خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

پستوی خاطرات (۵): باید به او چه می‌گفتم؟؟

بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!

 

 

تابستون‌های قم مثل دیگر شهرهای کویری و حاشیه کویر، گرم و طاقت‌فرساست. امسال هم مانند یکی دو سال پیشترش از اواخر بهار عازم زادگاه پدری شدیم تا اونجا تابستونی دل‌پذیر رو بگذرونیم. بوانات، از شهرهای شمالی استان فارس، شهری کوهستانی و خنکه با تابستونای فرح‌بخش. از اول ماه مبارک رمضان تا اواخر مردادماه خونه پدر کنگر خوردیم و لنگر انداختیم. اما بالاخره لنگرمون، ببخشید دلمون هوای دیار کرد و به قول شاعر: «نخود نخود، هرکه رود خانه خود».

 

همون اوایل، توی ماه رمضان بود که برای کاری با بهزیستی تماس گرفتم و پس از پیگیری کار خودم، یکی از مددکارای اونجا بهم گفت، دختر کم‌شنواییه که مایله با شما صحبت کنه. چندی پیش عمل کاشت حلزون گوش انجام داده و حالا از این کم‌شنوایی خیلی ناامیده. افسرده شده و تو لاک خودش فرو رفته. منو به همراه خانم توی خیابون دیده و از بهزیستی خواسته قرار ملاقاتی رو ترتیب بدند. حالا از من می‌خواستند باهاش صحبت کنم و تشویقش کنم به دست برداشتن از این یأس و انزوا. قرار شد بعد از عید فطر یه روزو تعیین کنند که توی بهزیستی هم‌دیگه رو ملاقات کنیم.

 

بعد از چند بار ناهماهنگی، سرانجام یه روز به بهزیستی رفتم. اون دختر کم‌شنوا هم با مادرش اومده بود. در یکی از روستاهای شهرستان زندگی می‌کرد و یک سال قبل تحصیلات پیش‌دانشگاهیشو تموم کرده بود. عمل کاشت حلزون حسابی به هم ریخته بودش. به سالن جلسات رفتیم و مشغول صحبت شدیم. اولش که چیزی نمی‌گفت و مادرش سر صحبت رو باز کرد. اما کم‌کم به حرف اومد و کلماتی که به سبب مشکل شنواییش گاهی چندان هم برای من مفهوم نبودند، یکی‌یکی از دهانش سرازیر شدند. در کنار کلمات، قطرات اشک بود که از چشم‌هاش می‌تراوید.

 

از این‌که نمی‌تونست با دیگران به راحتی ارتباط برقرار کنه ناراحت بود. از این‌که مجبور شده کاشت حلزون انجام بده می‌نالید. از این‌که توی روستاست و دستش از بسیاری امکانات کوتاهه ابراز ناخشنودی می‌کرد. از او ناله و از من نصیحت. از او یأس و از من امید بخشیدن و تصویر کردن آینده‌ای روشن. هرچند می‌دونستم و می‌دونم زندگی در روستا به خودی خود مشکلات بیشتری رو پیش پای یه معلول می‌ذاره. علاوه‌بر محدودیت یا بهتره بگم نبود امکانات، ناآشنا بودن مردم با زندگی و توانایی‌های معلولان دردسرهای زیادی رو به همراه میاره. توی روستا بیشتر کارها مبتنی بر توان جسمیه و یه معلول طبعاً از اجتماع جدا می‌مونه. البته این یه اصل کلی نیست و باز هم بستگی به توانایی‌های فرد و شرایط جامعه داره.

 

به‌هرحال، خیلی سعی کردم از اون وضعیت درش بیارم. نگران بود که هر کاری بخواد انجام بده بدون شنوایی نمی‌تونه. برای آینده‌اش هر هدفی رو در نظر بگیره، این کم‌شنوایی مانع رسیدن بهش میشه. بهش گفتم که خیلی فعالیت‌ها هیچ نیازی یا دست‌کم نیاز چندانی به شنوایی ندارند. دوست داشت گرافیست، نقاش یا عکاس بشه، یا یه رشته‌ای شبیه اینا رو توی هنر پی بگیره. یادآوری کردم اینا که نیازی به شنیدن ندارند.

 

براش از ناشنوایان و کم‌شنوایان موفق نمونه‌هایی آوردم. از گراهام بل و بتهوون گرفته تا محمد قاضی، مترجم موفق هم‌وطن. یکی از ناشنوایان هم‌شهری که نقاش بود رو مثال زدم. گویا قصد داشته به دیدنش بره که نمی‌دونم به چه دلیلی انجام نشده. حتی میثم امینی خودمونو هم مثال زدم که افزون بر کم‌شنوایی نابینا هم هست و با این حال در رایانه و زبان انگلیسی مهارت داره و مشغول کار هم هست.

