خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بازم سلام

سلام حالتون احوالتون خوبید آیا؟
من عالی هستم البته تقریبا.
از دوشنبه اینجا داره بارون میاد هم خوشحالم هم ناراحت.
خوشحالم که بویِ باران و وجود باران شدید بهم آرامش میده و باعث یه آرامش نسبی تو من میشه.
از یه طرف هم ناراحتم که با وجود باران مردم زلزله زده شرایط براشون سخت تر میشه.
چند روزی تعدادی از خانواده های زلزله زده اومده بودن بوکان
و از وضعیت اونجا گفتن و برای از دست رفته ها گریستن.
خواهر یکی از دوستام هم که دانشجوی پزشکیِ از خاطراتش گفت و منم به شکل یه داستانک درش آوردم و در زیر شما می تونید اونو بخونید و ممنون میشم عین همیشه اشکالاتشو بهم بگید.

*******

خاطرات ژاله.

یکشنبه شب بود. همه چی آروم بود عین همیشه.
ساعت شیش کلاسامون تموم شد با زهرا و شیرین برگشتیم اتاق.
هرکی یه طرف ولو شد.
هیچ کدوم حوصله ی پختن شام رو نداشتیم نهار هم نفری یه کولوچه خورده بودیم و حسابی گرسنه.
هر کدوم التماس گونه به اون یکی نگاه می کردیم و با خمیازه ی اون مواجه می شدیم که البته اکثرشون ظاهری بود.
برای گوشیم پیام اومد. بازش کردم.
شهلا بود.
نوشته بود سلام عزیزم شام درست نکنید من کوکو درست کردم شما هم بیایید اتاق ما همه با هم شام می خوریم.
انگار تو اون لحظه بهم گفتن ژاله جان بفرما این نصفه دنیا تقدیم به تو.
وقتی به اون دوتای دیگه هم گفتم تقریبا همون حس رو داشتن.
مایی که تا حالا عین جنازه افتاده بودیم یهو انگار بهمون جان دوباره تزریق کرده باشن شاد و خوشحال شروع کردیم به گپ زدن.
ساعت حدود هشت شب رفتیم پیش شهلا فرح لیلا و مینا.
شام تو محیط شادی خورده شد.
بچه ها اسم ما چند نفر رو کردستان کوچک گذاشتن آخه همه کُردیم و تقریبا یا ما اتاق اوناییم یا اونا اتاق ما.
شیرین پرسید ژاله قرار بود بری کرمانشاه چی شد پس؟
گفتم میرم چه عجله ایِ.
داشتیم چایی می خوردیم که یکی محکم در اتاقو کوبید.
من که به در نزدیک تر بودم سریع در رو باز کردم.
شیدا بود که نفس زنان و با هیجان فراوان گفت غرب کشور زلزله اومده.
ساعت ده اخبار رو گرفتیم.
گفت هنوز از خسارات احتمالی خبری منتشر نشده.
ساعت یازده هم همینو گفت.
با پدرم تماس گرفتم.
بهم گفت که سر پل ذهاب و قصر شیرین شدیدا ضربه دیدن و آقا کریم دوستم می گفت میشه گفت سر پل ضحاک تبدیل به یه ویرانه شده.
پرسیدم کسی هم کشته شده؟
جواب بابام لرزه به اندامم می اندازه.
بله خدا می دونه چند نفر کشته شدن.
لیلا و شیرین زل زدن به من.
اون دو تا اهل سر پل ذهاب هستن.
بابام همچنان داره میگه ولی من فکرم پیشِ اینه که چطور این خبر رو به اون دوتا بدم.
تلفن رو که قطع می کنم می بینم شیرین داره با گوشیش کلنجار میره.
آخر سر هم تسلیم میشه و گوشی رو پرت می کنه کناری و میگه هرچی زنگ می زنم نمی گیره.
گوشیش زنگ می خوره. جواب میده.
هر لحظه رنگش بیشتر می پره.
گوشی رو که قطع می کنه می زنه زیر گریه.
می پرسیم کی بود؟
میگه ادریس بود گفت سر پل ذهاب تو زلزله زیادی خسارات داشته گفت ما داریم از کرمانشاه میریم اونجا تا ببینیم چی به چیه.
ادریس پسر عمو و نامزد شیرینه.
شیرین بلند میشه.
می پرسم کجا؟
میگه باید برم ترمینال برگردم خونه ببینم چه خبره.
ساعت حدود 12 شبِ.
