خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

من و صبح4شنبه و…

صبح زود4شنبه. نمی دونم تا نوشتنم تموم بشه چه قدر طول می کشه فقط خدا کنه ظهر نشه که مجبور نشم این بالا رو عوضش کنم!

باید بلند شم آماده بشم واسه سر کار. نمیشم. البته هنوز2دل و دلواپسم. من همیشه در محل کار دلواپس بودم که نکنه کاری خلاف قانون کنم. حتی اندازه1قدم کوچیک. زیادی مواظب بودم هنوز هم زیادی مواظبم ولی ظاهرا این… بیخیال. امروز اگر جرأتم اجازه بده نمیرم. هرچند همکارم نیست و من باید اونجا باشم. هرچند امکان داره بازدیدکننده بیاد و همکارم نیست و من باید باشم. هرچند امروز4شنبه هست و من باید اونجا باشم. هرچند من باید ساعت8تا12و30رو اونجا باشم! سرما خوردم انگار. از چشم هام حرارت درمیاد و نفس هام سنگین شدن. نا ندارم سر بالا کنم. الان هم در حالت مسخره درازکش دستم از زیر پتو اومده بیرون و فقط انگشت هام رو تاب میدم. بدجوری خستم. پریشب با بچه ها زدیم بیرون. حالم افتضاح بود. از خستگی های جسم و ضرب استرس های گفتنی و ناگفتنی که دسته جمعی فشار می آوردن خودم رو حسابی رها کردم. وسط خوندن شعرم داخل انجمن چنان بغض کردم که نشد ادامه بدم. آخرش هم بغضه رو خوردم ولی اشک هام رو نتونستم کاری کنم. اون آقاها هم سکوت کرده بودن. یکیشون گفت خوب نمی خواد ادامه نده. ولی بزرگ جمع گفت نه! می خونه! لحن ها هر2مهربون بودن و من مونده بودم چه دردم شده که نمی تونم وسط اون جمع خودم رو حفظ کنم. گریه بی موقع بدی بود که هیچ کنترلی روش نداشتم. واقعا تلاش کردم ولی نشد. دلم اصلا نمی خواست این مدلی بشه اما واقعا هیچ مدلی دست خودم نبود. بچه ها زنگ زده بودن که بعد از8بریم بیرون. گفته بودم نه. مادرم برخلاف همیشه تشویقم کرد به رفتن. اون لحظه نفهمیدم ولی الان که فکرش رو می کنم می فهمم که ظاهرا اوضاعم در این روزها فاجعه بوده که مادرم به این ساعت رفتن و این مدل رفتن و دیر برگشتن و خلاصه به هیچ چیز این رفتنه معترض نشد. به شدت دلش می خواست که معترض بشه اما نشد. تا8که رسیدم خونه گفتم نمیرم. مادرم رفت. گفت بی اطلاعش نذارم. گفتم باشه. فقط گفتم باشه که گفته باشم. راستی از چی باید بی اطلاعش نمی ذاشتم؟

بچه ها دوباره زنگ زدن. خواستم اصلا برندارم. روانم به معنای واقعی خسته بود. جسمم خسته بود. اعصابم خسته بود. حس می کردم تمام تمام تمام اجزای موجودیتم رو از خستگی ساخته بودن اون شب. کاش واست پیش نیاد. داغون بودم واقعا داغون. روزش زنگ هم داشتم.

-پریسا! تو خوبی؟ منظورم این روزهاست.

-بد نیستم ممنونم.

-پریسا!

-لطفا بسه. از دیشب تا الان تو سومیش هستی. لطفا تمومش کنید! همتون!

-ببین پریسا!

-گفتم تمومش کنید!

-باشه فقط1چیزی بپرسم؟

-نه.

-خواهش می کنم پریسا!

-بگو.

-می خوایی حرف بزنیم؟

-نه.

-ولی تو داخل اینترنت هوار زدی که حرف داری.

حسش نبود تعجب کنم از اینکه پشت خطیم محله رو می خونه.

-اون زمان که هوار زدم حرف داشتم اما نه با تو.

-خیالی نیست مخاطب من نباشم بیا غیبت کنیم. از حس و حالت. از خودت. خودی که تو ازش غافل موندی و پدر دنیا رو درآوردی که کسی این غافل موندنت رو ندونه. هان؟

-نه ممنون. واقعا دلم نمی خواد. دیگه خیالم به کیستیه مخاطب نیست دیگه نمی خوام حرف بزنم. نه توانش هست نه حسش نه حرفش.

-پریسا!

-لطفا بسه! می بینمت! بای!

