خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادشون به خیر اون2تا مهمون اتفاقیم!

سلام به همگی.

کاش وسط پاییز بهاری باشید.

تمام دیروز اون بیرون داشت بارون می اومد. از صبح شروع کرده بود و همین طور داشت می بارید. دیشب هم بارید ولی امروز صبح که بلند شدم دیدم تموم شده. هواشناسی میگه فردا بهتر میشه و من امیدوارم هواشناسی اشتباه کرده باشه! کاش امشب باز شروع کنه باریدن! کاش طول بکشه! کاش تا شنبه، تا1شنبه و تا آخر هفته آینده بباره و بباره!

امشب هوس کردم خاطره بنویسم. دلم هوای1خاطره دور و آشنا رو کرد که پیش از این جایی نوشته بودمش اما نه این مدلی. خلاصه تر بود و خام تر و کوتاه تر. اما من خاطره کوتاه و خلاصه دلم نمی خواد. حرف زدنم میاد. گفتنم میاد. طولانی نوشتنم میاد. دلم می خواد تا جا دارم پر حرفی کنم. شبیه همیشه.

تابستون۹۱بود به نظرم. درست خاطرم نیست چه ماهی. شاید تیر. من در وضعیت روحی بدی بودم. البته نه به بدی تابستون۹۲و نه به وحشتناکیه نیمه اول95.

بگذریم.

تابستون۹۱من۱جفت جوجه یاکریم داشتم که از بد حادثه۱شب گذرشون افتاد به خونه من.

خیلی کوچیک بودن. جفتشون وسط دست هام جا می شدن و باز هم جا اضافی می اومد. کاملا اتفاقی1شبی مثل۲تا فرشته کوچولوی اشتباهی که پر پروازشون کوچیک بود و از آسمون افتادن زمین، سر از خاک ما درآوردن و عین بارونِ مهتاب باریدن وسط2تا دست های من. داشت نصفه شب می شد و لحظه ای که انتظارش رو نداشتم، خونواده از مهمونیه دیر وقت اومدن پیش من همراه1جعبه کارتون فسقلی. برای گوش های خوابزده من توضیح دادن که داخل این جعبه2تا جوجه یاکریم هست که احتمالا تا فردا شب زنده نمی مونن. نفهمیدم گفتن کجای خونه میزبان اون شبشون لونه داشتن و باز نفهمیدم که گفتن مادره چی شد فقط فهمیدم که مادره دیگه نیست و این2تا ولو شده بودن کف لونه و حالا هم ولو شدن کف جعبه تا از گرسنگی تموم بشن. هوارم رفت هوا که الان واسه چی آوردیدشون اینجا؟ جا قحط بود که باید اینجا بمیرن و من تماشا کنم؟ جواب ها پراکنده و متفاوت بود.

-اتفاقا من هم گفتم نبریمشون این ها که نمی مونن می دونستم تو دل نداری اذیت میشی.

-آخه نمی شد تا صبح گربه می خوردشون گناه داشتن حد اقل جاشون امن باشه.

… … …

جای ادامه حرف نبود. هیچ خوشم نمی اومد بشینم و پایان2تا زنده رو تماشا کنم و بعدش برم پی کارم. دستم که به پرهای لطیف و ریزشون خورد مطمئن شدم که هیچ مدلی نمی تونم اجازه بدم که نیستی زنده بودن رو از این2تا موجود بگیره. از همون لحظه داستان من و اون2تا مهمون اتفاقی شروع شد.

وحشتناک کوچیک بودن. اون قدر کوچیک که می ترسیدم بگیرمشون وسط دست هام. هیچ چی بلد نبودن. نه پریدن، نه ایستادن، نه حتی خوردن. نمی دونم بلد نبودن یا از ضعف و ناتوانیشون بود که ولو بودن کف جعبه. هرچی که بود مثبت نبود. چاره ای نبود. اگر می خواستم زنده بمونن باید دست به کار می شدم و شدم. با دست نوک های کوچیکشون رو باز می کردم و با زبون ته نوک هاشون نون های خیس خورده خیلی خیلی ریز می ذاشتم تا سیر بشن. روی زبونم و با لب هام بهشون آب می دادم تا تشنه نمونن. دست هام رو گاهی همینطوری بدون حفاظ و گاهی که دستم می رسید با دستکش نرم پوشیده از خز های لباس یا اگر گیرم می اومد پوشیده از پر دورشون حلقه می کردم تا شاید کمی کمتر غیبت تن مادرشون رو حس کنن. شب ها می ذاشتمشون لای همون دستکش ها و شب های اول که هنوز زیادی ضعیف بودن می ذاشتمشون روی سینهم و تا صبح همونجا نگهشون می داشتم. اینکه تمام شب در1حالت بی حرکت موندن چه اذیتی برام داشت و از وحشت اینکه مبادا در عالم خواب غلت بزنم و لهشون کنم چه استرسی بهم وارد می شد بماند. نمی دونم چقدر کارهام درست بودن. آخه من که از جوجه پرنده بزرگ کردن سر رشته نداشتم. هر کاری به نظرم درست می اومد می کردم و امیدوار بودم که درست باشه. خلاصه این که ماجرایی داشتم باهاشون.

هفته اول این طوری گذشت و مهمون های کوچولوی من کمی بزرگ تر شدن. دیگه لازم نبود شب ها روی سینهم بخوابن تا خاطرم از گرم موندنشون جمع باشه ولی هنوز خوردن بلد نبودن و من همون طور با دست و زبون باید سیرشون می کردم. زمان می گذشت و چه سریع هم می گذشت. اون۲تارو خیلی دوست داشتم. قایمشون کرده بودم و جز خودم اجازه نمی دادم کسی بره طرفشون که مبادا اذیت بشن. برام خیلی عزیز شده بودن.

