خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفرنامه کربلا, پیاده روی اربعین حسینی, قسمت دوم

بسم الله الرحمن الرحیم
بسم رب الحسین
تاریخ دقیقش یادم نیست, ولی یادم است سه شنبه هفت و نیم صبح, مجهز و آماده, کوله به کولم, بند کفش ها بسته, بیرون خانه منتظر بقیه ایستاده ام. در دلم شوری به پاست. بعضی از سختی و بعضی از طولانی بودن راه می گویند. مسیری 80 کیلومتری از نجف اشرف تا کربلای معلی.
از آن گروه چهل نفری در ابتدای کار خبری نیست. دسته دسته شده اند و هر کدام برای خود و به سلیقه خود به سمتی رفته اند. حدود بیست نفر مانده بودیم. شخصی که با خانواده آمده و پسری که مادرش را با ویلچر آورده, می گفتند که روز بعد با ماشین تا نزدیکی کربلا می آیند و آنجا پیدایشان کنیم.
و بالاخره ساعت هشت صبح سه شنبه حرکت کردیم و جمعه اربعین حسینی بود. با خود می گفتیم روزی 20 کیلومتر می رویم و جمعه می رسیم. صاحب خانه مسیری نشانمان داد که به جاده اصلی می خورد و ما یک, دو , سه بسم الله و حرکت.
پیش می رفتیم و جاده شلوغتر میشد. پیش می رفتیم و حس و حال مردم بیشتر میشد.
از نجف تا کربلا 1452 ستون برق وجود دارد که روی آن عدد آن نوشته شده و آخرینش منتهی می شود به حرم حضرت عباس علیه السلام. با اینکه آذرماه بود و نزدیک زمستان, بعد از کمی پیاده روی گرممان شد و کاپشن ها را در آوردیم و به کوله ها بستیم. شلوغی جاده بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه سروصداهایی از دور شنیدم. دوستم گفت: یا خدا! چقد آدم. از بس زیادند گردوغبار طول مسیر را گرفته.
صدای بلندگوهای موکب ها. کنار هر ستون برق, هیئت و پایگاهی برقرار بود. چادرهای بزرگ یا سالن های کوچک و بزرگ برای استراحت زائرین و گروهی که مشغول پذیرایی از زوار بودند. آب, چای, غذا, خدمات ماساژ و واکس زدن, محلی برای استحمام, راه می رفتیم و دوستم گزارش دیده هایش را برایم تعریف می کرد. می شنیدم اما …
در دلم غوغایی دیگر بر پا بود
حس می کردم صدای قافله ای را کنارم می شنیدم. قافله ای که صدای زنگوله شترهای آن کاملا واضح در گوشم می پیچید. قافله ای باوقار که گاهی اسب سوارانی در اطرافش می تازند. اینجا حاشیه نجف اشرف, ستون 82 است. شاید جایی که امام حسین علیه السلام مسیرش را به سمت کربلا تغییر داد. جایی که به کوفه راهش ندادند و عده ای اینها را قصه ای بیش نمی دانند.
حس می کردم با قافله کربلایی ها به سمت قتلگاه پیش می رفتم و در طول مسیر مرتب بغضی گلویم را می فشرد. مرتب تشنه ام میشد. . عرقهایم را پاک می کردم و طلب آب می نمودم. دوستم کلافه که چقدر تو آب می خوری و من بغض آلود که یزیدی نشو. آب را دریغ نکن که دارم حس می کنم عطش چقدر سخت است.
عده ای خسته شدند و عقب افتادند. دو نفری هم سریع پیش می رفتند. ستون 155 وعده کرده بودیم که اگر همدیگر را گم کردیم آنجا همدیگر را بیابیم. نه تند می رفتیم نه کند. پاها خسته شده بودند ولی پیش می رفتند. اگر می ایستادم برای دوباره حرکت کردن سختم میشد و اگر حرکت می کردم می توانستم مسیر طولانی را طی کنم.
صدای بلندگوها که هر کدام نوعی نوحه و عزاداری پخش می کردند فضا را حسینی می کرد. حدود یازده و نیم به ستون 155 رسیدیم. از خستگی ولو شدیم. دوستان یکی یکی می رسیدند. توسط صاحب موکب پذیرایی شدیم و بعد از نماز و کمی استراحت به راه افتادیم. قرار بر ستون 450 شد و حرکت.
