مدتهاست می خواهم در این زمینه مطلبی بنویسم. مسئله ای سخت و عاطفی. ذهنم به این رسید که در قالب یک داستان بیانش کنم. البته یک هزارم حسّم رو هم بیان نکردم. ولی با خودم گفتم همین کافیه.
موفق و شادان باشید

مخلص امید عزیزم. حسی که داری قابل احترام است.
با کامنتت حس خاصی ندارم که بخواهم بیان کنم. فقط اینکه بعضی مسائل واقعا آدمی را از زنده بودن مشمئز می کند. ولی چشم. زین پس سعی میکنم نوشته های خوشحالی و انرژی زا هم منتشر کنم. البته به پای عمق طنزهای شما نخواهم رسید. ولی داستانهای شادی بخش را در برنامه قرار میدهیم. اما به عقیده من با پاک کردن صورت مسئله حال آدم خوب نمی شود.
نکته دیگر همین که کاری کردم در یک پست کامنت گذاشتی خودش یک هنر است. خخخ
خیلی ارادت

سلام بر علی جون
ممنون از لطفت. از حرف امید جان هم ناراحت نشدم. این در ذهنم نقش بست که با خوندن این متن کلافه شد که: اه. بازم تلخی و سیاهی. این همه واقعیت تلخ دوروبرمون هست. یک خورده کمتر. همینجوری زندگی داره قورتمون میده با این چیزا دیگه سیاهترش نکن. البته امید جان این حسی است که الان بهم دست یافت.

علی جان خیلی ارادت

سلام
ممنون از شما آقا مهدی
ولی من بر خلاف دکتر نظرم اینه که بنویسید لطفا! ادامه را میگم
چون بالاخره باید قبول کنیم که یه سری واقعیتی ها هم هست.
کلا من داستان های غمگین را بیشتر دوست دارم و دنبال میکنم
ممنون شدید شدید منتظرم.

سلام و عرض ادب خدمت خانم کاظمیان بزرگوار
ممنون از لطف پر مهرتون. راستش را بخواهید این سبک نوشتن رو خیلی دوست دارم. نه اینکه تلخ نوشتن رو دوست داشته باشم, بلکه پرداخت به واقعیات گاهی چنان سیاه است که گریزی از آن نیست و گاهی خودم هم از آن می ترسم. گاهی بعضی از داستان ها چنان سیاه می شوند که خودم از وحشت پاکشان میکنم. در هر صورت سپاس که به ما سر زدید. موفق و پیروز باشید

دم همه گرم که نظر دادند. دم خودم هم گرم که نظر دادم مثلا. خب بذارین یه خورده توضیح بدم. من هرچی فکر می کنم نمی تونم بفهمم که نوشتن این داستان به جز اینکه اعصاب آدم رو خورد و خاک شیر بکنه چه فایده ای داره. خب ما که کاری از دستمون برنمیاد. وانگهی، ما قضیه رو که از قضا ظاهرا واقعی هم هست فقط از یه زاویه داریم می بینیم و نمی تونیم قضاوت درست و حسابی هم بکنیم. اصلا از کجا معلوم اون زن هم حرف های درستی واسه گفتن نداشته باشه؟ اصلا چی میشه که یه زن به این نتیجه می رسه که نمی تونه با شوهرش زندگی بکنه؟ اصلا گیرم اون زن با یه نابینا ازدواج کرده و حالا دلش نمیخواد باهاش ادامه بده. آیا یه آدم حق نداره پشیمون بشه و راهشو عوض بکنه؟ وقتی مسئله ای به این بغرنجی رو قراره مطرح بکنیم که قضاوت هم درموردش قراره بشه و میشه، یا باید از نگاه هر دو طرف ماجرا مسئله رو طرحش بکنیم یا کلا بی خیالش بشیم.

