خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره فنی و حرفه ای من , سیم پیچی

درود بر دوستان عزیز محله با آرزوی قلبی سلامت , برای تک تک تون . می خوام گوشه ای از خاطرات قدیمی و جوونی رو باهاتون به اشتراک بذارم و شایدم کمی میونش بعضی از محیط ها و ابزار ها و مراحل این جور مکان های آموزشی رو بشه درش گنجاند .
ولی برای من , یکی از قشنگترین روزهای زندگی ام بود . رها و آزاد , بدون هیچ دغدغه ی زن و بچه , مال دنیا و کسبش , و خیلی از فراغت ها که به دلیل داشتن کمترین وجهی از دلواپسی های معمول زندگی , لب هام کمتر از خنده خالی بود و لحظه ای نبود که اطرافیان و دوستانم رو از شوخی های بدون ضررم خوش و خندون نکنم . خیلی ها بهم روی می آوردند و رفقای بسیاری در محله , باشگاه و آموزش داشتم . که با خیلی هاشون بسیار صمیمی بودم و تو ریز کوچیکترین مسایل زندگی شون بودم و بودند .
بگذریم , دیپلم ام رو که گرفتم دو بار کنکور شرکت کردم و یه بارش که جدی گرفتمش , دانشگاه اصفهان و رشته حقوق قبول شدم . اون زمان محدودیت بیشتر بود و هنوز اینقدر دانشگاه از زمین و زمان سبز نشده بود و خیلی ها پشت کنکوری بودند . اما به دلیل اینکه مشکلات مالی داشتم , نتونستم به شهر غریب برم و یه جورایی ترسیدم که وبال گردن این و اون بشم . نزدیک خونه مون سه تا مرکز فنی و حرفه ای از طرف وزارت کار بود که قدمتش به قبل از انقلاب می رسید اگه اشتباه نکنم .
چون دولتی و رایگان بود و مدرکش هم از طرف وزارت کار صادر می شد , مراجعین زیادی داشت و همین طور , امتحان گزینشی اولیه برای غربال . من که از بچگی توی خانواده راننده سنگین بزرگ شده بودم و خیلی هم به کارهای فنی علاقه مند , ضمینه خوبی برای قبول شدن داشتم و خلاصه وارد آموزشگاه بسیار بزرگ تونستیم بشیم . اول تعیین رشته بود که یکی دو جلسه معارفه ای بود و بهمون توجیح کردند که میتونیم در فلان رشته و فلان و بهمان گروه برای آموزش بریم و با نشان دادن ویدیو های مختلف و توضیح کلی در مورد رشته ها , من مونده بودم که از رشته های برق صنعتی , و سیم پیچی الکترو موتور , یکی رو انتخاب کنم که شما می دونین که سیم پیچی رو آخر انتخاب کردم , اما خیلی از دوستانم رفتند برق صنعتی که به نظرم , نمی شد توی یه سوله و روی یه میز کار , برق یه کارخونه رو روی یه تابلوی آزمایشی که سوراخ سوراخ بود و باید تمام مدار سیم کشی سه فاز مثلا یه واحد بزرگ رو با سیم و بست و کلید و مصرف کننده های متعدد رو در یه گوله جا انجام داد .
اما به نظرم و قطعا , می شد که یک موتور سه فاز رو در روی یک میز به خوبی لخت کرد و دوباره نقشه اش رو روی کاغذ , یا ذهنمون کشید و با استفاده از کلاف پیچ که یه دستگاه کوچکی بود مثل همون چرخ خیاطی های دستگیره دار که قالب های ریز و درشت داشت و حتی درجه ای فیزیکی مثل ساعت داشت که اگه سالم بود , تعداد دورِ سیم هایی که می پیچیم رو می شمرد که بسیار حیاتی بود و از جمله قطر , یا همون ضخامت سیم هم باید رعایت می شد , که الحمد الله کار سختی نبود و از موتور قبلی می شد به دستش آورد , یعنی شمردن سیم های سوخته و تعیین ضخامتشون و نقشه چیدمانش .
بعد ها هم یاد گرفتیم که اگه موتوری رو که به قولی منفجر شده بود رو هم بیارند , با تعیین فرمولهای ریاضی بتونیم از پسش بر بیاییم . . البته اول از طراحی ترانس شروع کردیم که همین شارژر های موبایلمون بود تا بزرگترینش که دستگاه جوش هست . اما از متوسطش شروع کردیم و هنوز دهنمون بوی شیر می داد که دست به موتور بزنیم .
دوستانی که به منطقه کشتارگاه , یا همون میدان بهمن فعلی آشنا هستند , این سه مرکز رو درش یا شرکت کردند , یا دیدند یا شنیدند . یکیش پشت فرهنگسرای بهمن هست که اولین کانون نابینایی رو اونجا من دیدم و اصلا متوجه شدم که نابینا می تونه با کامپیوتر کار کنه , که از خیلی از دوستان هم شنیدم که در اون مرکز , نابینا ها هم رفتند و در رشته کامپیوتر مدرک گرفتند , چون اون مرکز این رشته رو داشت .
و اما مرکز های کنار هم ای که از میدان بهمن به سمت ترمینال جنوب که می رفتین , کنار هم بودند و محوطه بسیار بزرگی رو اشغال می کردند که بیشتر فنی بودند و از کامپیوتر و نقشه کشی و اینها درش خبری نبود . , یه سوله بزرگ مخصوص سیم پیچی بود مثل بقیه رشته ها که بسیار بلند و بزرگ بود در حدود زمین پانصد متر . با یه کلاس تشریحی مثل کلاس های مدرسه در گوشه اش و یک اتاق شیشه ای که مربی ی ریش پروفسوری ما و کمکش در اون بالا , که اتاقی کاملا شیشه ای بود , کل سالن رو زیر نظر داشتند که اوایل برای من که مدام بین میز ها می گشتم و با بچه ها شوخی می کردم کمی مزاحم بود , اما کم کم مربی ها هم دیگه عادت کردند و کاری به کار من نداشتن .