 

گفت و گفت. گفتم و گفتم. عاقبت یه کم آروم شد. راهنماییش کردم که می‌تونه برای کنکور تغییر رشته بده و در کنار یکی از رشته‌های نظری در کنکور هنر هم شرکت کنه. به این نتیجه رسید که امسال بشینه و خودشو برای کنکور هنر آماده کنه. آخرشم اعلام آمادگی کردم که هروقت بخواد حاضرم باهاش صحبت کنم و هر راهنمایی یا کمکی که از دستم بربیاد دریغ نخواهم کرد. ازش خواستم که در صورت تمایل شماره همراهمو از مددکار توان‌بخشی بگیره تا اگه حضوری نشد، حداقل تلفنی بتونه باهام در ارتباط باشه. به نظر می‌رسید حالش بهتر شده.

 

اون ملاقات به پایان رسید و در راهرو شنیدم که شماره همراهمو از مددکارش می‌گرفت. بعد از چندی بهم پیامک زد و ازم راهنمایی خواست. باز هم نالیدن و نالیدن. این بار از وضعیت مالیش هم خیلی گلایه داشت. گفتم که درباره مسائل مالی کاری از دستم برنمیاد و بهتره او هم خودشو درگیر این مشکلات نکنه. مصرانه می‌خواست از وضعیت مالی من سر در بیاره که محترمانه پیچوندمش. هرچی بهش گفتم که با نالیدن و فقط نالیدن چیزی درست نمیشه، مرغش یه پا داشت که داشت.

 

فهمیدم که نمیشه با چنین آدمی به نتیجه رسید. میگن آدم خوابو میشه بیدار کرد، ولی کسی که خودشو به خواب زده بیدار شدنی نیست. آخر سر هم اتمام حجت کردم که اگه می‌خواد به جایی برسه باید دست از این آه و فغان برداره و تلاش کنه. توی کنکور شرکت کنه و دانشگاه قبول بشه تا بعدش بتونه از روستا به شهر بره و به امکانات تازه‌ای دست پیدا کنه. اما فایده‌ای نداشت. حالا به نظر شما کوتاهی از من بوده یا چنین کسی رو اساساً نمیشه کاریش کرد. به نظرتون باید بهش چی می‌گفتم و اگه باز بهم مراجعه کرد چی بگم که شاید تأثیری روش بذاره. لطفاً از دانسته‌ها و تجربیاتتون بگید و منو راهنمایی کنید.

 

در پناه یکتای هستی‌بخش! «علاء الدین»

۳۴ دیدگاه دربارهٔ «پستوی خاطرات (۵): باید به او چه می‌گفتم؟؟»

سلام. اعتراف می کنم که۱درصد از صبوریه شما رو هم دارا نیستم. من چندان به درد هم دلی های این مدلی نمی خورم. اگر کسی پیشم ناله کنه باهاش صحبت می کنم اما به محض اینکه حس کنم طرف حوصله خواستن نداره و فقط می خواد با ناله زدن خودش رو سبک کنه و بار دلش رو روی شونه هام تخلیه کنه و با توجیه خودش خاطرش سبک بشه بیخیالش میشم تا در بیچارگی های خودش حالش رو ببره. معذرت می خوام ولی به نظرم کسی که گرفتاره دسته کم باید حوصله تلاش برای خلاصی رو داشته باشه تا نجات دهنده ها بتونن خلاصش کنن. به نظر من شما هیچ کوتاهی نکردید. اتفاقا خیلی بیشتر از اونچه که اگر خودم بودم پیش می رفتم برای کمک کردن به ایشون پیش رفتید. صحبت کردن ها البته مثبت هستن اما من عمیقا باور دارم که اول باید مخاطب خودش بخواد. خیلی ها باهام موافق نیستن و حتی خیلی از بچه های همین جا میگن در این مدل موارد زیاد بد تا می کنم. ولی واقعا چیکار میشه کرد با کسی که داره غرق میشه اما حتی زورش میاد واسه شنا کردن دست و پا بزنه بلکه نجات غریق ها راحت تر بتونن نجاتش بدن؟ تصور من اینه که شما هرچی باید بهش می گفتید رو گفتید. هم شما می دونید هم ایشون که تنها با گفتن و شنیدن مشکلات رفع نمیشن. البته که نمیشن. باید شنید و بلند شد و ایستاد نه اینکه منتظر شد تا گوینده به جای ما بلند شه وایسته و به جای ما با ناکامی هامون هم بجنگه و پیروزی رو۲دستی بده دستمون. شما رو تحسین می کنم به این خاطر که اینهمه مهربان و صبورید. اگر من بودم حد اکثر بعد از پیام های سری اول دیگه ابدا حوصله نمی کردم ادامه بدم.
شاد باشید.