با گذشت روز ها جوجه کوچولو های من آروم آروم داشتن بزرگ می شدن و حالا دیگه می تونستن سر پا بمونن و۲قدم راه هم برن. دیگه یواش یواش باید جدا جدا می گرفتمشون توی دستم تا اذیت نشن. آخه دیگه جفتشون با هم به سادگی وسط دست های من جا نمی شدن. کم کم یاد می گرفتن که بلند شن راه برن، جیک جیک کنن، آب بخورن، غذا قورت بدن،. و این وسط من نگران پروازشون بودم. من که پر نداشتم. من خاکی بودم و اون۲تا کوچولوی عزیز آسمونی. حالا باید چیکار می کردم؟

اوایل میگفتم حالا که زوده. به موقعش بهش فکر می کنم. هنوز موقعش نرسیده. و موقعش خیلی زود رسید. دیگه نمی شد عقبش انداخت. با راهنمایی های کسی که بیشتر از من سرش می شد تنها کاری رو که به ذهنم رسید کردم. یکی یکی می گرفتمشون توی دستم، پنجه های پاهای کوچیکشون رو نگه می داشتم و دستم رو می بردم بالا و پایین. اون طفلکی ها هم که می دیدن دارن به سرعت از بالا میان طرف پایین بال هاشون رو تند تند به هم می زدن و به سر کوچولوشون نمی اومد که امکان نداره من در این شرایط پاهاشون رو رها کنم تا بی افتن روی زمین. این وضع همین طور ادامه داشت و اوضاع مهمون های من داشت بهتر و بهتر می شد. دیگه می تونستن توی اتاق کمی بپرن. جعبه کوچیکشون دیگه واسهشون کوچیک بود و مجبور شدم با۱قفس که با میله ها از فضای بیرون جدا می شد عوضش کنم.

زمان سپری می شد. بال های کوچیک و ضعیف کوچولو های من داشت بلند تر و قوی تر می شد و خیلی طول نکشید که من اولین هشدار ملایم رو از دوست راهنمام دریافت کردم.

-این۲تا دیگه بزرگ شدن. شاید لازم باشه دیگه کم کم آماده بشی تا بفرستیشون به جایی که باید باشن.

نشنیده گرفتم. چندتا هشدار واضح تر بعدی رو هم همین طور. من اون۲تارو دوست داشتم. دلم هیچ طوری رضایت نمی داد بفرستمشون وسط طبیعتی که۱۰۰۰جور بلا و خطر توش هست. از این گذشته، با دل خودم چه می کردم؟ از تصور رفتنشون هم دلتنگیم می شد.

-آخه این۲تا هنوز خیلی کوچیکن. اگر طوریشون بشه چی؟ اگر نتونن غذا گیر بیارن؟ اگر نتونن بپرن چی؟ بیرون پر از گربه و بچه های خطرناکه آدمیزاده. این۲تا که مادر نداشتن این چیزهارو یادشون بده. اگر بلایی سرشون بیاد چی؟ هنوز زوده. بذار چند وقت دیگه بمونن تا بزرگ تر بشن.

و همون زمان هم خودم می دونستم این ها همهش بهانه هستن. فقط واسه خاطر دل تنگ خودم.

یادمه۱بار توی جمعی بودم که سر تفسیر عشق و مشتقاتش بحث بود. هر کسی نظری داشت. یکی می گفت عاشق دیوانه هست. یکی می گفت عشق با جنون و خودخواهی قرینه. یکی دیگه می گفت این ها که با هم ترکیب بشن تازه میشن هوس و عشق بی عشق.

و من. فقط دلم می خواست مالک چیزی یا کسی باشم که واسهم اینهمه عزیز بود. اون۲تا جوجه در شرایط افتضاح روحی که سپری می کردم واسهم حکم نجاتدهنده رو داشتن. دل داغون من زیر پرهای کوچیکشون پناه گرفته بود. دلم نمی خواست این پناه رو با کسی مشترک باشم و به کسی ببخشمش، حتی به آسمون.

۱روز صبح با صدای عجیبی از خواب پریدم. جوجه ها توی قفس جیک جیک می کردن و بال بال می زدن. صداهایی که از طرف قفس می اومد هیچ مدلی از جنس آرامش نبود. مثل فشنگ پریدم طرف قفس تا بفهمم چی شده. یکیشون خودش رو بد گرفتار کرده بود. بالش گیر کرده بود بین میله های قفس.

-طفلکِ نازِ من! چیکار کردی؟

از اون وضعیت نجاتش دادم و نوازشش کردم ولی هرچی کردم نشد که بفرستمش توی قفس. پر و بال می زد و نمی خواست بره اون تو. آخرش هم از دستم فرار کرد و رفت بالای۱تابلوی دیواری نشست. به هر دردسری که بود گرفتمش و فرستادمش توی قفسش. وسط این ماجرا۲تا از پرهای بلند دمش کنده شد. همه چیز آروم شد و من خاطر جمع شدم ولی، … اون۲تا دیگه شاد نبودن. هر زمان می رفتم کنار قفس روشون رو می کردن اون طرف. روزها به زبون پر و بال سعی کرده بودن بهم بگن که وقت رفتنشون شده و من نشنیده گرفته بودم و حالا دیگه چیزی نمی گفتن. باهام قهر کرده بودن. ۱قهر کاملا مشهود و واقعی. دلم گرفته بود. راهنمام کنارم نشست، دستم رو گرفت و سکوت رو شکست.

-بحث اون روز در مورد عشق رو یادته؟ تمام اون چیز هایی که بقیه گفتن، دیوانگی، جنون، خودخواهی، تمامیت خواهی، همه این ها ناخالصی های عشق هستن. مثل ناخالصی های شراب ناب که باید تصفیه بشه تا شراب صاف به دست بیاد. عشق معمولا ناخالصی داره و برای همین عشق هایی که اکثر ما می بینیم درست از کار در نمیاد و اثراتش منفی میشه. مثل این عشق تو به این۲تا مهمونت. عشق رو باید تصفیه کرد تا خالص و پاک بشه و عیارش هم بره بالا و برسه به آسمون. تو باید عشقت رو از خودخواهی که الان قاتیش هست تصفیه کنی. این۲تا جوجه دیگه مال اینجا نیستن. اگر می خوایی شاد باشن باید آزادشون کنی. فقط این طوری می تونی به خودت بگی که چه قدر دوستشون داشتی و داری. اون ها دیگه ازت غذا نمی خوان. دیگه توی دست هات جای اون ها نیست. حالا محبتت فقط به۱صورت به دردشون می خوره. این که دستت رو باز کنی تا بپرن.

گفتم دلم نمیاد. نگرانشونم. خیلی زیاد.