من اول با جعفر که پسری بود با قد متوسط و عینک ای به چشم داشت و مثل خودم شوخ صمیمی شدم . کم کم با تمام بچه های آموزشگاه , جوری که در هر سوله آموزشی ای , چهار پنج رفیق صمیمی داشتم که در آزاد باش صبحونه یا آنتراکت مون همدیگه رو می دیدیم و هر روز یه سرگرمی جدید و شوخی و خوشی و توی سر و کله همدیگه زدن .
جعفر پدرش حجره دار بود و تُرک ولی واقعا با معرفت و خاکی . عاشق خالا غیزی اش بود و بهش خیانت نمی کرد و هر روز داستان حرف زدن با خالا غیزی اش که خودش به طنز این اسم رو می گفت , با مادرش یا خاله اش با من در میون می ذاشت . احمد دیگر دوست کارگاه سیم پیچی بود که پسری محجوب و با قیافه ای قشنگ و بدن تراشیده ای . منم قدم بلند بود , اما تقریبا تو پُر تر که بیست کیلویی ازش وزنم بالا تر بود و اون هیکلی داشت که کمتر ورزیده و با عضلات بزرگ , اما تراشیده که بعدا فهمیدم که داداشمون کمربند مشکی تکواندو داره و به این تیپ آدم ها هم می اومد . چه قدر ما اذیتش می کردیم و نمی دونستیم که داداشمون برای خودش برو بیایی داره . هر وقت می خندوندمش , اینقدر می خندید , که کل صورتش مثل خجالتی ها سرخ می شد .
بعدا فهمیدم که با یکی از دوستان دیگرش عاشق فلسفی نویسنده معروف و خالق شرلوک هلمز بود . تمام کتابهاش رو داشت و اون اولین بار بود که بهم گفت که شرلوک هلمز هم تا قبل از مرگش , در بریتانیا , عضو دفتر افتخاری ای بود که هر سال یاد روز تولد حکیم عمر خیام رو جشن می گرفتند و هنوزم می گیرند . . سِر ادوارد کنان دویل رو میگم . در قرن هجده و با ترجمه رباعیات خیام در زمان عبور اروپا از حاکمیت کلیسا و رفتن به سمت جدایی دین از سیاست و برجسته کردن نقش اختیار انسان و انسانیت , برای تمیز بین نیک و بد و بعد از آن , انقلاب صنعتی , نقش به سزایی داشت و طرفداران بسیاری را جلب کرد .
یک ماه اول رو باید در یک سالن کوچیک تر و روی یک میز سر تا سری آهنی , با پوشیدن لباس کارهایمون می گذروندیم که الحق بسیار سخت بود . اسم این کلاس , فلز کاری بود و باید با تمام ابزار آلات از جمله گیره , سوهان های متعدد از قبیل نرم , زبر و سفت آشنا می شدیم و دو به دو کلی ابزار تحویل می گرفتیم با یک گیره مشخص در روی میز عمومی .
اولش بد نبود , کلی با ابزار هایی که در بچگی هم باهاشون کار کرده بودم , اما گذرا , آشنایی کامل پیدا کردم و بهتر , که به صورت علمی و طبقه بندی شده از نظر جنس و ساختار و عملکردشون . اما دو سه روزی نگذشت که یه تیکه آهن ضخیم آهنی بهمون دادن و گفتند که زنگ تفریح دیگه بسه خخخ . این آهن شمش و دست نخورده , که بسیار هم ضخیم بود , به اندازه یک تبلت طول و عرض داشت … بهمون گفتند که باید تو این یک ماه , با استفاده از این همه سوهان و وسایل که مخصوص تراشیدن و خراشیدن هست , اون هم به ابعاد کم , باید یک قو ی فلزی درست کنین و این بود که دست های ما تاول زد تا این فلز رو که بسته بودیم روی گیره آهنی , به یک قو ی قشنگ تبدیلش کنیم . حتی ما دو پَر قو رو با سوهان های ریز تر از هم باز کردیم که به صورت دو بال جدا از هم در اومدند . اما حرصمون از این در می اومد که کارگاه جوشکاری کمی اون طرف تر بود و با کمی سنگ برقی گرفتن , که مدام صدایش رو می شنیدیم , این کار رو می تونست به چهار پنج روز کاهش بده , اما اون تجربه رو که ما به دست آوردیم , نه . شایدم یه جور چیز مثل آموزشی قبل از سربازی بود که کلا سختی درش مستتر بود .
هر چی از این دوره اول فنی حرفه ای شش ماهه می گذشت , کار بهتر , قشنگ تر و جذاب تر برامون می شد. شاید انسان اگر کمی دل به کار بده و کاری رو یاد بگیره , بعد از مدتی بیگاری و بی حوصلگی , به بخش قشنگ ماجرا میرسه که همون نتیجه عینی گرفتن از کاری هست که می کنی .
وقتی موتوری رو باز می کردیم سیم های کهنه اش رو و دوباره قالب گیری می کردیم و از اول شروع می کردیم به پیچیدنش , وقتی که با نخ هایی که درون لاستیک های دوچرخه میشه لمسشون کرد و غیر از حرارت و جسم تیز , چیزی حریفشون در استقامت نیست , این کلاف های درون استاتور یا بدنه بیرونی موتور به هم به شکلی خاص گره می زدیم , در پرانتز قسمت بیرونی موتور که ما لمسش می کنیم |, وقتی موتور و درپوش و روتور که همون قسمتی هست که گردش می کند رو در بیاریم , با یک استوانه خالی مواجه میشیم که بر حسب موتور , دارای شیار های بسیاری با فاصله مساوی در قسمت داخلی موتور مواجه میشیم که این شیارها , هر کدوم جایگاه یکی از بازو های کلافی هست که از سیم تابیدیم , این کلاف ها , درست شبیه کلافت هایی هستند که مادربزرگ ها , وقتی می خواستند که پیراهنی رو بشکافند , حتما ازتون بیگاری کشیدند و گفتند که دو دستت رو نزدیک هم نگه دار و این کاموا ها رو دور دو دستت بپیچ , که همون کلاف رو ما از سیم , منتها با دور معین و اندازه ضخامت سیم منظورمون هست ..
