خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

از یه نابینا چی می سازن؟ عجیبه، نیست؟

سلام بر دوستان گوش کنی.

امیدوارم خوب باشید.

دیدم خیلی وقته پست نزدم، گفتم یه پستم بزنم یه خورده از این ور و اون ور بگم که دقیقا به عنوان پست هم مربوطه.

یه ماه و خورده ای پیش دانشگاه ها شروع شد، رفتم همه چیزو اوکی کردم، ثبت نام، انتخاب واحد ها و در نهایت خوابگاه.

خب حسش نیست هر روز برم خونه و بیام دانشگاه، مخصوصا با حجم درسا، و کارایی که خودم انجام میدم، واقعا وقت این یکیو ندارم، یا حد اقل خیلی خسته میشم، و منم دوست ندارم خودمو اذیت کنم.

حالا خوابگاه موندن منم به جایی بر نمی خوره.

هرچند، خانوادم اصرار دارن که من خونه باشم، ولی خب دیگه، من مثل همیشه، کار خودمو می کنم.

عیب نداره، من یه بار متولد شدم، یه بارم از دنیا میرم، پس دوست دارم هر کاری که تو زندگیم می کنم، هر تصمیمی که تو زندگیم می گیرم، از خودم باشه، اگه اشتباه می کنم، عیب نداره، دو بار اشتباه کنم، تجربه به دست میارم، بار سوم اشتباه نمی کنم.

اگه سختی می کشم، عیب نداره، دوست دارم سختی بکشم تا قوی تر بشم، تا فکرم بازتر بشه.

خلاصه، علیرضا یه بار متولد شده، و باید همه چیزو خودش تجربه کنه، و در کنارش از تجربیات بقیه هم استفاده کنه.

فقط من این وسط یه مشکل داشتم.

خب من دوست دارم اکثرا تنها باشم، نه اینکه آدم افسرده ای باشم، نه، تنهایی دلیل بر افسرده بودن نیست.

برعکس، من اگه نبودم، همین بچه های اتاقمون از افسردگی دق می کردن.

گفتم یه خورده خوابگاه بمونم، ببینم اوضاع چه طوریه، اگه نمیشه باهاش کنار اومد، همون برم خونه.

شروع شد، کم کم با بچه ها آشنا شدم و اینجور چیزا.

اولش فکر می کردن باید تو همه چی کمکم کنن، باید کارامو انجام بدن، و این جور داستانا.

خلاصه، من که نمی ذارم کسی کارامو انجام بده که، هر کاری می خواستم بکنم، تا اونا می خواستن اقدام به کمک بکنن، زود انجام می دادم، که ببینن.

هی اینا می دیدن من فلان کارو می کنم، هی تعجب می کردن، تا الآن، که مثل همه، بازم از یه نابینا، سوپرمن ساختن.

خب هیچ کدومشون بچه ی شیراز نبودن.

طبیعتا دوست داشتن جاهای دیدنی شیرازو ببینن.

خب منم یه کوچولو بین کارام یه وقت آزاد گذاشتم، و دقیقا مثل یه راهنما، همه جا بردمشون.

از بالای شیراز بگیر، تا پایینش.

خلاصه شیرازو دور زدیم، خخخخ.

نزدیکای شب بود، تو اتوبوس داشتیم می رفتیم که، شنیدم چند نفر پشت سرم دارن با یه زبون عجیب صحبت می کنن.

چون شلوغ بود و سر و صدا هم زیاد، باید یه خورده دقت می کردم ببینم چی میگن.

آخر سر، متوجه شدم که دارن فرانسوی صحبت می کنن.

خلاصه که، برگشتم و باهاشون شروع به صحبت کردن کردم، حالا از اون ورم بچه ها متحیر.

چهار نفر که تازه اون شب رسیده بودن شیراز، مستقل بودن، و هیچ جا رو هم بلد نبودن.

خلاصه بهشون پیشنهاد دادم که ببرم جاهای تاریخی و مشهور رو بهشون نشون بدم، که قبول کردن.

همین طور که بچه ها شکل علامت تعجب شده بودن، بهشون گفتم: اینا تازه اومدن شیراز و با هیچ گروه یا توری نیستن، هیچ جا هم بلد نیستن، بهشون پیشنهاد دادم ببرمشون شیرازو بهشون نشون بدم و قبول کردن.

دیگه شما هر جا می خواین برین برین، که منم با اینا برم، که حوصله ی شما هم سر نره.

خلاصه بچه ها که اون روز زیاد چرخیده بودن، به قول خودشون من عین ماشین راه می رفتم و خودشون از حال رفته بودن.

اونا تصمیم گرفتن برن استراحت کنن.

خلاصه، اون شبم با اون فرانسویا گذشت، رفتیم چرخیدیم و کلا خوب بود.

فرداش می خواستن برن تخت جمشید، و خواستن که باهاشون برم، منم یه برنامه اوکی کردم، و قرار فردا رو هم باهاشون گذاشتم.

