خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ز خاکِ خاطراتم!

 

به کامِ هقهقِ سرد و خموشم،
میانِ خاطِراتِ پاره پاره،

 

فرو در پیله ی تنهاییِ خویش،
نهان در شامِ سرد و بی ستاره،

 

فرو در غربتی چون دیده ام خیس،
به سانِ خاک، روی جاده ی شب.

 

غباری برنشسته روی دیوار،
رها در دامنِ خاموشی و تب.

 

خَمود و داغ و غمناک و کر و کور،
به سانِ روحِ آتش گُنگ و بی تاب.

 

به خونِ زخم هایم خاک رنگین،
میانِ دهشتِ بیداری و خواب.

 

به سانِ سایه ای افتاده بر خاک،
چو یلدا تلخ و تاریک و شکسته،

 

به سانِ قطره ی اشکی فراموش،
به خاکِ تشنه ی یادت نشسته.

 

به کامِ تیرگی سر در گریبان،
حلولِ خوابِ سنگین در تنِ شهر.

 

من و تنهاییِ سردِ اتاقم،
من و زخمِ حضورِ نشترِ دهر.

 

شبانگاه و تنِ بی روحِ دیوار،
سکوتی سرد و آهِ بی صدایم.

 

صدای گام های خیسِ یادت،
فرو در انتهای ناله هایم.

 

ز خاکِ خاطراتم زنده می شد،
حدیثِ خنده های گرم و پاکت.

 

نگاهِ تیره ام در جستجویت،
ز صحن و خانه تا آوارِ خاکت.

 

پسِ تابوت می رفتم ولیکن،
تو گویی روح، از جسمم جدا بود.

 

به خاکِ سرد، می رفتی ز دستم،
به یادت گریه هایم بی صدا بود.

 

شنیدم بانگِ بی هنگامِ کوچت،
پریشان بال بگشودم به سویت.

 

ببینم تا برای آخرین بار،
تنِ بیمار و یاسِ زردِ رویت.

 

صدایت می زدم با چشمِ گریان،
سکوتت با صدایم راز می گفت.

 

ز من با من به تلخی شِکوِه می کرد،
غمِ تلخِ دلت را باز می گفت.

 

که هان! اِی نارفیقِ بی وفایم!
به گاهِ خنده من یارِ تو بودم.

 

کجا بودی به گاهِ انتظارم؟،
منی کز جان خریدارِ تو بودم.

 

به دیدارت زمانی تشنه بودم،
به کامِ تشنه ام چون زهر بودی.

 

سوارِ مَرکَبِ جور و جهالت،
اسیرِ پنجه های قهر بودی.

 

کنون آیی به بالینم! دریغا!،
برای آمدن، اِی دوست! دیر است.

 

من از دستانِ بی مهرِ تو رفتم،
دلم از یار و از اغیار سیر است.

 

مرا می گفت هجرانِ خموشت،
به دیدارت دریغا! دیر کردم.

 

وداعت را شبی در خواب دیدم،
به سوگت خوابِ خود تعبیر کردم.

 

فراقت را به تلخی گریه می کرد،
حیاط و خانه و صحن و سَرایت.

 

خموش و بی صدا پرواز کردی،
پریدی تا خدا، تا بی نهایت.

 

کنون من تشنه ی دیدارم اِی یار!،
به هجرانت به کامم زهر کردی.

 

چه آمد بر دلِ پاک و رحیمت؟،
که با ما تا قیامت قهر کردی.

 

به سانِ شعله ای سوزان و خاموش،
میانِ خاک و خاکستر نشستم.

 

به یادت اشک بود و دیده ی من،
به داغت تا ابد در خود شکستم.

 

غروبی تلخ و شمعی نیمه خاموش،
که نذرِ یادِ نم ناکِ تو کردم.

 

مزاری سرد و اشکی سرخ کز درد،
روان بر سینه ی خاکِ تو کردم.

 

شبان گه می گذشت و می گذشتم،
زمان از خوابِ خود بیدار می شد.

 

سحر می آمد و اِی کاشِ من بود،
که یک بارِ دگر تکرار می شد.

 

(پریسا)

۴۲ دیدگاه دربارهٔ «ز خاکِ خاطراتم!»

