خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اندر احوالات من و مردم، 4 آبان!

سلام سلام.
مثل همیشه امیدوارم حالتون خوب باشه.
امروز یه اتفاق با مزه واسم پیش اومد که گفتم به اشتراکش بذارم.
خدایی ما هم فیلمی داریم تو این رفت و آمدها و ارتباطاتمون با مردم!
امروز سوار بی‌آرتی شدم و چون تا مقصد، مسیر طولانی نبود، و البته اتوبوس هم خیلی شلوغ بود، تصمیم گرفتم همون اطرافِ در ب‌ایستم. نزدیک ایستگاه با صدای تقریبا بلند خانمی، توجهم جلب شد:
اولی: خب نمیتونم پا شم! چرا خودتون پا نمیشین؟ دومی خدا به دادی آخِرتِد بِرِسِد. یه دفعه یکی دو دستی منو گرفت: عزیییزم! بیا بشین! من: نه خانم، ممنونم. من باید پیاده شم. راحت باشین.
اولی چرا قضاوت میکنید! دیگه دوران خدا به آخرتت رحم کنه، گذشت. میگن ببخش، تا وقتی فقیر نشدی. من که متوجه ماجرا شده بودم، وقتی مطمئن شدم با خنده گفتم: ممنونم ولی سرِ من دعوا نکنید من باید پیاده شم.
اولی نه خانم! دعوا سرِ شما نیست. داره منو قضاوت میکنه. من خودم کمرم درد میکنه. نمیتونم پا شم.
من: نه شما راحت باشین، من کلا همین ایستگاه پیاده میشم. رو به دومی که به نظر مسنتر هم میومد: از شما هم ممنونم شمام راحت باشین.
دومی رو به اولی: تو همینا رو بذا تو گوشاد آ همینا را گوش بده!
منظورش هنزفیری و آهنگ بود. خخخخ.
اصلا یه فیلمی بودا! اتوبوس هم سکوووووتتت!
منم که سعی میکردم با نهایت ادب به هردو اوضاع رو آروم کنم، نمیدونستم بخندم یا …..
نمیدونم حقیقتش ناراحت هم نشدم.
یعنی اینقدر از این اتفاقات عجیب میفته که عادت کردم.
دیروز هم که سوار اتوبوس شدم، نشستم کنار خانمی، که شروع کرد به صلوات فرستادن و خدا رو شکر کردن!
خخخخخخ.
اما امروز واقعا جالب بود! من که شخصا نمیدونستم باید چیکار کنم، به خصوص اینکه وقت هم کم بود. حتی من در حال پیاده شدن بودم و هنوز داشتن بحث میکردن.
من که واسه دوستام و خانواده تعریف کردم کلی خندیدیم. گفتم شما هم بخونین.
تا خاطره‌ای دیگر، خدا یار و نگهدارتان!
*****به این باور رسیده ام که
چیزی را نمیتوانی جبران کنی
و دوباره درست بگذاری اش سرجایش.
حفره های زندگی ات همیشگی هستند.
تو باید در اطرافش رشد کنی؛
مثل ریشه های درخت که از اطراف سیمان بیرون می زنند؛
باید خودت را از لا به لای شیارها بیرون بکشی.*****

۶۴ دیدگاه دربارهٔ «اندر احوالات من و مردم، 4 آبان!»

عالی بود عزیزم! عالی. فقط ای کاش این مردم یه طوری یاد می گرفتن که موقع دیدن ما بلند خدا رو شکر نکنن. البته اینو بخاطر خودم نمیگم. گاهی که با پدرم می رم بیرون و این اتفاق می افته نا خدا گاه احساس می کنم اون دلش میشکنه. تحمل شکستن یه مرد برام خیلی سخته, خصوصا اگر پدرم باشه. راستی یه چیز دیگه: من بار ها تجربه این رو داشتم که مردم چیزایی از پشت سرم گفتن که موقع تشییع جنازه میگن. در اون لحظه اگر نابینای دیگه ای همراهم بوده آروم در گوشش گفتم فکر کنم الآن ما مردیم و داریم با پای خودمون میریم به طرف قبر و خودمون بی خبریم و حسابی با هم خندیدیم ولی خب اصل موضوع یه خورده تلخه. تجربیاتت جالب هستن عزیزم. لذت می برم از خوندن نوشته هات. شاد باشی.

