خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

مهرداد بخواب که ما بیداریم

سلام عمو. خوبی؟ خب اینم سؤاله که میپرسم؟ معلومه که خوبی! الآن دیگه نه از بیماری خبری هست و نه از درد. نه از مشکلات زندگی و گرونی و کار سخت خبری هست و نه از بی احترامی و توهین و ناسپاسی. الآن میدونم که حالت خیلی هم خوبه. راستش رو بخوای فقط نگران دلتنگیهای خودمون هستیم که به خاطر رفتنت ناراحتیم. وگرنه هر کسی که تو رو میشناخت میدونه که الآن حال و روز تو از هر زمان دیگه ای بهتره. شاید همین هم سختی نبودنت رو کمی برامون قابل تحملتر میکنه. الآن فقط کلی خاطره ازت داریم با کلی روز خوب و شاید بعضی وقتها هم بحث و جدل که همیشه همراه بود با آرامش و بزرگتری تو. خاطراتی که انقدر واضحن که نمیشه بیتفاوت ازشون گذشت. حتی اگر تظاهر به فراموش کردنشون هم بکنم، یه جاهایی از این محله اونها رو یادم میاره.

اولین دیدارمون رو یادته؟ من، اشکان، امیر، مسعود، تو و کاپیتان. رفتیم به مزرعه ی حیوانات. اونجا کلی بهمون خوش گذشت و سوژه ی ما چشمه ی آبی بود که معروف شد به پسرعموی بابات. اون روز حتی ما به محل کارت اومدیم و کمی با هم گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم. این هم همون سندش که نمیذاره این خاطره رو فراموش کنم.

دوستیهای ما بعد از این دیدار بیشتر و بیشتر شد. تا جایی که وقتی خواستیم برای تهیه ی گزارش برای برنامه های رادیوییمون بریم به اصفهان، تو و کاپیتان باز هم همسفر ما شدید. این بار من، اشکان، امیر، حامد، کاپیتان و تو. چند روز فراموش نشدنی که پر از خاطرات تکرار نشدنی بودن. همه چیز انقدر عالی بود که وقتی به خودمون اومدیم نفهمیدیم چه طور چند روز گذشته و باید از هم خداحافظی کنیم و هر کس بره سر زندگی خودش. بعد هم از اینجا تمام خاطراتمون و خوشیهامون رو با دوستامون تقسیم کردیم.

سفر اصفهان انقدر بهمون چسبید که خیلی زود دوباره با هم همسفر شدیم. اینبار شمال. این دفعه من بودم و امیر و تو و کاپیتان. این بار توی شمال و رشت با طاها و فرهاد و مسعود کلی بهمون خوش گذشت. این بار با هم طعم شکلات داغ خانم جوادیان رو تجربه کردیم. این بار داستان گز و خر و پف جعفر شدن سوژه ی سفر ما. این بار ما از رشت تا آمل رو با هم سفر کردیم. توی این سفر بود که ما مهمون ویلای تو شدیم. یه سفر پر از ماجراهای جذاب. باور کردنی نیست که سه سال از اون روزها گذشته. باور کردنی نیست که با این لینک میشه سه سال به عقب برگشت و کلی خاطره رو مرور کرد.

کمی بعد، برف بهانه شد تا خاطره ی دیگه ای رو با هم رقم بزنیم. این بار من و امیر و تو و کاپیتان. جاده چالوس، برفبازی، کباب، قلیون، سطل زغال که ما رو تو اون سرما گرم میکرد. این که دیگه هیچ وقت نمیتونیم همچین روزی رو تکرار کنیم از هر زهری تلختره. این که فقط میتونم گاهی از اینجا خاطرات اون روز به یاد موندنی رو مرور کنم خیلی غم انگیزه.

بعد از این خاطرات شیرین بود که دست به دست هم دادیم تا با هم به محله کمک کنیم. کارهای مربوط به محله باعث شد بیشتر و بیشتر کنار هم باشیم. انقدر نزدیک که تمام طول اردوی نجفآباد رو با هم بگذرونیم و بیشتر از هر کس دیگه ای توی نجفآباد با هم خاطره داشته باشیم.

بعد از این خاطرات ما بیشتر و بیشتر شد. سفرهایی که با دوستامون داشتیم، شمال، یزد و در کنار اینها، روزهای خوب و بد محله. روزهایی که انقدر سریع گذشت که نفهمیدم کی دو سال گذشت و ما رسیدیم به سفر به اصفهان. سفری که اتفاقاً خیلی هم خوش گذشت. من، تو و طاها. سفری که کنار مجتبی، رهگذر، خانم کاظمیان و خانم امیدی، یه پایان خوش رو برای تابستونمون رقم زد. عواقب این سفر به شیرینی خودش نبود. شاید اگر یه سری اتفاقات تلخ نمی افتاد، الآن خیلی شیرینتر از این سفر یاد میکردیم.

آخرین دیدارمون رو خوب یادم هست. صبح روزی که قرار بود بعد از ظهرش دسته جمعی به مشهد بریم. با کلی دوست خوب. یادم هست که گفتی حالت خوب نیست. گفتی سرما خوردی و اگر به این سفر بیایی ممکنه حالت بدتر بشه و نشد که سفر مشهد هم با حضورت شیرینتر بشه. سفری که در عین نبودنت، همیشه به یادت بودیم و حد اقل روزی چند بار جای خالیت رو حس میکردیم. هیچ وقت هیچ کدوممون فکر نمیکردیم که اون روز آخرین دیدار ما خواهد بود.

بعد از سفر مشهد، فاصله ی ما بیشتر شد. نفهمیدم چرا. ولی یکباره از هم دور شدیم. نفهمیدم چرا دیگه عموی همیشگی نبودی. سؤالی که دیگه هیچ وقت به جوابش نمیرسم. شاید فکر نمیکردم هیچ وقت فرصت نکنم این سؤال رو ازت بپرسم. وگرنه خیلی زودتر این کار رو میکردم. چند وقت پیش مجتبی گفت که بیماری. منتها نه در حد شدید. گفتم خب هر کسی ممکنه بیمار بشه. خیلی زود خوب میشه. یکی دو ماه پیش هم باز برگشتی تو واتساپ و از سلامتیت خبر دادی. این بار دیگه خیالم راحتتر شد که مشکل جدی نیست. اما هممون اشتباه میکردیم. صبح پنجشنبه ی گذشته، هممون به این اشتباه بزرگمون پی بردیم. وقتی توی سفرم به اصفهان خبر سفر ابدیت به دستم رسید باورم نشد. میخواستم یه شوخی مسخره باشه که بعدش کلی بد و بیراه به کسی که این شوخی مزخرف رو کرده بدم. میخواستم اشتباه باشه و بگن حالت اگر هم خوب نیست حد اقل زنده ای. ولی نه شوخی بود و نه اشتباه. تو رفته بودی. برای همیشه چشمه ی محله ی نابینایان خشکید و انقدر ناگهانی خشکید که همه ی ما تا همیشه تشنه موندیم.

ای کاش هنوز هم بودی. ای کاش بودی تا باز هم سفر میرفتیم. ای کاش بودی تا توی تمام کلاسهای محله مبصری رو به تو بدم. ای کاش بودی تا توی اتاق کنفرانسها دور هم جمع میشدیم. ای کاش بودی تا هرچی تو میخواستی همون میشد. ای کاش ما آدمها انقدر مرده پرست نبودیم. من اعتقادی به عزیز شدن آدمها بعد از مرگشون ندارم. حد اقل خودم سعی کردم اینطور نباشم. ولی گاهی خاطرات انقدر زورشون زیاده که حتی میتونن ستون اعتقاد آدمها رو هم تخریب کنن. ما دلمون تنگه عمو. از نبودنت دلمون تنگه. این اعترافیه که هممون حاضریم اون رو بارها فریاد بزنیم.

