خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

زنگ انشا

به نام خداوندی که نمی‌دانیم چه

بعضی روزها عین بچه آدم از کنار آدم رد می‌شوند و کاری به کار آدم ندارند. بعضی از روزها مستقیما از روی آدم رد می‌شوند و چنان آدم را با خاک خدا یکسان می‌کنند که دیگر بعد از رد شدنشان حافظه‌ای نیست تا آدم بفهمد چه بر سرش آمده است. اما امان از بعضی روزهای دیگر که دقیقا از میان آدم رد می‌شوند و با عبور و گاه عبور و مرورشان، آدم را به دو قسمت کاملا نامساوی تقسیم می‌کنند. این روزها حافظه آدم را از بین نمی‌برند و همین باعث می‌شود جای عبور و مرورشان تا مدت‌ها درد داشته باشد. ما دیروز یکی از همین روزها را گذراندیم، یا بهتر بگوییم، یکی از این روزها از میان ما رد شد.
ساعت 5 صبح ساعت زنگیمان ما را برای رفتن به سر کار بیدار کرد. اما ما او را خواباندیم و خودمان هم کنارش تا ساعت 8 و نیم صبح خوابیدیم. بیدار که شدیم دیدیم جا تر است و بچه هم دارد تویش خرغلت می‌زند. الغُصِّه، آبی به سر و صورت و سایر جاهایی که ضرورتی داشت رساندیم و بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتیم حالا که اداره را از زیارت خودمان محروم کرده‌ایم، برویم و این کارت ملی را که مثل هاشم بیک‌زاده هر آن در معرض تعویض قرار دارد بگیریم، آن را لوله کنیم و در آرنجمان بچپانیم.
خلاصه در کنار خانم راننده نشستیم و به سمت شهرک اداری راه افتادیم. وقتی به شهرک اداری رسیدیم، خانم با مشاهده تابلوی پارک ممنوع تصمیم گرفتند دقیقا زیر تابلو ماشین را بپارکند تا کور شود هر آنکه نتواند دید. خلاصه بیست دقیقه‌ای معطل این کارت شدیم و وقتی برگشتیم دیدیم که این جماعت حسود پیش از اینکه چشمشان از حسادت کور بشود لگن ما را با جرثقیل برداشته به پارکینگ منتقل کرده‌اند. ما را می‌گویید، کاردمان می‌زدی انمان در نمی‌آمد.
وقتی به پارکینگ رسیدیم برگه‌ای به دستمان دادند و ما را پیش افسر راهنمای مستقر در ورودی شهرک فرستادند. ما همچنان کارد را روی نقاط مختلف بدنمان می‌آزمودیم و چیز قابل توجهی در نمی‌آمد. افسر هم آب پاکی را روی قسمت‌های کاردخورده ریخت و گفت که هیچ کاری برایمان نمی‌تواند بکند و به خانم گفت که شما اگر حاج آقا را با خودتان ببرید شاید در ستاد ترخیص به شما کمکی بکنند. ما که واقعا از شدت غضب چشم‌هایمان داشت کور می‌شد، صدایمان را در گلو انداختیم و با لحنی تند گفتیم که ما خودمان ماشین نداریم، چطور می‌توانیم یک سر خر دیگر را هم با خودمان به ستاد ترخیص ببریم؟ در اینجا همسرمان از اتاق فرمان اشاره کردند که منظور جناب افسر از حاج آقا یا سر خر، همان شخص شخیص خودمان بوده است. ما که حسابی قانع شده بودیم، باز هم کارد را برداشتیم و به شکرانه این همه درک و شعوری که خداوند متعال فقط به ما ارزانی داشته، مجددا مشغول استخراج شدیم.
نیم ساعت بعد در ستاد ترخیص بودیم و آنجا هم به اطلاعمان رساندند که ماشینمان 300 هزار تومان خلافی دارد که با جریمه جرثقیل و سایر مخارج 400 تومانی باید پیاده بشویم. از اینجا به بعد واقعا کارد دیگر جواب نمی‌داد و ما تصمیم گرفتیم به خانه برویم و مابقی کار را به دست همان کاردانی بسپاریم که خودشان این کار را تراشیده بودند. به خانه برگشتیم و با قرض و قوله از یکی از هم‌محلی‌های عزیز لگن را از چنگال اهریمنان آزاد کردیم.
خلاصه باقی‌مانده این روز عزیز هم به تدریج از میان ما گذشت و وقتی خاطرمان جمع شد که دیگر چیزی برای رد شدن نمانده است، به کلاس تفکر انتقادی هادی نایینی و برنامه موسیقی امید بدویان رفتیم تا اندکی یادمان برود که چه چیزی کجا رفته است. راستش همین حالا هم که داریم این انشا را برای شما می‌نویسیم، به علت درد کتف نمی‌توانیم درست روی صندلی بنشینیم. پس برای اینکه کتفمان بیش‌تر از این اذیت نشود، همین جا تمامش می‌کنیم، به این امید که فردا، یا از کنارمان رد بشود یا از رویمان.