به زور راضیش می کنیم تا فردا صبح صبر کنه همه با هم برمی گردیم.
اون شب فقط خدا می دونه تا صبح چی بر ما گذشت.
شب انگار قصد تموم شدن نداشت.
خوشبختانه این هفته کلاس آنچنانی نداشتیم.
صبح به بچه های هم کلاسی میگیم و ساعت هفت از خوابگاه می زنیم بیرون.
اخبار هر لحظه آمار کشته ها رو بیشتر اعلام می کنه و بیشتر به تشویش ما دامن می زنه.
من هم اکثر فامیلای مادریم سر پل ذهاب هستن.
لیلا گفت بیایید با هواپیما بریم زودتر هم میرسیم
من و شیرین هم قبول کردیم و به طرف فرودگاه راه افتادیم.
فرودگاه زیادی شلوغ بود به هر نحوی بود با کلی اضافه سه تا بلیط خریدیم.
دیگه پولی واسمون نمونده بود.
لیلا میگه چرا بلیط ها اینقده گرون شدن؟
میگم خوب زلزله اومده دیگه حتما بلیط ها رو هم تکون داده و جز جای خودشون چند متری جا به جا کرده دیگه.
شیرین نگران اینه که حالا که پول نداریم چطور از کرمانشاه تا سر پل بریم.
با بابام تماس می گیرم ولی در دسترس نیست.
حتما رفته سر پل.
با داداشم تماس می گیرم که وقتی رسیدیم بیاد دنبالمون.
ساعت حرکت میرسه و ما سوار هواپیما میشیم.
وقتی می رسیم،
داداشم محمد پارسا هم اومده و تو فرودگاه منتظرمونه.
ازش می خوام ما رو به ترمینال برسونه و یه مقدار پول هم بهمون بده
ولی اون میگه من خودم عازم اونجا هستم تا حالا هم منتظر شما بودم.
می پرسم بابا کجاست بهش زنگ زدم در دسترس نبود.
میگه مامان دیشب زیادی بی تابی کرد اونا رفتن اونجا.
بالاخره میرسیم.
ولی چه رسیدنی!
به جای شهر توده ای سنگ و آجر و وسایل ساختمانیه که به استقبال چشمهامون میان.
داداشم ماشین رو دور تر از شهر پارک می کنه و از اونجا پیاده راه می افتیم.
وارد شهر که میشیم به طرف خونه ی لیلا اینا که نزدیکتر بود میریم.
وقتی میرسیم خونه ی اونا هم عین تمام خونه های اطراف فرو ریخته ولی خوشبختانه همه سالم هستن.
به طرف خونه ی شیرین اینا میریم.
تو راه هر کوچه ای رو پشت سر می گذاشتیم،
صدای افرادی رو می شنیدیم که شیون می کردن.
زنایی که زبان گرفته بودن و مویِ می کردن.
یکی می گفت هی رولَی شیرینم رو!
یکی می گفت وای آبرای جوانم رو!
(وای بچه ی عزیزم رو رفت!
وای برادر جوانم رفت!
رفت در اینجا به معنی از دست دادنه)
هر از گاهی هم صدای جیق بلندی به گوش می رسید که خبر می داد یه جنازه ی دیگه رو از زیر آوار بیرون کشیدن.
همه جا پر از مردم بود.
آمبولانس ها هر از گاهی جیغ زنان از کنارمون می گذشتن.
به خانه ی شیرین که میرسیم هیچ خبری از آدمی نیست. هنوز قسمت هایی از دیوار سر پا ایستاده.
یهو یکی شیون کنان به طرفمون می دوِ و با بی رحمی تموم در حالی که شیرین رو بغل کرده شلیک می کنه.
شیرین جان بمیرم برات مادرتو باباتو داداش کوچیکتو مدتی قبل از زیر آوار بیرون کشیدن هیچ کدوم زنده نمونده بودن!
خدای من شیرین هر لحظه بیشتر رنگش می پره.
تو همین لحظه خانواده ی عموی شیرین هم میرسن.
زن عموش شیرین رو بغل می کنه.
محمد پارسا به من میگه تو اینجا بمون من میرم خبری از مامان اینا بگیرم برمی گردم.
اون میره و من عین مجسمه نگاهم رو بین شیرین و زن عموش و مردم خسته ای که بعضیاشون با چشمان گریان رد میشن به چرخش در میارم.
شیرین میاد پیشم و با گریه بغلم می کنه و میگه ژاله دیدی دیدی دوستت بی کس شد؟
