خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شوخستان:از حواشی سفر غافلگیرانه رعد بارانی به منزل رهگذر

در کتب عهد عتیق و باستان آمده که رعد دانا و حکیم, بسیار دلتنگ سفر گشته و بعد از تفکری بسیار حکیمانه, از بین انبوه دوستانش یکی را برمی گزیند تا به سویش رهسپار گردد. اما مانعی سخت پیش روی داشت و آنهم کسب رضایت شوی مهربانش بود. رعد دانا مثل همیشه با مقدمه چینی ها و اجرای نقشه های گوناگون نتوانست اجازه شوی خود را بگیرد. (نویسنده طی تحقیقی متوجه گشته گویا در آن زمانها خانمها هنگامی که تنها سفر می نمودند می بایست اجازه نامه همسر خویش را همراه داشته باشند)

رعد با علم و دانایی ای که دارد, یکی از غرش های رعدآسای خویش را حواله کله شوی خویش می نماید. مثل آن رعد و برق هایی که آسمان خراش ها را در هم می کوبد، آن غرش, شوی رعد را همچو بره ای که تازه به دنیا آمده رام نموده و بی چون و چرا اجازه نامه را امضا کرده و ده فرم اجازه نامه بعدی را امضا می نماید.

رعد کبیر پیروزمندانه اجازه نامه را برمی دارد و همچو برق مشغول جمع کردن چمدان سه طبقه اش می شود. او هیچ توجهی به گریه ها و اشکهای شوی خویش که دو زانو جلوی اون نشسته و التماس می کند که نرود و او بدون رعد می میرد, ندارد. گویا به همین قصد می خواهد برود.

بالاخره رعد بارانی کبیر با اجازه نامه ای از شوی خویش, عزم سفر نزد یکی از بهترین دوستانش به اسم مستعار رهگذر می نماید. چون وسایل ارتباط جمعی در آن عهد در دسترس نیست, پس نمی توانسته به او خبر دهد و مرتب ذهنش به این مشغول بود که رهگذر یکهو او را ببیند از فرط هیجان پس نیفتد. اما بی خیال با هواپیما عازم این سفر مخاطره انگیز که از لحظه تصمیم تا لحظه حرکت یک ساعت هم به طول نینجامیده, می شود. و اما ادامه ماجرا:

رهگذر هندلِ رایانه اش را می چرخاند: تپ, تپ, تپ تپتپتپتپتپ

رایانه می خواهد روشن شود ولی باز خاموش می شود. خسته گی در چهره رهگذر موج می زند با عصبانیت لگدی به رایانه باستانی اش می کوبد: اَه. کارم عقب مونده تو هم روشن نیمیشی.

که هندلِ رایانه به سخن می آید: خو منو باس بزنی تو برق.

رهگذر بی تفاوت سیم برق را روی زمین می بیند. اخم می کند و آن را برمی دارد. به منبع انرژی می زند: منم دیگه باید برم قاطی این نبین و نبینک ها. کورم این سیمو نیمیبینم.

و با حرص خاصی مجدد هندلِ رایانه اش را می چرخاند: تپ, تپ, تپتپتپتپتپتپتپ

و رایانه مثل ژیان شروع به صدا و کار کردن می کند. رهگذر لبخند پیروزمندانه ای می زند. صندلی میزش را که یک پایه اش لق است, عقب می کشد و پشت آن می نشیند. میکروفون زوار دررفته ای را روبرویش می گذارد. کمی آن را تمیز می کند. کتاب قطوری را از کنار میزش برمی دارد. روی جلد آن نوشته شده: تاریخ هفت هزار سال قبل از عهد عتیق و باستان. جلد چهل و چهارم.

رهگذر در حالیکه صفحه چهارصد و سی و هفت را می آورد کمی غر می زند: عجب سفارش کوفتی ای قبول کردما. تمومم نیمیشه چی چی مصب. خودم دارم میشم تاریخ باستان اونوخ اینهمه دارم تاریخ باستان میخونم.