۴۹ دیدگاه دربارهٔ «زنگ انشا»

ما خودمان می دانیم که سبک نوشته هایمان دیگر آن تازگی اولیه را ندارد، اما چون بضاعتمان در این حد است، نمی توانیم قول تغییری را بدهیم که از انجامش ناتوان هستیم. پس همچنان به سبک و سیاق خودمان می نویسیم و انتخاب خواندن یا نخواندن را به شما و سایر دوستان می سپاریم. اما اگر سوای کلیاتی مانند ضرورت تغییر، پیشنهاد مشخصی برای بهتر شدن انشاهای ما دارید، اگر آن پیشنهاد با مذاق خودمان هم سازگار بود به آن عمل می کنیم.

حقیقت، اگر هنرمندانه تصویر شود، از هر داستان و انشایی جذاب تر است. ضمنا ما هیچ وقت در انشاهایمان دروغ نگفته ایم که این بار دوممان باشد. اما اگر بوی گزافه گویی از انشایمان به مشامتان رسیده است، ما جز خدا پناهی نداریم و نمی توانیم به شما ثابت کنیم که راست گفته ایم.

سلام بر حاجآقای محله شکلک تصور کردن شما همراه با متعلقات روحانیون. من حدودا مرداد ماه رفتم برای اخذ کارت ملی بگذریم که اون محل اثر انگشتمو ثبت نمیکرد و مجبور شدم تا خود سازمان اصلی ثبت احوال برم کارت معلولیتم رو هم یک ماه قبل از اون رفتم برای اخذش و کلی آزمایشات مسخره که شاید یه روز تو محله خاطراتشو نوشتم. و تازه هنوزم که هنوزه نه کارت ملی به دستم رسیده نه کارت معلولیت کلا نظام اداری ایران نمیدونم با چی کار میکنه که انقدر کنده به هر حال برای شما آرزوی رد شدن همیشگی مشکلاتتان را داریم

اگر مشکلات بخواهند از میان ما رد بشوند اصلا آرزوی خوبی نکرده اید. اما اگر از کنار یا رویمان رد بشوند ما هم اهل مبارکیم و مخالفتی نداریم. درمورد کارت نیز به عرض می رسانیم که ما خودمان در سامانه پیگیری کردیم و خبردار شدیم که کارتمان حاضر شده است.. در حقیقت ما هیچ پیامکی از هیچ جا مبنی بر حاضر شدن کارت دریافت نکردیم و تنها با مراجعه خودسرانه توانستیم کارت را به قیمت ۴۰۰ هزار تومان بگیریم که انشااله ضرر نکرده ایم.

سلام آقای دکتر.
درکتون می کنم. نظام اداری ما مزخرفه که هی یه چیزی توی دلت ورمیره و با هزار تا فحش ناقابل از روده ما بیرون میریزه.
هععععی خیلی جاهامون درد می کنه از این نظام. ایشاالله فردا از رو این نظام اداری رد بشه خخخخخخخخخخخخخخخ.
شاد باشید و ارادت

سلام استاد
خوب به نظر ما اگه شما همون اول با صدای زنگ بیدار میشدید و میرفتید اداره شاید اون روز از کنارتون رد میشد و شما اصلا متوجهش نمیشدید
راستی اگه کارت ملی به دستتون رسید بهش سلام من رو برسونید از بهار تمام کاراشو کردم هنوز بهم نرسیده
شاید بخاطر دوری راه بوده شاید شما که نزدیکترید زودتر بهتون افتخار بده

ما هرچه با خودمان کلنجار می رویم باز می بینیم که اگر ما سحرخیز عالم هم می شدیم، آن روز لعنتی عزمش را برای عبور از میانه ما جزم کرده بود و ساعت بی گناه هم کاری از دستش ساخته نبود. درمورد کارت هم به شما همان را می گوییم که به سرکار خانم ملکی گفتیم.