بعد با به برق زدن نهایی ما توسط مربی در جلوی همه بچه ها , وقتی موتورمون مثل برق می گشت و یاد اون سیم های درب و داغون که اینقدر چسب کاری اش کرده بودند و بودیم رو می دیدیم , خستگی از تنمون در می اومد .. برعکس سخت ترین موتور ها رو من , موتور های تک فاز می دونم , حال اینکه موتور های سه فاز , بسیار راحت تر و هر چه موتور و ترانس بزرگ تر باشند , به نظرم راحت تر و ساده تر هستند .
خب فعلا شد که بشه که خاطرات کاری رو شرح بدم . بسیاری خاطرات در زنگ تفریح و صبحانه شکل می گرفت . از شیطونی های ما در محوطه خارجی , تا رفتن من و چند نفر دیگه از بچه ها , به نمایندگی از کارگر ها به ساختمان مجلس سران اسلامی که به این نام ساخته شده بود و دیدن آقای رفسنجانی از نزدیک و حیاتی مجری تلویزیون , که مجری مراسم سرپوشیده بود . اون روز اومدند و از نظر قیافه و مرتب بودن سر و موی و صورت بچه ها , چند نفری رو از هر کارگاه انتخاب کردند و اسم نوشتند , بعد بهمون لباس کارهای نو و اتو شده دادند و برامون اتوبوس فرستادند . که کلی از گیت های امنیتی گذروند مون و حتی یک کارت شناسایی که بهش سنجاق بود هم باعث بوق زدن و هشدار شد و کلی تفتیش خخخخ که شاید شیطونی ها رو در یک پست دیگه بنویسم .
اما در آخر , یکیش رو بگم که همش نشه حرف و صحبت فنی …
یه روز جعفر و بقیه بچه ها , از یه پسر که ادعای بسیجی بودن رو می کرد و همش چاخان بود برای عرض اندام.
هر روز تو جمع ما می اومد و می گفت که دیروز فلان دختر رو با فلان پسر گرفتیم و پسره رو این جوری تا صبح زدیم و از این قبیل حرفها . قد کوتاه و چهره ای تقریبا زشت داشت .
ما کاری بهش نداشتیم و ازش حتی پرسشی هم نمی کردیم , اما اون هر روز داوطلبانه می اومد و خودش رو قاطی جمع می کرد و شروع می کرد . یک روز جعفر با بقیه بچه ها تصمیم گرفتند تا یک دادگاه نظامی تشکیل بدند . جعفر شد قاضی , یکی شد وکیل مدافع , یکی هم دادستان , هر چند که وکیل مدافع هم با این حرفهای انقلابی و بگیر و ببندش ظله شده بود .
من بیچاره رو کردند جلاد و مأمور اجرای حکم . دادگاه صحرایی رو برگزار کردند و حکم به اعدام داده شد , به علت مردم آزاری و آزار جوانان مردم . خودش هم خنده اش گرفته بود ولی نمی تونست از دست این همه آدم فرار کنه و به شوخی سعی می کرد برگزارش کنه .
اما دوستان که قبلا می خواستند از شر این حرکات و حرف های اون راحت بشند , من رو مجبور کردند که حکم رو اجرا کنم خخخ
اون زمان من تو اوج ورزش بودم و به همین دلیل هم جلاد بودم تو بازی . اما انگار که باید راستی راستی به دستور جعفر قاضی باشی , حکم رو اجرا کنم . اون قدش تا سینه من بود و شاید به همین دلیل من رو انتخاب کردند. من هم باید اجرا می کردم , با دو دست گردنش رو گرفتم و بلندش کردم , جوری که در هوا داشت دست و پا می زد خخخخ . یکی دو دقیقه جوری که صدمه ای بهش نخوره و تقریبا از چونه و پس سرش بلندش کردم به صورت اعدام , بعد از دست و پا زدن دو دقیقه ای , گذاشتمش پایین . دیگه تا پایان دوره , حتی سؤالی هم اگه بچه های سیم پیچی ازش می کردند که دیروز دیگه کدوم بدبختی رو گرفتین , یک کلمه هم به زبون نمی آورد . شایدم از کارهاش دست کشیده بود .
اما باور کنین که من در نقش چوبه دار فقط بودم و بس . تصمیمات رو قاضی و دادستان و بقیه دوستان در هیات منصفه گرفتند . دوربین هم ما رو گرفته بود , اما شکایتی صورت نگرفته بود و نگرفت . انشا الله که به راه راست هدایت شده باشد .
خب می ترسم که کلمه و کُپُن حرف زدنم خیلی رفته باشه بالا . خب این دوره اول فنی حرفه ای بود و خواستم بدونید که کلا چه دوره و در چه محیطی بوده , همینطور و از همه مهمتر , آشنایی عده ای دوستان که میخوان با ابزار ها هم میون حرف های بنده آشنا بشند , شاید اگه یه پست ابزار شناسی بزنیم , وسطش خیلی ها از انبر دست و پیچ گوشتی , یا همون پیچ گَشتی خوابشون ببره . اما خب میتونه این پست شروعی باشه برای بازگشتم برای مشارکت در سایت .
به امید روزهای روشن , اگه سؤالی هم بود خوشحالم می کنه تو کامنت ها و همه رو به ایزد نگهدار ایران زمین می سپارم .

