خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یه سلام و کمی حرف از این ور اون ور

سلام سلام سلااااااام
حال شما چه طوره خوبید به قول مرحومه ملیسا احیانا گویا که آیا و از اینا.
خوب از کجا شروع کنم؟ آها
هفته ی قبل که روز روستا بود یهو بچه ها آماده شدن برن به یه روستای خالی از جمعیت سر بزنن و خلاصه دیدن کنن.
مهدی سلام ابی کجایی؟
علیک سلام خونم خوب کارتو بگو دیرمه؟!
خوبه بابا انگار چه خبره پاشو آماده شو میریم یه هوایی بخوریم؟!
من از وقتی به دنیا اومدم دارم همین کار رو می کنم!
چه کاری!
هوا می خورم دیگه. آخه خنگه اگه هوا نخورم که میمیرم.
کاش بمیری ببین با پر حرفیت بحث رو به کجاها می کشی از مشرق می پری اشرق!
جان اشرق دقیقا کجای کره ی زمین میشه!
جای پر حرفی پاشو آماده شو.
دلم هم می خواست برم هم نمی خواست. خواستم ترانه ی یه دلم میگه بِرَم بِرَم یه دلم میگه نَرَم نَرَم رو واسه خودم بخونم که حال این کار رو هم نداشتم.
چند دقیقه دیگه نق زدن سر اون بیچاره و آخرشم که دیدم نخیر ظاهرا قرار نیست از دست این خلاص بشم ناچارا قبول کردم.
ساعت چهار بعد از ظهر درس رو بوسیدم و آماده رفتن شدم.
مهدی آدم دقیقیه بگه فلان ساعت اونجام شک نکنید زودتر برسه دیرتر نمی رسه.
هروقت مهدی رو می بینم یاد یکی از معلم هام می افتم که آرزوی همه ی هم دوره ای هام این بود شده یه روز نه نیم ساعت دیر کنه.
هعیییی که آرزوی محالی بود چون تا وقتی با ما کلاس داشت هرگز نشد که دیر کنه
و ما این آرزو رو با خودمون حمل نمودیم و همچنان بر دوش می کشیم و باید دیگر زمین بگذاریم و بهش فکر نکنیم.
ای بابا از کجا رفتیم کجا!
بله می گفتم مهدی سر ساعت رسید و ما به همراه چند نفر دیگه عازم شدیم.
وقتی وارد روستا شدیم پرنده ها چنان سر و صدایی راه انداخته بودن بیا و ببین.
اکثرا هم پرستو هایی بودن که آماده ی سفر می شدن و جلسه گرفته بودن.
خیلی زیاد بودن.
وحید گفت کاش یه تفنگ داشتم و یه سریاشونو می زدم و یه کباب حسابی می خوردیم!
گفتم بهتر که نداری چون اونا شاد و شنگول دارن راهی سفر دسته جمعی میشن انصاف نیست به خاطر خوش گذرونی خودمون اونا رو پَر پَر کنیم.
یه عده شونو بکشیم و یه عده شونم عزادار راهی سفر بشن.
جوابم فقط یه برو بابا بود.
ولی آی که تو اون لحظه چه قدر دلم می خواست یه پرستو باشم پرواز کنم و از سرمایی که این روزا شدیدا بغلم کرده فرار کنم و برم به جایی که با گرماش گرم بشم! جایی که هیچ سرمایی دستش بهم نرسه!
ولی خوب اینم که جزوه آرزو هاست و از قدین گفتن آرزو بر جوانان عیب نیست.
