خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خیلی سخت بود خیلی

آسمون امروز خیلی دست و دل باز شده.
امروز من و آسمون هم صدا با هم بغض مون رو شکستیم.
من یه هفته ی درد ناک رو پشت سر گذاشتم.
هفته ای پر از درد هفته ای ……
همه چی از شنبه شب شروع شد.
لعنت به اون شب شنبه خدایا دیگه اون شب برنگرده!
داشتم عین تمام این روزا با کلی کتاب حقوقی سر و کله می زدم.
هر از گاهی هم به کتاب اسکندر که رهگذر معرفی می کرد گوش می دادم.
لیا هم نبود و این فرصت خوبی برای من بود تا به کارای خودم کمی سر و سامان بدم.
رسیده بودم به آخر کتاب جامع نوکات حقوق مدنی. با پرسشی که خانم دکتر تقوی خودمون طرح کرده بودن لبخندی اومد رو لبام هرچند همچنان به پرسش ها نق می زدم.
گوشیم زنگ می خوره. فربده.
بگو.
سلام.
نه این فربدی که من می شناختم نبود.
این فربد با دوست عزیز من 180 درجه فرق داشت.
من این فربد با صدایی گرفته و خش دار کجا
فربد شاد و سر حال کجا.
فربدی چیزی شده داداشی؟
ابراهیم کجایی؟
باید سرما خورده باشه.
خونه پسر شجاعم کاری داری؟
یهو صدای هِق هِق می پیچه تو گوشی.
نگران میشم خیلی هم زیاد.
فربد چی شده ؟
ولی اون همچنان گریه می کرد بی اینکه چیزی به من بگه.
مدتی صبر می کنم ولی وقتی می بینم جوابی قرار نیست بشنوم داد می زنم:
فربد می نالی چی شده یا نه؟
فربد علیرضا.
قلبم دیوانه وار شروع می کنه به لگد زدن به قفسه سینم.
یه حسی بهم می گفت خبرای خوبی تو راه نیست.
علیرضا چی فربد بگو حرف بزن خواهش می کنم چیزی بگو.
علیرضا تموم کرد؟
تموم کرد!!!
چی رو تموم کرد؟!!
فربد علیرضا فُوت کرد!
خندم می گیره. می خندم.
خوبه کی بریم کرمان هلوا بخوریم؟
زبانم داشت اینا رو می گفت ولی خدا می دونه تو دلم چه آشوبی به پا شده بود. بازم همون حس لعنتی بهم هشدار داد که این بار عین همیشه نیست.
فربد به خدا شوخی نمی کنم.
با صدایی لرزان می پرسم آخه چه جوری؟
کی؟
کجا؟
فربد زنگ زدم گوشیش خاموش بود.
با ایوب تماس گرفتم گفت ساعت شیش اینا نشسته بودیم یهو علیرضا گفت قلبم درد می کنه و ما هم رسوندیمش بیمارستان ولی چند دقیقه بعد دکتر بهمون خبر مرگشو داد.
شوکه هستم. فربد همچنان داره میگه و میگه ولی من دیگه نمی شنوم.
هرچی که باید بشنوم رو شنیدم دیگه …..
گوشی رو قطع می کنم. باورم نمیشه! یعنی ….
نه نه من نباید باور کنم.
با گوشیش تماس می گیرم.
صدایی سرد و ضبط شده در جواب یه دنیا انتظار من میگه مخاطب در دست رَس نمی باشد …..
گوشی رو به طرفی می اندازم.
یاد آشناییم با فربد و علیرضا می افتم.
هنوز تهران بودم. عین همیشه با دوستم وحید از خوابگاه زدیم بیرون.
بی مقصد داشتیم راه میرفتیم. وقتی به خودمون اومدیم متروی صادقیه بودیم.
بهش گفتم حالا که تا اینجا اومدیم بیا تا توپ خونه بریم ببینیم اسپیکر خوب پیدا میشه؟
سوار مترو شدیم.
من داشتم از داستان جدیدم برای وحید می گفتم که یکی با لهجه ی قشنگ کرمانی گفت تو داستان می نویسی؟
با این لهجه آشنا بودم آخه تو خوابگاه بچه های کرمانی زیاد بودن.
وقتی جواب مثبت دادم، باهام دست داد و گفت علیرضا صادق پورِ اهل کرمان و تهران دانشجوی ادبیاته فارسیِ و عاشق نوشتن داستان.
از داستانایی که نوشته بودیم حرف زدیم.
اون تو سه ایستگاه بعد پیاده شد و شمارشو بهم داد.
این دیدار شد دیدار ها و دوستی ما هم صمیمانه تر شد.
تو یکی از دیدارامون فربد که نزدیکترین دوستش بود و اهل میاندو آب بود رو با خودش آورد و من با فربد هم دوست شدم.
همیشه به علیرضا می گفتیم تو از ما دوری ولی ما هر وقت بخوایم هم رو ببینیم با نیم ساعت سواری به هم می رسیم ولی تو با هواپیما هم بخوایم بیایم پیشت حدود یه ساعت نیم اینا تو راه باید باشیم. اونم اگه پول خرید بلیط داشته باشیم.
من از تهران رفتم ولی دوستی ما همچنان ادامه داشت.
چند بار اونا دو تایی اومدن بوکان چند بار من رفتم تهران. با ایوب داداش علیرضا هم آشنا شدم.
قرار بود عید امسال من و فربد بریم کرمان ولی حالا چی شد؟
گوشیم داشت خودشو می کشت. فربد بود.
فردا بیا بریم کرمان.
نه بیام چکار اصلا مایل به این سفر نیستم.
ولی …..
می پرم وسط حرفش.