و اون شب تصمیم داشتم اگر گوشی رو برداشتم به بچه ها هم همین رو بگم. لطفا بسه. تمومش کنید. لطفا! اما نگفتم. بچه ها هم نفهمیدن. گوشی رو برداشتم و با1حرف زدیم. بهش گفتم خیلی خستم و نمیام. بعدش3برداشت. گفتم به خدا خستم بیخیالم بشید من واقعا نمی خوام بیام. اون ها حرف زدن و من خندیدم و اون ها نفهمیدن که پشت گوشی با اون یکی دست آزادم، …

-پریسا! ببین پری! منتظرتیم! شنیدی؟ ببین منتظریم بپوش بیا دیر شد!

شبیه رباط بلند شدم به لباس پوشیدن. حتی حس اصرار روی نه هم نداشتم. فقط دلم چیزی نمی خواست. نه حرف، نه اصرار، نه بحث، نه هم دلی، نه درمون، فقط سکوت دلم می خواست. که روی اون تخت آشنا ولو بشم و دستم رو بذارم زیر سرم و رو به سقف لغت گوش کنم و بدون اینکه حتی واسه حفظ کردنش تلاش کنم فقط گوشش کنم تا خوابم ببره. اما گوشیم کنار دستم بود و بچه ها1جا جمع شده بودن و گفتن منتظرم هستن و دیر می شد و زنگ و …

به مادرم اطلاع دادم که دارم میرم بیرون. همراه بچه ها. مادر دلواپس پیشبینیِ هواشناسی بود که می گفت توفان میاد اما به رفتنم معترض نشد. طفلک مادرم! خدایا بیچاره مادرم!

داخل تاکسی تمام زورم رو جمع کردم که کسی از بچه ها نفهمه اون لحظه ها و این روزها چه مدل مزخرفی هستم. رسیدم. راه افتادیم. رفتیم.

اون شب تا دیر وقت بین بچه ها بودم. اون قدر خندیدم که نفسم گرفت. خیلی خوش گذشت. یکی از بچه ها ازمون اجازه گرفت که صدا واسه یادگاری از اون شب با گوشیش ازمون ضبط کنه. همه موافق بودیم. مگه می شد شبیه آدم های مثبت جدی بشینیم و سر نوبت حرف بزنیم؟ نمی شد آخه! اونقدر وسط ضبط شلوغ کردیم که به نظرم گوشیه هم به فحش دادن افتاد. به نوبت و بی نوبت وسط شلوغی های همدیگه حرف می زدیم. نوبت به من که رسید وسط گفتن هام بغلدستیم گفت این پریسا چند ماهی بود که بین ما نمی اومد و الان بعد از چند ماه بین ماست. بین خنده گفتم بله درسته دیدم از لذایذ خاکی نمیشه بگذرم این بود که الان باز مشغول خوش گذروندنم. چند ماه. خدایا مگه من چند ماهه این مدلی پیش میرم؟ واقعا اینهمه گذشته؟ واقعا؟

پریشب دیر برگشتم خونه. تا خوابیدم فوری صبح شد باید بلند می شدم. بلند شدم رفتم سر کار. دیروز بسیار خسته کننده و اعصاب خورد کن گذشت و عاقبت هم تحملم سر کار تموم شد. به خونه که رسیدم حسش نبود با خودم نق بزنم که واسه عصر و کلاس زبان اصلا درس نخوندم. این لغت های بدجنس واسه چی معادل هاشون فراموشم میشه؟ بابا باید حفظشون کنم نمیشه این مدلی آخه! مادر رسید و در مورد مهمونیه شب صحبت می کرد که صاحب خونه اصرار داشت من هم باشم. توضیح دادم که من کلاس دارم. دیر میشه. واقعیتش خستم. دارم میمیرم از خستگی. فردا هم، یعنی امروز. همکارم نیست کلاس با منه باید سر پا وایستم و من حسابی بریدم و خلاصه بیخیالم بشید. مادر گفت میزبان گفته کلاست که تموم شد می تونه بیاد دنبالت. دیگه خیلی زشت بود سر اون نه های همیشگیِ مارک خودم بمونم. حواس جمع تر شدم می بینی؟ می بینی؟

گفتم بیخیال بریم. از کلاس به سوی مهمونی که تا بعد از12طول کشید و بیشتر هم طول می کشید اگر من زیر جلدی نق نمی زدم که دیر شد بلند شید بریم من فردا چه مدلی بلند شم و از این چیزها! این2شب حسابی دیر از جهانِ بیداری جدا شدم و امروز صبح حسابی وا دادم. باید تا ظهر تحمل می کردم ولی این سرماخوردگیِ بی محل که علائمش سر صبحی بهم نازل شده بحث رو تموم کرده و نتیجه اینکه من الان اینجا ولو باقی موندم و ساعت داره میره و بابا زمان ریز ریز بهم می خنده که حالا فقط سرما خوردی و اصلا بحث تنبلی نیست دیگه نه؟