مجدد سلام و بیشتر دمت گرم دکتر جان
مسئله اصلی ازدواج یا طلاق یک بینا و یک نابینا در این داستان نیست. مسئله اصلی حظانت یک بچه و قبول نکردن آن توسط دادگاههاست. البته نه همه دادگاهها.
شاید نوشته ام به سمتی بوده که حس بشه حق با مرد است, اما خواه هر کدام یا هر دو مقصر باشند, قانون میگه زیر هفت سال حظانت با مادر و بالاتر از هفت سال با پدر می شود. من نخواستم مسئله درونی آنها را بیان کنم برای همین از زاویه دید نهال بیان کردم. که با اینکه تا هفت سالگی با مادرش بوده اما هنوز می خواهد والدینش با هم باشند. یعنی مادر هم نکات مثبتی دارد همانطور که پدر هم نکات منفی ای دارد. او آنها را با هم می خواهد. هر مادری هنگامی که حظانت فرزند قرار است ازا و گرفته شود عصبی و کلافه می شود و به این معنی نیست که چون در داستان نوشتم گاهی عصبی است پس او مقصر است. سعی کردم حالتی بیطرف را داشته باشم ولی در عین حال این مسئله که چرا پدر بخاطر نابینایی باید دردسر حظانت فرزند را داشته باشد را هم بیان کنم.
در هر حال خیلی ارودت کاکو

سلام. بنظر من کار آقا مهدی خیلی هم خوبه؛ چون باعث میشه همه ی ما نابیناها با انواع مسائل پیش روکه واقعیات تلخی هم هستند بیشتر و بهتر آشنا بشیم.
بهتره همه ی ما بدونیم که وقتی در شرایط نابرابر دست به یک ازدواج میزنیم دچار چه نوع مشکلاتی ممکنه بشیم.
و اگه خواستیم یه ازدواج برون گروهی انجام بدیم نگاه قضات و جامعه نسبت به ما چگونه خواهد بود.
ضمنا این قضیه ی حضانت کودکان یک خانواده ی این چنینی هم فقط در ایران برای نابیناها مسئله ساز نیست. بلکه در همه جای دنیا این قضیه وجود داره منتها با ابعاد و اشکال دیگه ای،
بیایید بپذیریم که وقتی در شرایط نابرابر با کسی ازدواج میکنیم پس باید عواقب احتمالیش رو هم قبول کنیم. و الا به چه دلیل میریم و تن به یه ازدواجی میدیم که میدونیم تفاوتهای جسمی هر لحظه ممکنه بین ما موانع جورواجوری رو ایجاد کنه.
ما که نمیتونیم بگیم بین ما و یک فرد سالم هیچ فرقی نیست اگه هیچ فرقی نبود به ما نمیگفتند معلول اونم از نوع نابینا.

سلام بر دوست عزیز و بزرگوارم ممنون از نظراتتون.
از صمیم قلب دعا میکنم همه, چه سالم و چه معلول, آرامش داشته باشند. درگیر مسائلی که جسم و روح و روان را بهم می ریزد و تعادل زندگی را از بین می برد نشوند. آگاهی از مسائل و مشکلات پیش رو که آن شالله برای هیچکس پیش نیاید, نوعی پیش زمینه فکری و عملی را بوجود می آورد. اینکه در انتخابها و تصمیم گیری ها احساسی محض نباشیم. در رفاقت ها و اعتمادها سعی کنیم همه جوانب را بسنجیم. باز هم سپاس از حضور پر مهرتون. موفق و پاینده باشید

سلام
جناب نظری جانا سخن از زبان ما می گویید!!!
به طور کلی معتقدم گوش دادن به درد دل های اینچنینی نه صد درصد آری، نه صد درصد نه!
گوش دادن به درد دل های اینچنینی و خواندن اینطور داستان ها، تا این حد خوبند که جناب نظری تو کامنتشون توضیح دادند و واقعا می تونه آینه عبرتی برای هر کدوم از ما باشه. از طرفی هم، بیش از حد ظرفیت روحیمون سراغ اینطور داستان ها بریم، به مرور می تونه باعث بشه دچار افسردگی و گاهی هم نا امیدی بشیم. نکتۀ دیگه هم اینکه: خواندن یا شنیدن اینطور واقعیت ها هم باعث میشند از دیگران غافل نباشیم، و هم قدر داشته هامون رو بیشتر بدونیم. امیدوارم از این قسمت دیدگاهم سوء برداشت نشه. منظورم اینه که بعضی از ما مواقعی پیش میاد که متأسفانه تا به اصطلاح تقی به توقی می خوره، خیلی چیز ها رو فراموش می کنیم.
موفق باشید.

