خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تجربه ی زیبا از بیست و چهار ساعت در روستا

مدتی بود زیادی مشغول بودم.
درس و کلی چیزایِ دیگه،
ولی پنجشنبه ظهر بالاخره تصمیم گرفتم برای مدتی هرچند کوتاه همه مشکلات رو زیرِ لحافی ضخیم بندازم و از خونه بزنم بیرون و کجا بهتر از روستا
و منم همین کار رو کردم.
وقتی رسیدم پسرایِ هم سن و سال من آماده بودن بزنن به کوه و دشت و چه بهتر از این.
همه سوار یه وانِت شدیم و به طرف کوه حرکت کردیم.
سر و صدا و شادی ها خنده ها گفت و گوها همه برام زیبا و آرامش بخش بود.
باد با تمام قدرت به صورت ها سیلی می زد ولی کسی خیالش نبود.
بالاخره یه جا از ماشین پیاده شدیم و هرکس مشغول کاری شد.
یکی چوب می آورد یکی کتری دود زده رو پر آب می کرد و هرکس به کاری مشغول بود.
همه با هم صمیمی و مهربون بودن.
کسی نمی گفت چرا کار راحتتر واسه اون کار سخت واسه من! در حین کار می گفتن و می خندیدن.
خوبی روستا به همینشه.
بالاخره آتیش روشن شد و بویِ چوب های در حال سوختن به مشام رسید
و چه لذت بخش بود اون بو برای من!
همه دور و بر آتیش جمع شدن و باز هم به لودگی ادامه دادن.
جالب اینجاست که همیشه با هم هستن ولی باز هم برای گفتن حرفی دارن و این برای من چه عالی بود.
هر از گاهی مشکلی از داخل لحاف سر بیرون می آورد.
راستی اون کتاب ضبط نشده رو چکار کنم؟
می تونم تا اردیبهشت این همه درس رو بخونم؟
و و و و و و
ولی من سریع برش می گردوندم زیر لحاف فراموشی.
می خواستم اون لحظات فقط مال من باشن و فقط شادی کنم و بدور از تمام مشکلات زندگی برای لحظاتی هم که شده برای خودم خوش باشم.
در جواب اون مشکلات که بد جنسانه می خواستن لحظات من رو خراب کنن می گفتم حالا نه. فردا هم میشه به شما ها فکر کرد.
بعد از مدتی دور آتیش نشستن یه نفر یه دبه برداشت و شروع به زدن کرد
یه عده هم شروع به خوندن کردن.
هرکس یه چیزی می خوند و این سر و صدا و شعرهای قاتی شده چنان منظره ی خنده داری به وجود آوردن که همه رو به خنده می انداخت.
حتی خودشونم در میان خوندن ها می خندیدن.
یه عده هم با این سر و صدا که به همه چی شبیه بود الی ترانه شروع کردن رقصیدن البته رقص کُردی هم شد بالا و پایین پریدن.
یه عده هم کف می زدن.
مدتی میان اونایی که به اصطلاح می رقصیدن قرار گرفتم بعد به جمع کف زنندگان پیوستم.
باد کمی هم که تو دشت بود به رقص درآمده بود و از این شادی لذت می برد.
چایی رو آتیش آماده شد و بعد ذرت گذاشتن رو آتیش.
صدای تق تق ذرت ها هم بهم آرامش خوبی می داد.
بماند که وقت خوردن جایِ ذرت بو داده ذرت سوخته و یا هنوز سفت بهم دادن و خودشونم با لذت شروع به خوردن کردن.
آخرین برنامه ی اون عصر زیبایِ زمستانی که بیشتر به عصرهای پاییزی شبیه بود کباب کردن سیبزمینی ها روی آتیش بود
که خوب اونا هم دسته کمی از ذرت ها نداشتن.
تقریبا شیش و نیم اینا بود که با طبیعت زیبا خداحافظی کردیم و به طرف روستا برگشتیم.
قرار شد بعد از شام هم دور هم جمع بشیم.