از لابلای انبوه جمعیت پیش می رفتیم. گاهی چنان شلوغ میشد که باید آرام و آهسته جمعیت را کنار می زدیم و جلو می رفتیم و همچنان صدای قافله را همراهم می شنیدم. گاهی چنان نزدیک بود که انگار شخصی با من حرف میزد که بیا. منتظریم بیا. با خود می گفتم این علی اکبر است؟ یا قاسم؟ چه با شور از قافله مراقبت می کنند. صدای گریه طفلی گاهی به گوشم می رسید و بی اختیار اشکم جاری میشد. تصور می کردم که رباب به طفلش شیر می دهد تا آرامَش کند.
برایم جالب بود که ایرانی ها هم در طول مسیر موکب زده بودند. خراسانی ها, مازندرانی ها, گیلانی ها, آذری ها, تهرانی ها, زنجانی ها, اصفهانی ها, لرها, خوزستانی ها, کرمانی ها, و خیلی جاهای دیگر که اسمشان از قلم افتاد. چنان صمیمی پذیرایی می کردند که هیچ حس غربت نمی کردم. اصلا این مسیر ایرانی موج می زد. عده ای را دیدم که از بصره پیاده آمده بودند. از بصره تا نجف حدود 400 کیلومتر است. حدود ساعت چهارونیم به ستون 450 رسیدیم. و چه دیر رسیدیم.
چون نزدیک غروب می شود خیلی ها سریع در چادرها یا ساختمانها می رفتند تا بعد از شام و نماز بخوابند تا صبح با انرژی راه بیفتند و چون نمی دانستیم وقتی رسیدیم جایی نبود. همه که جمع شدند چند ستون جلوتر رفتیم و دیدیم که جاهای سقف دار اشغال شده. کنار چند درخت, کمی چمن کاری شده بود. تصمیم گرفتیم روی چمن ها زیر آسمان بخوابیم. چند پتو از یکی از موکب ها گرفتیم و روی چمن ها پهن کردیم. غذایی خوردیم و نماز خواندیم و زیپ کاپشن ها را بستیم و خسته پتو کشیدیم رویمان و خوابیدیم. در آن انبوه سروصدا راحت خوابم برد.
در طی خوابمان, آسمان ابری شده بود, ابرهای سیاه, رعدوبرقی زده بود و به آرامی شروع به بارش کرد. ریزش چند قطره بر گونه ام خواب را از من پراند. برخاستم. باران می آمد. بی اختیار گریه ام گرفت. بقیه هم یکی یکی از ریزش باران از خواب برخاستند: برخیزید, الان خیس می شوید, بلند شید راه بیفتیم. ساعت یازده شب بود و من گریان پتو مسافرتی ام را جمع کردم و درون کوله گذاشتم. یک ربع بعد گروه به راه افتاد و من غمگین که ای ابر الان بر ما می باری چرا عاشورا نباریدی. ای ابر بارانت را آن موقع که حسین طفلش را بر سر دست گرفت می باراندی ولی حرمله زودتر از تو عمل کرد.
شب سرد بود و باران ملایم غبار فضا را از بین می برد. جاده خلوت و عده کمی شب را برای پیاده روی برگزیده بودند. گوشه و کنار عده ای آتش روشن کرده بودند و کنارش در حال گرم کردن خود. عده ای شیر داغ در کنار جاده می دادند و واقعا چقدر چسبید.
حدود چهار صبح که اکثرا برای نماز صبح برمی خیزند جایی اطراق کردیم. نماز صبح را خواندیم و تا حدود 9 صبح خوابیدیم. 9 صبح ادامه راه را پیمودیم و نیمی از راه طی شده بود. پیش بینی می کردیم که با این روش به جای جمعه, پنجشنبه صبح زود می رسیم. در راه صبحانه در موکب ها میدادند. حلیم, عدسی, نخودآب, و خیلی چیزهای دیگر. در طول مسیر حس کردم انگشتهای پایم تر شده. جایی ایستادم و متوجه شدم تاول زده و خون می آید. با دستمالی خون ها را پاک کردم و پارچه ای بین انگشت ها گذاشتم. اکثرشان پوستشان رفته بود و گاهی موجب میشد در راه رفتن بلنگم.
