بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!
هرچند از روزهای کودکی و گردشهای بیدغدغه و سرخوشانه مدتهاست فاصله گرفتم، اما دستنوشتههای بچهها از محیط روستا منو یه بار دیگه به اون فضای دستنخورده و باصفا برد. روزایی که خونه پدربزرگ پر میشد از هیاهوی بچهها. مهربونیهای مادربزرگ و شیطنتهای ما. پرسه زدنامون تو کوچهباغا و گاهی ایجاد مزاحمت برای دیگران. به یاد اون روزای پر از خاطره. به یاد اون روزای با هم بودن؛ یکی بودن؛ صمیمی بودن؛ یهرنگ بودن.
تابستون که از راه میرسید و از کورهراه صعبالعبور امتحانا که میگذشتیم، نوبت به لذت بردن از طبیعت روستا بود. وقت دوباره دور هم جمع شدنا و به قول معروف آتیش سوزوندنا بود. از سر و کول هم بالا میرفتیم. گاهی یکیمون گریش درمیومد، قهر میکرد، خط و نشون میکشید یا مظلومانه شروع میکرد به گلایه و شکوایه. وقت خوابم که میرسید، دور از چشم بزرگترا تو رختخواب شیطنتامون ادامه داشت. حالا کی خوابمون میگرفت یا از ترس بزرگترا ساکت میموندیم و خواب چشمامونو میگرفت. یه وقتایی هم ایجاد سر و صدایی ناخواستهای دعوای بزرگتری رو به دنبال داشت. به یاد اون شیطنتای کودکانه و بیریا. به یاد اون خوابای راحت دور از مشغلههای روزمره.
صبح که بیدار میشدیم یا بهتر بگم بیدارمون میکردند، وقت صبحانه بود. شیر تازه که قبل از خوردنش از عطر دلپذیرش لذت میبردیم، نون محلی با پنیر گوسفندی خوشطعم، تخممرغ که با روغن حیوونی نیمرو میشد و کره و سرشیر عالی و خالص. بعد هم که در کنار دیگران راهی باغ و مزرعه میشدیم. گشت و گزار اینجا و اونجا. گهگاهی کمک رسوندن به دیگران در حد توانمون و خوردن ناهاری که روی آتیش پخته میشد و طعمش واقعاً با این غذاهای امروزی خیلی فرق داشت در کنار دوغ اصیل محلی که طعمش هیچ شبیه این آبماستنمکهای صنعتی نبود. به یاد اون صبحانههای فرحبخش و شادیآور. به یاد اون در کنار هم کار کردنای ساده و صمیمی. به یاد اون ناهارای کمنظیر خوشطعم و خوشمزه.
خونه مادربزرگ مادریم که متأسفانه خیلی زود از بین ما رفت، قدیمی بود. از اون خونه خشتیهایی که وقتی آبپاشی میکردی، بوی کاهگل مرطوب مشامتو مینواخت. تو اتاق نشینمش مثل همه خونههای از اون دست، یه اجاق دیواری داشت که توش آتیش روشن میکردند. هم برای گرم شدن خونه و هم برای پخت و پز و این چیزا. همیشه هم یه کتری یا قوری کنارش بود که چای رو گرم و آماده نگه میداشت. کسی که از همه مهمتر و احترامش بیشتر بود رو بالای اتاق کنار اجاق مینشوندند. اونجا یه دشکچه میانداختند و در کل، جای نرم و گرمی به شمار میومد. من خیلی دوست داشتم برم کنار اجاق بشینم و با انبر زغالا و خاکسترا رو جابجا کنم. به شوخی بهم میگفتند: «بچه با آتیش بازی نکن که شب …» خخخ! به یاد اون بوی آشنای کاهگل. به یاد اون اتاق گرم.
همه گرداگرد یه چراغ روشنایی که بهش چراغتوری میگفتند مینشستند و از هر دری سخنها میگفتند. ما بچهها هم به کودکیهای خودمون مشغول بودیم. گاهی با سایه افراد که در پناه نور چراغ روی دیوار میافتاد بازی میکردیم. نیمهشبا که به حیاط میومدم، فضا پر بود از صدای شب، بازی باد با شاخه درختها، آواز جیرجیرکها و قورباغهها، جریان آب در رودخونه و صدای تٍپتٍپ موتور آب روستا. به یاد اون جمع ساده و دوستداشتنی. به یاد اون صداهای گوشنواز و خاطرهانگیز.
حالا اما من موندم و یه آپارتمان که بیشتر شبیه قفس ما آدمهاست. با این تفاوت که پرندهها دوست دارند از قفس رها بشند، ما نگرانیم که صاحبقفس بیاد و بگه دیگه باید از این قفس بری. از اون روزای کودکانه زیبا فقط خاطرههاش به جا مونده. من و یک دنیا خاطره، من و کولهباری از حسرت از دست رفتن اون روزا، من و شیرینی خاطرات و تلخی حسرت.
در پناه یکتای هستیبخش! «علاء الدین»
۱۹ دیدگاه دربارهٔ «پستوی خاطرات (۳): قسمت دوم از به یاد آن روزها»
درود. واقعاً هم به یاد اون روزها. چی بگم که داغ دلمو تازه کردی.
راااستی مدااال فراموش نشه. دمت گرررم.
سلام!
پیشتر هم گفتم که از من توقع مدال نداشته باشید. آخه شما مجردا چه میدونید که بحران مالی یعنی چی؟! خخخخخخخ!
سلام خیلی قشنگ نوشته بودید! لایک
سلام و متشکرم!