رفتیم داخل روستا. از هیچ آدمی خبری نبود.
همه جا جای پایِ زمان حس می شد. دیوار ها نیم ریخته یا کامل خراب شده بودن.
خونه هایی هم بودن که سالم و مقاوم ایستاده بودن و به گذشت زمان پوزخند می زدن و بابا زمان هم با لبخند نگاهشون می کرد و در دل می خندید که چه قدر اینا سادن به موقعش به حساب اونا هم می رسه.
خونه هایی که با هزار امید بنا شده بودن حالا رها شده بودن و از صاحبانشون که اونا رو با چه زحمت و بدبختی ساخته بودن تا سر پناهشون باشه و توش آروم بگیرن ولی حالا رهاش کرده بودن و رفته بودن دنبال زندگیشون.
بیچاره اون خونه ها و بیچاره روستا!
داخل یکی از حیات ها بچه ها یه عروسک پاره پوره که دست و پا هم نداشت با یه توپ پلاستیکی پیدا کردن.
خدا می دونه شاید صاحباشون برای داشتنشون روزها التماس کرده بودن ولی بعده مدتی ازشون خسته شدن و اونا رو به فراموشی سپردن.
بیچاره اون توپ و بیچاره تر اون عروسک پاره پوره و بی دست و پا!
خسته بودم از گردش توی روستایی که شده بود لونه ی پرنده و خزنده خسته تر شدم.
و بازم بیچاره روستا!
حس می کردم که اون سرمای لعنتی بیشتر داره من رو به خودش فشار میده.
گوشیمو درآوردم همون جوری که داشتم تو کوچه های سنگی و پر چاله چوله که روزی پذیرای مردم خسته یا سر حال و حیوانات و جایی بوده برای بازی بچه های بیخیال و دور از تمام غم های بزرگترا رد می شدم با گوشی هم ور می رفتم. چیزی توش نبود که اون سرما رو ازم دور کنه ولی حس می کردم باید خودمو مشغول کنم تا کمتر بهش فکر کنم.
بچه ها ساکت بودن. هرکس تو فکر خودش بود و شک ندارم همه داشتن به روزای قشنگی که گذشتن و رفتن فکر می کردن.
جز صدای پاهامون که رو سنگا صدا می کرد و قیل و قال اون پرستو ها که برای خودشون خوش بودن صدایی نبود.
هنوز هم گاهی بوی روستا در میان گرد و خاک به مشام می رسید.
شاید روستا هم داشت به یاد گذشته ی آبادی که داشته آه می کشیده و اون بو همراه نفساش بیرون می اومد.
رسیدیم به جایی که یه چشمه بود کمی آب داشت.
دست و صورتمونو شستیم، کمی آب خوردیم و به طرف ماشین حرکت کردیم
و روستا رو برای پرنده ها و بقیه ی ساکنینش گذاشتیم و در حالی که پرستو ها با سر و صدا بدرقه مون می کردن از روستا دور شدیم.
چه قدر دلم به حال خودم روستا و اهالی اون روستا سوخت که چه روزایی رو از دست دادیم!
مردم روستا به خیال زندگی بهتر خونه زمین و هرچی سرمایه خدادادی داشتن رو ول کردن و راهی شهر ها شدن
و اکثرشونم کارگر شدن و خیلی ها هم رفتن طرف دود و دم.
کاش بشه یه روز روستاها عین قبل آباد بشن!
یعنی میشه که بشه؟؟؟!