گفت می فهمم. ولی بهتره اجازه بدی خودشون انتخاب کنن. زندگی آزاد و پر از خطر یا زندگی امن و آرام همراه غذای آماده و۱دست نوازش گر و مهربون و البته داخل قفس. آزادشون کن. اگر بخوان برمی گردن پیشت و اگر انتخابشون تو و دست های تو نباشه میرن و تو باید شاد باشی که اون ها شاد هستن، چه بمونن و چه نمونن.

گفتم پس خودم چی؟ اون ها میرن و دیگه بر نمی گردن. با دلتنگی خودم چیکار کنم؟

گفت در عشق خود معنی نداره. فقط زمانی پاک پاک میشه که دیگه خودت رو نبینی. خودت کاری که باید می کردی رو کردی و تموم شده و حالا دیگه باید پرده آخرش رو اجرا کنی و این۱مرحله رو انجامش بدی. صاف کردن عشق سخته. خیلی هم سخته ولی اون کسی که انجامش میده می تونه به داشتن این درد مقدس پیش خودش افتخار کنه.

راهنمای من خیلی چیزها گفت. و من دیگه چیزی نگفتم. در سکوت شنیدم و سعی کردم تا به خاطر بسپارم و بپذیرم.

روزی که مهمون های من باید می رفتن رو یادم هست. چه قدر دعا می کردم که نپرن. یکی شون پرید و چرخی زد و برگشت تا اون یکی رو هم ببره. دومی نمی رفت. خواستم بغلش کنم ببرم داخل. راهنمای من گفت نه. باید بفرستیش بره.

گفتم نمی خواد بره نمی بینی؟

گفت باید تشویقش کنی که بخواد. باید بخوایی تا بخواد. بجنب. دیر میشه. اگر حالا نپره دیگه نمی تونه. بجنب.

اولی همین طور می رفت و می چرخید و برمی گشت. دومی رو به توصیه راهنمام گذاشتم روی دستم و دستم رو مثل گذشته ها بالا بردم و به سرعت آوردم پایین. اما این دفعه دیگه پنجه هاش رو نگه نداشتم. فقط دستم رو بردم بالا و آوردم پایین. پرواز کرد و رفت دورتر۱چرخی زد و باز برگشت روی دستم نشست. راهنمای من با اصراری پر حرارت گفت بجنب۱بار دیگه. دلم نمی خواست. اصلا دلم نمی خواست.

-باید انجامش بدی. اون مال اینجا نیست. بفرستش بره. تا رفیقش نرفته بفرستش بره!

چشم هام خیس اشک بودن. پرهای نازش رو بوسیدم و گفتم تو باید بری. ولی دیگه دست هام به شدت می لرزید. دیگه با قدرت و اطمینان گذشته سفت بالا و پایین نمی رفت. دیگه تکیه گاه مطمئنی واسه1جوجه تازه پرواز نبود. راهنمام دستم رو گرفت و به ضرب برد بالا و آورد پایین. پرنده عزیز من پرید و باز کنارم نشست. هم پروازش دوباره رفت کمی دورتر و باز برگشت و شروع کرد دور ما چرخ زدن. داشت رفیقش رو تشویق می کرد که بلند شه و بپره. راهنمای من گفت۱بار دیگه. بذارش روی دستت و پروازش بده.

دیگه نمی تونستم. اشک ها داشتن می چکیدن روی آستین لباسم. گفتم نمی تونم خودت پروازش بده.

-نه. اون ها با دست های تو رفیقن. تو باید تمومش کنی. به خاطر خودت و این۲تا. این دفعه دیگه می پره. بجنب.

نمی تونستم. راهنمای من اون کوچولو رو گذاشت روی دستم و دستم رو پرتش کرد بالا. پرنده پر زد و همراه رفیقش شروع کرد به چرخیدن. رفتن و اومدن. دور شدن و برگشتن. ۱بار، ۲بار، ۳بار

تکرار شد. بار سوم اومدن نزدیک و نزدیک و کنارم چرخ زدن و پریدن و رفتن. دور شدن، دور، دور. راهنمای من ثانیه به ثانیش رو برام توضیح می داد و من اشک هام رو دیگه پاک نمی کردم و اجازه دادم که تمام صورتم رو خیس کنن. راهنمام گفت دستتکون بده تا دیگه برنگردن. باید برن. دست تکون دادم و پرنده ها اوج گرفتن و رفتن طرف رو به رو و دور شدن. لحظه ای بعد، جز نقشی از جنس خاطره، چیزی ازشون در پهنه آسمون و روی دست ها و داخل دل من باقی نبود.

***

شب اول جاشون وحشتناک خالی بود. تا۱هفته منتظرشون بودم. دلم نمی اومد ظرف آب و غذاشون رو بردارم و جاشون رو از کنار اتاق جمع کنم. دلم تنگ شده بود براشون. در غیبتشون بدجوری خونه ساکت بود.

تمام اون۱هفته پنجره ای که ازش پریده بودن باز بود شاید برگردن ولی، … اون ها رفتن و دیگه برنگشتن. روزهای بلند تابستون، اتاق خالی، پنجره باز، قفس خالی، ظرف آب و غذای پر، آسمون خالی، پنجره خالی، دنیای خالی، خالی، خالی، … دلم بد گرفته بود.

یک هفته خالی که آهسته می گذشت.

-دیگه منتظرشون نباش. اونها بر نمی گردن. نباید هم بر گردن.

دستی که دستم رو گرفت مهربون بود و از جنس تسلی اما من نمی خواستم. دستش رو به شدت پس زدم و در نهایت عصبانیت با بلند ترین صدایی که می شد وسط بغض داد زد داد کشیدم:

-تو می دونستی!

دستم رو دوباره گرفت و بر عکسِ حالتِ وحشیِ من، آروم و صبور گفت:

تو هم می دونستی. اون ها اصلا قرار نبود برگردن به قفس. پرنده مال آسمونه و محاله دلش بخواد برگرده و توی قفس بشینه. پروازشون رو به خاطرت بیار، مطمئنم که شادی پروازشون رو از صدای بال هاشون تو هم حس کردی. و این شادی رو تو بهشون دادی. تو یادشون دادی که پرواز کنن. شاید اگر تو هم نبودی اون ها از روی طبیعتشون یاد می گرفتن ولی تو این احتمال ضعیف رو قوی تر کردی. برای۲تا موجود عزیز که دوستشون داشتی این خیلی مثبته و برای خودت هم باید همینطور باشه. فکر کن ببین گذشته از دلتنگیت شاد نیستی؟ هستی. من وسط گریه های اون لحظه هات لبخندت رو موقعی که اوج گرفتنشون رو واست توضیح می دادم دیدم.