سلام و عرض ادب
میگما من سوء برداشت کردم. خخخ
حرفتان واقعا متین است. عقیده دارم در طوفانها انسان بیشتر میتونه تجربه کسب کنه تا در شرایط عادی. البته این مطلق نیست و بعضی ها هم تخصص فوق العاده ای در حفظ آرامش خود و اطرافیانشان دارند که بیشتر به فرهنگ خانواده و شخصیت طرف دارد. من بیشتر قصدم آگاهی دوستان از مسائل پیش رو در طوفانهای پیش بینی نشده است.
ممنون که سر زدید. موفق و پیروز باشید

سلام بر امید عزیزم
کی بود زدت؟ بوگو بیام بزنمش. خخخ
اما کاش جملت رو کامل میگفتی. آره از بادوم تلخ هم تلخ تره. بادام تلخ یک خورده که بگذره مزش از بین میره ولی این وقایع تو روح و قلب آدم تاثیر میگذاره. ممنون که اومدین. موفق و پیروز باشید

سلام!
تلخ بود ولی واقعی. واقعیتی که تحملش کمی تلختر از تلخیشه.
با حرف امید هم موافقم. منظورم دکتره. چه فایده‌ای داره وقتی بنویسیم و بخونیم، ولی نتونیم کاری بکنیم. اما به نظرم راه حل، ننوشتن نیست. باید بنویسیم و کاری هم بکنیم. مثلاً حداقلش اینه که اینجور مسائلی به صورت داستان، نمایش‌نامه و فیلم‌نامه و شبیه اینها به جامعه فهمونده بشن.
یه نقد ناپخته هم به خود اثر دارم. بهتر بود قبل از ورود به صحنه دادگاه، خودکفا بودن مرد در کارای شخصیش مطرح می‌شد. اینطور که شما نوشتید، یه فرد عادی ممکنه بگه: خب، این که نابیناست. چطور می‌تونه از پس یه بچه کوچولو بربیاد. البته ما درس پس میدیما آقا مهدی.
چقدر حرف زدم. خخخخخخ!

سلام بر علاء الدین عزیزم
چقدر حرف زدی. خخخ
خب اول بریم سراغ نقدت: شخصیت اصلی نهال است. مستاصل بودن و قربانی شدن او. درسته که درددل یک دوست هم نوع رو بیان کردم اما در این مواقع بیشتر دلم برای بچه ها می سوزد. قصدم توانمند نشان دادن مرد نبود. چون اگر به آن می پرداختم باید به مادر و درگیری های حسی او از ناراحتی هایی که کشیده هم بپردازم و این کارها, داستان رو طولانی میکنه که شاید حوصله سر بر باشد.
اما حرفت را در کل قبول دارد و می توان با یک اصلاح مثلا جاهایی که دخترک دست مرد را می گیرد تا او را همراهی کند حذف کرد و خودِ مرد به تنهایی مسیرش را برود که این می تواند نشانه کوچکی از توانمندی او باشد.
ولی در مورد اینکه باید نوشت و کاری کرد, به نظر من فقط کار فرهنگی می تواند در طولانی مدت تاثیر بگذارد. کتاب و نشریات, سایتها و اینترنت, و تولیدات تلویزیونی و سینمایی که همگی هزینه بر است. و از همه مهمتر به میدان آمدن خود معلولین
مثلا همین داستان رو تصمیم گرفتم برای جشنواره کودک سال آینده فیلمنامه کنم و بفرستم. برای ساخت همین داستان به ظاهر سه صفحه ای حداقل پنج میلیون هزینه می خواد. با ۵۰۰ هزار تومان هم میشه ساختش اما تاثیرش در حد همان ۵۰۰ هزار تتومان است. ولی وقتی یک اثر دیدادی خوب با استانداردهای ایده آل ساخته شود تاثیرش فوق العاده چند برابر می شود.
وای چقدر حرف زدم .خخخخ
موفق و پیروز باشید