می خواهد شروع کند به خواندن که تلفن ماهواره ایش زنگ می خورد. آن را به دیوار می کوبد و خاموش می شود. مجدد می خواهد شروع به خواندن کند که صدای زنگ خانه به گوشش می رسد: وااای! این دیگه چه …!

لنگه دمپایی اش را به سمت زنگ پرت می کند که دقیقا به آن می خورد و زنگ خفه می شود. نفس راحتی می کشد.به ساعت دیواری که ساعت سی و چهار و هشتاد و شش دقیقه را نشان می دهد می نگرد.چند نفس عمیق می کشد و با خیال راحت می خواهد خواندن آن کتاب به قول خودش لعنتی را شروع کند: وقتی تمساح کبیر نتوانست سربازان سوسمار خان را به سمت خود متمایل کند, تمام قوای خود را جزم کرد تا با نقشه ای طراحی شده, به حرمسرای او نفوذ کند و از درون کاخ بهترین و سریع ترین ضربه را به او بزند.

در همین موقع در خانه رهگذر چنان کوبیده می شود که گویا زلزله ای دویست و پنجاه ریشتری خانه او را می خواهد ویران کند. رهگذر کلامش در دهانش منقطع می شود. با همان دهان باز و بهت زده به سمت در می نگرد. دستهایش می لرزند. چشمهایش هم می لرزند. فقط من به عنوان نویسنده نمی فهمم که این لرز از ترس اوست یا هیجان.

کتاب از دست رهگذر رها می شود و روی زمین می افتد. با بیشتر کوبیده شدن در, کتاب و آشغالهای روی فرش نیز می لرزند و بالا و پایین می افتند. رهگذر آب دهانش را قورت می دهد: ایییینننن طوووورررر کوووبببییییددددنننن فففففقططط کاااارررر ررررععععددددِِِ.

و کمتر از لحظه ای خود را مثل دمپایی اش به سمت در پرت می کند.

در کتاب تاریخ عهد عتیق و باستان دیگر نیامده که بعد از باز شدن در, در آن لحظه چه اتفاقی افتاد. فقط تاریخ نگار می نویسد: صدای جیغ و گریه هر دو را همی شنیدم که از فرط هیجانات زود گذر قربان صدقه هم همی رفتند و معلوم نشد که کدام یک از آن دو در آن لحظه غش کرد و طبیبان و حکیمان بر بالینش آوردند. (مترجم: فکر کنم چون در آن دوران آمبولانس اختراع نشده بود طبیب را بالای سرش آوردند.)

خلاصه طوطیان شکر سخن و بلبلان شیرین عسل نقل نمودند که :

روز بعد رهگذر و رعد بارانی جهت پیاده روی و تفریح به میدان نصف جهان می روند.

رعد: فکرشو نمی کردم اینقد تحت تاثیر قرار بگیری

رهگذر: خییلی یکهوویی اومدی. نگفتی سکته میکنم میمیرم میفتم تو حوض نقاشی.

رعد: نترس. هزار تا جون داری تو.

رهگذر: خو همشو تو گرفتی دیگه. نیمیگی آخه من ننه هزار تا نبین و نبینکم؟

رعد: تو رو خدا ببخشین. آخه تلفن زدم, زنگ خونتم زدم خودت جواب ندادی مجبور شدم در بزنم.

رهگذر: طوری نیس دیگه.

رعد: بریم یه چند تا از این گوش کنیا رو ببینیم؟ میخوام این مشتبهی رو ببینمش.

رهگذر: عجله نکون. می بینیشون. بذار یه خورده با هم باشیم. ول کن این نبینکارو با این غروراشون.

و هر دو می خندند.

رعد: میگن یه رستوران سنتی توپ اینطرفاس.

رهگذر: نه. نیس.

رعد: چرا هست. خودم قبل اومدن تو نت سرچ کردم.

رهگذر: میگم نیس بوگو چشم.

رعد: نترس. مهمون من.