امروز سرما خوردم. حال ندارم بلند شم. حسابی گیجم. باید زنگ بزنم به محل کار و غیبتم رو اطلاع بدم. چه داغ شدم. شروع تب و هیچ خوشم نمیاد. اما با تمام این ها، به نظرم حالم خوبه. از اون خوب های دلچسب که بعد از1شب طولانی دم صبح احساسش می کنی. دیروز وسط کلاس زبان با اشاره یکی از هم کلاسی ها1دفعه ذهنم راه داد و انگار شروع کردم به فهمیدنِ اینکه چه شکلی معادل های انگلیسی اون لغت ها رو به خاطر بسپارم. آخ جون! احتمالا واسه3شنبه آینده تمرین زیاد داریم و این واسه من مثبت نیست پس میریم که در تعطیلات آخر هفته به امر کارگشای تقلب متوصل شده و تمرین ها رو پیشاپیش با مطالعه گرامر حل نموده و عصر2شنبه به ریش این بخش از التهاب و مایه های پریشان احوالی بخندیم.

پیام از واتساپ. از طرف1بنده خدایی که می خواد جذب یکی از این شبکه های بازاریابیِ اینترنتی بشم و گفت باهام تماس می گیره که1زمان بذاریم امروز بعد از ظهر در کلاس های آموزشیش شرکت کنم. بهش میگم من فروشنده موفقی نمیشم اون میگه اشتباه می کنم و خیلی راحته و داخل کلاس هاش شرکت کنم و از این چیزها! راستی شما چی میگید کلاسه رو برم آیا؟ آیی شکلک سرماخورده گناهی تنبل داغون و آخه من مال این کارم مگه؟ ازم برنمیاد و واقعیتش باور هم ندارم همچین کاری بتونه خیلی کمکم کنه و خلاصه حس می کنم واسه من چیزی داخلش نیست. به چند فقره فرد با تجربه برای اظهار نظر در این مورد نیازمندیم!

بخوام نخوام باید بلند شم. اگر همین شکلی بی افتم جز حضرت اجل کسی نمیاد پرستارم بشه. باید بلند شم1فکری واسه خودم کنم. افکاری از جنس آبلیمو و شلغم و سوپ و از این افکار مثبت ها خخخ! خدا رو شکر شلغمه رو پیشاپیش تهیه کردم الان فقط مونده بپزمش. به این میگن1پیش آمادگیِ لذتبخش که حسابی به کار میاد!

وویی سرده اینجا این پتوی همیشه با معرفت هم این دفعه جواب نمیده من جدی سردمه. خدا کنه کار به استراحت3روزه مطلق و این مسخره بازی ها نکشه که هیچ موافقش نیستم.

از خونه بیرون نرفتم اما با سرما خوردگی یا بدون سرما خوردگی، من اهل رختخواب و استراحت کامل تا سلامتی و از این بازی ها نیستم. الان هم دیگه از ولو موندن خسته شدم میرم که بلند شم و در جریان نق زدن هام به مواردی برسم که ازشون لذت می برم. در و پنجره ها بسته هستن اما به نظرم اون بیرون صبح قشنگی شروع شده که من دارم ازش جا می مونم. از اون صبح های سرد ولی عالی! از اون صبح هایی که بعد از1خواب طولانی و سنگین، بعد از1بیماریِ بد، بعد از1شب یلدا پر از تب و کابوس های بی سر و ته بیدار میشی و می بینی تب قطع شده و کابوس ها رفتن و هرچی دیشب دیدی تمامش کابوس های جهانِ تب بوده و الان صبح رسیده و چه قدر این صبح رو دوست داری!

اوخ داره9میشه به من چه در حالت ولو با نوک انگشت اون هم بی حال و یواش نوشتن طول می کشه دیگه تقصیر من نیستش که!

باید بجنبم. بابا زمان با لبخند زیر جلدیش داره جام می ذاره. باید بیدار بشم. باید1سرک حسابی به واتساپم بزنم. باید چندتا از بچه های پراکنده رو پیداشون کنم. دلم تنگ شده واسه پیام بازی های پشت سر هم و مسخره بازی های دسته جمعی. چند روز پیش1کسی بهم پیشنهاد عضویت در گروه جوک رو داده بود. باید طرف رو گیرش بیارم ببینم هنوز داخل گروه هست و اگر هست هنوز اون گروه عضو می گیره یا نه. باید موزیک شاد بذارم. صداش رو ببرم بالا و هم قدم با ضرب آهنگش برم قهوه دم کنم و شلغم بپزم و واتساپ گرد بشم و زندگی کنم و فعلا با این صدای گرفته نمیشه آواز بخونم این1مورد باشه واسه بعد. باید، … هی! هی بابا زمان وایستا! منو جا نذار! اومدم