سلام فروغ جان.
از لطفت ممنونم.
الآن که کامنتتو خوندم، به این نتیجه رسیدم یکی از دلایل مستقل شدنم، همین بوده که بارِ روحی خانوادم رو کم کنم.
موافقم با حرفات.
مرسی که خوندی همیشه نسبت به من و نوشته هام لطف داری عزیزم.

سلام از این اتفاقات در رفت و آمد با اتوبوس زیاد برام می افته. یا وقتی که دارم راه می رم جلوم یه مانعی چیزی هست پچ پچ آدما رو می شنوم که این به اون می گه الآن می خوره بهش برو بهش بگو یا اون به این می گه چرا خودت نمی ری بعضی وقتا هم این ها با صدای بلند با هم بحص می کنن و من کلی بهشون می خندم و از کنار مانع رد می شم. بعض وقتا هم با صدای بلند می گم شما بحث نکنید من رد شدم… جالب بود.

والا من توی اردو دیدم ی پسری داره مستقیم و بی عصا به سمت جدول میره . بدو بدو رفتم و دستشو کشیدم که مانعش بشم . ی دفعه ی پسر ببینی با چشمهای از تعجب دو تا شده به من نگاه کرد ههههه اون پسر کسی نبود جز شیخ فربد الدین الهی . دوست محمد قاسم . خخخ

ببخشید اسمش شیخ فربدالدین ببین. هههه بعد شیخ به محمد قاسم گفته بود. موقع خداحافظی هم دیدم ی خانوم داره به سمت خیابون میره دست اونم محکم گرفتم . وقتی بر گشت دیدم مادر شبو شور خودمونه هاهاها
نتیجه حاصله این بود که نبین ها هیچگاه کارهای خطرناک انجام نمیدن .

علت این بود که من اونا رو از پشت سر میدیدم و چون توی اردو اکثریت نابینا بودن جو منو گرفت و فربد هم که اون موقع اصلا از نزدیک نمی شناختم فکر کردم نابینای بدون عصاست که داره کمی با فاصله از دوستاش قدم میزنه .

با یکی دیگه هم حرف که میزدم به نظرم ی چیزهایی میدید . بستنی هم خیلی شیک خورد و روی لباسش چیکه نکرد . چون هوا خیلی گرم بود بستنی هر لحظه چیکه میکرد و اون نبین زرنگ دستشو به سمت باغچه خم می کرد . بعد من بهش مشکوک شدم . کلی آزمایش انجام دادم و باز هم از خودش پرسیدم واقعا هیچی هیچی نمیبینی ؟اونم گفت نه

کارِ فوق العاده ای نکرده والا.
نباید هم چکه کنه. منم جلد بستنی رو میگیرم زیر بستنی، و هر از گاهی از آخر بستنی هم میخورم که داره ذوب میشه.
چرا اینقدر عجیبن این کارا واست واقعا؟
خخخخخ.
فکر کنم دو بار دیگه بری اردو کلا بری تو فضا از تعجب ههههه.
شاد باشی همیشه

یک بار هم با دوستان توی ماشین منتظر کسی بودیم . ی نابینا دیدیم که در پیاده رو تنگ در حال راه رفتن بود . دوستان به من گفتن ای رعد به هوش باش که یک نبین داره از اون دور میاد . و اما جلوی راهش موتور بود . پیاده رو خیلی تنگ بود . من خواستم از ماشین بپرم بیرون و برم کمکش . اما دوستام نذاشتن و اون نبین زرنگ هم خیلی قشنگ متوجه شد و بعد یادم نمیاد چه کار کرد . هر چه بود به خوبی و خوشی رد شد .