۴۰ دیدگاه دربارهٔ «خاطره فنی و حرفه ای من , سیم پیچی»

سلام خانم ریحان
متشکر که قابل دونستین .
نام قشنگ و خوشبویی انتخاب کردین و لیاقتتون هم مدال طلاست .
امید که طلای واقعی که همانا زندگی با چاشنی خوشبختی هست رو خداوندگار به شما ارزانی کند .

جوونی هامون بود و هزاران شیطونی …
اما خدای من شاهده که چون زندگی سختی خودم داشتم , به کمترین انسانی ضررم رسیده , و این هم مال جوونی هام بود که خدا شاهده , با عین اینکه میتونستم به کسی اجحاف کنم , اما باور کن مثل یه دختر محجوب و خجالتی بودم .
شاید به درستی بگن که یکی از سرمایه ها , که دو حرفی هست در جدول , رو هست .
من ازش برخوردار نبودم . و الان به بهترین وضع رسیدم که تازه معمولی حساب میشم .
خدای ایران شاهد هست که همیشه ازش ترسیدم , و همیشه به بندگانش با خجالت از اون رفتار کردم .
حال اینکه دیگه از ما گذشت و حالا پسرم در حال پهلوان شدن هست و نه قهرمان .
ای کاش خودت به دست اینی که دار زدم میفتادی , اینقدر نامه دوست هات رو جا به جا میکردی , تا بهم بگی .
اوفیش , دستت طلا . اینم از اون مزدور ها بود . و حالا که فکر میکنم , میبینم چرا بیخود دست راستم رو زیر چونه اش گرفتم ؟
اگه زیر حلقومش بود , یه متظاهر مردم آزار , کمتر خخخ .
راستی ننه رهگذر , من جوونی هام عاشق نقاشی بودم , بهترین صورت رو میتونم الانم اگه مثلا سوزن ته گرد کاری بشه , و بدونم دماغ و اشک گاه صورتم کجاست , میتونم بکشم و کشیدم . و دختر خوشگلم الان عاشق نقاشی هست و براش سالی سه بار مجبوریم مداد رنگی بگیریم , چون مثل باباش گیجه و یا گمشون میکنه , یا تقدیم دوستان زرنگش .
اما امیدوارم که به نقاشی بچسبه و ادامه اش بده . ضمن اینکه گیتار من , و ویولون برادرش منتظرش هست و امید وارم که بتونه دختری موفق و سر بلند باشه , چون میدونم دختر ها از پسر ها که الان هم پیشم نشسته , باهوش تر و با استعداد تر هستند .

درود بر شما. دختر کوچولوی هنرمندتونا حسابی تشویقش کنید که ایشالله هنرش رو ادامه بده. البته تو این مملکت هنر خریداری نداره ولی اگر پولی ام از قِبَل هنرش بدست نیاره ولی بازم تموم لحظات زندگیش احساس خوشبختی خواهد کرد. پیروز و سربلند باشید

به درستی حرفتون رو لایک میکنم .
حرفهام در مورد نقاشی و در آمدش , کاملا طنز بود .
من اول و دوم دبیرستان رو در دبیرستان آیت الله مدنی , نزدیک تجریش خوندم , و سوم دبیرستان رو در میدان اصلی نازی آباد , دبیرستان ۱۵ خرداد , حال باید بدونید که من تجربه زندگی بین پولدار ها و امثال خودمون رو دارم .
در این بین کسی رو ندیدم در تمام عمر , که خوشبخت تر از فردی باشه که به چیزی که علاقه داره میپردازه .
این در بین مردان هم هست , من شغل رانندگی شرکت واحد رو دوست نداشتم , دوست نداشتم کسی بهم دستور بده یا ازم بازخواست کنه , در حالی که عاشق کار با ماشین سنگین بودم و بهم حس قدرت رو میبخشید .
اما با وجود رسمی بودن و حقوق بسیار خوب , بازخرید انگیزشی کردم و حکمش موجود هست .
چون خوشبخت نبودم , چرا که کاری که میکردم , کاری نبود که تماما مورد سلیقه ام باشه .
بعد از اون بیشتر خوشبختی رو احساس کردم چون از کسی دستوری نمیگرفتم . و آزاد بودم , اگر چه کلی خطر از جمله خرابی و نداشتن امنیت شغلی و در آمدی رو در پی داشت .
الانم کمک میکنم که دخترکم بهترین چیزی رو که دوست داره و از نظرم مشروعه رو انتخاب کنه و تمام قد پشتش هستم , اگر چه در آمد زا نباشه و کلا کاری دلی بوده باشه .
همین که اون در اون زمان معین احساس خوشبختی کنه , برام ارضا کننده هست و مکفی .

سلام آقا خوندم خیلی جالب بود. من همیشه دوست داشتم یه روز بشم راننده اتوبوس!!!! ولی خب داشتن چشم الزامی می باشد که ما آن را نداریم. از کارای فنی خوشم میاد چون از بچگی با کارای فنی محشور بودم خخ. منتظر ادامه اش هستیم.

سلام عزیزم
من از قصد در اردوی تهران پشت اتوبوس نشستم و ده متری جلو , و دنده عقب اومدم .
یعنی اینکه من قبول دارم که نابینا میتونه رانندگی کنه ؟
البته که نه .
اما خواستم بگم و ثابت کنم که خیلی از حوزه های دیگه هستند که منم هنوز تجربه شونو نکردم و میتونند مثل این کارهایی که ما الان میکنیم , غیر قابل امکان باشند و ما بشکنیمشون .
اگر هم بینا بودم هم همین رو میگفتم , باور کن .
ما نمیتونیم راننده اتوبوس یا هر وسیله نقلیه متعارفی که که الان در خیابان هست باشیم .
ولی اینقدر ها میتونیم نشدنی ها رو شدنی کنیم که به ذهنت نمیرسه .
حالا یه روزی من حتی آشپزی که به نظرم از کامپیوتر برای نابینا واجب تر هست رو صوتی میکنم و از تلفیق تجربه و حس هایی که نابینایی بهم افزوده , یه غذا , با سسی که خودم آماده میکنم و مخلفات رو میزارم که بدونیم که حتی آشپزی هم دور از دسترس و نقطه قرمز ما نباید باشه .

