خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یک مشت اراجیف

سلام و صد سلام و هزار و یک صد سلام خلاصه بی نهایت سلام, حالا با کی ام؟! فکر کنم خودم را گفته باشم حححح, شوخی بود, با اونیم که این پست را میخونه: یه داستان آوردم براتون: یه مشت اراجیف بی خود, بستگی داره که شما چطور راجبش نظر بدید: مهم اینه که من منتظر نقد ها و نظر های شما هستم این شما هستید که بگید اراجیف یا نه؟. پس بزن بریم ببینیم داستان از چه قراره.

***

بسته ی بادکنکی را باز می کند. همه ی بادکنک ها را باد می کند, همه را. دیگر جایی برای جا به جا شدن ندارد, همه سبک هستند و روی هم تلمبار. مقصد مشخصی ندارند, همین طور روی هم شناور شده و او لا به لایشان قلت می خورد. دنبال پاکت آدامس های چاپی می گردد. یک جای کارش ایراد دارد. می گوید می خواهد با آن ها ساق دست درست کند. تکلیف افکارش مثل تکلیف فیلم های عاشقانه ی هندی یا امپراتوری کره ای از همان اول مشخص است. :پوشیدن دو ساق دست با چاپ روی جلد آدامس ها: بادکنک های آویزان اینبار لشکر سر در گم فیلم کره ایش هستند, معلوم نیست چه می خواهند بخورند, دست روی هرچه می گذارند آن یکی می آید روی نفر بعدی قرار می گیرد و چندتای دیگر دسته جمعی از راه می رسند و هلشان می دهند پایین. دعوا سر یک پودر کیک آناناس است, زورشان نمی رسد, خیلی سنگین است. دو قفسه بالاتر ماشین آدامس های چاپی مشاهده می شوند. :همه می خواهند قربانی شوند: همه یعنی بادکنک ها و آدامس ها. شادی تنها بانو دوکمان است که قصد حکومت بر سرزمین گوگوریُ را دارد. در دکان بسته است. از پشت شیشه ی پنجره تیغ شمشیر دینام پیشانی مغازه را نشانه رفته است.
تکتک افراد لشکر گرم و شل و نازک و درمانده هنوز روی هم شناورند. هنوز حق انتخاب را از خود نگرفته اند, :یا بانو دوکمان یا مرگ!. شادی هنوز دنبال پاکت آدامس هایش می گردد. آن ها را که نمی خواهد بخورد, فقط می خواهد لشکر دینام را به بازی بگیرد, تا ماهنوش و گلنوش دو دختر فروشنده ی دکان های بغلی را با خودش متحد کند. :یعنی آن ها هم شیطنت شادی را انجام بدهند. :یا همان اتحاد بین سه قلمرو: افسار بادکنک ها شل می شود, تیغه ی داغ شمشیر دینام اول از شیشه ی بخاری بلند می شود بعد از پشت شیشه ی پنجره توی گلویشان می پیچد. به نوبت پوک و پوک و پوک صدایشان به گوش محترم خانم می رسد. به هم می خورند و جیر و جیر و جیر صدا می دهند. اگر گلنوش توی دکان بود حتما شادی می گفت: شمشیرم را بی صدا بالا گرفته ام. صدای نازکش را مثل ننه ها می لرزاند و بالا می برد: بس کنید دیگه اه؟.
این بازی هنوز ادامه دارد.
بادکنک های زیر پایش خیس عرقند, سنگ فرش مغازه لغزان است, :دوکمان در خون لشکرش قلتیده و پوست بدن هایشان زیر پایش می لغزد: زمین می خورد: چیزی نیست, نگران من نباشید, من تا آدامس ها را برندارم از این مغازه بیرون نمیرم. :من تا سه قلمرو را متحد نکنم نمیمیرم: /هزار نقش در بازی یک نقش/.
“یک بازیگر کره ای در نقش دوکمان, شکوفنده دوبلر بازیگر دوکمان: حالا شادی و ماجرا هایش کجا قرار دارند؟” هنوز ربط هایش را پیدا نکرده. بادکنک های قربانی را می گوید. بهناز داشت با صدای بلند قسمتی از رمان ترلان را می خواند. جمله ی پیدا نکردن ربط هایش را از آنجا گرفته است. هنوز قوزک پایش درد می کند, نمی تواند از جایش بلند شود. بادکنک دیگری روی بخاری داغ می ترکد, می چسبد به سقف بخاری و آب دهان شادی می ریزد توی شعله ها و جلز ولز می کند. شامه ی محترم خانم با بوی سوختگی شبیه تایر ماشین بابا حبیب تر می شود. از لشکر زخم خورده ی دوکمان ماجرا کاری ساخته نیست, آخه بادکنک ها آدمیزاد نیستند که شادی زخم خورده را از جایش بلند کنند, ببرند توی اقامتگاهش تا استراحت کند, یا روی یکی از قفسه های خالی پنهانش کنند و چند کارتون مقابلش بچینند تا محترم خانم نبیند.!
از نظر محترم افتضاح به بار شده اما برای :بانو دوکمان: بازی هنوز ادامه دارد!. دم دروازه مادر ماهنوش و گلنوش کمیسیون گرفته اند که شادی برای فروشندگی بچه است, بزرگترها نشسته اند بچه کوچولو ها شده اند خر بیار معرکه. :جناب کیمیوشین نشسته است و آن وقت یک زن بر قلمرو باکچه حکومت می کند:
شادی لاغر اندام است, مثل یک فلفل باریک و دراز, اما تند و تیز. می تواند روی یک قفسه ی خالی دراز بکشد. همه می گویند سبک جسم است اما عقل مارموزی دارد. :کیمیوشین هم می گوید: اگرچه دوکمان یک زن است, اما به خوبی می دانم که از پس سه قلمرو بر می آید:
!حالا باید حتما اتحاد سه قلمرو باشد؟, کاش شادی داستان دیگری را انتخاب می کرد!. کم کم زمان هم به خودی خود کلافه میشود چه رسد به آدمی زاد؟. این محترم خانم پس کی دیگر شامه اش از بوی سوختگی به تنگ می آید و گلویش خشک می شود؟.
یک رانی پرتغال برمی دارد. طعم بدی دارد. طعم وقتی که شاخه ی تر درختی را می شکند و پوستش را می کند. اگر کسی تا حالا جای پوست کنده شده را بو کرده باشد به خوبی می فهمد که طعم رانی آب پرتغال شادی را می دهد. :بانو دوکمان, شربتش را نخورده غصیان می کند و دور می ریزد: هنوز بادکنکها مشغول مردن هستند. این فقط یک بسته از بادکنک های دکان بود. :دوکمان باید به زودی لشکر جدیدی برپا کند: بسته ی دیگری باز می کند و می نشیند به باد کردن بادکنک هایش. فندک بخاری را به سمت چپ می چرخاند و خاموش می کند, پنجره را باز می کند. :انگار که دروازه ی قلعه ی باکچه را باز کرده باشد: باد, به داخل مغازه هجوم میآورد, تیغه ی شمشیر دینام را می شکند, به تن خوردنی ها هم لباس گرد و غبار می پوشاند. حالا دیگر به سبکی جسمش اعتماد کامل دارد. یعنی می تواند روی بادکنک هم بایستد؟. فرصت را در دو بادکنک بزرگ خلاصه می کند, آن ها که یکجا جا نمی گیرند, باید چاره ای اندیشید. دو دله ی روغنی را جلو می کشد. بادکنک ها را بین دله ها قرار می دهد, کفش هایش را در می آورد و سوار می شود. می جنگد. :با کی؟. :دینام با تیغه ی شکسته هم زخم می زند: یکی از قفسه ها لق لق می کند. ایراد کار شادی اینجاست :دوکمان هرچه قدر هم حکومت کند باز هم یک زن ضعیف است: یک جای عقل محترم خانم نقص دارد, قفسه ی لق پر است از امانت های دکان های بغلی. یخچال هایشان جا برای شیشه های خیارشور و مربا نداشت. جعبه ی آدامس روی شیشه ها بود. میراث نقص توی ریشه ی شادی هم رخنه کرده است. خورده شیشه ها را نمیبیند. همسایه ها گفته بودند این قفسه نای ایستادن ندارد. به کی می گفتند!؟, اگر قورباغه های توی شط بودند بدون شک می شنیدند. :بی گدار به آب نزنید بانوی من, دینام پشت دیوارهای مخفی قلعه کمین می کند: به قفسه ها آویزان می شود, دست دراز می کند و طعمه را برمی دارد. زیر پایش را نگاه نمی کند, صدای باله های زنبور روی بادکنک سمت راست قطع می شود. پای راستش را پایین می گذارد. جیغ می کشد. دست پاچه است. “در واقع این درد است که آدم را دست پاچه می کند” از درد شدید به بادکنک ها لگد می زند, زیر پایش منفجر می شود. او قفسه ی لق را رها می کند این قفسه ی لق است که او را رها نمی کند. می افتد روی دله های روغنی, شیشه ها سرازیر می شوند. :لابد صدای شکستن استخوان های دوکمان می آید: برای شادی همه چیز تمام می شود, از ترس خودش را خیس می کند, مغزش سوت می کشد نای فریادش تمام می شود. انگار رعنا توی گوشش چیزی زمزمه می کند: بالا رفتیم دوغ بود, قصه ی ما دروغ بود. پایین اومدیم ماست بود, قصه ی ما راست بود.
چشم هایش را باز می کند. خودش را خسته و گیج لای رختخوابش می بیند. اتفاق خاصی نیفتاده است, اتفاقی که معنای تمام شدن همه چیز بدهد. به همین راحتی. این ظاهر ماجرا بود. محترم خانم امانت دار خوبی نبود, شادی هنوز نمی داند دوست ماهنوش و گلنوش است یا باید قهر کند. تازه برایش احمقانه به نظر می رسد. پایان کار سه قلمرو را هرگز ندیده است, دست به اتحاد شیطنت می زند. این ها همه به کنار. آیا محترم خانم قهر است یا آشتی؟. هنوز مچ پاهایش درد می کند. بازوهای خسته اش را دور سرش حلقه می کند. تنها مانده است. تنهای تنها. این یعنی نابودی سه قلمرو. یعنی جدایی بین شادی ماهنوش و گلنوش.