به نظرم ما ایرانیها به خصوص افراد معلول، خیلی موفقتر از یه شخص دیگه ای در خارج از ایرانیم، و کسی هم که در ایران به جایی میرسه، واقعا پوستش کنده شده تا رسیده.
چون چالشها و موانع سر راهِ ما برای رسیدن به اهداف واقعا زیادن و گاهی حل کردنشون دلِ شیر رو میخواد و باید از هفتخوان رد بشیم.
کسی که مرفهه و امکانات داره، کارِ خاصی نمیکنه که به موفقیت رسیده.
البته مطمئنا همه زحمت میکشن ولی یه معلول مستقل در ایران از زمین تا آسمون با یه فردِ معلولِ مستقل در خارج، فرق داره.
خلاصه اینا رو گفتم که بگم، ما اینقدر چالش سر راهمون هست، که دیگه هم رویین تن شدیم هم خلاقیتمون در حل مسائل رفته بالا. بنابرین تا وقتی چاهی جوبی یا مانعی که واقعا خطرساز باشه سر راه بچه ها نبود، اصلا نگران نشو.
خخخخ.

سلام. بسیار بسیار خاطره ی جالبی بود. متعصفانه ترز فکر مردم ایران اینطوریه دیگه. منم با این ماجرا ها زیاد برخورد داشتم تو اوتوبوس. طرف خودش نمیخواد پا بشه یه شخص دیگه به اصرار میخواد بلندش کنه باید تعصف خورد

سلام زهره جون خیلی خنده دار بود . ولی امان از این صلواتا و نوچ نوچ کردنای بیجای این خانما من نمیدونم اینا کار دیگه ای ندارند مشغولش بشند یکمم ادب را رعایت کنند بد نیست . راستش بهم برخورد من روی دوستام خیلی حساسم . شاد باشی زهره جون

سلام خخخخخخ خاطره جالبی بود و زیااد واسم و حتی واسمون پیش اومده با این که ما خداییش هروقت واسمون پیش میاد با همسرم کلی میخندیم ولی حقیقتا جای تاسف داره این بیفرهنگی.
اتفاقا یه بار منو محمود با هم رفته بودیم خرید، منتظر بودیم که صاحب مغازه مشتری هایی که جلوی ما هستن رو رد کنه بعد ما خریدمون رو انجام بدیم که یه هو یه خانم از پشت سر صاحب مغازه رو صدا زد که آقا اول این زبون بسته ها رو رد کن گنا دارن سر پا ایستادن. منو همسرمم با هم زدیم زیر خنده و من برگشتم بلند گفتم خاله ما زبون داریم چش نداریم.
خخخخخخخخخخ خلاصه مغازه رفت رو هوا و خانمه هم نمیدونم چطوری فقط از خجالت در رفت.
به نظر من یه جاهایی باید مثل شما جو رو آروم کرد و یه جاهایی هم لازمه این جور افراد رو سوژه کنی که هم خودش بفهمه که اشتباه کرده هم اطرافیان متوجه شن.
به هر حال عذر میخوام که طولانی شد و مرسی از این که به اشتراک گذاشتی
پاینده باشی.

سلام، جالب بود، من هم یه بار مثیخواستم از یک چهارراه رد بشم. یه نفر تا وسط چهارراه مرا برد، وقتی دیدم اون میخواد من را به سمت راست خیابون ببره، گفتم: من میوخوام برم اون طرف و به سمت چپ یعنی باند دیگر خیابون اشاره کردم، اون هم مرا وسط چهارراه رها کرد و گفت: خوب برو و رفت. برای هرکس تعریف می کنم از خنده غش میکنه….
بارها هم پیش اومده که یک نفر مرا تا وسط خیابون میبره یعنی تا باغچه های وسط دوباند خیابون، بعد میپرسه: اون باند را هم میخوای رد کنی، خیلی دلم میخواد بگم: پَنَپه میخوام کنار جدولها گلها را آب بدم.

سلام!
این اتفاقا که برای ما دیگه عادی شده.
یه بار وقتی شیراز سوار اتوبوس شدم، راننده با لحن تحکمی مسافر صندلی اول رو امر به بلند شدن از جاش کرد. اون بنده خدا هم مؤدبانه صندلی رو خالی کرد و من بنده خدا هم خجالت‌زده و ناراحت صندلی رو پر کردم.