دلم می خواد خوددار باشم.
دلم می خواد جای گریه کردن دلداریش بدم.
بگم یه کابوسه که به زودی تموم میشه. بگم چه طور میشه شهری که زمانی شهر دل دادِگان و عشاق بوده حالا این جوری ویران شده باشه و مردم بیچارش در سرگشتگی و بیچارگی به سر بِبَرَن!
ولی جای تمام این حرفا منم پا به پایِ شیرین اشک می ریختم.
اشک میریختم برای تمامی اونایی که رفتن!
برای اونایی که بی خونه و بی سر پناه شدن!
مدتی دیگه پیش شیرین اونا بودم ولی دلم تاقت نمی آورد.
لیلا از راه رسید خلاصه وار جریان رو گفتم و راه افتادم.
باید تمام شهر رو می گشتم. باید راه می رفتم.
پس راه افتادم رفتم و رفتم.
سردم بود ولی اهمیت ندادم و بازم رفتم.
تو افکار خودم غرق بودم که با کشیده شدن کیفم متوقف شدم و از افکاری که داشتم خارج شدم.
یه پسر کوچولو بود که ایستاده بود و به من نگاه می کرد.
جلوش نشستم و دستی به سرش کشیدم.
پرسیدم کاری داشتی کوچولو؟
اخماشو تو هم کشید و لجوجانه گفت من بزرگم.
بهش لبخند زدم و گفتم خوب آقا بزرگه کاری با من داشتی؟
آروم گفت گرسنمه.
موندم چکار کنم که یادم افتاد دیروز یه بسته کولوچه اضافی خریده بودم و تو کیفم مونده بود.
درش آوردم و با بسته نانی که اونم تو کیفم بود بهش دادم. مادرش صداش زد و با دیدن من جلو اومد سلام کرد و وقتی بسته ها رو تو دست پسرش دید کلی خجالت کشید که بهش گفتم بچست و کلی حرف دیگه تا قانع شد بسته ها رو به من برنگردونه. با کلی تشکر ازم دور شدن.
مدتی همونجایی که نشسته بودم نشستم و بعد به راهم ادامه دادم.
همه جای شهر عین هم بود و به قول معروف آسمون همه جا یه رنگ بود.
اشک گریه ناله ضجه و و و و.
به طرف یکی از بیمارستان های سیار که بهم نزدیک بود رفتم.
وارد شدم.
یکی جلومو گرفت پرسید زخمی دارید؟
وقتی جواب منفی من رو شنید گفت پس از اینجا برید تو دست و پا نباشید.
بهش گفتم من دانشجوی پزشکی هستم می تونم کمک کنم.
اول کمی من رو نگاه کرد بعد رفت با یه آقا اومد.
یه آقای میان سال و چهار شونه.
معلوم بود دکترِ.
پرسید دانشجوی پزشکی هستی دخترم؟
جواب مثبت دادم.
فارسی حرف می زد معلوم بود که اهل این طرفا نیست.
پرسید کجا دانشجو هستی و چند سؤال دیگه و بعد من رو با خودش برد داخل.
همه جا پر از زخمی بود. رو زمین و همه جا.
بعضیا اعتراض می کردن که رسیدگی نمیشه.
زود دست به کار شدم و همراه آقای دکتر به مریضا رسیدگی می کردم.
تا عصر هم اونجا بودم و بعد اجازه رفتن خواستم تا سری به شیرین بزنم و بعد برگردم.
باز راه افتادم.
هنوز مشغول آوار برداری بودن و هنوزم همون صحنه های تکراری صبح از جلو چشمم رد می شدن.
رسیدم جایی که قبلا خونه ی شیرین بود.
مامان اینا هم اونجا بودن.
مامان خیلی نگران شده بود.
بهش گفتم کجا بودم. مدتی اونجا موندم و با لیلا به طرف بیمارستان برگشتم.
دکتر با دیدن لیلا لبخندی زد و خیلی زود دوباره غرق کار شدیم.
دو سه روزی به همین روال گذشت و پس لرزه ها هم هر از گاهی باعث وحشت همه می شدن.
کار ها کمتر شده و وضعیت مردم بهتر شده.
شیرین با خانواده عموش رفت کرمانشاه ولی من و لیلا همچنان مشغولیم.
کاش زود تر وضعیت به حال اول برگرده و مردم از دست سرما نجات پیدا کنن و پس لرزه هایی که هر از گاهی باعث وحشت عمومی میشه تموم بشه!