نه هیچ چی نگو من نمیام برای تشییع جنازه بیام که چی بشه وقتی خودش که باید باشه نیست دیگه چه فایده داره؟
نه من نه حالا برای تشییع میام نه بعدا میام کنار یه توده خاک بشینم.
فربد گفت و گفت ولی من حرفم یکی بود و نظرم عوض نمی شد.
اونم تسلیم شد.
تنها بودم خونه. اشک ریختم و به زمانه لعنت فرستادم.
آدم سالم نشسته یهو بگه قلبم درد می کنه بعد هم بمیره!
خدایا نمی دونم چی بگم.
روزها می رفتن ولی هر کدوم برام یه سال بودن.
نه درسی می خوندم نه داستانی گوش می دادم.
دیشب داماد جدیدمون اومده بود.
خواهرم بهش جریان رو گفته بود و ازش خواسته بود بیاد من رو مجبور کنه که برای قدم زدن همراهشون برم بیرون هوام عوض بشه.
همراهشون رفتم. اول قرار بود ما سه تا باشیم ولی فرزانه و ناصر هم که داشتن می اومدن خونه ما سر راه به ما اضافه شدن.
دامادمون یه جوری دستمو گرفته بود و با احتیاط راه می رفت که انگار دزد گرفته بود.
بهش گفتم:
خواهش می کنم بذار فرار کنم.
همه تعجب کرده بودن.
من ادامه دادم تو ولم کن فرار کنم قول میدم دیگه دزدی نکنم.
وقتی دیدم حسابی به داشتن یا نداشتن عقل من شک کردن گفتم بابا اینجوری که تو بازومو تو بازوت قفل کردی و دو دستی هم دستمو گرفتی روم راه میری یکی ندونه فکر می کنه دزد گرفتی.
ناصر با خنده بهم خبر داد که دوستش بهش گفته که حاضرِ کتاب خاطرات ننه جان رو منتشر کنه.
باید از این خبر شاد می شدم ولی نشدم.
آخه علیرضا آرزوش این بود که روزی کتاب رو منتشر کنم.
و هر وقت من از چاپش نا امید می شدم کمی بهم امید می داد.
حالا که اون نیست بهم خبر چاپش میرسه.
روزگار عجب بازی هایی داره!
امروز داره می باره و بوی خوش باران بهم آرامش میده.
و من رو یاد علیرضای مهربون می اندازه که چه قدر بارون دوست داشت.
و دلم می خواد همراه آسمون به یاد دوستی که به آسونی از دستش دادم یه دل سیر اشک بریزم.
کاش باران این روزای تلخ رو بشوره و ببره با خودش!

۶۰ دیدگاه دربارهٔ «خیلی سخت بود خیلی»

سلام خانم جوادیان مهربون
امیدوارم که چرخ روزگار به کام شما باشه
خیلی وقتِ از اون نوشته های لطیف رو اینجا نزاشتید امیدوارم که به زودی یه نوشته از شما بخونم
از هم دردیتون ممنونم
به اون دوستای کوچولو هم سلام برسونید

درود
خدایش بیامرزدش .
از دست دادن دوست خوب خیلی سخته خصوصا که مرهم دردهایتان بوده و خانه امیدتان .
همه چیز یک دفعه و چند ثانیه ای است .اما ای کاش حضور می یافتید .ای کاش می رفتید .تفاوت است میان مشایعتش و دیدن قبرش .
دوست همان برادری است که انسان خودش انتخاب می کند و زندگی میکند .
حتما اقداماتی انجام بده که ایشان دوست داشتند و در مقام یک دوست برایتانانجام دادند
موفق و سرافراز باشید .