یکی بود یکی نبود. غیر از خودم هیچ کس نبود. آقا ما یه روز سوار ماشین شدیم بریم سر کار. یه خانمی کنارم نشسته بود. وقتی من سوار شدم داشت با صاحب خونه از پشت تلفن سر کرایه خونه چونه می زد و التماس می کرد که اساسش رو نریزه توی کوچه. خلاصه نشستیم و اونم حرفاشو زد. وقتی گفتگوش تموم شد، راننده از من درمورد علت نابیناییم پرسید و منم جواب دادم. حرفام که تموم شد، همون خانم که بغل دستم نشسته بود رو به من کرد و با صدای بلند شکر خدای متعال رو بجا اورد. ما هم نه گذاشتیم نه برداشتیم، متقابلا شکر خدا رو بجا اوردیم. خانم یه کمی جا خورد و پرسید، شما دیگه واسه چی شکر می کنین؟ باز نه گذاشتیم نه برداشتیم گفتیم همینکه دستمون به دهنمون می رسه و کسی جل و پلاسمون رو توی کوچه نمی ریزه شکر نداره یعنی؟ ما خیلی باید ناشکر باشیم که این نعمتا رو نبینیم. و آن خانم تا ایستگاه آخر هیچ نگفت و سر به خشتک خجلت فرو برد.

ایول داش امید صالحی خیلی خوب کاری کردی داش! خوب شد که من جایه تو نبودم وگر نه با شناختی که من از خودم دارم تند تر از تو میرفتم! در ضمن! ارادت فراوون دُُُُُُُُُُکییییییییییییییییییییییی!

سلام. گفته پیغمبر است که اگر مبتلا را دیدی آهسته شکر حق گویی که او نشنود و دلش نسوزد. این جمله را از نوارهای سیاحت غرب به یاد دارم، اما نمی دانم که چرا برخی از این … ها سخنان پیغامبر را نیز زیر پا می گذارند.

خب حالا ما به عنوان مبتلا مشکلی با این قضیه نداریم و اصلا هر کس دلش خواست وقتی ما را دید خداوند را شکر کند. اصلا مگر بد است ما گاهی بندگان را به یاد خدایشان بیندازیم؟ اصلا ما خودمان این کامنت شما را که خواندیم کلی خدا را شکر کردیم. می پرسید برای چه، خب نمی توانیم بگوییم.