۴۰ دیدگاه دربارهٔ «یه سلام و کمی حرف از این ور اون ور»

سلام بر گوشه نشین کمپیدا
والا کنار بوکانه و هنوزم خیلیا زمینهای کشاورزیشونو دارن و تابستونا صبح میرن سر زمین و شب برمیگردن
سکوتش خیلی با حاله که جز صدای پرنده ها چیزی اونو به هم نمیریزه

وحید گفت کاش یه تفنگ داشتم و یه سریاشونو می زدم و یه کباب حسابی می خوردیم! گفتم بهتر که نداری چون اونا شاد و شنگول دارن راهی سفر دسته جمعی میشن انصاف نیست به خاطر خوش گذرونی خودمون اونا رو پَر پَر کنیم. یه عده شونو بکشیم و یه عده شونم عزادار راهی سفر بشن.
***

رفتیم داخل روستا. از هیچ آدمی خبری نبود.! همه جا جای پایِ زمان حس می شد. دیوار ها نیم ریخته یا کامل خراب شده بودن.خونه هایی هم بودن که سالم و مقاوم ایستاده بودن و به گذشت زمان پوزخند می زدن و بابا زمان هم با لبخند نگاهشون می کرد و در دل می خندید که چه قدر اینا سادن به موقعش به حساب اونا هم می رسه.خونه هایی که با هزار امید بنا شده بودن حالا رها شده بودن و از صاحبانشون که اونا رو با چه زحمت و بدبختی ساخته بودن تا سر پناهشون باشه و توش آروم بگیرن ولی حالا رهاش کرده بودن و رفته بودن دنبال زندگیشون.
بیچاره اون خونه ها و بیچاره روستا!
***

داخل یکی از حیات ها بچه ها یه عروسک پاره پوره که دست و پا هم نداشت با یه توپ پلاستیکی پیدا کردن.خدا می دونه شاید صاحباشون برای داشتنشون روزها التماس کرده بودن ولی بعده مدتی ازشون خسته شدن و اونا رو به فراموشی سپردن.
بیچاره اون توپ و بیچاره تر اون عروسک پاره پوره و بی دست و پا!
***
خسته بودم از گردش توی روستایی که شده بود لونه ی پرنده و خزنده خسته تر شدم.
و بازم بیچاره روستا!
و بازم بیچاره روستا و بیچاره آدما
لاااااایک …سلام آقا ابراهیم نوشته ی زیبایی بود

درود. خب اینکه کاری نداره. میخوای از این به بعد پرستو صدات کنم. خَخ.
هر وقت پست میزنی داغ دل منو تازه میکنی. آخه مگه مریضی تو بچه.
الآن دلم پَر پَر میزنه واس اون موقع که با بچه های فامیل دور هم بودیم. چه روزای خوشی داشتیم. حیف.

سلام و دورد بر هیوا …کجایی اینقدر کم پیدایی حالا هم که میخوای بری کجا وایسا ببینم نمیذارم بری بعد اینهمه وقت اومده یه پست گذاشته حالا هم میخواد بره عجب … از دست هیوا چیکار کنم که اینقدر خواهرشو حرص میده چقدر بهت بگم درستو بخون ، پستتم بذار … خوب درباره پست زیبات که عالیییییی ولی چی بگم که این روزها فقط آرزو میکنم پرنده بشم و بال پرواز بهم بدند فقط دوتا بال میخوام تا پرواز کنم و برم و برم و برم و سلامی به دوست عزیزم بکنم و کنارش بمونم و دیگه پا توی این دنیای بی وفا نذارم میدونی هیوا الان منم شدم مثل اون روستایی که توصیفش کردی بی روح ، شدم یه مرده متحرک میگم و میخندم اما درونم پر از دلتنگی و آشوبه کاش هرچه زودتر تموم بشه این زندگی لعنتی کاش……
شاد باشی داداش هیوا

آفرین هیوا پس این کارتو ادامه بده نبینم دیگه پست نذاریا خخخخخ شوخی میکنم برو بچسب به درست چون تلاش برای رسیدن به هدفت مهمترین کاریه که میتونی توی زندگیت بکنی . ما که سالو تحمل کردیم این چند ماه هم روش . موفق و پیروز باشی هیوا

سلام داش مهدی عزیزم
خوب چکار کنم آدم با پریسا نشست و برخواست داشته باشه ناخدآگاه پریسا با وردی که میخونه بعضی اخلاقاشو به اطراف پراکنده میکنه و اونا هم با هوا وارد ریه و بعد کل بدن میشن و طرف میشه یکی شبیه پریسا
فدای حضور مهربونت
همیشه شاد باشی