درود بر راننده اتوبوس محله.
بسیار لذت بردم از خاطره تون. مخصوصا قسمت آخرش خخخ.
حقیقتش من به مسائل فنی علاقه دارم. اما نه برق. من بیشتر دوست دارم از اتوبوس، کامیون، تریلی و این قبیل ماشینها سر در بیارم. اصلا در حد جنون آمیزی به این سه تا علاقه دارم. ولی غیر از اتوبوس نتونستم سوار اون دوتای دیگه بشم.
موفق باشید

سلام امین جان ,
برق مال زمان جوونی من بود و وسایل نقلیه سنگین , از بچگی تا همین الانم .
اینقدر شب ها تا صبح با پدرم که تنها پسر یا sun بودم به شهرهای مختلف رفتیم با کامیون که تعریفش سخته .
اما اگر خیال میکنی که یه راننده کامیون , یا بد تر , یه راننده تریلی میتونه زمانی که از اصفهان در حال گذر هست به درون شهر بره و تمام جاذبه ها رو ببینه , سخت در اشتباهی .
اتوبوس , تنها مرکبی است که میتونه وارد شهر بشه . و جای کامیون و به خصوص تریلی , جاده های کمربندی هست که باید شنیده باشی .
البته چندین و چند صد هزار بار شده که من به پدرم پیشنهاد دادم که در ورودی مثلا اصفهان که کمی خرم هست , توقف خوابش رو بکنه و من با کلی لباس کر و کثیف , با پول زیاد وارد شهر شدم و به دیدن و تجدید بهتر بگم دیدار با اصفون گذروندم .
یادمه یه روز سر بیست و پنج تومن کرایه , دعوا شد , من که کثیف ترین و عمله ترین آدم تاکسی بودم , کمترین اعتراض رو به کرایه داشتم و نزدیک بود که کار به دعوا بکشه که خوب شد که تمام شد .
اما مثلا من آدم های اصفون رو دوست دارم , از لهجه شون خوشم میاد و شاید دیدن کارهای وحدت و ارهام صدر باشه , اما به این استان احترام خاصی قایلم , در عین اینکه , خساستی که خودم دیدم رو کتمان نمیکنم و امیدوارم که در برخی اقوام متداول باشه خخخ
یه پست میخوام و میخواستم بزنم از قدیم ها , که یه روز از کار یک راننده استخدامی شرکت واحد رو تا آخر کار نشون بده . در اونجا به خیلی از جزییات موتور های داخل اتوبوس ها اشاره میکنم که باید بدونی که همین موتور ها در تریلی هم به کار میرند که اینقدر قوی هستند که فکر میکنی . پس تا بعد .

سلام علی جان
بله اول خرابکاری هست و بعد , یادگیری .
نباید ترسید و هر روز آماده یه تجربه جدید بود . از هر نوعش , چه زندگی , چه مربوطات دیگه .
موفق باشی و شنیدم که صوتی حال میکنین , به زودی بهتون میپیوندم , بزارین جای تنبلی هام خخخ

اعهنو اوهون . برید کنار که رعد بزرگ داره میاد . کی این پست منتشر شد که من ندیدم ؟؟مهدی یعنی سال ۹۳ که توی محله اومدی یک سال بود که نبین شده بودی ؟ واقعا زبل خان تیز و فرزی که توی این یک ساله تونستی محله و صفحه خوان رو پیدا کنی . واقعا توانمندی .
آیدا رو از طرف رعد ماچش کن .

سلام بابا رعدی .
من روحانی رو ندیدم , ولی از شمایل آقای احمدی نژاد بسیار لذت بردم و از طنز تصویری ایشون لذت بردم .
بله قبل از اینکه انتخابات روحانی بشه , من در همون فروردین نابینا شدم و تا اردیبهشت , در کما بودم ولی خدا به اجبار خواست که از کما در بیام , اما اینبار زندگی رو وقتی آغاز کردم که یک باند استریل رو دو قسمت کرده بودند و روی دو چشمم گذاشته بودند .
بله دنیا به همین ضعف و کشکی هست که گفتم .
یه روزی داشتم , و روز دیگه چنین چیز و حسی نخواهم داشت .
همه از مرگ شاید بترسند , اما من دیدمش و هرگز ترسناک نبود . ده روز متوالی در آرامش بودم , آرامشی محض و لذت بخش .
اما تا به این دنیا اومدم دوباره , لشگری رو کنار پنجره دیدم , یا بهتر که شنیدم .
از اون میون , دختر و پسرم که همیشه باهام به موتور سواری و ماشین سواری میومدند رو اول خواستم . بلندشون کردند و بهم نشونشون دادند .
پسرم که عقل بیشتری داشت شناخت , اما دخترم که کچل بودم , گفت که این بابای من نیست , بابای من که حسن کچل نبود !!
این زندگی دوباره , با احساس دوباره ی مشکلات اش بود . و ادامه داره .
حتی آرامشی و لذت بی دردی ای که داشتم , به کل زندگی بینایی ام نمیدم که سراپا فکر و خیال برای همه , چه غنی و چه ضعیف هست .