نمیدونم میتونی اینجا رو بخونی یا نه. نمیدونم این نوشته هیچ وقت به دستت میرسه یا نه. ولی این رو بدون که ما همیشه به یادت هستیم. این که کسی به مراسمت نیومد، دلیل به ناسپاسی نیست. ما دوست داریم تصورمون از عمو چشمه، همون عمو چشمه ی سرحال و بیدار و پر از انرژی باشه. نه یه جسم بیجان که دارن به زیر انبوهی از خاک میفرستن. میخوام عمو چشمه همونی باشه که توی خاطراتم هست. این حق همه ی ماست که تو رو اونطور که بودی برای همیشه تو ذهنمون نگه داریم و هر وقت دلمون برات تنگ شد، به جای سر زدن به مزار سردت، به خاطرات شیرینت سفر کنیم و کمی از دلتنگیمون کم کنیم. اما تو خیالت راحت باشه عمو. اینجا همه به یادت هستن. هر کس تو رو میشناخت، تا همیشه به خوبی ازت یاد خواهد کرد. همیشه آثار تلاشهات خواهد موند. همیشه هستن کسانی که به یاد عمو چشمه راهش رو ادامه بدن. من به تو قول میدم که همه چیز همون خواهد شد که تو میخواستی. پس! مهرداد بخواب که ما بیداریم.

۳۷ دیدگاه دربارهٔ «مهرداد بخواب که ما بیداریم»

سلام دوستان. هدف من از نوشتن این پست مرور خاطراتم با عمو چشمه بود. میدونم که پست تسلیت به خانواده ی ایشون چند روز پیش منتشر شد. منتها خواستم از طریق این پست، یه یادبود مجازی با هم برای ایشون بگیریم. دوست دارم توی کامنتهای این پست، شما هم مثل من خاطرات خودتون با عمو چشمه رو مرور کنید. تسلیتها گفته شده و هممون از این اتفاق تلخ ناراحتیم. اما هدف من اینه که به غیر از تسلیت گفتن، هر کس خاطره ای که از عمو چشمه داره رو اینجا بنویسه تا به نوعی در خلال خاطره بازیهامون یاد عمو چشمه رو زنده نگه داریم و قدردان زحماتش برای جامعه ی نابینایان باشیم. پس من هم مثل شما توی کامنتها خواهم بود و ممکنه تک تک جواب کامنتها رو ندم و بابت این موضوع از شما پوزش میخوام.
موفق باشید.

خاطره ی من، گزارشهای اجتماعی دردناک و البته مورد علاقه ی منه از سایت چشمهسرا نمیدونم دیگه کجا پیداشون کنم؟ آخه ایشون با حصوله تمام پایگاهها رو میگشت و مطالب زیبا رو جمع میرد. اما، آیا کسی دیگر چنین حوصله ای داره؟

محمد رضا بود توی چشمه ولی وقتی من اسمم رو عوض کردم و لیلی شدم عموام یه پست زد و مهرداد شد. بین اون دو تا پست همش در رفت و آمد بودیم و به شوخی و خنده. خخخخخخخخخخ. توی میدون امام اصفهانم من و عمو و زهرا تو یه کالسکه بودیم و عمو وظیفه خندوندن ما دخترا رو به عهده گرفته بود. هر چقدر من جیغ ویغ کردم و قهقهه زدم عمو فقط لبخند زد و از خنده های ما شاد بود. بنظرم حرفهای زیادی داشت و درد و دلای زیادی داشت که همه رو ریخت تو خودش و دم نزد و دق کرد. خدا بیامرزتش. خیلی مظلوم بود. و بسیار محترم. وقتی خیلی از ماها کنار گذاشتیمش دم نزد. سکوت کرد. تو دعوای مسخره پایین برره بالا برره سایت عذاب کشید ولی سکوت کرد. سکوت کرد و با سکوتش باعث شد عذاب وجدان بگیریم. وقتی نبود و نیومد سراغشا نگرفتم. تا وقتی فهمیدم مریض شده. خیلی دیر یادش افتادم. خیلی دیر سراغشو گرفتم وقتی که دیگه صداش و نفسش بوی مرگ میداد. حتمن یه روزی خواهم رفت سر مزارش. و ازش عذر خواهم خاست بخاطر بی معرفتیم. همین جام ازش عذر میخوام. عمو منو ببخش که بی مرام بودم و حالتو نپرسیدم و پیگیر سکوتت نبودم. ولی عمو من نمیدونستم مریضی. فک میکردم حتمی از دست کسی ناراحتی که نیستی تو فضای سایت. چمیدونستم دست از زندگی شستی…

سلام
خیلی کار خوبی کردید که این پست را زدید
خیلی دلم تنگه! خیلی!
منم از اون وقتی که آقای چشمه با شما ها اومدند اصفهان خاطره دارم
حتی یادمه که کجا نشسته بودند
حتی یادم میاد که لیوانشون رو دسته ی مبل بود که دستشون خورد به اون و لیوان شکست,
یادمه که خیلی ناراحت شده بودند که ما هی میگفتیم فدای سرتون هیچ اشکالی نداره!
یادش به خیر
شاید باورتون نشه اما من هنوز هم برام مرگشون باور نکردنی هست
هنوز هم صداشون تو گوشم میپیچه
مخصوصا اون تماس آخری
یه جور بدی بعد از تماس دلم گرفت و خیلی ترسیدم
وای که دعا میکنم زود برام عادی بشه
اینجور موقع ها من خیلی زود روحیه ی خودم را میبازم
دلم تنگه دلم تنگه
خوب شد پنجشنبه شب سرمون شلوغ شد وگر نه شب بدی را میگذروندیم
همش دوست دارم با یکی حرف بزنم
گاهی وقت ها فکر میکنم یکی گلوم را گرفته میخواد من را خفه کنه
وای چه دردناک!
ای کاش بیدار میشدم!
ای کاش خواب بودم!
چرا؟ چرا؟
ممنون, ممنون برای این پست.

سلام آقای چشمه. چقدر خوبه که فکر میکنیم شما اینجا رو میخونید. از وقتی که خبر رفتنتون رو ظهر پنج شنبه از سایت خوندم، احساس عجیبی پیدا کردم. بیشتر وقت ها به خاطر این رفتن ناگهانی اشک میریزم. یادتونه چشمه خانه حیوانات چقدر پر آب و زلال بود؟
یادتونه وقتی به خونه ما رسیدید هوا چقدر سرد بود؟ خوشحال بودم از این که خونه ما گرم بود و حضورتون گرمترش کرده بود. اگه اشتباه نکنم شما و آقا شهروز دو طرف قفس زیتون و زنبق نشسته بودید.
به محض این که وارد اینستاگرام شدم، منو فالو کردید و به تمام پست هایی که میذاشتم عکس العمل نشون میدادید. اون چه که در این دو دیدار و چند بار مکالمه از شما به خاطر دارم فقط وقار بود و نجابت. آقای چشمه! این روزا واقعاً حالم خوب نیست و رفتنتون سخت متأثرم کرده. بهتون قول میدم هر خدمتی ازم بر بیاد برای دخترتون انجام میدم. نه به خاطر این که ایشون به خدمات من احتیاج دارند نه. فقط به این دلیل که رفتنتون رو برای خودم تحمل پذیر کنم.
پذیرش رفتن آدم های مؤثر ساده نیست. جایی میسوزد. جایی در قلب ما. آنجا که اثر آن همه خوبی و مهربانی نقش بسته میسوزد.

سلام شهروز. ممنون از بابت پستت. خیلی خاطره ها برام تداعی شد. ولی من نمیتونم پست ها رو بخونم. وقتی پست ها و کامنتای عمو چشمه رو میخونم فقط و فقط گریه میکنم. به محض گریه کردن هم سردرد شدید میگیرم. عمو چشمه خیییلی به گردن ما حق داشت. بانی ازدواجمون بود. ولی ما اونطور که باید جبران نکردیم. از کسالتش خبر نداشتیم. من از کسایی که این قضیه رو میدونستن ولی نگفتن خیلی گله دارم. شاید خودش دوست نداشته کسی توی محله براش پست بذاره ولی دوستانی که با امیر در ارتباط بودن میتونستن به گوشش برسونن…
در جواب کامنت سیدمحمدرضا حسینی هم بگم که وقتی آقای ملکی توی چشمه سرا پست گذاشت و نوشت که چشمه ی چشمه سرا برای همیشه خشکید خیلی دلم گرفت. گفتم پس ما چکاره ایم که بذاریم چشمه سرا خشکیده بشه. ما باید دست بدست هم بدیم و چشمه سرا رو سرپا نگه داریم. مطمئنم که با این کار روح عمو چشمه شاد میشه. ولی نمیدونم آیا میشه ما نویسنده بشیم یا خیر؟ اگه نه هر کسی که میتونه این کار رو انجام بده. خواهش میکنم هر کسی در این زمینه میتونه به ما کمک کنه خبرمون کنه. ممنون.