سلام!
خیلی دوست داشتم از جهت مالی هم می‌تونستم بهش کمک کنم که نمی‌تونستم. اتفاقاً من هم خیلی پرحوصله‌ای نیستم، ولی احساس می‌کردم اگه زود رهاش کنم بعداً به خودم بدهکار خواهم موند. هرچند آخر سر هم شد آنچه نباید.

سلام درسته که چشم و گوش اصلیترین ابزارهای ارطباتی افراد سالم باهمه ولی معلولین هم باید از افرادی مثل هلن کلر الگو بگیرن و دست از لجباازی بردارن چون بالاخره این مشکلیه که وجود داره و ممکنه تا آخر عمر با خیلی از معلولین همراه باشه

سلام!
دقیقاً خاطرم نیست، اما شاید همین خانم هلن کلر رو هم براش مثال زدم. متأسفانه نمی‌خواست یا نمی‌تونست بپذیره که برای پیشرفت و اثبات کردن خودش به اطرافیان باید خیلی تلاش کنه. تأکید داشت که امثال شما حتماً یکی بوده که دستشونو بگیره و جلو ببره.

واقعا خیلی سخته . اون دختر تازه در وادی ناشنوایی وارد شده طبیعی که سرگردون باشه . و اما شما براش دعا کنید و از خداوند بخواهید شما رو در مسیری که باید باشید قرار بده . چون شما به وظیفه خودتون عمل کردید و بیشتر از این کاری ازتون بر نمیاد

سلام
شرایط سختی هست واقعا نمیدونم چه باید کرد! خب البته شما تا جایی که در توانتون بوده خواستید کمکش کنید
امیدوارم بتونه تصمیم درستی برا زندگی ش بگیره!
میبخشید میشه بپرسم این خانم قبلا کم شنوا بوده یا اخیرا دچار کمشنوایی شدن؟.

والا یکی از اساتید بنام نگارگری استاد صدر ناشنواند. دست توانایی هم دارند و دانشگاه هنر اصفهانم تدریس میکردن. البته من افتخار شاگردیشونا نداشتم ولی با دانشجوهاشون که صحبت میکردم همه خیلی خوب باشون ارتباط برقرار میکردن. کسیکه اهل هنر باشه اگه زیر سنگم باشه خودشو میکشه بدستش میاره. این خاصیت هنره. دس از سر آدم برنمیداره.انشالله که راهشو پیدا کنه

درود بر شما. این که فرد کم شنوا خواستار برقراری ارتباط شده، پیگیر ملاقات با شما بوده، نشون میده که تا حدی از اراده برخوردار هست. اگه مسئله بین شما تموم شده که هیچ. اما چنانچه مایل هستید به صورت حساب شده بهش کمک کنید راه هایی به نظر من میرسه که در صورت تمایل میتونیم در تیمتاک با هم در این باره صحبت کنیم.

سلام!
مسأله که هم‌چنان باقیه. یعنی فعلاً مسکوت مونده. فعلاً ابزار استفاده از تیم‌تاک رو ندارم. اگر راه دیگه‌ای مثل رایانامه (ایمیل) یا تماس تلفنی باشه، خوشحال میشم از تجربیات و نظرهاتون بهره‌مند بشم.