سلام
خیلی ممنون!
قشنگ نوشتی!
خیلی دلم گرفته پریسا!
چند بار هم خواستم باهات تماس بگیرم اما خودم را کنترل کردم,
گفتم حتما حوصله نداری!
نمیدونم کی و چه وقت برام عادی میشه!
چرا؟ چرا!
خیلی سوال تو ذهنم هست که براشون جوابی ندارم
شاید تو درک کنی که من چی میگم!

سلام خانم کاظمیان عزیز. بله من درک می کنم ولی جواب سؤال هایی که گفتی رو نمی دونم. خودم هم خیلی گشتم اما نبود. هیچ کجا نبود. شاید اصلا جواب ها روی خاک خدا نباشن. باید صبر کنیم. شاید جای دیگه، جایی جز این خاک سیاه به جواب ها برسیم. شاید اون که رفته الان جواب هاش رو گرفته باشه! کی می دونه؟
این روز ها خیلی حرف نمی زنم. فقط با کار و درس خودم رو خفه می کنم و وسطش۱دفعه می زنم زیر گریه. از اون گریه های بی افسار که انگار نمی خوان تموم بشن. حالم خوش نیست خانم کاظمیان. توضیح نداره. فقط خوش نیست.
ممنون که اومدی.

سعی کن۱خورده گریه کنی. البته نه شبیه من. فقط۱خورده. یواش و بدون هیچ کار دیگه ای. بدون هوار. بدون حرص. بدون اینکه بخوایی خودت رو مجبور کنی با فشار صدات رو قورتش بدی. گریه معمولی فقط از جنس دل گرفتگی. درست میشی. چند روز دیگه تحمل کن. درست میشی!

سلام. شما بی نهایت لطف دارید و من بی نهایت ممنونم. به خدا من جایی نمیرم همین اطرافم فقط نمی فهمم واسه چی مهر که اومد۱جور بدی درگیر شدم. به نظرم به خاطر بی نظمیم باشه. نوشتن تمرکز و زمان می خواد که من خیلی ندارم اینه که کم این اطراف دیده میشم. شعر هم، این مدل شعر ها از جنس دردن. من هر زمان خیلی خیلی دردم بیاد از این مدل هوار ها می زنم. خدا کنه دلتون همیشه شاد باشه و همیشه بیت های شاد بخونید! اینجا و همه جا!
ممنونم که هستید!

سلام ابراهیم. ابراهیم باورم نمیشه آخه تا کجا می خواد تلخ بشه؟ کاش می شد دلم رو لای این خاطرات پاره پاره بپیچم و بدمش دست باد فراموشی تا واسه همیشه ببره به ناکجا بلکه خلاص بشم اما، …
خوشحالم که اینجام. بین شماها. اینجا حس و حالم بهتره. بلد نیستم توضیح بدم. ۱جوریه.
ممنونم ز حضور صمیمی و دعای قشنگت!

جواب این سؤال ها پیش من نیست جناب شادمهر! این علامت سؤال ها نقطه لازم دارن و من این روز ها فقط۱نقطه در خاطر داغونم هست. ۱نقطه سیاه که به انتهای۱دفتر زده شد و، … پایان. و چه قدر تلخ بود این پایان واسه من!
ممنونم که هستی!

حالم بده خانم جوادیان. این رو این روز ها به هر کسی که ازم می پرسه و بهم توصیه می کنه مواظب تر باشم میگم. کوتاه و توصیف دقیق از خودم. حالم خیلی خیلی بده خیلی! واسه چی ما اینهمه خوابیم؟ مگه دفعه اولیه که شاهد رفتن هاییم؟ مگه نمی دونیم این می تونه هر لحظه واسه هر کسی پیش بیاد؟ پس واسه چی اینهمه غافلیم و اینهمه غافلگیر میشیم؟
ممنونم که اومدی. عزیز!

در مقابل تک تک واژه های شعرت فقط می تونم سکوت کنم. سکوتی از جنس فرد دلتنگی که در سیاهیقدم می زند و می خواهد حرف ناگفته ای را به آشنایی برساند ولی دیگر خبری از آن آشنا نیست و فقط به یاد آشنایش جملات را کنار هم می چیند و با خود حرف می زند. کاش در این سیاهی روزنه ای بود تا از این بن بست ناگفته ها خلاص شد و سکوت دلگیر را شکست. کاش! کاش!