۴۰ دیدگاه دربارهٔ «من و صبح4شنبه و…»

الو سلام ببخشید سازمان بحران استان مازندران!
…..
ببخشید مزاحم شدم راستش یه دوستی داشتیم تو محله ظاهرا باد و باران اخیر بغلش کردن و با خودشون بردنش!
……
بله بله اگه میشه تو دریا ها و اقیانوس ها دنبالش بگردید اگه پیداش کردید
بهش بگید منم این روزا با کلی درس و بدبختی که دارم شدید حس آخرین نوشتتو دارم قبل از مفقود شدنت
گاهی دلم داد میخواد با کلی حرف ولی وقتی که کسی پیدا میشه تا حرفامو بشنوه لال میشم
کاش این روزا بگذره که خیلی داغونم کردن
….
بله همینا رو بگید آب زرشک من رو ازش بگیرید ولش کنید همونجا بمونه
….
نه مرسی خداحافظ

سلام ابراهیم. یوهووو موج سواری! ایول! به جان خودم کیفی میده که نگو باور نمی کنی خوب نمی کنی دیگه چی بگم الان؟ عمراً اگر بگم خودت بیا امتحان کن! هی آب زرشک نمیدم. به هیچ کسی آب زرشک نمیدم و ابراهیم! الان۱چیزی بگم باورت میشه؟ این لحظه آب زرشک دوست ندارم. تصور طعمش حالم رو عوضی می کنه. ای خدا اگر من از مایه های عشق و حالم این مدلی بدم بیاد و این ادامه پیدا کنه چی؟ این اواخر از خیلی از مواردی که سبب تفریحاتم میشه زده شدم. دفعه آخر که آب زرشک حالم رو جا آورد، نه بابا جا نیاورد حالم اصلا جا نیومده بود نمی دونم واسه چی الان هم هیچ از تصورش خوشم نمیاد. ولی با اینهمه بهت آب زرشک نمیدم. شاید عوارض سرماخوردگی باشه و از سرم بپره و دوباره ازش خوشم بیاد! ابراهیم! تحمل کن! می گذره! راستی یادم رفت بزنم نصفت کنم که سپردی اون وسط جام بذارن. بذار از موج سواری برگردم به حسابت می رسم! فعلا من رفتم موج بازی!

هر روز فکر می کنم فردا بهتر می شود. اگر فردا نشود اول هفته اوضاع بهتر می شود. اگر اول هفته هم اوضاع روحی ام بهتر نشود اول ماه توپ می شوم تا برسد به اول سال. اما روز از نو سال از نو و روحیه خرابتر و خرابتر. نمی دانم به کی غر بزنم, با کی حرف بزنم, نه حرف گوش کنی هست و نه شنوای غرهای من. دلم می خواهد سه روز بخوابم. هیچ کس نباشد. نه بیرون بروم و نه بیرون سراغم بیاید. پتو را روی سرم بکشم و کاری با اینترنت و گوشی هم نداشته باشم. خودم باشم و خودم. خودم برای خودم حرف بزنم و خودم راه حل بیابم. چون هر وقت اینگونه شده ام به جز خودم هیچکس نتوانسته از این حالت بیرونم بیاورد. پس پتو را از روی سرم کنار میزنم و از خانه بیرون می آیم. لبخند بر لب می زنم ببینم زندگی بر من لبخند می زند یا همچنان باید اکثر اوقات مصنوعی باشم.
می فهمم چه می نویسید و خوشحالم ظاهرا در حال بیرون رفت از این حالت هستید. منم شلغم می خوام.
راستی بیخیال اون شرکت بازاریابی اینترنتی یا هر اسم دیگه ای که هست بشید. تهش به جز اعصاب خوردی و نارضایتی خود و دیگران چیزی نیست. البته منظورم بازاریابی شبکه ای اینترنتی هستش که مجبورتان می کنند برای عضو گیری اقدام کنید.

سلام آقا مهدی. داستان تازه چی دارید؟ من داستان می خوام. این شبکه فعلا که تشویقم می کنه بابا حالا۱جلسه کلاسش رو بیا و از این چیزها. شیطونه میگه واسه تجربه و تفریح هم شده۱دفعه داخل کلاسه بشینم ها! این حال و هوا هم، … تموم میشه. من گاهی این مدلی میشم. به نظرم همه میشن ولی مال من۱خورده درصد جنونش بالاست. امیدوارم دیگه تموم بشه چون از این حال نکبت خنثی دیگه خسته شدم. واقعا خسته شدم! این مدلی که میشم شبیه خودم نیستم. دلم واسه خودم، همون خودمی که بهم گفتن ازش غافل موندم تنگ شده! ای کاش دیگه تموم بشه!