بله من از ۹۲ ندیدن رو یاد گرفتم و خیلی هم سخت نبود .
البته وقت زیادی داشتم و شوق زیاد که دوباره بتونم تا حدودی برگردم .
تو بینایی , عضو کتابخانه بینایی فرهنگسرای بهمن بودم , با کارتم مراجعه کردم و چند باری کتاب گرفتم , اما خانمم برام نمیخوند . و دست نخورده بر میگردوندم .
یه بار گفت چرا به کانون خودتون سر نمیزنی , گفتم کانون چیه ؟!!
گفت کمی اونطرف تر , کانون نابینا ها هست .
وارد شدم و کلی ازم خوش آمد گفتن بود . دیدم که بعضی ها در جلسات بعدی که در باره عوض کردن ویندوز و صدا های صفحه خوان میشنوم , به خودم جرات دادم و پرسیدم که این صدا ها چیه …
خودت میدونی که بینا که باشی , میترسی که از نابینا سوالی کنی که مبادا بهش توهینی باشه که این خیلی اشتباه هست .
بهد یه nvda بهم تو فلش دادن و یه جاز ۱۱ که به سیستم پایینم بخوره .
وقتی تونستم که صدای فارسی nvda رو بشنوم , از خوشحالی فریاد زدم …
من که تا چند ماه پیش ویندوز بینایی مردم رو عوض میکردم , حالا فهمیده بودم که میتونم صفحات وب رو به فارسی بخونم و هیچ خوشحالی ای از طرف همسرم دریافت نکردم , یا شاید با احساس ناقصم .
من که تمام زندگیم تجربه و تجربه کردن بود , حال اگه نمیتونستم با کامپیوتر ارتباط داشته باشم , دق میکردم و این شد که شروع کردم بدون مزاحمت برای حداقل یک نفر , خودم زبان یاد بگیرم و وقت بذارم .
چیزهایی که غیر ممکن میدونستم رو به سرعت ممکن شده دیدم و مغزم حالا فرا تر از زمان بینایی کار میکرد .
به همین دلیل هست که در کامنت های بالا , حتی رانندگی رو نفی نکردم و به تحققش شک دارم , با عزمی که میبینم و شاید خودروهای گوگل , مثل گوشی های اندروید گوگل .

سلام. ایول چه قدر عالی که پست شما اینجاست! آخ جون. آخ خدا پیچ مهره سیم سوهان کار دست خداااا واسه چی من مرد آفریده نشدم به خدا جدی میگم اگر من پسر متولد می شدم صد درصد می رفتم فنی من میمیرم واسه کارهای عملی. واسه ساختن و کلنجار با ابزارهای دستی که در نتیجه کلکل کردن باهاشون۱چیز درست و حسابی به عنوان نتیجه حاصل میشه. ای کاش می تونستم! دوران شیرینی بود. امیدوارم ایام برای شما باز هم به همون شیرینی باشه و اگر نیست به همین زودی بشه!
پیروز باشید و شاد تا همیشه.

درود بر بانوی شاعر و نویسنده محله .
اول بگم که شما تبریک دارین که یه بانوی برون گرا اما متبحر در قلم هستین .
و این برای شما فکر کنم کافیه , منم , دوست دارم از علایق دیگه حرفام پست بزنم , اما فکر کنم اگه مثمر ثمر بودن شرط باشه , بهتره که من به اقلیت بپیوندم و خواسته های درونی اونها رو قلقلک بدم .
میدونم که خریدار نداره , اما ادامه میدم و شاید اگه یه گوشه ای از کار رو به من بسپرند , همون کار فنی باشه .
البته من عاشق شیرینی جاتم , و کلی بلدم که شیینی و غذا های چرب و چیلی درست کنم که اونم به دلیل کم تردد بودن آشپزخونه محله , به عهده میگیرم .
چه کنیم , مجتبی ارث جوونمردی برامون گذاشته و غیر از شما دوستان قدیمی , شاید بقیه به این فکر ها نباشند .
اما دوست دارم که اون غده ای که میدونم در همه بچه ها هنوز نهفته هست رو بیدار کنم .
بقیه کارها با شما که استاد من هستین , حداقل در نثر و شعر و قدرت تخیلتون که فکر میکنم باید از این محل فراتر بره . جدی میگم .
شاد و سلامت بمونین و باشین .

سلام
به خدا منو خودشون جلاد کردند . منم از نقشه های قبلا تهیه شده خبر نداشتم , کلا در صحن دادگاه حرفی نزدم , اما اون دوستمون , خیال میکرد که آزار دیگران و تعریفش در میون دوستانش , میتونه یه ترس , یا یه نوع براش احترام بخره .
اما درست پای گروهی گذاشت که از این کارها متنفره .
و منم به دلیل قد به قول مادرم که فحشم میداد , دست و پا درازِ فلان خخ .
مجبورم بدون اطلاع کردند که جلادم ,مثل بازی ی شاه و جلاد .
اما باور کن که هیچ گناهی رو حس نمیکنم , در حالی که سعی کردم که حلقومش رو ضربه نزنم و از زیر چونه و پس کله بلندش کردم که میتونست نفس هم در طول مراسم دو دقیقه ای ادام بکشه .
و کاملا سالم روی زمین قرار دادمش .
شاید تونست که به بحران هویتی اش که حدس میزنم فایق اومده باشه .
سلامت و خوشبخت باشی , همراه با افتخارات گلبال جدید .