۳۰ دیدگاه دربارهٔ «بازم سلام»

سلام. به خدا از تصور لحظه لحظهش آتیش گرفتم. همراه شیرین بار خبری که۱دفعه روی سرش فرود اومد رو درد کشیدم. همراه ژاله شرم اون پسر کوچولوی بزرگ رو که بین حفظ غرورش و فشار گرسنگیش گیر کرده بود رو باریدم. ای کاش هرچه زود تر این خاطره در دل های عزیز هامون کهنه و کم رنگ بشه! واسه فراموش شدنش دعا نمی کنم چون می دونم نمیشه. کاش کهنه بشه! کاش!

ابراهیم! متاسفم که باید بگم که این نوشته، قشنگترین نوشته ای بود که ازت خوندم. ای کاش هیییچ وقت نمیخوندمش! ما تو سال ۸۳ این حادثه رو تجربه کردیم. حال شیرین قصه ات رو نفس کشیدم، و خوب درکش میکنم. کاش ژاله خوب بتونه باهاش همدردی کنه! کاش ژاله بتونه آرومش کنه.

سلام داستان تلخ ولی متاسفانه واقعی … خدا بهشون صبر بده. سخته در یه لحظه تمام سقف آرزوهات بریزه… تمام تصمیماتی که برا فردا گرفتی هیچ بشه… تمام آرامشت بره…. سخته ولی واقعیت داره… انتقال حس خوبی داشتی. تصویر سازیت بد نبود. بارور کردن ابر چشما رو هم خوب بلدی…

سلام هیوا اندوهناکترین روزها رو داشتیم نگرانیهایی که از فضای مجازی بهمون میرسید روز به روز نگرانترمون میکرد ما که دور بودیم اما بار درده شیرینهای این فاجعه غم انگیز و احساس ژاله ها را به دوش میکشیدیم از خدا صبر عظیم براشون خواستارم . احسنت داری هیوا نوشته ات بسیار عالی بود میدونی یاد کتاب داء اُفتادم خیلی غم انگیز بود و لحظه به لحظه اش گریه داشت یه جورایی خاطره ای که نوشتی مرور اون کتاب بود . شاد و موفق باشی هیوا

سلام. سه بار این پست رو خوندم و عین هر سه بار رو اشک ریختم. الان همون حسی رو دارم که روز فوت و دفن پدرم داشتم. وای خدا میدونه که چقدر شرمنده ام که نمیتونم کمک کنم. خدا به همشون صبر بده. امیدوارم خدا به همشون کمک کنه تا بتونن توان مقاومت در برابر سرمای زمستان رو داشته باشن. مرسی از نوشته و انتقال حست

ضمن تسلیت به بازمونده های این اتفاق تلخ، دوست دارم راجع به جنبه های فنی نوشته واست چند خطی بنویسم. امیدوارم به دردت بخوره. نوشته خیلی عالی شروع شده و زبان طنز تا پیش از وقوع فاجعه توش هست. حتی درمورد جابجایی قیمت بلیط ها به خاطر زلزله هم خیلی عالی تونستی از ابزار طنز توی بدترین شرایط روحی کاراکترهای داستان استفاده بکنی، بدون اینکه نوشته ات جلف بشه. آخرش رو اصلا قشنگ تموم نکردی. با هم جملات آخرت رو مرور می کنیم: «کاش زود تر وضعیت به حال اول برگرده و مردم از دست سرما نجات پیدا کنن و پس لرزه هایی که هر از گاهی باعث وحشت عمومی میشه تموم بشه!» خب این اصلا پایان خوبی واسه نوشته ای به این قشنگی نیست. بیشتر حالت یه گزارش خبری معمولی رو داره تا پایان یه ماجرای تلخ. مثلا میشه این طور تمومش کرد: «شیرین، به تلخی رفت و ما موندیم تا شاید شیرین های دیگه روزگارشون تلختر از اونی که شده نشه.» اینو مثال گفتم وگرنه خودت هزارتا بهترش رو می نویسی. به جز این یه مورد، ایراد عمده ای توی نوشته نبود و واقعا قشنگ نوشته بودی. امیدوارم نوشته های خوب بیشتری ازت بخونم دوست خوبم.

سلام ابراهیم جان.
واقعا سخته. خیلی سخت. با لحظه لحظه پستت بیشتر بغض می کردم و ای کاش که من هم می تونستم به این عزیزان کمکی بکنم. کاش این ماجرا فقط کهنه و کهنه تر بشه.
راجع به پستت هم باید بگم که من همیشه نوشته هایت رو دوست دارم و از خوندنش لذت می برم.
پیروز باشی.

دیدگاهتان را بنویسید