رهگذر برق خاصی در چشمهایش می زند. دست رعد را می گیرد و به سمتی از میدان می برد: آهان یادم اومد. اونطرفه. بیا تا ببرمت حال کنی. این چیزا تو شهرتون اصیش پیدا نیمیشه.

و هر دو خندان در حالیکه مغازه های سنتی میدان را می بینند و گاهی قیمتی هم می پرسند به سمت رستوران سنتی می روند.

در تاریخ نیامده که آیا رعد بارانی سوغاتی یا چیزی برای خود یا شویش خریده یا خیر. در هر صورت ساعتی بعد آن دو را در رستوران سنتی رصد کرده اند که شرح آن بدین گونه آمده است:

رعد بارانی با چشمهایی جستجوگر منوی غذایی را که پیشخدمت به او داده بررسی می کند: رهایی چی می خوری تو؟

رهگذر هم میزها و تخت های سنتی اطراف را زیر نظر دارد: هر چی تو بخوری منم می خورم. مهمون توام دیگه.

و خنده ای زیرکانه می کند. پیشخدمت نزد آنها می آید. رعد متوجه می شود رهگذر حواسش به جایی رفته. توجه نمی کند و به پیشخدمت می نگرد: دو تا بریان با دو تا خورش ماست.

پیشخدمت: سالاد؟ سوپ؟ نوشابه؟ دلستر؟

رعد بارانی: نه. دو تا دوغ محلی درجه یک.

پیشخدمت: اوکی. الان میرسم خدمتتون.

و می رود. رعد فضا و حالت سنتی رستوران را خوب می نگرد: جاهای قشنگ قشنگ دارید و دفعه قبل منو نیاوردیا.

رهگذر آرام در حالیکه حواسش به روبرویش است: اینجا چند روزه را افتاده.

رعد:  چاخان.

رهگذر انگشتش را به سمت روبرو اشاره می کند: هیییسسس. اونجا رو.

و لبخند مرموزانه ای می زند. رعد نیز به آن سمت دقت می کند. نگاه متعجب و لبخند رضایتی بر چهره اش هویدا می شود: اینکه مشتبهیه خودمونه.

رهگذر: آره. اینجا پاتوقشه. چند ساله اینجا می بینمش.

رعد: جدی؟ تو که گفتی اینجا چند روزه را افتاده.

رهگذر: گیر نده گیر میدم.

و هر دو لبخندی میزنند.

رعد: اون دو تا کی هستن؟ اونام نبینن  انگار.

رهگذر: آره. اون یکی مهدی سیصدو نیمیدونم چنده با این اسم گذاشتنش.  اون یکی هم نیمیشناسمش. فکر کنم کامبیز شاه باشه. شنیدم اومده اصفون.

رعد بارانی خوشحال به آنها می نگرد: چه خوب. یه باره بریم پیششون.

که چهره رهگذر در هم می شود. رعد بارانی هم کمی اخمهایش را درهم می کشد: اَه. چرا اینجوری غذا می خوره این 313. ماستو چکوند رو لباسش.

رهگذر: دستاشو بیبین.

رعد: اوه اوه. ماست مالیه. ببین رو شلوارشم چکونده.

رهگذر: باز کامبیز بهتر غذاشو داره میخوره. با دست می خوره ولی چیزی نریخته.

رعد: جلو مردم با دست خوردن خوب نیست که. ببین با چه حرص و ولعی هم لقمه شو میذاره دهنش.

رهگذر: ببین کامبیز لقمه اش رو قشنگ با دست تنظیم می کنه و می خوره. ولی اون مهدی سیصد و نیمیدونم چند اَه اَه…

و چهره اش را چندش آور به سمتی می چرخاند: حالم بهم خورد.

رعد: چرا اینجوری می خوره این 313. هر چی برنج تو قاشقش بود ریخت رو لباسو زمین. اَه. از رو لباسش برمی داره می خوره. حالم بد شد.

رهگذر: این تازه خوبه. بدتر از اینو ندیدی. برو پست سوری رو بوخون.

رعد: خوندم. وای لیوان دوغشو ریخت تو بشقابش. نکنه این داداشِ سوری خانمه؟

و هر دو می خندند.