ظهر به ایست بازرسی ای رسیدیم. که در آنجا حالم بسیار منقلب شد. دست خودم نبود و هِق هِق می کردم. راه می رفتم و انگار قافله هم آرام تر راه می رفت. آخر گفتند اینجا ایست بازرسی کربلاست و وارد استان کربلا شدیم. بی اختیار به یاد کاروان امام حسین علیه السلام می افتادم که از اینجا گذشته اند. زینب با تکیه بر عباس علمدار از اینجا گذشته است. مدتی طول کشید که آرام شوم و مسیر را طی می کردیم.
عصر زودتر در ستون 1110 لنگر انداختیم که مجدد یازده شب به راه بیفتیم و همین کار را کردیم.
و اذان صبح بود که به حاشیه شهر کربلا رسیدیم. صدایم گرفته بود. نمی توانستم واضح صحبت کنم. می ترسیدم بغضم بترکد و فقط جیغ بکشم. کنار اتاقکی که آتشی کنارش برپا کرده بودند نماز خواندیم. یک ربعی تجدید قوا نمودیم و به راه افتادیم. جمعیت فشرده تر و شلوغ تر میشد. به خیابان اصلی که به بین الحرمین و حرم حضرت عباس علیه السلام منتهی میشد وارد شدیم. و همزمان با طلوع آفتاب دوستان گفتند حرم حضرت عباس را دیدیم. آری رسیدیم. اینجا کربلاست. سرزمین عشق.
قرار شد اول جایی برای ماندن بیابیم و بعد برای زیارت اقدام کنیم. در بین انبوه جمعیت و ایست های بازرسی پیش می رفتیم. عده ای به محل خیمه گاه رفتند. عده ای به تل زینبیه رفتند. من و دوستم و سه نفر دیگر هم به ساختمان بیمارستان هلال احمر در طبقه دومش رفتیم. البته بخاطر شلوغی جمعیت بعد از ظهر در آنجا ساکن شدیم. همه اتاقها و سالنهای آن بیمارستان چهار طبقه پر از مردم و زوار امام حسین بودند. کوله ها را گذاشتیم و با دلی سوخته و بدنی خسته به سمت حرمین شریفین به راه افتادیم.
وای که چه جمعیتی بود. رفتیم تا وارد حرم امام حسین علیه السلام شدیم. دسته دسته گروههای عزاداری عرب با چه شور و فشاری وارد می شدند و اگر دست دوستم را رها می کردم با جمعیت مثل دانه ای کوچک غرق میشدم.
به حرم حبیب رسیدیم. زیارتی کوچک و کنار آن قتلگاه. پشت میله های آن گریستم و سوختم. به سمت حرم شش گوشه به راه افتادیم اما …
دوستم گفت تو بمان من برم و بیام. از بس جمعیت موج میزد نتوانستم جلو بروم و با فاصله ای دور دل دادم. لحظاتی بعد دوستم هم کنارم آمد که نتوانسته بود جلو برود. به هر زحمتی بود نمازی در آن بارگاه باشکوه خواندیم و به سمت حرم حضرت عباس علیه السلام به راه افتادیم. از بین انبوه جمعیت و دسته جات پیش می رفتیم و از بین الحرمین می گذشتیم. باورم نمیشد بین الحرمین هستم. تشنه ام شده بود. خیلی عطش داشتم. دوستم گفت بعد از زیارت میرویم در جستجوی آب.
به ورودی حرم از سمت بین الحرمین رسیدیم. انبوه جمعیت کاری کرد که از دوستم جدا شدم. او با جمعیت به سمت داخل حرم رانده شد و فریاد می زد همین جا بمان می آیم دنبالت.
گریه ام گرفت که تا اینجا آمده باشم ولی داخل حرم حضرت عباس نرفته باشم. دل را زدم به دریا و خود را وارد جمعیت نمودم. وارد راهرو شدم. نمی دانستم از کدام سمت بروم. پیش می رفتم و از دور صدای جمعیت را می شنیدم که دور جایی زیارت می کردند. از طرفی می گفتم دوستم برمی گردد و من نباشم گمم می کند و از طرفی می گفتم حیف است. فهمیدم مسیر خروج از کدام سمت است و در همانجا از دور سلام دادم, زیارت کردم و بیرون آمدم. نزدیک همان در ورودی ایستادم. نزدیک غروب بود. در بین الحرمین صفهای نماز تشکیل میشد و مدتی بعد از نماز متوجه شدم دوستم دیر کرده و احتمال زیاد من را پیدا نکرده.