سلام امید خان. ببین رفیق، من یه پیشنهاد کوچیک دارم. من میگم یه دری چیزی وسط خودت درست کن از این به بعد تا اگه روزها خواستند از میان تو رد بشند مثل بچه ی آدم کارشون رو انجام بدند و برند. اگه هم که خواستند از روت رد بشند که فکر کنم با یه پلی چیزی قضیه حل و فصل بشه. نه؟ تازه اینجوری نه سیخ میسوزه نه کباب. چی میگی؟ با حال بود رفیق. مثل همیشه. فقط چیزه. میگم اگه رسیدی ایمیلت رو یه چکی بکن. خوش باشی.

سلام بر دکتر حاج آقای محله. بله واقعا در تقسیم روزگار باشما موافقیم. وقتی یکی از روزها که عادی به نظر می رسه می خوای همون کارهای روزانه رو انجام بدی یه اتفاق ساده نظرتو عوض می کنه می بینی اون روز به خودی خود یه روز عادی نبوده چون اگه اینطور بود از کنارمون عبور می کرد و اون اتفاق بسیار ساده مسیرشو عوض نمی کرد… از این روزها که از میان انسان رد می شن زیاد دیده ایم. الآن یه هفته ای است که یکی از اون روزها از میان ما رد شده و هنوز محل عبور و خروجش خوب نشده است… حاج آقا وقتی ساعتتان زنگ زد و خاموش کردید و کنارش با آرامش بخواب رفتید بیدار شدید همانجا بمانید و این تفکر که بخواید از این روز تعطیلی بادآورده استفاده حداکثری رو بکنید از سرتان بیرون کنید وگرنه او از شما استفاده حداکثری رو می کنه….

ما برای بهتر شدن حال شما توصیه می کنیم که خودتان چند روز دیگر را به طور دستی از میان خودتان عبور بدهید تا بدنتان به عبور و مرور روزها عادت کند و کمتر معذب بشوید. راستش بعد از این اتفاق ما دیگ قصد استفاده از هیچ لحظه ای از عمر نجسمان را نداریم و رسما از تمامی لحظات عمرمان درخواست می کنیم که خودشان هر طور صلاح می دانند از ما استفاده کنند.

دیروز رفتم لاستیک ماشین را نشون دادم گفت آقا لاستیک شما از ۳۰ درصد هم کمتر شده رفتم نزد آقای لاستیکفروش گفتم لاستیک خوب چه قدر میشه گفت مارک هانکوک ۴۰۰ هزار تومن من از اون جایی که آخر برج هست یه بیست تومنی ته حسابم بود بهش گفتم آقا میشه یه جفت لاستیک بهم بدی با حقوق آبان پولش را بدم؟ گفت چون تو هستی اشکالی نداره خلاصه یه جفت لاستیک انداختم زیر ماشین قرار شد آخر آبان حساب کنم و کلی خوش خوشانم شد قرار شد وقتی هزینه این دوتا را حساب کردم یه جفت دیگه هم واسه برج بعدی بردارم البته قیمتی که گفتم واسه لاستیک ۱۸۵ بود هآآآآ
راستی امید انشات خوب بود هآآآآآ ولی یه خورده اَنِش زیاد بود

سلام. من نمیدونم قضیه ی این روزایی که ساعت رو خاموش میکنی و تصمیم میگیری بخوابی چیه. چون من هر موقع این کار رو کردم کل روز برام اتفاقای بد افتاده. احتمالا ساعت از گروه بیجانان بی اعصابیه که حرصش میگیره برا زنگش تره هم خورد نکردیم و اصولا خوابمون رو کوفتمون میکنه. این سبک نوشتن هم تکراری نشده و همچنان به جذابیت خودش ادامه میده. مرسی که مینویسید.