۱۹ دیدگاه دربارهٔ «یک مشت اراجیف»

سلام شیده خانم
دست مریزاد. خسته نباشید. معلومِ خیلی روش فکر کردید و زحت کشیدید. بچه ها راست میگویند که باید دو سه باری خوندش. و من دوبار خوندمش. قلمتان زیباست. مفهومی که می خواستید در غالب داستان بیان کنید. البته با این سبک نگارش هر کس یک برداشت می کند. منهم خیلی سخت ارتباط برقرار کردم و به نظر مشکل اصلی نبود داستانک یا یک داستان محوری برای به وقوع پیوستن وقایع است. این پرش های زمانی بین شخصیت سریالهای کره ای, بچه های داخل دکان و محترم خانم, پا در هوا موندند. البته نه اینکه خوب در نیاورده باشید, بلکه منظورم این است هر کدام در جای خود کارکرد دارند ولی از بس پرش های متوالی داشتید ذهن مخاطب تا بخواهد درگیر شود, ماجرا را از دست می دهد. داستان شما مثل دانه های تسبیح است که جدا گانه زیبایند ولی نخ تسبیح که همان یک داستان محوری یا داستانک های مجزا باشند را ندارد که ربط منطقی قابل ملموس آن را درک کرد.
البته باید بگم که این فقط نظر منِ و یک برداشت دیگه این است که نوشته شما آنقدر سطحش بالاس که من هیچی نبفهمم. خخخ
بعضی جاهاش نمی دونم چرا ولی به یاد نوتشه های آنتوان چخوف می افتادم. قطعا با تمرین, مطالعه و شرکت در نقدهای کوبنده, می تونین یکی از نویسنده های مطرح بشید. منتظر آن روز هستیم. موفق و شاد و پر انرژی باشید