رفتیم شامو زدیم و قرار فردا رو مشخص کردیم، آخر شبم رفتیم که هتل رو واسشون اوکی کنم.

می خواستم برگردم که بیخیال نمی شدن، اصرار داشتن هتل بمونم.

بیرون که بودیمو خب هر چی می خوردیم یا هر جا که می رفتیم همش اینا حساب می کردن، می گفتن خب هتل بمون ما حساب می کنیم دیگه.

بهشون گفتم که موضوع اصلا پول هتل و این داستانا نیست، فقط باید برگردم و کارای نیمه تموممو تموم کنم، که فردا با خیال راحت بتونم باهاشون برم تخت جمشید.

خلاصه، قبول کردن، منم برگشتم خوابگاه.

وقتی رسیدم، بچه ها رفته بودن دوستاشونو اورده بودن تو اتاق، که بیا به ما انگلیسی یاد بده، شروع کردن تشویق کردن و این جور داستانا.

وقتیم بهشون گفتم که فردا می خوام ببرمشون تخت جمشید که کلا ….، نگم براتون.

خلاصه، فرداشم تخت جمشید رفتیم، خدا رو شکر، خوش گذشت و این جور چیزا.

خلاصه که، منم تا وقتی کارامو بخوام انجام بدم خوابگاه می مونم، وقتیم کاری چیزی نداشته باشم یه وقتایی می زنم بیرون، حالا یه گاهی خودم، یه گاهیم با کسی.

خلاصه که خوبه، خودم هروقت بخوام میرم تو جمع بچه ها، شوخی می کنم، می خندونمشون.

وقتاییم که تو محوطه می خوام تنها باشم، یا تو خود اتاق، خودشون متوجه شدن که نباید تنهاییمو بهم بزنن.

از نظرشون خیلی آدم باهوش و عجیبیم، هرچند، من خودمو یه آدم عادی مثل همه می دونم.

حالا چرا عجیب؟

اینکه می خندونمشون، باهاشون شوخی می کنم، واسشون جالبه و میگن با من خیلی بهشون خوش می گذره.

و اینم که هیچ چی از خودم و تنهاییام نمی دونن، و نمی تونن بفهمن، واسشون جالب تر.

می گفتن اولش فکر می کردیم باید همه ی کاراتو انجام بدیم و این جور چیزا، حالا می بینیم تو کارای ده تای ما هم انجام میدی.

اینم اضاف کنم که تو این پست، اصلا قصدم تعریف از خودم نبود، پس اگه یه وقت کسی می خواد یه همچین کامنتایی بده، خودشو خسته نکنه.

من خودم بودم، خودم هستم، و خودم خواهم بود، هیچ نیازی به خود نمایی ندارم.

همین جوری اینا رو نوشتم، که یه خورده تجربه و این جور چیزا منتقل شده باشه.

جوونای آینده که قراره وارد دانشگاه، و خیلی از محیط های دیگه بشین، از نوجوونی خودتونو بسازین، و کم نیارین.

نترسین که قراره با چندین بینا تو یه محیط باشین و تنها نابینای اون محیط شمایین.

ترس نداره.

خودتونو بسازین واسه خودتون صفا کنین، اتفاقا خیلیم حال میده.

من خودم از رفیق بازی و این داستانا متنفرم، ولی خب خیلی وقتا جمعو شادش می کنم و دور هم جمعشون می کنم، شما اگه بدتون نمیاد از رفیق بازی، رفیق بشین و صفا کنین، من فقط به چشم چند تا هم اتاقی به بچه های اینجا نگاه می کنم و بس.

هرچند اونا منو دوست خودشون می دونن و من نه.

گفتم، از دوست و رفیق بازی متنفرم، در حد هم اتاقی می دونمشون.

حالا اونا به قول خودشون من خیلی تجربه دارم و تو خیلی از مشکلاتشون ازم کمک می گیرن و مشورت.

خب من تا اونجایی که وقتم اجازه بده کمکشون می کنم، چون کمک کردن بحثش جداست.

همین دیگه، خلاصه که موفق باشید!

۱۶ دیدگاه دربارهٔ «از یه نابینا چی می سازن؟ عجیبه، نیست؟»

سلام علیرضا از نابیناها وحشتناکترینها رو برای من ساخته بودند تا اینکه با این سایت آشنا شدم و تجربیاتی کسب کردم از اونجایی که هر چیزی را الکی نمیپذیرم یه ساله که دارم تحقیق میکنم فقط بخاطر دوستم تا بهتر بشناسمش خیلی چیزا برام حل شده ولی غروره بیش از حد نابیناها نه … واینکه غرور زیادتون باعث از دست دادن فرصتها میشه بنظرم وقتی طرفتون را شناختید باید یکم غرورتون را کنار بذارید . زندگی شادی داشته باشید .

پاسخ دادن به s313 لغو پاسخ