وحید! دلم داره می ترکه. این در هیچ کجای هیچ کجای تصورم نبود. چندین دفعه نیت کردم۱پیام بفرستم احوال پرسی کنم میگن بیمار دلش نازک تره شاید انتظار داشته باشه از اطرافیانش. به خدا هر دفعه نمی دونم چی می شد که نمی شد. باورم نمی شد دیر بشه. می گفتم درست میشه داخل اینترنت می بینمش. بعدا پیام می فرستم. بعدا. بعدا. خدایا باورم نمی شد که دیر بشه! گریه دیگه جواب نمیده باید برم۱جایی از ته دل عربده بزنم بلکه۱خورده سبک تر بشم!
ممنونم که اومدی وحید! حضور های آشنا این زمان ها خیلی خیلی مثبتن خیلی!
ممنونم از حضور عزیزت!

سلام. به شدت تصور می کنم قدم به قدم این داستان ها رو تا عمر دارم نمی تونم فراموش کنم. ای کاش تصورم اشتباه باشه! ای کاش این دفعه هم اشتباه کنم. شبیه خیلی دفعه های دیگه! بد جوری تلخه! کاش می شد فراموشم بشه!
ممنونم از حضور آشنای آشنات!

سلام استاد. گاهی وسط گیر و دار زندگی زمان هایی پیش میاد که آدم حس می کنه دیگه هرگز نمی تونه لبخند بزنه. من از این گاهی ها تا اینجای دهه۹۰خیلی زیاد داشتم. لحظه هایی بود که حس می کردم دیگه تا آخر عمرم نمی تونم لبخند بزنم. این روز ها یکی از اون گاهی هاست. و درست این لحظه حیرت کردم از لبخند خیلی نامحسوسی که با گیلکی خوندنِ ایسپیک سایهش رو روی قیافهم احساس کردم.
ممنونم که اومدید. خیلی زیاد ممنونم استاد!

درود
احسنت ، واقعا دست مریزاد ، خوشا به سعادت شما و خانم کاظمیان و شهروز و سایرین که حداقل خاطرات زیبا و به یادماندنی دارند و قبل از اینکه دیر شده باشد زمان را درک کرده اند .توصیه من همان کامنت خواهر ارجمندم سرکار خانم جوادیان است . فراق ها بزودی تبدیل به فراغ خواهد شد اگر خدا بخواهد .

سلام مهرناز جان! هیچ وقت نمی فهمم واسه چی من همیشه اینهمه دیر می رسم. مهرناز این روز ها انگار سنگ شدن نمیرن. کاش بابا زمان به خودش بیاد و۱حرکتی کنه. از اون حرکت های محسوس که من حسش می کنم و بیدار میشم. دلم می خواد بیدار بشم. دلم می خواد از این خواب سنگیه سیاه لعنتی بیدار بشم. کاش تموم بشه!
ممنونم از حضور عزیزت عزیز!

پنجشنبه صبح که خبر فوتش رو خوندم، نمیدونم چرا راحت باورم شد.
ناراحت بودم و انگار دلم رو نوک چاقویی خراش داده بود.
ولی چون از کم و کیف بیماریش تقریبا خبر داشتم، برام یه اتفاق پذیرفتنی بود.
ولی نوک اون چاقو برداشته نشده بود و این چیزی بود که شاید اون موقع نمیدونستم!
حالا به این فکر میکنم که چاقو به راهش ادامه داده و خیلی آروم داره پیش میره.
همینه که هر روز ناراحتتر و دلتنگتر میشم.
انگار طول این چاقو تمومی نداره و قراره تا ابد پیش بره.
ولی خب دیگه.
باید باور کرد.
باید باهاش کنار اومد.
باید قبولش کرد و بهش عادت کرد.
بایدهایی که تحمیلین و بخوایم نخوایم تحقق پیدا میکنن.
هر از گاهی یه چاقو وظیفه پیدا میکنه عادتهای ما رو خراش بده، جراحی کنه و غده های بد عادتیهامون رو برداره.
ولی شاید اگه پرهیز لازم رو بکنیم، شاید اگه دوباره بد عادت نشیم، شاید اگه دوباره نشیم همون آدمی که قبلا بودیم، کمتر مورد آزار این چاقو قرار بگیریم.
اگه این دو دو تا چهارتاهای ذهنیمون میذاشتن، کمی از حساب کتاب دست میکشیدیم و به این فکر میکردیم که شاید دوباره فرصتی برای با هم خوب بودن پیدا نکنیم، شاید اونی که امروز باهاش یکی به دو میکنیم دیگه فردا پیداش نکنیم که به خاطر امروز بهش بگیم ازمون بگذره؟ و شاید اگه دلتنگیهامون برای اونایی که رفتن چراغ دوستیهامون در آینده میشدن، زندگی زندگی بهتری میشد.
در واقع مردن آدما به خصوص اگه بیمار باشن، بالاخص اگه بیمار سخت باشن، برای خودشون خیلی بهتره و درد و رنجشون رو از بین میبره.
شایدم بر اساس فرضیه تبدیل همیشگی ماده به انرژی و بالعکس فقط درد و رنجشون رو بین اطرافیانشون پخش میکنه.
به هر حال و بر همین اساس میشه نتیجه گرفت که اگه روح و روانی در کار باشه، الان احتمالا روح و روان مهرداد چشمه هم آرومتره و هم شادتر.
اگه این جوری باشه، حداقل برای خودش باید خوشحال بود که یه مشت سیمو دستگاه از بدنش جدا شدن، دیگه راه به راه تنش رو سوراخ سوراخ نمیکنن و ضعف و درد حاصل از بیماری اذیتش نمیکنه.
این ما هستیم که باید برای خودمون فکری بکنیم.
فکری که کینه هامون رو پاک کنه، سطح غیر مجاز غرورمون رو پایین بیاره و بذاره آدمهای بهتری باشیم. هم تو زندگی خودمون و هم اطرافیانمون.

