خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

پستوی خاطرات (۲): قسمت اول از به یاد آن روزها

بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!

ایام عزاداری اباعبدالله الحسین علیه‌السلام تسلیت باد!

 

خیلی بچه بودم که مثل بیشتر بچه‌شیعه‌ها مادرم منو با هیئت‌های عزاداری آشنا کرد. یه لباس سیاه تنم پوشید و یه زنجیر کوچولو برام خرید. دستمو می‌گرفت و می‌برد تا محل هیئت. معمولاً آخر صف می‌ایستادم و مثل همه هم‌سن و سال‌هام زنجیر می‌زدم. شب‌های شام غریبانم که توی تاریکی سینه می‌زدیم. به یاد اون روزا! به یاد کودکی‌های بی‌آلایش! به یاد تشویق‌های گرم و مهربان مادرانه!

 

در دوره دبستان که تو خواب‌گاه بودم، شبای عزاداری دهه محرم، یا اون‌قدر خوابم میومد که ترجیح می‌دادم بخوابم، یا گهگاهی هم پیش میومد که می‌رفتم عزاداری که یا توی نمازخونه برگزار می‌شد یا توی حیاط مدرسه. دوره راهنمایی رو تو شهرستان خودم ادامه دادم. کم‌کم نوحه‌خونی و مداحی تو هیئت رو شروع کردم. اون روزا هیئت بیشتر دانش‌آموزی شده بود. منم کم‌کم شدم نوحه‌خون شماره یکشون. البته نوحه‌خون اول دانش‌آموزا، وگرنه از بزرگترا که خیلیا بودند.

 

اولین نوحه رو تو هیئت روستای پدریم خوندم که مورد تشویق اطرافیان قرار گرفت. یه نوحه‌خون نسبتاً قدیمی هم بود که خیلی از کارم خوشش اومده بود. ولی اون، اولین و شب شام غریبانشم آخرین نوحه‌هام تو روستای پدری بودند. سال‌های بعد، حضور فعال تو هیئت عزاداری روستای مادری شروع شد. یه پسرخاله دارم که اگرچه چند سالی ازم بزرگتره، اما رابطه خوبی با هم داشتیم. تاسوعا و عاشورا چند سال متوالی با هم بودیم و من که داشتم جدی وارد دنیای مداحی می‌شدم.

 

هفت‌هشت شب اول رو تو همون هیئت محلمون بودم و دو سه شب آخرو به ده می‌رفتم. حالا دیگه نه از اون زنجیر زدنا و تو صف عزادارا پا به پای دیگران مسیرو طی کردن خبری هست، نه از مداحی و نوحه‌خونی‌های من، و نه از حضور در هیئات روستاهای پدری و مادری. پنج سال پیش، آخرین بار تو عزاداری عاشورای روستای پدری شرکت کردم و سال بعدش آخرین بار در سوگواری حسینی روستای مادری. به یاد اون روزا! به یاد لذتی که از نوحه‌گری می‌بردم. به یاد روزایی که هم عزاداری می‌کردیم و سینه میزدیم، و هم با نذری‌ها حسابی خودمونو سیر می‌کردیم. شربت‌ها، شیرها و چای‌هایی که گلومونو تازه می‌کرد. به یاد اون سفره‌های نذری که دورش می‌نشستیم و لذتی که از اون غذا می‌بردیم. هنوزم فکر می‌کنم طعم غذای نذری یه چیز دیگه‌ست.

 

پسرخاله‌ها ازدواج کردند و دیگه مشغله‌های خودشونو دارند. من هم که ازدواج کردم و دیگه اصلاً شهرستان که هیچ، استان فارسم زندگی نمی‌کنم. دو ساله که ایام عزاداری حسینی قم می‌مونم و به هر دلیلی نشده که برم در کنار پدر و مادر و خواهرهام باشم. اینجا من هستم و خانم و خیل عزاداران. امسالم که به سبب حادثه‌ای که برای خانم پیش اومد، اون خیل عزاداران هم حذف شد. البته هنوز سیاه‌پوشیمو فراموش نکردم. دلم دوباره هوای مداحی کرده. دوست دارم دوباره شروع کنم. نمی‌دونم بشه یا نه. حالا فقط به یاد اون روزا که گذشتند و دیگه برنمی‌گردند، دوست دارم حال و هواشونو یه بار دیگه تجربه کنم. هرچند فکر می‌کنم اون روزا تکرارنشدنی هستند. فقط می‌تونم بگم: «به یاد اون روزا!»