دوست من درست می گفت. بله من هم می دونستم که اون ها دیگه بر نمی گردن. ولی ترجیح می دادم باور نکنم. باقیش رو هم درست می گفت. لحظه اوج گرفتن اون۲تا پرنده عزیز برای من یکی از زیباترین لحظه های عمرم بود. صدای بال هاشون رو وقتی می رفتن خیلی دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم.

و حالا که بیشتر از5سال گذشته، هرچند دلم هنوز واسه اون۲تا مهمون اتفاقی عزیز تنگ میشه ولی خوشحالم که اون روز تسلیم دلم نشدم و پروازشون دادم. شاید حالا اون ها لحظه هایی هرچند کوتاه در گوشه صفحه آبی خاطرشون به یاد بیارن که:

-ما پرواز رو روی دست های کسی یاد گرفتیم که پر پرواز نداشت. پیش از پریدن، ما توی دست هایی بزرگ شدیم که هرچند نوازش به سبک ما پرنده هارو بلد نبود، هرچند به حس و حال ما آسمونی ها وارد نبود و هرچند اون مدلی که ما می پسندیم و می خواییم مهربون نبود، ولی شاید اگر اون دست های خاکی نبودن ما هم الان اینجا توی آسمون نبودیم.

شاید زمان هایی که با بقیه آسمونی ها1جا جمع میشن، به زبون آسمونی خودشون به بقیه همراه هاشون بگن:

-ممکنه زمین اون قدر ها که ما خیال می کنیم سیاه نباشه! چون روی اون خاک هنوز بی پروازهایی هستن که نمی خوان ما بی پرواز بمونیم و سعی می کنن با دست هایی از جنس خاک، پریدن رو یادمون بدن.

و من به همین قانعم و حتی اگر همین هم نباشه باز هم قانعم. چون می دونم جوجه های عزیز من پرواز می کنن. تمام زندگی قشنگ شون رو پرواز می کنن. کاش به جای من هم پرواز کنن!

دلم تنگ شده واسشون. امشب نمی فهمم واسه چی عجیب دلم تنگ شده واسشون. رفتم این نوشته رو که حسابی خام و خلاصه بود از وسط اراجیف نوشت هام پیدا کردم، تا تونستم تعمیرش کردم و دوباره خوندمش و آوردمش اینجا بلکه حق این دلتنگیه بارونی و شفاف رو ادا کرده باشم. امشب دلم واسه اون۲تا و واسه تمام اون هایی که همراه گذشته من پر زدن و از تقدیرم رفتن تنگ شده. امشب دلم واسه تمام لحظه هایی که از دست رفته هام رو در کنارم داشتم تنگ شده. امشب دلم می خواد که ای کاش۱دستی بود کمک می کرد تا پروازم بده. چیزیم نیست. حالم بد نیست. گریه نمی کنم. سردم نشده. گیج نمی زنم. هیچ طوریم نیست. فقط به شدت دلم تنگ شده. تلخه این هوای دلتنگی که گاهی میاد و نمیره. اون قدر تلخ که از شدت تلخیش بی حس شدم و بی اعتراض ولو شدم1گوشه و منتظرم تا این هوای تلخ رد بشه و بره. نمیره و من منگ این تلخی با چشم های باز و نفس های عمیق اینجا نشستم و در ذهنم جز هوای تاریک دلتنگی هیچ چیزی نیست. سرم رو تکیه میدم به تکیه گاه این مبل که از بس روش نشستم و ولو شدم و روش زندگی کردم داغون شده ولی همچنان هست و همچنان آشناست و پذیرای خودم و لحظه هام. چشم هام رو می بندم. دست از جنگ و نقش بر می دارم. خودم هستم. بدون اینکه لازم باشه دلواپس هیچ حضوری در اطرافم بشم. آروم خودم رو رها می کنم. به این هوای تلخ می بازم. ساده و سریع. داخل ناخودآگاهِ نیمه بیدارم، 2تا جوجه تازه پرواز آهسته آواز می خونن. بال های رنگیشون رو باز می کنن و آهسته می چرخن و می چرخن. آواز دور میشه و منعکس. انعکاسش دیواره های زخمیِ ذهنم رو ناز می کنه و باز هم و باز هم. چشم هام هنوز بسته هستن. گوش می کنم به لالاییه خاطره ها، که آروم همراه موزیک محو آواز پرنده های تازه پرواز که از دورهای آسمون میاد، برای دلم از دیروزها و فرداها میگه. فرداهایی که در آغوشش خاطره های شیرینِ دیروز شاید اینهمه تلخ نباشن. شاید در زیر غبار زمان، به آرامش پایان های سفیدِ قصه ها به خواب رفته باشن.

صداهای شب از جهانِ بیرونِ من، جهانِ واقعیت های روزمره و ملموس با حواس معمولی، با همون1نواختی و آرامش شبانه همیشگی شنیده میشن و من همچنان سرم رو1وری تکیه دادم به تکیه گاه مبل و با چشم های بسته، ساکت و ساکن، گوش به آواز و لالایی و دل به هیچ سپردم و در هوای تلخ و آشنا شنا می کنم. خدایا! چیزیم نیست. جاییم درد نمی کنه. به هیچ گوشه از حکمتت هم معترض نیستم. حالم خوبه. فقط دلم تنگ شده. باز امشب، دلم وحشتناک تنگ شده.

***

نمی دونم این همه نوشتنم، اینهمه گفتنم درست بود یا نه. درست هست یا نه. ولی دلم خواست بنویسم. طبق معمول. شبیه همیشه.

ایام به کام.

۵۶ دیدگاه دربارهٔ «یادشون به خیر اون2تا مهمون اتفاقیم!»