این چاقو باز هم پیش خواهد رفت. با گذشت روز ها، هفته ها، با مرور خاطره ها، آخ خدا این خاطره ها، … صبح۵شنبه اولش باورم نشد. بعدش آهسته آهسته درد بود که۲ساعت بعد شروع کرد به شدید تر شدن ولی فقط درد بود. بدون توصیف. شاید بدون باور. فقط اشک بود بدون هیچ توضیحی. عصر و شب انگار باور شروع شد برای من. چه شبی بود! چه شب بدی بود فردا شبش! شب اول قبر کسی که هنوز زبونم به فاتحه گفتن واسش نمی چرخید! خدایا چه قدر تلخه این روز ها!
غده های بد شبیه سرطان می مونن. رشد می کنن و چشم های عبرت رو می بندن تا ما باز یادمون بره و باز این قصه تکرار بشه و باز ای کاش هایی که تکرار میشن و تکرار میشن. متنفرم از تکرار تلخیه این تجربه که این روز ها دارم زیر فشارش له میشم. باید سعی کنم. باید بیشتر سعی کنم تا شاید آدم بهتری باشم. سخته به خاطر سپردن اینهمه درد که این لحظه همراه۱سیل بی توقف اشک دارم زور می زنم روی این کلید ها توصیفش کنم. سخت ولی به نظرم لازم. باید خاطرم باشه بلکه لازم نباشه جایی در زندگی تحملش رو تکرار کنم! ای کاش بتونم! ای کاش بتونیم!
بی نهایت ممنونم از حضور ارزشمندتون آقای درفشیان. این حضور ها گرمن. انگار آرامش این حضور ها سرمای این روز ها رو۱قدم کوچیک هم شده می فرستن عقب. ممنونم که اومدید! ممنونم!

سلام دوست من. دل باید بگیره عزیز. دل اگر نگیره دل نیست. میشه گِل. خوشحال باش که هنوز دلی داری واسه تنگ شدن. بغض رو گاهی باید شکست. مروارید های اشک گاهی باید از صدف های بغض بیان بیرون تا دریای دل آدم سبک بشه. پاک بشه از گرفتگی ها. ای کاش اشک شروع شفاف تر شدن ما باشه! اولش برای خود من که حسابی تاریکم از۱جهان پیچ و خم های تاریک روحم که بینشون گم شدم! دلم راه درست می خواد. دلم جاده مستقیم و روشن می خواد. دلم خدا رو می خواد که سر بذارم روی شونه هاش و اون قدر ببارم که تمام وجودم از هرچی تاریکیه پاک بشه. دلم تنگه. اندازه تمام شبی که گرفتارشم دلتنگم. ببخش که اینهمه تلخم. این روز ها از همیشه تلخترم! منو ببخش دوست من!
ممنونم که هستی!

