بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!
چند هفته پیش شنیدن صدای هیاهوی دانشآموزا حسابی دلمو هوایی کرد. یه مدرسه نزدیک خونه ماست که اگه پنجره یا در بالکن باز باشه، صدای دانشآموزا بهویژه موقع اجرای مراسم صف صبحگاهی به گوش میرسه. اون روز هم روی دشک دراز کشیده بودم و غرق افکار خودم که صدای پرشور و نشاط بچهها توجهمو جلب کرد. هرچند سالهاست با فضای مدرسه فاصله گرفتم، اما ناگهان دلم برای مدرسه تنگ شد. برای درس جواب دادنا و تشویق شدنا. برای درس بلد نبودنا و تنبیه شدنا و منفی گرفتنا و گهگاهی هم تنبیه بدنی شدنا. به یاد روزای درس و مدرسه. به یاد تشویقها و تنبیههای دوران دانشآموزی.
اول هر سال از تحویل گرفتن کتابای جدید کلی خوشحال میشدم. اول همه، میرفتم سروقت فهرست و عناوین مطالب کتابها رو میخوندم. اول ابتدایی یا همون دبستان که بودیم، چون کمبینا بودم یه کتاب بینایی علوم اول داشتم که از روی تصاویرش مطالب برام یادآوری میشد. براساس همین یادآوریها با چندتا همکلاسیا دور هم مینشستیم و درسها رو مرور میکردیم. فکر کنم اونا گمان میکردند من مطالبو میخونم و نمیدونستند از حفظ مطلب به هم میبافم. اونوقتا فقط کتاب فارسی اول دبستان به بریل تبدیل میشد. به یاد اون شوق یادگیری. به یاد روزای تازهآموزی.
درسم خوب بود و شاگرد اول کلاس محسوب میشدم. بچهها بهم میگفتند مغرور، اگرچه به نظر خودم هیچ غروری نداشتم. سعی میکردم هرجا بتونم توی درسها بهشون کمک کنم. کلاس پنجم به خواست معلم، ما خوابگاهیها هر شب درسها رو با هم مرور میکردیم تا نقاط ضعفمون از بین بره. پیامد این تلاش گروهی هم این بود که اون سال همه قبول شدیم و به جز یکی دو نفر در ریاضی هیچ کدوم میهمان شهریور نبودیم. به یاد اون درس خوندنای گروهی. به یاد تلاشای دستهجمعی.
فصل امتحانات که فرا میرسید، فضای مدرسه عوض میشد. کلاسها را تعطیل و مطالعه آزاد اعلام میکردند. کلاسها تعطیل بود، اما، جو، بیشتر مدرسهای میشد. هرکسی یک گوشه دنج را پیدا میکرد و سخت مشغول درس خواندن میشد. اینسو و آنسوی حیاط، درون باغچهها، توی کلاسها، در خوابگاه و هرجایی که میتوانست کنج خلوتی بیابد و با تمرکز آمادگی برای امتحانش را پی گیرد. بعد از هر امتحان، من خوشحال بودم که هرچه بود دیگر به پایان رسید. به آخرین روزای امتحانی که میرسیدیم، همه سرمست از فرا رسیدن تابستون و برگشتن به خونه بار و بنهمونو میبستیم. روزها، ساعتها و دقیقهها رو میشمردیم و بالاخره وقتی روز آخر میرسید، تکتک از هم جدا میشدیم و میرفتیم. به یاد لحظههای پردغدغه و پرتنش امتحان. به یاد اضطرابهای شب امتحان. به یاد شوق و شور روزای آخر مدرسه. به یاد لحظهشماریها.