تبسم من این تقصیر رو به گردن میگیرم. خانم کاظمیان بمن گفتند که برو پست بزن و بگو بچه ها دعا کنند برای چشمه. من زنگ زدم به خودشون که از خودشون اجازه بگیرم ولی خیلی حالشون بد بود و اص نمیتونستن صحبت کنند. بعد هی فک کردم حالا اگه پست بزنم بچه ها همه میریزن سرش و هی زنگ پشت زنگ بیچارش میکنن. بعد باز فک کردم که عمو یکسالیه سکوت کرده و هیچکس خبر از بیماریش نداره. حتماً میخواد که کسی خبر دار نشه. و در اون زمان حس کردم که بهتره به تصمیمش مبنی بر مسکوت گذاشتن این قضیه احترام بذارم. تو اون برهه زمانی بنظرم این کارم درست بود. شاید اگر باز به عقب برگردیم همین کارا بکنم. نمیدونم. ولی خب بنظرم بهتر بود که همین دوست و رفیقای نزدیک بهمدیگه میگفتیم تا حالش رو بپرسن. و خب من با بچه های سایت با هیچکدوم در ارتباط نیستم. با اونایکه در ارتباط بودم گفتم که دعا کنند. همین. از بقیه خبری ندارم. بهر حال من ازت عذر میخوام. شاید باید پست رو میزدم و خبردار میکردم بچه ها را. اشتباه از من بود. شرمندم.

پارسال تقریبا توی خرداد ماه بود که وقتی یک روز صبح از خواب بیدار شدم گوشیم رو روشن کردم و بلافاصله هم یه پیامی تو واتس آپ از طرف عمو چشمه واسم اومد. عمو یه شماره برام فرستاده بود و زیرش هم نوشته بود که وحید فلانی رو می شناسی؟
آره اسم طرف رو می شناختم. کسی بود که از سال ۸۹ دیگر خبری ازش نداشتم و یکی از دوستان بسیار صمیمی ام بود.
آن زمان عضو گروه واتس آپ محله بودم ولی به خاطر پایان نامه ام اصلا فرصت نمی کردم پیام های گروه ها رو بخونم.
دوستم در گروه واتس آپ محله گفته بود: در اینستاگرام محله نابینایان دل نوشته ای از وحید رضازاده خوندم و وحید یکی از دوستان بسیار صمیمی ام بوده که الان چندین ساله که گمش کردم. اگه کسی ازش خبری داره بهم بگه.
عمو هم این پیام رو توی گروه محله خونده بود و شماره دوستم رو به همراه پیامش در پیوی من فرستاده بود.
آن روز این قدر خوشحال شدم که حد نداشت. کلی از عمو تشکر کردم و با دوستم تماس گرفتم و از اون روز تا به حال اکثرا با اون دوستم با هم در ارتباط هستیم.
واقعا اگه عمو این کار رو نمی کرد، شاید هنوز هم که هنوزه من و اون دوستم هیچ وقت همدیگر رو پیدا نمی کردیم.
بعضی وقتها هم که با عمو کار داشتم و جواب تلفنم رو نمی داد، پس از لحظاتی خودش تماس می گرفت و با صبوری و متانت خاصی جوابم رو می داد که واقعا شرمنده اش می شدم.
عمو جان بزرگی و مهربونی شما رو هیچ وقت فراموش نمی کنم و روحت شاد.
شهروز جان از تو هم ممنونم که این پست رو زدی و خیلی از این پست ها برای زمانی است که من اصلا عضو محله نبودم و باید برم کل پست ها رو با کامنت هاشون بخونم.

اولین پستم به اسم اسپیکر ۳۶۰ درجه سامسونگ که یه کپی بود رو منتشر کرده بودید, هی سر میزدم ببینم کسی کامنت نذاشته!
اولین کامنت پست رو عمو گذاشت.
خیلی خوشحال شدم.
۱
مهرداد چشمه مهرداد چشمهsays:
دوشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۴ در ۰۰:۲۹
سلام کامبیز.
از آشناییت بسیار خوشحال شدم، مخصوصا وقتی دیدم یه زرنگ دیگه اینجا پیدا شده که پستهای کپی ولی باحال میزنه.
شکلک تحویل گرفتن خودم خخخ.
منتظر پستهای باحال بعدیت هم هستیم، این یکی که خیلی جالب بود.
پاسخ به مهرداد چشمه
۱.۱
کامبیز کامبیز اسدیsays:
دوشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۴ در ۰۱:۰۹
سلام استاد. من بیشتر خوشحال شدم. از لطفتون نسبت به این شاگردتون تشکر می‌کنم
پاسخ به کامبیز اسدی

خیلی غمگینم. اونقدر که دلم میخواد یه گوشه بشینم و با صدای بلند گریه کنم. گریه ی بی صدا آرومم نمیکنه.
انگار همین دیروز بود که خود عمو تو اسکایپ باهام تماس گرفت و منو به لطف و کمک خودتون تو محله ثبت نام کرد. پس من حضورم در محله رو مدیون خودت و عمو چشمه هستم. یه روز هم تو واتساپ ازم خواستن که چندتا آهنگ محلی خراسانی براشون بفرستم که انجام وظیفه کردم. من هم ۲یا۳بار بیشتر باهاشون حرف نزدم اما ارادت خاصی داشتم و دارم بهشون. عموی عزیزم، روحت شاد و یادت گرامی.

یادمه سوم آبان ۹۱ باهشون از طریق دوستی آشنا شدم
من همیشه از زمین و زمان گلای میکردم و عموی مهربون فقط با خنده اول به حرفام گوش میداد بعد میگفت سخت نگیر پسر جان زندگی صد سال اولش سخته
حرف زدنامون ادامه داشت و من بیشتر از چشمه ی محبت و دانش عمو بهره مند میشدم
آخرین بار اوایل آبان باهشون حرف زدم و گفتم چرا چشمه سرا بروز نمیشه
چرا قول داده بودید آرشیو کتاب های متنیتون رو بهمون بدید ولی دیر کردید
گفت فعلا کمی سرش شلوغه و کمی هم کسالت داره و همین که خوب شد میاد و کتابا رو هم با خودش میاره
از کره شمالی هم واسم کلی خبرای جالب میاره
ولی ….
پنجشنبه که پست عمو چشمه برای همیشه از میانمون رفت رو دیدم لبخند اومد رو لبام فکر کردم عین پست مهدی ۳۱۳ یه شوخیِ
حتی اسم نویسنده هم نتونست لبخند من رو برداره و گفتم شاید خود عمو با این اسم اومدن تا کمی با هم بخندیم یا حد اقلش خداحافظی ایشون از فضای مجازیِ
پست رو باز کردم صفحه خوان میخوند و من بیشتر شوکه میشدم ولی هنوز امید به شوخی بودن داشتم رفتم داخل کامنتا تا یه نفر بیاد تکذیب کنه که عین خیلی از اخبار شایعست و عمو سر حال تر از همیشست
ولی اینجا هم خبری از چیزی که من میخواستم نبود
اشک میریختم و حرفاشون به یادم میاومد
هنوزم این خبر درد ناک رو نتونستم باور کنم
عمو جونم حتی اگه ظاهرا از میان ما رفته باشید بازم تو دل ما زنده هستید
با تبسم خانم موافقم کاش هرکی هرجوری که میتونه از خشک شدن چشمه ی چشمه سرا جلوگیری کنه
عمو هم خوشحال میشه بیشک

چقدر سخته یاد آوری خاطرات…. چقدر سخته جای خالی کسی که حقیقتا خوب بود و بی دریغ محبت و لطف داشت و عمو چشمه کاش منم اندازه ذره ای خوبی ها و گذشت شما رو داشتم……..
توی این محله همیشه همیشه زنده اید و توی قلب ما و قلب همه افرادی که بعد از ما میاند و این محله و کامنت ها و پست های شما رو می خونند…..
نه مرگ هیچ وقت حقیقت نداره……

سلام
منم خیلی ناراحتم ولی خب کاری از دست کسی بر نمیاد!
فقط اون سالی که اومدند خونمون را خوب یادمه, یادشون به خیر!
بچه ها وقتشه که دیگه برای اینکه یادش را بتونیم زنده نگه داریم سعی کنیم بیشتر باهم متحد باشیم این اون خواسته ای هست که همیشه آقای چشمه آرزوش را داشتند
همه براشون فاتحه بفرستید! روحشون شاد و راهشون همیشه برقرار باشه.