سلام خوبه ولی کوتاهه
سلام!
فکر کردم و میکنم طولانیتر شدنش حوصله بعضی خوانندهها رو سر میبره. وگرنه از روستا حرف برای گفتن زیاده. البته قصدم فقط یادی از اون روزا بود.
سلام. بد آفتی هستن خاطرات! زخم می زنن! عمیق! کاری! موندگار!
پاینده باشید!
سلام!
خوبیشون اینه که میشه با غرق شدن توشون از امروز فاصله گرفت.
سلام بهبه همشهری سیمکان فنجان دوراه قلعه سنگی و…. جالب نوشته بودید انشا اللاه شما را از نزدیک زیارت کنم موفق باشید….
سلام!
فکر کردم و میکنم طولانیتر شدنش حوصله بعضی خوانندهها رو سر میبره. وگرنه از روستا حرف برای گفتن زیاده. البته قصدم فقط یادی از اون روزا بود.
سلام بر گوشهنشین!
متأسفانه جواب قبلی به اشتباه اینجا نوشتهشد. تو شناسنامهتون چیزی درباره بوانات ندیدم. آیا اهل اونجایید؟
سلام فقط یادش بخیر بچگی و گذشته
موفق باشید
سلام و سپاس از حضورتون.
سلام. مرسی از پست. ما رو بردین به حال و هوای اون روزها…..
این متن رو جایی خوندم حیفم اومد اینجا کپیش نکنم:
روزگاری در زدن هم اصولی داشت ، کوبه زنانه داشتیم و مردانه…
و وقتی در زده میشد صاحب خانه میدانست آنکه پشت در است زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او میرفت،
زندگی ها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت…
?مردها کفشهای پاشنه تخم مرغی میپوشیدند تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پس کوچه های تو در تو خانمها بفهمند نامحرمی در حال عبور است…
منزلها بیرونی و اندرونی داشت و از ورود مهمان تا خروجش طوری منزل ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند…
آن روزگاران امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود،
نه سیستم امنیتی در منازل بود و نه شبکه های مجازی برای پاییدن همدیگر…
اطمینان و شرافت و وفاداری و نگه داشتن زندگی با چنگ و دندان و آبروداری زوجین اصل زندگی بود…
من هرگز بخاطر ندارم کسی مهریه ای اجرا بگذارد و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق و فرزندان طلاق…
?نه ال سی دی بود نه اسپیلت و لباسشویی،
صابون مراغه ای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گلسیرین ترکهایش را مداوا میکرد…
و پدری که سر شب دم غروب خونه بود و خیز برمیداشت زیر کرسی و مادر کاسه اناردون کرده روی کرسی میگذاشت و نصف بدنمان زیر کرسی و سر و کله کز کرده در بیرون آن،با لباسهای ضخیم…
پاییزی وزمستانی پراز باران داشتیم
?یادش بخیر همه چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف می آمد،هم زمین برکت داشت هم آسمان…
سفره مان برنج بخود کم میدید،اما صفا و سادگی داشت…
و پنج ریالی پدر در صبحگاه مدرسه میشد نصف نان بربری با پنیر…
آن روزها پشت این دربهای کوبه دار با هم حرف میزدند خیلی گرم و صمیمی…
تابستان ها چقدر روی تخت های چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بی غبار را بردیم…
چه حرمتی داشت پدر و مادر…
?و پولها و مالها چه برکتی…
چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم،
و چقدر از خدا میترسیدیم…
کله صبح قمری ها(یاکریم ها) میخواندند ،
?با دوچرخه درخونه ها نون تازه و عدسی و شیر می آوردند محال بود کسی یازده صبح بیدار شود…
زود میخوابیدند و سحر بیدار میشدند و بهترین رزقها را دریافت میکردند،
زمستون برف وشیره میخوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد و بهترین غذا را جمعه ها میخوردیم،
آنروزها مردم چقدر به یکدیگر رحم میکردند و مهربان بودند و گره گشا و اعصابها حرام ترافیک و … نمیشد…
نفهمیدم چی شد ولی برف و کرسی و ستاره ها و کاسه بی تکلف انار و درب کوبه دار و دورهمی ها همه یکباره جمع شد…
حالا ما مانده ایم و دنیای بی خیر و برکت و دربهای ضدسرقت و آدمهایی که سخت فخر میفروشند و متکبرند گویی هرگز نمیمیرند و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شده اند…
چقدر نعمتها از کف رفت و ما خواب خوابیم.
یادش بخیر آن روزها …………
سلام!
متن بسیار زیبایی بود. بهویژه برای امثال من که بخشی از چنین فضایی رو تجربه کردیم.
سلام
واقعا چه دوران زیبا و لذت بخشی بودند آن دوران . بخصوص سرشیر صبحونه و دم پختک لا آتیشی. شکمو بودیا. خخخ
موفق و پیروز باشی
سلام!
گوشتو بیار جلو یواشکی یه چیزی بگم. «من هنوزم یه کوچولو شکمو هستم» خخخ!
سلام بر علا ادین بله پدر من اهل همان خاک پاک هست و من هم گاه گاهی به اقوام و خویشانم سر میزنم آب و هوای آنجا به خصوص در فصلهای بهار و تابستان عجب با صفاست
سلام مجدد بر شما!
تا اونجا که میدونم، نام خونوادگی شما مربوط به روستای مسهست. بهرحال از آشنایی با شما بسیار خشنودم. به امید ارتباطهای بیشتر در آینده!