جمعیت عزاداری دسته دسته وارد حرم حضرت عباس میشدند و من گاهی با آنها جا به جا می گشتم ولی به جای اولم برمی گشتم. گاهی کنار عده ای می نشستم ولی با هجوم جمعیت مجبور به برخاستن میشدم. تشنگی حسابی بر من غلبه کرده بود به طوری که در آن سرما دلم می خواست زبانم را به سنگهای زیر پایم که خنک هستند بمالم.
از عده ای که می فهمیدم ایرانی هستند طلب آب می نمودم ولی کسی آب همراهش نبود. سعی می کردم در همان منطقه ای باشم که دوستم من را گم کرده بود. عده ای زیارت عاشورای جانسوزی می خواندند. کنارشان نشستم و دل دادم و با حضرت عباس رازونیاز می کردم. از عطش سرم گیج می رفت. سینه ام می سوخت. نا خودآگاه به یاد حرفهای امام حسین به دشمن می افتادم که جرعه ای آب به من دهید. جگرم سوخت
می گریستم و صدای شمشیر و نیزه می شنیدم. صدای تیرباران و برخورد تیر با بدنها, صدای پدر تشنه ام آبی هست به من دهی, صدای عمو به فریادم رس, صدای عمود آهنی, صدای خالی شدن مَشک تیر خورده که آبش در حال خالی شدن است, صدای الهی راضی ام به رضایت, صدای آتش, صدای فریاد بچه های ترسان, صدای سیلی خوردن کودکی سه ساله.
به خود آمدم دیدم یکی از دوستان همراه دست روی شانه ام گذاشته که التماس دعا. فهمیدم دوستم که من را نیافته به محل استراحت رفته و از بقیه برای یافتنم کمک خواسته و گروهی در همان حوالی که من را گم کرده بود در جستجویم بودند.
به محل استراحت رفتیم و تا آنجا چهار پارچ آب خوردم. صبح زود بعد از نماز صبح و خواندن زیارت اربعین, کسی که بیشتر از همه تجربه داشت گفت همین الان به سمت نجف و مرز برگردیم تا خیلی شلوغ نشده. گروه تصمیم رضایت گرفتند و با اینکه دوست داشتم بمانم به راه افتادیم. بعد از مدتی متوجه شدم که چرا این حرف را میزد. بخاطر نبود امکانات و حفظ امنیت, تا کلی راه را پیاده به سمت خارج از شهر کربلا در همان مسیری که آمده بودیم برگشتیم. جمعیت هنوز در راه رفتن به سمت کربلا بود و عده زیادی هم در حال برگشت و ماشین نبود. به هر زحمتی بود سوار یک وَن شدیم و بعضی بچه ها روی سقف آن نشستند. در نیمه راه در محلی که اسمش الان یادم نیست پیاده شدیم و آنجا اتوبوس ها و وَن های زیادی به سمت مرز بود. خلاصه تا سوار وَنی بشویم که به سمت شلمچه راه بیفتیم ساعت یک نیمه شب بود. و صبح ساعت 9 از مرز شلمچه گذشتیم. واقعا ایران بوی وطن را میداد و حس خوبی داشتم. ناراحت بودم که یک روز در کربلا بودم و از طرفی خوشحال که در وطن هستم. بگذریم که در شلمچه چه ماجراهایی پیش آمد و ظهر اتوبوس به سمت اصفهان به راه افتاد و همان 10 دوست با هم بودیم. هنوز با همیم و گاهی به هم زنگ می زنیم. همه یک نظر داریم که آن سفر چیز دیگری بود.
به خانه که رسیدم یکراست دوش گرفتم و 18 ساعت بیهوش, خوابیدم. روزها کارم این شده بود که جای تاول روی انگشتهای پاهایم را لمس می کردم و به یاد خاطرات آن می افتادم. به مرور که جای تاول ها و پوست رفتگی ها خوب میشد گرفته میشدم. و روزی که دیگر هیچ اثری از جای تاول و پیاده روی در پایم نبود بغض کردم. که آثار جسمی آن سفر رفت و یک وقت نکند خاطرات آن هم از بین برود.
این بود اولین سفرنامه کربلا و پیاده رووی آن. دوستان عزیز! اگر مایل هستید که سفرنامه دومم در پیاده روی اربعین را هم بنویسم و برایتان منتشر کنم خوشحال می شوم در کامنت ها بگویید و گرنه همین جا این قسمت آخر خواهد بود.
امیدوارم همگی این تجربه حسی و شیرین را تجربه کنید و اگر رفتید خیلی التماس دعا. همگی در پناه امام حسین علیه السلام