سلام پریسا جان. چه لحظه های سختی. تحمل این لحظه ها واقعا دشواره ولی مثل نوشته تو زیباست. لحظه ی رهایی اونایی که زیر دستای تو پر و بال گرفتن و با دستای تو رها شدن. آفرین بر راهنمای تو که انقدر زیبا از عشق گفت و آفرین بر تو که به گوش جان شنیدی. مییدونم سخته ولی تو بهترین کار ممکن رو انجام دادی. میدونی پریسا با خوندن این خاطره یاد مادرای شهدا افتادم. حالا ببینید اونا چه حالی دارن که عزیزترین پرنده قلب شونو پر دادن.

سلام مهرناز جان. بمیرم واسه دل هاشون چه طور تونستن؟ خداییش ظرفیت این مدل گذشت رو در خودم نمی بینم. هیچ طوری نمی بینم. این مادرها که گفتی دل هاشون دریا رو از رو برد از بزرگی. در برابر اینهمه عظمت فقط می تونم سکوت کنم. ممنونم از حضور عزیزت!

سلام پریسا. دلت تنگ شده یا باز میخوای نق بزنی؟ اصلا جریان پرنده ها رو مقدمه آوردی که آخرش نق بزنی.
بسیار زیبا بود. منم وقتی کوچیک بودم چنین تجربه ای داشتم. یه پرنده رو چند روزی‌ آورده بودن خونه ی ما.
من بدجور بهش عادت کرده بودم. شده بود بهترین دوستم.
اما یه روز که از خواب بیدار شدم اون رفته بود. تو خودت پروازشون دادی ولی پرنده ی من بیخبر رفت و من …
شاد باشی پریسا.

سلام امین. خوب نق رو که باید بزنم ببین تصور کن۱دسته رگ بدون خون! میشه آیا؟ حالا تصور کن پریسا بدون نق. خوب نمیشه دیگه! اما خداییش این دفعه کم نق زدم دیگه! آخرش فقط۱کوچولو خخخ!
درک می کنم اون لحظه که دیدی پرنده نیست چه حسی داشتی. حس قشنگی نیست. من خودم پروازشون دادم امین ولی به خدا جای خالیشون وحشتناک اذیتم می کرد. دلم می خواست من هم می شد پرواز کنم برم همراهشون یا اون ها برگردن پیشم. حس خیلی بدی بود. ممنونم که هستی.
همیشه شاد باشی!

سلام ریحان عزیز. راست میگم ریحان من قانعم. به خدا راست میگم. من قانعم فقط دلم تنگ شده. ریحان دلم تنگ شده! کاش دلم هم۱خورده زبون سرش می شد! خستم کرده! با اینهمه من قانعم. پرواز واسه اون۲تا کوچولو بهترین اتفاقی بود که می شد پیش بیاد و با تمام دلتنگی های مسخرهم بهش که فکر می کنم ذوق زده میشم از اینکه من در این بهترین اتفاق نقش داشتم. نمی دونم. واقعا داشتم؟ من فرض می کنم که جواب مثبته و واسه خودم حسابی کیف می کنم.
ممنونم از حضور عزیزت!

سلام. حس های غریب و تلخی توی خاطرتون بود. حرف زیاده ولی من ترجیح میدم فقط به ی تشکر و چند خط از ی ترانه ی قدیمی بسنده کنم.

***

پرنده: همقفس، همخونه ی من،
زمستون رف‌تو شد فصلِ پریدن.
همین دیروز تو از این خونه رفتی.
ولی از اومدن چیزی نگفتی.
تو را در حنجره یک دشت آواز.
تو را در سر هوای خوبِ پرواز.
من اینجا خسته‌وُ غمگی‌نو تنها.
نمیدونم که می‌مونم تا فردا.
من عادت میکنم با دردِ تازه.
جدایی شاید از من، من بسازه…

سلام پریسا جون خیلی عالیه . به قول اصفهانیا دست روی دلم نذار که کبابه خخخخ بد جوری دلم تنگ کسیه که تمام زندگیمو حاضرم براش بدم کاش اینهمه دل تنگی نبود بازم آسمون شهرتون باریده و شاید کمی از دل تنگیهاتون با بارش آسمون کم شده ولی آسمون شهر ما بر عکس آسمون دل من که بد جوری داره میباره خشک خشکه کاش آسمون شهر ما هم میبارید کمی زیر بارش بارونش راه میرفتم خالی از اینهمه دلتنگی میشدم . پریسای عزیزم شاد باشی

سلام دوست عزیز من. دلتنگی یکی از بدترین دردهای خاکیه. نه میشه تحملش کرد نه میشه توصیفش کرد نه میشه توضیحش داد. فقط میشه آتیش گرفت ازش. به خدا می فهمم. ای کاش این هوا بره. هم از سر شما بره هم از سر من. خیلی باهاش می جنگم خیلی. گاهی شدید میشه و ازش می بازم. شبیه امشب که باز نمی فهمم چه دردم شده اینهمه باختم. کاش واسه کسی پیش نیاد! کاش هیچ دلی تنگ نباشه! بارون. دلم بارون می خواد. دلم باریدن می خواد ولی نمی باره و نمی بارم. ممنونم از حضور صمیمیه عزیزت. ممنونم که هستی!

سلام
دقیقا منم عاشق پرنده و کلا حیوون ها هستم!
دلم گرفت پری
ولی واقعا نباید پرنده ها را تو قفس گذاشت!
گناه دارند به خدا.
تو کار خیلی خوبی کردی که پروازشون دادی.
خدا کنه که هیچ وقت هیچ کس دلش نگیره و دل تنگ نشه.
خیلی خوب مینویسی
نوشته هات همه عالی هستند.
کاش میشد همه را یعنی اونایی را که خصوصی نیستند را برام بفرستی.
همیشه موفق باشی عزیزم.