سلام شهروز جان. خیلی قشنگ و دلی نوشتی! حظ کردم. فکر کنم تو از اون آدمهایی هستی که اگه حسشون بیاد قشنگ مینویسند و دلی هم مینویسند. خیلی خوشم اومد و حس ناراحتی رو قشنگ بنظرم به مخاطب القا کردی. یادش بخیر! من یک بار با عمو چشمه تلفنی صحبت کردم. خیلی تو صداش جدیت موج میزد, از اون کسایی بود که جدی و قشنگ صحبت میکرد نه مثل امثال من که شل و ول صحبت میکنیم. بهم میگفت تو شمال ویلا داره, آخ, میگفت حتماً یه روز دعوتت میکنم با بچهها بیایید ویلای ما! روحش شاد. بازم ازت متشکرم شهروز عزیز

سلام
تو چقدر دقیق و باهوشی شهروز!
عمو تو صندلی داغشون نوشته بودن که دوست دارن رو سنگ قبرشون بنویسن مهرداد بخواب که ما بیداریم و شاید کسی نتونسته باشه این رو به گوش ساحل برسونه و شاید الآن عمو با دیدن این عنوان کمی شاد بشن.
یادمه که تو کادر مدیریت عمو بیشتر از همه با من صمیمی و راحت بودن و همیشه ناراحتیهاشون رو به من میگفتن و بعد از کمی درد دل آروم میشدن و باز به سر کارشون برمیگشتن
یادمه که به من میگفتن تو ذاتا مدیر و مدبر خوبی هستی و خوب میتونی بین همه صلح ایجاد کنی.
ای کاش این اواخر دوستتر بودیم! ای کاش این قهر و آشتیها نبود و باز…ولی حیف که دیگه این ای کاشها و آرزوها محقق نمیشن.
من براتون فاتحه و قرآن میخونم و میدونم که شما هم حواستون به ما هست.
عمو اگه اینجا رو میخونید و میبینید حلالم کنید.
ناراحتم که بعد از شنیدن خبر مریضیتون بهتون زنگ نزدم ناراحتم که حالتونو نپرسیدم حالا دیگه چاره ای نیست جز خوندن همون فاتحه.
من حواسم بهتون هست و امیدوارم شما هم کدورتهامون رو فراموش کنید.
عمو آروم بخوابید که ما بیداریم.

سلام آقآی حسینی. وقت خوش اتفاقا در عجب بودم که چرا شما هیچ حرکتی انجام ندادین چرا که همیشه در شادی ها و اندوه این محله با قلمتون از طرف همه ما سخن گفتید و همیشه قلم و سخن شما آبی بود بر دلهای سوخته ما. ممنونم که باز با نوشتن کمک کردین به سبکتر شدن ما.
و اما عموی عزیزم فراموش نمیکنم روزی رو که به دنبال یک اتفاق تلخ بسیار غمگین و رنجیده بودم از روی اتفاق همون روز با عموی خوبم هم کلام شدم تا زمانی که نخندیدم و مطمئن شدند که حالم بهتر شد تماس رو قطع نکردند وای چه صدای آرام و عمیقی بود یادم نمیره همون روز گفتم عمو ما دختر های محله دلمون به حضور شما گرمه خندید و گفت تا هستم اجازه نمیدم کسیسر به سر دل دخترم بذاره بچه ها حالا باور کنید ته دلم خالی شد. تا اینجا نوشتم به دنبال آهنگ یاور همیشه مومن داریوش هستم عمو نفر اول بود که بعد از چند دقیقه فرستاد. من هم میدونم که خیلی آروم هستند ای کاش بعد از رفتن ما هم این طور از ما یاد بشه من هم کمترین خبری از بیماریشون نداشتم و حالا متاسف شدم.
ولی ای کاش این درسی باشه برای همه ما و ببینیم که به همین زودی و به همین آسانی همه چیز تموم میشه در پست قبل فکر میکردم چه میشد این همه عشق و ارادت رو در یک پست تولد یا تشکر از عمو بیان میکردیم. عمو که همیشه برای ما ماندنیست ای کاش بیشتر فکر کنیم برای رفتار های آینده و مسیر پیش رو. پاینده باشید.

سلام. یادمه مدتِ کوتاهی که عضوِ گروهِ محله در واتسپ بودم، یه بار به با ناز و عشوه صحبت کردن و آم و اوم کردنِ یه سِری از اعضا اعتراض کردم که آقای چشمه هم حرفِ من رو تأیید کردن و گفتن خواهشا دوستان اگه سؤالی دارن بیان مختصر و مفید سؤالشون رو بپرسن و به قولِ پوریای عزیز از به کار بردن آوا های صدایی مثلِ آآآآآم، اوووووم و… بپرهیزن. این رو دقیق یادم مونده.
چون زیاد بلد نبودم با واتسپ کار کنم، از خودِ ایشون خواهش کردم من رو از گروه حذف کنن که ایشون هم این کار رو انجام دادن.
یه بارم وقتی بحثِ کدورت ها مطرح شد به ایشون پیامک زدم و خواهش کردم به عنوانِ یه بزرگ تر ناراحتی ها رو فراموش کنن و به سایت برگردن که ایشون این جواب رو دادن: از نیتِ خیرِ شما دوستِ گرامی ممنونم
که این جواب کمی برام سنگین بود و یه جورایی بِهِم برخورد و استنباطم این بود که منظورشون اینه که به شما ربطی نداره.
آخه تا اون زمان من رو با اسمِ مَجازیم صدا می زدن.
اون جا خیلی از دستشون ناراحت شدم و اومدم تو سایت و یه کامنتِ طعنه آمیز در یکی از پست ها گذاشتم که اشاره ی غیرِ مستقیم بود به آقای چشمه.
اما بعد از مدت ها که ایشون پستی رو ارسال کردن من همون جا در کامنتم عذر خواهی کردم و ایشون هم هر چند مثلِ سابق جوابم رو ندادن اما گفتند که من رو بخشیدند.
و اما اگه دلتون واسه صدای زنده یاد چشمه تنگ شده لطفا فایلِ زیر رو دانلود کنید.
من که گوش کردم کلی اشک ریختم. این فایل مربوطه به تولدِ ۵ سالگیِ گوش کن که مسابقه ای ترتیب داده شده بود اما این مرحوم فقط تبریک گفتن و تشکر کردن از آقای خادمی.
https://gooshkon.ir/esmaeil/cheshmeh.mp3
من نمی تونم ایشون رو عمو خطاب کنم چون صمیمیتی با ایشون نداشتم اما واقعا انسانِ محترم و با شخصیتی بودن. خدا به خونواده شون صبر بده. حیف شد، خیلی حیف… نمی دونم چرا همیشه آدمای خوب و به درد بخور زود میرن اما کسانی که وجودشون سمه برای جامعه و منفور ترین آدمای رو زمینن بالای ۸۰ ۹۰ عمر می کنن.
واقعا می سوزه آدم. خدا بزرگ های محله که الآن هستن رو حفظ کنه و دیگه داغِ دیگه ای رو دلمون نذاره.
آمین

سلام شهروز جان.
من، اولا تسلیت میگم این غم بزرگ رو. بعدش هم یه خاطره فقط ازشون دارم.
اون اوایل، یه لپتاپ خریده بود و میخواست ویندوزشو عوض کنه. ویندوزش هشت بود و میخواست ویندوز سون نصب کنه.
سیستمشو داد به راننده شرکتش. برام آورد. ویندوزشو عوض کردم. گفته بود چند تا نرم افزار هم داره که تو جیب جلوی کیفه. اونا رو نصب کنم براش.
جیب جلوی کیفو باز کردم. خبری از سیدی نبود. یه مبلغی پول مثلا به عنوان دستمزد قرار داده بود. عصر فردا که راننده شرکتشون که بچه قزوین بود اومد، بهش گفتم که به آقای چشمه بگو که نرم افزارت نصب نشد و ارور داد
بهش پیامک زدم که: error dialogue. your software can not be installed. refaghat can not been deleted.
بعدش به من زنگ زد. اولش دعوام کرد که چرا هزینه بر نداشتم، بعدش هم قانعش کردم و کلی با هم خندیدیم. تازه دعوتش کرده بودم خونه مون. گفتم یه روز با راننده شرکتتون بیا. ایشون هم پذیرفت و قرار بود به خونه ما بیاد که …

سلام,چه قدر زیبا نوشتید حستون رو,من از عمو به اندازه دوستان خاطره ای ندارم اما همین اندک هم برام یک دنیا ارزش داره.اینکه همیشه ب پستهام میومدن و با کامنتهای پرمهرشون دلگرمم میکردن.توی پستهای اینستاگرامم که خیلی زود آیدی جدیدمو فالو کردن و اتفاقا من این اواخرم پستاشونو میدیدم.حضورشون در سه تا گروه خوب واتساپی که اون موقع ها من هم تو گروههای واتساپی بودم.لنا تو چطور همزمان این طرف فارسی مینویسی و تو گروه زبان انگلیسی چت میکنی؟ عمو من حرفه ای هستم خخخ.یک عکس بده برای کاور آلبومت.تو دختر پرانرژی هستی.اصن یادم نمیره و نمیخوام باور کنم عموی خوبم تو این دنیا نیست.

