خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شاه و شاهباز

در شبی تاریک و در خوابی گران،
در تب و در خویش و در غفلت نهان،

 

در سکوتِ خیسِ شامی بی سحر،
در دلِ بشکسته و مژگانِ تر،

 

در عذابِ سوزِشِ زخمی کهن،
در شکستِ بی صدای بغضِ من،

 

در حصارِ سایه های گُنگ و مات،
در مرورِ اشکبارِ خاطرات،

 

در بهار و عشق و اخلاص و حضور،
بال های سبزِ شاهینی صبور.

 

بر فرازِ آفتاب و آسمان،
در پناهِ دادخواهِ مهربان،

 

عاشقِ پرواز و لبخند و صفا،
هم صدای همرهانِ با وفا،

 

از وجودش روزِ دشمن تار بود،
خستگی در پیشِ چشمش خوار بود.

 

از زمین تا آسمان پَر می گرفت،
ماجرای عشق، از سر می گرفت.

 

فارغ از خاک و حصار و دام بود،
در حضورش خصمِ ما ناکام بود.

 

تا فرازِ آسمان ها می پرید،
عاشق و بی باک و تنها می پرید.

 

حلقه ی عشق و صفا در گوش داشت،
پرچمِ توفیقِ حق بر دوش داشت.

 

در میانِ هم گِنان ممتاز بود،
عاشق و دل داده ی پرواز بود.

 

بال هایش صد نشان از تیر داشت،
جایِ زخمِ نیزه و شمشیر داشت.

 

دشمنِ اندوه و شام و بند بود،
پیکِ مهر و شادی و لبخند بود.

 

سینه ای از ناکسی ها تنگ داشت،
با شب و با شب پَرَستان جنگ داشت.

 

لیک شیطان حاضر و آگاه بود،
دستِ شب با خصمِ ما همراه بود.

 

خصمِ دون اندیشه ی تدبیر کرد،
روحِ شاهِ عشق را تسخیر کرد.

 

دستِ شیطانِ درون در کار شد،
شه به خشمِ خویشتن بیمار شد.

 

از سرِ خشم و شرر، آواز داد،
تیری از قلبِ کمان پرواز داد.

 

تیر سویِ آسمان پرواز کرد،
قلبِ شاهین را به پیکان ناز کرد.

 

ردِّ سرخی بر کشید از خونِ پاک،
از فرازِ آسمان تا قلبِ خاک.

 

باز گفتا کین مرامِ شاه نیست،
فتنه ی دیو است و شه، آگاه نیست.

 

اِی مَلِک! من یار و همراهِ تو ام،
هم زبانِ گاه و بی گاهِ تو ام.

 

این منم، پرورده ی دستانِ تو،
این منم، بالیده در دامانِ تو.

 

آشنای آرزو مندت منم،
هم صدا با اشک و لبخندت منم.

 

از جوانی دل به مهرت داده ام،
سر به خاکِ درگهت بنهاده ام.

 

بود دستِ مهربانت بر سرم،
دادی از لطف و کَرَم بال و پرَم.

 

پادشاها! من هوادارِ تو ام،
عاشق و خواهنده و یارِ تو ام.

 

لیک دل ها را پریشان می کنی،
صد هزاران دیده گریان می کنی.

 

پادشاها! یارِ اهریمن مباش،
با من و با همرهان دشمن مباش.

 

پادشاها! تکیه بر دیوان مکن،
گوش بر نمّامیِ شیطان مکن.

 

اِی شه از خوابِ گران بیدار شو،
با دلِ زخمینِ یاران یار شو.

 

دیده ی تاریکبین را خار باش،
مرهمِ زخمِ دلِ بیمار باش.

 

زنگِ نخوت را ز قلبت پاک کن،
خشم و کبر و عُجب را در خاک کن.

 

اِی مَلِک! بر گفته هایم گوش دار،
پند و عبرت گیر و در خاطر سپار.

 

گفت شاهَنشَه، که نابودش کنید!،
برفروزید آتش و دودش کنید!.