۳۷ دیدگاه دربارهٔ «سفرنامه کربلا, پیاده روی اربعین حسینی, قسمت دوم»

سلام محمد عزیز
واقعا خدمت به زوار خیلی لذت بخش هستش. من در سال دوم در موکب ۸۷۷ یک روز مشغول بودم. فلافل آماده می کردیم و بسته بندی شده دست مردم میدادیم.
ممنون که اومدی. موفق و پیروز باشی

سلام . خیلی با حال بود .منهم آنرا تجربه کرده ام ولی در آرزوی تکرار دوبارۀ آن هستم از خدا میخاهم که دوباره قسمتم کند که راهی سفر عشق شوم. و از تو میخاهم که بیشتر دربارۀ شوروحال سفرت بنویسی. والسلام .

سلام بر آقا مهدیِ عزیز و دوست داشتنی. پستهای شما جزوِ آن پستهایی است که برای ما همیشه جذاب بوده. سفر به کربلا آن هم با این ازمت و جمعیتِ میلیونی, احساساتِ آدمی را نیز مانندِ جمعیت به تلاطم وا میدارد. خوب است که یک سفر نامه یه جانانه نیز با قدرتِ بیانِ ویژه یه خود بنگارید. شاد و سلامت باشید.

سلام بر سیمرغ عزیز
نظر شما در مورد پستهای من نشانه لطف شماست. ممنون از راهنمایی و توصیه پر مهرتون. چشم حتما برای خودم مفصلش رو می نویسم. فکر فوق العاده خوبی است. موفق و پیروز باشید

سلام بر پریسا خانم
اشکی که برای امام حسین سرازیر بشه, خیلی برای خدا ارزش داره. دعا میکنم به زودی زودی زود برید کربلا و من رو هم دعا کنین. ممنون که به ما سر زدید. موفق و کربلایی باشید.