اوه خدا خانم کاظمیان سلام! چه قدر ممنونم که اومدی! خیلی زیاد! عاشق حیوونم به خصوص پرنده ها! با اون پرهای لطیفشون. با اون صدای بهشتیشون. خدایا چه قدر دوستشون دارم! بهم خیلی پیشنهاد می کنن که واسه خودم پرنده بخرم بیارم خونه. من نمی خوام. از اینکه فقط به خاطر دل خودم داخل قفس نگهشون دارم متنفرم. پرنده گناه داره. پرنده مال قفس نیست. پرنده باید بپره. انصاف نیست تمام عمرش قفسی بمونه فقط چون من دلم می خواد. اون۲تا هم، … دلم تنگ شده خانم کاظمیان. امشب شونه های این مبله جواب نمیده. نمی فهمم واسه چی باز زده به سرم. کاش شونه های بی حس این مبل۱خورده حس داشتن بلکه می شد۱خورده سبک تر کنم سنگینیه این هوای تاریک رو! باز رفتم روی شبکه نق. نشنیده بگیر. دست خودم نیست می دونی که خخخ!
ممنونم از لطفی که به قلم بی جوهرم داری. ممنونم که اومدی آشنای دیروزی. ممنونم از حضورت!

سلام پریسا خانم. دو تا کار انسانی کردی شاید در حافظه پرنده هات بمونه اول اینکه زندگی بهشون بخشیدی. دوم آزادی و پرواز کردن رو… کار عاشق همینه باید زندگی ببخشه و خودش…. دلتنگی هم خودش عالمی داره… حس لحظه گذشتن از جوجه ها و با دست خودت آنچه دوست داری مجبور به دور ساختن از خودت کنی رو بدجور انتقال دادی انگار منم داشتم حس گذشتن از چیزی رو حس می کردم. موفق باشید…

سلام دوست عزیز. یعنی واقعا در ادامه اون۲تا تأثیر داشتم؟ این سال ها که گذشت بارها این رو از خودم پرسیدم. که واقعا تونستم فایده داشته باشم؟ اصلا دخالت من کمکی کرد؟ اصلا لازمم داشتن یا طبیعت خودش پیش می بردشون؟ و همیشه دلم خواست باور کنم که من بی تأثیر نبودم. هنوز هم دلم می خواد. کاش این مدلی باشه! دلتنگی درد داره. خیلی زیاد. گاهی تحملش سخت میشه. خیلی زیاد. خیلی زیاد!
خوشحالم که هستید. ممنونم!

سلام پریسا.
واقعا درکت می کنم. این دلتنگی رو من هم تجربه کردم. با این تفاوت که یاکریم کوچولوی من آن زمان مدت کمی در کنارم بود و عمرش به پایان رسید. اون لحظات خیلی واسه من تلخ بود پریسا. باز خوش به حال یاکریم تو که جون گرفت و پرواز کرد و دوباره به زندگی برگشت.
امیدوارم از حالت دلتنگی در اومده باشی.
مرسی بابت پست جالبت.
شاد باشی دوست عزیز من.

سلام وحید. مطمئنم حس بدی داشتی اون لحظه ها. از دست رفتن ها آزار میدن. و اگر این از دست رفتن ها از جنس رفتن جوجه یاکریم تو باشن دیگه واقعا وحشتناکن. ای کاش پایان ها دست ما بود. دسته کم بعضی هاشون. تا این مدلی تموم نمی شدن! ممنونم که هستی دوست من! ممنونم از حضور عزیزت!
پاینده باشی!

سلاااااااااااااااااااااام. اولِ هفتت بهاری. اشکمو درآوردی پریسا خانم، چرا آخهههههههه! خیلی ناز نوشتی، خیلی زیبا، خط به خطش جذاب بود.
هزاران آفرین به این همه ذوق، احساسِ پاک و استعدادِ نویسندگی.
واقعا لایک داری بی نهایت تا.
من پارسال ۵ تا مرغِ عشق داشتم، ۲ تاشون فرار کردن، یکی دیگشون رو این دو تایِ دیگه کشتن، باز یکی دیگَشون همین اواخرِ تابستون به روایتی فرار کرد و به روایتی دیگر به سرقت رفت و مجبور شدم واسه همونی که مونده یه دوستِ جدید بخرم.
پریسا ببین؟ درسته که ما آدما داریم پرنده ها رو قربانیِ خودخواهیمون می کنیم، اما باور کن حال و روزِ بعضیامون این قدر وخیمه که جُز صدای پرنده ها و بارون، هیچ چیزِ دیگه ای نمی تونه تسکینمون بده.
دور و برمون پُرِ از صدا های ناهنجار و اتفاقاتِ ناخوشایند.
به خدا بار ها تصمیم داشتم رهاشون کنم، اما بازم این صدا ها و اتفاقات مانع شدن.
هوای مشهد هم مثلِ اون جا نیست که هر لحظه منتظرِ بارون باشیم، اگه ساکنِ اون مناطق بودم، به هیچ وجه هیچ پرنده ای رو اسیرِ دل خوش کُنَکی هام نمی کردم، چون اون قدر بارون و صدای پرنده و دریا فراوونه که نیازی به این کار نیس.
نوشته ی بسیار بسیار جذاب و زیبایی بود.
از دیشب تا حالا نمی دونم چرا هی داره گوشم چیزایی رو می شنوه که چشامو وادار به واکنش می کنه. از زجه زدنِ زنی که دنبالِ پس گرفتنِ پولِش بود و توسط پلیس ضرب و شتم می شد و مردم فقط می گفتن وِلِش کن، وِلِش کن و فکر کردن به هم زمانیِ این اتفاق با دلسوزیِ صدا و سیما برای بخشی از مردمِ میانمار بگیر تا همین نوشته.
خیلی وقت بود که گریه نکرده بودم، شاید ۲ ماهی می شد که از آخِرین گِریَم گذشته بود.
دوست ندارم برچسبِ سیاسی بِهِم بخوره اما به نظرم ما ایرانیا کم از پرنده هایی که زِندونی میشن نداریم، وقتی خودمون نمی تونیم اون طور که دلمون می خواد زندگی کنیم، چرا باید فکرِ زِندونی کردنِ پرنده ها تو قفس اذیتمون کنه؟
خیلی خیلی دلم پُرِ. تا بیش از این از خطِ قرمز های بی خود و بی جهتِ این مملکت عبور نکردم، برم پیِ غم و غصه های خودم.
بازم آفرین میگم به مغزی که خوب فرمان میده به صاحبِش تا این مدلی بنویسه و ما رو هوایی کنه. قدرشو بدون پریسا، خدا خوشحالِت کنه. پیروز باشی

سلام پوریا. در جوابت۱دفتر حرف دارم پوریا اما نه اینجا جاشه و نه حالا زمانش. البته اولی بیشتر. فقط اینکه در جایی که گفتن ها به جایی نمی رسه جز به تاریکی، سکوت حکم می کنه. میشه سکوت کرد اما آیا میشه به سادگی گذشت؟ من میگم نمیشه. یواشکی میگم. بی صدا میگم. بی کلام میگم. با۱آه یواشکی میگم. نمیشه گذشت. می فهمم. می فهمم اما، … ممنونم از حضورت!
به امید صبح!