 

ما نهادِ خصم را نشناختیم،
سینه ی شه باز را بگداختیم.

 

نیزه و پیکان و شمشیر و خدنگ،
تیغ و تیر و ترکش و بارانِ سنگ.

 

شاهباز از جورِ ما دلگیر شد،
از سماء و از پریدن سیر شد.

 

از جفای نارفیقان خسته شد،
بال های پر توانش بسته شد.

 

قلبش از نامهربانی ها شکست،
رفت و روی شاخه ی بیدی نشست.

 

بید گفتا، کِی تو شاهِ آسمان!،
شاهبازِ پاک بازِ خسته جان!.

 

من درختی خسته و آزرده ام،
زخم ها از روزگاران خورده ام.

 

در جهان از روزگارانِ کهن،
نیست شاخی ناتوان چون شاخِ من.

 

دیده ام را باد، گریان می کند،
شاخ سارم را پریشان می کند.

 

ناتوان و خسته و خونین دلم،
بی قرار و عاجز و بی حاصلم.

 

اِی تو خوش پروازِ زرین پَر هما!،
نیست ما را تابِ اِجلالِ شما.

 

شاهباز آرام و غمگین پَر گشود،
رو به خاکِ سردِ تاکستان نمود.

 

بی کس و بی هم زبان و خسته بود،
زار و خون آلود و پَر بشکسته بود.

 

تاک، آغوش از برایش باز کرد،
بال های خسته اش را ناز کرد.

 

مهربان شهباز را در بر گرفت،
جانِ بیمارش به زیرِ پَر گرفت.

 

باز رفت و کنجِ آغوشش نشست،
دیده بر دنیای بی سامان بِبَست.

 

آهی از اعماقِ روحش بر کشید،
بالِ خون آلود را بر سر کشید.

 

پاک شد این قصه از دل های ما،
شاهباز عشق، رفت از یادها.

 

مهرش از قلبِ رفیقان پاک شد،
خاک از اشکِ آسمان نمناک شد.

 

عاقبت، چون شب سحر گه تار شد،
بازِ خوش پروازِ ما بیمار شد.

 

دیدگانِ تیره را بر هم نهاد،
خسته و خاموش، در بستر فتاد.

 

تاک، اندوهی گران بر دوش داشت،
جانی از درد و تَعَب مدهوش داشت.

 

بانگ زد، کِی نارفیقانِ زبون!،
همرهانِ شامِ تار و خصمِ دون!.

 

اِی حَبیبانِ صِدیقِ اهرمن!،
قلبتان سرد و سیه چون شامِ من!.

 

اِی کلاغانِ سیه کردارِ مست!،
ناکَسانِ تیره روزِ شب پرست!.

 

اِی عروسک های گُنگ و کور و کر!،
دشمنانِ نور و خورشید و سحر!.

 

اِی سخن پردازهای بی وفا!،
اِی هوادارانِ تزویر و ریا!.

 

اِی دغل های زمان! وایِ شما!،
ننگ بر نامردمی های شما!.

 

اِی سیه بازانِ گمراهِ زمین!،
مَرحَبا بر همرهی تان! آفرین!.

 

آفرین بر بالِ بی پروازتان!،
مَرحَبا بر دستِ سنگ اندازتان!.

 

مَرحَبا بر تیرِ زهر آگینتان!،
مَرحَبا بر نیزه ی خونینتان!.

 

مَرحَبا بر ناسپاسی هایتان!،
دعوی و حق ناشناسی هایتان!.

 

مَرحَبا بر چشمِ ظاهربینتان!،
مَرحَبا بر دعویِ نَنگینِتان!.

 

مژده تان بادا که دشمن شاد شد،
یادِ مهر و هم دلی بر باد شد.

 

سینه ی عشاق، از غم چاک شد،
عشق و پرواز و محبت خاک شد.

 

شام گه تار است، نفرین بر شما!،
عشق بیمار است، نفرین بر شما!.

 

زود گویِ معرفت را باختید،
شاهبازِ عشق را بنواختید.