بَه بََََََََََََََه خانوم مزاحری باز پستی دیگر نشاطی دیگر واقعاً زیبا بود منم برام این چیزا پیش اومده ی بار تو تهران بودم تو بی آر تیی داشتم از پارک ساعی بر میگشتم که بیام به سمت پایین اتوبوس خیلی شلوغ بود از شدت فشار جمعیت نزدیک بود دنده هام خورد بشه ی دفه ی نفر خواست بشینه رو صندلی ها یکی که وایستاده بود گفت که ای مَََََََََرد بِتََََََََََََََََرس از خدا حیا کن ببین این آقایه محترم نابینا هستند و مُقَدَم تر از منو تو هستند برای نشستن به خدای احد و واحد قسم اگه چنین فرصتی گیر من میومد لحظه ای از خدمت کردن به این قشر دریغ نمیکردم این آقا هم سریع گفت بشین گفتم نمیشینم گفت میشینی یا به زور بشونمت من بمیرم هم نمیزارم تا وقت پیاده شدنت تو ایستاده بمونی منم نشستم دیگه چاره نداشتم متاسفانه اینایی که برا تون اتفاق می افته فقط مال خانوما نیست آقایون هم دارند من تو مشهد ی روز میخواستم برم جایی تو ایستگاه اتوبوس که بودم یکی گفت خدا رو شُُُُُُُُُُُُُُُُُکر! خدا سلامتی رو از آدم زوال نیاره منم گفتم خدا رو شُکر خدا عقل آدم رو به سمت زوال و کم عقلی نکشونه وقتی میخواستم پیاده شم دیدم میگه بیا اینجا داش رفتم گفتم بله گفت اسمت چیه؟ گفتم بهش گفت داش امید گل من خاک پاتم ببخشید این برخورد من و امثال من به دلیل ندیدن آموزش صحیحه و فرهنگ سازی من شرمندتم نوکر تم منم گذشت کردم ما ها تو زندگی مون خیلی ماجرا داریم امیدوارم همه بتونیم تحمل کنیم دانشگاه پیام نور بودم که جز تاریکی هیچی نداره نمیدونم رو چه حساب اسمش رو گذاشتند پیام نور برای ثبت نام رفتم یکی از دانشجو ها اعتراض کرد که این نابینا برای چی رفته حقوق جایه ما رو گرفته مسعولش داشت میگفت که اینا از همه چی بریدند اینا هیچ امیدی به زندگی ندارند نباید بهشون چیزی بگی ضمن این که ربطی نداره به شما رفتم بهش گفتم آقا اگه چیزی رو نمیدونی بی خود نگو من امیدم از خیلی از شما ها بیشتره به جا هایی میرسم که تو تو عمرت نمیرسی بهش و تصورش رو هم نمیتونی بکنی همه زدند زیر خنده هر چند من متاسفانه به خاطر حالت چشم هام اولاش همه با هام مثل بینا رفتار میکنند و اگه اسا دستم نباشه هیچکس نمیگه بیا کمکت کنم چون قابل تشخیص نیست اصلاً حتی وقتی اسا دارم خیلیا فکر میکنند کم بینام البته صادقانه بگم هر چند که من جلوی اون مسعوله اینجوری میگفتم اما از درون خیلی وقته که از هم پاچیدم! یعنی حتی بزرگترین موفقیت ها هم منو خوشحال نمیکنه هیچ چیز نمیتونه خوشحالم کنه از اون طرف کوچیکترین چیزی زود میتونه منو ناراحت کنه مرسی که هستید!

سلام قهرمان.
یعنی خااااک تو سر این ملت که بساط خنده ما رو هم حسابی تکمیل می کونن. خودمم نفهمیدم چی گفتم خودت برو درستش کن خخخخخخخخخخخ.
مرسی از پست و خاطرات جالبت. همیشه قهرمان باش و قهرمان زندگی کن و دیگه اینکه ویییییییییژژژژژ.
شاد باشی.

درود
وای خدای من این چه خاطره ای بود به خدا منو به ۲۳ سال قبل بازگرداند ! خدایا بعد از تصادف سخت و داغون کردن اون بیچاره که خدا رحمتش کند که بعدها در سیل فوقت شد برای کشیدن بخیه سر به مرکز شهرستان که در فاصله بیست وپنج کیلومتری بود داشتم به اتفاق مادر خدا بیامرزم می رفتم و برای این منظور از مینی بوس شهر مجاور استفاده کردیم که از میان شهرمان می گذشت و تنها یک صندلی بعد از مدتی برای مادرم خالی شد که او نیز مرا راهنمائی کرد تا بنشینم هنوز ننشستم که خانمی سوار شد و گویا تنها کسی که در صندلی تکی نشسته بود و مرد بود و جوان من بودم و با ناراحتی حکم به برخاستن نمود و من تکانی نخوردم و دوران نقاهت بیماری را داشتم سپری می کردم و مثلا سالم و بینا بودم ، تکرار این موضوع و عصبانیت خانم مادرم را به ستوه آورد اما ایشان بسیار آرام بود و تا من خواستم پاسخ بدهم او گفت هیچی نگو و مادرم بیان کرد که مریض است و نمی تواند و او گفت که مرگش زده او که از من سالم تر است و دیگه هیچ کلامی شنیده نشد و من نیز برنخاستم که نخاستم .
الان بچه ها منتظرند تا هماهنگ کنم تا به خانه پسرعمویم برویم والا خاطره دیگری هم می گفتم .شب خوش و بدرود تا درودی دیگر .

سلام زهره خانمی.
مثل همیشه عالی بود و مثل همیشه با خوندن پستت شاد شدم
خخخخخخ خوشم میاد هرکی منو میبینه تو خیابون و میخواد ردم کنه فکر میکنه من امام زاده ام!‏
از مشکلاتش میگه و التماس دعا!‏
مرسی زهره جون.‏ بازم بنویس.
شااااااد باشی.