سلام مهدی جان
روستای مادری من کنار کارخانه سیمان سپاهان اصفهان است. اون منطقه پر از ماشین های سنگین و بیشتر تریلی و بونکر برای حمل سیمان است.از کودکی خیلی سوار آنها شده ام و حتی دهه هشتاد نزدیک بود با شراکت یکی از دوستان, یکی با وام و قرض بخریم و دوستم روی اون کار کند. ولی نکردم و الان پشیمونم.
تجربیات فنی و حرفه ای خیلی باحالن. ولی من از کودکی زیاد دوروبر کارهای فنی نبودم. دوست داشتم که باشم اما از بس گفتن دست نزن خراب میشه یا خراب میکنی همیشه یک حالت احتیاط دنبالم بود و فقط نظاره گر بودم. ممنون از پست زیبا و فنی. راستی در مورد آشپزی هم باهات موافقم و اونقدر که موقع آشپزی لذت میبرم موقع کار با کامپیوتر یا نوشتن داستان لذت نمی برم.
موفق و فلسفی باشی.خخخ

سلام مهدی جان .
یه سری کامیون ها هستند , که مثل همون کامیون های نخاله بر , یا کمپرسی میشناسیمشون .
در معادن , این کامیون ها خیلی خیلی بزرگ تر از اونی که توی شهر و یا جاده ها میبینیم هستند .
هر چرخشون حدودا اندازه قد من طول دارند , و نیم متر به بالا , قُطرشون هست .
شش چرخ دارند و البته غولی برای خودشون به حساب میان .
وقتی به مرور , معدنی حفر میشه , کم کم خاک اون محل به توبره کشیده میشه و هی عقب و عقب تر میره , به خصوص سیمان که از خاک استخراج میشه .
این ماشین ها حق ورود به هیچ جاده ای , غیر از جاده معدن و خاص خودشون رو ندارند و خاک معدن رو با موتور هایی که اکثرا ده سیلندر , یا دوازده هستند , به سادگی از کوه و داخل معدن پایین میارند .
حتی راننده هاشون هم گاها پایه دو هستند و صداش رو در نمیارند .
چون شبانه روز یک مسیر و همش در بالا رفتن و پایین اومدند هستند .
بعد این بارها , سوار تریلر های کمپرسی میشند که حداقل میتونند چهل تن رو جا بدند به بالا , که اینها اکثرا دیگه شش سیلندر هستند و استاندارد جاده .
یه روز پدرم سر یکی از این کمپرسی های غول پیکر به قصد خرید رفت , قیمتش به بزرگی اش نیست و گفت که میریم تو گرمای جنوب و تو و من شبانه روز کار میکنیم .
از خدام بود که دلش رو نگیره و ایرادی داشته باشه خخخخخ آخه من هنوز جوونی نکرده بودم و تازه پایه دوم داشتم .
خلاصه به معدن نرفتیم و هیچ وقت نرفتیم , اما هزاران بار بارشون رو از اون کامیون های غول پیکر , بارگیری کردیم . و همون هم خیلی کسل کننده بود . باور کن .
عشق اینه که تریلی آس داشته باشی و با پنجاه تُن بار , با سرعت ۱۲۰ کیلومتر جاده رو شلاق بزنی و صبح دو سه میلیون بگیری و بهترین لباس هم پشت فرمون تمام هیدرولیک ات بگیری و دست به انبر دست هم نبری . . اینم باور کن که تجربه غیر آشنا داشتم .

سلام وای یاد کتاب حرفه و فن افتادم. پدرم و برادرهام از این چیزهایی که شما گفتید میگفتن ولی من که سر در نمیآوردم. بخش خاطراتتون جالب بود.
وقتی داشتم پستتون رو میخوندم یاد حرفه آیدا افتادم که جلوی شما بهم گفت اون روز دوست داشتم از خجالت غیب بشم. اونروز آیدا بهم گفت بیا بریم بابام داره بتریهای آبو پخش میکنه که اومدم پیش شما و فهمیدم که آیدای وروجک گولم زده خخخخخ. نمیدونم اصلا یادتون هست یا نه.
دلم خیلی خیلی خیلی خیلی براش تنگ شده و دوست دارم دوباره ببینمش واقعا دوستش دارم.
به آیدا آرین و مادرتون هم سلام برسونید.

سلام معصومه خانم عزیز .
منم از حرفه و فن شروع کردم , اما یادم میاد که مال ما با ونوسی ها فرق میکرد هااا .خخ
مال شما گلدوزی و اینا بود .
ما رو یه روز برای آمادگی دفاعی , بردند میدون تیر که چشمتون روز بد نبینه .
با کلی تیپ و شلوار های مد جدید , برای خندیدن یکی از بچه ها , نصف پادگان رو سینه خیز رفتیم و آخر خرد کردن کلاشینکف , و بهترین جاش , ده تیر زدن به هدفی که پشتش کوه بود و کل اون ده تا تیر جنگی رو من کلاغ ها رو نشونه گرفتم و هر جا دوست داشتم , غیر از سیبل , زدم خخخخ !
آیدا هم کنارم لالا کرده و کلی بهش یاد دادم که چطور مقنعه اش رو بشوره , البته خودم شستم و نیازی به لباسشویی نبود , اما تا آخرش همکارم بود .
همه رو میتونه گول بزنه , از جمله خودم رو , اینقدر رگ خوابم رو بلده که یادم میره دعواش کنم .
اکثرا قسر در میره خخخ . از جمله امروز که دیر اومد خونه و هشت بود و داداشش از باشگاه اومد و دید نیست و الم شنگه بپا کرد که با داد من رفت تو اطاقش .
اما اینقدر زبون ریخت و ازم پذیرایی کرد , که یادم رفت دعواش کنم خخخ .
شما که جای خود دارین .
منم با یه صحنه غیر مترقبه و حرفهای تازه مقابل شدم و کلی گشتم که چی بگم که یه جوری جمعش کردم اون روز .
امیدوارم قلبا که به همه آرزوهاتون جامع عمل پوشانده بشه , و در زندگیتون شاد و موفق باشین .