سلام پری.
چرا مدرسه نرفتی؟
چرا خوش به حال دانشآموزات شه؟
چهقدر تو تنبلی.
خخخخخ
منم از این بازار یابیها خوشم نمیاد.
چند بار بهم پیشنهاد شد ولی نرفتم.
تو هم نرو تو اعصابشو نداری خخخخخ
یاد به خیر گروه واتساپیمون.
همون که با بچههای خوابگاه
بودیم.
چهقدر دیوونه بازی در میآوردیم.
پریسا تو همیشه شاد باش تو که غمگینی خیلی ها به هم میریزن.
مراقب خودت باش.

سلام نیایش جونم. نیایش به خدا سرما خوردم اگر می رفتم حسابی بد به حالشون می شد. گروه بچه ها خخخ نیایش به جان خودم خخخ وایی خخخ! خدا نکنه کسی به هم بریزه. خود خدا می دونه چه قدر تاریک میشم از اینکه کسی به هم بریزه و من موجبش باشم. حالا به هر دلیل و هر طریقی که می خواد باشه! دلم لک زده واسه۱… نمی دونم چی. واسه هر چیز خوبِ خیلی خیلی خوب که۱دفعه پیش بیاد و۱جمعیت رو از شادی به هوار بندازه. نیایش! زندگی قشنگه. خیلی قشنگه. ازش حسابی لذت ببر!

سلام، خوشحالم که آخرش مثبت شد، و الا باید پیام سیگار کشیدن توی محله ممنوعم را تکرار می کردم، شادیتان مستدام. با یه استراحت توپ سرماخوردگی را دست بسر کنید و همچنین خستگی را، من که هنگام سرماخوردگی به چیزی جز استراحت با مخلفات دارو و مایعات نمی پردازم. سالم باشید.

سلام جناب حاتمی بزرگوار. سیگار هم خوب گاهی می چسبه خخخ! شکلک این رو زیر جلدی زمزمه کردم. اوخ حالا بچه های محله نرید واسم دست بگیرید که سیگار می کشم به خدا در تمام عمرم۱دفعه هم طرفش نرفتم. منظورم از این مدل سیگارهای اینترنتیه. جناب حاتمی داخل محله رو نمی دونم ولی واسه خودم به نظرم باید سیگار کشیدن رو ممنوع اعلام کنم و اگر لازم شد خودم رو به دیوار ببندم که سیگار کشیدن ترکم بشه. سرماخوردگی هم آخ خدا چشم هام رو باز می کنم بسته میشه می بندم هم می سوزه باز میشه تکلیفم با این۲تا گلوله بی مصرف مشخص نیست کلافه شدم. شکلک نق. این مدلی نمیشه من رفتم هرچی قرص داخل جعبه قرصه همه رو۱جا بریزم به هم و بیخیالشون بشم. گفتم دیوونه هستم اما نه اندازه خوردن۱مشت قرص بی نشونه که کار دستم بده! چه قدر من حرف می زنم. اندازه تمام ازمان سکوتم که۲شب پیش بچه ها می گفتن چند ماه طول کشید. چند ماه! باورم نمیشه! تقصیر سیگاره من رفتم ترک!

درود. خَخ. با اینکه پستتو با تأخیر زدی, ولی عیب نداره. زدیش دیگه.
و اما, به نظرم گاهی وقتا هم بد نیست اگه بر خلاف میل دلمون یه کاریو انجام بدیم یا یه جایی بریم.
ظاهراً از رفتنت راضی بودی و این مهمه. و نتیجه خوب بوده.
زنجبیل بخور که زنجبیل بر هر درد بی درمان از جمله سرما خوردگی دواست.

سلام علی. علی هیچ چی نگو به خدا حال ندارم بلند شم بزنمت. زنجبیل تنده علی نمی خوام دوست ندارم. جدی۱دفعه داخل غذا خوردمش چنان آتیش گرفتم که تمام نسل پیش از خودم از سرچشمه اومد جلوی چشم های نداشتهم. خلاصه زنجبیل نمی خوام رفتنم هم بله حسابی ازش راضی بودم خداییش خوش گذشت و خاطرم باشه بعدا باز به بچه های اون شبی نق بزنم که باز بریم! الان یادم رفته بود واسه چی یادم آوردی من باز گردش دلم می خواد! تمامش تقصیر علیِ تقصیر این علیِ تقصیر اینه آخجون خداجونم دلم ضعف رفته بود باز۱کسی دم دستم بیاد تقصیر گردنش بندازم اینقدر خوبه! من در رفتم تا این علی نیومده باز گیر بده!