سلام هنوز معتقدم عمو چشمه حیف شد که رفت! اما انصافا میپذیرم که یه کمی نامهربونی کردیم در حقش و اونم با رفتنش جواب ما رو داد تا از این به بعد در مورد کسی چنین ناملایمتی نکنیم!
شخصا حق مطلبو در مورد ایشون به جا نیاوردم و امیدوارم مورد بخشش ایشون قرار بگیرم معمولا رسم که از زنده ها در مورد کسی که دستش از دنیا کوتاه حلالیت میطلبند! اما این بار همه چیز برعکس شد! همه ما به عضاب وجدانی که گرفتیم پی بردیم. اما برای گرفتن این درس تاوان و هزینه سنگینی پرداختیم به سنگینی از دست دادن یه دوست و یه بزرگتر!.
خاطره از عمو چشمه زیاد دارم از جمله همون ماجرای پسرعموی باباش که خب خیلی توش نقش داشتم و خیلی از خاطراتمو شهروز به خوبی مرور کرد اما تو همون دیدار از باغ حیوانات که بعدش منجر شد به بازدید ما از محل کار عمو چشمه ایشون زمینه اینو فراهم کردند که من پس از سالها با یکی از دوستان دانشگاهیم که همکار عمو چشمه بودند دیدار کنم و بعد از اون همیشه از عمو حال پویان و از پویان حال عمو رو میپرسیدم.
یه بار هم تصمیم داشتم یه شوخی باحال با محله و کاپیتان بکنم که اولش زنگ زدم و از عمو اجازه گرفتم و خوب یادم که خیلی سر این ماجرا خندید و آخرش گفت برو منم حمایتت میکنم.
اختلاف هم بینمون پیش اومد سر یکی از پستهایی که برای برقراری آشتی تو محله زدم اما خیلی سریع زنگ زدم و ازشون عذرخواهی کردم و ایشون هم گذشت کردند چون واقعا پی بردند که منظور بدی از نوشتن یکی از کامنتهای اون پست نداشتم.
عمو خیلی به رادیو و تلویزیون علاقه نداشت اما از وقتی با هم رفیق شدیم به پستهای رادیوییم سر هم میزد و به خاطر رفاقتمون برنامه هامونو میشنیدو کامنت میذاشت.
و در آخر وقتی پیامرسان سروش منتشر شد در کنار کمک محمد ملکی که باعث شد کانال برنامه ۶ نقطه رو راه اندازی کنم عمو چشمه تو تبلیغ کانال بهم خیلی کمک کرد و حتی راه و چاهو نشونم داد که چه طوری کانال برنامه رو رسمی کنم. و اواخر فروردین شد آخرین برخورد من و عمو چشمه!
عمو خدا رحمتتون کنه و امیدوارم ما رو به خاطر تمام رفاقتهایی که در حقتون باید میکردیم اما نکردیم حلال کنید.

درود
نوشته فوق را خواندم ، البته با گوشی بود و من چون مدیریت با گوشی را بلد نیستم خیلی راحت نبود خواندن و درک مفاهیم آن .منتظر دل نوشته ها توسط بچه ها و علی الخصوص شهروز بودم ، حالا من آزادم هر طور که دلم میخواهد نام شهروز را ببرم ، این بی احترامی نیست به ساحت مقدس ایشان ، قطعا بنده هر طور که شما برخورد می کنید و ادب و احترام را اجرا می کنید هرگز مخواهم توانست آنگونه عمل کنم .به هر حال مرور خاطرات زیبا با برادرم عمو چشمه هم با قلم شهروز قشنگ و زیبا بود .از چند روز قبل فکر میکردم که آیا با این بزرگوار صحبت کرده بودم یا نه و کور زمینه ای در ذهنم بود تا اینکه همین چند لحظه قبل با لینک پوریا علی پور صدای ایشان را آشنا یافتم و احتمال زیاد در گذشته با ایشان سخن گفتم .بله صدای مهربان و توام با عطوفت ، بسیار آرام و دلنشین و مهم تر اینکه شناسائی دقیق و مناسبی از احساسات بچه ها داشت و به راحتی از موج احساسات افراد موج سواری می فرمودند ، یعنی بر موج مثبت احساسات سوار بودند و به بهترین روش احساسات ناب را مدیریت می فرمودند . هنوز گزارشات شهروز از هنگامیکه از تهران به سمت نجف آباد حرکت میکردند در گوشم هست و همواره بزرگی و بزرگ منشی آقای چشمه را از گزارشات آن زمان دارم .در جریانات اخیر محله خوشبختانه و یا متاسفانه ورود نداشتم و از پشت پرده هم همواره بی خبر بودم . هر چند که با توجه به توانائی که دارم نتیجه مثبتی برای تیم گذشته به دلیل سماجت ها و آزمایش و خطا ها نمی دیدم متاسفانه تلاش برای کم نمودن بار منفی هم در آن فضا موجود نبود و من نیز حداقل با بضاعت اندکم نتوانستم تلنگور مفیدی باشم و خوب برخی موارد هم باید در گروه های اعتقادی حتما تجربه قطعی توسط خودشان داشته باشند و اینطور شد که شد، هر چند که می توانست از این همه انرژی نتایج بهتر کسب شود لکن کنار گود نشستن هم بنا بر قول قدیمی سهل و آسان است و بهترین کار همین که آنچه بایسته و شایسته بود انجام شد و باز هم منتج به نتیجه مثبت شد با کمی نگرانی ها و ناراحتی ها که بحمدالله با مدیریت مناسب در زمان حل شد. راستش خلا حضور عمو چشمه به وضوح برای بنده محرز بود و هنگامیکه شهروز و پریسیما و متعاقبا عمو چشمه در محله حضور یافتند و کامنت گذاشتند و بعضا پست منتشر نمودند بنده خوشحال شدم اما به کسی نگفتم و موضوع را ختم به خیر تلقی نمودم و با گذشت زمان خلا برادرم را در محله باز احساس نمودم اما جرات مطرح نمودنش را نداشتم که مبادا انگ دامن زدن به حاشیه ها را بر من بچسبانند ! و ترس از حاشیه سازی ها مرا به سمت سکوت کشاند و خوب محله هم سکوت عجیبی داشت و به ظاهر در آرامش درحال حرکت به کمال بود .خوب اولش که خبر تاسف بار منتشر شد بنده از مجتبی ، سعید ، شهروز ، امیر ، عمو حسین ، پریسیما که در مدیریت محله معاون اول چشمه به شمار می رفت ، سایرین محله و خواهران گرانقدرم انتظار داشتم و گلایه مند بودم که به تدریج فهمیدم که بله اینان در بی اطلاعی مطلق بودند و یا اگر هم مطلع بودند بنا بر ملاحظاتی را در نظر گرفته بودند که هم خوب بوده و هم خیلی اجحاف در حق خوگرفتند .بی های این بزرگوار
الان هم با توجه به نوشته فوق تا دیر نشده از شهروز سوال دارم که درست است او عمو چشمه را نمی تواند بیابد و سوالات ناتمامش را بپرسد اما اگر او در اختلافات نقش منجی داشته که قطعا هم داشته در جریانات فی مابین کامنت های من و فضای نابهنجار موجود آن دوره اگر سخن و مطلبی دارید که توصیه به شما شده لطفا در همین بخش منتقل بفرمائید تا بیشتر به زوایای نقش مثبت آن بزرگوار پی ببریم ؟ بعد هم وابستگی عاطفی همیشه سخت است که از بین برود .من که کمتر این وابستگی را داشتم سخت بود این حادثه و واقعه وای به حال شما که مدتی هم خاطرات قشنگ با هم داشتید .
بنده خیالم راحت است که اگر بعد از ۱۲۰ سال دیگه قصد اجاره سفینه فضائی را داشته باشم و به فضا صعود کنم دیگر این شهروز خاطرات ندارد و دیگر در محله چه بنویسد ؟
در خاتمه محله دوست داشتنی و خوبی داریم .قدرش را بدانیم و خلا های موجود را با بردباری و حس نوعدوستی حفظ کنیم . قدر محبت ها و تلنگور ها و نقدهای یکدیگر را داشته باشیم و همیشه به دنبال تمجید و ستایش های دیگران نباشیم ، قدر شناسی فقط مدح و ستایش نیست ، تا هنگامیکه در فضای مناسب با سادگی و درستی با واقعیت ها برخورد نکنیم مطمئن باشید که خیلی زود دیر خواهد شد .