تصورت درسته. ولی برای حفظ تعادل مجبور به انتخاب نهال بعنوان شخصیت اصلی برای این روایت شدم.
به این نکته هم که بچه دست مرد رو بگیره الان که بیشتر فکر میکنم می بینم بگیره خیلی بهتره. در هر صورت ممنونم که با دقت خوندی. خوشمان آمد. خخخ

سلام بر نو عروس محله
تعریفتون در مورد داستان نظر لطف شماست.
اگر هر دو معلول باشند آن وقت یا طبق قانون عمل میشه و مسئله معلولیت در نظر گرفته نمیشه یا اونکه معلولیت کمتری داره و بتونه فرد مقابلش رو بیشتر محکوم کنه برنده میشه.
گناهی, دلتون میاد ازش حرصتون بگیره. خخخ. بیچاره تو برزخ مونده
ممنون که به ما سر زدید. موفق و پیروز باشید

سلام. باید خدمت جناب علاء الدین عرض شود که خودکفا بودن یه نابینا اینجور جاها خیلی مطرح نیست. بلکه از نظر حقوقی و قوانین موجود نابینایی شخصه که اهمیت داره. قانون به این قضیه از این زاویه نگاه میکنه که یکیشون نابیناست و دیگری بینا. قانون به این کار نداره که فرد نابینا چقدر خودکفاست یا نیست.
همون نابینا بودنش برای قانون ملاک قضاوتش هست.
مگر اینکه فرد مقابل یعنی زوجه یا زوج بینا دچار مشکلاتی باشه که قانون اونها رو از حضانت فرزندان منع کرده.

مثل اعتیاد فحشاء و غیره که در قانون پیشبینی شده.
ولی اگه فرد بینایی که زن یا شوهر یک نابیناست دچار هیچ مشکلی از نظر قانونگذار نباشه قاضی بدون شک مسؤولیت فرزند رو به اون میده نه به فرد نابینا.
در عین حال، باید یه نابینا این رو در نظر بگیره که وقتی یه درگیری با همسرش پیدا میکنه و کارشون به دادگاه میکشه وقتی در شرایط نابرابری هستند طرف مقابل برای کوبیدن همسرش از هیچ کاری فروگذار نمیکنه. چون اینجا یه جنگ در گرفته و توی دعوا هم حلوا خیر نمیکنن.
اما در شرایط برابر وضعیت فرق میکنه.
یعنی اون زوجهایی که هردو نابینا یا هردو بینا هستند فقط روی معایبی انگشت میزارن که در خود شخص هست نه روی معلولیت یکی از طرفین.
واقعیت اینه که ما باید همه چیز رو به درستی در نظر بگیریم و بعد اقدام به تشکیل یه خانواده بدیم.
چون هیچ تضمینی برای دایمی موندن یه زندگی زناشویی وجود نداره اونم تو این روزگاری که ما در اون داریم زندگی میکنیم.

سلام آقا داوود گرامی!
در وجود این خلأ قانونی که شکی نیست. اما فکر می‌کنم، باید اول افکار عمومی رو اصلاح کرد، بعد قانون‌گذار خودش به سمت اصلاح خلأها میره. منظورم این بود که اگه عامه به این درک که یه نابینا می‌تونه از پس کارای خودش و فرزندش بربیاد نرسه، قانون هم از همین درک عمومی تبعیت می‌کنه و چنین قوانین آزاردهنده‌ای باقی می‌مونن.