سلام پریسا خانم. شعر دردناکت را خوندم. قلبم درد گرفت. تو شعرت هر چی لازم بود رو گفتی.
وقتی تابستان ۹۴ پدربزرگم در اثر یک تصادف از دنیا رفت, خیلی برایم سخت بود. با اینکه آدمی جدی, رسمی و خشک بود ولی خیلی دوستش داشتم و بخصوص از دوران نوجوانی خیلی خاطره تلخ و شیرین ازش داشتم. بعد از چند روز متوجه شدم که او دیگر نیست. نیست و آدمهای وابسته اش بدجور درگیر اشک و آهند. حق هم دارند. به خصوص دخترهایش که مادرم و خاله هایم هستند. یکی از خاله هایم بد جور در فراغ پدرش گریه می کرد که گاهی از حال می رفت. کسی هم سعی نمی کرد او را آرام کند با این دید که حق دارد. ولی با این اندوه ها پدربزرگم دیگر برنمی گشت. بقیه به مرور آرام شدند. ناراحت و اندوهگین بودند ولی آرام شدند به جز همین خاله کوچکم. چند بار کارش به بیمارستان کشید. چند بار با او صحبت کردم که آرام شود. ولی اثرش مقطعی بود و کسی جرات نمی کرد جلوی او از پدربزرگم سخن بگوید. با هم صمیمی هستیم ولی سعی کردم صمیمی تر شویم. به او گفتم چرا اینقدر گریه؟ اینقدر اندوه؟ درست است پدرت بود و خیلی وابسته اش بودی. ولی به زودی تو هم کنارش خواهی خوابید. او خوابید و ما هم می خوابیم. ممکن است امروز باشد یا پنجاه سال دیگر. ولی در نهایت کنارش خواهیم خوابید.ما زنده ایم و نفس می کشیم.چند نفس عمیق بکش و یک جایی خارج از شهر و آبادی, جایی که کسی نباشد حسابی فریاد بزن. جیغ بکش تا تخلیه بشی. از خدا بخواه کمکت کنه تا تحمل داشته باشی. چون هنوز خیلی های دیگر هستند که در صف خوابیدن قرار دارند. باید قوی بود و منتظر. منتظر تولدها و خوابیدن ها.
اکنون دو سال و نیم از آن واقعه گذشته و او آرام شده. فراموش نکرده ولی آرام شده. به یاد پدرش هست ولی آرام شده. گویی پوست انداخته و خاله ای دیگر متولد شده.
ببخشید کامنتم طولانی شد و امیدوارم تونسته باشم منظورم را گفته باشم.

سلام آقای بهرامی. خدا روح پدربزرگ شما رو شاد کنه و به بازمانده ها از جمله خاله محترمتون آرامش دل بده! بله فراموش نمیشه اما زندگی افراد رو با زخم های دل هاشون پیش می بره و دور و در نتیجه آرام می کنه. میگن این خاصیت زندگیِ. ای کاش می شد، فقط۱روزنه خیلی کوچولو وجود داشت که از طریقش می شد اون طرف رو دید. دلم می خواد می شد از حال رفته های اون طرف می دونستم. که الان چه جوریه. آیا بهتره؟ حالا رضایت داره؟ حالا رو به راهه؟ آخ خدایا این اشک های بی محل! رفته ها رفتن. دیگه هم بر نمی گردن. شاید گریه های ما زنده ها برای خودمون باشه. برای اینکه جا موندیم. برای اینکه اون ها میرن و ما جا می مونیم. متنفرم از این حس جا موندن! موافقم باید۱جایی عربده بزنم. با تمام جونم. با تمام نفسم. باید هوار بزنم. باید۱جایی که مطمئن باشم کسی جز خدا نیست اون قدر عربده بزنم که آرامش روحم از درد حنجرم بیشتر باشه. دلم فریاد می خواد. دلم عربده می خواد. از ته دل. دلم عربده های از ته دل می خواد!
ممنونم که اومدید! ممنونم که هستید!