سلام. از کسانی که توی این پست مشارکت داشتن تشکر میکنم. این اتفاق باید برای همه ی ما تلنگر باشه. هیچ کس صبح پنجشنبه منتظر چنین خبری نبود. هیچ بعید نیست که فردا صبح از خواب بیدار شیم و مشابه این خبر رو در مورد کس دیگه ای مثلاً من نوعی نشنویم. ما عادت کردیم به این که بعد از مرگ آدمها رفتارمون با اون شخص رو آنالیز کنیم و معمولاً در این آنالیز خودمون رو مقصر تشخیص میدیم. ولی ای کاش همیشه دیر نمیشد و روزی برسه که ما آدمها هر صبحی رو با این تصور بیدار بشیم که ممکنه کسی که تا دیشب بود دیگه نباشه. اون وقت شاید رفتارمون و نوع زندگیمون کلی تغییر کنه. نمیگم با همه دوست باشیم یا با همه رفاقت کنیم. این غیر ممکنه که همه با هم یکی باشن و اختلافی نباشه. ولی حد اقل کسانی که برامون اهمیت دارن رو همیشه دریابیم و سعی کنیم طوری باشیم که اگر روزی رفتن و یا رفتیم نگران برخوردها و رفتارهامون با طرف مقابل نباشیم. خود من شاید کسایی باشن که باهاشون اختلاف دارم و حتی مرگشون هم ناراحتم نکنه. این طبیعیه که همه در یک سطح نباشن. مرگ من هم شاید خیلیها رو ناراحت نکنه یا حتی خوشحالشون هم بکنه. منتها هم هستن کسایی که با رفتنشون من غمگین بشم و هم کسایی هستن که با رفتن من ناراحت بشن. ولی به هر دلیلی الآن هوای روابطمون ابریه. کاش بتونیم با کسانی که حتی ذره ای بهشون احساس داریم مهربونتر باشیم و روزی نیاد که پشیمون باشیم از این که راه رو اشتباه رفتیم.

عمو چشمه عزیز خیلی سعی کرد واسه من زن بگیره. دقیقتر بگم، خیلی پیگیر بود که منو به دختری که دوست میداشتم برسونه. انصافا کلی وقت روی این کار گذاشت. البته نتیجه نداد ولی حسن نیتش تا ابد توی ذهنم باقیه. خصوصا که می گفت واسه بچه های دیگه ای هم ازین تلاشها کرده. سابقه آشنایی من با ایشون از همینجا بود. برام تعریف کرد که ورودش به دانشگاه مصادف شده با یه انقلاب شکوهمند (اینبار از نوع فرهنگی) که اومدن در دانشگاه ها رو تخته کردند. کافی بود چند دقیقه ای باهاش دمخور باشی تا مطمئن بشی چقدر باهوش و سنجیده است. روانش شاد.
خدا بیامرز مرد نازنین شوخطبعی بود. رو همین حساب میخام وسط همین مجلس عزا، به پیروی از خلق و خوی پسندیده عمو، از باب شوخی خدمت حاج شهروز عرض کنم تو را خدا عنوان این پست را عوض کن. آخه همین حرف را شاه هم به کورش گفت و دیدیم که چند صباحی بعد خودش هم به خواب فرو رفت. خوبه به پیروی از مدل انقلابیها بگیم راهش یا نهضتش ادامه دارد، هرچند تنبلیها گاهی نمیگذارد.

سلام بر بچه های محله خب من به دلیل بی اطلاعی دیر اومدم و کامِنت میدم که فکر میکنم به دور از ادبه چون دیر ابراز هم دردی کردم اما درد شما هم درد منه واقعاً تصلیت میگم من جناب چشمه رو نمیشناسم اصلاً فقط در حد یک اسم و فامیله به نام محمدرضا چشمه اما با توجه به تعاریفی که کردید فهمیدم ایشون ی انسان معمولی نبودند بلکه ی فرشته بودند درک میکنم که نبود ایشون ی فقدان بزرگه در روابط عمومی محله و به خصوص در جامعه ی مجازیه نابینایان دوستان همیشه توجه داشته باشید که گاهی خیلی زود دیر میشه آقا شهروز ی چیزی رو اینجا بگم من مشابه همین اتفاقی که برای شما و عمو چشمه افتاد که تو پست عنوان کرده بودید که نا مهربانی کردید و از ایشون دور شدید کاش تا زمانی که زنده بودند فاصله نمیگرفتید از ایشون خدمت با سعادت و شکوه مند شما عرض کنم که من همچین اتفاقی برام افتاده خب؟ منتها فرق بزرگی که مال من با شما داره که من همین مورد برام پیش اومد منتها مال من بد تر هست چون من همین اتفقا بریا فامیل درجه ۱ افتاد وقتی به خودم اومدم که دیر شده بود الآن که ۱۰ ساااااااااااااااال! از اون ماجرا میگذره هنوز داره زجرم میده که خب هیچ فایده ای نداره دیگه برای همین بیاییم همه گی با هم از همین امروز از همین لحظه قدر افرادی رو که برا مون ارزشمندند بدونیم قبل از این که دیر بشه به خصوص پدر و مادر راستی ممنون میشم قبول زحمت کنی بچه هایی رو که تو سفر تون بودند با شما با ذکر فامیل معرفی کنید و بگید که از کجا هستند و همچنین بگید که عمو چشمه کجایی بودند و در کجا و در چه شغلی مشغول به کار بودند خیلی متشکرم!