سلام!
لحظه‌ای خودم را در آن سفر کنار شما حس کردم. توصیفی که مرا تا کربلا برد. افسوس از آن که هنوز به این سفر آسمانی مشرف نشده‌ام.
اما شما چطور به خودتان اجازه می‌دهید برای گفتن از کربلا و زیارت سیدالشهدا از دیگران نظرخواهی کنید!!! گفتن از اباعبدالله الحسین و هرچه مربوط به ایشان است وظیفه ماست. سفر دومتان را نیز حتماً به اشتراک بگذارید.

داریم با حسین! حسین! پیر می‌شویم،
خوش‌حال از این جوانی از دست داده‌ایم.
سلام بر شما و دوستان حسین!
بنویسید حسین تا بخوانیم عشق، آزادگی، مردانگی، جوان‌مردی،.
بنویسید تا باز هم اشک‌هایمان نتوانند ماندن در چشم‌ها را تاب بیاورند.
بنویسید تا بیندیشیم به راهی که او انتخاب کرد و این‌گونه مردمانی از سرزمین پهلوانان و آزادگان را عاشق و شیفته خود و راهش کرد.
ممنون و دست مریزاد.

سلام.
واقعا دلم شکست، هوایی شد و به حال خوشتون و احساسات پاک و خالصانتون غبطه خوردم!
خوش به سعادتتون، واقعا دلم شکست و برای همگیمون امسال جشن بینا شدنمون رو تو سایتامون و تو ایران از خدا و ائمه طلب کردم!
شما هم مطمئن باشین به زودی بینا میشین، اهل بیت کریمن، امام حسین رو یکی از خادمهاشون یک شاخه گل بهشون هدیه کردن، آزادشون کردن!
شما هم که این همه خالصانه و مشتاق به حرمشون رفتین و سختیهایی هم که داشتین بخاطرشون براتون شیرین بود، دلم میگه به همین زودی خبر بیناییتون رو بهمون میدین و دعا میکنم برای همگیمون امسال آخرین سالی باشه کسی ۲۳ مهر رو بهمون تبریک میگه!
حال عجیبی دارم، خواهش میکنم دعا کنین برای هممون!

دلم میخواد هرکس مطالبم رو میخونه به حق این روزا برای بینا شدن خودش و بقیه دعا کنه.
به حق اهل بیت، به حق زینب که توسل بهشون کلید حل مشکل حل نشدنیه!

درود
کربلائی مهدی زیارت قبول .
قشنگ و زیبا و با احساسات پاک نوشتی و می نویسی .الان باورت بشود یا نشود باز هم اشک در چشمان دارم .کم شدن همسر و هم گروهی ها در ورودی حرم حضرت عباس و نرفتنم با گروه تا یافتنشان و بعد دوباره گم شدن اینان با چند تن از همسفرانمان دوباره در بین الحرمین و برگشتن من به محل اقامت و دو فرزند خردسال را در هتل گذاشتم و بازگشتم و مدیر را در میان راه دیدم و او که تازه با وضعیت من آشنا شده بود مانعم شد ولی اصرارم را دید و فقط بیان کرد با مسئولیت خودت و من به بین الحرمین رفتم و از کوچه های باریک گذشتم و خوشبختانه همسرم و زن عمو و دیگر خانم ها با هم بودند و مرا یافتند ! و برگشتیم و شام خوردیم .
و خاطره دیگر از سفرمان وقتی در حال ترک کربلا بودیم که بدترین خاطره همانا ترک این مکان مقدس بود نم نمکی باران بارید و خانمی روستائی با ما بود که به همراه خواهرش آمده بود در ترمینال به دنبال چند نفر رفته بود و گم شده بود و من وقتی وارد اتوبوس شدم ناراحتی خواهرش را متوجه شدم و متوجه شدم که کلیه مردها در ترمینال متفرق شده و به دنبال او می گردند و من بی اختیار بلند ولی همسرم مانعم شد و ناراحت گم شدن من شد که گفتم با صدای بلند که بابا از اتوبوس دور نخواهم شد و در کنار اتوبوس می ایستم اگر نمی بینم او که مرا خواهد دید و خوشبختانه چند دقیقه بعد موتوری در مقابلم ایستاد و او فریاد می زد که همینجا بایست این قنبر همسفرم است و اینطور که شد که من توانستم او را بیابم خخخ و خواهرش تا رسیدن به مقصد در ایران دعایم کرد .آخر شنید که با صدای بلند در مقابل خواست همسرم مقاومت کردم و توانستم کمک کوچکی به همراهان و فرد گم شده بنمایم .بله قدرت تصمیم گیری و رعایت موارد هر چند که معطلی دارد اما به سهولت بیشتر و رفاه همراهانمان می انجامد .
کربلائی قشنگ نوشتی .باز هم بنویس این سفر واقعا اندک زمان انجامید اما قطعا مزه آن همانطور که نوشتی ماندگار تر ین خواهد ماند .بنویس و بنویس و موفق باشید .شدن