شام آب گوشت پخته شده رو چراغ نفتی با روغن حیوانی خوردیم
و چه لذت بخش بود و جای همه خالی.
خالم اعتقاد داره آب گوشت باید رو شعله ی کم گذاشته بشه تا خوب پخته بشه
و هروقت که بخواد آبگوشت درست کنه از چراغ نفتی استفاده می کنه
و از صبح آبگوشت رو برای شب بار می ذاره.
من زیاد آبگوشت دوست ندارم ولی به خاطر خالم می خورم.
بعد از شام ساعت هفت و نیم اینا با پسر خالم زدیم بیرون و به طرف جایی که همه جمع شده بودن رفتیم.
سر راه پسر خالم برام توضیح داد که پسرای روستا برای اینکه مزاحم خانواده ها نشن یه خونه که خالیه رو از صاحبش اِجاره کردن و شب ها اونجا جمع میشن.
برام توضیح داد که ماهانه 50 هزار اجاره میدن.
تمام وسایل برای پذیرایی و راحتی رو هم خود بچه ها آوردن.
اجاق فرش و و
به نوبت هم خونه رو تمیز می کنن.
وقتی رسیدیم یه نفر جلو در ایستاده بود و گوشی ها رو می گرفت.
پسر خالم در حین تحویل گوشیش برام توضیح داد که ما اینجا گوشی ها رو جمع می کنیم تا ساعتی که اینجا دور هم هستیم
با هم حرف بزنیم و از شبکه های اجتماعی و این جور چیزا دور باشیم.
وارد خونه که شدیم موج زیادی از گرما به صورتم خورد.
از پسر خالم پرسیدم بخاری نفتی دارید؟
گفت که نه این بخاری چوبیِ
و هر از گاهی اگه چوب ها تموم بشن میریم چوب میاریم.
اون بخاری به راحتی اتاق بزرگ نشیمن رو گرم کرده بود.
از همه جالبتر پسرا بودن که به گروه های چند نفره تقسیم شده بودن و مشغول یه سرگرمی شده بودن.
یه عده بازی ورق دومینو مِنچ دام و مشاعره و کتاب خوانی.
تقریبا اونجا شبیه یه بازار بود که همه چی توش پیدا می شد
و تازه وارد ها رو به پیوستن به خودشون ترقیب می کردن.
من رفتم پیش گروه مشاعره و کتاب خوانی.
داشتن کتاب دیوان اشعار ماموستا سید کامیل امامی رو که شاعری کُرد بوده رو می خوندن.
مدتی بعد با چایی که رو همون بخاری آبش جوش اومده بود از کسایی که اونجا بودن پذیرایی شد.
مدتی بعد خبر دادن که کسایی که می خوان تو کلاس قرآن شرکت کنن برن بالا
منم همراه چند نفری رفتم.
روحانی روستا اومده بود و حدود یه ساعتی تلاوت قرآن داشتیم
بعد که کلاس قرآن تموم شد برگشتیم پایین.
بعد از مدتی با انجیر خشک که داخلش مغز گردو بود توت خشک و تخمه ای که تو خود اون خونه بو داده شده بود و نُقل هایی که با ماست و شِکَر درست شده بودن همه از خودشون پذیرایی کردن.
عین تمام وقایع زندگی این ساعات خوش هم تموم شدن و ما ساعت دوازده اون خونه رو ترک کردیم.
صبح جمعه هم تقریبا همه با هم مدتی پیاده رَوی کردیم.
بعد از ظهر خانواده ی خالم به قبرستان رفتن ولی من نرفتم
چون نمی خواستم انرژی مثبتی که جمعآوری کردم رو با رفتن به قبرستان که با خودش غم داره نابود کنم.
آخرین برنامه ی حضورم تو روستا خوردن از کیکی بود که خالم خودش درست کرده بود.
همراه تیکه کیکی شیرین و خوش مزه روستا و ماجراهای شاد صمیمی و شیرینشو پشت سر گذاشتم
و با کلی انرژی مثبت امروز بلند شدم تا به جنگ مشکلات برم.
به امید اینکه زود زود بتونم و بشه برم روستا.