 

شاهبازِ عشق، زخمینِ جفاست،
در غمِ فقدانِ ایمان و وفاست.

 

این گنه کار است، رسوایش کنید!،
خوش نشینید و تماشایش کنید!.

 

جرمش این باشد که دل دارِ شماست!،
هم صدا و هم دل و یارِ شماست!.

 

رفت با وی تا ثریا نامتان!،
دستِ پیروزش گرفتی کامتان!.

 

نیک حقش را به جای آورده اید!،
با خود و با قلبِ او بد کرده اید!.

 

بر دلِ پاکش جفا بنموده اید،
بال هایش را به خون آلوده اید.

 

نیک رسمِ همرهی آموختید،
سینه اش از بی وفایی سوختید.

 

وای بر حالِ پریشانِ شما!،
این شما وین حکمِ وجدانِ شما.

 

حرف های تاک، چون شمشیر بود،
آسمانِ شهرِ ما دلگیر بود.

 

قلب ها در سوز و حسرت می نشست،
بغض ها آرام و غمگین می شکست.

 

با دلی خونین و چشمی اشکبار،
همرهان رفتند بر بالینِ یار.

 

دل فگار و دیده ها پر آب بود،
همرهِ بیمارِ ما در خواب بود.

 

شِکوِه ای از درد و بیماری نداشت،
خوابِ او گویی که بیداری نداشت.

 

دیده نگشود و نظر بر ما نکرد،
شِکوِه ای از بی وفایی ها نکرد.

 

از شب و از خونِ پَر هایش نگفت،
از غم و از قلبِ تنهایش نگفت.

 

از سکوتش قلبِ یاران ریش بود،
خجلت و دردم ز گفتن بیش بود.

 

ما کنون از دل دعایش می کنیم،
خسته و گریان صدایش می کنیم.

 

کِی سَرایت بر فرازِ آسمان!،
همرهِ پرواز خواهِ مهربان!.

 

اِی پیامِ سبزِ اخلاص و حضور!،
اِی بلند آوازه شاهینِ صبور!.

 

اِی سبک بالِ بلند آوازِ ما!،
اِی تو خوش پروازِ بی پروازِ ما!.

 

اِی حبیبِ آستانِ شاهِ عشق!،
پیشگامِ پر توانِ راهِ عشق!.

 

دیده از این خوابِ سنگین باز کن،
باز، عزمِ خنده و پرواز کن.

 

خیز و از دل های ما آگاه شو،
باز هم با همرهان همراه شو.

 

خصم را بی قدر و بی مقدار کن،
قصه ی پرواز را تکرار کن.

 

خیز و اشکِ سرخِ گل ها را ببین،
دیده بگشا محنتِ ما را ببین.

 

بین که دل ها در غمت بی تاب شد،
قلب ها از درد و حسرت، آب شد.

 

لیک، او بیمار و تنها خفته است،
فارغ از سوزِ دلِ ما خفته است.

 

می نخواهد هیچ دستی بر سرش،
می نبیند همرهان بر بَستَرَش.

 

می نداند حالِ زارِ همرهان،
می نبیند گریه های آسمان.

 

آی، هم پروازهای با وفا!،
دوستانِ مردی و مهر و صفا!.

 

اِی شما نوشیدگانِ زهرِ عشق!،
اِی هَزارانِ غمینِ شهرِ عشق!.

 

ما و برف و باد و کولاک و خزان،
شامگاهی تیره و اشکی نهان.

 

شاهباز از پَر زدن وا مانده است،
در سکوتِ خویش، تنها مانده است.

 

آتشی در این دلِ ویران گرفت،
قصه ی شهباز و شه، پایان گرفت.

 

پریسا

 

۲۶ دیدگاه دربارهٔ «شاه و شاهباز»

سلام عمو جان. شرمندم می کنید عمو. پروین! من! چند لحظه هست نشستم دارم فکر می کنم باید چه کلمه ای بگم چیزی به نظرم نمیاد. پس همون لفظ تکراری. ممنونم. ممنونم از حضور با ارزش و محبت همیشگی شما عمو جان.
پاینده باشید!