سلام دوست عزیز. شرمنده از غیبت هام. خداییش همیشه با شما ها و با گوش کن هستم ولی اینجا مدلش چه جوری توضیح بدم؟ کلمه درست رو پیدا نمی کنم. حضور در اینجا شبیه زنجیر پیوسته هست. من که این شکلی حس می کنم بقیه رو نمی دونم. مثلا اگر۱پست رو تا آخر بخونم و کامنت زیرش بدم باید حتما بعدی و بعدی رو هم بخونم و کامنت بدم. نمی تونم وارد بشم و به خودم بگم مثلا این۱پست رو بخون باقیش رو بذار واسه بعد که زمان داشتی. وارد که میشم۱دفعه به خودم میام می بینم۲ساعته دارم می چرخم اینجا و من قرار بود فقط۱۰دقیقه بین درس خوندن ها و باقیه کار هام بیام اینترنت و گوش کن گردی. و نتیجه میشه اینکه کلا اون باقیه کارها میره واسه خودش و الباقیه ماجرا مشخصه دیگه. این شده که کلا غیبم زد و البته من هستم اما بی سر و صدا میام و میرم. مگه میشه محله باشه و شما ها هم محلی ها باشید و من نباشم؟ خلاصه اینکه غیبت هام تقصیر زندگیِ واقعیِ غیر اینترنتیِ که هرچی زمان آزاد داشتم خورده و باز هم بیشتر می خواد و نمی فهمم واسه چی این مدلی شد! ممنون که غیبته رو بهم مجاز گرفتید. پس امضا شد از حالا با مجوز غیبت می کنم. شوخی کردم. من با پست و کامنت و بدون پست و کامنت هر روز با شما هام. اینجا رو دوست دارم. بچه های محله رو هم همین طور. از ته دل.
ممنونم که هستید!

سلام پریسا جون خوبی کجایی دختر دلم برای نوشته هات تنگ شده هی سراغتو میگیرم نیستی…
خدا رحمت کنه عمو چشمه ی مهربون را برای خودم تاسف میخورم چرا با ایشون هیچ برخوردی نداشتم کاش حداقل یه بار با تلفن باهاشون صحبت میکردم کاش …

سلام عزیز جان! در مورد نبودن هام که رجوع شود به اون بالا و شرمنده و از این چیز ها! جدی دلم حسابی می خواد بیشتر باشم ولی از مهر به این طرف انگار زمان طلسم شده اصلا نمی فهمم۱دفعه چی شد. خدایا خرداد رو برسون!
خدا تمام رفته ها رو رحمت کنه! عمو مهربون بود. آدم خوبی بود. اولین صحبتم باهاش پشت خط سر گوشیه اندروید بود. گوشیه کلیدیم داغون شده بود و از روی اجبار۱گوشی لمسی گرفته بودم که حس می کردم بمب توی دستمه. اومدم گوش کن به نق زدن که وایی بچه ها من گوشیه کلیدی می خوام این رو اصلا بلد نیستم باهاش کار کنم و از این چیز ها. عمو شماره گذاشت و گفت بهش زنگ بزنم تا برام توضیح بده. بعدش زنگ زدم. مطمئن و مصمم بودم که باید حتما۱گوشیه کلیدی گیر بیارم و با این نمی تونم کار کنم و بلد نیستم و چه و چه. من رو که می شناسید همگی! نق های بی انتهای مدل خودم. عمو صبور بود. اون قدر گفت و گفت و گفت تا جرأت کردم به صفحه صاف گوشیه لمسیم دست بزنم و باز اون قدر گفت و گفت تا شروع کردم باهاش کار کنم و باز اون قدر گفت تا شروع کردم به یاد گرفتن و، … بعدش آدرس های وبلاگ هامون رو گرفتیم. بعدش اینجا آشنا تر بودیم انگار. بعدش من گیر می کردم با گوشیم و زنگ می زدم به نق زدن و اون اون قدر توضیح می داد تا بفهمم کجای کارم و مشکل حل بشه. بعدش سفر گوش کنی بود. بعدش دیدار های واسه اولین دفعه. بعدش۱عالمه خاطره که ثبت شدن و چه قدر دلم می خواد می شد از دلم پاک بشن بلکه بهتر بشم. بعدش، … خدایا این اشک ها که به دردش نمی خوره میرم بلکه بتونم۱فاتحه بدون هقهق بفرستم واسش!
روحش شاد!

ممنونم که اومدی کامبیز. دلم تنگ شده بود. باز این کلمه رو گفتی؟ الان دلم نمیاد بگم کوفت چی بگم آخه؟ کامبیز! کاش۱زمانی کل این قصه یادم بره! می خندی ولی این رفته داخل لیست آرزو های بزرگم. کاش تمامش تمامش یادم بره! برام دعا کن!
ممنون که اومدی! خیلی زیاد ممنونم!

دیدگاهتان را بنویسید