۱۹ دیدگاه دربارهٔ «تجربه ی زیبا از بیست و چهار ساعت در روستا»

سلام ممد جان
بیخیال زندگی ماشینی
هر از گاهی حتی شده برای چند ساعت زندگی ماشینی و کل مشکلات و درد سراشو کنار بزار و لهافی از بیخیالی عین من بکش روشون بزن به دل زیبای طبیعت
زندگیت سرشار از شادی

سلام کاکُ جونی. در یک کلام باید بِهِت بگم که ایول به ای همه دقت. عالی بود. طوری که خودم ی لحظه حالُ هوای روستا بِهِم دس داد. ولی حیف که روستایی نیستم. والا شهرم شد جا؟ خلاصه ارادت!

سلام سلام سلام و صد سلام به هیوا … خوبی ؟ چه عجب از این ورا راه گم کردی خخخخخ . خیلی جذابه وقتی از روستا صحبت میکنی اونم از زبون تو که اینهمه منتظر نوشته هاتم . امیدوارم این لحظه ها برات ماندگار و مکرر باشند . هیوا چند وقت پیش به پریسا گفتم دعوات کنه حالا به تو میگم پریسا رو دعوا کن دلم برای غرهاش تنگ شده نیستش یکم غر بزنه و ما رو بخندونه میگند اگه بتونی به دوستانت خنده بدی خیسس نباش چون انرژیش به خودتم میرسه اینو به پریسا بگو خخخخ دلم براش تنگ شده فکر کنم خیلی سرش شلوغه ها… دیگه به هم محله ای هاش افتخار نمیده به هر حال هرجا هست خوش و خرم باشه . شاد و موفق باشی هیوا

سلام بر آبجی بزرگه و خیلی عزیز خودم
پریسا؟؟!!! کدوم پریسا؟؟؟!!! من یه پریسا میشناسم که سالها پیش سر به دست خودم سر آب زرشک سر به نیست شد
بجز اون پریسا پریسایی نمیشناسم که اونم خدا رحمتش کنه آدم بدی بود خدا از سر تقصیراتش بگذره خخخخخخ
چاکرم در بست آبجی

سلام داداشی

ای بابا شما اول برادریتو ثابت کن بعد ادعای ارث کن
من دو سال و نیمه به شما کاک سلیمان میگم بیاید خونمون اون دو قدم نمیایید اون وقت با من پا میشید دو ساعت دور تر از بوکان میایید آخه؟؟؟!!!

سلام ابراهیم.
واقعا خوش به حالت.
کاش برا منم پیش بیاد همچین تجربه قشنگی.
عجب! پسرای روستای شما چقدر مثبتند؟
جلسه قرآن و مشاعره و کتاب خوانی!
آفرین به شما
اگه برای حل مشکلات تلاش می‌کنی نیازی نداره همش ذهنتو درگیرش کنی
موفق باشی

اتفاقا همیشه به دوستان و همکارام میگم بیایید توی ی روستا نزدیک تهران خونه ای رهن کنیم و وسایل دست دوم رو ببریم اونجا و فقط پاتوق خودمون باشه و شوهرا رو نبریم ولی کیه که گوش بده و پول بذاره و بیاد . همه میگن راست میگی ولی به عمل که میرسه میرن خخخ

احسنت به خاله کدبانوت که غذارو روی شعله کم و به مدت زیاد طبخ می کنه . شک نداشته باش که اون آبگوشت بهترین و سالمترین غذا بوده . آبگوشت با روغن حیووانی نخوردم تا حالا . من سالهاست که عاشق آبگوشت هستم . ولی دیگه زیاد درست نمی کنم . الانم هوس کردم شدید .
امروز و فردا به خاطر آلودگی تعطیلم شاید ی دیگ آبگوشت بار گذاشتم

میدونی رعد من آب گوشت زیاد دوست ندارم
حالا با روغن حیوانی دیگه بدتر آخه یه بویِ خواصی میده روغن حیوانی که با پختن غضا باهش اون بو به غضا هم منتقل میشه
ولی خالم اکثر غضاهاشو با همین روغن درست میکنه و وقتی که اونجام دادم درمیاد

سلام. مثل همیشه بسیار بسیار زیبا و عالی توصیف کرده بودی. هر بژی.
یکی از آرزوهای دیرین من گذراندن چند روز در چنین روستایی هستش. در سرزمین مادری ام، کردستان عزیز.البته همه ی دوستان مطلع هستید که بوکان به لحاظ جغرافیایی در آذربایجان واقع شده اما به لحاظ فرهنگی، بخشی از کردستان به حساب میاد.
چه روستانشینان فرهیخته ای. ایجاد یک خانه ی فرهنگ به دست مردم و برای مردم. واقعا دست مریزاد. چنین رفتار متمدنانه ای تنها از کُردها بر میاد.
همیشه شاد باشی کاک ابراهیمی بریز.

پاسخ دادن به ابراهیم لغو پاسخ