خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

رمان صوتی می تراود مهتاب

سلام خوبید دوستان؟
یه رمان ایرانی رو امروز آوردم، امیدوارم از شنیدنش لذت ببرید
رمان می تراود مهتاب، نویسنده: مریم رضاپور، نشر: علی، تعداد صفحات: 696 صفحه، خلاصه ای از رمان:
تا کی می خوای به این لجبازی هات ادامه بدی مهتاب؟خاله فروزان بود که برای اولین مرتبه سرم داد می کشید. حوصله اش را نداشتم. حوصلهء هیچ کس را نداشتم. چرا نمی گذاشتند به حال خودم بمونم؟ چرا هر روز دوره ام می کردند و به نوعی باعث آزارم می شدند؟ خاله فروزان باز هم شروع کرد اما این مرتبه آرام تر. بلند شد اومد کنارم نشست. دستم را میان دستانش گرفت و گفت: تو با کی سر لج داری دختر؟ هان؟این سوالی بود که بار ها ازم پرسیده بودند و من بی حوصله و خسته جواب دادم: با بخت سیاهم، با اقبالم، با خودم، می فهمین؟ خاله فروزان باز بر افروخته شد و گفت: همیشه همینو می گی. کدوم بخت سیاه؟ کدوم اقبال؟ همون بختی که خودت دستی دستی سیاهش کردی؟ همون اقبالی که فقط تو اونو بد می بینی؟ تو دختره ی خیره سر دیوونه عرصه ی زندگی رو به همه تنگ کردی. مگه بخت چند مرتبه در خونه ی یک نفرو در میزنه؟ تازه تو دختر خوش شانسی هستی که بخت برای بار دوم اومده سراغت. اما تو، تو دختره ی دیوونه در کمال خودخواهی اونو پس می زنی. اون دفعه بچگی کردی حالا چی؟ حالا که بچه نیستی پس یقین دارم دیوونه ای. نه عزیز من تو خودخواهی. تو سال ها سد آرامش و آسایش مادرت شدی. که خب زیاد هم مقصر نبودی. اونو میشه به قول خودت پای اقبال گذاشت. اقبالی که با مادرت یار نبود. اما حالا چی؟ حالا که اقبال به تو و اون رو کرده. چرا باورش نداری؟ جواب منو بده مهتاب. با توام چرا مثل مجسمه به من زل زدی؟ فرح سالهاست دکتر رو سر می دوونه. چرا؟ به خاطر وجود تو که مثل بختک … حرفش رو خورد و دیگه ادامه نداد. لحظه ای لب گزید و با لحنی آروم تر ادامه داد: مهتاب، عزیزم، گلم، قشنگم، بیا و دست از لجبازی بردار. عرفان امروز به من زنگ زد و ازم خواست با تو حرف بزنم شاید سر عقل بیایی. مهتاب، مهتاب چرا اینطوری شدی؟ چرا رنگت پریده؟ عزیزم جواب منو بده.خاله فروزان دستپاچه چند مرتبه پیاپی به صورتم نواخت و من دیگر هیچ نفهمیدم.صدای اذان از دور دست ها به گوش می رسید. چشم باز کردم توی اتاق خودم و روی تختم بودم. کی آمده بودم؟ چه کسی منو آورده بود؟ به یاد نداشتم. پنجره باز بود. نسیم سحری پوست صورتم رو نوازش می داد. در آن سکوت نیمه شب صدای گوش نواز اذان که تا عمق جان نفوذ می کرد حال و هوای عرفانی … وای عرفان! با تو چه کنم عرفان؟ خدایا دارم دیوونه می شم. نام عرفان و یاد اون داره دیوونه ام می کنه. چند روزه که مدام میرم جلو آینه و مثل دیوونه ها با خیالش صحبت می کنم. بار ها حرف دلم رو بهش زدم. توی آینه به چشاش زل زدم و لب باز کردم، اما تا اومدم حرف آخر رو بزنم، تا اومدم بهش بگم که با پیشنهادش موافقم، چشمم افتاده به یک جفت چشم پر آب که نگاهش رو ازم می دزده.همون چشایی که غم توش خونه کرده و منتظر یک تلنگره که دیگ احساسش رو به جوش بیاره و سرریز بشه. چشای خودم که داره خودمو به آتیش می کشه، که نگاهش شده سراسر درد و ماتم. نگاهی که وجودم رو مسخر کرده و اجازه نمی ده به عرفان جواب بدم و هم خودمو راحت کنم و هم خانواده مو. ای بخت سیاه با من چه کردی؟ یقه ی تو رو بگیرم یا خودم رو؟ کی مقصره؟ ببین چی به سرم آوردی؟ به چشمام نگاه کن ببین به چه روزی در اومدند! همون چشایی که یه روز سرشار بود از برق شیطنت. برقی که گاهی خودم می رمیدم ازش. اون برقی که ورد زبون خاله فروزان بود و می گفت یه نوری تو چشای مهتابه که تو چشم هیچ کس ندیدم. خانم جان می گفت فضولیه. دایی فربد می گفت کنجکاویه. مامان می گفت شرارته و خودم معتقد بودم شادی و شیطنت دخترانه اس، عشق و امید به زندگیه، شور جوانیه. حالا کو اون چشای رقصان و بی قرار؟ پس چرا این تصاویر شاد و خندان زیر هاله ی خاکستری غم فرو رفته؟ حالا دیگه هر وقت جلوی آینه می ایستم نگاهم رو از خودم می دزدم. چرا؟ خب معلومه، چون دارم گریه می کنم. آره خدای خوبم می بینی که دارم گریه می کنم. پیش از این گریه هم از ترسی کودکانه بود و اینک، درده و ماتم. خانم جان همیشه می گفت پشت خنده ی مستانه یه گریه ی قلمبه خوابیده
***
شما میتونید این رمان رو از لینک زیر با حجم 335 مگابایت دریافت کنید

میتراود مهتاب

شاد باشید