سلام امید جان
و این نیز بگذرد. الان کتفت چطوره؟ کلاس میرهادی خوب بود آیا؟

با اینکه روز تلخی رو بیان کردی اما ببخشید نوشته ات به گونه ای بود که بعد از مدتها از صمیم قلب خندیدم. آخر خودم مدتهاست که روزها از روی من در حال عبور و مرور هستند. طنز تلخت را خیلی دوست دارم. به امید روزهایی که فقط از کنارمان بگذرند. موفق و پیروز باشی

این نیز رد شود. کتفمان هم دعاگوی شماست و هر کاری که به آن محول می کنیم می گوید که مشغول دعا و ثنای جناب بهرامی هستم و به کار دیگری نمی پردازم. ضمنا مگر جملگی خلایق از صمیم کجایشان می خندند که شما بعد از مدت ها از صمیم قلبتان خندیده اید؟ در آخر هم عرض می کنیم که اگر به امید روزهایی بنشینیم که از کنارمان رد بشوند، روزی چشم باز می کنیم و می بینیم که همگی به صورت گله ای از میانمان گذشته اند. پس هر روز را یک تهدید بدانید و اگر می توانید جاخالی بدهید.

جانمان برایتان بگوید که ما روحمان دیگر خیلی کثیف شده و ما هم به قول جناب قلعه نوعی، کل یوم قیدش را زده ایم. جسم درست و درمانی هم نداریم که بخواهیم به خاطرش با شما دعوا مرافعه راه بیندازیم. پس استجابت دعای شما را از خداوند متعال خواستاریم. انشااله همیشه مکسیمایز باشید.

سلاااااام امید عزیز! بسیار عالی اما دردناک. میدونم واقعیت اینجاست که چنین اتفاقاتی باعث میشه مقداری روز خراب بشه. ولی خدا رو شکر که با تدبیر خودت همه چیز درست شد.
ارادت من به شما شدییییییییییییید میباشد! چاکرم.
ایشالا اونی که ماشین شما رو به پارکینگ هدایت کرده خودش یک روزی ماشین رو مجبور بشه از پارکینگ ترخیص کنه.
خخخخخ
ولی خدایی حالا دیگه شما هم از این به بعد به تابلوها بیشتر توجه کن.
هر چند تابلو هم که نباشه جریمه میشی اگر حواس جمع نباشه..
شاد باشید!

به نظر ما آن روز کذایی می خواست از وسط ما رد بشود و نهایت تدبیر ما این بود که مسیر عبور را باز بگذاریم که بیش از این کتفمان درد نگیرد. درمورد تابلوها هم با ما رایزنی نشده بود که سرکار خودشان رأسا تصمیم به انجام این کار خطیر گرفتند که البته تاوانش را ما با تمام اعضا و جوارحمان دادیم رفت. ارادت ما به شما در ظرف سخن نگنجد.

ما قلم به دست مزدور هستیم و در صورت دریافت مبلغی ناچیز، درمورد هر چیزی که شما فکرش را بکنید یا نکنید به مزخرف نگاری می پردازیم. پس اگر موضوعی برای نوشتن برای ما سراغ دارید، آن را با هیچ کس و از جمله خود ما در میان نگذارید.

سلام!
وقتی روزها از میان شما رد می‌شوند و شما را به دو قسمت نامساوی تقسیم می‌کنند، دو حالت دارد: یا آن دو قسمت نامساوی دوباره به هم می‌چسبد و برای یک تقسیم دیگر مهیا می‌شوید که الآن بر جای‌جای بدنتان آثار تقسیم و انقسام مندرج خواهد بود. یا آن دو قسمت به هم نمی‌چسبد و در انقسام بعدی شمار قسمت‌ها به صورت تصاعدی افزایش می‌یابد که باید گفت، مرضیه خانم اکنون با یک پازل نافرم تکه‌تکه‌شده زندگی می‌کنند. اگر چنین است خدایشان شکیبایی ارزانی دارد!

پاسخ دادن به امید صالحی لغو پاسخ