سلام به دوست خوب و خیلی هنرمندم
فکر کنم دیر رسیدم آره؟
خیلی زیاد بود پریسا جان فقط بگم که ،با نظر مهدی ،و نیایش ،در خصوص بازاریابی کاملا موافقم
و در مورد سرما خوردگی هم میگم اگر از دستش کلافه شدی ،خب بیا اینجا تو شهر ما که هنوز گرمه تا بهت گرما بدم میل کنی !!!

و در مورد سیگار کشیدن !راستش رو بگو ؟تو پاسخ کامنت بالا مشکوک جواب دادی !نکنه سیگار واقعی میکشی !!!!

و راستی یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم
به مناسبت یعنی روزمون
شبش جات خالی تقریبا نیم لیتر آب زرشک به همراه تیکه های زرشک خوردم که چربی های نداشته تو رگ هام جرعت ندارن بهم نزدیک هم بشن
واقعا یادت کردم

و حرف آخر به اُمید صبحی که هر دو منتظرش هستیم مشتاقانه :که این شب لعنتی به پایان برسه چون منم برام سخت شده دیگه تظاهر کردن و بی غم نشون دادن خودم
و موج سواری هم در جزایر قناری خوش بگذره ،البته علی هم تازه بلیت خریده که بیاد همونجا و با اُرگت موج سواری کنه ها هواست باشه !!!!!!!!!!

سلام جناب شادمهر عزیز. بازاریابی خخخ افراد خاص خودش رو می طلبه خداییش من بلد نیستم. نه عضو گیر خوبی میشم نه فروشنده خوبی. هرچی هم به اون بنده خدا میگم میگه چه نا امیدی و بیا حالا داخل کلاس ها شرکت کن و داخل جمع باشی نظرت عوض میشه و از این چیزها. امروز که به ضرب این ویروسه از کلاسه در رفتم خدا کنه بیخیالم بشه!
سیگار نه به خدا این رو واقعا انجامش ندادم انجامش هم نمیدم موافقش نیستم با اون بوی موندگار اعصاب خورد کنش خخخ!
آب زرشک اوخ الان نمی خوام جدی از زمانی که آب زرشکی شدم دفعه اوله که واقعا حس می کنم اصلا دلم نمی خواد طرفش برم شاید بعدا دوباره بخوامش فعلا که کلا غیر قابل پیشبینی هستم حتی واسه خودم. ولی خودمونیم اثراتش حرف نداره خخخ! واسه سلامت حسابی کمکه.
این علی رو هم می سپارم موج ها ببرن اون طرف جزیره بذارنش زمین که دستش به کیبورد من نرسه! ای بابا کیبوردم مگه قایقه که این باهاش موج بازی کنه؟ شکلک اخم و مدل طلبکار و آیی شکلک عطسه.
صبح هم میاد. تحمل داشته باشید. می رسه. من همچنان امیدوارم و همچنان منتظر. صبح میاد. می دونم که میاد! اوخ شکلک عطسه های مسلسلی خاطرم باشه بند که اومد چندتا فحش به هرچی ویروسه بفرستم الان قطع و وصل میشه فایده نداره!

لازم شد یه کلداکس بخورم. خیلی انتقال حستون قوی بود! چقدر دوست دارم گاهی همه استانداردها رو بهم بزنم و کاری رو انجام بدم که دلم، کودک درونم یا هر مزخرف دیگه ای که بهم میگه انجام بدم! گاهی باید پارو نزَد.
اگه منظورتون از بازاریابی اینترنتی، همون network marketing شرکت هایی مثل بیز و بادران و از این قسم هستش، مزخرف تر از خودش وجود نداره. یه سری آت و آشغال رو باید با دوز و کلک به ملت بندازی و تهشم هیچی عاید خود آدم نمیشه!

به نظرم انتقال ویروسم خیلی قوی بوده! کاش این مدلی نبوده باشه و جدی سرما نخورده باشید! جدی واسه چی ویروس ها هر سال آپدیت میشن این دیگه چه مدل سرما خوردگیِ جفنگیه؟ ویروس هم ویروس قدیم شبیه بچه مثبت سرما می خوردیم۳روز دستمال دستمون می گرفتیم۲شب تب می کردیم۴تا سرفه می زدیم حل می شد. این جدیدی ها که هر سال یکی۲مدل علامت جدید به آپشن هاشون اضافه میشه و حالمون رو می گیره چه مدل نکبت هایی هستن؟ کودک درون یا ابلیس درون یا به قول فرمایش شما هر مزخرفی که اسمش هست در مورد من۱خورده زیادی فعاله گاهی فرمان های واقعا بدی میده و بدتر اینکه من تقریبا تمامشون رو اجرا می کنم. اون بازاریابی هم دقیقا همونه که فرمودید. یکی از این شرکت هاست و آخ سرم من در این مدل کارها هیچ چی نمیشم اصلا مال این حرف ها نیستم خداییش بلد نیستم. خدایا بر هرچی ویروسه چی بگم آخه! من رفتم سراغ بوخور شلغم بلکه۱کمکی کنه!