درود. ممنون از نظر ها و انتقاد به جاتون. ولی اگه برا هر نقد مثالی بزنید بیشتر برام روشن میشه. مثلا شخصیتهای پا در هوا. البته من توضیحی راجب داستان باید بنویسم. ولی این توضیح را میذارم برای دوشنبه شب. تا اون موقع باید دوستان و هر کسی که این داستان را میخونه نظرش را بنویسه. مثلا چه جور داستانکی باید باشه؟. برای من چون خودم نوشتمش به نظرم تکلیف شخصیتها مشخصه. ولی توضیحش را میذارم برا دوشنبه شب یا روز سه شنبه. به قول شما هر کسی میتونه یه برداشت خاصی از این نوشته داشته باشه. خودم به دو منظور نوشتمش. تا اینجا اکثرا نظر شما را داده اند. اصل داستان نویسی اینه که من بشینم گوش به نقد و نظریات خانندگان بعد اگر لازم به توضیحی بود یه توضیحی راجبش بدم. بعضی از بچه ها نوشتن که عالی بود. ولی ما نمیدونیم چه برداشتی باعث عالی بودن داستان دارند. که ممنون میشم اگر بنویسند. اینطور شاید ابهامات خیلی از دوستان بر طرف شد. به هر حال شاد و خرّم باشید.

بی نظیییر بود شیده بی نظییییر…….
جریان سیال ذهن….. واقعیت رویا طنز تلخ شیرین و کلا همه چی قاتی پاتی….. من عااااشق این مدل داستان هام…. خیییلی قشنگ خیییلی…….
فرانگیس گفت داستان می نویسی و من بهش گفتم قلم عااالیه….. الآن بهش بگو آمنه گفت قلمت فوق العاااالیه خیییلی……

درود بر شیده بانوی مهر انگیز بسیار عااالی بود مثل همیشه ولی به دیدگاه مهدی۳۱۳ توجه کن که راهنمای شایسته ایست قطعا موفقیت در انتظار توست تلاش بیشتر کن تا بدستش آوری.
لطفاً در صورت امکان با
H.movahedzadeh
در جی میل یا اسکایپ و یا
۰۹۱۳۹۱۴۷۵۱۷
در تلگرام و واتساپ تماس برقرار کنید.
مهرت افزون گل دختر بختیاری

مجددا سلام
برای بار سوم خوندم. و باز هم ضمن تشکر از قلمتون, داستانهای دیگه ای هم اگر دارید در محله بگذارید.یا اگر می توانید برایم ایمیل کنید: Mahdi.bahrami.rad@gmail.com

هان راستی یک نکته دیگه در مورد این داستانتون: این سبک نوشتن یکی از سخت ترین متدهای نگارش هستش که اگر به آن مسلط نشید, شاید به آرامی شما را به حاشیه بکشاند و استعداد نوشتن را از شما بگیرد. تمرین کنید و آثار نویسندگان روس و فرانسوی خیلی می تواند در نگارش این سبک داستانها کمکتان کند. باز هم شاااد باشید

مجددا درود. و مجددا تشکر از اظهارات شما. اگر با اسکایپ و تلگرام راحت هستید با اینها تماس بگیرید, البته ایمیل هم هست که من زیاد بهش سر نمیزنم, ماهی دو یا سه ماهی یک بار سر میزنم.
آدرس ایمیل: alihosein.mahmoodi1316@gmail.com
اسکایپ: labkhand.1369
شماره ی تلگرام: ۰۹۱۳۶۶۹۷۵۱۰
موفق باشید. شما با ایمیل راحتید میتونید ایمیل بدید. بازم بسیار شاد باشید.

سلام. داستان شما رو دوبار خوندم. بار اول که کلا هنگ کردم و هیچی دستگیرم نشد. بار دوم خیلی بهتر تونستم باهاش ارتباط بگیرم. راستش هیچی نمیتونم درباره اش بگم فقط میدونم این داستان کوچیک خیلی حرفا برا گفتن داره و خیلی چیزها میشه ازش برداشت کرد ولی متاسفانه من نتونستم چیزی برداشت کنم. فضای داستان قشنگ بود راستش یاد رویا هایی افتادم که تو دوران بچگی خودم میدیدم. حالا این داستان تو هم ی خواب که ی دختر بچه می بینه. ولی این خواب بچگانه شاید خیلی میتونه معنی داشته باشه. نمیدونم شاید ی چیزایی هست که ناراحتش میکنه. یا دوست داره از ی سری قید و بند ها آزاد بشه. لطفا توضیح داستان که خودت گفتی هر چی زود تر بذار. خواهش دیگه ای که از شما دارم اینه که عنوان داستانت عوض کن. این عنوان اصلا شایسته این داستان نیست و من هیچ وقت به چنین داستانی نمیگم یک مشت عراجیف.

دیدگاهتان را بنویسید