سلام هیوای عزیزم که هوایی شده حسابی این روز ها !
نگارشت من رو بُرد به جاهایی که نهایتا اوایل کارم شاید سر جمع ۱۰تا جشن هم نمیشد دهه ۱۳۷۰برنامه اجرا کردم
و هیچ وقت تجربه زندگی در روستا رو نداشتم .
ولی صفا ،صمیمیت ،یک رنگی ،غیرت ،مردانگی ،و هم دلی درشون موج میزد
و البته غذاهای خوش مزه و طبیعیی که درست می کردن واقعا اشتها هر سیری رو هم باز می کرد

راستی یه ایده به ذهنم رسید یهو !هم محله ای ها گوش کنید
خیلی زیبا و دل پذیر میشد همگی :یعنی کم بینا و نابینا با هم میرفتیم به یکی از این روستا های فراموش شده و آبادش می کردیم و مشغول به زندگی میشدیم و اونجا رو با توجه به نیاز خودمون فقط خودمون محیطش رو باز سازی می کردیم و هیچ بینایی رو هم راه نمیدادیم که بیاد اونجا ساکن بشه و اسم روستا رو هم استقلال یافتگان میزاشتیم
نظرت چیه ؟فکر کنم هرکی این کامنت رو بخونه چند لحظه به این ایده فکر میکنه و فرو میره در این رویا ،که زیاد هم دور از تصور نیست !!

سلام شادمهر لایک به ایده جالبت خیلی خوبه… ولی حیف میخواید ما بیناها نباشیم فقط یه خواهش دارم این که بدونید همه بیناها بد نیستند !!! مثل دوست بینای خانم فاطمه کاظمیان … که کارشون واقعا احسنت داشت . واینکه توی هر قشری از جامعه خوب و بد هست . شاد باشید

سلام اختیار دارید من فقط یه ایده دادم کو تا بخواد عملی بشه ؟بعدش من از خدام هستش که انسان های خوب مثل شما و امثال شما کناره ما باشن ولی اگر درد من رو میشنیدی اولا شاید زخم خودت به نظرت نمیومد دیگه
البته قصد جسارت به هیچ وجح ندارم و قطعا هر کسی دردش برای خودش درداور تر باشه
ولی اگر داستان من رو شنیده بودین به من حق میدادین که این اشتباه تایپی ازم سر بزنه
در هر صورت شما یه هنر دوست و هنرمند هستین و پیشه من ندیده جایگاه خاصی دارین
زنده باشی و خدا هم دوست شما و همه رفتگان رو بیا مرزه

هیچ ببینیو راه ندید . منو اس ۳۱۳ هم گاهی بهتون سر میزنیم . اون مواقع هم چشای مارو ببندید و اگر در چاهی افتادیم روی سرمون خاک بریزید ههههه اس اسی من وصیت نومچمو نوشتم تو هم بنویس که بریم دیدنشون .
ابراهیم، اس اسی به شما میگه هیوا شما هم بهش بگو اس اسی یا اس اس . ههههه

باشه پدر بزرگ من آماده ام هر وقت بگید باهم میریم راستی میدونم پدر بزرگ برای همه تازه واردها اسم میذاره خوب ممنونم خخخخ .

هیوا و شادمهر زود باشید روستا رو تبدیل به شهر گوشکنی ها بکنید دوتا مهمون دارید . ما داریم میااااااایم……

من خوش حالم که اشخاصی مثل شما هستن و در جمع ما حظور دارن
ولی s3 جان با یه گُل هیچ وقت گُلستون نمیشه
همین حالا روستای ساخته نشده کُلی نظرات موافق و مخالف پیدا کرده
تازه هنوز نه به باره و نه به داره
راستی یه سوال چرا بیشتر از خودت نمیگی ؟تا ما با مهمان محترمی که در آینده خیلی دور قراره به روستای استقلال یافتگان سر بزنه و ما رو سرافراز کنه بیشتر آشنا بشیم ؟

دیدگاهتان را بنویسید