سلام پری نمیدونم چی بگم
عاشق پرنده ها هستم ولی نمیتونم تو قفس تحملشون کنم
دوست دارم اونا حد اقل حالا که بال پرواز دارن بپرن و شادی کنن
پریسا چقدر دلم یه جفت بال میخواد
دلم یه بار پرواز میخواد
دوست دارم ببینم چه لذتی داره پرواز که پرنده ها بخاطر داشتنش مرگ رو گاهی به قفس ترجیح میدن
آخ من برم که لیا بیچارم کرد بس که سرم نق زد که بارون میاد کمی بریم حیات بارون عروسک جدیدمو بشوره

سلام ابراهیم. من خواب پرواز رو دیدم. عالی بود ابراهیم. پرنده ها حق دارن به قیمت جون بخوانش. باور کن.
من هم از دیدن پرنده داخل قفس دردم میاد. خیلی دلم می خواست می شد پرنده داشتم اما هرچی با خودم حساب می کنم می بینم ظرفیتش رو ندارم. پرنده جاش داخل قفس نیست. من نمی تونم. ممنونم ابراهیم که اومدی!
همیشه شاد باشی!

سلام. من این نوشته رو به دو بخش قبل و بعد از آزاد کردن یاکریم ها تقسیم می کنم. توی بخش اول، خود شما هم ظاهرا همراه یاکریم ها توی قفس هستید. نثرتون تکلف داره و توش کلیشه فراوون پیدا میشه. مثلا صحبت های راهنماتون درمورد رابطه میان عشق و خودخواهی خیلی کلیشه ای هست. اما وقتی یاکریم ها آزاد میشن، شما هم روان تر می نویسید. دیگه خودتون رو مجبور به توضیح دادن نمی کنید و فقط توصیف می کنید. بخش اول، یه مقدار حالت توضیح یه فلسفه خاص رو پیدا کرده که زیاد چنگی به دل نمی زنه. اگه بخوام خلاصه بگم، بخش اول رو با مغزتون و بخش دوم رو با قلبتون نوشتید. موفق باشید.

سلام جناب صالحی. دقیقا این نوشته۲بخش داشت. انگار اون۲تا که آزاد شدن خودم هم از قواعد آزاد شدم. بخش اول دیروزی بود و بخش دومش جدیده. بحث ها و اتفاقات تا جایی که تونستم به خاطر بیارم همون هایی بود که پیش اومد و بعد دیگه اتفاق تموم شده بود و خودم بودم و حس و هوام. باز حرف داشتم اما یادم رفت. باید دوباره کامنت شما رو بخونم بلکه به خاطرم بیاد. شکلک تفکر بدون نتیجه. ممنونم از حضور و از راهنمایی های ارزنده شما!
کامیاب باشید!

سلام پریسا. اتفاقیا، همیشه عزیز میشن، اما هیچ وقتم موندنی نیستن و چقدر سخته که خودت با دست خودت اون اتفاقی رو مجبور به رفتن کنی! حتی بعد از سالها، هر وقت یادش میفتی، امید برگشتش رو داری و فضا رو واسه اومدنش آماده میکنی. درد داره، خیلی درد داره!

پریسا… پریسا… پریسا… خیلی زیبا نوشتین… زیبا و دلنشین… با این که بازگوییِ خاطرات بود اما عینِ یک داستانِ تمثیلی شده… امیدوارم باران غبارِ اندوه و دلتنگیُ از قلبِ قشنگتون بگیره… دلخوشی، آرامش و شوق آرزو دارم براتون…

سلام استاد بزرگوار. دلتنگی ها یادگاری های تلخ خاطراتن. تلخ و تاریک و دردناک. بیشتر از هر زخمی آزار میدن، دیر تر از هر زخمی التیام می گیرن، و برخلاف باقیه زخم ها هرچی کهنه تر بشن دردناک تر میشن. کاش هیچ کسی تجربهش نمی کرد! کاش هیچ دلی تجربهش نکنه! بسیار ممنونم و مفتخر از حضور عزیز شما!
همیشه شاد باشید!

سلام کامبیز. ای بدجنس چیچی می خواستی پرت کنی بهم خخخ! حالت گرفته نشه. اون۲تا که حالش رو بردن و رفتن این وسط فقط حال من گرفته شد که۱خورده همچین بفهمی نفهمی، … این مدل زمان ها به طرف چی میگن؟ اوخ نگی ها خخخ! کامبیز دلم واسه پست هات تنگ شده۱چیزی بزن. ممنون که اومدی. ایشالا حالت همیشه خوش باشه!

ایول! عدسیه خودمون که از برکت واتساپ هر۸۰سال۱دفعه می بینیمش. سلام عدسی بابا ول کن گوشی رو بیا همین جا خوش باشیم! رفیق پر کلک واتساپ! اون ها حقشون آزادی بود موافقم و بیچاره من که این وسط۱خورده گناهی شدم هیچ چی هم گیرم نیومد حالم هم گرفته شد خخخ! عدسی! ایول به حضورت!
همیشه خوش باشی شیطونی هم داخل گروه های واتساپ نکن ملت گناه دارن!