سلام به عمو استاد مهربونم
باور کنید نمیشد برم اگه میرفتم شک ندارم مدتها نمیتونستم به خودم بیام
دقیقا علیرضا یکی از کسایی بود که من رو همینجوری که بودم قبول داشت و عین خیلیا نبود که دوستیشون از روی ترحم و از اینا باشه
از حضور مهربون شما بی نهایت ممنونم
امید که تو شادی هاتون شرکت کنیم

دقیقا باهت موافقم
دوستام و اطرافیام میگن بهتره وقتی درس داری دست از کتاب های دیگه برداری
ولی خوب من اونا رو وقتای خستگی میخونم کلی هم با حاله
قبل از کتاب اسکندر راه دشوار آزادی نلسن ماندلا رو خوندم
خیلی جالب و قشنگ بود

سلام ابراهیم جان. تسلیت میگم و امیدوارم غم آخرت باشه. همونطور که خودت هم گفتی روزگار بازیهای عجیبی داره. یه نفر بالای ۱۰۰ سال عمر میکنه و یکی دیگه …
خدا رحمتش کنه. به هر حال همه ی ما یه روز باید بریم. چه دیر چه زود. تو هم کارهایی که علیرضا دوست داشت رو انجام بده تا هر دوتاتون خوشحال باشید.

بسیار ناراحت شدم از غصه خوردن و غمگین بودن هیوای عزیزم
سلام من هم سال ۱۳۸۰یکی از دوست های صمیمیم اومد و باهام خداحافظی کرد و با پولی که از دو ماه کارگری به دست آورده بود به مسافرت دوستانه ای رفتن وقتی از من حلالیت طلبید بهش گفتم مسخره بازی در نیار انشا الله میری و به سلامت بر می گردی
دو هفته بعد بهم خبر دادن که بعد از دو روز جسد بی جون سامان عزیزم رو از دریای خزر گرفتن واقعا شکستم
هیوا جان فقط میتونم بگم روح علی رضا و سامان شاد باشه و تن شما سلامت

راستی چرا تو تیم تاک نیستی؟

سلام شادمهر عزیز داداش خوب و مهربان خودم
فدات عزیز دلم
راستش اولا فعلا امتحان دارم نمیرسم
بعدش هم زیاد بلد نیستم فعالش کنم
برای دوستتم خیلی ممنونم
خیلی دوستت دارم مرسی از حضور مهربانت

سلام آقا ابراهیم , اول که به شما تسلیت میگم و انشاالله که خدا صبر به خانواده ایشون و بعد به شما عنایت بفرماید ,ولی در کل به قول دوستمون زندگی همینه , خدا گاهی انسان رو اینطور امتحان میکنه و گاهی در خوشی , مهم اینه که ما در امتحانات خدا شکر گذار و صبور باشیم .

سلام به دوست تازه مون
ممنونم از شما آقا امیررضا
راستی برای کتاب ها با من تماس بگیرید
۰۹۱۴ ۲۶۷ ۰ ۶۲۵
اگه در دست رَس نبودم بهم یه s بدید بعدا خودم تماس میگیرم
آخه مشغول درس هستم دو هفته بعد امتحان وکالت دارم
بازم ممنونم از حضور سبزت دوست خوبم

سلام خانم کاظمیان مهربون
میدونم باید میرفتم
ولی از خودم مطمئن نیستم
هرچند الآن میگم کاش میرفتم حد اقل بخاطر ایوب
ولی این رو هم میدونم اگه میرفتم تا مدت ها به هم میریختم و این در شرایطی که حالا من دارم بسیار دشوار بود و به همین دلیل هم نرفتم
ممنونم از محبت شما
راستی کاش ادامه ی خاطرات خودتونو مینوشتید من یه مدت قبل پست شما رو خوندم
برقرار باشید همیشه

سلام ابراهیم جان.
بهت تسلیت میگم و امیدوارم غم آخرت باشه. شنیدن این جور خبرها واقعا سخته. منم امروز از طریق یکی از دوستانم خبر درگذشت یک دوست عزیز رو شنیدم که اونم در اثر ایست قلبی به رحمت خدا رفتند. برایت طلب صبر می کنم ابراهیم عزیز.
روحشان شاد و یادشان گرامی.

سلام ابراهیم. خیلی دیر رسیدم. خیلی! معذرت می خوام ابراهیم. تسلیت میگم. واقعا متأسفم. از ته دل! براش دعا کن. برای شادیه روحش دعا کن. من هم برای آرامش دل تو دعا می کنم. فراموش نمیشه اما امیدوارم هرچه زود تر کمی کهنه تر بشه! زندگی همچنان جریان داره و همراه جریانش پیش می بردت. از این روز ها ردت می کنه. از تازگیه این درد دور میشی. قوی باش. شاید خیلی دیر خوب بشی شاید هم هرگز. اما بهتر میشی. بهتر از این روز هات. کاش گفتاری بهتر از این به نظرم می رسید واسه تسکینت اما، …

پاسخ دادن به ابراهیم لغو پاسخ