جناب علاء الدین عزیز، حقیقت اینه که اینطور نیست. یه چیزایی تو زندگی وجود داره که با هیچ نوع فرهنگسازی هم اصلاح شدنی نیستند.
یعنی چه توی ایران باشی چه توی اروپا و آمریکا تقریبا شرایط تا حدی مشابه هم دیگه هست.
معلولیتی که ما دچارش هستیم رو بهش میگن معلولیت سخت خب این معنی خودش رو در خودش داره.
بنظر من نابیناها باید همیشه خودشون رو آماده ی بروز این نوع مسائل بکنند.
نابینایی توی همه جای دنیا مشکل بزرگیه پس با فرهنگسازی نمیشه جلوی آشکار شدن یه سری از واقعیات رو گرفت بنظر من بهتره که واقعیات رو با همه ی تلخیشون بپذیریم نه اینکه بخوایم خودمون رو از مواجه شدن با اونا دور کنیم.
یه نابینا بهتره همه چیز رو همونطوری که هست ببینه.
اینطوری کمتر دچار آسیبهای روحی و روانی میشه

سلام
هر چقدر هم در زمینه فرهنگ سازی تلاش کنیم, هر چقدر بدویم و اثبات کنیم که ما می توانیم, حتی اگر همه امکانات در دستمان باشد, حتی اگر همه مردم و ملت ها بفهمند که ما چقدر توانمندیم, شاید حداکثر بر قشر قلیلی تاثیر بگذاریم و تا مشکلی پیش آید همه می گویند: نابیناست. معلول است. پس در نتیجه از بعضی چیزها محروم است.
چون از ته قلب ایمان دارند که…
از نظراتتون سپاسگزارم. خیلی افکارمان شبیه هم است با این تفاوت که شما می دانید چه بگویید و من نمی دانم.

البته من به شدت با شما موافقم که یه نابینا باید نابیناییشو بپذیره و با قبول این واقعیت وارد جامعه بشه. اما بد نیست کمی تلاش کنیم خودمونو به مردم و مردمو به خودمون نزدیکتر کنیم. در مجموع، نه تنها با حرفاتون موافقم، بلکه تجربه‌شون کردم.

سلام آقا مهدی عزیز.
خیلی تلخ بود و غمگین. از یه طرف می خوام بگم اینا رو ننویس و از یه طرف می خوام بگم بنویس چون شدیدا قلمت رو دوست دارم. یعنی حال منم شده شبیه نهال خخخخخخخخخخخخ.
مرسی بابت پست.
همیشه شاد باشی.

خواندم تلخیه زندگی را
از خدا شنیدم که برای او پا میزارم به این راه
میبندم چشمانم را که یک روز با تو باشم همراه
می گذرد روز ها و ماه ها
عشق رنگ میبازد با ندیدن مَرد تنها
دستی نامَرد با اذن معشوق راه میابد در خلوت گاه
چه بی رحم هست زمانه که مَرد بی چشم مانده تنها
حکم تأیید شد چون تو هستی نابینا
پس شریکت حسی ندارد حالا دلش خواسته یه بینا
با نام خدا اومدی به دنیام
وقتی میری تو بگو بگم خدا به همراه
ممنون که منو گذاشتی تنها
گفتم منم ای جانِ من یه نابینا
گفتی چون هستی نابینا خدا با ماست نمیزاره ما رو تنها
گفتم با من بودن شاید دگر نبینی آرزویی را
گفتی هرچه هست و هرچه باشد تو هستی یُ خدا
حالا تو رفتی بی خدا
من ماندم و اوست که مانده با منِ تنها

از شادمهر مورخ ۵/۷/۱۳۹۶ نام ترانه
نابینا

سلام شادمهر عزیز
دلم را پرپریدی با این شعر ای دوست
من شعر بلد نیستم. همین یک مصرع هم زوری اومد ای دوست
بذار تلخ نویس محله یه دونه باشه ای دوست
دلت شاد باشه و غم نبینی ای دوست