سلام دوست من. از احوالات چه خبر؟ رو به راهه دیگه مگه نه؟ جز جواب مثبت باقیش پذیرفته نمی شود خخخ! پست هام هم خوب آخه محله گناه داره گفتم۱خورده در آرامش باشه ببین الان۱دونه زدم از بس دراز بود کلا صفحه ترکید داره بهم فحش میده. حالا تصور کن زیاد هم پست بزنم تمامش هم این مدلی. خخخ دیگه توضیح نمیدم خخخ. اما من همین مدلی پر حرف همچنان هستم. اگر غیبت هام زیادی طولانی بشه دلتنگ میشم. واسه هوای محله، واسه فضاش، واسه همه شما ها که اینهمه با محبتید. ممنونم از حضور عزیزت.
شاد باشی تا همیشه!

سلام پریسای عزیز
قشنگ بود.
اما یه پیشنهاد.البته ببخشید من تخصصی در شعر و شاعری ندارم! حتی ذوق درست حسابی در این زمینه هم ندارم! خخخ
راستش نمیدونم چجوری بگم! خب الان تعدادی از شعرهاتون رو که خوندم همش در یه سبکه یه ریتم را داره. یه ذره تکراری شده به نظرم! کاش در سرودن شعر در قالبهای دیگر هم طبع آزمایی میکردین.موفق باشین.

سلام ریحان جان. ببین خاطرت جمع باور کن من هم تخصصی ندارم. به خدا بحث تعارف نیست من واقعا از شاعری چیزی نمی دونم الان اگر۱کسی بیاد از سبک و شیوه بپرسه عین بچه کلاس اولی وا می مونم. راست میگم. این ها که می بینی می نویسم همین طوری میاد. این یکی هم، … چی بگم! اومدش دیگه! خخخ به روی چشم سعی می کنم اما تردید دارم به جایی برسه. ممنونم که هستی دوست من!
پیروز باشی!

سلام حمیدرضا. اشاره به هیچ چی نبود من دلم داستان نوشتن خواست و شعر نوشتن و پست زدن. این۳تا با هم قاطی شدن حاصل جمعشون این مدلی در اومد. نه از زندگی شخصیم نبود کلا از هیچ چی نبود جز هوای شعر و داستان و پست در محله و، … هیچ چی دیگه همین۳تا.
ممنونم که هستی. و ممنونم از نگاه مثبتت.
پیروز باشی!

سلام برو کنار چرا وسط کوچه ایستادی سر راه ملت رو گرفتی
بیخود صبر نکن من نمیگم قشنگ بود
میگم عالی بود
خوب ظاهرا نمیری کنار شکلک بازم هولش دادم داخل حوز نمیدونم خونه ی کی بود این اطراف تنها این حوز بود که مجبوری هولش دادم اونجا تا بتونم خودمو برسونم خونه
تا صاحب حوز پیدا نشده و پریسا هم به خودش نیومده بپرم برم

سلام ابراهیم. ببین یعنی امکان نداره از خونت بگذرم باید بطری کشت کنم حالا منو خیس می کنی آیا؟ سر تا پا حوزی شدم به جان خودم بین تکی تکی آجر های محله رو بگردم گیرت میارم میندازمت داخل حوز وسط میدون محله.
زود باش بیا اینجا ببینم حالا۳تا دفتر از اون بزرگ بزرگ هاش رو تا صبح فردا باید پر کنی و با خط ریز تمامش رو در تعریف از من و نوشتن هام و وجنات قلمم جوهر پاشی کنی تا حالت جا بیاد. میگه نمیگم قشنگ بود انگار دست خودشه! دهه! خخخ میمیرم واسه این مدل کامنت نوشتن ها! دلم تنگ شده بود خخخ آخ جون!
ابراهیم! خوشحالم که هستی! ممنون!
همیشه شاد باشی!