میدونی پریسا! تو خیلی مهربونی.
مام چند وقت پیش ۲تا بچه گربه اومدن خونمون, اینقد رام شده بودن که می اومدن تو دستو پات, ی بار من حواسم نبود لگدش کردم, اونم نامردی نکرد, چنگم زد خخخخخخ, ب زور از خونمون کردیمشون بیرون, ب مامانم خیلی عادت کرده بودن, آخه مامانم همش غذا میدادشون.
کاش اینجام بارون بباره.
هواشناسی گفته پاییز خبری از بارندگی نیست.
کلا زیبا بود, خوشحالم که خوبی. شاد باشی دختر مهربون

سلام خورشید خانم. نه ببین باور کن من مهربون نیستم. جدی میگم نوشته هام گمراهت نکنن مهربونی واقعا در جوهر من کم یافت میشه خخخ! گربه وویی گربه دوست دارم هرچند معرفت نداره. خیلی با مزه هستن این فسقلی های بی معرفت. همیشه از همین می ترسم. که حیوون خونگی بیاد جایی که نباید باشه و من که نمی بینمش بزنم لهش کنم. وایی از تصورش هم می خوام جیغ بکشم. خخخ با بچه گربهه دعواتون شد؟ زدیش اون هم چنگ زد. دفاع از خود بوده بهش سخت نگیر خخخ! ممنونم از حضورت عزیز!
شاد باشی!

سلام دوست خوب و مهربانم
لحظه لحظه ،و کلمه به کلمه ،و قطره قطره اشک هایت رو با تصویری غم زده دنبال کردم و با تمام وجودم بارونی شدم
تعریفی که از عشق و نا خالصی هاش داشتی توی خاطراتت
با کمال احترام
من نمی پذیرم
چون از نظر من عشق با جنون ،خودخواهی،نفرت،دوست داشتن هست که میشه عشق و اگر کسی این خصوصیات رو داشته باشه و نادیده بگیرشون یه چیز یک طرفه بوده و برچسبش هم عشق یک طرفه هستش که قطعا تعاریف خودش رو داره
ولی عشق تو به پرنده هات دوطرفه بوده و تعریفش هم متفاوت هستش
البته عشق ها هم با هم متفاوت هستش شاید دیدگاه من یکم انسانی باشه ولی…

موفق باشی و سربلند پریسا جان

سلام جناب شادمهر عزیز. شرمندم می کنید با اینهمه صفت مثبت که بهم میدید و من واقعا دارای این ها نیستم. ممنونم از اینهمه مثبت بینی شما دوست من.
عشق من دقیقا۱طرفه بود. من دلم با اون۲تا بود و اون ها دل های کوچولوشون با آسمون. دلم نمی خواست از دستشون بدم. اون ها نمی خواستن بمونن. می خواستم با توجیه و ندیدن و نشنیدن نگهشون دارم. اون ها می خواستن بپرن. خوش به حالشون که عاقبت پریدن! کاش من هم۲تا بال پروازی داشتم! گاهی دلم زیاد پریدن می خواد. خیلی خیلی زیاد.
ممنونم از حضور عزیز شما.
به امید صبح!

سلام جناب حاتمی گرامی. واقعیتش تا پیش از این اتفاق این مدل غذا دادن به پرنده ها واسه خودم هم قابل تصور نبود. اگر کسی واسم می گفت هم حیرت می کردم که این چه مدلی شدنیه هم خخخ حالم بد می شد از تصورش. اما چاره ای نبود. اون زمان اصلا به هیچ چی فکر نمی کردم. به خودم که اومدم دیدم دارم انجامش میدم و کلی هم ذوق زده بودم که اون ها محتویات داخل نوک هاشون رو قورت میدن و این کار شدنیه. واقعا هیچ حسی جز شادی از این موفقیت نداشتم. ناباوری، وحشت، نفرت، همه رفته بود و من فقط انجامش می دادم. با شادی انجامش می دادم. با رضایت کامل انجامش می دادم! خدایا شکرت! به خاطر خوش پایان بودن این داستان ازت ممنونم! حالا که بهش فکر می کنم می بینم باید خیلی بیشتر از این شاد باشم که دلم از غیبت اون۲تا بگیره! خدایا ممنونتم!
از شما هم ممنونم جناب حاتمی که به من لطف دارید. حضورتون واقعا برام ارزشمنده. ممنونم!

سلام مجدد، دیشب وقتی این کار شما را برای خانمم تعریف کردم گفت: چه انسان بزرگوار و شریفی، خیلی روح بزرگی داره که خدا اون را وسیله ی زندگی بخشیدن به دو تا پرنده قرار داده، خوشا به سعادتش. چقدر یک انسان میتونه شریف و بلند همت باشه که اینطور پای زندگی دادن به دوتا پرنده بایستد و این در دوره ای اتفاق می افته که متاسفانه از اون طرف جانیانی هم پیدا میشند که به فجیع ترین وضع ممکن زندگی را از بقیه ی انسانها می گیرند. دست حق یارتون.

سلام جناب حاتمیه گرامی. اول۱جهان معذرت به خاطر تأخیرم. گاهی حضور من در اینجا قطع و وصل میشه و واسه این کامنت عزیز شما رو ندیدم. ببخشیدم. شما و همسر محترمتون به من لطف دارید. به این بخشش فکر نکرده بودم. یعنی واقعا این مدلیه؟ اینکه خدا خواسته من وسیله انجام این وظیفه بی نظیر باشم؟ خدای من این خیلی بزرگه! چه قدر از تصور درستیه این نظر در خودم احساس شادی می کنم! از اون حس هایی که توصیف ندارن. کاش این طوری باشه که شما فرمودید! متأسفانه من هیچ کدوم از این مثبت هایی که همسر شما فرمودن نیستم. کاش بودم اما نیستم. من فقط۱آدمم. ۱آدم خاکی که دلش می خواد همه پروازی های جهان همیشه بتونن پرواز کنن. اگر باز هم پیش بیاد باز هم همون وظیفه ها رو انجام میدم. اما این دفعه دیگه از پریدن هاشون دلتنگ نمیشم. اون لحظه، لحظه آخر، واقعا قشنگه. الان حس می کنم با دلتنگی هام بهش خط انداختم و خرابش کردم. چه قدر پرواز رو دوستش دارم! خدایا ممنونم ازت! از شما و همسر محترمتون هم همین طور جناب حاتمی.
پاینده باشید و پیروز.

سلام. اون قدر دیر کردم که به خدا مونده بودم چی بیام بگم. اصلا تصور نمی کردم اینجا هنوز کامنت بی جوابی هم باشه! خدایا چه قدر معذرت می خوام! تصادفی رسیدم اینجا و دیدم. لطفا بهم ببخشید دوست عزیز. معذرت می خوام. از ته دل! از ته دل!

پاسخ دادن به عدسی بشاشadasi لغو پاسخ