رعد: ولی ایول به مشتبهی. شیک و باکلاس غذا می خوره. انگار نه انگار نبینه. محتویات قاشق به اندازه, لقمه به اندازه, تا دستشو به کباب میزنه بعدش فوری با دستمال دستشو پاک میکنه. واقعا ایول.

رهگذر: آره. شیک غذا می خوره. ببین قشنگ روبرو سیصد و نیمیدونم چند نشسته ولی صدوهشتاد درجه با هم فرق دارن.

رعد: کامبیزم مرتب می خوره ولی کمی شلخته گی تو خوردنشه. مثل 313 ریخت و پاش نکرده و جلوشم چیزی نریخته.

رهگذر: بنظرم هر کی زن این سیصدو نیمیدونم چند بشه بدبخت میشه. اَه. ببین چیجوری انگشتاشو میلیسه.

رعد: وا. دوغ خوردنشو. داره میچکه رو لباسش. برم بهش بگم.

رهگذر: ول کن حالا.

رعد: زشتِ حالا می خواد بره بیرون ظاهرش خوب نیست.

رهگذر: خب نیاد رستوران گند بزنه. الان بهش گفتی دفه بعد چی؟ تا حالا یاد نگرفته یعنی؟

رعد: مشتبهی رو ببین. وقتی ماست یا چیزی می خوره که حس میکنه چیزی دور دهانش چسبیده قشنگ با دستمال پاک میکنه.

رهگذر: آره. خیلی آداب رو رعایت میکنه. کامبیزم با اینکه بینابینِ اون دوتاس, ولی اگه تمرین کنه مثِ مجتبی بخوره عالی میشه. ولی امیدی به سیصدو نیمیدونم چند نیس. مایه آبروریزیه.

رعد: آره والا. اگه باهاش در ارتباطی بهش بگو خب.

رهگذر: به من چه. بابا مامانش باید بهش بگن.

رعد: تو چقد بیرحمی. من سر فرصت بهش میگم. ما نگیم کی بگه؟ فقط بریم تو سایتشون و اینا.

و هر دو می خندند و پیشخدمت با ظروف غذاهای سفارش داده شده نزد آنها می آید.

 

معلوم نیست به چه دلیلی راویان اخبار عهد عتیق و تاریخ باستان, دیگر ادامه این سفر تاریخی را نقل ننموده اند. پس در دست محققین و تاریخ جویان نیست که آیا رعد بارانی توانست با 313 سخن گوید و او را پند دهد و نتیجه آن چه بوده.  و آیا 313 چه کرده و هر چه در تاریخ چند هزار ساله جستجو نموده اند اصلا معلوم نیست که این سیصد و سیزده کیست و چیست و کجاست.

۴۱ دیدگاه دربارهٔ «شوخستان:از حواشی سفر غافلگیرانه رعد بارانی به منزل رهگذر»

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت کامنتی و سلامی نفرستاد آفرین بر رعد دانا که شوی خویش را ضربه فنی و رهگذر را غافللگیر نمودند و با سلام به شما داش مهدی مرحمت نموده و مدال این جانب پسر خلف پاییز را مرحمت نمایید

سلام بر پسر مؤدب و موقر و متین و شیرین سخن و با آداب ادب دارد. خخخ
خوبی فرزند پاییز ؟ خبریت نیست آیا؟
مدال طلا رو گذاشتم اومدم خونتون بهت بدم. فقط دعا کن تا اون موقع آب نشه. مواظب خودت باش

سلام بر خانم کاظمیان بزرگوار
شکسته نفسی نفرمایید. ما کجا و قدرقدرتان طنز کوجا. در همین محله افرادی هستن که طنزشان کولاک میکند. و این تعریف شما رو مایه افتخار برای خود میدانیم. خوشحالم مورد پسند واقع شد. موفق و خندان باشید