من منتظر ترانه صوتی این شعرت با ارگ یا پیانو هستم. جدی جدی منتظرما.
دستت درد نکنه و سپاس از شعر زیبا. موفق و پیروز باشی

سلام.
داستان چون واقعی بود خیلی تأثیرگذاریش بیشتر بود.
فکر کنم ادامه ی زندگی دوستتون رو نوشتید که قبلاً هم دربارش نوشته بودید. آخرش هم که خیلی شبیه جدایی نادر از سیمین تموم شد.
در کل امیدوارم فیلمشم یه روز تو جشنواره ها ببینیم و کلی از افتخار آفرینیش کیف کنیم.
موفق باشید.

سلام شهروز جان. خیلی ارادت
این ماجرای اون دوستم نبود. گو اینکه چنین ماجرایی به زودی در انتظارش است. این مسئله آنقدر جدی و بزرگ است که کاش میشد مثل ماجرای پارک آبی آبسار یک موج راه انداخت و رسانه ای کرد تا فارغ از مقوله معلولیت, هر کس بهره خود را از قانون ببرد.
ممنون که نظرت رو گفتی. موفق و پیروز باشی

یکی نظری میده که آقا از این مطالب نذار!
بقیه میکوبن رو سرش که غلط کرده اینو گفته!
باباجان من نظر خودمو میدم شما نظر خودتو بده.
کاری به نظر من نداشته باش.
آقایون و خانما لطفا این نظر من رو نقد نکنید، اصلا نخونید بذارید مهدی بخونه.
مهدی مطالبت کاملا مسخره بود، حق نداری روحیه ما رو خراب کنی.
اون روز که خوندم بخاطر این که بدنم گرم بود نفهمیدم چقدر درد داره.
فکر کردم مطلب مفید بوده.
آقا نکن، زشته.
ای امواجی که از جهت مخالف میآیی تا من و نظرم را بکوبی، برو کنار تا رد بشم.
عمه رهگذر کوجایی؟
ما پست میخوایم عمه.

کامبییییییز!
عمه رهگذرت رفته روضه. الان وقت پست زدن نداره. تو هم پاشو برو قرصاتو بخور.
خب حالا بعد از شوخی میرم که جدی بشم:
بخش اول: ” یکی نظری میده که آقا از این مطالب نذار! بقیه میکوبن رو سرش که غلط کرده اینو گفته!. باباجان من نظر خودمو میدم شما نظر خودتو بده. کاری به نظر من نداشته باش: تو هم به نظر بقیه کاری نداشته باش. کاسه داغتر از آش میشی؟؟؟ بعدشم چماغ یا چکشی ندیدم که کسی بخواد بزنه تو نظر کسی.
بخش دوم: ” مهدی مطالبت کاملا مسخره بود، حق نداری روحیه ما رو خراب کنی.اون روز که خوندم بخاطر این که بدنم گرم بود نفهمیدم چقدر درد داره.فکر کردم مطلب مفید بوده.آقا نکن، زشته: از کجا بدونم الان عادی هستی و گرم نیستی؟ شاید الان اینقد سردی که اصلا متوجه نیستی چی داری مینویسی. نظرات حال به حالی رو نباید توجه کرد.
بعد اینکه ملاک مسخره گی و مفید بودن برای تو چیه؟ و باز اینکه منظورت از ” روحیه ما” چیه؟ یعنی روحیه همه رو خراب کردم؟ یا فقط روحیه تو بعد از عادی شدنت خراب شد؟ کامنت ها که چیز دیگه ای رو میگه

اما در کل از پستم پشیمان نیستم. علتش را در کامنت بعدی خواهم گفت. اما اگر مدیریت و کادر آن این پست را مسخره, ضد روحیه, زشت وغیر مفید می دانند, همین جا درخواست حذف آن و همه کامنتهایش را دارم.

پاسخ دادن به کامبیز لغو پاسخ