سلام دوست قدیمی و وفادار
اگه اشتباه نکرده باشم , شما رو سه چهار سال پیش هم در پست های فنی دیدم و افتخارم بود .
البته برق کمی با ما نابینا ها ناسازگاره , و البت , یه انرژی نا دیدنی هست و میشه یه جورایی مثل وقتی که برق میره و ما سلطان خونه میشیم هم تلقی اش کرد .
اما با استفاده از ابزار کافی و حداقل , یک فاز متر صدا دار که به زودی ساختنش رو آموزش میدم و یک بوق دوچرخه , که برای آزمایش سیم ها میشه ازش استفاده کرد .
این هر دو , نمونه خارجی و گرون هم دارند , اما شاید بشه که ایرونی اش رو ساخت و مثل من , کمتر برق بگیردتون خخخ .
من یکی از کسانی بودم که شاید در زندگی ام بیشترین بی ملاحظه ای رو میکردم و کاملا به برق گرفتگی , عادت دارم .
اما به هیچ کس توصیه غیر ایمنی نمیکنم , چون دو بار هم آتش سوزی رو در نابینایی تجربه کردم که یکیش خودم و دیگریش , خانواده دیگری مقصر صد در صد بودند .
پس کار بینایی و نابینایی , اگه با دقت نباشه , میشی مثل من که در بینایی , رکورد برق گرفتن رو داشتم , البته من از پشت کنتور , برای مصرف دستگاه جوش ام برق میگرفتم که به توصیه امام راحل بود .
ولی خب شما و منِ امروز , اون بی محابایی گری رو نخواهیم داشت . اسکایپ و ایمیلم در بالا هست و خوشحال میشم اگه کاری از دستم بر بیاد .

سلام آقا مهدی گل.
عالی آقا عالی. واقعا لذت بردم. منم کارهای فنی و حرفه ای رو دوست داشتم و یه کمی هم حالیمه خخخخخخخخخخ.
خوشحال شدم با دیدن پستتون و ممنون از اشتراک گذاری این خاطره.
امیدوارم هر جا هستی شاد و پیروز باشی.

سلام وحید جان
منم از دیدارت خوشحال شدم عزیز .
کلا برای ما پیر مردهای جدید , خاطرات گذشته و بین اش کمی آچار , انبر دست گفتن , میتونه ارضا کننده باشه .
البته باید دهه هفتادی ها شروع کنند و ما , بینشون پارازیت بندازیم , اما خوب دود از کنده بلند میشه خخخ .
تو هم موید باشی و سلامت .

متشکرم مهربان بانو
داشتن دختر در سنین پایین , خیلی لذت بخش هست و این رو خدا بهم داده .
راستش دوست داشتم که آیدا هم پسر بشه و بزارمش باشگاه و بیاد همراهم رانندگی و کمک دستم باشه .
اما میبینم و بهم ثابت شد که هر چی میگذره , عشقم به دختر بیشتر و بیشتر میشه . شایدم بد نگفتند که دختر عزیز بابا میشه خخخخ .
به روی چشم , ترتیبی میدم که اگه تهران بودم , حتما آیدا رو باهاتون روبرو کنم که میدونم خیلی دوستتون داره .
اون روز کلا من وقت ناهار هم ندیدمش تا آخر مجلس … اینقدر شما رو دوست داشت .
البته اگه بچه هایی باشند که دوباره بخوان اردویی بگذارند , خوشحال میشم که کمک کنم و به من هم خیلی خوش گذشت .
شایدم خودم دست به کار شدم .
ممنونم که اینقدر به بنده لطف دارین و سر بلند باشین .

سلام آقا مهدی گل، خیلی حسرت خوردم که اون روز اردو من توی اتوبوسی که شما جا به جایش کردید نبودم، من با این که نابینا فابریک هستم ولی بارها و بارها خواب رانندگی و حتی خلبانی می بینم. حتی توی خواب هم خیلی حال میده. میگم عزیز دل برادر شما حقوق دانشگاه اصفهان را به همین راحتی رها کردید، دانشگاه دولتی که اونقدر هزینه ای نداره، خلاصه که پستتون هم خیلی باحال بود، مثل خودتون. یا علی.

سلام بر علی آقای برنامه نویس خودمون .
اولا که کلی ارادت دوست خوبم .
بله رانندگی یه جورایی بعد از یه مدت , اعتیاد مخصوص به خودش رو هم میاره .
بعد از مدتی که رانندگی نکنی یا مجبور باشی , یه هوسی درونت بیداد میکنه .
البته من این ماشین و تمام دم و دستگاهش رو مثل بدنم میشناسم , اما با این حال با کمک راننده و صدا هاشون تونستم یه ده متری جلو و عقب کنم .
دفعات قبل هم در پارکینگ خالی این کار رو کرده بودم .
اما راستش وقتی میشینم , بعدش غم دنیا رو میگیرم , دوستی مثل شما , اشتیاقش رو داره و من |, سرکوفت روحی شاید , و یا یه جور از ته دل حسرت .
شاید کاش که این تجربه ها رو نکرده بودم . فکر کنم راحت تر میتونستم باهاشون روبرو بشم . همین طور به تمام موقعیت های دیگه میشه تعمیمش داد .
و اما ناراحتت نکنم که همین که با کمک و شنوایی هم میتونم کمی لمسش کنم , خدا رو شاکرم .
در ضمن وقت کردی , یه پیامک به گوشی ام بزن , چون اونجا موفق نشدم شماره ات رو سیو کنم .
دوستت داریم و برات سلامتی رو آرزومندم .

در ضمن علی جان , من مجبور بودم که کمک خرج خونه هم باشم , همون موقع , از صبح تا ظهر که میرفتم فنی , نصف روز رو هم با یه پیکان به امر خطیر مسافرکشی میگذروندم . یا کارهای پاره وقت دیگه .
نا شکر نیستم و از اون اول که بچه بودم , از رانندگی و حس آزادی اش لذت میبردم
اما خب اینم مشکلات و تبعات یه زندگی ناپایدار و در خطر رو برام داشت .

پاسخ دادن به مهدی ترخانه لغو پاسخ