درود
دیروز در محل کارم در ایام امتحانات ، واقعا ذهنم پر کشید ! یاد برادرم افتادم ، واقعا تصور اینکه زیر خروارها خاک باشد برایم سخت بود .اونیکه نمی شناختمش الان خبر داشتم که رفته و به سوی آسمان ها پر کشیده . فاتحه ای خواندم برایش و در عجب بودم که این چه انرژی هستش و چه نیروئی که آدم ها را اینقدر با هم آشنا و بعضا غریبه می نماید .چشمه از اون دسته افرادی بود که همیشه منو در عجب داشت ، خیلی از ما دیرتر آمد اما خیلی زود صحنه راربود و به قول شهروز قابلیت هایش را عیان ساخت و خیلی زود هم رفت برای همیشه ، این رفتنش از جنس فراموشی و عداوت نبود این رفتن از جنس همراهی و همدلی و بزرگی بود که همه اش درس بود و درس برای ما .دقیقا در بحث و امر آموزش از محله این حقیر نظر چشمه را داشتم و بیشتر از محله یاد می گیرم اما چشمه عزیز با من فرق اساسی داشت و آن این بود که در تمامی فضاهای مجازی حضور مستمر و فعال داشت .وقتش را صرف ارائه تجربیاتش می فرمود موجی بود که با رفقایش به سرعت وارد شد و این حقیر درخواستم این است که با رفقای ایشان دارم و اینکه با رفتن چشمه اینان نیز در زمان حل نشوند و به هر وضعی که هست باشند و در محله یاد و خاطرش را زنده نگهدارند .اما روز شنبه هم به یادش بودم و با خودم فکر می کردم که نوشته ای را برای آن عزیز بنویسم اما نتوانستم و این نتوانستن نیز حاکی از شناخت مجازی بنده از ایشان و غیر مستقیم بود .خلاصه اینکه چون فردی عاطفی هستم اینگونه حس ها اغلب اذیتم می کند .همه ما اعمال و نظراتمان بسته به تفکرات و افکار ما است و آنچه را می پسندیم که قبلا در ذهنمان نقش بسته باشد .اما کلیت قضیه این است که همه ما مسافر هستیم .ما در گذشته تجربه در این محله زیاد داشتیم و هم اکنون هم داریم خیلی ها وارد شدند و ناشناس ماندند و رفتند و برخی نیز با نام مستعار آمدند و بهره مند شدند و زمانی دیگر نیاز نبود و رفتند و نیستند در محله و برخی هستند و ماندند مثل عمو چشمه و دست تقدیر بر آن شد تا رفتنی از نوع رفتن به شکل متفاوت تر را رقم زد . در واقع همه اینها رفتن هستند پس چرا ما فرق می گذاریم ، چرا مگر یک روزی یکجا جمع نشدیم ، مگر یک زمانی افکارمان وخواسته هایمان همراه و مترادف نشدند ، من هنوز کامنت دوست و برادرم را از یاد نبردم از ساکنین قدیمی محله بود آقای جواد نوعی اگر اشتباه نکنم روزی کامنتی نوشتند و کامنتی همراه با درد سخصی و گرفتاری احتمالی بود و رفتند از محله و هیچ . شاید خیلی از شما این بزرگواران را نشناسید و شاید هم خیلی ها با این بزرگوار ارتباط داشته باشند اما حرف من از جنس دیگر است ، هر چه باشیم با هر شخصیت و فکر و هدف وقتی در این مکان و موقعیت اجتماع نمودیم حتی برای زمانی کوتاه و اندک این اعتقاد را داشته باشیم که وجود آنلحظه حتما مناسب بوده و هست و همه هم محله ای ها باید از آن اتفاق بهره مند شوند و همیشه به عنوان عضو باغ جدیت و تلاش بر استمرار عضویت بکوشند .یادم هست آن روز هائی که در skype گروه راه اندازی شده بود و من نیز وارد شدم و مجتبی خوشحالی خودش را آنچنان با رغبت اعلام کرد که شوق عجیبی در من ایجاد شد اما خیلی زود این نت مرا پائین انداخت و هر چه تلاش کردم نتوانستم به دلیل ضعف اینترنت وصل به گروه شوم خوب این قضیه باعث شد تا در خیلی از موارد دیگر رغبت نداشته باشم ، به هر حال اگر نحوه نگرشمان را نهادینه کنیم و بتوانیم گروه هائی را شکل دهیم به سادگی از توان خیلی ها می توانستیم بهره مند شویم .هر چند که منکر رفتن ها در هر وضعیتی نیستم و تا این رفت و آمدها و اختلافات و نظرها نباشد قوام و ایستادگی و زندگی هم معنی و مفهومی ندارد .من معتقدم که باید همانطور که تولد مهم است و کامپیوتر و … واقعا عیادت و احوالپرسی هم مهم هستش . باید در محله انقلابی شود و از کلیه افرادی که روزی وارد محله شده اند دعوت به عمل آید و با نظر بسیط و انسجام مهم ترو اصولی تر محله را قوت بخشید .ما از این رفتن ها بصورت مجازی خیلی داشته ایم اما افصوص که نگرشمان محدود به رفتن فیزیکی هست .هیچکس هزینه آن را ندانست .
از آنجائیکه رفتارمان غالبا نسبی هست و با مرور زمان فراموش خواهد شد و دغدغه های جدید تر به وجود می آید ، پاس گذاشتن به ارزش های افراد در زمان خودش دارای اهمیت است و خوب است به دور از هرگونه مقصر سازی و ملامت خود و دیگران نهایت رضایتمندی را بخاطر بهره مند شدن از تمامی نظرات افراد در خودمان بپرورانیم و بخاطر سودمند شدن از زمان و شخص همواره بر خودمان ببالیم و مفتخر باشیم .
واقعا از شما شهروز تشکر میکنم ، حقیقتا شما تنها موفق شدید و توانستید بخش کوچکی از زحمات ارزشمند مدیر فقیدمان را پاس بگذاری و مطمئن باش که قدر و منزلت شما بخاطر این حس زیبا در میان اهالی محله افزون تر از قبل شده و توفیق و سعادت روزافزون را برایتان آرزومندم .

سلام شهروز جان، چه زیبا نوشتی، خدا رحمتش کنه، ارتباط ما بیشتر توی کامنتها بود و یکی دوباری که در اصفهان و نجفآباد با هم بودیم، خیلی خوش گذشت، چند بار هم تلفنی صحبت کردیم، این اواخر هم زنگ زدم که موفق نشدم صداشو بشنوم، روحش شاد و یادش گرامی.

سلام شهروز جان کم مینویسی ولی خیلی خوب من در سال شصت و چهار که به شهر اراک سفر کرده بودم با آقای چشمه و پدر مهربانش آشنا شدم بعد از اینکه چند روز در اراک بودم با محمد رضا و پدر مهربانش که آن موقع رئیس خطوط راه آهن بودند تا تهران مسافرت کردیم و متاسفانه دیگر ایشان راحضوری ملاقات نکردم و فقط از طریق تلفن و واتساپ در تماس بودیم روحش شاد

در اولین پستم که بهمن سال گذشته منتشرش کردم دومین کامنت را ایشان گذاشت. با خودم گفتم چه فامیلیِ زیبایی. چشمه. دل و روحم به سرسبزی و کوهسارها رفت. کامنتش پر از انرژی بود و ازم خواست که اگه گوشی هوشمند دارم بیام تو واتساپ محله. اون موقع نداشتم و هنوزم ندارم. گذشت تا اینکه پستی منتشر کرد مبنی بر پیشرفتهای علمی و پزشکی برای درمان نابینایی. بهانه خوبی شد که بهش زنگ بزنم. در قسمت معرفی اش شماره هایی گذاشته بود. تماس گرفتم و کاملا خوش برخورد جواب داد. خیلی خوشحال شد که بهش زنگ زده بودم. از پست و چشم پزشکی, از دکتر خدادوست و دکتر تولَلی, از علم, از مشکلات شغلی, از روزگار و از هر دری سخن گفتیم. نمی دونم چند دقیقه ولی می دونم صحبتمون به درازا کشید. گاهی ایشان می خندید و گاهی من. البته با اینکه سر کار بودیم و گاهی مشغول همکارها, ولی انگار دوست نداشتیم قطع کنیم. خیلی توصیه می کرد یک گوشی هوشمند تهیه کنم. و بالاخره مکالمه تمام شد. گذشت تا پست مجتبی خادمی که تشکر از عمو چشمه بود منتشر شد. جواب تک تک کامنتها را داد و معلوم بود کاملا با حوصله در حال پاسخگویی به اظهار لطف دوستان است. باز هم گذشت تا حدود یکماه پیش دلم هوای ایشان را کرد. زنگ زدم به همراه ولی خاموش بود. تلفن ثابت هم که تماس گرفتم گفتند امروز نیستند. گذشت تا چند روز پیش, بدجور دلم هوای مهرداد کرده بود. گفتم حتما باید امروز زنگ بزنم. هفت و نیم صبح بود. با خودم گفتم زود است. بگذارم ۹ صبح زنگ می زنم. تلگرام وب را چک کردم. بعد هم وارد محله شدم و بهت زده پیام تسلیت و سفر آسمانی مهرداد چشمه را دیدم. نمی دونم چرا ولی حس کردم ریش سفیدی از بینمان رفت. خیلی به خودم بد و بیراه گفتم. که چرا زودتر تماس نگرفتم؟ چرا از بیماری اش خبر نداشتم؟ اجبارش می کردم بعضی کارها را بکند تا رو به بهبودی رود. خیلی دوستش داشتم. چرا زودتر تماس نگرفتم تا کمی صمیمی تر شویم و از بیماری اش اطلاع یابم؟
در هر صورت خاطره آن مکالمه دلچسب هیچ وقت از یادم نخواهد رفت.