اون سالها یکی یکی از پی هم اومدند و گذشتند. اونوقتا همش آرزو میکردیم که کاش زودتر تموم بشه و بزرگ بشیم و از شر درس و امتحان خلاص بشیم، اما حالا دلم برای اون روزا خیلی تنگ میشه. دوست دارم به یه بهونهای برم و یه روز دیگه رو تو مدرسه بگذرونم. اما نمیدونم مدرسههای الآن هم همون حال و هوای روزگار ما رو داره یا نه. بچههای امروز هم مثل اونوقتا دلخوشیاشون ساده و دوستداشتنیه یا نه! با شغل معلمی خیلی میونهای ندارم. واقعیتش این توانو در خودم نمیبینم که بتونم با بچهها کنار بیام. اما از اینکه شاهد شور و شیطنتاشون باشم لذت میبرم.
یاد اون روزای پر از شور و شیطنت بخیر! بزرگترین دغدغههامون درس بود و امتحان و از اینجور چیزا. ایام مدرسه منتظر رسیدن خرداد بودیم و توی تابستون نگران اومدن شهریور. مسائل و مشکلات اجتماعی و فرهنگی جای چندانی در ذهنمون نداشتند. ما بودیم و بچگیهامون. ما بودیم و مشق و درسمون. ما رو چه به این بالا و پایینا؟! ما رو چه به این فراز و نشیبا؟! توی رؤیاهای رنگارنگ خودمون غرق بودیم. آرزوهای دور و دراز داشتیم. فکر میکردیم بزرگ که بشیم، چنین میکنیم و چنان میکنیم. حالا بزرگ شدیم و دیدیم که کوچکتر از اون آرزوها و رؤیاها هستیم. بزرگ شدیم و دیدیم دیگه همون تخیل نیرومند و پٌرتًوان کودکانه رو هم نداریم. از اون روزا حسرت به لب داریم و از این روزا خستگی در دل. حالا فقط باید به امید روزای بهتر و روشنتر چشم به فرداها بدوزیم. در حسرت دیروز و انتظار فردا.
در پناه یکتای هستیبخش! «علاء الدین»
۲۰ دیدگاه دربارهٔ «پستوی خاطرات (۴): قسمت آخر از به یاد آن روزها»
سلام صبح بخیر جالب نوشته یا نه به هر حال موفق باشید بودید راستی شما در کدام مدرسه درس می خواندید هنوز هم به سیمکان میروید
سلام!
متشکرم از لطف شما.
بله، هنوز هم به سیمکان میرم. مادربزرگ، یکی از عمهها و چندی دیگه از خویشاوندان اونجا ساکنند.
در ضمن، دوره دبستان رو توی مدرسه نابینایان «شوریده شیرازی» درس خوندم و راهنمایی و دبیرستان رو به شهرستان بوانات برگشتم.
نفرمودید دقیقاً اهل کدام روستا هستید.
از شما چه پنهوون من از همون بچگی مدرسه رو دوست داشتم . اگه روزی زنده باشمو باز نشسته بشم و دیگه مدرسه نرم میمیرم خخخ ولی گهگاهی بدم نمیاد زیرآبی برم و چند روز نرم و ی استراحت جانانه داشته باشم هههه
اعلی من از قم خیلی بدم میاد . مردم اونجا علاوه بر مذهبی بودن به خودشون اجازه میدن دیگرانو امرو نهی کنن . اسمش هم میذارن امر به معروف.
چند سال پیش دانش آموزان رو برده بودم زیارت . حاج آقاهای حرم کلی به جونمون غر زدن. و منو به خاطر داشتن چنین دانش آموزانی سرزنش کردند و تمسخر و تحقیر . علت هم این بود که دانش آموزان در حیاط حرم پفک و چیپس می خوردن . کلا هر وقت قم رفتیم اعصابمان خرد شده
سلام!
متأسفانه گاهی چنین رفتارهایی موجب دلزدگی افرادی مثل شما میشه. شما اولیش نبودید و آخریشم نخواهید بود.
اگه با مذهبی بودن ما مشکل ندارید، یه سفر تشریف بیارید قم، سعی میکنیم بهتون خیلی بد نگذره.
واقعیتش خودم چادری و محجبه هستم و زرق و برقم از قمی های اصیل کمتره . هرزگاهی میام قم که برم پیش دکتر سنتی آل اسحاق که خیابون زاویه هست.