سلام و عرض ادب
خخخ,خخخ, خخخ
راستش را بخواهید در اینجور مواقع من کاملا سواستفاده می کنم و اگر کسی به هر دلیلی جایش را به من بدهد کاملا می پذیرم و از جهالت دیگران حداکثر بهره را میبرم. خخخ
اگر قرار است این حرفها را بشنویم حداقل استفاده اش را هم ببریم. چه طرز تفکر چرتی. نه؟
راستی سلامتان رسید ومن دایی آن خانم نیستم. خخخ. اگر دیدینشان سلام من را با اینکه دیروز دیدمشان به ایشان برسانید.
موفق و پیروز باشید

سلام خاطره جالبی بود چه میشود کرد من یک روز که میخواستم از خیابان عبور کنم یک جناب سرهنگ پرسید میخواهی آن طرف خیابان بروی گفتم بله همانطور که ایستاده بودم دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت برویم تقریباً به نسفه های خیابان که رسیدیم گفت دیگر برو گفتم اینجا وسط خیابان است خطر دارد گفت شما باید از هلنکلر یاد بگیرید که چقدر باهوش بود گفتم بابا با هوش بود اما نمیتوانست بتنهایی از خیابان عبور کند

درود!
جالب انگیزات بید
این گونه خاطرات هر روز برای هریک از همسرنوشتان ما درحال تکرار میباشد
من امروز صبح ساعت ۶ و ۴۰ دقیقه در ترمینال گاوه از یه اتوبوس پیاده شدم و تنها به راه افتادم و با کمی سرگردانی به سالن وارد شدم و بالاخره یکی راهنماییم کرد تا از در دیگری خارج شدم و برای خودم عشق میکردم کوله پشتیم به پشتم یه کیف زیر بقلم و کش عصا به انگشتم و با اندروید بازی میکردم وبرای خودم خوش بودم و میخواستم پیاده برم پل چمران و هرکی میخواست فکر بد بکنه با اندروید که رو به رو میشد بیخیال میشد
به نظر من تو بهتر بود همون موقع اندرویدتو به دستت میگرفتی و شروع میکردی باهاش ور بری و مثلا کار کنی تا اونا حواسشون بره به گوشیت و دیگر دعوا نکنند و بحثشون عوض بشه
راستی من بعضی اوقات با دماقم روی پخش گوشی ضربه میزنم تا صوتی باز بشه و خودمو سرگرم میکنم لبهامم صفحه را عوض میکنند
بجای دو انگشت به بالا کشیدن لبها یا لب و دماق کار انجام میدهند
حالا که دیگر اندروید همه جا هست ما نابینایان بهتر است در مجامع عمومی با استفاده کردن از اون با یه دست و لبها و دماق حواس مردم را پرت کنیم تا دست از نوچ نوچ و کمکهای بیموردشون بردارند خخخخخخخخ!

خدمت شما عرض شود سلام
خاطره جالبی بود و خیلی لذت بردم.
حالا من هر وقتی که میخوام از دانشگاه برگردم خونه, از مترو صادقیه باید سوار ون بشم. از اونجایی که خونه ما تقریبا آخر ایستگاهه, اگر جایی به غیر از کنار راننده بشینم, هی باید سوار و پیاده بشم و خب این سخته دیگه. پس من عموما خودم مسافر صندلی جلو رو در صورت امکان, ازش میخوام که به من اجازه بده جلو بنشینم و مردم هم معمولا این اجازه رو میدن.
در باره این خدا رو شکر گفتنا هم یه بار به یکیشون گفتم: حالا خدا رو شکر که شکر. ولی تو قد پشکل شعور نداری. یه پیرمردی هم اونجا بود ترکید از خنده و کلی حال کرد باهام و زد قدش و اینا.
خاطره زیاده. ولی مجالش نیست. یه پست بهش اختصاص خواهم داد.
ارادت فراوون.

پاسخ دادن به علی اصغر حسنپور لغو پاسخ