سلام بر روح سرگردان رعد دانا. خخخخخخخخ
هر کس آب اصفهون رو بنوشه و در خاکش عمر را سر کند این خصال نصیبش میشه. هاهاها
فقط امیدوارم رعد داستان ما زود برگشته باشه تا این خصال درونش نهادینه نشده باشد.
در ضمن سعی میکنیم از تیررس شوما به دور باشیم نکند غضبتان بر ما برسد. فعلا بای تا الفرار

سلام عزیزم. سوگند به کفش های سوری که عالی نوشتی.
من و مجی وقتی گشنه باشیم آداب ماداب حالیمون نیمیشه.
مهدی هم خرش از پل گذشته دیگه نگران زن گرفتن نیست.
یه فکری برا ما بکنید.
رعد هم از رهگذر دیوونه ترِ.
از این به بعد اگر رهگذر ادعا کرد که سوری رفت دستشویی روی کله خودش، بوق، حتما باید باور کنیم خخخخ

سلام کامبیز عزیزم. کوجای دادا. خبری ازِت نیس عسیسم؟
میگما بیا دوباره بریم رستوران بیبینیم ایندفه کی رصدمون میکونه و آمارمونو درمیاره. یه وقت دیدی خرت از پل گذشتااا! هان یه نسخه برای از پل رد شدن خرت. اینکه سه بار منو مهمون کنی اون رستوران قشنگه. خخخ
منتظرما زود دعوتم کن. موفق باشی

سلام بر مهدی خان خسته نباشی دادا جالب و با حال بود دقیقا نمیدونم پروژه زن ستانیه کامبیز به کجا میرسه کاش یکی از همون دخترهای عهده باستانی رو براش میستوندی و یه ملت رو از دستش خلاص میکردی والا بخدا راست میگم خخخخ مرسی از پست نیکروز باشی ……

سلام بر هستی خانم
این کامبیزا نیمیدونم از چه تونل زمونی خودشو از عهد باستان به این دوره رسونده تا خرش از پل بگذره. باید مواظبش بود چون وقتی خرش گذشت از همون تونل برمی گرده عهد باستان. خخخ
شاد باشید

سلام بر مهدی زاکانی. شما در نوشته های تان آموزش های جالبی هم می دهید. بسیار سپاس گزاریم. حالا بماند اون دوتا موجود خیالی پست تان شما رو مورد نقد قرار داده بودند که کاملا جنبه آموزشی داشت در کل خوب بود و مفید… تشکر.

سلام بر دوست عزیزم
میگما این ذاکانی کی بید؟ کوجا بید؟ عبیدشونو میشناسم ولی مهدی شونو نیمیشناسم! خخخ
آفرین. دقیقا زدی به هدف. به همون نکته ای اشاره کردی که بخاطرش این مطلب رو نوشتم. ممنون که اومدی. موفق باشی

سلام!
یه چند دقیقه‌ای دیر رسیدم، ولی نمی‌شد که همینجور مثل گل گلاب سرمو بندازم پایین رد بشم. مهدی‌جان بازم که اسم غذا و خورد و خوراک به میون اومد، اونم از نوع سنتیش. کم‌کم داره لازم میشه یه سر به اصفهان بزنم. حالا برای این‌که مثل عمه رهگذر یا به‌قولی ننه رهگذر غافل‌گیر نشی، تاریخشو خودت معلوم کن. بدیهی است اگر تاریخ اعلامی در تقویم ۱۳۹۶ نگنجد، فرصت تعیین تاریخ نیز از شما سلب خواهد شد.
با سپاس! «عطسه» یعنی علاد الدین طاهری سیمکانی های‌کلاس.

سلام بر علاء الدین که پستهایی که درونش خوراکی باشد او را به وجد می آورد. خخخ
آقا چون سر ما بسیار شلوغ می باشد پس تاریخ را خودت تعیین کن و بهم خبر بده تا برنامه مسافرتم را بریزم و بروم. خخخخ
و این را بدان که در آن رستوران سنتی من مهمان کامبیز بودم و گرنه پول واسه این چیزمیزا نیمیدم. موفق و شاد باشی

پاسخ دادن به مهرناز صفایی لغو پاسخ