چه زیبا نوشتید آقای راد!
ای کاش میتونستم به شما اطلاع بدم باهاشون تماس بگیرید شاید روحیه شون را قوی میکردید
من میدونستم ولی به من گفته بودند نباید کسی بدونه چون خودشون نمیخواند
ولی ای کاش گوش نمیدادم,
البته من شماره ی شما را نداشتم شاید اگر داشتم باهاتون تماس میگرفتم
چون احساس میکنم شما میتونستید بهش روحیه بدید
خدایا من را ببخش,
من میدونستم ولی نگفتم!
خدایا ای کاش این روز ها زود بگذرند!
خیلی سخته تحملش برام سخته!
خدایا!

سلام بر خانم کاظمیان بزرگوار
نمی تونم بگم اندوه و غم نداشته باشید چون خودمم از این اتفاق اندوهگینم. ولی دیگر کاری اش نمی توان کرد. قطعا اگر میدونستم که ایشون چه بیماری ای دارند خیلی تلاش برای حفظ روحیه و سلامتی شان انجام میدادم. این روزها می گذرند گاهی تلخ گاهی شیرین. امیدوارم شیرینی های مهرداد در قلبهایمان همیشه بماند. روحش شاد و یادش گرامی. راستی شماره من در بخش معرفی ام هست. ولی اینجا هم می گذارم: ۰۹۳۸۶۷۲۲۱۲۲

سلام، زیبا نوشتی آقای حسینی. من اصلا ایشون رو نمیشناسم و خاطرات مشترکی باهاشون ندارم. یادم هم نمیاد که توی پست هایی که زمانی اینجا میزاشتم ایشون هم میومدن و کامنت میدادن!. اما توی این سه روز که این پست منتشر شده و به محله سر میزنم هر بار که میخونم اینجا رو ناخود آگاه اشکام سرازیر میشن. حس عجیبیه که نمیشناسمشون اما از رفتنشون دلگیرم. بازم ممنون از نوشتنه این پست. روحشون شاد باشه. به نظرم بهتره سعی کنیم همون طوری رفتار کنیم که ایشون میخواستن.

سلام دوستان خیلی ممنونم از این پست واقعا استاد چشمه در هر کاری که دوستان بهش مراجعه میکردن حتما با خوشرویی و متانت و با اشتیاق پاسخگو بودن آخ که برخی از وقتها چه زود دیر میشه و چه زود میفهمیم جای خالی کسی اینچنین احساس میشه این مرد بزرگ در عین بزرگی و متانت همیشه میگفت من اینجایم تا از شماها چیزها یاد بگیرم و وقتی هم مطلبی میگذارم برا این هستش که ببینم خوب درسهایم رو یاد گرفتم یا نه. همین منشها بود که او را در دل همه جای داده بود همیشه برای دوستان فراوان وقت میگذاشت چه وقتی که فعالتر بود و چه زمانهایی که فقت به قول دوستان خاننده ی پستها بود واقعا معتقدم که این مرد کلید دلهای همه رو داشت و با رفتارهاش و منشهای خوبش معلم خوبی برای ماها بود و همچنان هست چون خیلی چیزها برای ماها به یادگار گذاشت و با این مطالب من نبودنش را اصلا احساس نمیکنم چون در این مطلبها روح احساس و شادابی زنده دلی و خیلی چیزهای دیگر موج میطزند و من چیزی ندارم جز این که بگویم در جوار پروردگار همیشه شاد و خوشحال باشد و خدایش بیامرزد و با بزرگان همنشین باشد ممنونم از شهروز حسینی که این پست رو گذاشت واقعا ممنونم

سلام نمیدونم چی بگم خیلی سخته نوشتن و حتی حرف زدن وقتی مکالمه هامون را مرور می کنم جیگرم ریش ریش میشه وقتی گفتم عمو مجبورم چندوقت ایران نباشم و زن و بچه ام را تنها بذارم چقدر تسلی بهم داد وقتی روز شنبه خانم کاظمی خبر فوت را داد خدا شاهده فشارم افتاد و تا دیشب حال خوبی نداشتم درسته من تو گردش ها حضور نداشتم اما چندباری ملاقات حضوری در البرز و تتهران و افسریه منزل یه آشنایان داشتیم راز نگهدار خوبی بود همیشه میگفت میلاد ملاقات من و تو به دلایلی باید مخفی باشه از بقیه دلیلش را نمیدونم فقط گوش کردم گفت چندوقت چراغ خاموش باش گفتم چشم کاش یه بارم اون گوش کنه و بیاد جوابامون را بده
ممنون شهروز بابت متن خیلی متأسفم که چشمه محله خشک شد

درود
روی سخنم با سرکار خانم کاظمیان است و بعد شهروز و مابقی دوستان و حتی برادرم عمو حسین ، راحت گفتم که رابطه احساسی مستقیم نداشتم اما واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم و این تاثیر هم بخاطر عضو این محله بودم بوده و اینکه انسان با شنیدن این اخبار همواره ناراحت می شود و عمو چشمه چیز دیگری بود و مدیری توانمند و محبوب ، در سخنان شهروز و کامنت های ایشان مطلبی بود که حاکی از ملامت ها و ناراحتی ها و کلمات قشنگی از این قبیل بود که من ناتوان از درج آن هستم ولی این روحیه و ناراحت نمودن خودتان تا سرحد اذیت و آزار اصلا درست نیست و خواست آن مرحوم نمی باشد .هر چی بوده و هر چه هست شما به عنوان اینکه ماموریت داشته اید آن را انجام دهید و سپری شده است .اگر من بخواهم حداقل برای یکبار با او سخن بگویم دیگر آرزوی محال است و محال هم محال است که بار دیگر بیاید .خودمان را اذیت نکنیم .هیچ کدام از ما و شما نمی توانست او را از سفر ابدی اش باز دارد .او مسافر بود و مسافر هم رفتنی است .روحیه خیلی خوب است و می تواند روند رو به رشد بیماری را کند و حتی به درمان و سلامتی برساند و شکی در آن نیست اما روایات از بیماری ایشان قطعا تمام امید و روحیه را از او سلب کرده بود .یادم هست که در ده سال قبل درمان کبد مادرم را شروع کرده بودیم و این روزها تقریبا حال و روز خوشی نداشت ، تمام تلاشمان را کردیم و البته پشتوانه مالی درمان خود من بودم همه بر سرم منت داشتند و حتی توصیه شده بود که دید و بازدید نداشته باشند و بدن بیمار ضعیف است و باید در قرنطینه باشد ولی من سکوت کردم و مانع نشدم و همه روزه تعداد زیادی ملاقات کننده داشت ، اما دکتر پرتودرمانی به سادگی و بدون احساس راحت به من گفت که شیمی درمانی و پرتودرمانی برای کم نمودن درد بیمار است و مادر شما حداکثر دوماه بیشتر زنده نیست ؟ من به او در دلم خندیدم و گفتم مگر خدائی ! اما تا دوماه او فقط گذشتایام زندگی مادرم بود و تمام .دائی بنده بر من خرده گرفت و گفت که دکتر خوب نبردید و خودش به تهران رفت اما دست از پا دراز تر بازگشت و مطمئن شد که من روال درمان را به خوبی رفته ام و بیماری نهایت سرانجامی جز سفر کردن ندارد .آدم ها تا زمانیکه مفید هستند و ماموریت دارند هستند و در زمانی باید سفر کنند و این سفر ، سفربدون بازگشتاست .زمان همه چیز را در خوندش حل خواهد کرد .اما خوشحال باشید که لحظات خوب و شیرین را با او داشته اید و تا دیر نشده بود قدر زحماتش را دانستید .ضمنا آقای درفشیان هم بنا به فرمایش خودش تلاش کرده و قول گرفته بودند و عمو هم قول داده بودن اما واقعا درد بیماری کبد سخت است . لطفا خودتان را اذیت نکنید و بیائید بنویسید و باشید و نامش را زنده نگهدارید و محله را سرپا نگهدارید .شادی روح عمو چشمه بودن همه شما یاران در این محله و تلاش برای رفاقت های بدون حد و مرز است .عقیده هایتان را بسط دهید و با همه دوست و رفیق باشید و نقد هم کنید و نهایت دوست باشید و دوست و مطمئن باشید می شود دلی به وسعت اقیانوس داشته باشید هر چند که چشمه ای کوچک و زلال باشدی همانند عمو چشمه .
شاد و سلامت و مانا باشید .

دیدگاهتان را بنویسید