سلام
خیییلییی زیبا بود! تا حدی که منِ بی اطلاع از شعر و ادبیات هم از خوندنش لذت بردم!
آفرین بر شما و استعدادتون
می خوام از این پست استفاده کنم و یه اجازه ازتون بگیرم
آیا اجازه دارم شعر های شما رو تو کانال کانون فانوس که مربوط به نابینایان دانشگاه شیراز هست
با اسم خودتون و ذکر منبع منتشر کنم؟

سلام جناب شریفیه بزرگوار. اختیار دارید اینهمه خودتون رو دسته کم نگیرید. احساس داشتن اطلاعات نمی خواد. دل می خواد و بس. مطمئن باشید من هم اطلاعات ادبیم از بس کمه به حساب نمیاد. فقط گاهی دلم میگه دستم می نویسه. در مورد کانال سروش هم ممنون میشم اگر در صورت انتشار شبه شعر هام در اونجا آدرس سایت گوش کن رو به عنوان منبع زیرش بزنید. تا همین جا هم ممنونم از اینهمه لطف که به بی سر و ته نوشت های من دارید. واقعا ممنونم. از ته دل!
پیروز باشید!

سلام!
امروز هم که من نمی‌خواستم به قالب مثنوی گیر بدم، خانم ریحان زحمتشو کشیدند. اما این یکی واقعاً قالب مثنوی مناسبش بود. البته این نظر شخصیمه، نه نظر یه فرد کارشناس در ادبیات. قشنگ بود و خواستنی.
منو ببخشید که نمی‌تونم بدون اشکال رد بشم. واقعیتش نمی‌تونم از کنار دوستانم بگذرم و اشکالی که به نظرم میاد رو یادآوری نکنم. بدونید که قصدم کمک به شما و دیگر دوستانه. این همه حرف زدم که بگم، واژه‌هایی مثل می‌‌نخواهد، می‌نبیند و می‌نداند دیگه تقریباً جایگاهی در زبان فارسی امروز ندارند. بهتره در چنین مواردی خودتونو به دست جبر وزن نسپارید.

سلام دوست عزیز. شما ایرادم رو برام گفتید و این عالیه. اصلا یکی از دلایل اشتراک گذاری های من همینه. کلی هم ممنونم از شما و از ریحان جان. اما این چندتا کلمه خخخ واقعا چیزی جاشون پیدا نکردم مجبور شدم وگرنه کل بیت باید عوض می شد و مهارت نداشته من بیشتر از این نمی کشید. باز هم ممنونم به خاطر توصیه ها و تذکر های با ارزش و بسیار ممنونم که هستید و کمک می کنید تا بیشتر و بهتر یاد بگیرم.
همیشه شاد باشید!

راستی نمیخوام ریا بشه
من و تو نداریم که
دیگه لطفا شعرای من رو کش نرو و با اسم خودت نزن اینجا وگرنه …..
من رفتم یه لیوان آب بخورم و شعرامو مخفی کنم
راستی سلام خوابم میاد حسش نیست برگردم اون بالا سلام کنم

سلام پریسا.
احساس می کنم یک داستان رو در قالب شعر نوشتی. نمی دونم شاید هم اشتباه می کنم. ولی شدیدا لایکت می کنم و احسنت بر قلمت.
با اجازت در گروه تلگرام دوستان خودم و با اسم خودت کپی می کنم.
بازم ممنونم از شعر خوب و قشنگت که به دل نشست.
همیشه شاد باشی دوست عزیز من.

سلام وحید. دلم داستان می خواست اما از مدل خوش پایانش. هرچی کردم پایانش عوض نشد. فقط همین از دستم بر اومد. که بنویسم. اون قدر بنویسم که مطمئن بشم تمامش ثبت شده. خدا رو چه دیدی شاید زد و۱زمانی۱کسی ادامهش رو نوشت و پایانش رو عوض کرد! ممنونم که هستی. ممنونم که به من به نوشتن هام لطف داری. ممنونم که هستی دوست من!
ایام همیشه و همیشه به کامت.

پاسخ دادن به پریسا لغو پاسخ