اعلایی من با مذهبی بودن و لاییک بودن آدما مشکلی ندارم. آدمهای مذهبی هم اگر قاطی بازی سیاست نشن،آدمهای مهربون و کار درستی هستن خخخ
همین رهای رهگذری خیلی مذهبیه ولی آدم کیف می کنه وقتی رفتارشو میبینه .
پس حالا که گهگاهی قم میاید، حتماً اطلاع بدید ملاقاتتون کنیم. سعی میکنیم در حد خودمون میزبانای خوبی باشیم.
سلام بر رعد کبیر
چه جالب. منم سالهای ۹۱ ۹۲ سه بار رفتم موسسه آل اسحاق. خوب بید ولی جای بهتر پیدا کردم. خخخ
خب اون جای بهتر رو هم معرفی میکردید دیگه.
البته شما هم یک دو یا حتی سه مورد رو به پای همه افراد یک شهر ننویسید. شمار چنین افرادی هرچند کم نیست، اما همه اینجوری نیستند.
لایک دقیقا. امان از کج سلیقگی!
سلام واقعا یادش به خیر. ولی بنا بر دلایلی زیاد آرزوی اینو ندارم که به اون دوران برگردم. مثلا اینکه علیرغم شیرینیهاش، یکی از تلخیهاش تعطیلات تابستون بود که حوصلمون سر می رفت و دچار روزمرگی و گاهی هم کلا افسردگی می شدیم. کنار خاطرات خوب، متأسفانه خاطرات تلخ هم داشتم که هنوز هم تلخیش برام آزار دهندست.
سلام!
متأسفانه برنامهریزی برای اوقات فراغت ما نابینایان، بهخصوص نابینایان شهرستانی، تقریباً امری فراموششده و تا حدی محال بود. سهچهار ماه تابستون رها میشدیم تا آغاز سال تحصیلی جدید.
واقعاً الآنو نمیشه با دوران ما مقایسه کرد از هر بعدی نگاه کنی صد در صد متفاوته
سلام!
نابیناها رو که نمیدونم. اما حال و هوای بیناها که خیلی عوض شده. از مشاهده وضعیت خواهرزاده و دیگر دانشآموزان اطرافیان میشه اینو فهمید.
سلام رفیق شفیق
میگما چقدر مغروری تو. غرور از سروپات داره میباره.همکلاسیات خوب فهمیده بودن. خخخ
ممنون از خاطراتی که به اشتراک گذاشتی و بهترین ایام برای من پنجم ابتدایی و اول و دوم راهنمایی بود. دلم برای اون روزا و اون بچه ها خیلی تنگ میشه
موفق و پیروز باشی
سلام شفیق!
به نظر خودم که مغرور نیستم. تا کور شود هرآنکه نتواند دید.
گوشتو بیار جلو یه چیزی یواشکی بگم: گاهی خودم هم فکر میکنم یه کمی و فقط یه کمی مغرورم. خخخخخخخ!
سلام علاء الدین خیلی خوب بود . اما همه خاطرات گذشتند و این نیز بگذرد . حالا که شما یواشکی به آقا مهدی یه چیزی گفتید منم بهتون یواشکی یه چیزی میگم آقا همهتون کم ، نه ببخشید اشتباه شد ، زیاد از غرور بهره مندید خخخخخخخ ! دیر گفتم و یواشکی کسی نشنوه ها خخخخخ . شاد و موفق باشید علاء الدین
سلام!
این نظر لطف شماست. اما اگه نابینا باشی و کمی غرور نداشته باشی، شاید توی این جامعه نتونی خودتو اثبات کنی.
درود. هعی روزگار هعی. واقعاً که چه زود گذشتند. البته من هیچ وقت شب امتحانی نبودم و معمولاً در طول ترم درسامو میخوندم.
سلام!
من هم خیلی دوست داشتم شب امتحانی نباشم. بعد از هر ترم تصمیم میگرفتم که دیگه این وضعیت تکرار نشه که باز هم تکرار میشد.