سلام دادا! خیلی زیبا نوشتی! عالی بود! ما منتظر دومیش هستیم! هیچ جا نمیریم همین جا هستیم! میگمهااااا اگر مایلی امسال بیا با هم بریم! من خیلی دوست دارم برم ولی همراه ندارم و حقیقتش کمی میترسم! به هر حال شلوغ هست و سخته خداییش! حالا اگر واقعا امسال طالبی یه ندا بده! m.aliwerdi@gmail.com اسکایپم هم که داری فکر کنم

درود بر آقا مهدی عزیز عذر می خوام یه سوال دارم هر چند ارتباطی با این پست نداره ولی چون نمی دونم این سوال را کجا از شما بپرسم این جا مطرح می کنم بازم عذر می خوام
شاگردی دارم که کلاس دهم هست شقایق خیلی به کارگردانی علاقه داره حالا دو تا سوال دارم آیا ایشون می تونه در رشته کارگردانی تحصیل کنه و سوال دوم آیا در صورت گرفتن مدرک کارگدانی می تونه به عنوان یه کارگردان نابینا موفقیت خاصی کسب کنه؟ خودش که میگه دستیار کارگردان کار هام را انجام میده ممنون میشم پاسخ شقایق را بدین سپاس

سلام بر احمدرضای عزیز, معلم کوشا و دقیق
ببخشید الان کامنتت را دیدم
راستش را بخواهید این نظر فقط نظر منِ و شاید دیگران نظری متفاوت داشته باشند. بنظر من کارگردانی سینما و تلویزیون یعنی فقط بینایی. کارگردان می خواد چیزی که در ذهنش نقش می بنده را به تصویر بکشد. می خواهد تاثیر بگذارد و گروه به خصوص فیلمبردار و دستیارانش را توجیه کند و کار را جلو ببرد. بعد از مرحله تولید یا فیلمبرداری, کارگردانان موفق صحنه به صحنه و تصویر به تصویر می نشینند و فیلمهای گرفته شده را تدوین می کنند. باید ببینند و تغییر دهند و آنقدر روی تصاویر کار کنند که نتیجه نهایی حاصل شود. اگر قرار باشد کارگردانان کارهایشان را به دستیاران بسپارند, پس حضور کارگردان چه نیازی است و نکته دیگر اینکه کار نهایی نتیجه تفکر دستیاران می شود نه کارگردان. اما…
می تواند کارگردان رادیویی موفق و تاثیر گذار باشد. چون در آن دیگر بحث تصویر مطرح نیست و باید بهترین و بیشترین تاثیر را از طریق صدا بر مخاطب بگذارد. به شقایق توصیه می کنم اگر نابیناست به سمت کارگردانی رادیویی و برنامه سازی که با صدا در ارتباط است برود. قطعا موفق خواهد بود.
باز هم عذر می خوام که دیر کامنتتون رو دیدم. موفق و پیروز باشید

دیدگاهتان را بنویسید