درود. راستش باید بگم که تا حد زیادی با نظر پریسا موافقم. به نظر من اگر کسی واقعا بخواد پیش رفت کنه به دنبال راهش می گرده, نه به دنبال یه آدم پر تحمل که بتونه کنارش بشینه و گریه کنه و نق بزنه. خود من یه زمانی تو تمام جنبه های زندگی مشکل داشتم, درس, خونه داری, کار با کامپیوتر, اصلا بهتره بگم تو تمام جنبه های زندگیم انقدر ایراد و نقص بود که بیانش برام سخته! . بخاطر وجود این نقص ها خیلی گریه کردم ولی نه برای این و اون. تو تنهایی گریه کردم, وقتی که هیچ کس نبود که اشک هامو ببینه. در عوض وقتی دیگران کنارم بودن سعی کردم ازشون کمک بگیرم, سعی کردم از دختر های هم نوع آش پزی یاد بگیرم, تلاش کردم از بین پسر های هم نوع برای خودم استاد کامپیوتر پیدا کنم, بین دختر های بینا دنبال دوست هایی رفتم که بتونم ازشون یاد بگیرم چطور باید لباس بپوشم و چه رنگی رو با چه رنگی ست کنم. از زندگی توی شهر های کوچیک و روستا ها متنفر بودم و هنوز هم هستم! به قدری از زندگی توی اقلید, شهری که زادگاهمه متنفر بوده و هستم که از حد و اندازه خارجه! هرگز کسی پیدا نشد که کوچک ترین کمک فکری در باره مشکلاتم ازش بگیرم! انتظاری هم از کسی نبود, می دونستم که خودم باید از این وضع بیرون بیام. تصمیم گرفتم تو شهر بزرگ زندگی کنم. تنها راهم قبولی تو یکی از دانشگاه های کلان شهر ها بود. براش برنامه ریزی کردم, روش فکر کردم, برای رسیدن بهش از دیگران کمک درسی گرفتم. اینجا خیلی ها به راحتی بهم کمک کردن, بهم کتاب دادن, تو تقویت درس ریاضی کمکم کردن, بهم امید دادن که بالاخره به هدفم می رسم. دیگران وقتی بهم کمک کردن که فهمیدن تصمیم گرفتم و وارد عمل شدم. به نظرم صحبت با چنین فردی فقط صرف کردن بی نتیجه انرژی, وقت و آرامش روانه. اگر روزی احساس کردید این خانم بلند شده و یه راه مناسب رو پیش گرفته و داره ادامه می ده, اگر ازتون درخواست کمک کرد و امکانش براتون وجود داشت که یاری گرش باشید خواهرانه ازتون خواهش می کنم دریغ نکنید. ولی این که شما بخواید براش هدف مشخص کنید و بهد هم دستشو بگیرید و ببرید برسونیدش به مقصد اصلا امکان پذیر نیست. شاد باشید.

درود!بله متأسفانه دید اشتباه جامعه ی ما نسبت به افرادی که ازدواج کرده اند و فرزندی ندارند این است که بایند بدوشندشان
یعنی من و تو و دیگران که فرزندی ندارند باید حقوقشان را ببخشند به افرادی که مشکلات مالی دارند
یعنی کسی درک نمیکند که این حقوقهای ناچیز به جایی نمیرسد که بتوانی حتی یه زندگی دو نفره را با تمام آرزوها بگذرانی و…
خلاصه مواظب باش که همه برای من و تو کیسه دوخته اند که کمکشان کنیم
اولش درد دل میکنند و مشکلات دیگری را بیان میکنند و یواش یواش مشکلات مالی خود را بیان میکنند و انتظار دارند از زندگی خود بکنیم و دلمان بسوزد و هرچی داریم ببخشیم و…
ببخشید که کمی شفاف حرف زدم شاد و خندان باشی!

سلام!
اتفاقاً خودم هم به ذهنم رسید که شاید در پی کمک مالیه، ولی این فقط یه حدس بود و احتمالاً یه سوء ظن. اون دختر واقعاً کسی رو نداشت که بتونه درکش کنه. خونواده‌ش هرچند تلاششونو می‌کردند ولی نمی‌تونستند باهاش همدردی داشته باشند.

سلام تو این که خیلی زحمت کشیدی و حوصله به خرج دادی شکی نیست
ولی من میگم بهتره بفرستیش به مرکز ناشنوایان تو تهران و اگه میتونی قبلش هم یه هماهنگی انجام بده اونجا که چند نفر ناشنوا رو ببینه خودش درست میشه من در ضمن این که به شما حق میدم به اون فرد هم حق میدم
فکر کن یکی از ماها زمانی که فهمیدیم نابینایی چیه تو یه روستا یا یه شهرک میبودیم و هیچ کس نبود که دستمون رو بگیره هیچ الگویی نبود هیچ فرهنگ برخورد درست و حسابی نبود چی میشد؟ همین الان با این همه امکانات خیلیهامون افسرده ایم خیلیهامون مینالیم نا امیدیم تو یه پستی بود که هرف از غرور و این چیزا بود یه افرادی کامنت داده بودن که ما که نمیبینیم چرا باید مغرور بشیم!!!
نه واقعا اون فرد هم حق داره که باور نکنه باید بره پیش مشاور ولی نه مشاوری که خودش هیچ اطلاعی از ناشنوایی نداره باید بره تو مراکز توانبخشی با ابزارها و وصایلی که میتونه آشنا شه کم کم با تکنولوژی آشنا شه خواهش میکنم واقعا تا اونجایی که امیدت به ۰ یا منفی نرسیده تلاش کن ا
شاید یه نفر هم از این جهان غم بره بیرون خودش خیلیه

سلام!
متأسفانه تا شیراز هم به سختی میشه فرستادش چه برسه به تهران. من خودم هم تو یه وضعیتی شبیه همین بزرگ شدم. زندگی یه معلول توی روستا یا شهرای کوچیک سختی‌های فراوونی داره. هم‌چنان هم به فکر راهی برای کمک بهش هستم. امیدوارم بشه و بتونم.