 

در پناه یکتای هستی‌بخش!  «علاء الدین»

۲۵ دیدگاه دربارهٔ «پستوی خاطرات (۲): قسمت اول از به یاد آن روزها»

سلام. یادش به خیر! اگر از هوا سنگ می بارید امکان نداشت تماشای دسته روی ها رو از دست بدم و بدیم. الم چرخونی ها رو چه قدر دوست داشتم! عاشق دسته و طبل و الم های چند لنگرهش بودم. عشق می کردم از تماشای سیل سیاه پوشی که منظم از مقابلم رد می شدن و دست هایی که هماهنگ با زنجیرها می رفتن بالا و همراه صدای نوحه و طبل ها می اومدن پایین. و الم ها! با لنگرهاشون! با تزئیناتشون! با تکون هاشون! جیرینگ جیرینگ هاشون! چرخ آخرشون که۱جورهایی سر لنگرهاش می اومد پایین و انگار به شکوه ظهر عاشورا تعزیم می کرد! خدایا چه قدر دلم تنگ شده واسه اون تماشاها! باورم نمیشه دیگه نمی بینمشون! امسال نرفتم. سال پیش هم نرفتم. از زمانی که دیگه کامل تاریک شدم دیگه نرفتم. دلم نیومد من اونجا باشم و دسته ها باشن و زنجیر زدن ها باشن و اون سیل سیاه پوش با اون دست های هماهنگ باشن و الم های بزرگ و چرخون باشن و تماشاهای من نباشن! دلم نیومده فقط من باشم و صداها بدون تصویر. بدون تماشا! دلم نخواست این مدلی! دلم تنگ شده واسه تماشا! دلم امسال عاشورا چنان بد گرفته بود که حتی نشد گریه کنم. تنها موندم خونه و این دفعه دیگه با رسانه ها هم همراه عاشورایی ها نشدم. دلم تاب نمی آورد اینهمه دلتنگی رو. باورم نمیشه! چه دل نازک شدم این روزها! معذرت می خوام دست خودم نیست این روزها نمی دونم واسه چی فقط۱تلنگر واسم بسه که شروع کنم.
ایشالا حوادث تلخ برای شما و خونواده دیگه پیش نیاد و این۱دونه هم اثراتش رو جمع کنه و از زندگی و دل هاتون واسه همیشه بره بیرون!
همیشه شاد باشید!

سلام علاء الدین
ای بابا! منو بردی به سالها قبل. اون موقع که پدربزرگ و مادربزرگ پدری ام زنده بودند. محرم ها, تاسوعا و عاشوراها, اربعین ها و ۲۸ صفرها اونجا بودیم. تو مسجدهای محلشون با پسرعموها ووول میخوردیم.یک عموی شهید دارم که هر سال دسته جات مساجد و هیئتها در روز عاشورا به منزل پدر شهدا می رفتند و من و پسرعموها پرچم ها رو برمی داشتیم و جلوی دسته جات راه می افتادیم به این خانه و آن خانه تا برسیم به گلستان شهدا.
بعد از مراسم ها هم تعزیه ظهر عاشورا شروع میشد و خوب یادمه که مردم با دیدن آن تعزیه چه گریه ها می کردند. چند سالی است تعزیه نرفته ام. ممنون از پست خوبت که منو به اون روزها برد. در پناه امام حسین علیه السلام

سلام!
متأسفانه اون شورها دیگه برنمی‌گردند و فقط باید از یادآوریشون لذت ببریم. البته من در سال‌های اخیر هم خاطرات دلپذیری از عاشورا داشتم که هرچند متفاوت با بچگی‌ها هستند اما لطف زیادی دارند.

سلام علاءالدین واقعا یادش بخیر اون روزها عزاداریهامونم قشنگتر با اخلاصتر از الان بود . امیدوارم که خانمتونم بهتر بشند . ولی یه چیزی میگم ناراحت نشید این چند وقتی که توی سایتم تقریبا همه مطالبو میخوندم فکر میکردم همه نابیناها از دین گریزانند و با نماز رابطه ی خوبی ندارند و این خیلی برام سوال شده که آخه چرا ؟؟؟ واقعا این برام سوال حل نشدنی هست کاش کسی میتونست یه جوابی بهم بده اگه میشه کمک کنید تا این ابهام برطرف بشه . ممنونم از پست خوبتون . شاد و پیروز باشید

سلام دوست گرامی.
نه اشتباه میکنید. یکی از دلایلش فکر میکنم این باشه که خط و مشی این سایت طوری هست که بیشتر به مسائل و چالشهای تخصصی نابینایان پرداخته بشه. چون پست و کامنت های مذهبی به نسبت تعدادشون خیلی کمتره، ممکنه شما و برخی از دوستان به اشتباه بیفتید. اینطور مثال بزنم: ممکنه من نوعی گمان کنم فلان بازیگر که بیشتر در حوزۀ طنز فعالیت می کنه اصلا با نماز و سایر عبادات میونۀ خوبی نداشته باشه. وقتی که در پشت صحنۀ فلان فیلم گفته میشه فلانی رفت نماز بخونه، ممکنه من نوعی تو خونه صریح بگم: مگه فلانی هم نماز می خونه؟
به طور کلی اینو بگم که: در بین نابینایان هم مثل دیگر اقشار جامعه، هم میشه افراد مذهبی رو دید، هم میشه افرادی رو دید که مذهبی نیستند ولی مخالف مذهب هم نیستند. افراد به اصطلاح سکولار هم وجود دارند. قطعا در بین کاربران و بازدید کنندگان همۀ سایت ها از جمله همین سایت هم همینطوره.
امیدوارم توضیحاتی که نوشتم قانعتون کرده باشه. در غیر این صورت اگه خواستید، می تونیم خصوصیتر با هم در موردش بحث کنیم.
موفق باشید.