بچه ها الان۱عطسه به طرفش کنم این هم از این ویروس بی ریخت ها بگیره آیا؟ داره ذوق می کنه من حالم این مدلیه؟ بدتر از اون بهم پرپری میگه؟ به نظر شما کدوم بهتره؟ بزنم نصفش کنم یا بهش عطسه کنم؟ خخخ شکلک دلم تنگ شده بود واسه کامنت های این شکلی!
غزل گاهی شب شبیه دود که به تمام سر و لباس میشینه و می چسبه گیر می کنه به تار و پود روان و نمیره. هرچی می خوایی پاکش کنی چسبیده و پیش نمیره. می خوایی خودت پیش بری ازش رد بشی وسطش گیر می کنی و نمیشه. لعنت به این گاهی ها! از شب خسته شدم. از اینکه یواشکی سردم بشه و نتونم به کسی بگم که۱دردیم هست. از اینکه گفتنی هام رو۱سری ناگفتنی های لعنتی تشکیل بدن که اگر منفجر بشم نشه واسه کسی گفتشون، از اینکه اینهمه درگیر سرابی باقی بمونم که دیر فهمیدم سراب بود و از اینکه بعد از خواب های بی تعبیرِ لعنتی یواشکی به هقهق هام التماس کنم که آشکار نشن تا حتی خدا هم ندونه در چه حالم خسته شدم. از اینکه قشنگ مشخصه زده به سرم خسته شدم. از تمام این بازیِ فوق نکبت که سر خودم درآوردم خسته شدم. دلم صبح می خواد. کاش بیاد و بمونه! صبح رو میگم. این لحظه که همه چیز امنه تا موج های بعدی خدا چی بخواد! اما تو درست میگی. صبح همین بغل دسته. باید بجنبم و دستش رو بگیرم. ایول به صبح و به زندگی و به تو دوستم!

سلام پریسا. خدا شفات بده فقط همین. آخ جووووووووووون قهوه من قهوه دوس دااااااااااااااااااااااارم البته اگه تلخ باشه هاااااااا. زندگی به کامت. همیشه شاد باشی. شبت پر ستاره و نمیدونم چیچی خخخخخخخخخ. به هر حال شبت قشنگ

سلام پریسا جون عالییییییی خوبه که با تمام خستگیهات به دوستات نه اصلی را نگفتی خوشحالم که رفتی هرچند خسته بودی ولی یک ساعت کنار دوستان بودن به هزاران کاری که باید انجام بدی و ندادی میارزه .اما در رابطه با سوالی که پرسیدی به نظر من بازاریابی اصلا خوب نیست تمام وقت آدمو درگیر خودش میکنه راستش چند نفر از دوستام رفتند و با یه عالم جنس که رو دستشون مونده بود برگشتند بازاریابی سر و روی زیادی میخواد اگه دوتا چیز یکی وقت و دیگری سرمایه داری اقدام کن والا ضرر میکنی. صبح همیشه زیباست اگه توی شمال هم یاشه که دیگه زیبایی هاش چندین برابره با اون صداهای گوش نوازی که داره وایییییی دلم خواست بیام شمال… شادباشی پریسا

سلام دوست من. دوست هام رو دوست دارم خداییش آدم های صبور و مثبتی هستن. تحمل کردن۱کسی شبیه من تحملی از جنس فولاد می خواد و این بنده های خدا حسابی تحمل می کنن. اون شب رفتنم حسابی مثبت بود خدا رو شکر از دستش ندادم. حسابی خوش گذشت بهم! دست همراه های اون شبم حسابی درد نکنه!
بازاریابی رو تجربه ای ازش ندارم اما نه زمانش رو دارم نه سرمایهش رو و نه مهارتش رو. دیدم اطرافیانم وارد این مدل شبکه ها میشن بعضی هاشون هم۱کارهایی می کنن ولی اون بعضی ها کارشون رو بلدن و می تونن بشینن و بفروشن و عضو گیری کنن و من خخخ اصلا مال این حرف ها نیستم. نه بابا کار من نیست ابدا نیست. صبح! ایول صبح! هرچند من این صبح ها وحشتناک سردمه از صدقه سر این جناب ویروس، اما صبح در هر حالتش قشنگه. دوستش دارم. خیلی خیلی دوستش دارم! خدایا شکرت که شب ها به صبح ختم میشن!