سلام علاء الدین عزیز
تشکر از تلاش و پستوی خاطرات این هفته ات
به یاد پستی از پریسا در بهمن ماه گذشته افتادم که شخصی ازش کمک می خواست تا یک دختر گوشه گیر که مادرش هم مرده و نابیناست را راهنمایی کند و به اصطلاح به او انگیزه و انرژی دهد و کامنتهای اون پست که بد نیست بخونیشون.
اما برگردیم سر پست شما, دو ناشنوا می شناسم و باهاشون در ارتباطم یکی شون عکاس موفق در تهران و دیگری کارگردان کارهای هنری و کوتاه در تهران است. البته هر دوشونم زبانی گزنده دارند. و اینکه هر دو پنجاه سال به بالا هستند و یکی شون از اطراف نایین برای ادامه تحصیل به تهران رفت و اونجا مشغول شد و دیگری از روستاهای اطراف تهران می باشد.
ولی در کل معلولیت برای خانمها, بخصوص اگر در روستاها باشند و روستا هم دور افتاده باشد, وو خانواده ای داشته باشد که بیشتر درگیر حرف مردم هستند تا خانواده, خیلی سخت است.آنقدر سخت که تمام انرژی مثبت در کمتر از لحظه ای به انرژی منفی تبدیل می شود.
ولی کل دوست عزیزم, مشاوره دادن, کمک کردن, نیت خیر داشتن سخت است. چون موجب توقعاتی می گردد و شما باید صحه صدر داشته باشید. صبر داشته باشید. شاید آب در هاون کوبیدن باشد ولی در نهایت ته دلتان از خود راضی خواهید بود. وارد مسائل بیراهه در کمک کردن نشوید و بیشتر به دادن انرژی مثبت و قوس دادن به اهدافش تمرکز کنید. موفق و مشاور باشید

سلام شما به اندازه ی تواناییتان تلاش کرده اید

اما جامعه و نهادهای مربوطه نسبت به این فرد کوتاهی کرده اگر او اراده داشت که نیاز به کمک نبود و در ضمن همین که به دنبال مشاور بوده نشان از اراده است اگر به زندگی هلن کِلِر توجه شود میبینید که او یک شخصیت بدوی و وحشی داشت اما سعی و تلاش مربیان و اطرافیان و جامعه انسان مدار او را در مسیر پیشرفت قرار داد این جا کسی به فکر انسان و انسانیت نیست و همه تاجر مسلک هستند اگر به کسی کمک میشه یا انتظار اجر معنوی داریم یا مادی انسان و انسانیت به ورطه ی فراموشی پیوسته

تشکر

سلام!
متأسفانه همون‌طور که گفتید نهادهای مرتبط اون‌قدر که باید و لازمه پیگیر وضعیت چنین افرادی نیستند. حال اون‌که چنین پیگیری‌هایی می‌تونه حتی بدون کمک‌های مالی تأثیرات زیادی داشته باشه.

خب اگه میشه بفرستیدش همون مراکز توانبخشی شیراز یا هر شهری که نزدیکشونه
ببینید اگه قرار بود با صحبت اون هم در حد خیلی کم و و از همه مهمتر از راه دور و با تلفن و پیام زود اثر کنه که الان همه ی مردم خودشون دکتر حسابی بودن!!! منظورم اینه که که باید خیلی سعی کرد راههای مختلفی رو امتحان کرد یه سرچ بزنید ببینید سایتی کسی انجمنی چیزی رو پیدا میکنید؟ البته این وظیفه ی شما نیست و فقط یه کار انسانیه
نمیخوام مثل اون فردی رو داشته باشم که بیرون گود نشسته میگه لنگش کن!!! ما یه استادی داریم که روانشناسی کودکان استثنایی خونده ازش میپرسم ببینم راهی اگه پیشنهاد داد حتما میگم فقط یه راه ارتباطی بذارید

پاسخ دادن به علاء الدین لغو پاسخ