سلام!
من هم همون حرفای خانم نازنینو تأیید می‌کنم، به‌علاوه این‌که فکر می‌کنم نابینایان مذهبی کمتر به صورت فعال وارد فضاهای مجازی میشند. این محله هم که فضای خاص خودشو داره.

در مملکت عشق شهید است حسین،
گل‌واژه‌ی ایمان و امید است حسین؛
بر تارک آن نی که نشان عشق است،
احیاگر قرآن مجید است؛ حسین.
سلام، چقدر با نام حسین عشق می‌کردم و می‌کنم.
یادش بخیر قدیم‌ترها وقتی هنوز بزرگ‌ترهای فامیل در قید حیات بودند و اون سادگی و صفا و صمیمیتشون در رگ روزگار جریان داشت؛ مزه‌ی گریه‌ها هم شیرین‌تر بود؛ در روستای محل سکونت ما که تقریباً ۶۰ کیلومتر درشرق اصفهان واقع شده علاوه‌بر به راه افتادن هیأت‌های زنجیره‌زنی و سینه‌زنی تعزیه هم برگزار میشه که خیلی قشنگ و البته حزن انگیزه.
ممنون که من را به قدیم‌ترها بردی.

واقعنم یادش بخیر داره ها. مسجد محلمون هنوز درست نشده بود. یادمه نمازهای مغرب و عشا یکی دو ماهی تو خونه ما برگزار میشد. بعدم یه پوش زدن و مسجدا افتتاح کردن. یه دوستی داشتم شهناز. میرفدیم و مینشستیم گوشه چادر به هره کره. اینقد ریز ریز میخندیدیم و هیر هیر میکردیم که دعوامون میکردن. عشق این بودیم که دنبال دسته بریم. شام میدادن و بعد شام ظرفا را می آوردن خونه ی ما. باز تا نصفه شب زنها ظرف میشستن و منم بدو بدو ظرفا را جابجا میکردم و خشک میکردم و خستگی نمیشناختم. اما الان دیگه وقتی گذارم میخوره به هیئت های مذهبی همش حواسم به در و دیوار مسجده و عَلَم و نشونهاست. امسال یه شب پاشدیم رفتیم مراسم تو یه شهرهای اطراف اصفان. با خواهرم نیشستیم دونه دونه نمادهای در و دیوارمسجد و هیئتشونا را درآوردیم و در موردش هی حرف زدیم. اینا ببین این مال اسلام نبوده بعد وارد شده. اوه اون گل و مرغ رو ببین از دوره مانی به یادگار مونده. وای کله اژدها را نگاه کن این دیگه اسطوره ایه. بعدش رفتیم تو قیافه ها و طرز لباس پوشیدن مردم اون منطقه و هی حرف زدیم. بعد رسم و رسومشون تو عزاداریها. اص نفهمیدیم مداح چیچی گف. سخنرانی چیچی بود. خخخخخخخخخ. بنظرم باید رفت و مراسم شهرای مختلفا دید. واقعاً لذت بخشه. هر قوم و قبیله و طایفه و عشیره و فامیل و شهر و محلی رسم خودشا داره. تموم تلاشمونا کردیم بریم مراسم زنهای عرب، نشد امسال. انشالله سال دیگه نَمیریم و بتونیم بریم اون رو هم تجربه کنیم.
چطوری علاء الدین؟ خوبی؟ خوشی؟ من به گذشته ها خیلی فک نمیکنم. اینم معلولیت منه. خخخخخخخخ. الانم میشه رفت مراسمها و خاطره ساخت. قبلنا یه جور دیگه بود. الان خو بزرگتر شدیم یه مدل دیگه استفاده میکنیم.

سلام. از بچگی با مراسم عزاداری امام حسین خو گرفتم و هنوزم که هنوزه، دوست ندارم تاسوعا و عاشوراها خونه باشم. هنوز هم که هنوزه این مراسم روحمو تازه میکنه. فقط دلم میگیره از خیلی از ریاکاریهایی که تو بچگی بوشون رو حس نمیکردم و الآن با بزرگتر شدنم خودنمایی میکنن! مرسی از پست عالیتون

دیدگاهتان را بنویسید