سلام مهرناز جان! دوست جدید! کلی خوشحالم که سکوتت اینجا داخل پست خرچنگ قورباغه من شکست. شکلک۱امتیاز حسابی واسه من! چه دعای قشنگی! رقابت جسم و روح واسه خوب بودن. واسه بهتر شدن. خدایا این رو در حق تمام عزیزهام براورده کن! آمین!
صبحت قشنگ مهرناز جان!

زبان کانون میرم. نسخه بریل کتاب هاش موجوده و این امتیاز بزرگیه. هرچند هر ترم باید کتابه رو از تهران تهیه کنم و طفلک یکی از دوست های گناهیم که هر ترم به جای من دردسرش رو تحمل می کنه. دستش درد نکنه. تقریبا مطمئنم حوصله کامنت خوندن نداره ولی آهایی۱اگر می خونی ممنونم ازت! واسه همه چیز! از تهیه کتاب گرفته تا همراهیه اون۲شنبه شب و تمام همراهی هایی که کردی و همچنان داری می کنی ممنونم ازت! بعدش هم حمیدرضا این و که اینجا زدی داستانش چیه الان چیکارش کنم؟ خخخ!

سلام سلاااام.
خخخخخ خخخخخخ خخخخخخ خخخخ خخخخخ و همچنان خخخخخخ خخخخ خخخخ خخخ.
بی خیال مریضی دلم نمیاد اذیتت کنم ولی همچنان خخخخخخ خخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخخخخخخخخ.
راستی سیگارتو بکش.
الفراااار

سلام وحید. خداییش من الان اذیت کردن ندارم نمی دونم واسه چی با اینهمه قرص و درمون درست نمیشم این دیگه چه مدل مزخرفیه! خوبه دلت نمیاد اذیت کنی و داری از خنده می ترکی. الان واسه چی می خندی؟ عه نخند میگم حالم بده نخند دیگه! ای بابا! سیگار سیری چند با اون بوی بر جای ماندنیش خداییش تصور کن لباس کارم بوی سیگاری که کشیدم رو بگیره و باهاش برم سر کار. اوخ حالم بدتر شد من رفتم زیر پتو!

سلام مسعود. واقعیتش من خودم هم هنوز خروجی رو پیدا نکردم. گاهی از این گم شدن ها بدجوری خسته میشم. هواری می زنم و آخ و واخی می کنم ولی باز خستگیم که در میره بلند میشم به گشتن. دلم می خواد داستان بنویسم موضوعش رو هم دارم اما به نظرم هنوز زمانش نرسیده. می دونم اگر بنویسم رو به راه تر میشم اما هنوز نمی تونم. انگار هنوز داستانه خام مونده و نرسیده که از ذهنم بیاد بیرون. خخخ بلد نیستم توضیحش بدم۱جوریه! امیدوارم قلمم بهت حس رضایت بیشتری بده و بیشتر از اون امیدوارم هرچه زودتر خروجی رو پیدا کنی!

سلام!
اول که دیر رسیدم ولی باز هم رسیدم.
دوم، بی‌موقع بودن اشکای بی‌موقع، شاید بیشتر از بی‌موقع بودن چیزای دیگه تو ذوق می‌زنند.
سوم، خوشحالم که بالاخره داره دوره پریشونی‌هاتون تموم میشه. این حالت اگه ادامه پیدا کنه، خیلی آدمو آزار میده و می‌بین که «ناگهان چقدر زود دیر می‌شود»

سلام دوست عزیز. هر زمان که۱دوست به دیدنم بیاد از نظر من دیر نیست. اصل اینه که هستید و ممنونم و خوشحال از این حضور.
اشک های بی موقع واقعا فاجعه ای هستن واسه خودشون. متنفرم از اینکه بی موقع پیش بیاد و نتونم کنترلش کنم. هنوز بهش که فکر می کنم حس می کنم از حرص و۱سری احساسات مزخرف دیگه از سرم آتیش بلند میشه. ای کاش این مدلی نمی شد!
پریشونی ها توفان های زندگی هستن. مطمئنا واسه من این توفان آخری نخواهد بود ولی یکی از اون بزرگ هاش بوده. کلا دهه۹۰رو من اگر زنده رد کنم جزو معجزات محرمانه تاریخ به حساب میام. ای کاش پریشونی ها نباشن! واسه من این دیر شدن ها کم نبود. می دونم که همه یا تقریبا همه کم و بیش زود هایی رو داشتن که دیر شد! کاش دیگه پیش نیاد! نه واسه بقیه، نه واسه من!

دیدگاهتان را بنویسید